https://s9.picofile.com/file/8293748068/IMG_20170502_110937.jpg
📚 #زندگینامه داستانی
🌸 #شهید یدالله ندرلو
📙 #جرعه_ی_آخر
📝 نویسنده: #مسعود_بابازاده
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
💠 #قسمت_61
نجم الدین مرخصی گرفته بود و از جبهه به زنجان برگشته بود. یداله هم از زندان مرخصی گرفت و به دیدار او رفت. آنها ساعتها با هم قدم میزدند و صحبت میکردند. به قهوه خانه ها و زورخانه ها و جگرکی های مختلف میرفتند و در نماز جماعتِ نزدیکترین مسجد شرکت میکردند.
موقع غروب آفتاب راهی میدان دروازه ارک شدند. یداله آخرین تصمیمش را با نجم الدین در میان گذاشت. او دست نجم الدین را گرفت و روی صندلی آهنی نشاند و گفت: من دیگه تصمیم جدّی گرفتم. دیگه نمیخوام به گذشته ی خودم برگردم؛ اما نمیدونم گناهام بخشیده میشه یا نه!
- همه مون گناه کاریم. خدا توبه پذیره. اگه اراده کنی، موفق میشی. تو همونی بودی که دوره ی انقلاب خیلی زحمت کشیدی.
یداله آهی کشید و گفت: یادش به خیر! اما آدم باید تا آخر تو یه مرام بمونه.
نجم الدین دستش را به گردن یداله انداخت و گفت: آقا یداله! استعمارگران انگلیسی با هزار حیله و کلک نقشه میکشن تا جوونای خوب و باغیرت ما مسلمونا رو از دستمون بگیرن.
یداله فکر کرد و گفت: من هم به همین نتیجه رسیدم.
- میدونی چرا؟ به خاطر اینکه جوونا نتونن در برابر استعمار قد علم کنن.
یداله برگ زردی را از درخت کند و گفت: آره والا! اونا نمیخوان تا من و امثال من بتونیم از دین و مملکت و ناموسمون دفاع کنیم.
- آقا یدی! یادته تو دوران انقلاب، با «سوپات داشی» روزگار گاردیا رو سیاه میکردیم؟ تو همونی ها!
یداله لبخندی زد و گفت: دوست دارم باز همون یدی باشم. خدا همیشه انسان رو امتحان میکنه؛ اما امتحان من خیلی سخته!
نجم الدین دست یداله را گرفت و از روی صندلی بلند کرد و گفت: ببین! یه عده از روی احساس وارد انقلاب شدن، نه از ته دل. اگه آگاهانه و جدّی بیان انقلاب اونا رو قبول میکنه.
یداله گفت: اراده ام قویه. اینرو همیشه ثابت کردم. من دیگه هیچوقت از تصمیمم برنمیگردم.
نجم الدین خندید و گفت: خدا رو شکر.
صدای اذان مغرب از بلندگوی پشت بام مسجد آیت الله دستغیب شنیده شد. آنها خود را برای رفتن به مسجد آماده کردند. یکی از دوستان نجم الدین از کنار آنها عبور کرد و آهسته گفت: به به! چشممون روشن! تو هم؟
نجم الدین ابروهایش را در هم کشید و گفت: تو چیکار داری؟ حرفت رو بِزن.
- خواستم بگم امشب مراسم سَرکشی به خانواده ی یه شهید رو داریم. میتونی بیای؟
یداله از نجم الدین پرسید: میشه من هم بیام؟
- یعنی میخوای به این زودی، قاطی پاسدارا و بسیجیا بشی؟
- خدا رو چی دیدی! آخه وقتی برادرم ذبیح اله خونه میاد، یواشکی لباس سپاهش رو برمیدارم و بو میکشم و میبوسم. نمیدونی چقدر این لباس سبز رو دوس دارم.
نجم الدین خندید و گفت: فردا مدارکت رو بده به علی چام. من بِهش میگم تا تو رو هم عضو بسیج بکنه.
یداله خندید و پرسید: یعنی یه زندونی رو؟
🔵 #ادامه_دارد..
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab
📚 #زندگینامه داستانی
🌸 #شهید یدالله ندرلو
📙 #جرعه_ی_آخر
📝 نویسنده: #مسعود_بابازاده
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
💠 #قسمت_61
نجم الدین مرخصی گرفته بود و از جبهه به زنجان برگشته بود. یداله هم از زندان مرخصی گرفت و به دیدار او رفت. آنها ساعتها با هم قدم میزدند و صحبت میکردند. به قهوه خانه ها و زورخانه ها و جگرکی های مختلف میرفتند و در نماز جماعتِ نزدیکترین مسجد شرکت میکردند.
موقع غروب آفتاب راهی میدان دروازه ارک شدند. یداله آخرین تصمیمش را با نجم الدین در میان گذاشت. او دست نجم الدین را گرفت و روی صندلی آهنی نشاند و گفت: من دیگه تصمیم جدّی گرفتم. دیگه نمیخوام به گذشته ی خودم برگردم؛ اما نمیدونم گناهام بخشیده میشه یا نه!
- همه مون گناه کاریم. خدا توبه پذیره. اگه اراده کنی، موفق میشی. تو همونی بودی که دوره ی انقلاب خیلی زحمت کشیدی.
یداله آهی کشید و گفت: یادش به خیر! اما آدم باید تا آخر تو یه مرام بمونه.
نجم الدین دستش را به گردن یداله انداخت و گفت: آقا یداله! استعمارگران انگلیسی با هزار حیله و کلک نقشه میکشن تا جوونای خوب و باغیرت ما مسلمونا رو از دستمون بگیرن.
یداله فکر کرد و گفت: من هم به همین نتیجه رسیدم.
- میدونی چرا؟ به خاطر اینکه جوونا نتونن در برابر استعمار قد علم کنن.
یداله برگ زردی را از درخت کند و گفت: آره والا! اونا نمیخوان تا من و امثال من بتونیم از دین و مملکت و ناموسمون دفاع کنیم.
- آقا یدی! یادته تو دوران انقلاب، با «سوپات داشی» روزگار گاردیا رو سیاه میکردیم؟ تو همونی ها!
یداله لبخندی زد و گفت: دوست دارم باز همون یدی باشم. خدا همیشه انسان رو امتحان میکنه؛ اما امتحان من خیلی سخته!
نجم الدین دست یداله را گرفت و از روی صندلی بلند کرد و گفت: ببین! یه عده از روی احساس وارد انقلاب شدن، نه از ته دل. اگه آگاهانه و جدّی بیان انقلاب اونا رو قبول میکنه.
یداله گفت: اراده ام قویه. اینرو همیشه ثابت کردم. من دیگه هیچوقت از تصمیمم برنمیگردم.
نجم الدین خندید و گفت: خدا رو شکر.
صدای اذان مغرب از بلندگوی پشت بام مسجد آیت الله دستغیب شنیده شد. آنها خود را برای رفتن به مسجد آماده کردند. یکی از دوستان نجم الدین از کنار آنها عبور کرد و آهسته گفت: به به! چشممون روشن! تو هم؟
نجم الدین ابروهایش را در هم کشید و گفت: تو چیکار داری؟ حرفت رو بِزن.
- خواستم بگم امشب مراسم سَرکشی به خانواده ی یه شهید رو داریم. میتونی بیای؟
یداله از نجم الدین پرسید: میشه من هم بیام؟
- یعنی میخوای به این زودی، قاطی پاسدارا و بسیجیا بشی؟
- خدا رو چی دیدی! آخه وقتی برادرم ذبیح اله خونه میاد، یواشکی لباس سپاهش رو برمیدارم و بو میکشم و میبوسم. نمیدونی چقدر این لباس سبز رو دوس دارم.
نجم الدین خندید و گفت: فردا مدارکت رو بده به علی چام. من بِهش میگم تا تو رو هم عضو بسیج بکنه.
یداله خندید و پرسید: یعنی یه زندونی رو؟
🔵 #ادامه_دارد..
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab