https://s9.picofile.com/file/8293748068/IMG_20170502_110937.jpg
📚 #زندگینامه داستانی
🌺 #شهید_یدالله_ندرلو
📘 #جرعه_ی_آخر
📝 نویسنده: #مسعود_بابازاده
💠 #قسمت_68
هوا سرد بود. مسئولان چادرها جلوی چادر تدارکات به صف ایستاده بودند تا چراغ والور یا چراغ علاءالدین و نفت تحویل بگیرند.
یکی از نیروهای تازه وارد، نگاهی به صف رزمنده ها انداخت و گفت: بچه ها! هوا سرده. من نمیتونم توی صف بایستم. حالا نگاه کنین ببینین چه جوری برای چادرمون چراغ میگیرم!
پسرک نوجوان آهسته به پشت چادر تدارکات رفت و یکی از چراغها را برداشت. دو، سه نفر به او اعتراض کردند. حرف هیچکدام را گوش نکرد. یکی از رزمنده ها جلو آمد و گفت: برادر! کجا می بری؟ تو هم مثل همه توی صف بایست.
پسرک ابروهایش را در هم کشید و جواب داد: به تو مربوط نیست!
رزمنده ی معترض گفت: داداش! این کار یه نوع بی قانونیه.
- گفتم به کسی مربوط نیست! می بَرم چادر خودمون.
- نوبتیه. همه توی نوبتن. تو هم جَوونی. اگه صبر کنی به تو هم چراغ میرسه.
پسر نوجوان دستش را بلند کرد و سیلی محکمی به گوش رزمنده نواخت.
رزمنده ی معترض گفت: حیف! اگه من رو می شناختی، جرأت نمیکردی روم دست بلند کنی.
پسر نوجوان چراغ را به زمین گذاشت. پرسید: مگه تو چه کاره ای؟ من از تو بزرگترهاش رو هم میزنم.
رزمنده لبخندی زد و گفت: اگه خوشحالی یکی دیگه بزن؛ اما من به یه نیتی اومدم جبهه.
پسرک دوباره دستش را بلند کرد تا سیلی دوم را بزند.
رزمنده گفت: من اومدم گذشته های خودم رو جبران کنم. هر چندتا بِزنی نوش جونت! ناراحت نشو. بِزن و خوشحال شو.
یکی از رزمنده های میانسال که در صف ایستاده بود، از برخورد جوانمردانه ی رزمنده تعجب کرد. جلوتر رفت و صورت او را بوسید و گفت: شما ناراحت نشین. من می دیدم که اون چه کار بدی کرد.
- اگه شما هم میخواهی بزنی بزن!
- اونی که سیلی زد دوست و هم ولایتی من بود. من میخوام از عوض اون جبران کنم.
- ای بابا! اگه اون جوون من رو میشناخت، نمیتونست به من نزدیک بشه.
- حالا اسم تو چیه؟ چه کاره ای؟
مرد سرش را پایین انداخت و جوابی نداد.
یکی از رزمنده ها که شاهد ماجرا بود به مرد میانسال گفت: قارداشعلی! اسم این مرد آقا یدالهه. مگه نمیشناسی؟ توی زنجان معروفه.
رزمنده ی میانسال جواب داد: یعنی ... این همونیه که م ... من قبل از انقلاب اسمش رو شنیده بودم؟
قارداشعلی چراغِ چادر خودشان را تحویل گرفت و برای نصیحت پسر جوان به چادر آنها رفت. گفت: من موقع نماز آقا یداله رو توی نمازخونه ی لشکر می بینم. اون خیلی اهل راز و نیازه.
یداله پشت سر او وارد چادر شد و دستش را به گردن پسر نوجوان انداخت و گفت: برادر! دیدی چند دقیقه بیشتر طول نکشید. حالا کدوم چراغ رو میخوای تا بِهت بِدم. سهم من هم مال تو.
پسر جوان سَرش را پایین انداخت و گفت: من کار بدی کردم. من رو ببخش!
قارداشعلی و هم ولایتی او به خاطر برخورد جوانمردانه ای که از یداله دیده بودند با بهانه های مختلف به چادر یداله و دوستانش می رفتند و ساعتها با هم حرف میزدند.
نزدیک وقت نماز یداله از همه جدا میشد؛ آفتابه را پر از آب میکرد و از چادرها فاصله میگرفت. برای خیلی از رزمنده ها جای سؤال بود که چرا یداله در وضوخانه ی عمومی کمتر دیده میشود.
رزمنده هایی که یداله را می شناختند، گاهی کنارش می نشستند و به نماز و راز و نیازهای او نگاه میکردند.
سید مقصود برای انجام کاری به خیاطی لشکر رفته بود که با یداله روبه رو شد. با هم سلام و احوالپرسی کردند.
یداله گفت: تو رو که دیدم خاطرات گذشته یادم افتاد. خانواده خوبن؟
سید جواب داد: الحمدلله. ببین چند ساله همدیگه رو ندیدیم؟
- آره. ماشاالله دیگه برای خودت مردی شدی! شاید ده دوازده سال بشه که ندیدمت.
- من که از شما خاطرات خوبی دارم. یادمه از درِ اون حیاط بزرگی که اجاره ای بود میومدین تو، ما بچه ها به طرف شما می دویدیم و خوردنی ها رو از دستتون می قاپیدیم و فرار میکردیم.
یداله لبخندی زد و گفت: اون خونه ی بزرگ مال یه نفر به نام «اشرف خانم» بود. «گئچن گونلره، گون چاتماز.» اون موقع محبت زیاد بود، حالا نارو زدن زیاده.
- شنیدم الحمدلله متأهل شدین. چند تا بچه دارین؟
- خدا دوتا پسر بِهم داده. بزرگه اسمش یوسفه و کوچیکه سعید.
- حالا چطور شد خانواده تون رو رها کردین و اومدین منطقه؟
- خُب دیگه. حتماً علتی داشته.
سید مقصود بعد از نماز جماعت مغرب و عشا به طرف چادرشان برگشت. یکی از رزمنده ها از او پرسید: آقا یداله خیلی تحویلت میگیره. معلومه خیلی وقته همدیگه رو میشناسین.
🔵 #ادامه_دارد..
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
📚 #زندگینامه داستانی
🌺 #شهید_یدالله_ندرلو
📘 #جرعه_ی_آخر
📝 نویسنده: #مسعود_بابازاده
💠 #قسمت_68
هوا سرد بود. مسئولان چادرها جلوی چادر تدارکات به صف ایستاده بودند تا چراغ والور یا چراغ علاءالدین و نفت تحویل بگیرند.
یکی از نیروهای تازه وارد، نگاهی به صف رزمنده ها انداخت و گفت: بچه ها! هوا سرده. من نمیتونم توی صف بایستم. حالا نگاه کنین ببینین چه جوری برای چادرمون چراغ میگیرم!
پسرک نوجوان آهسته به پشت چادر تدارکات رفت و یکی از چراغها را برداشت. دو، سه نفر به او اعتراض کردند. حرف هیچکدام را گوش نکرد. یکی از رزمنده ها جلو آمد و گفت: برادر! کجا می بری؟ تو هم مثل همه توی صف بایست.
پسرک ابروهایش را در هم کشید و جواب داد: به تو مربوط نیست!
رزمنده ی معترض گفت: داداش! این کار یه نوع بی قانونیه.
- گفتم به کسی مربوط نیست! می بَرم چادر خودمون.
- نوبتیه. همه توی نوبتن. تو هم جَوونی. اگه صبر کنی به تو هم چراغ میرسه.
پسر نوجوان دستش را بلند کرد و سیلی محکمی به گوش رزمنده نواخت.
رزمنده ی معترض گفت: حیف! اگه من رو می شناختی، جرأت نمیکردی روم دست بلند کنی.
پسر نوجوان چراغ را به زمین گذاشت. پرسید: مگه تو چه کاره ای؟ من از تو بزرگترهاش رو هم میزنم.
رزمنده لبخندی زد و گفت: اگه خوشحالی یکی دیگه بزن؛ اما من به یه نیتی اومدم جبهه.
پسرک دوباره دستش را بلند کرد تا سیلی دوم را بزند.
رزمنده گفت: من اومدم گذشته های خودم رو جبران کنم. هر چندتا بِزنی نوش جونت! ناراحت نشو. بِزن و خوشحال شو.
یکی از رزمنده های میانسال که در صف ایستاده بود، از برخورد جوانمردانه ی رزمنده تعجب کرد. جلوتر رفت و صورت او را بوسید و گفت: شما ناراحت نشین. من می دیدم که اون چه کار بدی کرد.
- اگه شما هم میخواهی بزنی بزن!
- اونی که سیلی زد دوست و هم ولایتی من بود. من میخوام از عوض اون جبران کنم.
- ای بابا! اگه اون جوون من رو میشناخت، نمیتونست به من نزدیک بشه.
- حالا اسم تو چیه؟ چه کاره ای؟
مرد سرش را پایین انداخت و جوابی نداد.
یکی از رزمنده ها که شاهد ماجرا بود به مرد میانسال گفت: قارداشعلی! اسم این مرد آقا یدالهه. مگه نمیشناسی؟ توی زنجان معروفه.
رزمنده ی میانسال جواب داد: یعنی ... این همونیه که م ... من قبل از انقلاب اسمش رو شنیده بودم؟
قارداشعلی چراغِ چادر خودشان را تحویل گرفت و برای نصیحت پسر جوان به چادر آنها رفت. گفت: من موقع نماز آقا یداله رو توی نمازخونه ی لشکر می بینم. اون خیلی اهل راز و نیازه.
یداله پشت سر او وارد چادر شد و دستش را به گردن پسر نوجوان انداخت و گفت: برادر! دیدی چند دقیقه بیشتر طول نکشید. حالا کدوم چراغ رو میخوای تا بِهت بِدم. سهم من هم مال تو.
پسر جوان سَرش را پایین انداخت و گفت: من کار بدی کردم. من رو ببخش!
قارداشعلی و هم ولایتی او به خاطر برخورد جوانمردانه ای که از یداله دیده بودند با بهانه های مختلف به چادر یداله و دوستانش می رفتند و ساعتها با هم حرف میزدند.
نزدیک وقت نماز یداله از همه جدا میشد؛ آفتابه را پر از آب میکرد و از چادرها فاصله میگرفت. برای خیلی از رزمنده ها جای سؤال بود که چرا یداله در وضوخانه ی عمومی کمتر دیده میشود.
رزمنده هایی که یداله را می شناختند، گاهی کنارش می نشستند و به نماز و راز و نیازهای او نگاه میکردند.
سید مقصود برای انجام کاری به خیاطی لشکر رفته بود که با یداله روبه رو شد. با هم سلام و احوالپرسی کردند.
یداله گفت: تو رو که دیدم خاطرات گذشته یادم افتاد. خانواده خوبن؟
سید جواب داد: الحمدلله. ببین چند ساله همدیگه رو ندیدیم؟
- آره. ماشاالله دیگه برای خودت مردی شدی! شاید ده دوازده سال بشه که ندیدمت.
- من که از شما خاطرات خوبی دارم. یادمه از درِ اون حیاط بزرگی که اجاره ای بود میومدین تو، ما بچه ها به طرف شما می دویدیم و خوردنی ها رو از دستتون می قاپیدیم و فرار میکردیم.
یداله لبخندی زد و گفت: اون خونه ی بزرگ مال یه نفر به نام «اشرف خانم» بود. «گئچن گونلره، گون چاتماز.» اون موقع محبت زیاد بود، حالا نارو زدن زیاده.
- شنیدم الحمدلله متأهل شدین. چند تا بچه دارین؟
- خدا دوتا پسر بِهم داده. بزرگه اسمش یوسفه و کوچیکه سعید.
- حالا چطور شد خانواده تون رو رها کردین و اومدین منطقه؟
- خُب دیگه. حتماً علتی داشته.
سید مقصود بعد از نماز جماعت مغرب و عشا به طرف چادرشان برگشت. یکی از رزمنده ها از او پرسید: آقا یداله خیلی تحویلت میگیره. معلومه خیلی وقته همدیگه رو میشناسین.
🔵 #ادامه_دارد..
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab