199
مانند بقیه جسم بتوان آن را لمس کرد. روح چیزی «معنوی» است.
از میدان بزرگ گذشتند، به شهر قدیم نزدیک شدند. به پیاده رویی رسیدند که سوفی ده کرونی را یافته بود، و دختر بی اختیار به آسفالت نگاه کرد. و درست در همان نقطه ای که دولا شده سکه را برداشته بود، حال کارت پستالی بود عکسش رو به بالا. عکس باغی را نشان می داد پر از نخل و درختان پرتغال.
سوفی خم شد و کارت را برداشت. هرمس شروع کرد به پارس کردن، انگار نمی خواست سوفی به آن دست بزند. پشت کارت نوشته بود:
هیلده عزیز، زندگی زنجیری دراز از تصادفات است. بعید نیست ده کرونی که تو گم کردی اینجا سر درآورده باشد. شاید پیرزنی که در لیله سن منتظر اتوبوس بود تا به کریستین سن برود سکه را یافت. شاید او در کریستین سن سوار قطار شد و به دیدن نوه هایش رفت، و پول را ساعتها بعد اینجا در میدان نو گم کرد. و بعد از کجا معلوم که همان روز دختری که به راستی به آن پول نیاز داشت تا با اتوبوس به خانه خود برود آن را نیافته باشد. آدم، هیلده، هیچوقت يقين ندارد، ولی اگر واقعا چنین باشد، باید حتما از خود بپرسیم آیا خواست خدا در پشت همه چیز نیست. قربانت، پدر، که روحا در اسکله کنار خانه در لیله سن نشسته است.
پی نوشت: گفتم که کمک میکنم ده کرونی را پیدا کنی. در روی دیگر کارت نوشته بود: «هیلده مولرکناگ، توسط عابر گذرا» مهر پستخانه به تاریخ ۱۵ /۶/ ۹۰ بود.
سوفی دوان دوان همراه هرمس از پله ها بالا رفت. به محض این که آلبرتو در را گشود، دختر گفت:
برو کنار. پستچی آمده.»
فکر می کرد حق دارد دلخور باشد. آلبرتو کنار ایستاد، و دختر خود را به داخل انداخت. هرمس مانند دفعه پیش رفت زیر رختکن دراز کشید.
#قسمت_199
#دنیای_سوفی
@Roshanfkrane
مانند بقیه جسم بتوان آن را لمس کرد. روح چیزی «معنوی» است.
از میدان بزرگ گذشتند، به شهر قدیم نزدیک شدند. به پیاده رویی رسیدند که سوفی ده کرونی را یافته بود، و دختر بی اختیار به آسفالت نگاه کرد. و درست در همان نقطه ای که دولا شده سکه را برداشته بود، حال کارت پستالی بود عکسش رو به بالا. عکس باغی را نشان می داد پر از نخل و درختان پرتغال.
سوفی خم شد و کارت را برداشت. هرمس شروع کرد به پارس کردن، انگار نمی خواست سوفی به آن دست بزند. پشت کارت نوشته بود:
هیلده عزیز، زندگی زنجیری دراز از تصادفات است. بعید نیست ده کرونی که تو گم کردی اینجا سر درآورده باشد. شاید پیرزنی که در لیله سن منتظر اتوبوس بود تا به کریستین سن برود سکه را یافت. شاید او در کریستین سن سوار قطار شد و به دیدن نوه هایش رفت، و پول را ساعتها بعد اینجا در میدان نو گم کرد. و بعد از کجا معلوم که همان روز دختری که به راستی به آن پول نیاز داشت تا با اتوبوس به خانه خود برود آن را نیافته باشد. آدم، هیلده، هیچوقت يقين ندارد، ولی اگر واقعا چنین باشد، باید حتما از خود بپرسیم آیا خواست خدا در پشت همه چیز نیست. قربانت، پدر، که روحا در اسکله کنار خانه در لیله سن نشسته است.
پی نوشت: گفتم که کمک میکنم ده کرونی را پیدا کنی. در روی دیگر کارت نوشته بود: «هیلده مولرکناگ، توسط عابر گذرا» مهر پستخانه به تاریخ ۱۵ /۶/ ۹۰ بود.
سوفی دوان دوان همراه هرمس از پله ها بالا رفت. به محض این که آلبرتو در را گشود، دختر گفت:
برو کنار. پستچی آمده.»
فکر می کرد حق دارد دلخور باشد. آلبرتو کنار ایستاد، و دختر خود را به داخل انداخت. هرمس مانند دفعه پیش رفت زیر رختکن دراز کشید.
#قسمت_199
#دنیای_سوفی
@Roshanfkrane