دل باخته
816 subscribers
2.83K photos
2.9K videos
22 files
544 links
این کانال در راستای ترویج فرهنگ ایثار و شهادت و پیشبرد اهداف و آرمان های والای انقلاب اسلامی و پاسداری از حریم ولایت و رهبری فعالیت می کند.
بسیجی دل باخته حق و اهل ولایت است .

از وبلاگ دل باخته دیدن فرمائید
🅱 Pcdr.parsiblog.com
Download Telegram
https://s9.picofile.com/file/8293748068/IMG_20170502_110937.jpg
📚 #زندگینامه داستانی
🌺 #شهید_یدالله_ندرلو
📘 #جرعه_ی_آخر
📝 نویسنده: #مسعود_بابازاده

💠 #قسمت_60
پیشنماز مسجد آیت الله دستغیب هنوز «والسلام علیکم و رحمةالله و برکاته» را تمام نکرده بود که یکی از مأمورین نیروی انتظامی موتورش را جلوی مسجد پارک کرد و به نجم الدین پیغام فرستاد که خودش را به درِ مسجد برساند. او جانماز کوچکش را بست و در جیبش گذاشت. چند نفر هم به دنبال او راه افتادند.
نجم الدین دو، سه دقیقه با سید رضا سیادت صحبت کرد. سید به او گفت: یداله ندرلو توی زندون شهربانی چشم به راهته. من برای ملاقاتِ تو و زندونی، با رئیس زندون صحبت کردم.
سید از رزمندگان پایگاه همان مسجد بود که در نیروی انتظامی فعالیت میکرد.
علی چام جلوتر آمد و پرسید: چه خبره؟ چیزی شده؟
نجم الدین جواب داد: موتورت رو زود روشن کن تا راه بیُفتیم.
- کدوم طرف بِرم؟
- برو به طرف سبزه میدون.
نجم الدین جلوی شهربانی از موتور پیاده شد و یکراست به طرف دفتر رئیس زندان رفت.
رییس زندان، سروان فتح الهی پرسید: اگه شما آقا نجم الدین هستین، آقا یداله میخواد شما رو ببینه.
نجم الدین وارد زندان شد. یداله و دوستانش به طرف نجم الدین آمدند.
نجم الدین پرسید: آقا یدی! چی شده؟ کاری داشتی؟
- خیلی ممنون که به خاطر حرف من اینجا اومدی. اگه نمی اومدی دق میکردم.
- خُب. ما از دوران انقلاب با هم رفاقت داریم. بِهت ارادت دارم.
- راستش من صلاح دیدم راجع به یه تصمیم مهم با تو مشورت کنم. تو واسه من امین هستی.
- درخدمتم. بفرما!
- همه میدونن که تو اهل جنگ و جبهه ای. من تصمیم گرفتم بِرم جبهه.
نجم الدین به میله های زندان نگاه کرد و گفت: مسئله ای نیست؛ اما فکر میکنم حالا حالاها بایس توی زندون بمونی.
- خدا رو چی دیدی؟ شاید این مشکل حل بشه.
- وضعیت جسمی و روحیت مناسبه؟
- این حرفا رو ولش کن. من تصمیمم رو گرفتم. با بچه های پایگاه محله مون هم صحبت کردم. فقط تو بایس با مسئولین رده بالا صحبت کنی.
- خُب. پدرم رو واسطه میندازم.
- پدرت رو؟ فکر نمیکنم یه روحانی واسه آدمی مثل من بخواد کاری بکنه!
- آقا یدی! دل من روشنه. حالا بگو ببینم آموزش نظامی دیدی یا نه؟
- آموزش هم میبینم. تو فقط یه کاری بکن من از پشت این میله ها بیام بیرون.
- دیگه کاری نداری؟
- با خانواده ام حرف بزن. بگو راضی نیستم زیاد برای ملاقاتم بیان. همین.
نجم الدین عصر همان روز با چند نفر مشورت کرد. ازآنجایی که یکی از آنها نجم الدین و خانواده اش را از بچگی میشناخت، گفت: موضوع ایشون یه کم پیچیده و مشکله. مطمئنی که مسئله ی جبهه در میونه؟
- آره. من خودم ضمانت میکنم. به بچه های پایگاه هم می سپرم مراقبش باشن.
- حرف شما واسه من حجّته. بایس با مسئولین صحبت کنم. مراحل سختی داره.
چشمِ یداله شب و روز به میله های زندان دوخته شده بود. هرکس به ملاقاتش می آمد، اول می پرسید: از نجم الدین خبر دارین؟ میدونین چیکار کرده؟ میدونین کِی آزاد میشم؟
تنها خبری که میشنید این بود: اون رفته جبهه؛ اما به دوستاش سپرده تا کار تو رو پیگیری کنند.

🔵 #ادامه_دارد...

کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
https://s9.picofile.com/file/8293748068/IMG_20170502_110937.jpg

📚 #زندگینامه داستانی
🌸 #شهید یدالله ‌ندرلو
📙 #جرعه_ی_آخر
📝 نویسنده: #مسعود_بابازاده

🍁🍁🍁🍁🍁🍁
💠 #قسمت_61
نجم الدین مرخصی گرفته بود و از جبهه به زنجان برگشته بود. یداله هم از زندان مرخصی گرفت و به دیدار او رفت. آنها ساعتها با هم قدم میزدند و صحبت میکردند. به قهوه خانه ها و زورخانه ها و جگرکی های مختلف میرفتند و در نماز جماعتِ نزدیکترین مسجد شرکت میکردند.
موقع غروب آفتاب راهی میدان دروازه ارک شدند. یداله آخرین تصمیمش را با نجم الدین در میان گذاشت. او دست نجم الدین را گرفت و روی صندلی آهنی نشاند و گفت: من دیگه تصمیم جدّی گرفتم. دیگه نمیخوام به گذشته ی خودم برگردم؛ اما نمیدونم گناهام بخشیده میشه یا نه!
- همه مون گناه کاریم. خدا توبه پذیره. اگه اراده کنی، موفق میشی. تو همونی بودی که دوره ی انقلاب خیلی زحمت کشیدی.
یداله آهی کشید و گفت: یادش به خیر! اما آدم باید تا آخر تو یه مرام بمونه.
نجم الدین دستش را به گردن یداله انداخت و گفت: آقا یداله! استعمارگران انگلیسی با هزار حیله و کلک نقشه میکشن تا جوونای خوب و باغیرت ما مسلمونا رو از دستمون بگیرن.
یداله فکر کرد و گفت: من هم به همین نتیجه رسیدم.
- میدونی چرا؟ به خاطر اینکه جوونا نتونن در برابر استعمار قد علم کنن.
یداله برگ زردی را از درخت کند و گفت: آره والا! اونا نمیخوان تا من و امثال من بتونیم از دین و مملکت و ناموسمون دفاع کنیم.
- آقا یدی! یادته تو دوران انقلاب، با «سوپات داشی» روزگار گاردیا رو سیاه میکردیم؟ تو همونی ها!
یداله لبخندی زد و گفت: دوست دارم باز همون یدی باشم. خدا همیشه انسان رو امتحان میکنه؛ اما امتحان من خیلی سخته!
نجم الدین دست یداله را گرفت و از روی صندلی بلند کرد و گفت: ببین! یه عده از روی احساس وارد انقلاب شدن، نه از ته دل. اگه آگاهانه و جدّی بیان انقلاب اونا رو قبول میکنه.
یداله گفت: اراده ام قویه. اینرو همیشه ثابت کردم. من دیگه هیچوقت از تصمیمم برنمیگردم.
نجم الدین خندید و گفت: خدا رو شکر.
صدای اذان مغرب از بلندگوی پشت بام مسجد آیت الله دستغیب شنیده شد. آنها خود را برای رفتن به مسجد آماده کردند. یکی از دوستان نجم الدین از کنار آنها عبور کرد و آهسته گفت: به به! چشممون روشن! تو هم؟
نجم الدین ابروهایش را در هم کشید و گفت: تو چیکار داری؟ حرفت رو بِزن.
- خواستم بگم امشب مراسم سَرکشی به خانواده ی یه شهید رو داریم. میتونی بیای؟
یداله از نجم الدین پرسید: میشه من هم بیام؟
- یعنی میخوای به این زودی، قاطی پاسدارا و بسیجیا بشی؟
- خدا رو چی دیدی! آخه وقتی برادرم ذبیح اله خونه میاد، یواشکی لباس سپاهش رو برمیدارم و بو میکشم و میبوسم. نمیدونی چقدر این لباس سبز رو دوس دارم.
نجم الدین خندید و گفت: فردا مدارکت رو بده به علی چام. من بِهش میگم تا تو رو هم عضو بسیج بکنه.
یداله خندید و پرسید: یعنی یه زندونی رو؟

🔵 #ادامه_دارد..
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
https://s9.picofile.com/file/8293748068/IMG_20170502_110937.jpg

📚 #زندگینامه داستانی
🌸 #شهید_یدالله_ندرلو
📕 #جرعه_ی_آخر
📝 نویسنده: #مسعود_بابازاده

🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺

💠 #قسمت_62
علی چام موتورش را روبه روی ساختمان بسیج به درختی تکیه داد. برای تشکیل پرونده به واحد پذیرش رفت و پس از سلام و احوالپرسی موضوع را با آنها در میان گذاشت. به اصرار برگه ی تقاضای ثبت نام اعضای بسیج را از آنها گرفت. از طرف یداله مشخصاتش را در برگه نوشت و به چند سؤال هم جواب داد.
🔻🔻🔻
🔸نام: یداله
🔸نام خانوادگی: ندرلو
🔸نام پدر: نعمت اله
🔸محل و سال تولد: روستای مِهتر 1335
🔸هدف و انگیزهی شما از رفتن به جبهه چیست؟ کمک به دین اسلام و کمک به رزمندگان اسلام.
🔸میزان و نوع همکاری خود را در گذشته و حال با بسیج و سپاه و سایر ارگانهای انقلابی اسلامی بنویسید؟ قبلاً در کمیته ای که در شهربانی تشکیل شده بود بودم.
🔸در صورت اعزام شما به جبهه، سرپرستی و تأمین مالی خانواده ی شما به عهده ی کیست؟ پدرم.
🔸آیا هر مأموریتی را سپاه در هر منطقه به شما محول کنند، حاضر به انجام هستید؟ بلی.
🔸خطراتی که در آینده، انقلاب اسلامی را تهدید میکند برشمارید؟ کشورهای آمریکا و شوروی.
🔸آیا میدانید که در نظام جمهوری اسلامی به هیچ عنوان نمیتوان برخلاف سلسله مراتب فرماندهی عمل کرد؟ بلی.
🔺🔺🔺
علی با سید رضا تماس گرفت و گفت: من پرونده ی آقا یدی رو تشکیل دادم. اگه شما اون رو آزادکنین، من مستقیم می برمش پادگان آموزشی و به دست سید سعید سیوانی می سپرم.
علی چام موقع خروج از ساختمان بسیج یکی از دوستان رزمنده اش را دید که برگه در دست، به دنبال او میگردد. چام برگه را گرفت. خوب به آن نگاه کرد. جاهای خالی، با خودکار آبی و با خط خوش پر شده بود.
اینجانب سید حسین ناصری با توجه به اینکه اعضای بسیج سپاه پاسداران انقلاب اسلامی باید افرادی مکتبی و معتقد به اسلام، امام و انقلاب اسلامی بوده و به دوراز انحرافات اخلاقی و وابستگی گروهی باشند با شناختی که از برادر یداله ندرلو فرزند نعمت اله، شماره شناسنامه 239 متولد 1335 دارم، مسئولیت شرعی ورود ایشان به بسیج سپاه، جهت خدمت را می پذیرم و متعهد میشوم که در پاسخ به سؤالات زیر جز سخن حق چیزی نگویم.
🔻🔻🔻
🔸آیا ازنظر مسائل اخلاقی ایشان را تأیید می کنید؟
- وضعش برحسب گزارشات مورد رضایت است.
آدرس محل کار معرف: دادگاه انقلاب اسلامی زنجان
مسئولیت و شغل: قاضی شرع
تلفن: 4055
تاریخ: 62/8/7
امضاء معرف: سید حسین ناصری
🔺🔺🔺
علی چام به دیوار تکیه داد و گفت: خدایا! من از کارای تو سَر در نمیارم.
🔵 #ادامه_دارد...

🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
https://s9.picofile.com/file/8293748068/IMG_20170502_110937.jpg

📚 #زندگینامه داستانی
🌺 #شهید_یدالله_ندرلو
📒 #جرعه_ی_آخر
📝 نویسنده: #مسعود_بابازاده

💠 #قسمت_63
نجم الدین و علی چام رو به روی آقا شیخ شمس الدین نشسته بودند تا وضعیت یداله را برای او توضیح دهند.
- پدر! برای ما ثابت شده که اون دیگه مثل سابق نیست. واقعاً عوض شده.
علی گفت: یکی از زندونیا میگفت: «یدی خیلی اهل عبادت و نماز و اینجور چیزا شده.»
نجم الدین گفت: حتی تبلیغ نماز و روزه میکنه و راه توبه رو به آدمای خلاف یاد میده. خانواده اش میگن واسه اون دشمنی شده. توی خونه اش مواد گذشته بودن تا آبروش رو ببرن و انتقام بگیرن. البته خطاهایی هم داشته.
علی گفت: یکی از فامیلاشون که با اون توی زندونه میگفت هر زندونی که بخواد توی اتاق آقا یدی ساکن بشه، باید اول قول بده نماز بخونه.
آقا شیخ شمس الدین به فکر فرو رفت و گفت: اینطور که شما میگین، احتمال آزادی اون هست. من حاضرم به دیدار مسئولین قضایی بِرم و موضوع رو به اونا بگم.
علی پرسید: واقعاً!
آقا شیخ جواب داد: بله. مگه کار ما غیر از ارشاده؟ حالا این بنده ی خدا تغییر پیداکرده و میخواد بِره جبهه. چی از این بهتر!
نجم الدین گفت: پدر! شما چه کمکی می تونین بکنین؟ من با یداله صحبت کردم. اون تصمیمش رو گرفته.
- اگه لازم باشه، مسئولین رو به خدا و پیغمبر و امام و امام خمینی قسم میدم تا این مرد رو آزاد کنن.
علی چام پرسید: یعنی موضوع یداله اینقدر واسه شما ارزش داره؟
آقا شیخ از جایش بلند شد، عمامه ی سفید را از سرش برداشت و جواب داد: اصلاً این عمامه ام رو که حاصل یه عمر اعتبار و حیثیتِ منه حاضرم برای ضمانتش گِرو بذارم!

حاکم شرع پشت میزش نشسته بود و پرونده ها را بررسی میکرد. او از مسئول دفترش خواست تا گزارش کتبی آخرین وضعیت زندانیها را ارائه دهد. حاج آقا بعد از خواندن گزارشها رو به زیور خانم و ایمان کرد و گفت: طبق گزارشِ مسئول زندون و مأمورینی که با زندونیا سروکار دارن، یداله ندرلو تغییر کرده. فکر میکنم بشه نسبت به حکمش تخفیف داد.
زیور خانم پرسید: انشاالله آزاد میشه؟
حاج آقا لبخندی زد و گفت: به شما مژده بِدم از مرکز یه طرحی اومده که اگه وضعیت زندونی تغییر پیدا کنه، میشه آزادش کرد. البته من خودم کارایی واسش کردم.
اشک زیور خانم جاری شد. مادر و فرزند، با لب های خندان، از حاج آقا خداحافظی کردند.

یداله لقمه ی نان و پنیر را دهانش گذاشت و گفت: صغری! من ... من میخوام یه حرفی با ... با تو بزنم؛ اما نمیتونم.
زن گفت: حالا لقمه ات رو قورت بده، بعد حرف بزن.
- راستش من ... من میخوام یه مسئله ی مهمی رو بهت ... بگم.
- ما خانما بعضی وقتا چیزایی رو حدث میزنیم که درست از آب در میاد. حالا چی میخوای بگی؟
- میخوام بگم حالا که از زندون در اومدم و مثل یه پرنده آزاد شدم، میخوام به تعهدم عمل کنم.
- حرفت رو از من پنهون نکن. بگو ببینم حدثم درسته!
- من قول و قراری با خدا بستم. من ... میخوام بِرم ... جبهه.
اشک از چشم های صغری خانم جاری شد.
یداله اشک های او را پاک کرد و گفت: بالاخره باید بِهت میگفتم.
- میدونستم که میخواستی همین رو بگی. داداشم اونجوری رفت و شهید شد، تو هم میخوای بری و تنهام بذاری. دیگه نمیتونم داغ کسی رو ببینم.
یداله لبخندی زد و گفت: عزیز من! اگه کسی از این حرفا بزنه، تو نباید بزنی. یه داداشت شهید شده، یه داداشت هم توی جبهه اس. از تو بعیده!
- نه. من ... من راضی نیستم.
یداله از جایش بلند شد و چند قدم در اتاق راه رفت. آرام کنار رختخواب یوسف و سعید نشست و صورتشان را بوسید. رو به روی عکس محمد ایستاد و گفت: تو به عکس داداشت نگاه کن! میتونی تحمل کنی. تو یه شیر زنی. من تو رو میشناسم.
- از کجا معلوم که بتونم؟
- چون تو با تمام مشکلات و گرفتاری های من ساختی. بازهم میتونی بسازی.
صغری خانم استکان یداله را پر از چای کرد و گفت: من تو رو میشناسم! چه بگم برو، چه بگم نرو، تو کار خودت رو میکنی.
- یداله استکان را از دست او گرفت و گفت: الان بچه ها بیدار میشن. حالا یه لبخند بزن. نذار اونا اشکِ چشم مادرشون رو ببینن.
🔵 #ادامه_دارد..

کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
https://s9.picofile.com/file/8293748068/IMG_20170502_110937.jpg

📚 #زندگینامه داستانی
🌸 #شهید_یدالله_ندرلو
📘 #جرعه_ی_آخر
📝 نویسنده: #مسعود_بابازاده

💠 #قسمت_64

لحظه ی خداحافظی فرا رسیده بود. یداله ساکش را برداشت و بند کفش هایش را بست.
زیور خانم گفت: یدی جان! باز هم میگم. ذبیح اله تو جبهه اس. بهتره حالا تو نری و پیش خانواده ات بمونی.
صغری خانم هم گفت: نرو! ببین بچه ها چقدر دوستت دارن و بابا بابا میكنن! اگه خدای نکرده شهید بشی، بچه ها رو کی میخواد بزرگ کنه؟
یداله جواب داد: من رو کی خلق کرده؟ کی بزرگ کرده؟ اونا رو هم همون بزرگ میکنه.
صغری خانم اشک چشم هایش را با گوشه ی چادر پاک کرد و گفت: توکل بر خدا. راضیم به رضای او. تو رو به خدا می سپرم.
یداله، یوسف و سعید را برای چندمین بار بغل کرد و بوسید. به زیور خانم گفت: ننه جون! تا زمانی که عروس شما بخواد بمونه نگهش دارین؛ اگه نخواست بمونه با زور نگهش ندارین.
مادر مشتی اسفند روی شعله ی آتش پاشید و گفت: انشاالله به سلامت برگردی و سایه ات روی سَر خانواده ات باشه.
یداله او را کناری کشید و گفت: مواظب زن و بچه های من باش. اول خدا دوم تو. زن من جوونه. از اون روز که با من زندگی کرده، رنگ روزگار رو ندیده. نباید کسی بِهش زخم زبون بزنه. اگه کسی اذیتش بکنه ازش راضی نیستم. من دارم میرم. نمیدونم برمیگردم یا نه.
دود اسفند به هوا بلند شده بود. مادر اشک چشم هایش را پاک کرد و گفت: انشاالله سالم میری و سالم برمیگردی.
- من یه وصیت دیگه ای هم دارم. اگه همسرم خواست بچه ها رو نگه داره، نگه داره؛ اگه نتونست نگه داره، تو به خاطر خدا اونا رو نگه دار.
یداله که لباس بسیجی به تن داشت، سه بار از زیر قرآنی که در دست صغری خانم بود عبور کرد. مسافر را تا سر کوچه بدرقه کردند و پشت سَرش آب پاشیدند. صغری خانم طاقت نیاورد و پشت سر شوهرش دوید.
یداله برگشت و گفت: صغری جون! تو رو به خدا، با من نیا. هیچکس با من نیاد. خودم تنها میرم.
مقبوله و ربابه، بچه ها را نگه داشته بودند تا برادرشان از پیچ کوچه بگذرد. یداله پشت سرش را نگاه کرد و گفت: «سیز الله، بیله می حلال ایلیین.»
مرد بسیجی در راه به هرکس میرسید، زودتر سلام میداد و حلالیت می طلبید. همسایه ها و دوستانش می پرسیدند: مش یدی! لباس رزم پوشیدی؟ کجا میری؟
یداله می خندید و میگفت: اگه خدا بخواد میرم جبهه. شما رو به خدا! اگه از من بَدی دیدین ببخشین.
- حالا کِی راه می افتین؟
- ساعتش رو نمیدونم.
- میترسی بیاییم راه بندازیمت؟
- نه والا. راضی به زحمت کسی نیستم.

🔵 #ادامه_دارد..

کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
https://s9.picofile.com/file/8293748068/IMG_20170502_110937.jpg

📚 #زندگینامه داستانی
🌺 #شهید_یدالله_ندرلو
📘 #جرعه_ی_آخر
📝 نویسنده: #مسعود_بابازاده

💠 #قسمت_65
ایستگاه راه آهن زنجان غلغله بود. امام جمعه و چند نفر از روحانیون و مسئولان کنار جایگاه کوچکی که در گوشه ای از میدان راه آهن درست شده بود ایستاده بودند. رزمنده ها هم در صف های منظم به تلاوت قرآن گوش میدادند و گاهی پرچم های رنگارنگشان را بالا می بردند و می چرخاندند. آنها در پایان مراسم شعار دادند: جنگ جنگ تا پیروزی. ما همه سرباز تو ایم خمینی، گوش به فرمان توایم خمینی.
دست های مسافرها پُر از پاکت های میوه و جعبه های شیرینی و شکلات بود. از بلندگوی ایستگاه راه آهن اعلام شد: رزمندگان عزیز! ده دقیقه تا زمان حرکت قطار باقیست. لطفاً هرچه سریعتر سوار قطار شوید.
ایمان خودش را به ایستگاه راه آهن رساند. مصطفی جلدی و بعضی از بچه های پایگاه که همراه با یداله پیاده تا راه آهن آمده بودند، نمی توانستند از او دل بکَنند.
یداله گفت: من بچه های بسیج پایگاه کوچه مون رو خیلی دوس دارم. راضی به زحمت شما نیستم. قربونتون بِرم.
مصطفی آهسته به دوستش گفت: نمیدونی توی این دو، سه روز گذشته چه نمازایی تو مسجد میخوند! این یه ساعتی رو که با هم بودیم خیلی واسم ارزش داشت. تا حالا باهاش اینجور صمیمی نشده بودم.
اشک چشم های ایمان بند نمی آمد. یداله به او گفت: تو خیلی زحمت من رو کشیدی. شماها اگه از یوسف و سعید مواظبت کنین، انگار من رو دوست دارین. خیلی مواظب سعید جونم باشین.
از بلندگو اعلام شد: قطار آماده ی حرکت است. مأمورین درب سالن ها را ببندند.
بدرقه کننده ها از قطار فاصله گرفتند. قطار آرام آرام، روی ریل ها لغزید و با سوت بلندی مسافرها را از بدرقه کننده ها جدا کرد.
حسین و یداله برحسب اتفاق در یک کوپه نشسته بودند. حسین پرسید: آقا یدی! مثل اینکه دیگه آموزش نظامیتون تموم شده و راهی منطقه این؟
- آره، آموزشایی که لازمه هر بسیجی بدونه، یاد گرفتم.
- من هم مأموریتی واسه لشکر 17 علی بن ابیطالب(ع) داشتم که توی تهرون انجام دادم. شکر خدا، توفیق شد الان هم با هم بریم اهواز.
- اگه اجل امون بده، ما هم داریم میریم اهواز.
- چه سعادتی! مسیرمون یکی شده.
رزمنده ها از هر دری صحبت میکردند. تخمه می شکستند و میوه می خوردند. موضوعی که بیشتر راجع به آن صحبت میشد، احتمال نزدیک شدن زمان عملیات بود.
یکی از رزمنده ها گفت: امیدوارم از خانواده و دوستانتون حلالیت گرفته باشین. درهای شهادت باز شده ها!
رزمنده ی دیگری گفت: من چون نمیخوام شهید بشم، حلالیت نگرفتم. صورتم رو هم که می بینین. اصلاً نوربالا نمیزنه.
یکی از هم کوپه ای ها جواب داد: توجه! توجه! چه حلالیت بگیرین، چه نگیرین، شهادت نصیب همه ی شما خواهد شد.
همه زدند زیر خنده!

🔵 #ادامه_دارد..

کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
https://s9.picofile.com/file/8293748068/IMG_20170502_110937.jpg

📚 #زندگینامه داستانی
🌸 #شهید_یدالله_ندرلو
📙 #جرعه_ی_آخر
📝 نویسنده: #مسعود_بابازاده

💠 #قسمت_66

قطار با صدای ترمز و به هم خوردن واگن ها ایستاد. مأمور سالن با صدای بلند گفت: مسافرها! رزمنده ها! قطار به مدت دو ساعت در ایستگاه شهر قم تَوقّف داره. کسانی که قصد زیارت حرم حضرت معصومه(س) رو دارن پیاده بشن. لطفاً دو ساعت دیگه پای قطار باشین.
حسین گفت: آقا یداله! من میرم حرم زیارت کنم. شما هم میایین؟
یداله وسایلش را به زیر صندلی هُل داد و گفت: اگه مزاحم شما نیستم بیام.
حرم غلغله بود. مردم و رزمنده ها هرکدام مشغول کاری بودند. عده ای زیارتنامه می خواندند یا قرآن تلاوت میکردند؛ عده ای به نماز ایستاده بودند و بعضی ها تلاش میکردند تا دستشان به ضریح برسد.
انبوه جمعیت باعث شده بود تا حسین و یداله از هم جدا بیفتند. زائران نماز مغرب و عشاء را به جماعت خواندند.
کم کم وقت مقرر فرامی رسید و رزمنده ها باید به ایستگاه قطار برمی گشتند. حسین هر چه گشت نتوانست یداله را پیدا کند. احتمال داد شاید او زودتر به ایستگاه برگشته است. برای آخرین بار زیارت کرد و نگاهش را به هر سو چرخاند. عده ای از مردم کنار ضریح جمع شده بودند. نزدیکتر آمد. یک نفر کنار ضریح روی زمین افتاده بود و مانع حرکت دیگران میشد.
یداله با صورتی اشک آلود خودش را به ضریح چسبانده بود و های های گریه میکرد.
یکی از زائران گفت: یه نفر این بنده ی خدا رو ببره کنار دیوار. ازحال رفته!
حسین جواب داد: نه! اون دوست منه. داره با حضرت معصومه(س) حرف میزنه.
- خُب. اون رو بکش کنار. راه رو بازکن!
حسین نزدیک آمد و به چهره ی یداله خیره شد. بهت زده شده بود. با خود گفت: توی حال خودشه. چقدر نورانی شده! اگه چند روز دیگه عملیات بشه، فکر کنم به شهادت برسه.
حسین نمی توانست بفهمد که یداله بی حال شده یا خوابیده است!
- آقا یداله! آقا یداله! بلند شو بریم. کم مونده قطار حرکت کنه. مگه توی این عالم نیستی!
یداله ضریح را بوسید و گفت: میدونی گذشته ی من چی بوده؟ داشتم التماس میکردم و حضرت معصومه(س) رو شفیع قرار میدادم تا خداوند گناهانم رو ببخشه.
حسین گفت: قطار داره میره. شاید توفیق باهامون یار بشه و یه وقت دیگه بازهم بیاییم.
یداله از ضریح دور شد و گفت: کاش دست من رو نمیگرفتی. کاش میذاشتی توی همون حال میموندم!

🔵 #ادامه_دارد...

کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
https://s9.picofile.com/file/8293748068/IMG_20170502_110937.jpg

📚 #زندگینامه داستانی
🌺 #شهید_یدالله_ندرلو
📗 #جرعه_ی_آخر
📝 نویسنده: #مسعود_بابازاده

🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁

💠 #قسمت_67

از بلندگو اعلام شد: مسافران و رزمندگان عزیز. تا لحظاتی دیگر قطار شهر مقدس قم را به مقصد اهواز ترک خواهد کرد. لطفاً مأموران درب سالنها را ببندند.
همین که قطار راه افتاد یداله کوپه را تَرک کرد و به راهرو رفت. کنار پنجره ایستاد و به گنبد طلایی و گلدسته های بلند حرم چشم دوخت و اشک ریخت.
یکی از رزمنده ها از حسین پرسید: ببخشین برادر. چرا حال دوستتون بعد از زیارت عوض شد.
- والا، کنار ضریح افتاده بود. مثل اینکه تو حال خودش نبود. به زور بلندش کردم و آوردم. توی راه همش استغفرالله میگفت و صلوات می فرستاد.
یداله به کوپه برگشت. چشم هایش ورم کرده بود. موقع خواب بود. او باکسی صحبت نمیکرد. هرچه حسین و رزمنده ها با او شوخی میکردند جوابی نمیداد.
یداله دوباره بیرون رفت. یکی از رزمنده ها گفت: ما عمرمون توی جبهه ها گذشته. حدس میزنم ایشون نوربالا میزنه. به نظرم به زودی شهید بشه.
حسین جواب داد: من خودم تو اطلاعات عملیات لشکر 17 خدمت میکنم. خیلی وقته توی جبهه ها هستم. به دل من هم افتاده که ایشون نوربالا میزنه.
عقربه ی ساعت مچی مسافران یک بامداد را نشان میداد. حسین توانسته بود یداله را برای خوابیدن راضی کند.
بچه ها چشم هایشان را نبسته، با صدای یداله بیدار شدند: وقت اذان صُبحه. قطار برای نماز ایستاده.

🔵 #ادامه_دارد...

🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁

کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
https://s9.picofile.com/file/8293748068/IMG_20170502_110937.jpg
📚 #زندگینامه داستانی
🌺 #شهید_یدالله_ندرلو
📘 #جرعه_ی_آخر
📝 نویسنده: #مسعود_بابازاده

💠 #قسمت_68
هوا سرد بود. مسئولان چادرها جلوی چادر تدارکات به صف ایستاده بودند تا چراغ والور یا چراغ علاءالدین و نفت تحویل بگیرند.
یکی از نیروهای تازه وارد، نگاهی به صف رزمنده ها انداخت و گفت: بچه ها! هوا سرده. من نمیتونم توی صف بایستم. حالا نگاه کنین ببینین چه جوری برای چادرمون چراغ میگیرم!
پسرک نوجوان آهسته به پشت چادر تدارکات رفت و یکی از چراغها را برداشت. دو، سه نفر به او اعتراض کردند. حرف هیچکدام را گوش نکرد. یکی از رزمنده ها جلو آمد و گفت: برادر! کجا می بری؟ تو هم مثل همه توی صف بایست.
پسرک ابروهایش را در هم کشید و جواب داد: به تو مربوط نیست!
رزمنده ی معترض گفت: داداش! این کار یه نوع بی قانونیه.
- گفتم به کسی مربوط نیست! می بَرم چادر خودمون.
- نوبتیه. همه توی نوبتن. تو هم جَوونی. اگه صبر کنی به تو هم چراغ میرسه.
پسر نوجوان دستش را بلند کرد و سیلی محکمی به گوش رزمنده نواخت.
رزمنده ی معترض گفت: حیف! اگه من رو می شناختی، جرأت نمیکردی روم دست بلند کنی.
پسر نوجوان چراغ را به زمین گذاشت. پرسید: مگه تو چه کاره ای؟ من از تو بزرگترهاش رو هم میزنم.
رزمنده لبخندی زد و گفت: اگه خوشحالی یکی دیگه بزن؛ اما من به یه نیتی اومدم جبهه.
پسرک دوباره دستش را بلند کرد تا سیلی دوم را بزند.
رزمنده گفت: من اومدم گذشته های خودم رو جبران کنم. هر چندتا بِزنی نوش جونت! ناراحت نشو. بِزن و خوشحال شو.
یکی از رزمنده های میانسال که در صف ایستاده بود، از برخورد جوانمردانه ی رزمنده تعجب کرد. جلوتر رفت و صورت او را بوسید و گفت: شما ناراحت نشین. من می دیدم که اون چه کار بدی کرد.
- اگه شما هم میخواهی بزنی بزن!
- اونی که سیلی زد دوست و هم ولایتی من بود. من میخوام از عوض اون جبران کنم.
- ای بابا! اگه اون جوون من رو میشناخت، نمیتونست به من نزدیک بشه.
- حالا اسم تو چیه؟ چه کاره ای؟
مرد سرش را پایین انداخت و جوابی نداد.
یکی از رزمنده ها که شاهد ماجرا بود به مرد میانسال گفت: قارداشعلی! اسم این مرد آقا یدالهه. مگه نمیشناسی؟ توی زنجان معروفه.
رزمنده ی میانسال جواب داد: یعنی ... این همونیه که م ... من قبل از انقلاب اسمش رو شنیده بودم؟
قارداشعلی چراغِ چادر خودشان را تحویل گرفت و برای نصیحت پسر جوان به چادر آنها رفت. گفت: من موقع نماز آقا یداله رو توی نمازخونه ی لشکر می بینم. اون خیلی اهل راز و نیازه.
یداله پشت سر او وارد چادر شد و دستش را به گردن پسر نوجوان انداخت و گفت: برادر! دیدی چند دقیقه بیشتر طول نکشید. حالا کدوم چراغ رو میخوای تا بِهت بِدم. سهم من هم مال تو.
پسر جوان سَرش را پایین انداخت و گفت: من کار بدی کردم. من رو ببخش!
قارداشعلی و هم ولایتی او به خاطر برخورد جوانمردانه ای که از یداله دیده بودند با بهانه های مختلف به چادر یداله و دوستانش می رفتند و ساعتها با هم حرف میزدند.
نزدیک وقت نماز یداله از همه جدا میشد؛ آفتابه را پر از آب میکرد و از چادرها فاصله میگرفت. برای خیلی از رزمنده ها جای سؤال بود که چرا یداله در وضوخانه ی عمومی کمتر دیده میشود.
رزمنده هایی که یداله را می شناختند، گاهی کنارش می نشستند و به نماز و راز و نیازهای او نگاه میکردند.

سید مقصود برای انجام کاری به خیاطی لشکر رفته بود که با یداله روبه رو شد. با هم سلام و احوالپرسی کردند.
یداله گفت: تو رو که دیدم خاطرات گذشته یادم افتاد. خانواده خوبن؟
سید جواب داد: الحمدلله. ببین چند ساله همدیگه رو ندیدیم؟
- آره. ماشاالله دیگه برای خودت مردی شدی! شاید ده دوازده سال بشه که ندیدمت.
- من که از شما خاطرات خوبی دارم. یادمه از درِ اون حیاط بزرگی که اجاره ای بود میومدین تو، ما بچه ها به طرف شما می دویدیم و خوردنی ها رو از دستتون می قاپیدیم و فرار میکردیم.
یداله لبخندی زد و گفت: اون خونه ی بزرگ مال یه نفر به نام «اشرف خانم» بود. «گئچن گونلره، گون چاتماز.» اون موقع محبت زیاد بود، حالا نارو زدن زیاده.
- شنیدم الحمدلله متأهل شدین. چند تا بچه دارین؟
- خدا دوتا پسر بِهم داده. بزرگه اسمش یوسفه و کوچیکه سعید.
- حالا چطور شد خانواده تون رو رها کردین و اومدین منطقه؟
- خُب دیگه. حتماً علتی داشته.
سید مقصود بعد از نماز جماعت مغرب و عشا به طرف چادرشان برگشت. یکی از رزمنده ها از او پرسید: آقا یداله خیلی تحویلت میگیره. معلومه خیلی وقته همدیگه رو میشناسین.

🔵 #ادامه_دارد..

کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
https://s9.picofile.com/file/8293748068/IMG_20170502_110937.jpg
📚 #زندگینامه داستانی
🌸 #شهید_یدالله_ندرلو
📕 #جرعه_ی_آخر
📝 نویسنده: #مسعود_بابازاده

💠 #قسمت_69
سید مقصود جواب داد: جریانش طولانیه! تقریباً سال پنجاه وسه، پنجاه وچهار بود که با خانواده ی آقا یداله همسایه بودیم. محله ی اصغریه، یه سرازیری به سمت پایین داشت. اونجا یه ساختمون بزرگ قرار داشت که مال یه خانمِ خان زاده بود.
ما یه خانواده ی چهار نفره بودیم. خانواده ی مشهدی نعمت هم یه گوشه از این حیاط بزرگ زندگی میکردن. یداله جوون بود. بیشتر شبا دیر به خونه می اومد تا کسی اون رو نبینه. موقع اومدن، از راهرو میگذشت و وارد حیاط بزرگی میشد. سَرش رو می نداخت پایین و از جلوی اتاقا رد میشد و به اتاق خودشون میرفت. خونه حیاطِ بزرگی داشت و درش همیشه باز بود.
یداله ابهّت خاصی داشت. به مادر من خیلی احترام قائل بود. وقتیکه من و مادرم برای خرید بیرون می رفتیم، یه امنیت خاصی داشتیم. امنیت ما به خاطر اسم یداله بود.
- یعنی اینقدر جذبه داشت؟
- آره. چون با آدمای مظلوم و طبقه پایین خوش برخورد بود. از حق مظلوم دفاع میکرد. با دستِ پر به خونه می اومد. مثلاً وقتی که میوه یا بستنی می خرید به همسایه ها هم می داد. بعد از یه مدت خانواده ی مشهدی نعمت خونه درست کردن و از اون خونه رفتن. ارتباط ما هم با خانواده شون قطع شد. خانواده ی پرجمعیتی بودن. بعد از یه مدت ما هم از اونجا رفتیم.
- چه طور شد آقا یداله رو اینجا دیدی؟ چه طور شناختی!
- من رفتم خیاطی لشکر تا پارگی پیرهنم رو بدوزم. دیدم آقا یداله هم اونجاس. اون با لباس بسیجی روی صندلی نشسته بود. وقتی نگاه کردم دیدم خودشه. با خودکار سیاه روی گوشه ی پیرهنش نوشته شده: «یداله ندرلو.» موهای سرش رو هم کوتاه کرده بود. یادم افتاد اون موقع موهاش بلند بود.
- تو رو دید شناخت؟
- آره. همین که من رو دید پرسید: «اینجا چیکار میکنی؟» با هم روبوسی کردیم و هر دو گریه مون گرفت.
گفتم: آقا یدی! تو دیگه چرا گریه میکنی؟
گفت: بابا! از خوشحالیمه. بگو ببینم تو اینجا چیکار میکنی؟
گفتم: اومدم منطقه. از نیروهای گردان امام حسینم.
گفت: من هم توی گردان ولیعصرم.
ما با هم قرار گذاشتیم همدیگه رو ببینیم.
رزمنده گفت: عجب قصه ای شد! بقیه اش رو بگو.
- تقریباً طرفای غروب بود. با هم رفتیم وضو بگیریم. من دیدم که یه آفتابه آب پر کرد و از جمع جدا شد. دقت کردم دیدم یه گوشه ای رفت و تنهایی وضو گرفت. من هم وضوی خودم رو گرفتم و با هم قدم زنان به طرف نمازخونه ی لشکر حرکت کردیم.
پرسیدم: آقا یداله! پس چرا رفتی اون طرف؟
گفت: راستش! تو غریبه نیستی. من از بچه ها خجالت میکشم.
پرسیدم: چرا؟ واسه چی؟
گفت: آخه دو، سه تا روی پوست بدنم خالکوبی دارم. خجالت میکشم. بچه ها نبایس این چیزا رو ببینن.
گفتم: حالا کاریه که شده. دیگه خجالت نداره!
گفت: نه. من خجالت میکشم.
دوستان سید مقصود از او خواستند بازهم از کارهای یداله تعریف کند.
سید گفت: معمولاً آخر وقت هیچکس توی حموم لشکر نیست. مسئول حموم یکی از بچه های خودمونه. اون به یداله اجازه داده تا ساعت خاصی، تنهایی حموم بره.
- عجب شخصیت جالبی داره. پس یه بار بریم تا من هم اون رو ببینم.
- امروز با هم میریم نمازخونه تا ببینی که بعد از نماز چقدر توی سجده میمونه. طرز رفتار اون خیلی عوض شده. مثل یه بچه ی کوچیک میمونه. مظلومانه صحبت میکنه. انگارنه انگار که اون یه آدمِ معروف و بزرگی بوده! توی نمازخونه همه اش گریه میکنه و میگه: «الله! من گناه کارام. سن باغیشلا.»
🔵 #ادامه_دارد..

کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab