_194
بغض گلویش را گرفت، دوید بالا به اتاق خود.
کارش که در حمام تمام شد و زیر ملافه چمباتمه زد، مادرش آمد به اتاق خواب او.
سوفی خود را به خواب زد؛ البته می دانست که مادرش باور نخواهد کرد. می دانست مادرش می داند که سوفی می داند. مادرش باور نخواهد کرد. با این حال مادرش طوری رفتار کرد که انگار سوفی در خواب است. لب تخت نشست و موهای دختر را نوازش کرد.
سوفی با خود فکر کرد دورویی چقدر مشکل است. کم کم روزشماری می کرد که درس فلسفه زودتر به سر برسد. شاید تا روز تولدش تمام شود - یا دست کم تا شب اول تابستان، که پدر هیلده از لبنان می آمد...
ناگهان گفت: «دلم میخواهد تولدم را جشن بگیرم.» عالی است. کی را دعوت میکنی؟»خیلی ها را... می توانم؟» البته. ما باغ بزرگی داریم. هوا هم انشاء الله تا آن وقت خوب می ماند.» از همه مهمتر می خواهم مهمانی ام شب اول تابستان باشد.» بسیار خوب، همین کار را می کنیم.» سوفی، که تنها به فکر روز تولد خود نبود، گفت: «این روزی بسیار مهم است.» بله، البته.» حس میکنم این اواخر خیلی بزرگ شده ام.» چه خوب، نه؟» نمی دانم.» سوفی اینها را که میگفت سرش را در بالش می فشرد. در این موقع مادرش گفت: «سوفی - باید به من بگویی چرا اینقدر بیقراری، مثلا همین الآن.»
خودت وقتی پانزده ساله بودی این طور نبودی؟ » شاید. ولی منظور مرا می فهمی.»
#قسمت_194
#دنیای_سوفی
@Roshanfkrane
بغض گلویش را گرفت، دوید بالا به اتاق خود.
کارش که در حمام تمام شد و زیر ملافه چمباتمه زد، مادرش آمد به اتاق خواب او.
سوفی خود را به خواب زد؛ البته می دانست که مادرش باور نخواهد کرد. می دانست مادرش می داند که سوفی می داند. مادرش باور نخواهد کرد. با این حال مادرش طوری رفتار کرد که انگار سوفی در خواب است. لب تخت نشست و موهای دختر را نوازش کرد.
سوفی با خود فکر کرد دورویی چقدر مشکل است. کم کم روزشماری می کرد که درس فلسفه زودتر به سر برسد. شاید تا روز تولدش تمام شود - یا دست کم تا شب اول تابستان، که پدر هیلده از لبنان می آمد...
ناگهان گفت: «دلم میخواهد تولدم را جشن بگیرم.» عالی است. کی را دعوت میکنی؟»خیلی ها را... می توانم؟» البته. ما باغ بزرگی داریم. هوا هم انشاء الله تا آن وقت خوب می ماند.» از همه مهمتر می خواهم مهمانی ام شب اول تابستان باشد.» بسیار خوب، همین کار را می کنیم.» سوفی، که تنها به فکر روز تولد خود نبود، گفت: «این روزی بسیار مهم است.» بله، البته.» حس میکنم این اواخر خیلی بزرگ شده ام.» چه خوب، نه؟» نمی دانم.» سوفی اینها را که میگفت سرش را در بالش می فشرد. در این موقع مادرش گفت: «سوفی - باید به من بگویی چرا اینقدر بیقراری، مثلا همین الآن.»
خودت وقتی پانزده ساله بودی این طور نبودی؟ » شاید. ولی منظور مرا می فهمی.»
#قسمت_194
#دنیای_سوفی
@Roshanfkrane