روشنفکران
85.5K subscribers
50K photos
42K videos
2.39K files
6.96K links
به نام حضرت دوست
که
همه عالم از اوست
خوش امدین
مهربانی بلوغ انسانیست
مواردمفیدعلمی وفرهنگی وتاریخی و اقتصادی و هنری وخبری و معرفی کتاب و نجوم و روانشناسی و اموزشی و قصه و رمان و فیلم و ورزشی و ...مدنظر است


روابط عمومی و مدیریت و تبلیغات👇
@Kamranmehrban
Download Telegram
_189



و بدین ترتیب نیوتن توانست گردش سیارات را به دور خورشید توضیح دهد.)
«بله. سیارات همه در نتیجه دو حرکت نابرابر در مدارهای بیضی شکل دور خورشید می گردند: یکی حرکت به خط مستقیم که به هنگام تشکیل منظومه شمسی داشتند، دیگری حرکت به سوی خورشید به سبب نیروی گرانش.»
بسیار زیرکانه.)
بسیار. نیوتن نشان داد که این قوانین حرکت اجسام در تمامی جهان کائنات صادق است. بنابراین فاتحه باور قرون وسطایی قوانین زمینی و قوانین آسمانی را خواند. و بدین گونه بود که جهان بینی خورشید مرکزی به اثبات رسید و توضیح و توجیه نهایی خود را یافت.»
آلبرتو برخاست و سطح شیب دار را جای خود نهاد. تیله را برداشت و روی میز بین خود و سوفی قرار داد.
سوفی اندیشید از تختهای ناصاف و تیله ای کوچک چقدر مطلب دستگیرشان شد. تیله سبز هنوز لكه مركب داشت، و همان طور که به آن می نگریست، به یاد کره زمین افتاد. گفت: «و مردم خواهی نخواهی پذیرفتند که در سیاره ای بی مقصد در گوشه ای از فضا به سر می برند؟ »
«بله .جهان بینی جدید از بسیاری جهات باری گران بود. وضع بی شباهت به بعدها نبود که داروین ثابت کرد انسان از جانوران به وجود آمد. در هر دو مورد مقداری از مقام والای انسان در آفرینش کاسته شد. و در هر دو مورد کلیسا سخت مقاومت کرد.»
که کاملا قابل فهم است. زیرا که خدا در این میان کجا بود؟ زمانی که زمین مرکز کائنات بود و خدا و سیارات در آسمان به کارها سهلتر بود.»
ولی مشکل اساسی اینها نبود. وقتی نیوتن ثابت کرد که قوانین طبیعی ما در همه جای جهان کائنات حکمفرماست، به نظر می رسد که این چه بسا ایمان مردم را به همه توانی خدا سست کرد. ولی ایمان خود نیوتن هیچگاه تزلزل نیافت. نیوتن قوانین طبیعی را دلیل بر وجود خدای بزرگ و قادر مطلق شمرد. تصویر انسان از
خویشتن احتمالا سرنوشت بدتری داشت.»

#قسمت_189
#دنیای_سوفی
@Roshanfkrane
_190



مقصودتان چیست؟»
از رنسانس به این طرف این فکر به مردم القاء شده است که انسان در کهکشان بیکران، در سیاره ای بی مقصد به سر می برد. من مطمئن نیستم هنوز انسان با این واقعیت کنار آمده باشد. ولی کم نبودند کسانی که در زمان رنسانس میگفتند اکنون یک یک ما جایگاهی مرکزی تر دارد تا پیشتر.»
کاملا نمی فهمم.»
پیشترها، زمین کانون جهان بود. ولی حال که ستاره شناسان می گفتند جهان مرکز محققی ندارد، این اندیشه پیدا شد که شمار کانونها درست به اندازه شمار مردم است. هر کس می تواند کانون جهانی باشد.»
حالا فهمیدم.»
رنسانس نوعی دینداری تازه پیش آورد. رفته رفته که علم و فلسفه از الهيات برید، دینداری مسیحی تازه ای پدید آمد. سپس رنسانس از راه رسید و تصویر جدیدی از انسان با خود آورد. این بر حیات دینی مردم اثر نهاد. اکنون رابطه شخصی فرد با خدا بسیار مهمتر بود تا رابطه او با دستگاه کلیسا.»
مقصودتان، مثلا، عبادتهای شبانه است؟»
بله، این هم یکی از آنها بود. در کلیسای کاتولیک قرون وسطا، آداب دینی همه به لاتین برگذار می شد و مناسک عبادی کلیسا ستون فقرات مراسم مذهبی بود. کتاب مقدس فقط به زبان لاتین بود، از این رو تنها کشیشان و راهبان آن را قرائت می کردند. ولی در دوره رنسانس تورات و انجیل از عبری و یونانی به زبانهای ملی ترجمه شد. و این در آنچه اصلاح دینی نامیده می شود نقش اساسی داشت.»
«مارتین لوتر » بلی، مارتین لوتر مهم بود ولی او تنها اصلاح طلب نبود. اصلاح طلبانی هم درکلیسا بودند که در کلیسای کاتولیک رومی باقی ماندند. مثلا اراسموس اهل روتردام.»
«لوتر از کلیسای کاتولیکی جدا شد چون حاضر به آمرزش فروشی نبود، مگر
«چرا، این یکی از دلائلش بود. ولی دلیل مهمتری نیز داشت. لوتر میگفت، برای دریافت بخشایش خدا نیاز به پادرمیانی کلیسا نیست. و بخشایش خداوند نمی تواند در گرو خرید « آمرزش» از کلیسا باشد. خرید و فروش این به اصطلاح آمرزشنامه ها در کلیسای کاتولیک از اواسط قرن شانزدهم ممنوع شده بود.»
و احتمالا خدا هم از این ممنوعیت خشنود بود.»
به طور کلی، لوتر با بسیاری از مراسم دینی و احکام جزمی که در قرون وسطا در تاریخ کلیسایی ریشه دوانده بود، فاصله گرفت. می خواست به مسیحیت اولیه آنچنان که در عهد جدید آمده بازگردد. می گفت: «متون مقدس و بس». لوتر با این شعار می خواست به «منشأه مسیحیت برگردد، همچنان که انسانگرایان رنسانس می خواستند به مبانی هنر و فرهنگ عهد باستان برگردند. لوتر کتاب مقدس را به آلمانی ترجمه کرد، و زبان نوشتاری آلمانی را پایه نهاد. اعتقاد داشت هر کس باید بتواند تورات و انجیل را بخواند و به تعبیری خود کشیش خود باشد.»
خود کشیش خود؟ این اندکی تندروی نبود؟»
مقصود وی آن بود که در ارتباط با خداوند کشیشها مقام برتری ندارند. در مراسم عبادت لوتری کشیشان به کارهای عملی، مانند برگذاری شعائر یا رسیدگی به امور روزمره اداری، می پرداختند، و لوتر معتقد نبود که کسی بتواند از طریق مراسم کلیسایی بخشودگی خدا یا رستگاری از گناه به دست آورد. میگفت، رستگاري د آزاده فقط از راه ایمان حاصل می شود. این اعتقاد را لوتر از مطالعه تورات و انجیل پیدا کرده بود.»
«پس لوتر هم نمونه ای از انسان رنسانسی بود؟»


#قسمت_190

#دنیای_سوفی


@Roshanfkrane
_191



آره و نه. یک جنبه نمونه رنسانسی وی پافشاری اش بر فرد و رابطه شخصی فرد با خداوند بود. بدین منظور در سن سی و پنج سالگی یونانی آموخت و کار دشوار ترجمه کتاب مقدس را از متن یونانی قدیم به آلمانی آغاز کرد. این کار او، یعنی رجحان دادن زبان بومی بر لاتین، به نوبه خود ویژگی رنسانسی داشت. ولی الوتر برعکس فیچینو یا لئوناردو داوینچی انسانگرا نبود. انسانگرایانی چون اراسموس روتردامی نیز با او موافق نبودند و فکر میکردند دید او از بشر زیادی منفی است. لوتر میگفت بشر پس از سقوط از رحمت ایزدی یکسره به فساد کشیده شده است. و، معتقد بود، تنها از راه رحمت ایزدی می توان بشر را توجیه کرد. زیرا مرگ جزای گناه است.»
این که خیلی مأیوس کننده است.»
آلبرتو کناکس از جا برخاست. تیله کوچک سبز و سیاه را برداشت و در جیب خود نهاد.
سوفی هراسان گفت: «ساعت از چهار هم گذشته!»
و دوران بزرگ بعدی در تاریخ بشر عصر باروک است. ولی آن را باید بگذاریم برای دفعه بعد، هیلده عزیزم.»
سوفی از صندلی اش بالا جست: «چی گفتید؟ مرا هیلده خواندید!» از زبانم پرید.» چیزی که از زبان می پرد هیچوقت کاملا تصادفی نیست.»
شاید حق با تو باشد. می بینی که پدر هیلده کم کم دارد حرف در دهان ما می گذارد. به نظرم دارد از این که ما خسته شده ایم و نمی توانیم خیلی از خود دفاع کنیم بهره گیری می کند.»
شما یکبار گفتید که پدر هیلده نیستید. این واقعا درست است؟» آلبرتو سرش را تکان داد. اما من هیلده ام؟» من الان خسته ام، سوفی. این را باید درک کنی.


#قسمت_191
#دنیای_سوفی


@Roshanfkrane
_192


بیش از دو ساعت است اینجا نشسته ایم، و بیشترش من حرف زده ام. مگر نباید بروی خانه چیزی بخوری؟»
سوفی حس کرد مثل این که می خواهد او را دست به سر کنند. به سوی محوطه دم در رفت، هنوز سخت در فکر بود آن کلمه چرا از دهان او پریده بود. آلبرتو او را بدرقه کرد.
هرمس در زیر ردیف قلابهای جالباسی خوابیده بود، مقداری جامه های عجیب و غریب که می توانست همه مال تئاتر باشد از قلابها آویخته بود. آلبرتو با سر به جانب سگ اشاره کرد و گفت: «دوباره می آید و می آوردت.»
سوفی گفت: «ممنون از درس»
و بی اختیار آلبرتو را بغل کرد، گفت: «تو بهترین و مهربان ترین معلم فلسفه ای هستی که من تا به حال داشته ام.»
در را به پلکان گشود. در که بسته می شد، آلبرتو گفت: «باز به زودی همدیگر را خواهیم دید، هیلده.»
سوفی پشت در با این کلمات ماند.
یعنی دوباره از دهنش پرید، حقه باز! سوفی سخت دلش می خواست برگردد و دو مرتبه به در بکوبد ولی چیزی او را از این کار باز داشت.
به خیابان که رسید یادش آمد پول همراه ندارد. باید راه دراز خانه را پیاده برود. چه بد! اگر تا ساعت شش خانه نرسد، مادرش حتما نگران و عصبانی می شود. هنوز چند گامی نرفته بود که چشمش ناگهان به سکه ای روی پیاده رو افتاد. سکه ده کرونی بود، درست بهای بلیت اتوبوس.
سوفی ایستگاه اتوبوس را پیدا کرد و منتظر اتوبوسی شد که او را تا میدان بزرگ ببرد. از آنجا می توانست با همان بلیت سوار اتوبوس دیگری بشود که او را تا نزدیکی خانه شان می رساند.
در میدان بزرگ که منتظر اتوبوس دوم ایستاده بود، تازه پیش خود فکر کرد چطور این قدر بخت آورد و درست همان اندازه که نیاز داشت پول پیدا کرد.
نکند پدر هیلده آن را آنجا نهاده بود؟ این مرد در نهادن چیزها در مناسب ترین جاها ید طولایی دارد.

#قسمت_192
#دنیای_سوفی

@Roshanfkrane
_193


ولی نمی توانست کار او باشد، مگر او در لبنان نیست؟ و آلبرتو چطور آن اشتباه را کرد؟ نه یکبار، دو بار! سوفی لرزید. سوزی از بالا به پایین بر مهره پشتش شرید.


باروک


.. خميره سازنده رؤیاها...
از آلبرتو چندین روز خبری نشد، اما سونی مرتب به باغ نگاه میکرد شاید چشمش به هرمس بیفتد. به مادرش گفته بود سگ راه خانه اش را می دانست، و صاحب سگ، که قبلا آموزگار فیزیک بوده، سوفی را به درون خانه خوانده بود، و درباره منظومه شمسی و علوم تازه ای که در قرن شانزدهم به وجود آمد، برایش حرف زده بود.
به یووانا بیش از این گفت. جزئیات دیدار خود با آلبرتو، کارت پستال بر صندوق پست، سکه ده کرونی که در برگشت به خانه یافت، همه و همه را برای او تعریف کرد. اما خواب هیلده و صلیب طلایی را پیش خود نگه داشت.
روز سه شنبه، ۲۹ مه، سوفی در آشپزخانه ظرف می شست. مادرش در اتاق نشیمن خبرهای تلویزیون را گوش می داد. آهنگ در آمد که محو شد از آشپزخانه شنید که سرگرد نروژی گردان سازمان ملل در لبنان در اثر انفجار نارنجک کشته شده است.
سوفی حوله ظرف خشک کنی را روی میز انداخت و به اتاق نشیمن شتافت. وقتی رسید چهره افسر سازمان ملل را چند ثانیه دید و بعد خبر دیگری بر صفحه تلویزیون آمد.
فریاد کشید: «وای نه!» مادرش رو به او گرداند.


#قسمت_193
#دنیای_سوفی

@Roshanfkrane
_194



بغض گلویش را گرفت، دوید بالا به اتاق خود.
کارش که در حمام تمام شد و زیر ملافه چمباتمه زد، مادرش آمد به اتاق خواب او.
سوفی خود را به خواب زد؛ البته می دانست که مادرش باور نخواهد کرد. می دانست مادرش می داند که سوفی می داند. مادرش باور نخواهد کرد. با این حال مادرش طوری رفتار کرد که انگار سوفی در خواب است. لب تخت نشست و موهای دختر را نوازش کرد.
سوفی با خود فکر کرد دورویی چقدر مشکل است. کم کم روزشماری می کرد که درس فلسفه زودتر به سر برسد. شاید تا روز تولدش تمام شود - یا دست کم تا شب اول تابستان، که پدر هیلده از لبنان می آمد...
ناگهان گفت: «دلم میخواهد تولدم را جشن بگیرم.» عالی است. کی را دعوت میکنی؟»خیلی ها را... می توانم؟» البته. ما باغ بزرگی داریم. هوا هم انشاء الله تا آن وقت خوب می ماند.» از همه مهمتر می خواهم مهمانی ام شب اول تابستان باشد.» بسیار خوب، همین کار را می کنیم.» سوفی، که تنها به فکر روز تولد خود نبود، گفت: «این روزی بسیار مهم است.» بله، البته.» حس میکنم این اواخر خیلی بزرگ شده ام.» چه خوب، نه؟» نمی دانم.» سوفی اینها را که میگفت سرش را در بالش می فشرد. در این موقع مادرش گفت: «سوفی - باید به من بگویی چرا اینقدر بیقراری، مثلا همین الآن.»
خودت وقتی پانزده ساله بودی این طور نبودی؟ » شاید. ولی منظور مرا می فهمی.»


#قسمت_194
#دنیای_سوفی


@Roshanfkrane
_195



سوفی ناگهان رو گرداند، چشم در چشم مادر دوخت و گفت: «اسم آن سگ هرمس است.»
خوب ؟ » اسم صاحبش هم آلبرتوست.» «خوب»
خانه اش پایین شهر، در شهر قدیم است.» تو تمام این راه را با آن سگ رفتی؟» هیچ خطری نداشت.» گفتی سگ باز هم اینجا آمده بود.» من گفتم؟»
در اندیشه شد. می خواست آنچه لازم است به مادرش بگوید، نمی توانست همه چیز را بگوید. بهانه آورد: «آخر تو اغلب خانه نیستی!»
خوب، من خیلی گرفتارم.» « آلبرتو و هرمس زیاد اینجا آمده اند.» برای چه؟ توی خانه هم بوده اند؟»
می شود سؤالهایت را یکی یکی بکنی؟ نه، توی خانه نبوده اند. ولی بیشتر می روند گردش در جنگل. این که برایت خیلی عجیب نیست؟»
«نه، به هیچ وجه.»
وقتی می روند گردش مثل بسیاری مردم دیگر از دم در ما رد می شوند. روزی از مدرسه که بر می گشتم با سگ حرف زدم. و این طوری با آلبرتو آشنا شدم.»
خرگوش سفید و آن چرندپرندها از همین جا آب می خورد؟» « آن یکی از حرفهای آلبرتو بود. میدانی، او یک فیلسوف واقعی است. خیلی چیزها درباره فیلسوفها برایم گفته»
همین جا، از پشت پرچین؟» نامه هم برایم نوشته، راستش بارها. گاهی آنها را با پست می فرستد و گاهی گردش که می رود آنها را در صندوق پست ما می اندازد.»
پس آن د نامه عاشقانه > که صحبت کردیم این بود.» بله، منتها از عشق در نامه خبری نبود.» یعنی فقط درباره فلسفه می نویسد؟»
بله، باور میکنی! و من از او خیلی بیشتر چیز یاد گرفته ام تا از هشت سال مدرسه رفتن. مث تو هیچ وقت نام جوردانو برونو را شنیده ای، که در سال ۱۶۰۰ بالای دار سوزانده شد؟ یا از قانون گرانش عمومی نیوتن خبر داری؟» «نه، من از خیلی چیزها خبر ندارم.»
حتما حتی نمی دانی زمین چرا دور خورشید می چرخد - زمینی که سیاره خود توست!»
این مرد چند سالی دارد؟ » نمی دانم شاید، حدود پنجاه.» و ارتباطش با لبنان؟»
این دیگر سوالی دشوار بود. سوفی سخت فکر کرد. و بهترین داستانی را که به عقلش رسید گفت:
«آلبرتو برادر سرگردی دارد که در گردان سازمان ملل در لبنان خدمت می کند. اهل ليله سن است. شاید همان کسی باشد که زمانی در کلبه سرگرد زندگی میکرد.» « آلبرتو اسم مضحکی است، نیست؟» شاید.» انگار ایتالیایی است.» «خوب، تقریبا هر چیز مهمی مال یونان یا ایتالیاست.» ولی نروژی حرف می زند؟» «اه بعله، خیلی هم روان.»
می دانی چی، سونی - به نظر من تو باید روزی این آلبرتو را به خانه دعوت کنی. من در عمرم تا حالا فیلسوف واقعی ندیده ام.»

#قسمت_195
#دنیای_سوفی


@Roshanfkrane
_196



تا ببینیم.
شاید هم بتوانیم برای جشن تولدت دعوتش کنیم. قاطی کردن نسلها بسیار بامزه است. در آن صورت شاید من هم بتوانم در مهمانی بیایم. دست کم می توانم به پذیرایی کمک کنم. فکر خوبی نیست؟»
اگر که بیاید. در هر حال، حرف زدن با او خیلی جالب تر است، تا حرف زدن با پسرهای کلاس. ولی...)
ولی چی؟»
ممکن است بچه ها خیال کنند آلبرتو دوست پسر تازه من است و مسخرگی درآورند.»
آن وقت به آنها می گویی که چنین نیست.» ببینیم چه می شود.»
«آره، ببینیم. و سوفی . حق با توست، در روابط من و پدر گاه مشکلاتی وجود داشته. ولی هیچ وقت پای کس دیگری در میان نبوده...)
من دیگر باید بخوابم. تمام عضلاتم درد می کند.» یک آسپیرین می خواهی؟» «آره، لطفا.» وقتی مادرش با قرص و لیوان آب برگشت، سوفی به خواب رفته بود.
۳۱ مه سه شنبه بود. سوفی تمام بعداز ظهر سر کلاس زجر کشید. از وقتی درس فلسفه را شروع کرد پیشرفتش در بعضی درسها بهتر شده بود. نمراتش معمولا در بیشتر درسها خوب بود، و این اواخر، بهتر هم شده بود . به جز در ریاضیات.
زنگ آخر انشای آنها را پس دادند. سوفی درباره «انسان و تکنولوژی» نوشته بود. صفحات متعددی را با رنسانس و تحولات علمی، دید تازه از طبیعت و فرانسیس بیکن، که گفت دانش قدرت است، پر کرده بود. یادآور شده بود که روش تجربی پیش از کشفیات فنی آمد.


#قسمت_196
#دنیای_سوفی


@Roshanfkrane
_196



تا ببینیم.
شاید هم بتوانیم برای جشن تولدت دعوتش کنیم. قاطی کردن نسلها بسیار بامزه است. در آن صورت شاید من هم بتوانم در مهمانی بیایم. دست کم می توانم به پذیرایی کمک کنم. فکر خوبی نیست؟»
اگر که بیاید. در هر حال، حرف زدن با او خیلی جالب تر است، تا حرف زدن با پسرهای کلاس. ولی...)
ولی چی؟»
ممکن است بچه ها خیال کنند آلبرتو دوست پسر تازه من است و مسخرگی درآورند.»
آن وقت به آنها می گویی که چنین نیست.» ببینیم چه می شود.»
«آره، ببینیم. و سوفی . حق با توست، در روابط من و پدر گاه مشکلاتی وجود داشته. ولی هیچ وقت پای کس دیگری در میان نبوده...)
من دیگر باید بخوابم. تمام عضلاتم درد می کند.» یک آسپیرین می خواهی؟» «آره، لطفا.» وقتی مادرش با قرص و لیوان آب برگشت، سوفی به خواب رفته بود.
۳۱ مه سه شنبه بود. سوفی تمام بعداز ظهر سر کلاس زجر کشید. از وقتی درس فلسفه را شروع کرد پیشرفتش در بعضی درسها بهتر شده بود. نمراتش معمولا در بیشتر درسها خوب بود، و این اواخر، بهتر هم شده بود . به جز در ریاضیات.
زنگ آخر انشای آنها را پس دادند. سوفی درباره «انسان و تکنولوژی» نوشته بود. صفحات متعددی را با رنسانس و تحولات علمی، دید تازه از طبیعت و فرانسیس بیکن، که گفت دانش قدرت است، پر کرده بود. یادآور شده بود که روش تجربی پیش از کشفیات فنی آمد.


#قسمت_196
#دنیای_سوفی


@Roahanfkrane
_ 197


سپس از شماری چیزهای صنعتی نام برده بود که به نظر او برای جامعه چندان سودمند نبود. و مقاله خود را این طور به پایان رسانده بود که آدم هر کار می کند می تواند در راه نیک باشد یا در راه بد. نیکی و بدی همچون نخهای سفید و سیاه یک رشته اند. گاهی چنان تنگ به هم تنیده اند که نمی توان آنها را از هم جدا کرد.
آموزگارشان وقتی دفترچه های انشای شاگردان را پس می داد به سوفی خیره نگریست و چشمکی زد. نمره بیست گرفته بود و آموزگار در حاشیه نوشته بود: «اینها را از کجا گیر می آوری؟» در لحظه ای که آموزگار کنارش ایستاده بود، سوفی قلم برداشت و با حروف درشت کنار کتابچه اش نوشت: من فلسفه می خوانم. کتابچه را که بست چیزی از آن بیرون افتاد. کارت پستالی از لبنان بود:
هیلده عزیز، هنگامی که این را می خوانی، خبر مرگ اسف انگیز اینجا را حتما تلفنی به تو داده ام. گاهی از خود می پرسم اگر مردم کمی بیشتر فکر می کردند از جنگ دوری نمی جستند؟ شاید بهترین چاره قهر و خشونت دوره ای کوتاه درس فلسفه باشد.
کتاب کوچک فلسفه ای توسط سازمان ملل»، چطور است .و به هر شهروند تازه جهان، نسخه ای به زبان خودش داده شود. این فکر را به دبیر کل سازمان ملل پیشنهاد خواهم کرد.
در تلفن گفتی بیش از پیش مراقب چیزهایت هستی. خوشحالم، چون من از تو شلخته تر آدمی در عمرم ندیده ام. بعد گفتی از دفعه پیش که با هم حرف زدیم تا حال تنها چیزی که گم کردهای ده کرون بوده است. هر چه از دستم بر آید میکنم که آن را پیدا کنی. با این که من از خانه خیلی دورم، دستیاری در آنجا دارم. اگر پول را پیدا کردم می گذارمش پیش هدیه تولدت.) قربانت، پدر: که حس می کند انگار همین الان در راه سفر طولانی به خانه است.
سوفی کارت را که خواند زنگ آخر مدرسه به صدا درآمد.


#قسمت_197
#دنیای_سوفی


@Roshanfkrane
_198



فکرش بار دیگرمغشوش شد.
یووانا در میدان بازی منتظر او بود. در راه خانه سوفی کیف مدرسه اش را باز کرد و کارت پستال تازه را نشان یووانا داد.
بروانا پرسید: «مهر پست چه تاریخی است؟» احتمالا ۱۵ ژوئن...» «نه، نگاه کن... نوشته ۹۰
/ ۵ / ۳۰ .» یعنی دیروز... روز بعد از مرگ سرگرد در لبنان.» یووانا گفت: «فکر نمیکنم کارت پستال یک روزه از لبنان به نروژ برسد.»
به خصوص با این نشانی عجیب و غریب: هیلده مولرکناگ، توسط سوفی آموندسن، دبیرستان راهنمایی فروليا...»
فکر میکنی با پست آمده؟ و آموزگارمان آن را لای دفترچه تو گذاشته؟» نمی دانم. جرئت هم ندارم از او بپرسم.» صحبت کارت پستال به همين خاتمه یافت. سوفی گفت: «تصمیم دارم شب اول تابستان یک میهمانی در باغمان بدهم.»
با پسرها؟» سوفی شانه هایش را بالا انداخت. «حتما لازم نیست احمق ترین آنها را دعوت کرد.»
ولی جرمی را که لابد میگویی؟» اگر تو بخواهی. راستی، شاید آلبرتو کناکس را هم دعوت کنم.» عقلت کم شده!» بله، می دانم.»
گفتگو به همین جا ختم شد؛ چون رسیدند به فروشگاه بزرگ و هر کدام به راه خود رفت.
سوفی به خانه که رسید ابتدا نگاهی به باغ انداخت ببیند هرمس آنجا نیست. از قضا بود، و داشت دور و بر درختهای سیب بو میکشید.



#قسمت_198
#دنیای_سوفی

@Roshanfkrane
199


مانند بقیه جسم بتوان آن را لمس کرد. روح چیزی «معنوی» است.
از میدان بزرگ گذشتند، به شهر قدیم نزدیک شدند. به پیاده رویی رسیدند که سوفی ده کرونی را یافته بود، و دختر بی اختیار به آسفالت نگاه کرد. و درست در همان نقطه ای که دولا شده سکه را برداشته بود، حال کارت پستالی بود عکسش رو به بالا. عکس باغی را نشان می داد پر از نخل و درختان پرتغال.
سوفی خم شد و کارت را برداشت. هرمس شروع کرد به پارس کردن، انگار نمی خواست سوفی به آن دست بزند. پشت کارت نوشته بود:
هیلده عزیز، زندگی زنجیری دراز از تصادفات است. بعید نیست ده کرونی که تو گم کردی اینجا سر درآورده باشد. شاید پیرزنی که در لیله سن منتظر اتوبوس بود تا به کریستین سن برود سکه را یافت. شاید او در کریستین سن سوار قطار شد و به دیدن نوه هایش رفت، و پول را ساعتها بعد اینجا در میدان نو گم کرد. و بعد از کجا معلوم که همان روز دختری که به راستی به آن پول نیاز داشت تا با اتوبوس به خانه خود برود آن را نیافته باشد. آدم، هیلده، هیچوقت يقين ندارد، ولی اگر واقعا چنین باشد، باید حتما از خود بپرسیم آیا خواست خدا در پشت همه چیز نیست. قربانت، پدر، که روحا در اسکله کنار خانه در لیله سن نشسته است.
پی نوشت: گفتم که کمک میکنم ده کرونی را پیدا کنی. در روی دیگر کارت نوشته بود: «هیلده مولرکناگ، توسط عابر گذرا» مهر پستخانه به تاریخ ۱۵ /۶/ ۹۰ بود.
سوفی دوان دوان همراه هرمس از پله ها بالا رفت. به محض این که آلبرتو در را گشود، دختر گفت:
برو کنار. پستچی آمده.»
فکر می کرد حق دارد دلخور باشد. آلبرتو کنار ایستاد، و دختر خود را به داخل انداخت. هرمس مانند دفعه پیش رفت زیر رختکن دراز کشید.


#قسمت_199
#دنیای_سوفی

@Roshanfkrane
_202


کنار آنها کتابی برگشوده و به راستی سالخورده. سوفی پرسید: «این چیست؟»
چاپ اول مقالات فلسفی دکارت که در ۱۶۳۷ منتشر شد و گفتار در روش مشهور وی نخست در آن در آمد؛ این کتاب یکی از عزیزترین چیزهایی است که من دارم.»
و صندوقچه؟»
صندوقچه محتوی مجموعه منحصر به فرد ذره بین و عدسی است. اینها همه در اواسط قرن هفدهم توسط اسپینوزا فیلسوف هلندی تراشیده شدند. بی اندازه گرانبهای اند و باز از جمله اشیای بسیار عزیز من.»
شاید وقتی بفهمم اسپینوزا و دکارت کی اند قدر این اشیاء را بیشتر بدانم.»
البته، ولی ابتدا باید خود را با دورانی که اینها در آن می زیستند آشنا سازی. بشین.»
هر دو در جای دفعه پیش خود، سوفی در صندلی دسته دار بزرگ و آلبرتو کناکس روی کاناپه، نشستند. میز کوچک، رویش کتاب و صندوقچه، بین آنها بود. آلبرتو کلاه گیسش را از سر برداشت و روی میز تحریر گذاشت.
امروز درباره قرن هفدهم یا آنچه به طور کلی عصر باروک می نامیم، صحبت میکنیم.»
عصر باروک؟ چه اسم عجیبی.»
لفظ «باروک» از واژه ای است که برای توصیف کردن مرواریدهای نامنظم شکل به کار می رود. بی نظمی ویژگی هنر باروک بود، و در قیاس با سبک ساده و موزون هنر رنسانس، سرشار از شکلهای تقابلی بود. تضادهای آشتی ناپذیر به طور کلی خصلت بارز قرن هفدهم بود. از سویی خوشبینی بی وقفه رنسانس را داریم و از سوی دیگر نقطه مقابل آن یعنی کسانی را که در پی زندگی پر ریاضت و انزوای مذهبی بودند.


#قسمت_202

#دنیای_سوفی

@Roshanfkrane
_203


در هنر و در حیات روزمره نیز از طرفی به خودنماییهای متفرعن و پرزرق و برق بر می خوریم، و از طرف دیگر به نهضتی رهبانی که از دنیا کنار میکشید.»
به عبارت دیگر، هم به کاخهای سربرافراشته و هم به دیرهای دورافتاده.»
بله، بد نگفتی. یکی از گفته های معروف عصر باروک عبارتی لاتینی به معنای د دم را غنیمت شمارا بود. اصطلاح دیگری که زیاد بر زبان می آمد د یادت نرود که می میری بود. در هنر، مثلا، نقاش سبک زندگی بی اندازه پرتجملی را، میکشید، ولی جمجمه کوچکی نیز در گوشه آن ترسیم می کرد.
ویژگی دیگر عصر باروک، به مفاهیم گوناگون، نخوت یا تصنع بود. در عین حال افراد بسیاری هم در اندیشه روی دیگر سکه، یعنی ماهیت ناپایدار چیزها بودند، این واقعیت که تمام زیباییهایی که ما را در میان گرفته ناچار باید روزی از میان برود.»
این درست است. و چه غم انگیز است که هیچ چیزی دوام ندارد.»
حالا داری کاملا مانند بسیاری از مردم قرن هفدهم فکر میکنی. عصر باروک از دید سیاسی نیز دوران برخورد و ستیز بود. جنگ اروپا را ویران کرده بود. بدترین آنها جنگ سی ساله بود که از ۱۶۱۸ تا ۱۶۴۸ بیشتر قاره اروپا را به هم ریخت. این جنگ، در حقیقت، مجموعه ای از چندین جنگ بود که به ویژه به آلمان لطمه زد. از پیامدهای مهم جنگ سی ساله یکی آن بود که فرانسه رفته رفته قدرت مسلط اروپا شد.»
جنگ بر سر چه بود؟ »
جنگ تا اندازه زیادی میان پروتستانها و کاتولیکها بود. ولی به سلطه جویی سیاسی هم بی ارتباط نبود.»
کم و بیش مثل لبنان.»
از جنگها که بگذریم، قرن هفدهم دوران اختلافهای بزرگ طبقاتی بود. داستان اشراف فرانسوی و دربار ورسای را که حتما شنیده ای. ولی نمی دانم درباره تنگدستی مردم فرانسه چیزی به گوش ات رسیده است. نمایش شکوه و حشمت پیش شرط قدرت نمایی است. اغلب گفته اند که وضع سیاسی در عصرباروک همسنگ هنر و معماری آن بود.

#قسمت_203
#دنیای_سوفی
@Roshanfkrane
#کتاب_صوتی
#زیبای_تنها
#محمودطلوعی

سرگذشت غم انگیز ثریا اولین و آخرین عشق شاه...

》زیبای تنها
تالیف: محمود طلوعی
راوی: آزیتا ناهیدفر

#قسمت_اول
@Roshanfkrane
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
@Roshanfkrane

سرنوشت جهان بعد از ما چه خواهد شد..

#قسمت_دوم
#اسرار_جهان #علمی #نجوم #جالب

ادامه دارد...


@Roshanfkrane
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
سرنوشت جهان بعد از ما چه خواهد شد

#قسمت_سوم
#اسرار_جهان

ادامه دارد...

#جالب #علمی #نجوم #دانستنی

@Roshanfkrane
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
@Roshanfkrane

کیهان چگونه به پایان می‌رسد؟
ممکن است هیچوقت نتوانیم مطمئن شویم؛ اما دانش مدرن برای کشیدن تصویری از آینده احتمالی کیهان، دست به کار شده است.

#قسمت_چهارم
#اسرار_جهان
ادامه دارد...

#دانستنی #علمی #نجوم #جالب

@Roshanfkrane
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
@Roshanfkrane

#انرژی_تاریک قسمت اعظم ِ کیهان ما را تشکیل می دهد، اما مادۀ تاریک که اثرات گرانشی دارد در یک حجم مشخص وجود دارد.

#قسمت_پنجم
#اسرار_جهان

ادامه دارد...

#جالب #دانستنی #نجوم #علمی


@Roshanfkrane
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
نیستی و هستی

تحول در سِیر به سوی نیستی و تحولی در حالت ترس آگاهی و پذیرش

#قسمت_آخر
#اسرار_جهان


#دانستنی #علمی #نجوم #جالب


@Roshanfkrane