دل باخته
817 subscribers
2.83K photos
2.91K videos
22 files
544 links
این کانال در راستای ترویج فرهنگ ایثار و شهادت و پیشبرد اهداف و آرمان های والای انقلاب اسلامی و پاسداری از حریم ولایت و رهبری فعالیت می کند.
بسیجی دل باخته حق و اهل ولایت است .

از وبلاگ دل باخته دیدن فرمائید
🅱 Pcdr.parsiblog.com
Download Telegram
https://s9.picofile.com/file/8293748068/IMG_20170502_110937.jpg

📚 #زندگینامه داستانی
🌺 #شهید_یدالله_ندرلو
📘 #جرعه_ی_آخر
📝 نویسنده: #مسعود_بابازاده

💠 #قسمت_65
ایستگاه راه آهن زنجان غلغله بود. امام جمعه و چند نفر از روحانیون و مسئولان کنار جایگاه کوچکی که در گوشه ای از میدان راه آهن درست شده بود ایستاده بودند. رزمنده ها هم در صف های منظم به تلاوت قرآن گوش میدادند و گاهی پرچم های رنگارنگشان را بالا می بردند و می چرخاندند. آنها در پایان مراسم شعار دادند: جنگ جنگ تا پیروزی. ما همه سرباز تو ایم خمینی، گوش به فرمان توایم خمینی.
دست های مسافرها پُر از پاکت های میوه و جعبه های شیرینی و شکلات بود. از بلندگوی ایستگاه راه آهن اعلام شد: رزمندگان عزیز! ده دقیقه تا زمان حرکت قطار باقیست. لطفاً هرچه سریعتر سوار قطار شوید.
ایمان خودش را به ایستگاه راه آهن رساند. مصطفی جلدی و بعضی از بچه های پایگاه که همراه با یداله پیاده تا راه آهن آمده بودند، نمی توانستند از او دل بکَنند.
یداله گفت: من بچه های بسیج پایگاه کوچه مون رو خیلی دوس دارم. راضی به زحمت شما نیستم. قربونتون بِرم.
مصطفی آهسته به دوستش گفت: نمیدونی توی این دو، سه روز گذشته چه نمازایی تو مسجد میخوند! این یه ساعتی رو که با هم بودیم خیلی واسم ارزش داشت. تا حالا باهاش اینجور صمیمی نشده بودم.
اشک چشم های ایمان بند نمی آمد. یداله به او گفت: تو خیلی زحمت من رو کشیدی. شماها اگه از یوسف و سعید مواظبت کنین، انگار من رو دوست دارین. خیلی مواظب سعید جونم باشین.
از بلندگو اعلام شد: قطار آماده ی حرکت است. مأمورین درب سالن ها را ببندند.
بدرقه کننده ها از قطار فاصله گرفتند. قطار آرام آرام، روی ریل ها لغزید و با سوت بلندی مسافرها را از بدرقه کننده ها جدا کرد.
حسین و یداله برحسب اتفاق در یک کوپه نشسته بودند. حسین پرسید: آقا یدی! مثل اینکه دیگه آموزش نظامیتون تموم شده و راهی منطقه این؟
- آره، آموزشایی که لازمه هر بسیجی بدونه، یاد گرفتم.
- من هم مأموریتی واسه لشکر 17 علی بن ابیطالب(ع) داشتم که توی تهرون انجام دادم. شکر خدا، توفیق شد الان هم با هم بریم اهواز.
- اگه اجل امون بده، ما هم داریم میریم اهواز.
- چه سعادتی! مسیرمون یکی شده.
رزمنده ها از هر دری صحبت میکردند. تخمه می شکستند و میوه می خوردند. موضوعی که بیشتر راجع به آن صحبت میشد، احتمال نزدیک شدن زمان عملیات بود.
یکی از رزمنده ها گفت: امیدوارم از خانواده و دوستانتون حلالیت گرفته باشین. درهای شهادت باز شده ها!
رزمنده ی دیگری گفت: من چون نمیخوام شهید بشم، حلالیت نگرفتم. صورتم رو هم که می بینین. اصلاً نوربالا نمیزنه.
یکی از هم کوپه ای ها جواب داد: توجه! توجه! چه حلالیت بگیرین، چه نگیرین، شهادت نصیب همه ی شما خواهد شد.
همه زدند زیر خنده!

🔵 #ادامه_دارد..

کانال #دل_باخته
🇮🇷 t.iss.one/pcdrab