سیاههای که احمدرضا احمدی از چیزهایی که دوست دارد و چیزهایی که دوست ندارد و برای خودش نوشته را دیدهاید؟ مجله وزن دنیا چند سال پیش آن را به صورت برگزیده و تلخیص شده نوشته بود.
این سیاهه شامل هر چیزیست. آدمها، نویسندهها، آهنگها، خیابانها، نوشتهها، سازها، غذاها، برنامهها، صداها، خوانندهها، گلها، رفتارها...
وقتی میخواندمش فکر کردم دانستن حس دقیقت به چیزها و رودربایستی نداشتن با خود و یک سیاهه از آنها درآوردن، به چه اندازه از خودآگاهی و شفافیت با خود نیاز دارد. دوست دارم تمرینش کنم.
(مطمئن نیستم که این سیاهه را خود ایشان برای خودش نوشته یا از بین مصاحبههایش آن را درآوردهاند، با این حال میخواستم از چیزی بنویسم که فکر میکنم در خودآگاهی موثر است)
این سیاهه شامل هر چیزیست. آدمها، نویسندهها، آهنگها، خیابانها، نوشتهها، سازها، غذاها، برنامهها، صداها، خوانندهها، گلها، رفتارها...
وقتی میخواندمش فکر کردم دانستن حس دقیقت به چیزها و رودربایستی نداشتن با خود و یک سیاهه از آنها درآوردن، به چه اندازه از خودآگاهی و شفافیت با خود نیاز دارد. دوست دارم تمرینش کنم.
(مطمئن نیستم که این سیاهه را خود ایشان برای خودش نوشته یا از بین مصاحبههایش آن را درآوردهاند، با این حال میخواستم از چیزی بنویسم که فکر میکنم در خودآگاهی موثر است)
مدتیست چیزی در گفتگوها توجهم را جلب میکند. چیزی که در کتاب باید با هم حرف بزنیم با عنوان تصاحب گفتگو در موردش بحث شده است.
اینکه وقتی کسی در حال صحبت کردن با ماست و به طور خاص در حال صحبت از رنجهایش است، برای همدردی با او بگوییم ما هم فلان تجربه را داشته ایم و حتی از چیزی که تو میگویی سختتر و دردناکتر بوده است اما آن را گذرانده ایم و میفهمیم چه میگویی! بر خلاف تصور ما که فکر میکنیم این طور حرف زدن با فرد همدلی با اوست، اما ما گفتگو را تصرف کرده ایم، ما فرصت را از او گرفتهایم و تمرکز را از صحبت او در مورد خودش به سمت خودمان آوردهایم و این چیزی است که احتمالا او نمیخواسته. او میل به صحبت از رنج/ هیجان و... از خودش داشته و میخواسته تجربهای که خودش زیسته را به ما بگوید اما ما بازی را به سمت خودمان میآوریم و خودمان مرکز توجه میشویم.
مثالش این بود که فردی پدرش را از دست داده بود و بسیار غمگین بود و نمیتوانست با رنجش کنار بیاید، نویسنده کنار او نشسته بود و برای اینکه حالش را خوب کند گفته بود من هم پدرم را از دست دادهام، حتی این رنج برای من سخت تر از تو بوده، تو ۳۰ سال پدرت را داشتی و من فقط ۵ سال. و این گفتگو باعث ناراحتی آن دختر میشود و میگوید مگر مسابقه رنج شرکت کردهایم و تو میخواهی در آن برنده شوی؟
حالا در صحبت خودم با اطرافیانم این را بسیار میبینم که ما بسیار در حال تمرکز زدایی از صحبت یک فرد در مورد خودش هستیم و میل داریم گفتگو را به سمت خودمان ببریم و این نوعی خودشیفتگی در مکالمه است.
پینوشت: من چند ماه قبل این کتاب را خواندهام و برداشتم از مطالب را اینجا نوشتهام، ممکن است واژهها دقیقا اینها نباشند.
#از_گفتگو
اینکه وقتی کسی در حال صحبت کردن با ماست و به طور خاص در حال صحبت از رنجهایش است، برای همدردی با او بگوییم ما هم فلان تجربه را داشته ایم و حتی از چیزی که تو میگویی سختتر و دردناکتر بوده است اما آن را گذرانده ایم و میفهمیم چه میگویی! بر خلاف تصور ما که فکر میکنیم این طور حرف زدن با فرد همدلی با اوست، اما ما گفتگو را تصرف کرده ایم، ما فرصت را از او گرفتهایم و تمرکز را از صحبت او در مورد خودش به سمت خودمان آوردهایم و این چیزی است که احتمالا او نمیخواسته. او میل به صحبت از رنج/ هیجان و... از خودش داشته و میخواسته تجربهای که خودش زیسته را به ما بگوید اما ما بازی را به سمت خودمان میآوریم و خودمان مرکز توجه میشویم.
مثالش این بود که فردی پدرش را از دست داده بود و بسیار غمگین بود و نمیتوانست با رنجش کنار بیاید، نویسنده کنار او نشسته بود و برای اینکه حالش را خوب کند گفته بود من هم پدرم را از دست دادهام، حتی این رنج برای من سخت تر از تو بوده، تو ۳۰ سال پدرت را داشتی و من فقط ۵ سال. و این گفتگو باعث ناراحتی آن دختر میشود و میگوید مگر مسابقه رنج شرکت کردهایم و تو میخواهی در آن برنده شوی؟
حالا در صحبت خودم با اطرافیانم این را بسیار میبینم که ما بسیار در حال تمرکز زدایی از صحبت یک فرد در مورد خودش هستیم و میل داریم گفتگو را به سمت خودمان ببریم و این نوعی خودشیفتگی در مکالمه است.
پینوشت: من چند ماه قبل این کتاب را خواندهام و برداشتم از مطالب را اینجا نوشتهام، ممکن است واژهها دقیقا اینها نباشند.
#از_گفتگو
ولگشت آزاد
دارم مجموعه کلاس درس « کودک و طبیعت با عبدالحسین وهاب زاده» را میبینم. وهاب زاده کنشگرو پژوهشگر محیط زیست است و بنیانگذار مدرسه طبیعت. وهاب زاده از کودکی میگوید و از طبیعت و رابطه کودک و طبیعت. واژه ای که زیاد به کار میبرد یلهگی است. این واژه برایم غریب…
دارم به ادامه درسهای صفحه نو عبدالحسین وهاب زاده گوش میدم. در بخشی از حرفهاشون در رابطه انسان و طبیعت میگن:
آگاهی به خودی خود، خون نداره، تحرکی ایجاد نمیکنه، غیرت و تعصبی ایجاد نمیکنه.
تعصب و تحرک نسبت به طبیعت از علائق اولیه و از رابطه مستقیم با طبیعت به دست میآد و ما بعدا در بزرگسالی میتونیم اون رو با آگاهی تلفیق کنیم.
کسانی که فقط آگاهی دارن ولی عشق ندارن، و کودکیشون با طبیعت آمیخته نشده، ممکنه مدارج بالای دانشگاهی حتی در زمینه محیط زیست داشته باشن اما برای طبیعت دل نمیسوزونن.
مثل ماشینی که پر از باره اما بنزین نداره که حرکت کنه.
پیامد عدم ارتباط با طبیعت در بزرگسالی اینه که یا از طبیعت گریزانن، یا از طبیعت ترس دارن و یا نسبت با طبیعت سانتی مانتال هستن. مثلا برای بنفشه آفریقاییشون موسیقی پخش میکنن که افسرده نشه!
این گرایش دیوانه وار به حیوانات شهری و غذا دادن افراطی به سگ و گربه که الان به یک معضل تبدیل شده یکی از پیامدهای این سانتی مانتالیسمه که ناشی از فقر تجربه طبیعت در کودکیست.
کسانی که تجربه کافی از طبیعت در کودکی دارن رابطه معقولی با حیوانات دارن، هم اونارو دوست دارن و هم از اونا به صورت معقول بهره برداری میکنن.
#طبیعت
#محیط_زیست
آگاهی به خودی خود، خون نداره، تحرکی ایجاد نمیکنه، غیرت و تعصبی ایجاد نمیکنه.
تعصب و تحرک نسبت به طبیعت از علائق اولیه و از رابطه مستقیم با طبیعت به دست میآد و ما بعدا در بزرگسالی میتونیم اون رو با آگاهی تلفیق کنیم.
کسانی که فقط آگاهی دارن ولی عشق ندارن، و کودکیشون با طبیعت آمیخته نشده، ممکنه مدارج بالای دانشگاهی حتی در زمینه محیط زیست داشته باشن اما برای طبیعت دل نمیسوزونن.
مثل ماشینی که پر از باره اما بنزین نداره که حرکت کنه.
پیامد عدم ارتباط با طبیعت در بزرگسالی اینه که یا از طبیعت گریزانن، یا از طبیعت ترس دارن و یا نسبت با طبیعت سانتی مانتال هستن. مثلا برای بنفشه آفریقاییشون موسیقی پخش میکنن که افسرده نشه!
این گرایش دیوانه وار به حیوانات شهری و غذا دادن افراطی به سگ و گربه که الان به یک معضل تبدیل شده یکی از پیامدهای این سانتی مانتالیسمه که ناشی از فقر تجربه طبیعت در کودکیست.
کسانی که تجربه کافی از طبیعت در کودکی دارن رابطه معقولی با حیوانات دارن، هم اونارو دوست دارن و هم از اونا به صورت معقول بهره برداری میکنن.
#طبیعت
#محیط_زیست
راه رفتن حوالی ساعت ده صبح در پارکهای تهران برای من همیشه نه تنها سرحال کننده نبوده که بسیار ملالآور است و حس بسیار ناراحت کنندهای از آن میگیرم. مهمترین دلیلش دیدن افراد بازنشسته است که یا نشسته و به جایی خیره شدهاند یا سعی میکنند ورزش کنند تا ادای آدمهای سرحال را درآورند(که شاید هم باشند نمیدانم). اما من با دیدنشان به فکر فرو میروم، شاید روزهای سالمندی از ترسهای من باشد، به این فکر میکنم چه چیزی میتواند من را سرحال نگه دارد وقتی توان کار کردن نداشته باشم و اگر هدف جدید و شوقانگیزی نداشته باشم چطور سرپا میمانم؟ اصلا دیدن این بازنشسته ها وقتی به یک نقطه خیره شدهاند غمانگیزترین تصویر دنیاست. انگار دارند روز شماری میکنند که بالاخره کی تمام میشود این زندگی.
همینطور که با این فکرها درگیرم و درحال چیدن برنامههایی برای سالمندی خودم هستم(نه اینکه جوانی را آنطور که شایسته است جوانانه زیستهام، باید هم به سالمندی فکر کنم😏) یاد نوشتههای مارک منسون درباره ارزشها میافتم:
▪️وقتی موفقیت مادی از مهم ترین ارزشهایت باشد، مثلا معیارت برای تحقق این ارزش خریدن خانه و ماشین خوب باشد و بیست سال برای رسیدن به آن خودت را جر بدهی وقتی به آن رسیدی دیگر این معیار هیچ فایدهای برایت ندارد. آن وقت است که بحران میانسالی یقهات را میگیرد چون مسئلهای که موتور محرک زندگی بزرگسالیات بوده از تو گرفته شده. حالا دیگر فرصتی برای رشد و بهبود در کار نیست. اما آنچه آدم را خوشحال میکند رشد است، نه فهرست بلندبالایی از دستاوردهای الکی.
به این تعبیر اهدافی مثل فارغالتحصیلی از دانشگاه، خریدن خانه کنار دریاچه، یا هفت کیلو وزن کم کردن از آنجا که از روی عرف و عادت اجتماعی تعیین میشوند قابلیت محدودی در ایجاد خوشبختی در زندگی ما دارند.
◽پیکاسو تا آخر عمرش پرکار ماند. نود و اندی سال عمر کرد و تا سالهای آخر همچنان اثر هنری تولید میکرد. اگر معیار او مشهور شدن یا پول زیادی درآوردن از هنر یا کشیدن هزار تابلو بود جایی در مسیر از حرکت باز میماند. اضطراب و تردید به خویشتن او را فرا میگرفت. بعید بود مدام خلاقتر و کارش بهتر بشود. ارزش اصلی او ارزشی ساده و متواضعانه بود و بیپایان هم بود. آن ارزش “بیان صادقانه ” بود.
#از_زندگی
#ارزش
#سالمندی
همینطور که با این فکرها درگیرم و درحال چیدن برنامههایی برای سالمندی خودم هستم(نه اینکه جوانی را آنطور که شایسته است جوانانه زیستهام، باید هم به سالمندی فکر کنم😏) یاد نوشتههای مارک منسون درباره ارزشها میافتم:
▪️وقتی موفقیت مادی از مهم ترین ارزشهایت باشد، مثلا معیارت برای تحقق این ارزش خریدن خانه و ماشین خوب باشد و بیست سال برای رسیدن به آن خودت را جر بدهی وقتی به آن رسیدی دیگر این معیار هیچ فایدهای برایت ندارد. آن وقت است که بحران میانسالی یقهات را میگیرد چون مسئلهای که موتور محرک زندگی بزرگسالیات بوده از تو گرفته شده. حالا دیگر فرصتی برای رشد و بهبود در کار نیست. اما آنچه آدم را خوشحال میکند رشد است، نه فهرست بلندبالایی از دستاوردهای الکی.
به این تعبیر اهدافی مثل فارغالتحصیلی از دانشگاه، خریدن خانه کنار دریاچه، یا هفت کیلو وزن کم کردن از آنجا که از روی عرف و عادت اجتماعی تعیین میشوند قابلیت محدودی در ایجاد خوشبختی در زندگی ما دارند.
◽پیکاسو تا آخر عمرش پرکار ماند. نود و اندی سال عمر کرد و تا سالهای آخر همچنان اثر هنری تولید میکرد. اگر معیار او مشهور شدن یا پول زیادی درآوردن از هنر یا کشیدن هزار تابلو بود جایی در مسیر از حرکت باز میماند. اضطراب و تردید به خویشتن او را فرا میگرفت. بعید بود مدام خلاقتر و کارش بهتر بشود. ارزش اصلی او ارزشی ساده و متواضعانه بود و بیپایان هم بود. آن ارزش “بیان صادقانه ” بود.
#از_زندگی
#ارزش
#سالمندی
#۳۲
بله...
یکسال دیگر را گذراندم، و حالا فکر میکنم که سرسخت تر و امیدوارترم. این شاید از موهبتهای رنج باشد. امسال چند بار درباره این واژه نوشتم و به آن فکر کردم. یکبار نوشتم فکر میکنم بی رنج زیستن هرگز انتخابم نباشد، اما رنج انتخابی و نه رنج تحمیلی. اما ما در جایی از کره خاکی زندگی میکنیم که رنجها خودشان، هر طور شده خود را به ما میرسانند.
حالا موهبتش برایم چه بوده؟ این رنج و سختی های امسال بود که به من فرصت نگاه جدید داد. به من فرصت داد درباره گفتگو کردن بخوانم، شنونده بودن و کمی همدلی را یاد بگیرم، حق مطلق نباشم. به من فرصت داد پای صحبت فروسی بزرگ از زبان عرفان نظرآهاری عزیز بنشینم و دریچههای جدیدی نه فقط از شعر که از خرد بزرگان این سرزمین به رویم باز شود و در روزهای اوج ناامیدی از زبان بزرگان دعوت بشوم به دیدن تاریخ.
کتابی با ترجمه فرهاد میثمی بخوانم و من را زیر و رو کند.
درباره امید و جسارت فکر کنم و بروم راز شادمانه زیستن در طبیعت را از محمد درویش عزیز بشنوم و از قول او به خودم یادآوری کنم که “ما خیلی چیزها نمیدانیم” و از او کنش خردمندانه و بدون در نظر گرفتن اینکه نتیجه چه خواهد شد را یاد بگیرم و یادآوری کنم که من باید در پیشگاه وجدانم آسوده باشم.
ایمان آوردهام به آهستگی و به تداوم و سعی دارم بیشتر آن را زندگی کنم. این بر خلاف جریان چند سال اخیر زندگیم بوده است. عادت کرده بودم به سرک کشیدن در چند چیز و حریصِ بودن در چند جا شده بودم و این همه عجولانه زیستن فرصت ماندگاری و لذت بردن از عمقی که فقط و فقط حاصل تداوم و ماندگاریست را از من گرفته بود.
آری، شاید زیستن در این دنیا همانقدر تلخ و ناامید کننده باشد که بعضی میگویند اما من میل دارم دستکم برای مدتی به جهان و به زندگی و به تلخیهایش جوری نگاه کنم که هنوز تمام نشده و این قصه پایانش تلخ نیست و میل دارم که ایمان داشته باشم به اینکه:
همیشه خردمند و امیدوار
نبیند جز از شادی روزگار
( و شادی هرکس توسط خودش اندازهگیری میشود)
#ایستگاه_سی_و_دوم
#از_زندگی
بله...
یکسال دیگر را گذراندم، و حالا فکر میکنم که سرسخت تر و امیدوارترم. این شاید از موهبتهای رنج باشد. امسال چند بار درباره این واژه نوشتم و به آن فکر کردم. یکبار نوشتم فکر میکنم بی رنج زیستن هرگز انتخابم نباشد، اما رنج انتخابی و نه رنج تحمیلی. اما ما در جایی از کره خاکی زندگی میکنیم که رنجها خودشان، هر طور شده خود را به ما میرسانند.
حالا موهبتش برایم چه بوده؟ این رنج و سختی های امسال بود که به من فرصت نگاه جدید داد. به من فرصت داد درباره گفتگو کردن بخوانم، شنونده بودن و کمی همدلی را یاد بگیرم، حق مطلق نباشم. به من فرصت داد پای صحبت فروسی بزرگ از زبان عرفان نظرآهاری عزیز بنشینم و دریچههای جدیدی نه فقط از شعر که از خرد بزرگان این سرزمین به رویم باز شود و در روزهای اوج ناامیدی از زبان بزرگان دعوت بشوم به دیدن تاریخ.
کتابی با ترجمه فرهاد میثمی بخوانم و من را زیر و رو کند.
درباره امید و جسارت فکر کنم و بروم راز شادمانه زیستن در طبیعت را از محمد درویش عزیز بشنوم و از قول او به خودم یادآوری کنم که “ما خیلی چیزها نمیدانیم” و از او کنش خردمندانه و بدون در نظر گرفتن اینکه نتیجه چه خواهد شد را یاد بگیرم و یادآوری کنم که من باید در پیشگاه وجدانم آسوده باشم.
ایمان آوردهام به آهستگی و به تداوم و سعی دارم بیشتر آن را زندگی کنم. این بر خلاف جریان چند سال اخیر زندگیم بوده است. عادت کرده بودم به سرک کشیدن در چند چیز و حریصِ بودن در چند جا شده بودم و این همه عجولانه زیستن فرصت ماندگاری و لذت بردن از عمقی که فقط و فقط حاصل تداوم و ماندگاریست را از من گرفته بود.
آری، شاید زیستن در این دنیا همانقدر تلخ و ناامید کننده باشد که بعضی میگویند اما من میل دارم دستکم برای مدتی به جهان و به زندگی و به تلخیهایش جوری نگاه کنم که هنوز تمام نشده و این قصه پایانش تلخ نیست و میل دارم که ایمان داشته باشم به اینکه:
همیشه خردمند و امیدوار
نبیند جز از شادی روزگار
( و شادی هرکس توسط خودش اندازهگیری میشود)
#ایستگاه_سی_و_دوم
#از_زندگی
جای آن دارد که چندی هم؛ ره صحرا بگیرم
سنگ خارا را، گواه این دل شیدا بگیرم…
مو به مو دارم سخن ها؛ نکته ها از انجمن ها
بشنو ای سنگ بیابان؛ بشنوید ای باد و باران
با شما همرازم اکنون؛ با شما دمسازم اکنون…
رفیق جانم آوازش رو خوند و برام فرستاد❤🌱
سنگ خارا را، گواه این دل شیدا بگیرم…
مو به مو دارم سخن ها؛ نکته ها از انجمن ها
بشنو ای سنگ بیابان؛ بشنوید ای باد و باران
با شما همرازم اکنون؛ با شما دمسازم اکنون…
رفیق جانم آوازش رو خوند و برام فرستاد❤🌱
من مرامم را تبلیغ میکنم و این طبیعیست. من با تمامی رگ و پی مرامم را تبلیغ میکنم. من به خاطر قبولاندن مرامم فریاد میکشم، خون میریزم، میجنگم، استدلال میکنم، رنج میکشم و خود را پاره پاره میکنم و تو اگر مرام مرا بپذیری دیگر "من" نیستی، سایهی من نیستی، نوکر من نیستی، سرسپرده من نیستی، بدلِ من، فریبخوردهی من نیستی. برای خودت کسی هستی با اعتقاداتی شبیه اعتقادات من. بنابراین باید که بار مسئولیت اعتقاداتت را خودت به دوش بکشی.
دیگر پس از قبول نظریهای نمیتوانی آنقدر نامرد باشی که هرگاه در آن نظریه نقصی پدید آمد بلافاصله گناهبخشی کنی و مسئولیت را بزدلانه از شانهات برداری و آن را بر دوش کسی بیندازی که این نظریه را خالصانه و صادقانه به تو پیشکش کرده است. تو نمیتوانی تمام عمر آویزان به من باشی و بپّای من و سگ گلهی عقاید من، که چه میگویم و چه نمیگویم، با چه کسی دوستی میکنم با چه کسی نمیکنم، با چه کسی میجنگم با چه کسی صلح میکنم. تو اگر اینطور باشی، هیچچیز نیستی. اَنگلی، دَلَنگانی، سرباری، معطّلی.
#از_کتاب
#آتش_بدون_دود
دیگر پس از قبول نظریهای نمیتوانی آنقدر نامرد باشی که هرگاه در آن نظریه نقصی پدید آمد بلافاصله گناهبخشی کنی و مسئولیت را بزدلانه از شانهات برداری و آن را بر دوش کسی بیندازی که این نظریه را خالصانه و صادقانه به تو پیشکش کرده است. تو نمیتوانی تمام عمر آویزان به من باشی و بپّای من و سگ گلهی عقاید من، که چه میگویم و چه نمیگویم، با چه کسی دوستی میکنم با چه کسی نمیکنم، با چه کسی میجنگم با چه کسی صلح میکنم. تو اگر اینطور باشی، هیچچیز نیستی. اَنگلی، دَلَنگانی، سرباری، معطّلی.
#از_کتاب
#آتش_بدون_دود
Forwarded from دنباله کار خویش (Mohammad Kh)
🔻 تنهایی و زندگی اندیشیده
"در همین لحظهای که این جملات را میخوانید، میلیونها نفر در سرتاسر جهان، اضطرابِ سکون و تنهایی خود را با ضرب گرفتن روی میز، با عوض کردنِ بیهدفِ کانال تلویزیون، با بطالتِ کلیکهای بیهدف، با بوق زدن پشتِ فرمانِ اتومبیل، با رفت و آمدهای بیمعنا در هزارتویِ منوهای موبایل، فراموش میکنند."
آلن بدیو
هر آدمی باید بیاموزد که چهطور وقتش را به تنهایی بگذراند. نه به این معنی که در انفراد و انزوا و دور از جمع باشد، بلکه لازم است تنهاییاش را در حد فهم و توان خود بشناسد. چرا که اگر نشناسد با پیامدهای یک زندگی نیازموده یا نیندیشیده (به تعبیر سقراط که میگفت زندگی نیازموده ارزش زیستن ندارد) روبرو خواهد بود. پاسکال در تاملات خود نوشته بود: "فلاکت انسان تنها از یک چیز ناشی میشود؛ اینکه نمیتواند با آرامش در یک اتاق تنها بماند".
#تاملات
دنباله کار خویش
🆑https://t.iss.one/yaddasht_kheyrabadi
"در همین لحظهای که این جملات را میخوانید، میلیونها نفر در سرتاسر جهان، اضطرابِ سکون و تنهایی خود را با ضرب گرفتن روی میز، با عوض کردنِ بیهدفِ کانال تلویزیون، با بطالتِ کلیکهای بیهدف، با بوق زدن پشتِ فرمانِ اتومبیل، با رفت و آمدهای بیمعنا در هزارتویِ منوهای موبایل، فراموش میکنند."
آلن بدیو
هر آدمی باید بیاموزد که چهطور وقتش را به تنهایی بگذراند. نه به این معنی که در انفراد و انزوا و دور از جمع باشد، بلکه لازم است تنهاییاش را در حد فهم و توان خود بشناسد. چرا که اگر نشناسد با پیامدهای یک زندگی نیازموده یا نیندیشیده (به تعبیر سقراط که میگفت زندگی نیازموده ارزش زیستن ندارد) روبرو خواهد بود. پاسکال در تاملات خود نوشته بود: "فلاکت انسان تنها از یک چیز ناشی میشود؛ اینکه نمیتواند با آرامش در یک اتاق تنها بماند".
#تاملات
دنباله کار خویش
🆑https://t.iss.one/yaddasht_kheyrabadi
ولگشت آزاد
طوطی_مردۀ_همسایۀ_من_از_ابراهیم_گلستان.pdf
یاد ابراهیم گلستان گرامی🌱💚
زیستن در محیطهایی که "سانسور" در آن از جا افتادهترین و معمولترین امور از سمت بالا دستیهاست، تا چه اندازه بر شکلگیری افکار و عقاید ما تاثیر گذاشته است؟
اساسا در زمان و فضاهایی که دسترسیها کم بوده و ارتباطات هم کمتر وجود داشته چقدر سانسورچیها در شکل گیری تفکر ما، عقاید ما، طرز زیست ما آنطور که میخواستهاند اثر خود را گذاشتهاند؟
در دهه چهارم زندگی وقتی سعی دارم خودآگاه تر باشم و بیشتر رفتارهایم را بررسی میکنم میبینم خود به یک سانسورگر بدل شدهام. بله... سانسورگر خودم. و این در ارتباطاتم هم بی تاثیر نبوده است، مثلا کمتر تاب دیدن افراد با عقاید متفاوت، زیستن متفاوت و آزادیهای متفاوت را دارم. اینها همه شاید نشانی از این باشد که من در جهانی زیسته ام که عادت ندارد به دیدن تفاوتها.
من خودم را سانسور میکنم، کلماتم را نقابدار میکنم و منظورم را جوری در بین کلمات به ظاهر محترمانه میپیچانم که برخورنده نباشد. اینکه خیلی از دوستان و هم ردههایم حتی برای خانوادههایمان هم خود واقعی مان را سانسور میکنیم یعنی که سانسورچی هدفمند زمانمان برای جا انداختن عادت سانسور در بین ما چقدر موفق عمل کرده است.
از بین بردن خود سانسوری و رسیدن به این آگاهی که این رفتار چقدر در ما ریشه دوانده برای من زمان بر بوده و حالا زدودن این عادت و درد ناشی از حذف کردنش چقدر زمان خواهد برد؟
#از_ترسها
#از_زندگی
اساسا در زمان و فضاهایی که دسترسیها کم بوده و ارتباطات هم کمتر وجود داشته چقدر سانسورچیها در شکل گیری تفکر ما، عقاید ما، طرز زیست ما آنطور که میخواستهاند اثر خود را گذاشتهاند؟
در دهه چهارم زندگی وقتی سعی دارم خودآگاه تر باشم و بیشتر رفتارهایم را بررسی میکنم میبینم خود به یک سانسورگر بدل شدهام. بله... سانسورگر خودم. و این در ارتباطاتم هم بی تاثیر نبوده است، مثلا کمتر تاب دیدن افراد با عقاید متفاوت، زیستن متفاوت و آزادیهای متفاوت را دارم. اینها همه شاید نشانی از این باشد که من در جهانی زیسته ام که عادت ندارد به دیدن تفاوتها.
من خودم را سانسور میکنم، کلماتم را نقابدار میکنم و منظورم را جوری در بین کلمات به ظاهر محترمانه میپیچانم که برخورنده نباشد. اینکه خیلی از دوستان و هم ردههایم حتی برای خانوادههایمان هم خود واقعی مان را سانسور میکنیم یعنی که سانسورچی هدفمند زمانمان برای جا انداختن عادت سانسور در بین ما چقدر موفق عمل کرده است.
از بین بردن خود سانسوری و رسیدن به این آگاهی که این رفتار چقدر در ما ریشه دوانده برای من زمان بر بوده و حالا زدودن این عادت و درد ناشی از حذف کردنش چقدر زمان خواهد برد؟
#از_ترسها
#از_زندگی
مدتی است برای انجام یک کار اجتماعی، در حال شناسایی دقیق دغدغهها و چالشهای اجتماعیم هستم.
این باعث شده که در خودم عمیقتر بشوم. همچنین ارتباط با آدمهای دیگر و صحبت با آنها یکی دیگر از کارهای مهم در راه شناسایی دقیق این دغدغههاست که نیازمند این است که من از غارم بیرون بیایم:)
در این مسیر چیزهایی یاد گرفتهام که کمکم آنها را به اشتراک خواهم گذاشت.
#خودگویی
این باعث شده که در خودم عمیقتر بشوم. همچنین ارتباط با آدمهای دیگر و صحبت با آنها یکی دیگر از کارهای مهم در راه شناسایی دقیق این دغدغههاست که نیازمند این است که من از غارم بیرون بیایم:)
در این مسیر چیزهایی یاد گرفتهام که کمکم آنها را به اشتراک خواهم گذاشت.
#خودگویی
خواب دیدم اسب بودم،
چموش و سرکش
حیران در دشتهای بوجاق
رمیده از گله
یکه تاز
یال افشان
تن عریان از زین کسان
عنان دریده
همپای بادهای پاییز
نامرادی به دل، ولی
بی وحشت ناپیدایی
پهنای بیکران دشت را چهار نعل میتاختم.
از خواب پریدم،
اسب بودم
زینی به پشت و افساری بر دهان
خیره بر در اسطبل کسی به مدارا میگفت، بخور زبان بسته تلف میشوی
متن از گلی
#پاییز
چموش و سرکش
حیران در دشتهای بوجاق
رمیده از گله
یکه تاز
یال افشان
تن عریان از زین کسان
عنان دریده
همپای بادهای پاییز
نامرادی به دل، ولی
بی وحشت ناپیدایی
پهنای بیکران دشت را چهار نعل میتاختم.
از خواب پریدم،
اسب بودم
زینی به پشت و افساری بر دهان
خیره بر در اسطبل کسی به مدارا میگفت، بخور زبان بسته تلف میشوی
متن از گلی
#پاییز
سنت و سنتی
واژههایی که این روزها توجهم را به خودش جلب میکند. مثلا در گفتگوی آدمها میشنوم که میگویند فلانی آدم سنتی و مذهبی است و درواقع منظورشان این است که آن فرد تفکری توسعه نیافته و قدیمی دارد. این ترکیب دوتایی از مذهبی و سنتی بنظر ترکیب درستی نمیآید ، اینها توامان نیستند، واضح است که لزوما افراد مذهبی آدمهای سنتیای نیستند اما شاید اینطور به نظر میآید که در خانوادههای مذهبی، سنتی بودن رواج بیشتری دارد. اما آن دسته از افرادی که مذهبی نیستند سنت زدگیشان کمتر به چشم میآید، چرا که با ظاهری مدرن افکار سنتی سفت و سختی دارند. اصلا سنتی بودنی که اینجا از آن حرف میزنیم (در معنای کمتر خوبش) چیست؟ دارم به چه چیزی اشاره میکنم؟ فکر میکنم معنای سنتی بودن تاحدودی برایم عدم تطبیق قوانین و روش و رفتارهای آورده شده در سنت با نیازهای روز باشد و شاید افراد با تفکر سنتی آنهایی باشند که برای شکستن آن قوانین پذیرفته شدهشان اینرسی زیادی دارند. چیزهایی که احتمالا در زمانهایی خوب و متناسب با روزگارشان بودهاند اما حالا بی معنیاند. (البته که درباره همه آن چه مربوط به سنت است و همه انگارههای سنتی حرف نمیزنیم)
✴مدتی پیش متنی میخواندم از آقای مصطفی ملکیان با عنوان جامعه ایرانی؛ متدینانه یا سنتی؟
در بخشی از این نوشته ایشان (که مفصلش را می توانید اینجا بخوانید) گفته بودند سبک زندگیای که ما اکنون از آن به سبک زندگی دینی و مذهبی تعبیر میکنیم، در بیشتر قریب به اتفاق موارد در واقع سبک زندگی سنتی است؛ حاصل ترکیب اندکی از اخلاقیات به علاوه بخش عظیمی از آداب و رسوم و عرف و عادات اجتماعی، و نیز بخشی از مناسک و شعائر دینی و مذهبی، به علاوه بخش چشمگیری از مصلحتاندیشیهای شخصی و گروهی، و بخش ناچیزی از قانون؛ اینها در مجموع سبک زندگیای را درست کردهاند که به آن سبک زندگی سنتی میگوییم. به نظرم این را نباید سبک زندگی دینی و مذهبی تلقی کرد.
✴و در ادامه جلب توجه واژه سنتی، در بخشی از کتاب آتش بدون دود حکیم آلنی میگوید: سنت، عادت نیست. هر چیز که بدون هیچ تغییری در طول زمان تکرار میشود و تکرار میشود، عادت است نه سنت. آنچه از گذشته میآید و متناسب با زمان دگرگونیهایی مثبت میپذیرد و ریشهها و اتصالات ابتدایی یا قدیمی و یا کهن خود را حفظ میکند سنت است. تمام تعاریف دیگر از سنت را دور بریزید و خود را خلاص کنید. من عاشق سنتها هستم به شرط آنکه براستی سنت باشند و نه عادات شبه سنت. و بعد درباره پوشیدن لباس سنتی(ترکمن) میگوید اگر با نیاز روز هماهنگ باشد و از تجهیزات روز در آن استفاده شده باشد بسیار خوشایند است اما نه اینکه یک دختر جوان را یکسال بنشانند که سوزن بزند و چشمهایش را از دست بدهد و کمردرد بگیرد و علیل شود به خاطر آنکه یک خانزاده پیراهنی زیبا و دستدوزی شده بپوشد، این سنت نیست، ابتدا عادت است و بعد جنایت!
واژههایی که این روزها توجهم را به خودش جلب میکند. مثلا در گفتگوی آدمها میشنوم که میگویند فلانی آدم سنتی و مذهبی است و درواقع منظورشان این است که آن فرد تفکری توسعه نیافته و قدیمی دارد. این ترکیب دوتایی از مذهبی و سنتی بنظر ترکیب درستی نمیآید ، اینها توامان نیستند، واضح است که لزوما افراد مذهبی آدمهای سنتیای نیستند اما شاید اینطور به نظر میآید که در خانوادههای مذهبی، سنتی بودن رواج بیشتری دارد. اما آن دسته از افرادی که مذهبی نیستند سنت زدگیشان کمتر به چشم میآید، چرا که با ظاهری مدرن افکار سنتی سفت و سختی دارند. اصلا سنتی بودنی که اینجا از آن حرف میزنیم (در معنای کمتر خوبش) چیست؟ دارم به چه چیزی اشاره میکنم؟ فکر میکنم معنای سنتی بودن تاحدودی برایم عدم تطبیق قوانین و روش و رفتارهای آورده شده در سنت با نیازهای روز باشد و شاید افراد با تفکر سنتی آنهایی باشند که برای شکستن آن قوانین پذیرفته شدهشان اینرسی زیادی دارند. چیزهایی که احتمالا در زمانهایی خوب و متناسب با روزگارشان بودهاند اما حالا بی معنیاند. (البته که درباره همه آن چه مربوط به سنت است و همه انگارههای سنتی حرف نمیزنیم)
✴مدتی پیش متنی میخواندم از آقای مصطفی ملکیان با عنوان جامعه ایرانی؛ متدینانه یا سنتی؟
در بخشی از این نوشته ایشان (که مفصلش را می توانید اینجا بخوانید) گفته بودند سبک زندگیای که ما اکنون از آن به سبک زندگی دینی و مذهبی تعبیر میکنیم، در بیشتر قریب به اتفاق موارد در واقع سبک زندگی سنتی است؛ حاصل ترکیب اندکی از اخلاقیات به علاوه بخش عظیمی از آداب و رسوم و عرف و عادات اجتماعی، و نیز بخشی از مناسک و شعائر دینی و مذهبی، به علاوه بخش چشمگیری از مصلحتاندیشیهای شخصی و گروهی، و بخش ناچیزی از قانون؛ اینها در مجموع سبک زندگیای را درست کردهاند که به آن سبک زندگی سنتی میگوییم. به نظرم این را نباید سبک زندگی دینی و مذهبی تلقی کرد.
✴و در ادامه جلب توجه واژه سنتی، در بخشی از کتاب آتش بدون دود حکیم آلنی میگوید: سنت، عادت نیست. هر چیز که بدون هیچ تغییری در طول زمان تکرار میشود و تکرار میشود، عادت است نه سنت. آنچه از گذشته میآید و متناسب با زمان دگرگونیهایی مثبت میپذیرد و ریشهها و اتصالات ابتدایی یا قدیمی و یا کهن خود را حفظ میکند سنت است. تمام تعاریف دیگر از سنت را دور بریزید و خود را خلاص کنید. من عاشق سنتها هستم به شرط آنکه براستی سنت باشند و نه عادات شبه سنت. و بعد درباره پوشیدن لباس سنتی(ترکمن) میگوید اگر با نیاز روز هماهنگ باشد و از تجهیزات روز در آن استفاده شده باشد بسیار خوشایند است اما نه اینکه یک دختر جوان را یکسال بنشانند که سوزن بزند و چشمهایش را از دست بدهد و کمردرد بگیرد و علیل شود به خاطر آنکه یک خانزاده پیراهنی زیبا و دستدوزی شده بپوشد، این سنت نیست، ابتدا عادت است و بعد جنایت!
ولگشت آزاد
امید یک چالش ۵ روزه برای خودم در نظر گرفتم به اسم امید. توی این ۵ روز قصد دارم، برای هر مسئلهای که برام پیش میاد، با امیدوارانه ترین حالت ممکن راهحل ارائه بدم. راستش فکر میکنم ناامیدی من رو فلج کرده و امکان فکرهای جدید و راه های جدید رو ازم گرفته.همه درهارو…
اگرها...
سال گذشته کلاسی داشتم که در آنجا روی مهارت نوشتن کار میکردیم، دوستان گفتند ایده کم میآوریم، شاهین کلانتری گفت با اگرها شروع کنید: اگر در جنگ جهانی اول این کشور پیروز میشد چه میشد؟ اگر باران از زمین به آسمان میبارید چه میشد؟ اگر ...
آنجا برای خودم نوشتم اگر فقط به مدت یک هفته امیدوارتر بودم چه میشد؟
و شروع کردم در جاهایی مچ خودم را گرفتن، و دیدم خیلی کارها را با کسالت انجام میدهم چون ناامیدم، شروع نمیکنم چون ناامیدم، نتیجه ها را به شکل نامطلوبی پیشبینی میکنم چون ناامیدم و برای خودم یک چالش یک ماهه گذاشتم تا هر وقت میبینم ناامیدم، فکر کنم که قرار است چیزها تغییر کند و مطلوب من شوند. درست است که لزوما آن چیزها عوض نمیشدند اما به واسطه میلی که در خودم به وجود آورده بودم تلاشهایم عوض شدند.(البته نه همیشه، گاهی ناامیدی زورش زیادتر بود) بعدترها دیدم خوشبین بودن از فاکتورهای هوش هیجانی است و همچنین در طراحی کسب و کارهای انسان محور هم به این ویژگی اشاره شد.
امسال در تلاش برای شناسایی دغدغههای اجتماعی، میبینم بیش از هرچیزی دوست دارم به کمک به تقویت هوش هیجانی در افراد بپردازم و خودم هم یاد بگیرم. اینکه آیا رسیدن به انسان خردمندتر، نیکوتر، دگردوستتر و همچنین آگاهتر دقیقا از مسیر تقویت هوش هیجانی میگذرد یا خیر را نمیدانم. اما دوست دارم تعداد آن آدمها زیادتر شود. ما امروز به آن آدمها نیاز داریم. این شاید به تاب آوری ما هم کمک کند.
#امید
#خوشبینی
#تابآوری
سال گذشته کلاسی داشتم که در آنجا روی مهارت نوشتن کار میکردیم، دوستان گفتند ایده کم میآوریم، شاهین کلانتری گفت با اگرها شروع کنید: اگر در جنگ جهانی اول این کشور پیروز میشد چه میشد؟ اگر باران از زمین به آسمان میبارید چه میشد؟ اگر ...
آنجا برای خودم نوشتم اگر فقط به مدت یک هفته امیدوارتر بودم چه میشد؟
و شروع کردم در جاهایی مچ خودم را گرفتن، و دیدم خیلی کارها را با کسالت انجام میدهم چون ناامیدم، شروع نمیکنم چون ناامیدم، نتیجه ها را به شکل نامطلوبی پیشبینی میکنم چون ناامیدم و برای خودم یک چالش یک ماهه گذاشتم تا هر وقت میبینم ناامیدم، فکر کنم که قرار است چیزها تغییر کند و مطلوب من شوند. درست است که لزوما آن چیزها عوض نمیشدند اما به واسطه میلی که در خودم به وجود آورده بودم تلاشهایم عوض شدند.(البته نه همیشه، گاهی ناامیدی زورش زیادتر بود) بعدترها دیدم خوشبین بودن از فاکتورهای هوش هیجانی است و همچنین در طراحی کسب و کارهای انسان محور هم به این ویژگی اشاره شد.
امسال در تلاش برای شناسایی دغدغههای اجتماعی، میبینم بیش از هرچیزی دوست دارم به کمک به تقویت هوش هیجانی در افراد بپردازم و خودم هم یاد بگیرم. اینکه آیا رسیدن به انسان خردمندتر، نیکوتر، دگردوستتر و همچنین آگاهتر دقیقا از مسیر تقویت هوش هیجانی میگذرد یا خیر را نمیدانم. اما دوست دارم تعداد آن آدمها زیادتر شود. ما امروز به آن آدمها نیاز داریم. این شاید به تاب آوری ما هم کمک کند.
#امید
#خوشبینی
#تابآوری
گفت:
جوان اشتباه میکند و جهان را به پیش میراند؛
پیر خطا نمیکند و دنیا را به جانب توقف میکشاند.
جوان اشتباه میکند و جهان را به پیش میراند؛
پیر خطا نمیکند و دنیا را به جانب توقف میکشاند.
ولگشت آزاد
یکجا این نوشته را دیدم: تو با عقایدت فرق داری. هر انتقادی از عقیدهات را توهینی به خود تصور نکن. آدمها همواره در سایهی میان تو و عقایدت آرام میگیرند تا هم این را بشناسند و هم آن را. از سعید عقیقی و فکر کردم که گاهی چقدر خودم را دقیقا همان عقیدهام میدانم…
آدم نباید بادیگارد افکار و عقایدش باشه، که وقتی فکر و نظری رو اظهار کرد فکر کنه که باید اون فکر رو اسکورت بکنه که کسی به این فکر حمله نکنه. آدم باید فکرش رو بیان بکنه و کسانی که اون فکر رو صادق میدونن از اون فکر دفاع کنن و کسانی هم که کاذب میدونن باید به اون فکر حمله کنن(حتی این یک وظیفه اخلاقیه). من نمیتونم برای هر فکری که اظهار میکنم یک محافظ هم بذارم که یوقت به اون فکر تعرضی نشه.
*مصطفی ملکیان
*مصطفی ملکیان
گفت: فراموشی یعنی به یاد نیاوری،
امید یعنی چیزهایی را به یاد بیاوری که اتفاق نیفتاده.
ما شاید داریم آن اتفاقها را نرمنرمک خلق میکنیم،
همانهایی که اتفاق نیفتادهاند، اما دوست داریم در آیندهای بیادشان بیاوریم.
شاید بعدا ما را از رستهی امیدواران خواندند،
آن خالقانِ اتفاقهای نیفتاده.
#امید
امید یعنی چیزهایی را به یاد بیاوری که اتفاق نیفتاده.
ما شاید داریم آن اتفاقها را نرمنرمک خلق میکنیم،
همانهایی که اتفاق نیفتادهاند، اما دوست داریم در آیندهای بیادشان بیاوریم.
شاید بعدا ما را از رستهی امیدواران خواندند،
آن خالقانِ اتفاقهای نیفتاده.
#امید