دل باخته
817 subscribers
2.83K photos
2.91K videos
22 files
544 links
این کانال در راستای ترویج فرهنگ ایثار و شهادت و پیشبرد اهداف و آرمان های والای انقلاب اسلامی و پاسداری از حریم ولایت و رهبری فعالیت می کند.
بسیجی دل باخته حق و اهل ولایت است .

از وبلاگ دل باخته دیدن فرمائید
🅱 Pcdr.parsiblog.com
Download Telegram
https://s9.picofile.com/file/8293748068/IMG_20170502_110937.jpg

📚 #زندگینامه داستانی
🌺 #شهید_یدالله_ندرلو
📒 #جرعه_ی_آخر
📝 نویسنده: #مسعود_بابازاده

💠 #قسمت_63
نجم الدین و علی چام رو به روی آقا شیخ شمس الدین نشسته بودند تا وضعیت یداله را برای او توضیح دهند.
- پدر! برای ما ثابت شده که اون دیگه مثل سابق نیست. واقعاً عوض شده.
علی گفت: یکی از زندونیا میگفت: «یدی خیلی اهل عبادت و نماز و اینجور چیزا شده.»
نجم الدین گفت: حتی تبلیغ نماز و روزه میکنه و راه توبه رو به آدمای خلاف یاد میده. خانواده اش میگن واسه اون دشمنی شده. توی خونه اش مواد گذشته بودن تا آبروش رو ببرن و انتقام بگیرن. البته خطاهایی هم داشته.
علی گفت: یکی از فامیلاشون که با اون توی زندونه میگفت هر زندونی که بخواد توی اتاق آقا یدی ساکن بشه، باید اول قول بده نماز بخونه.
آقا شیخ شمس الدین به فکر فرو رفت و گفت: اینطور که شما میگین، احتمال آزادی اون هست. من حاضرم به دیدار مسئولین قضایی بِرم و موضوع رو به اونا بگم.
علی پرسید: واقعاً!
آقا شیخ جواب داد: بله. مگه کار ما غیر از ارشاده؟ حالا این بنده ی خدا تغییر پیداکرده و میخواد بِره جبهه. چی از این بهتر!
نجم الدین گفت: پدر! شما چه کمکی می تونین بکنین؟ من با یداله صحبت کردم. اون تصمیمش رو گرفته.
- اگه لازم باشه، مسئولین رو به خدا و پیغمبر و امام و امام خمینی قسم میدم تا این مرد رو آزاد کنن.
علی چام پرسید: یعنی موضوع یداله اینقدر واسه شما ارزش داره؟
آقا شیخ از جایش بلند شد، عمامه ی سفید را از سرش برداشت و جواب داد: اصلاً این عمامه ام رو که حاصل یه عمر اعتبار و حیثیتِ منه حاضرم برای ضمانتش گِرو بذارم!

حاکم شرع پشت میزش نشسته بود و پرونده ها را بررسی میکرد. او از مسئول دفترش خواست تا گزارش کتبی آخرین وضعیت زندانیها را ارائه دهد. حاج آقا بعد از خواندن گزارشها رو به زیور خانم و ایمان کرد و گفت: طبق گزارشِ مسئول زندون و مأمورینی که با زندونیا سروکار دارن، یداله ندرلو تغییر کرده. فکر میکنم بشه نسبت به حکمش تخفیف داد.
زیور خانم پرسید: انشاالله آزاد میشه؟
حاج آقا لبخندی زد و گفت: به شما مژده بِدم از مرکز یه طرحی اومده که اگه وضعیت زندونی تغییر پیدا کنه، میشه آزادش کرد. البته من خودم کارایی واسش کردم.
اشک زیور خانم جاری شد. مادر و فرزند، با لب های خندان، از حاج آقا خداحافظی کردند.

یداله لقمه ی نان و پنیر را دهانش گذاشت و گفت: صغری! من ... من میخوام یه حرفی با ... با تو بزنم؛ اما نمیتونم.
زن گفت: حالا لقمه ات رو قورت بده، بعد حرف بزن.
- راستش من ... من میخوام یه مسئله ی مهمی رو بهت ... بگم.
- ما خانما بعضی وقتا چیزایی رو حدث میزنیم که درست از آب در میاد. حالا چی میخوای بگی؟
- میخوام بگم حالا که از زندون در اومدم و مثل یه پرنده آزاد شدم، میخوام به تعهدم عمل کنم.
- حرفت رو از من پنهون نکن. بگو ببینم حدثم درسته!
- من قول و قراری با خدا بستم. من ... میخوام بِرم ... جبهه.
اشک از چشم های صغری خانم جاری شد.
یداله اشک های او را پاک کرد و گفت: بالاخره باید بِهت میگفتم.
- میدونستم که میخواستی همین رو بگی. داداشم اونجوری رفت و شهید شد، تو هم میخوای بری و تنهام بذاری. دیگه نمیتونم داغ کسی رو ببینم.
یداله لبخندی زد و گفت: عزیز من! اگه کسی از این حرفا بزنه، تو نباید بزنی. یه داداشت شهید شده، یه داداشت هم توی جبهه اس. از تو بعیده!
- نه. من ... من راضی نیستم.
یداله از جایش بلند شد و چند قدم در اتاق راه رفت. آرام کنار رختخواب یوسف و سعید نشست و صورتشان را بوسید. رو به روی عکس محمد ایستاد و گفت: تو به عکس داداشت نگاه کن! میتونی تحمل کنی. تو یه شیر زنی. من تو رو میشناسم.
- از کجا معلوم که بتونم؟
- چون تو با تمام مشکلات و گرفتاری های من ساختی. بازهم میتونی بسازی.
صغری خانم استکان یداله را پر از چای کرد و گفت: من تو رو میشناسم! چه بگم برو، چه بگم نرو، تو کار خودت رو میکنی.
- یداله استکان را از دست او گرفت و گفت: الان بچه ها بیدار میشن. حالا یه لبخند بزن. نذار اونا اشکِ چشم مادرشون رو ببینن.
🔵 #ادامه_دارد..

کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab