https://s8.picofile.com/file/8321858392/IMG_20180316_182611.jpg
📕 #حماسه_بدر
روایتی مستند از پنج روز ماموریت سخت و نفس گیر رزمندگان دلاور و خط شکن #استان_زنجان در قالب #گردان_حضرت_حر_لشگر_۳۱_عاشورا در #عملیات_بدر ( اسفند ماه ۱۳۶۳ ، منطقه عملیاتی شرق رودخانه دجله عراق )
🔴 آخرین روز #عملیات_بدر
🔹 #قسمت_اول
🔸 حوالی ساعت دو بعدازظهر شنبه ۲۵ اسفندماه ۱۳۶۳ ، با هر زحمت و بدبختی که بود از حلقه محاصره عراقیها دررفته و با برادر محرمعلی الماسی از روستای #حریبه خارج و وارد یک نخلستان بزرگ شدیم ، هیچ شناختی از اطراف نداشتیم ، اما صدای رودخانه از انتهای نخلستان به گوش میرسید و ماهم که از رودخانه دجله گذشته و وارد منطقه عملیاتی شده بودیم ، به امید یافتن سایر همرزمان به سمت صدا رفتیم .
عراقی ها هم مثل مور و ملخ از روستا بیرون ریخته وسیلی از گلوله و موشک را بدرقه راهمان کردند.
با تاکتیک آتش و حرکت متر به متر عقب کشیدیم تا اینکه میانه های نخلستان صدای ناله های بلند و جانسوزی را شنیده و سمت صدا رفته و دیدیم #سردارپاسدار__عباس_تاران (رفیقدوست) معاون بی باک و دلاور #گردان_حضرت_حر_لشگر_۳۱_عاشورا در میان ده ها جنازه عراقی افتاده و از شدت درد به خود می پیچد و فریاد میزند.
در زیر بارانی از گلوله و موشک ، پیکر غرقه به خون برادر تاران را پشت برادر الماسی سوار کرده و با هر زحمت و مشقتی بود ، خود را به انتهای نخلستان رسانیده و خارج شدیم. خوشبختانه درست کنار رودخانه دجله بودیم و چندصدمتر بالاتر هم قایقی مشغول تخلیه مهمات بود، سریع سمت قایق رفته و از سکاندار قایق خواستیم ، برادر تاران را به عقب ببره ، اما قایقران امتناع کرد و هرچه هم خواهش و تمنا کردیم ، قبول نکرد.
خلاصه حسابی ناراحت مان کرد و من هم قاطی کرده و هرچه از دهانم درآمد نثارش کردم ، خلاصه کار داشت به جاهای باریک میکشید که یکدفعه یک نفر از پشت سر دستشو روی شانه ام گذاشت و با لحن زیبای ترکی گفت : دلاور ! چرا این قدر ناراحتی !؟ فکر کردم از رفقای سکاندار است و باعصبانیت برگشتم که چیزی بهش بگم که ناگهان چهره خاک آلوده و خسته و معصوم برادر #مهدی_باکری فرمانده لشگر ۳۱ عاشورا را مقابلم دیدم که داره بهم لبخند میزنه ، اصلا باورکردنی نبود و انتظار دیدن فرمانده لشگر را اونجا نداشتم و واسه همین هم طوری شوکه شدم که نفس تو سینه ام حبس و زبانم کاملا قفل شد و مثل یه تیکه چوپ سرجام خشکم زد .
#سردار_باکری با دیدن حال و روزم ، یه بوسه کوچولو به پیشانی ام زده و با لحنی مهربان و آرام بخش به زبان شیرین ترکی گفت : الله بنده سی !خسته نباشی ، ناراحت نباش همه چیز درست میشه ، بعدهم بلافاصله دستور انتقال برادر تاران را به قایقران داد و برادر الماسی هم پیکرشو داخل قایق گذاشت.
خدا میداند الان هم که الانه ، نگاه معصومانه ولبخند آرام بخش #سردار_مهدی_باکری از ذهن و فکرم خارج نشده و همیشه به یاد اون دقایق الهی و خدایی هستم .
🌸 نامش جاوید و یادش گرامی
📝 راوی #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
🔄 ادامه دارد...
✅ کانال دل باخته
🇮🇷 @pcdrab
📕 #حماسه_بدر
روایتی مستند از پنج روز ماموریت سخت و نفس گیر رزمندگان دلاور و خط شکن #استان_زنجان در قالب #گردان_حضرت_حر_لشگر_۳۱_عاشورا در #عملیات_بدر ( اسفند ماه ۱۳۶۳ ، منطقه عملیاتی شرق رودخانه دجله عراق )
🔴 آخرین روز #عملیات_بدر
🔹 #قسمت_اول
🔸 حوالی ساعت دو بعدازظهر شنبه ۲۵ اسفندماه ۱۳۶۳ ، با هر زحمت و بدبختی که بود از حلقه محاصره عراقیها دررفته و با برادر محرمعلی الماسی از روستای #حریبه خارج و وارد یک نخلستان بزرگ شدیم ، هیچ شناختی از اطراف نداشتیم ، اما صدای رودخانه از انتهای نخلستان به گوش میرسید و ماهم که از رودخانه دجله گذشته و وارد منطقه عملیاتی شده بودیم ، به امید یافتن سایر همرزمان به سمت صدا رفتیم .
عراقی ها هم مثل مور و ملخ از روستا بیرون ریخته وسیلی از گلوله و موشک را بدرقه راهمان کردند.
با تاکتیک آتش و حرکت متر به متر عقب کشیدیم تا اینکه میانه های نخلستان صدای ناله های بلند و جانسوزی را شنیده و سمت صدا رفته و دیدیم #سردارپاسدار__عباس_تاران (رفیقدوست) معاون بی باک و دلاور #گردان_حضرت_حر_لشگر_۳۱_عاشورا در میان ده ها جنازه عراقی افتاده و از شدت درد به خود می پیچد و فریاد میزند.
در زیر بارانی از گلوله و موشک ، پیکر غرقه به خون برادر تاران را پشت برادر الماسی سوار کرده و با هر زحمت و مشقتی بود ، خود را به انتهای نخلستان رسانیده و خارج شدیم. خوشبختانه درست کنار رودخانه دجله بودیم و چندصدمتر بالاتر هم قایقی مشغول تخلیه مهمات بود، سریع سمت قایق رفته و از سکاندار قایق خواستیم ، برادر تاران را به عقب ببره ، اما قایقران امتناع کرد و هرچه هم خواهش و تمنا کردیم ، قبول نکرد.
خلاصه حسابی ناراحت مان کرد و من هم قاطی کرده و هرچه از دهانم درآمد نثارش کردم ، خلاصه کار داشت به جاهای باریک میکشید که یکدفعه یک نفر از پشت سر دستشو روی شانه ام گذاشت و با لحن زیبای ترکی گفت : دلاور ! چرا این قدر ناراحتی !؟ فکر کردم از رفقای سکاندار است و باعصبانیت برگشتم که چیزی بهش بگم که ناگهان چهره خاک آلوده و خسته و معصوم برادر #مهدی_باکری فرمانده لشگر ۳۱ عاشورا را مقابلم دیدم که داره بهم لبخند میزنه ، اصلا باورکردنی نبود و انتظار دیدن فرمانده لشگر را اونجا نداشتم و واسه همین هم طوری شوکه شدم که نفس تو سینه ام حبس و زبانم کاملا قفل شد و مثل یه تیکه چوپ سرجام خشکم زد .
#سردار_باکری با دیدن حال و روزم ، یه بوسه کوچولو به پیشانی ام زده و با لحنی مهربان و آرام بخش به زبان شیرین ترکی گفت : الله بنده سی !خسته نباشی ، ناراحت نباش همه چیز درست میشه ، بعدهم بلافاصله دستور انتقال برادر تاران را به قایقران داد و برادر الماسی هم پیکرشو داخل قایق گذاشت.
خدا میداند الان هم که الانه ، نگاه معصومانه ولبخند آرام بخش #سردار_مهدی_باکری از ذهن و فکرم خارج نشده و همیشه به یاد اون دقایق الهی و خدایی هستم .
🌸 نامش جاوید و یادش گرامی
📝 راوی #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
🔄 ادامه دارد...
✅ کانال دل باخته
🇮🇷 @pcdrab
https://s9.picofile.com/file/8360418918/IMG_20181027_172537_384_Copy.jpg
📝 #خاطره_ای زیبا و شنیدنی از #غواص_شهید_رضا_بیگدلی در عملیات عاشورایی #بدر
📌 #قسمت_اول
💠 روز سوم #عمليات_بدر كم كم داشت به پايان خود نزديك می شد و خورشيد ، پرتو طلائيش را از دامن زمين و آسمان بر می چيند .
بچه های ما كه در اين سوی دجله و در پشت خاكريزی موضع گرفته بودند در طی آن روز دومين پاتك سنگين دشمن را با مقاومت و نبردی نزدیک با تقدیم تعدادی شهيد و زخمی دفع كرده بودند . وقتی كه لختی از شب گذشت و تمام منطقه در كام تاريكی فرو رفت ، عراقی ها دوباره تجديد قوا كرده و دوباره بارانی از آتش به سر و روی مان باريدن گرفت .
اين سومين باری بود كه دشمن با ضد حمله خود دست به تلاشی مذبوحانه می زد ، عراق زبده ترين فرماندهان و پرآوازه ترين تيپها و نيروهايش را وارد منطقه عملياتی بدر كرده بود تا شايد بتواند رزمندگان اسلام را به عقب رانده و پيشروی آنها را سد كنند.
نيروهای عراقی تا پشت كانالی در آنسوی دجله ، پيش آمده و در آن سوی جاده موضع گرفته بودند ، بچه های ما هم در اين طرف جاده سنگر گرفته و مقاومت می كردند.
آن شب كه سومين پاتك دشمن آغاز شد، برادران واقعاً سنگ تمام گذاشته و پايداری جانانه ای از خود نشان دادند. من به همراه دو نفر ديگر فقط خشابها را پر می كرديم و بچه های ديگر آتش می كردند.
از بس شليك كردند كه لوله تعدادی از تفنگها سرخ شده و خميد! ولی انگار عراقيها اين بار خيلی لجوجتر از پيش بودند و خيال اينكه دست از سر ما بردارند را نداشتند.
آنها می خواستند به هر بهائی كه شده، ما را از مواضع تصرف شده بيرون كنند، لذا هر لحظه بر شدت آتش خود می افزودند و اين در حالی بود كه مهمات ما كم كم ته می كشيد تا جايی كه غير از چند عدد نارنجك ، چيز ديگری باقي نمانده بود. از طرف ديگر بچه ها واقعاً خسته بودند. ساعتهای متمادی بود كه پلك بر هم ننهاده بودند.
ـ فرمانده گردان ـ صدام کرد و گفت:
ـ برو ، نذار بچه ها خوابشون ببره، عراقي ها دارن ميان جلو.
من يكی يكی به سنگرها سرزده و خوابيده ها را از خواب بيدار می كردم. ولی وقتی به سنگر آخری رسيده و بر می گشتم ، می ديدم كه بعضيها دوباره گرفته و خوابيده اند. از جمله #شهيد_رضا_بيگدلی و #شهید_حسين_شاكری كه با هم در يك سنگر ، پتوی عراقی را روی خود كشيده و با خيال راحت خوابيده بودند.
رفتم سراغشان كه :
ـ ای بابا! بلند شين ببينم. شماها گرفتين خوابيدين؟ عراقی ها دارن ميان جلو و يكی يكی تو سنگرا نارنجك ميندازن، يا الله پاشين ببينم ...
ولی آن دو حسابی جا خوش كرده و واقعا خستگی از سر و رويشان می باريد. گفتند: بيخيالش ! ما كه خيلی خسته ايم بذاريد كمی چشم روی هم بذاريم ، بعدش در خدمتيم .
برگشتم پيش فرمانده ازم پرسيد:
ـ جواد! حسين و رضا كجان؟
ـ گفتم که خوابيدن و گفتن كه بعد از نيم ساعت بيدارشان كنم. خيلی خسته بودن.
بعد از نيم ساعت فرمانده دوباره احضارم کرد و گفت: جواد برو حسین و رضا را بيدار كن و بگو هر چه زودتر بيان اينجا كه كارشون دارم.
❇️ #ادامه_دارد
💐 نامشان جاوید و یادشان گرامی
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
📝 #خاطره_ای زیبا و شنیدنی از #غواص_شهید_رضا_بیگدلی در عملیات عاشورایی #بدر
📌 #قسمت_اول
💠 روز سوم #عمليات_بدر كم كم داشت به پايان خود نزديك می شد و خورشيد ، پرتو طلائيش را از دامن زمين و آسمان بر می چيند .
بچه های ما كه در اين سوی دجله و در پشت خاكريزی موضع گرفته بودند در طی آن روز دومين پاتك سنگين دشمن را با مقاومت و نبردی نزدیک با تقدیم تعدادی شهيد و زخمی دفع كرده بودند . وقتی كه لختی از شب گذشت و تمام منطقه در كام تاريكی فرو رفت ، عراقی ها دوباره تجديد قوا كرده و دوباره بارانی از آتش به سر و روی مان باريدن گرفت .
اين سومين باری بود كه دشمن با ضد حمله خود دست به تلاشی مذبوحانه می زد ، عراق زبده ترين فرماندهان و پرآوازه ترين تيپها و نيروهايش را وارد منطقه عملياتی بدر كرده بود تا شايد بتواند رزمندگان اسلام را به عقب رانده و پيشروی آنها را سد كنند.
نيروهای عراقی تا پشت كانالی در آنسوی دجله ، پيش آمده و در آن سوی جاده موضع گرفته بودند ، بچه های ما هم در اين طرف جاده سنگر گرفته و مقاومت می كردند.
آن شب كه سومين پاتك دشمن آغاز شد، برادران واقعاً سنگ تمام گذاشته و پايداری جانانه ای از خود نشان دادند. من به همراه دو نفر ديگر فقط خشابها را پر می كرديم و بچه های ديگر آتش می كردند.
از بس شليك كردند كه لوله تعدادی از تفنگها سرخ شده و خميد! ولی انگار عراقيها اين بار خيلی لجوجتر از پيش بودند و خيال اينكه دست از سر ما بردارند را نداشتند.
آنها می خواستند به هر بهائی كه شده، ما را از مواضع تصرف شده بيرون كنند، لذا هر لحظه بر شدت آتش خود می افزودند و اين در حالی بود كه مهمات ما كم كم ته می كشيد تا جايی كه غير از چند عدد نارنجك ، چيز ديگری باقي نمانده بود. از طرف ديگر بچه ها واقعاً خسته بودند. ساعتهای متمادی بود كه پلك بر هم ننهاده بودند.
ـ فرمانده گردان ـ صدام کرد و گفت:
ـ برو ، نذار بچه ها خوابشون ببره، عراقي ها دارن ميان جلو.
من يكی يكی به سنگرها سرزده و خوابيده ها را از خواب بيدار می كردم. ولی وقتی به سنگر آخری رسيده و بر می گشتم ، می ديدم كه بعضيها دوباره گرفته و خوابيده اند. از جمله #شهيد_رضا_بيگدلی و #شهید_حسين_شاكری كه با هم در يك سنگر ، پتوی عراقی را روی خود كشيده و با خيال راحت خوابيده بودند.
رفتم سراغشان كه :
ـ ای بابا! بلند شين ببينم. شماها گرفتين خوابيدين؟ عراقی ها دارن ميان جلو و يكی يكی تو سنگرا نارنجك ميندازن، يا الله پاشين ببينم ...
ولی آن دو حسابی جا خوش كرده و واقعا خستگی از سر و رويشان می باريد. گفتند: بيخيالش ! ما كه خيلی خسته ايم بذاريد كمی چشم روی هم بذاريم ، بعدش در خدمتيم .
برگشتم پيش فرمانده ازم پرسيد:
ـ جواد! حسين و رضا كجان؟
ـ گفتم که خوابيدن و گفتن كه بعد از نيم ساعت بيدارشان كنم. خيلی خسته بودن.
بعد از نيم ساعت فرمانده دوباره احضارم کرد و گفت: جواد برو حسین و رضا را بيدار كن و بگو هر چه زودتر بيان اينجا كه كارشون دارم.
❇️ #ادامه_دارد
💐 نامشان جاوید و یادشان گرامی
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
https://s8.picofile.com/file/8361415026/IMG_20190206_121714.jpg
💢 #راز_داری و #خوش_عهدی...!
📝 #خاطره_ای زیبا و شنیدنی از بسیجی مخلص #غواص_شهید_حسین_شاکری_نوری در عملیات غرور آفرین #والفجر_۸ :
💠 #قسمت_اول
🔹 بامداد روز هیجدم بهمن ماه ۱۳۶۴ بعد از اقامه نماز صبح پیک گردان به تمامی گروهانها خبر داد که وقت رفتنه و نیروها باید بعد صبحانه مشغول جمع آوری پتوها و وسایل چادرها شوند، حدود ۴۵ روزی میشد که در کناریه رودخانه کارون ( نقطه نامعلوم ) اردو زده و در نهایت پنهان کاری و حفاظت ، بطور شبانه و روزی مشغول آموزش شنا و غواصی و فراگرفتن تاکتیک های حملات آبی و خاکی بودیم و در این مدت بجز فرماندگان گردان و چند نفر دیگری که مسئولیت حمل آذوقه و تدارکات گردان را برعهده داشتن ، کسی اجازه خروج از مقر را نداشت ، خلاصه نیروهای دلیر و جان برکف #گردان_حضرت_علی_اصغر_ع #استان_زنجان و #گردان_حضرت_سید_الشهدا_ع استان آذربایجان شرقی بعد از طی دوره های سخت و دشوار همگی به رزمندگان آماده و غواصان دلاوری تبدیل شدن که بدون استراحت عرض ۷۰۰ و ۸۰۰ متری #رودخانه_کارون را دهها بار رفته و برگشتند و همگی بی صبرانه منتظر فرمان حرکت و آغاز عملیات شدند .
هیچکدام نمیدونستیم ، منطقه عملیاتی کجاست و گردان قراره کجا عمل کنه ، اما با توجه به تعلیمات و آموزشهائی که میدیدیم ، همگی در حد اطمینان حدس میزدیم که منطقه عملیاتی باید آبهای گرم و کم عمق هورالعظیم و یا باتلاق های پوشیده از نیزار جزایر مجنون باشه، خلاصه بچه های دسته همینکه صبحانه را خوردند و سفره را جمع کردند، خبر جمع کردن وسایل و رفتن را بهوشون دادم و ناگهان چنان همهمه و بزم شادی و خنده و صلوات داخل چادر برپا شد که نگو و این موضوع فقط اختصاص به چادر ما نداشت و چادرهای دیگه هم با شنیدن این خبر به حال و روز ما افتاده و برای دقایقی همه جای گردان پر از خوشحالی و شادمانی و صدای خنده و صلوات رزمندگان شد و اونقدر هم برای عملیات و رویاروئی با مزدوران متجاوز بعثی اشتیاق و عجله داشتند که شتابان پتوها و فانوس ها و وسایل پذیرائی چادرها را جمع کرده و جلوی چادر گذاشتند تا تحویل بچه های تدارکات بدهند و بعدش هم چند نفر و چندنفر در اطراف چادرها نشسته و با شوخی و تفریح مشغول تمیزکردن سلاح و آماده کردن تجهیزات خود شدند .
راستش تو این لحظات با اینکه میدونستم منطقه عملیاتی از اسرار طبقه بندی شده است و امکان نداره کسی در موردش چیزی بهم بگه ! اما با این وجود بدجور دلم میخواست، یجوری از محل عمل کردن گردان باخبر شده و سر در بیارم و چون با #غواص_شهید_حسین_شاکری رفیق قدیمی و صمیمی بودیم و میدونستم چندهفته قبل واسه شناسناسی منطقه عملیاتی رفته و قشنگ با موقعیت جعرافیائی اش آشناست ، به سرم زد که برم پیداش کنم و با خواهش و تمنا و التماس هر جوریه اسم منطقه را از زیر زبانش بیرون بکشم ! خلاصه با همین نیت راه افتادم و حسین را جلوی چادر فرماندهی گردان دیدیم و یه کم باهاش خوش و بش کردم و حسین هم سریع پیشنهاد داد تا واسه آخرین بار بریم کنار ساحل کارون و یه کم روی پل شناور بشینیم ، منم که ازخدا همین را میخواستم تا باهاش خلوت کنم ، سریع قبول کرده ودوتائی گپ زنان راهی لب آب شدیم .
مسافت تا ساحل رودخانه طولانی بود و اواسط راه حرفهامون حسابی گل انداخته و مدام از اینطرف و اونطرف و خاطرات تلخ و شیرین گذشته صبحت کرده و از بچه های سفرکرده گفتیم تا اینکه یهوی حسین برگشت و گفت : عباس خدا کنه ! اینبار دیگه شهید شم ! عباس ! خدایش برام دعا کن ! تو حرفهاش بقدری سوز و بغض و اخلاص و صادقت موج میزد که چشام بی اختیار پر از اشگ شد.
ایستادم ومستقیم تو چشاش خیره شده و خواستم چیزی بگم که دیدیم قطرات اشگ قطره و قطره ازگوشه چشمانش سرازیره ، دیگه نتونستم چیزی بگم و ساکت شدم ، برای لحظاتی هردو آروم و بیصدا اشگ ریختیم و بعدش کم کم به احساساتم مسلط شده و با لگنت زبون، خیلی آروم و یواش گفتم : حسین جون ! امام و انقلاب هنوز به وجود دلاوران و پهلوانانی مثل تو نیاز داره و جنگ هم که هنوز ادامه داره !
لبخند تلخی زد و گفت: تو بدر ( #عملیات_بدر ـ اسفندماه ۱۳۶۳ ـ شرق دجله عراق ) باید میرفتم ! راستش موقع زخمی شدن تا آخرهاش هم رفتم ! اما یهوی نمیدونم چی شد که قبولم نکردن و دست رد به سینه ام زدند ! راستش از اون موقع از دست خودم حسابی دلگیر و ناراحتم !
🌺 روحش شاد و یادش گرامی
❇️ #ادامه_دارد
🖌 #خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🥀 #غواص_شهید_حسین_شاکری شیرمرد زنجانی از غواصان خط شکن و حماسه ساز گردان حضرت علی اصغر (ع) #استان_زنجان در عملیات افتخار آفرین #والفجر_هشت
🌹 شهادت : بهمن ماه ۱۳۶۴ ، #عملیات_والفجر_۸ ، منطقه عملیاتی #اروند_رود ، #اسکله_چهار_چراغه
🌺 نامش جاوید و یادش گرامی
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
💢 #راز_داری و #خوش_عهدی...!
📝 #خاطره_ای زیبا و شنیدنی از بسیجی مخلص #غواص_شهید_حسین_شاکری_نوری در عملیات غرور آفرین #والفجر_۸ :
💠 #قسمت_اول
🔹 بامداد روز هیجدم بهمن ماه ۱۳۶۴ بعد از اقامه نماز صبح پیک گردان به تمامی گروهانها خبر داد که وقت رفتنه و نیروها باید بعد صبحانه مشغول جمع آوری پتوها و وسایل چادرها شوند، حدود ۴۵ روزی میشد که در کناریه رودخانه کارون ( نقطه نامعلوم ) اردو زده و در نهایت پنهان کاری و حفاظت ، بطور شبانه و روزی مشغول آموزش شنا و غواصی و فراگرفتن تاکتیک های حملات آبی و خاکی بودیم و در این مدت بجز فرماندگان گردان و چند نفر دیگری که مسئولیت حمل آذوقه و تدارکات گردان را برعهده داشتن ، کسی اجازه خروج از مقر را نداشت ، خلاصه نیروهای دلیر و جان برکف #گردان_حضرت_علی_اصغر_ع #استان_زنجان و #گردان_حضرت_سید_الشهدا_ع استان آذربایجان شرقی بعد از طی دوره های سخت و دشوار همگی به رزمندگان آماده و غواصان دلاوری تبدیل شدن که بدون استراحت عرض ۷۰۰ و ۸۰۰ متری #رودخانه_کارون را دهها بار رفته و برگشتند و همگی بی صبرانه منتظر فرمان حرکت و آغاز عملیات شدند .
هیچکدام نمیدونستیم ، منطقه عملیاتی کجاست و گردان قراره کجا عمل کنه ، اما با توجه به تعلیمات و آموزشهائی که میدیدیم ، همگی در حد اطمینان حدس میزدیم که منطقه عملیاتی باید آبهای گرم و کم عمق هورالعظیم و یا باتلاق های پوشیده از نیزار جزایر مجنون باشه، خلاصه بچه های دسته همینکه صبحانه را خوردند و سفره را جمع کردند، خبر جمع کردن وسایل و رفتن را بهوشون دادم و ناگهان چنان همهمه و بزم شادی و خنده و صلوات داخل چادر برپا شد که نگو و این موضوع فقط اختصاص به چادر ما نداشت و چادرهای دیگه هم با شنیدن این خبر به حال و روز ما افتاده و برای دقایقی همه جای گردان پر از خوشحالی و شادمانی و صدای خنده و صلوات رزمندگان شد و اونقدر هم برای عملیات و رویاروئی با مزدوران متجاوز بعثی اشتیاق و عجله داشتند که شتابان پتوها و فانوس ها و وسایل پذیرائی چادرها را جمع کرده و جلوی چادر گذاشتند تا تحویل بچه های تدارکات بدهند و بعدش هم چند نفر و چندنفر در اطراف چادرها نشسته و با شوخی و تفریح مشغول تمیزکردن سلاح و آماده کردن تجهیزات خود شدند .
راستش تو این لحظات با اینکه میدونستم منطقه عملیاتی از اسرار طبقه بندی شده است و امکان نداره کسی در موردش چیزی بهم بگه ! اما با این وجود بدجور دلم میخواست، یجوری از محل عمل کردن گردان باخبر شده و سر در بیارم و چون با #غواص_شهید_حسین_شاکری رفیق قدیمی و صمیمی بودیم و میدونستم چندهفته قبل واسه شناسناسی منطقه عملیاتی رفته و قشنگ با موقعیت جعرافیائی اش آشناست ، به سرم زد که برم پیداش کنم و با خواهش و تمنا و التماس هر جوریه اسم منطقه را از زیر زبانش بیرون بکشم ! خلاصه با همین نیت راه افتادم و حسین را جلوی چادر فرماندهی گردان دیدیم و یه کم باهاش خوش و بش کردم و حسین هم سریع پیشنهاد داد تا واسه آخرین بار بریم کنار ساحل کارون و یه کم روی پل شناور بشینیم ، منم که ازخدا همین را میخواستم تا باهاش خلوت کنم ، سریع قبول کرده ودوتائی گپ زنان راهی لب آب شدیم .
مسافت تا ساحل رودخانه طولانی بود و اواسط راه حرفهامون حسابی گل انداخته و مدام از اینطرف و اونطرف و خاطرات تلخ و شیرین گذشته صبحت کرده و از بچه های سفرکرده گفتیم تا اینکه یهوی حسین برگشت و گفت : عباس خدا کنه ! اینبار دیگه شهید شم ! عباس ! خدایش برام دعا کن ! تو حرفهاش بقدری سوز و بغض و اخلاص و صادقت موج میزد که چشام بی اختیار پر از اشگ شد.
ایستادم ومستقیم تو چشاش خیره شده و خواستم چیزی بگم که دیدیم قطرات اشگ قطره و قطره ازگوشه چشمانش سرازیره ، دیگه نتونستم چیزی بگم و ساکت شدم ، برای لحظاتی هردو آروم و بیصدا اشگ ریختیم و بعدش کم کم به احساساتم مسلط شده و با لگنت زبون، خیلی آروم و یواش گفتم : حسین جون ! امام و انقلاب هنوز به وجود دلاوران و پهلوانانی مثل تو نیاز داره و جنگ هم که هنوز ادامه داره !
لبخند تلخی زد و گفت: تو بدر ( #عملیات_بدر ـ اسفندماه ۱۳۶۳ ـ شرق دجله عراق ) باید میرفتم ! راستش موقع زخمی شدن تا آخرهاش هم رفتم ! اما یهوی نمیدونم چی شد که قبولم نکردن و دست رد به سینه ام زدند ! راستش از اون موقع از دست خودم حسابی دلگیر و ناراحتم !
🌺 روحش شاد و یادش گرامی
❇️ #ادامه_دارد
🖌 #خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🥀 #غواص_شهید_حسین_شاکری شیرمرد زنجانی از غواصان خط شکن و حماسه ساز گردان حضرت علی اصغر (ع) #استان_زنجان در عملیات افتخار آفرین #والفجر_هشت
🌹 شهادت : بهمن ماه ۱۳۶۴ ، #عملیات_والفجر_۸ ، منطقه عملیاتی #اروند_رود ، #اسکله_چهار_چراغه
🌺 نامش جاوید و یادش گرامی
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
https://s4.picofile.com/file/8362281792/IMG_20180312_175201_059.jpg
📝 #خاطراتی مستند و میدانی از عملیات عاشورایی #بدر :
💢 #شب_حمله
📌 #قسمت_اول
🔹حوالی ساعت یک بامداد روز چهارشنبه ۱۳۶۳/۱۲/۲۲ ، بعد از ساعت ها پیاده روی نفس گیر ، وارد یک کانال آب کشاورزی خشک شده و در امتداد کانال به ستون یک ردیف شده و آماده آغاز عملیات شدیم ، آسمان کاملأ تاريک و منطقه بصورت مشکوکی ساکت و آرام است ، داخل کانال هم چنان در سکوت فرو رفته که صدای تند ضربان قلب همسنگران کاملاً به گوش می رسد .
قرار بر آن است که پس از رسیدن رمز عملیات ، از کانال خارج شده و در کمال سکوت به مواضع دشمن نزدیک و در یک حمله غافلگیرانه خط اول دشمن را شکسته و خود را به رزمندگان در محاصره لشگر هشت نجف برسانیم .
همگی بی صبرانه منتظر شنيدن رمز و فرمان حرکت هستیم ، اما دقایق به سرعت سپری و خبری از رمز نمی شود ، ناگهان صدای انفجار و تيراندازی مسلسل های سبک و سنگين فضای منطقه را پر می کند و خبر از درگیری شدیدی می دهد که ما کاملاً ازش بی خبر هستیم ! انگاری حمله آغاز و رزمندگان با نيروهای دشمن درگير شده بودند ، اما دسته ما همچنان داخل کانال و منتظر فرمان حمله و رمز عمليات می باشد . نگرانی از جا ماندن و عدم حضور در صحنه نبرد موجب اعتراض همرزمان شده و در اين خصوص برادر خليل آهومند فرمانده دسته را مورد سوال قرار داده و علت عدم حرکت را جويا می شوند . برادر آهومند هم نرسيدن دستور حرکت و عدم دریافت رمز عملیات را علت عقب ماندن از بقيه نيروهای گردان عنوان کرده و رزمندگان را به سکوت و آرامش دعوت می کنند .
آتش پر حجم دشمن ، دقيقأ بر روی کانال و اطراف آن هدايت شده و گرد و غبار و دود باروت ، حاصل از انفجارات همه جا را فراگرفته و داخل کانال کاملاً تيره و تار شده و تیر و ترکش مثل باران بر سرمان ریخته میشود. از نحوه آغاز عمليات و جزئيات درگيری هیچ اطلاعی نداریم ، اما داد و فرياد رزمندگان و صدای ناله های جانسوز مجروحان از همان نزديکها به گوش می رسد و خبر از سنگينی نبرد و اوضاع وخیم منطقه می دهد .
دقایقی را در بی خبری کامل و نگرانی شدید سپری می کنیم تا اینکه یکدفعه سر و کله فرمانده محور ، #سردار_شهید_ميرزاعلی_رستمخانی پیدا شده و از دیدنمان در داخل کانال بقدری ناراحت می شود که با عصبانیت فراوان از فرمانده دسته علت زمین گیری دسته و عدم حرکت رزمندگان را جويا میگردد .
پاسخ های برادر آهومند ، سردار را راضی نکرده و با لحنی تند چند تذکر اساسی به ايشان داده و با گفتن رمز عمليات که نام مبارک (يا فاطمه الزهرا س ) است، دستور حرکت داده و خودش هم به همراه چند نفر بی سیم چی ، جلوی دسته افتاده و از کانال خارج و به سمت مواضع دشمن شروع به پيشروی می کنیم .
از زمين و آسمان آتش می بارد و رگبار گلوله های سرخ رسام لحظه ای قطع نمی شود ، منطقه به جهنمی آتشین مبدل شده و در هر قدم صدهـا گلوله توپ و خمپاره و موشک است که به اطراف ستون اصابت و ترکشهای ريز و درشت شأن زوزه کشان از اطراف مان رد می شوند ، مدام روی زمين خیز می رویم و باز برخاسته و با سرعت به راه خود ادامه می دهیم .
کم کم به محل اصلی درگيری رسيده و ناگهان مقابل چشمانمان چنان صحنه دردآور و ناراحت کننده ای را می بینیم که زبان و قلم قادر به گفتن و نوشتن آن نبوده و نخواهد بود .
با هرقدمی که بجلو بر می داریم ، تعداد بيشتری از همرزمانمان را می بینیم که زخم خورده و شهید وسط میدان افتاده اند ، فضای منطــقه به توسط روشنائی صدها گلوله منور و نورافکن های قوی تانکها و نورحاصل از سوختن خودروهای زرهی دشمن ، کاملا روشن و اطراف تا دهها متر به وضوح ديده می شود ، پيکرهای زخم خورده و غرقه درخون ياران و همسنگران در هرطرفی ديده می شود و صدای زمزمه های جانسوز و ناله های دردآلود زخمها که بسيار هم دلخراش و دردآور هستند ، از هر سمت و سو به گوش می رسد .
بعضی از عزيزان مجروح با گرفتن پاهايمان التماس می کنند تا آنها را به عقب منتقل کنيم و بعضی ها هم در حالی که از چند ناحيه مجروح بوده و توانی برای سخن گفتن نداشتند ، با اشاره دست سمت جلو و سنگرهای کمين دشمن را نشان مان می دادند و با زبان بی زبانی می خواستند که به پیشروی خود ادامه دهیم .
به کنار يکی از سه سنگر کمين دشمن که در بالای تپه مانندی به ارتفاع چهار يا پنچ متری از سطح زمين ساخته شده بود رسيده و شدت آتشباری دشمن ، مجبورمان میکند که همانجا کنار جاده خاکی ، پشت خاکريزی کوتاه و کوچک پناه بگیریم ، سردار رستمخانی و یارانش از ستون جدا و سمت وسط میدان می روند و ماهم همانطور نشسته و منتظر دستورات بعدی می شویم و طولی هم نمیکشد که خمپاره ای در کنارمان فرود آمده و موجب زخمی شدن تعدای از همراهان می شود .
❇️ #ادامه_دارد
🖍 خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
📝 #خاطراتی مستند و میدانی از عملیات عاشورایی #بدر :
💢 #شب_حمله
📌 #قسمت_اول
🔹حوالی ساعت یک بامداد روز چهارشنبه ۱۳۶۳/۱۲/۲۲ ، بعد از ساعت ها پیاده روی نفس گیر ، وارد یک کانال آب کشاورزی خشک شده و در امتداد کانال به ستون یک ردیف شده و آماده آغاز عملیات شدیم ، آسمان کاملأ تاريک و منطقه بصورت مشکوکی ساکت و آرام است ، داخل کانال هم چنان در سکوت فرو رفته که صدای تند ضربان قلب همسنگران کاملاً به گوش می رسد .
قرار بر آن است که پس از رسیدن رمز عملیات ، از کانال خارج شده و در کمال سکوت به مواضع دشمن نزدیک و در یک حمله غافلگیرانه خط اول دشمن را شکسته و خود را به رزمندگان در محاصره لشگر هشت نجف برسانیم .
همگی بی صبرانه منتظر شنيدن رمز و فرمان حرکت هستیم ، اما دقایق به سرعت سپری و خبری از رمز نمی شود ، ناگهان صدای انفجار و تيراندازی مسلسل های سبک و سنگين فضای منطقه را پر می کند و خبر از درگیری شدیدی می دهد که ما کاملاً ازش بی خبر هستیم ! انگاری حمله آغاز و رزمندگان با نيروهای دشمن درگير شده بودند ، اما دسته ما همچنان داخل کانال و منتظر فرمان حمله و رمز عمليات می باشد . نگرانی از جا ماندن و عدم حضور در صحنه نبرد موجب اعتراض همرزمان شده و در اين خصوص برادر خليل آهومند فرمانده دسته را مورد سوال قرار داده و علت عدم حرکت را جويا می شوند . برادر آهومند هم نرسيدن دستور حرکت و عدم دریافت رمز عملیات را علت عقب ماندن از بقيه نيروهای گردان عنوان کرده و رزمندگان را به سکوت و آرامش دعوت می کنند .
آتش پر حجم دشمن ، دقيقأ بر روی کانال و اطراف آن هدايت شده و گرد و غبار و دود باروت ، حاصل از انفجارات همه جا را فراگرفته و داخل کانال کاملاً تيره و تار شده و تیر و ترکش مثل باران بر سرمان ریخته میشود. از نحوه آغاز عمليات و جزئيات درگيری هیچ اطلاعی نداریم ، اما داد و فرياد رزمندگان و صدای ناله های جانسوز مجروحان از همان نزديکها به گوش می رسد و خبر از سنگينی نبرد و اوضاع وخیم منطقه می دهد .
دقایقی را در بی خبری کامل و نگرانی شدید سپری می کنیم تا اینکه یکدفعه سر و کله فرمانده محور ، #سردار_شهید_ميرزاعلی_رستمخانی پیدا شده و از دیدنمان در داخل کانال بقدری ناراحت می شود که با عصبانیت فراوان از فرمانده دسته علت زمین گیری دسته و عدم حرکت رزمندگان را جويا میگردد .
پاسخ های برادر آهومند ، سردار را راضی نکرده و با لحنی تند چند تذکر اساسی به ايشان داده و با گفتن رمز عمليات که نام مبارک (يا فاطمه الزهرا س ) است، دستور حرکت داده و خودش هم به همراه چند نفر بی سیم چی ، جلوی دسته افتاده و از کانال خارج و به سمت مواضع دشمن شروع به پيشروی می کنیم .
از زمين و آسمان آتش می بارد و رگبار گلوله های سرخ رسام لحظه ای قطع نمی شود ، منطقه به جهنمی آتشین مبدل شده و در هر قدم صدهـا گلوله توپ و خمپاره و موشک است که به اطراف ستون اصابت و ترکشهای ريز و درشت شأن زوزه کشان از اطراف مان رد می شوند ، مدام روی زمين خیز می رویم و باز برخاسته و با سرعت به راه خود ادامه می دهیم .
کم کم به محل اصلی درگيری رسيده و ناگهان مقابل چشمانمان چنان صحنه دردآور و ناراحت کننده ای را می بینیم که زبان و قلم قادر به گفتن و نوشتن آن نبوده و نخواهد بود .
با هرقدمی که بجلو بر می داریم ، تعداد بيشتری از همرزمانمان را می بینیم که زخم خورده و شهید وسط میدان افتاده اند ، فضای منطــقه به توسط روشنائی صدها گلوله منور و نورافکن های قوی تانکها و نورحاصل از سوختن خودروهای زرهی دشمن ، کاملا روشن و اطراف تا دهها متر به وضوح ديده می شود ، پيکرهای زخم خورده و غرقه درخون ياران و همسنگران در هرطرفی ديده می شود و صدای زمزمه های جانسوز و ناله های دردآلود زخمها که بسيار هم دلخراش و دردآور هستند ، از هر سمت و سو به گوش می رسد .
بعضی از عزيزان مجروح با گرفتن پاهايمان التماس می کنند تا آنها را به عقب منتقل کنيم و بعضی ها هم در حالی که از چند ناحيه مجروح بوده و توانی برای سخن گفتن نداشتند ، با اشاره دست سمت جلو و سنگرهای کمين دشمن را نشان مان می دادند و با زبان بی زبانی می خواستند که به پیشروی خود ادامه دهیم .
به کنار يکی از سه سنگر کمين دشمن که در بالای تپه مانندی به ارتفاع چهار يا پنچ متری از سطح زمين ساخته شده بود رسيده و شدت آتشباری دشمن ، مجبورمان میکند که همانجا کنار جاده خاکی ، پشت خاکريزی کوتاه و کوچک پناه بگیریم ، سردار رستمخانی و یارانش از ستون جدا و سمت وسط میدان می روند و ماهم همانطور نشسته و منتظر دستورات بعدی می شویم و طولی هم نمیکشد که خمپاره ای در کنارمان فرود آمده و موجب زخمی شدن تعدای از همراهان می شود .
❇️ #ادامه_دارد
🖍 خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
https://s3.picofile.com/file/8362974500/IMG_20161223_223227.jpg
📝 #خاطراتی مستند و میدانی از عملیات عاشورایی #بدر :
💢 #خط_همایون روز اول
📌 #قسمت_اول
🔹نمی دانم چقدر در خواب بودم ، اما با صدای پی در پی انفجار و افتادن یک گونی خاک بر سرم از خواب پریده و هراسان از لبه کانال مشغول وارسی اطراف شدم ، لودرهای عراقی هنوز مشغول کار و پرکردن کانال بدبو بودند و خبری از آتش باری تانکها و تیراندازی نفرات نبود ، یک هواپیمای قدیمی ، مدل جنگ جهانی دوم ، بالای سر کانال با صدای قار قار اینطرف و آنطرف می رفت و در هر رفت و برگشت بصورت عجیبی در آسمان می ایستاد و سیلی از راکت های خود را روانه کانال و اطرافش می کرد .
ساعت هفت و نیم صبح را نشان می داد و آفتاب داغ جنوب منطقه را حسابی گرم و سوزان کرده بود ، تا آرام شدن اوضاع و رفتن هواپیما در سنگر پناه گرفته و بعد با احتیاط زدم بیرون تا دنبال بقیه همرزمان بگردم ، صبح هنگام حمل مجروحان بقدری سراسیمه بودم که اصلاً توجه ای به داخل کانال نکرده و نمی دانستم چه اوضاعی داره و همین که از سنگر خارج شدم ، با صحنه ای مواجه شدم که واقعاً خشکم زد ، داخل کانال مملو از شهيد و مجروح بود و تا چشم کار میکرد ، آدم سالم و سرپایی در طول طویل کانال دیده نمی شد .
هر رزمنده ای که ديشب در عين عمليات زخمی شده بود ، سينه خيز و کشان کشان خود را به لبه کانال رسانده و به داخلش افتاده بود . مدتی این طرف و آن طرف کانال را در پی همرزمان سالم گشتم و هیچ کس را نیافتم ، انگاری تک و تنها بودم ، بین آنهمه شهيد و مجروح !
اضطراب و دلهره عظيمی سراتاپای وجودم را فرا گرفته و غم تنهائی و ترس از اسارت در آن بيابان غريب و ناشناس همچون خوره به جانم افتاد و چنان بی قرارم کرد که شروع به گریه کردم و لحظاتی همچون مرغ سر بریده به اين سو و آن سو پريده و مثل آدمهای گمشده ، داد و فرياد کردم و بلند بلند سوت زدم تا شاید یکی بشنود و جوابم را بدهد ، اما متأسفانه هيچ خبری نشد .
گريان و نالان کف کانال ، کنار تعدادی از زخمی ها و شهدا نشسته و در بلاتکلیفی خودم غوطه ور شدم ، در همین حال و احوال یکی یکدفعه مچ پام را گرفت و با زبان ترکی گفت : عباس ! پس چرا مثل پیرزن ها داری شیون میکنی..!؟ توکل به خدا کن و بلندشو به بچهها کمک کن و زخم هایشان را ببند..!
برگشتم و دیدم بسیجی دلاور حاج عباس احمدی پدر همرزمان بسیجی داود و سعید احمدی هستند که از ناحیه پا مجروح هستند ، سريع صورت شو بوسیده و با وسايل پانسمانی که به کمر داشت ، زخم پاشو بستم و خیلی مضطرب پرسیدم ، میدونی ، بچه های گردان کجا هستند !؟ با لبخند نازی گفت : خیالت راحت ، همه نمردند و صبح زود تعدادی از اینجا گذشتن و با عجله رفتن سمت بالای کانال ، بطرف بالا بری ، حتماً پیدایشان می کنی ، فقط قول بده ، اگه پیدا شأن کردی ، بگی که بیایند دنبال ما و نگذارند به دست عراقی ها بیفتیم .
حرف های حاج عباس کلی حالم را درست کرد و آرام شدم و برای یافتن یاران به سمت بالای کانال حرکت کرده و با قلبی امیدوار و روحیه ای عالی مشغول کمک به زخمی ها شدم
آتشباری دشمن کاملاً خاموش و سکوت دردناک و غم افزايی فضای کانال را فرا گرفته بود ، تنها صدای ضعيف ناله ها و راز و نیازهای جانسوز مجروحان را می شنیدم ، زمزمه های خوش و آرام بخش ياالله ، ياحسين(ع) ، يا زهرا(س) ، يا
ابوالفصل (س) ، يا مهدی (عج) آن عزیزان چنان صادقانه و عاشقانه بود که تا اعماق دل می نشست و روح را به پرواز در می آورد .
شتابان و عرق ریزان زخم یکی را بسته و به دیگری از قمقمه های پر شهدا آب داده و به تنی چند قول برگشت با نیروهای کمکی را دادم ، تا اینکه نفس زنان به ورودی کانال و جاده خاکی رسیده و با احتیاط کامل مشغول وارسی اطراف شدم.
همه جا ساکت بود و فقط صدای انفجارات قوی از سمت عقبه به گوش میرسید ، دقایقی با دقت اطراف را زیر نظر گرفته و هیچ اثری از نیروهای خودی و بچه های گردان خودمان پیدا نکردم ، باز دلهره و نگرانی سراغم آمد و ترس از اسارت به جانم افتاد ، داشتم از یافتن همرزمان ناامید می شدم که ناگهان صدای همهمهای از آنطرف جاده خاکی شنیدم ، انگاری ترکی حرف می زدند ، کف جاده زیر دید تانکها و تک تیراندازان عراقی بود و برای همین هم سینه خیز شروع به عبور از جاده کرده و آنطرف داخل چاله ای بزرگ ، تعداد زیادی از رزمندگان گردان های حضرت علی اکبر (ع) لشگر ۳۱ عاشورا و گردان حر زنجان را دیدم که در گوشه و کنارش در حال گپ زدن و استراحت هستند ، بقدری از دیدن نیروهای خودی و همرزمان گردان خودمان خوشحال شدم که از شدت شوق و هیجان با نفر به نفرشأن دست داده و روبوسی کردم....
❇️ #ادامه_دارد
🖍 خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
📝 #خاطراتی مستند و میدانی از عملیات عاشورایی #بدر :
💢 #خط_همایون روز اول
📌 #قسمت_اول
🔹نمی دانم چقدر در خواب بودم ، اما با صدای پی در پی انفجار و افتادن یک گونی خاک بر سرم از خواب پریده و هراسان از لبه کانال مشغول وارسی اطراف شدم ، لودرهای عراقی هنوز مشغول کار و پرکردن کانال بدبو بودند و خبری از آتش باری تانکها و تیراندازی نفرات نبود ، یک هواپیمای قدیمی ، مدل جنگ جهانی دوم ، بالای سر کانال با صدای قار قار اینطرف و آنطرف می رفت و در هر رفت و برگشت بصورت عجیبی در آسمان می ایستاد و سیلی از راکت های خود را روانه کانال و اطرافش می کرد .
ساعت هفت و نیم صبح را نشان می داد و آفتاب داغ جنوب منطقه را حسابی گرم و سوزان کرده بود ، تا آرام شدن اوضاع و رفتن هواپیما در سنگر پناه گرفته و بعد با احتیاط زدم بیرون تا دنبال بقیه همرزمان بگردم ، صبح هنگام حمل مجروحان بقدری سراسیمه بودم که اصلاً توجه ای به داخل کانال نکرده و نمی دانستم چه اوضاعی داره و همین که از سنگر خارج شدم ، با صحنه ای مواجه شدم که واقعاً خشکم زد ، داخل کانال مملو از شهيد و مجروح بود و تا چشم کار میکرد ، آدم سالم و سرپایی در طول طویل کانال دیده نمی شد .
هر رزمنده ای که ديشب در عين عمليات زخمی شده بود ، سينه خيز و کشان کشان خود را به لبه کانال رسانده و به داخلش افتاده بود . مدتی این طرف و آن طرف کانال را در پی همرزمان سالم گشتم و هیچ کس را نیافتم ، انگاری تک و تنها بودم ، بین آنهمه شهيد و مجروح !
اضطراب و دلهره عظيمی سراتاپای وجودم را فرا گرفته و غم تنهائی و ترس از اسارت در آن بيابان غريب و ناشناس همچون خوره به جانم افتاد و چنان بی قرارم کرد که شروع به گریه کردم و لحظاتی همچون مرغ سر بریده به اين سو و آن سو پريده و مثل آدمهای گمشده ، داد و فرياد کردم و بلند بلند سوت زدم تا شاید یکی بشنود و جوابم را بدهد ، اما متأسفانه هيچ خبری نشد .
گريان و نالان کف کانال ، کنار تعدادی از زخمی ها و شهدا نشسته و در بلاتکلیفی خودم غوطه ور شدم ، در همین حال و احوال یکی یکدفعه مچ پام را گرفت و با زبان ترکی گفت : عباس ! پس چرا مثل پیرزن ها داری شیون میکنی..!؟ توکل به خدا کن و بلندشو به بچهها کمک کن و زخم هایشان را ببند..!
برگشتم و دیدم بسیجی دلاور حاج عباس احمدی پدر همرزمان بسیجی داود و سعید احمدی هستند که از ناحیه پا مجروح هستند ، سريع صورت شو بوسیده و با وسايل پانسمانی که به کمر داشت ، زخم پاشو بستم و خیلی مضطرب پرسیدم ، میدونی ، بچه های گردان کجا هستند !؟ با لبخند نازی گفت : خیالت راحت ، همه نمردند و صبح زود تعدادی از اینجا گذشتن و با عجله رفتن سمت بالای کانال ، بطرف بالا بری ، حتماً پیدایشان می کنی ، فقط قول بده ، اگه پیدا شأن کردی ، بگی که بیایند دنبال ما و نگذارند به دست عراقی ها بیفتیم .
حرف های حاج عباس کلی حالم را درست کرد و آرام شدم و برای یافتن یاران به سمت بالای کانال حرکت کرده و با قلبی امیدوار و روحیه ای عالی مشغول کمک به زخمی ها شدم
آتشباری دشمن کاملاً خاموش و سکوت دردناک و غم افزايی فضای کانال را فرا گرفته بود ، تنها صدای ضعيف ناله ها و راز و نیازهای جانسوز مجروحان را می شنیدم ، زمزمه های خوش و آرام بخش ياالله ، ياحسين(ع) ، يا زهرا(س) ، يا
ابوالفصل (س) ، يا مهدی (عج) آن عزیزان چنان صادقانه و عاشقانه بود که تا اعماق دل می نشست و روح را به پرواز در می آورد .
شتابان و عرق ریزان زخم یکی را بسته و به دیگری از قمقمه های پر شهدا آب داده و به تنی چند قول برگشت با نیروهای کمکی را دادم ، تا اینکه نفس زنان به ورودی کانال و جاده خاکی رسیده و با احتیاط کامل مشغول وارسی اطراف شدم.
همه جا ساکت بود و فقط صدای انفجارات قوی از سمت عقبه به گوش میرسید ، دقایقی با دقت اطراف را زیر نظر گرفته و هیچ اثری از نیروهای خودی و بچه های گردان خودمان پیدا نکردم ، باز دلهره و نگرانی سراغم آمد و ترس از اسارت به جانم افتاد ، داشتم از یافتن همرزمان ناامید می شدم که ناگهان صدای همهمهای از آنطرف جاده خاکی شنیدم ، انگاری ترکی حرف می زدند ، کف جاده زیر دید تانکها و تک تیراندازان عراقی بود و برای همین هم سینه خیز شروع به عبور از جاده کرده و آنطرف داخل چاله ای بزرگ ، تعداد زیادی از رزمندگان گردان های حضرت علی اکبر (ع) لشگر ۳۱ عاشورا و گردان حر زنجان را دیدم که در گوشه و کنارش در حال گپ زدن و استراحت هستند ، بقدری از دیدن نیروهای خودی و همرزمان گردان خودمان خوشحال شدم که از شدت شوق و هیجان با نفر به نفرشأن دست داده و روبوسی کردم....
❇️ #ادامه_دارد
🖍 خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
https://s8.picofile.com/file/8368041692/IMG_20180727_190720_037.jpg
📝 #خاطره_ای عجیب و شنیدنی از کمینگاه منافقان #عملیات_مرصاد :
#قسمت_اول
🔹روز دوم از عملیات دشمن شکن مرصاد ، #سردار_پاسدار_محمود_عباسی فرمانده دلاور تیپ ۳۶ انصارالمهدی (عج) در محوطه مقر صدام کرد و گفت : مأموریتی برات دارم ، باید تعدادی از مسئولین و مدیران زنجان را برای بازدید از منطقه عملیاتی ببری ، بعد هم یک مینی بوس پر از مدیر و رئیس و معاون را تحویلم داد و تاکید هم کرد که فقط تا شهر اسلام آباد غرب رفته و برگردم .
خلاصه سلاح و تجهیزات را برداشته و با سلام و صلوات راه افتادیم ، اول در تنگه چهار زبر ایستاده و آقایان مشغول تماشای تجهیزات و ادوات سوخته و جنازه های منافقان شدند ، بعد هم به روستای حسن آباد رفته و قهوه خانه پر از جنازه های باد کرده منافقین را نشان شأن دادم و حوالی ظهر به شهر اسلام آباد رسیده و مدتی داخل شهر گشت زده و آثار به جای مانده از جنایات منافقین را تماشا کردیم.
آقایان مسئول که در قالب طرح بیست درصد به منطقه آمده بودند ، هیچ تجربه ای از جنگ و مشقات جان فرسای عملیات نداشتند و حسابی هم شاد و خندان بودند و مدام کنار جنازه منافقین و ماشین ها و تانکهای سوخته عکس یادگاری گرفته و ژست های عجیب و غریبی هم می گرفتند .
نمی دانم چه شد که یکدفعه به سرم زد که آقایان را به حوالی خط مقدم نبرد برده و گوش شأن را با صدای گلوله و انفجار آشنا کنم و باهمین فکر هم همه را سوار مینی بوس کرده و به سمت شهر کرند غرب حرکت کردم .
مینی بوس متعلق به شهرداری زنجان بود و راننده اش هم همچون آقایان اولین بارش بود که به منطقه می آمد و خوشبختانه هیچ آشنایی با محورهای عملیاتی نداشت و برای همین هم خیلی مطیع و راحت به حرف هام گوش می داد . خلاصه وارد شهر کرند شده و بدون توقیف مسیر تنگه پاتاق را در پیش گرفتم .
اوضاع کاملا گل و بلبل بود و همه سرحال و خندان مشغول تماشای منطقه و بحث در مورد حرکت منافقین بودند و اصلأ هم توجه ای به مسیری که داشتیم می رفتیم نداشتند ، رفته رفته به خط مقدم نزدیک شده و صدای رگبار گلوله و انفجارات پی در پی همه را شوکه کرد و نم نم سوال و صدای اعتراض بلند شد ، هیچ اعتنایی به حرف هایشان نکرده و مسیر را ادامه دادم تا اینکه به چندصد متری روستای پاتاق رسیدیم و ناگهان چند فروند هواپیمای عراقی بالای سرمان ظاهر شده و شروع به زدن جاده کردند .
با انفجار چند راکت در اطراف جاده ، خوشی و شادی آقایان تبدیل به ترس و نگرانی شد و همه ناراحت و مضطرب شروع به داد و بیداد کردند ، از ترس راکت ها ، مینی بوس را در کنار پلی کوچک متوقف کرده و از آقایان خواستم که سریع پیاده شده و زیر پل پناه بگیرند ، همه سراسیمه پایین پریده و روانه زیر پل شدند و بدشانسی درست در این زمان دو دستگاه خودروی پاترول زرد رنگ هم روی جاده مورد اصابت راکت قرار گرفته و بصورت وحشتناکی منهدم شده و تکه و پاره سرنشینان شأن در کف جاده پراکنده شد ، انگاری آنها نیز از مسئولین و روحانیون بودند که برای بازدید منطقه آمده بودند .
خلاصه آقایان با دیدن این صحنه جنایی طوری ترسیده و رنگ رخسارشان پرید که دیگه ادب را کنار گذاشته و با عصبانیت شروع به گفتن بد و بیراه کردند ، پاسخی نداده و فقط ساکت مسیر حرکت هواپیماها را دنبال کردم تا اینکه مهمات شأن تمام شد و آسمان منطقه را ترک کردند و اوضاع آرام آرام شد ، از آقایان خواستم سوار مینی بوس شوند که شدیداً مخالفت کرده و از زیر پل خارج نشدند و هر چقدر هم خواهش و تمنا کرده و برای شأن حرف زدم ، قبول نکرده و فقط بدوبیراه بارم کردند و سخن از شکایت و پیگیری زدند .
🌀 #ادامه_دارد
🖍 خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
📝 #خاطره_ای عجیب و شنیدنی از کمینگاه منافقان #عملیات_مرصاد :
#قسمت_اول
🔹روز دوم از عملیات دشمن شکن مرصاد ، #سردار_پاسدار_محمود_عباسی فرمانده دلاور تیپ ۳۶ انصارالمهدی (عج) در محوطه مقر صدام کرد و گفت : مأموریتی برات دارم ، باید تعدادی از مسئولین و مدیران زنجان را برای بازدید از منطقه عملیاتی ببری ، بعد هم یک مینی بوس پر از مدیر و رئیس و معاون را تحویلم داد و تاکید هم کرد که فقط تا شهر اسلام آباد غرب رفته و برگردم .
خلاصه سلاح و تجهیزات را برداشته و با سلام و صلوات راه افتادیم ، اول در تنگه چهار زبر ایستاده و آقایان مشغول تماشای تجهیزات و ادوات سوخته و جنازه های منافقان شدند ، بعد هم به روستای حسن آباد رفته و قهوه خانه پر از جنازه های باد کرده منافقین را نشان شأن دادم و حوالی ظهر به شهر اسلام آباد رسیده و مدتی داخل شهر گشت زده و آثار به جای مانده از جنایات منافقین را تماشا کردیم.
آقایان مسئول که در قالب طرح بیست درصد به منطقه آمده بودند ، هیچ تجربه ای از جنگ و مشقات جان فرسای عملیات نداشتند و حسابی هم شاد و خندان بودند و مدام کنار جنازه منافقین و ماشین ها و تانکهای سوخته عکس یادگاری گرفته و ژست های عجیب و غریبی هم می گرفتند .
نمی دانم چه شد که یکدفعه به سرم زد که آقایان را به حوالی خط مقدم نبرد برده و گوش شأن را با صدای گلوله و انفجار آشنا کنم و باهمین فکر هم همه را سوار مینی بوس کرده و به سمت شهر کرند غرب حرکت کردم .
مینی بوس متعلق به شهرداری زنجان بود و راننده اش هم همچون آقایان اولین بارش بود که به منطقه می آمد و خوشبختانه هیچ آشنایی با محورهای عملیاتی نداشت و برای همین هم خیلی مطیع و راحت به حرف هام گوش می داد . خلاصه وارد شهر کرند شده و بدون توقیف مسیر تنگه پاتاق را در پیش گرفتم .
اوضاع کاملا گل و بلبل بود و همه سرحال و خندان مشغول تماشای منطقه و بحث در مورد حرکت منافقین بودند و اصلأ هم توجه ای به مسیری که داشتیم می رفتیم نداشتند ، رفته رفته به خط مقدم نزدیک شده و صدای رگبار گلوله و انفجارات پی در پی همه را شوکه کرد و نم نم سوال و صدای اعتراض بلند شد ، هیچ اعتنایی به حرف هایشان نکرده و مسیر را ادامه دادم تا اینکه به چندصد متری روستای پاتاق رسیدیم و ناگهان چند فروند هواپیمای عراقی بالای سرمان ظاهر شده و شروع به زدن جاده کردند .
با انفجار چند راکت در اطراف جاده ، خوشی و شادی آقایان تبدیل به ترس و نگرانی شد و همه ناراحت و مضطرب شروع به داد و بیداد کردند ، از ترس راکت ها ، مینی بوس را در کنار پلی کوچک متوقف کرده و از آقایان خواستم که سریع پیاده شده و زیر پل پناه بگیرند ، همه سراسیمه پایین پریده و روانه زیر پل شدند و بدشانسی درست در این زمان دو دستگاه خودروی پاترول زرد رنگ هم روی جاده مورد اصابت راکت قرار گرفته و بصورت وحشتناکی منهدم شده و تکه و پاره سرنشینان شأن در کف جاده پراکنده شد ، انگاری آنها نیز از مسئولین و روحانیون بودند که برای بازدید منطقه آمده بودند .
خلاصه آقایان با دیدن این صحنه جنایی طوری ترسیده و رنگ رخسارشان پرید که دیگه ادب را کنار گذاشته و با عصبانیت شروع به گفتن بد و بیراه کردند ، پاسخی نداده و فقط ساکت مسیر حرکت هواپیماها را دنبال کردم تا اینکه مهمات شأن تمام شد و آسمان منطقه را ترک کردند و اوضاع آرام آرام شد ، از آقایان خواستم سوار مینی بوس شوند که شدیداً مخالفت کرده و از زیر پل خارج نشدند و هر چقدر هم خواهش و تمنا کرده و برای شأن حرف زدم ، قبول نکرده و فقط بدوبیراه بارم کردند و سخن از شکایت و پیگیری زدند .
🌀 #ادامه_دارد
🖍 خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
https://s5.picofile.com/file/8369331676/IMG_20171026_172448_166.jpg
📝 #خاطره_ای از #عملیات_خیبر و فرمانده عزیزم #سردار_شهید_ناصر_اجاقلو :
🔘 #قسمت_اول
💠 پاس بخش بودم و نزدیکی های سحر داشتم به سنگرهای نگهبانی سرکشی می کردم ، چهارده روز بود که در #خط_ثارالله مستقر بودیم و چنان به خط عراقی ها نزدیک بودیم که همه روزه سه یا چهار بار بارانی از خمپاره شصت به روی کانال باریدن می گرفت و آرامش و آسایش را از بچه ها میگرفت ، اول قرار بود که فقط چند روزی خط را نگاه داشته و بعد به نیروی های تازه نفس #لشگر_۴۱_ثارالله تحویل دهیم ، اما بعداً نمی دانم چه شد که روزها به هفته تبدیل شد و همانطور چشم انتظار گردان جایگزین ماندیم .
#خط_ثارالله منطقه ای بسیار حساس و کلیدی و معبری برای ورود تانکها و نیروهای دشمن به داخل #جزایر_مجنون بود و در طول عملیات چند باری دست به دست شده و بچه های لشگر ثارالله با گوشت و خون خود توانسته بودند که نگاهش بدارند .
عراقی ها دید خوبی روی محورهای مواصلاتی و تدارکاتی منطقه داشتند و با آتشباری گسترده و بی وقفه از رسیدن آب و آذوقه به خط جلوگیری می کردند و طوری هم کانال محل استقرارمان را با مینی کاتیوشا و خمپاره شصت میزدند که تمام روز داخل سنگرها پنهان شده و جرات نمی کردیم بیرون رفت و آمد کنیم و فقط شب ها وقتی که عراقی ها می خوابیدن ، منطقه ساکت می شد و می تونستیم نفس راحتی بکشیم ، خلاصه اذیت و آزار جان فرسای عراقی ها و کمبود شدید آب کم کم باعث اعتراض بعضی از رزمندگان گردان شده بود و عده ای بریده هر روز به بهونه حمام و نداشتن لباس تمیز ، جلوی سنگر فرمانده گروهان و گردان می رفتند و خواستار برگشت به عقبه می شدند .
به یک به یک سنگرهای نگهبانی سر زده و با بچهها خوش و بش کرده و به سمت انتهای کانال می رفتم که یکدفعه چشام به خط عراقی ها افتاد و دیدم که تعدادی از عراقی ها با زیر پیراهن بالای خاکریز می پرند و با رقص و پایکوبی لباس شأن را تکان می دهند ، رفتاری بسیار عجیب و غریب داشتند و در چهارده روزی که در خط ثارالله بودیم ، حرکات این چنین مسخره از عراقی ها ندیده بودم .
مدتی با دقت و تعجب به دلقک بازی عراقی ها نگاه کرده و دنبال دلیل کارشان گشتم ، صدای جیر جیر زنجیر تانک و کارکردن شدید چند دستگاه لودر از همان نزدیکی ها به گوش می رسید ، اما چیزی دیده نمی شد . اوضاع بسیار مشکوک و انگار منطقه آبستن اتفاقاتی عجیب بود ، انتهای خط پدافندی فاصله زیادی با خاکریز عراقی ها نداشت و برای آگاهی یافتن از موضوع سریع به سنگر آخری رفته و با نگرانی و دقت فراوان مشغول بررسی مواضع دشمن شدم .
ماشین آلات مهندسی در همون نزدیکی مشغول کار بودند ، اما بازم چیزی دیده نمی شد ، عراقی ها هم بطور متوالی به بالای تاج خاکریز پریده و با شکلک در آوردن و مسخره بازی کردند مثلاً ابراز خوشحالی می کردند ، رفتار مشکوک و توهین آمیز عراقی ها بقدری مضطرب و عصبی ام کرد که بدون در نظر گرفتن زمان و مکان سریع یه قبضه آر پی جی برداشته و چند موشک پشت سر هم به سمت محل رفت و آمدشان شلیک کردم .
نزدیکی های اذان صبح بود و همه رزمندگان در خوابی شیرین بودند و صدای شلیک موشک ها ، اول فرماندهان و سربازان گروهان ادوات ارتش را بیدار و سراسیمه از سنگرها بیرون کشید و بعد هم #سردار_ناصر_اجاقلو و #سردار_کمال_قشمی را هراسان و پاپرهنه به پایین خط کشید .
#سردار_شهید_ناصر_اجاقلو فرمانده گروهان مان همین که به کنار سنگرم رسید ، خیلی عصبانی و ناراحت فریاد زد که آخه ! الان وقت آر پی جی زدنه !؟ نمیدونی همه خواب اند !؟ چرا بچهها را بدخواب و هراسان و عراقی ها را تحریک می کنی !؟ آخه پسر تو نمی خواهی از این شلوغ کاری هات دست بداری !؟
🌀 #ادامه_دارد
🖍 #خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
💐 یاد باد آن روزگاران ، یاد باد
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
📝 #خاطره_ای از #عملیات_خیبر و فرمانده عزیزم #سردار_شهید_ناصر_اجاقلو :
🔘 #قسمت_اول
💠 پاس بخش بودم و نزدیکی های سحر داشتم به سنگرهای نگهبانی سرکشی می کردم ، چهارده روز بود که در #خط_ثارالله مستقر بودیم و چنان به خط عراقی ها نزدیک بودیم که همه روزه سه یا چهار بار بارانی از خمپاره شصت به روی کانال باریدن می گرفت و آرامش و آسایش را از بچه ها میگرفت ، اول قرار بود که فقط چند روزی خط را نگاه داشته و بعد به نیروی های تازه نفس #لشگر_۴۱_ثارالله تحویل دهیم ، اما بعداً نمی دانم چه شد که روزها به هفته تبدیل شد و همانطور چشم انتظار گردان جایگزین ماندیم .
#خط_ثارالله منطقه ای بسیار حساس و کلیدی و معبری برای ورود تانکها و نیروهای دشمن به داخل #جزایر_مجنون بود و در طول عملیات چند باری دست به دست شده و بچه های لشگر ثارالله با گوشت و خون خود توانسته بودند که نگاهش بدارند .
عراقی ها دید خوبی روی محورهای مواصلاتی و تدارکاتی منطقه داشتند و با آتشباری گسترده و بی وقفه از رسیدن آب و آذوقه به خط جلوگیری می کردند و طوری هم کانال محل استقرارمان را با مینی کاتیوشا و خمپاره شصت میزدند که تمام روز داخل سنگرها پنهان شده و جرات نمی کردیم بیرون رفت و آمد کنیم و فقط شب ها وقتی که عراقی ها می خوابیدن ، منطقه ساکت می شد و می تونستیم نفس راحتی بکشیم ، خلاصه اذیت و آزار جان فرسای عراقی ها و کمبود شدید آب کم کم باعث اعتراض بعضی از رزمندگان گردان شده بود و عده ای بریده هر روز به بهونه حمام و نداشتن لباس تمیز ، جلوی سنگر فرمانده گروهان و گردان می رفتند و خواستار برگشت به عقبه می شدند .
به یک به یک سنگرهای نگهبانی سر زده و با بچهها خوش و بش کرده و به سمت انتهای کانال می رفتم که یکدفعه چشام به خط عراقی ها افتاد و دیدم که تعدادی از عراقی ها با زیر پیراهن بالای خاکریز می پرند و با رقص و پایکوبی لباس شأن را تکان می دهند ، رفتاری بسیار عجیب و غریب داشتند و در چهارده روزی که در خط ثارالله بودیم ، حرکات این چنین مسخره از عراقی ها ندیده بودم .
مدتی با دقت و تعجب به دلقک بازی عراقی ها نگاه کرده و دنبال دلیل کارشان گشتم ، صدای جیر جیر زنجیر تانک و کارکردن شدید چند دستگاه لودر از همان نزدیکی ها به گوش می رسید ، اما چیزی دیده نمی شد . اوضاع بسیار مشکوک و انگار منطقه آبستن اتفاقاتی عجیب بود ، انتهای خط پدافندی فاصله زیادی با خاکریز عراقی ها نداشت و برای آگاهی یافتن از موضوع سریع به سنگر آخری رفته و با نگرانی و دقت فراوان مشغول بررسی مواضع دشمن شدم .
ماشین آلات مهندسی در همون نزدیکی مشغول کار بودند ، اما بازم چیزی دیده نمی شد ، عراقی ها هم بطور متوالی به بالای تاج خاکریز پریده و با شکلک در آوردن و مسخره بازی کردند مثلاً ابراز خوشحالی می کردند ، رفتار مشکوک و توهین آمیز عراقی ها بقدری مضطرب و عصبی ام کرد که بدون در نظر گرفتن زمان و مکان سریع یه قبضه آر پی جی برداشته و چند موشک پشت سر هم به سمت محل رفت و آمدشان شلیک کردم .
نزدیکی های اذان صبح بود و همه رزمندگان در خوابی شیرین بودند و صدای شلیک موشک ها ، اول فرماندهان و سربازان گروهان ادوات ارتش را بیدار و سراسیمه از سنگرها بیرون کشید و بعد هم #سردار_ناصر_اجاقلو و #سردار_کمال_قشمی را هراسان و پاپرهنه به پایین خط کشید .
#سردار_شهید_ناصر_اجاقلو فرمانده گروهان مان همین که به کنار سنگرم رسید ، خیلی عصبانی و ناراحت فریاد زد که آخه ! الان وقت آر پی جی زدنه !؟ نمیدونی همه خواب اند !؟ چرا بچهها را بدخواب و هراسان و عراقی ها را تحریک می کنی !؟ آخه پسر تو نمی خواهی از این شلوغ کاری هات دست بداری !؟
🌀 #ادامه_دارد
🖍 #خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
💐 یاد باد آن روزگاران ، یاد باد
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
💢 متن کامل #وصیتنامه گهربار #سردار_شهید_قاسم_سلیمانی :
🔹 #قسمت_اول
بسم الله الرحمن الرحیم
شهادت میدهم به اصول دین
اشهد أن لا اله الا الله و اشهد أنّ محمداً رسولالله و اشهد أنّ امیرالمومنین علیبن ابیطالب و اولاده المعصومین اثنی عشر ائمتنا و معصومیننا حجج الله.
شهادت میدهم که قیامت حق است. قرآن حق است. بهشت و جهنّم حق است. سؤال و جواب حق است. معاد، عدل، امامت، نبوت حق است.
خدایا! تو را سپاس میگویم بخاطر نعمتهایت
خداوندا! تو را سپاس که مرا صلب به صلب، قرن به قرن، از صلبی به صلبی منتقل کردی و در زمانی اجازه ظهور و وجود دادی که امکان درک یکی از برجستهترین اولیائت را که قرین و قریب معصومین است، عبد صالحت خمینی کبیر را درک کنم و سرباز رکاب او شوم. اگر توفیق صحابه رسول اعظمت محمد مصطفی را نداشتم و اگر بیبهره بودم از دوره مظلومیت علی بن ابیطالب و فرزندان معصوم و مظلومش، مرا در همان راهی قرار دادی که آنها در همان مسیر، جان خود را که جان جهان و خلقت بود، تقدیم کردند.
خداوندا ! تو را شکرگزارم که پس از عبد صالحت خمینی عزیز، مرا در مسیر عبد صالح دیگری که مظلومیتش اعظم است بر صالحیتش، مردی که حکیم امروز اسالم و تشیّع و ایران و جهان سیاسی اسلام است، خامنهای عزیز - که جانم فدای جان او باد - قرار دادی.
پروردگارا ! تو را سپاس که مرا با بهترین بندگانت در هم آمیختی و درک بوسه بر گونههای بهشتی آنان و استشمام بوی عطر الهی آنان را - یعنی مجاهدین و شهدای این راه - به من ارزانی داشتی.
خداوندا! ای قادر عزیز و ای رحمان رزّاق، پیشانی شکر شرم بر آستانت میسایم که مرا در مسیر فاطمه اطهر و فرزندانش در مذهب تشیّع. عطر حقیقی اسلام. قرار دادی و مرا از اشک بر فرزندان علی طالب و فاطمه اطهر بهرهمند نمودی؛ چه نعمت عظمایی که بالاترین و ارزشمندترین نعمتهایت است؛ نعمتی که در آن نور است، معنویت، بیقراری که در درون خود باالترین قرارها را دارد، غمی که آرامش و معنویت داد.
خداونداً تو را سپاس که مرا از پدر و مادر فقیر، اما متدیّن و عاشق اهل بیت و پیوسته در مسیر پا کی بهرهمند نمودی. از تو عاجزانه میخواهم آنها را در بهشتت و با اولیائت قرین کنی و مرا در عالم آخرت از درک محضرشان بهرهمند فرما.
خدایا! به عفو تو امید دارم
ای خدای عزیز و ای خالق حکیم بیهمتا ! دستم خالی است و کوله پشتی سفرم خالی، من بدون برگ و توشهای به امید ضیافِت عفو و کرم تو میآیم. من توشهای برنگرفتهام؛ چون فقیر (را) در نزد کریم چه حاجتی است به توشه و برگ؟!
سارُق، چارُقم پر است از امید به تو و فضل و کرم تو؛ همراه خود دو چشم بسته آوردهام که ثروت آن در کنار همه ناپاکیها، یک ذخیره ارزشمند دارد و آن گوهر اشک بر حسین فاطمه است؛ گوهر اشک بر ِ اهل بیت است ؛ گوهر اشک دفاع از مظلوم ،یتیم ، دفاع از محصورِ مظلوم در چنگ ظالم.
خداوندا ! در دستان من چیزی نیست؛ نه برای عرضه (چیزی دارند) و نه قدرت دفاع دارند ، اما در دستانم چیزی را ذخیره کردهام که به این ذخیره امید دارم و آن روان بودن پیوسته به سمت تو است. وقتی آنها را به سمتت بلند کردم، وقتی آنها را برایت بر زمین و زانو گذاردم، وقتی سلاح را برای دفاع از دینت به دست گرفتم ؛ اینها ثروِت دست من است که امید دارم قبول کرده باشی. خداوندا ! پاهایم ا سست است. رمق ندارد. جرأت عبور از پلی که از جهنّم عبور میکند، ندارد. من در پل عادی هم پاهایم میلرزد، وای بر من و صراط تو که از مو نازکتر است و از شمشیر بُرندهتر؛ اما یک امیدی به من َ نوید میدهد که ممکن است نلرزم، ممکن است نجات پیدا کنم. من با این پاها در حَرَمت پاگذاردهام دورِ خانهات چرخیدهام و در حرم اولیائت در بینالحرمین حسین و عباست آنها را برهنه دواندم و این پاها را در سنگرهای طولانی ، خمیده جمع کردم و در دفاع از دینت دویدم، جهیدم، خزیدم ، گریستم ، خندیدم و خنداندم و گریستم و گریاندم ؛ افتادم و بلند شدم. امید دارم آن جهیدنها و ُ خزیدنها و به حُرمت آن حریمها ، آنها را ببخشی.
خداوندا! سر من، عقل من، لب من، گوش من، قلب من، همه اعضا و جوارحم در همین امید به سر میبرند؛ یا ارحم الراحمین ! مرا بپذیر ؛ پاکیزه بپذیر ؛ آن چنان بپذیر که شایسته دیدارت شوم.
جز دیدار تو را نمیخواهم، بهشت من جوار توست، یا الله!
🔹 #ادامه_دارد
#انتقام_سخت
#جبهه_مقاومت
#سردار_شهید_قاسم_سلیمانی
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
🔹 #قسمت_اول
بسم الله الرحمن الرحیم
شهادت میدهم به اصول دین
اشهد أن لا اله الا الله و اشهد أنّ محمداً رسولالله و اشهد أنّ امیرالمومنین علیبن ابیطالب و اولاده المعصومین اثنی عشر ائمتنا و معصومیننا حجج الله.
شهادت میدهم که قیامت حق است. قرآن حق است. بهشت و جهنّم حق است. سؤال و جواب حق است. معاد، عدل، امامت، نبوت حق است.
خدایا! تو را سپاس میگویم بخاطر نعمتهایت
خداوندا! تو را سپاس که مرا صلب به صلب، قرن به قرن، از صلبی به صلبی منتقل کردی و در زمانی اجازه ظهور و وجود دادی که امکان درک یکی از برجستهترین اولیائت را که قرین و قریب معصومین است، عبد صالحت خمینی کبیر را درک کنم و سرباز رکاب او شوم. اگر توفیق صحابه رسول اعظمت محمد مصطفی را نداشتم و اگر بیبهره بودم از دوره مظلومیت علی بن ابیطالب و فرزندان معصوم و مظلومش، مرا در همان راهی قرار دادی که آنها در همان مسیر، جان خود را که جان جهان و خلقت بود، تقدیم کردند.
خداوندا ! تو را شکرگزارم که پس از عبد صالحت خمینی عزیز، مرا در مسیر عبد صالح دیگری که مظلومیتش اعظم است بر صالحیتش، مردی که حکیم امروز اسالم و تشیّع و ایران و جهان سیاسی اسلام است، خامنهای عزیز - که جانم فدای جان او باد - قرار دادی.
پروردگارا ! تو را سپاس که مرا با بهترین بندگانت در هم آمیختی و درک بوسه بر گونههای بهشتی آنان و استشمام بوی عطر الهی آنان را - یعنی مجاهدین و شهدای این راه - به من ارزانی داشتی.
خداوندا! ای قادر عزیز و ای رحمان رزّاق، پیشانی شکر شرم بر آستانت میسایم که مرا در مسیر فاطمه اطهر و فرزندانش در مذهب تشیّع. عطر حقیقی اسلام. قرار دادی و مرا از اشک بر فرزندان علی طالب و فاطمه اطهر بهرهمند نمودی؛ چه نعمت عظمایی که بالاترین و ارزشمندترین نعمتهایت است؛ نعمتی که در آن نور است، معنویت، بیقراری که در درون خود باالترین قرارها را دارد، غمی که آرامش و معنویت داد.
خداونداً تو را سپاس که مرا از پدر و مادر فقیر، اما متدیّن و عاشق اهل بیت و پیوسته در مسیر پا کی بهرهمند نمودی. از تو عاجزانه میخواهم آنها را در بهشتت و با اولیائت قرین کنی و مرا در عالم آخرت از درک محضرشان بهرهمند فرما.
خدایا! به عفو تو امید دارم
ای خدای عزیز و ای خالق حکیم بیهمتا ! دستم خالی است و کوله پشتی سفرم خالی، من بدون برگ و توشهای به امید ضیافِت عفو و کرم تو میآیم. من توشهای برنگرفتهام؛ چون فقیر (را) در نزد کریم چه حاجتی است به توشه و برگ؟!
سارُق، چارُقم پر است از امید به تو و فضل و کرم تو؛ همراه خود دو چشم بسته آوردهام که ثروت آن در کنار همه ناپاکیها، یک ذخیره ارزشمند دارد و آن گوهر اشک بر حسین فاطمه است؛ گوهر اشک بر ِ اهل بیت است ؛ گوهر اشک دفاع از مظلوم ،یتیم ، دفاع از محصورِ مظلوم در چنگ ظالم.
خداوندا ! در دستان من چیزی نیست؛ نه برای عرضه (چیزی دارند) و نه قدرت دفاع دارند ، اما در دستانم چیزی را ذخیره کردهام که به این ذخیره امید دارم و آن روان بودن پیوسته به سمت تو است. وقتی آنها را به سمتت بلند کردم، وقتی آنها را برایت بر زمین و زانو گذاردم، وقتی سلاح را برای دفاع از دینت به دست گرفتم ؛ اینها ثروِت دست من است که امید دارم قبول کرده باشی. خداوندا ! پاهایم ا سست است. رمق ندارد. جرأت عبور از پلی که از جهنّم عبور میکند، ندارد. من در پل عادی هم پاهایم میلرزد، وای بر من و صراط تو که از مو نازکتر است و از شمشیر بُرندهتر؛ اما یک امیدی به من َ نوید میدهد که ممکن است نلرزم، ممکن است نجات پیدا کنم. من با این پاها در حَرَمت پاگذاردهام دورِ خانهات چرخیدهام و در حرم اولیائت در بینالحرمین حسین و عباست آنها را برهنه دواندم و این پاها را در سنگرهای طولانی ، خمیده جمع کردم و در دفاع از دینت دویدم، جهیدم، خزیدم ، گریستم ، خندیدم و خنداندم و گریستم و گریاندم ؛ افتادم و بلند شدم. امید دارم آن جهیدنها و ُ خزیدنها و به حُرمت آن حریمها ، آنها را ببخشی.
خداوندا! سر من، عقل من، لب من، گوش من، قلب من، همه اعضا و جوارحم در همین امید به سر میبرند؛ یا ارحم الراحمین ! مرا بپذیر ؛ پاکیزه بپذیر ؛ آن چنان بپذیر که شایسته دیدارت شوم.
جز دیدار تو را نمیخواهم، بهشت من جوار توست، یا الله!
🔹 #ادامه_دارد
#انتقام_سخت
#جبهه_مقاومت
#سردار_شهید_قاسم_سلیمانی
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
💢 #والفجر_هشت
💠 خاطره ای زیبا و شنیدنی از بسیجی غواص #شهید_حسین_شاکری در عملیات غرور آفرین #والفجر_۸ :
#قسمت_اول
🔸🔹بهمن ماه ۱۳۶۴ بود و چند روزی بیشتر به آغاز #عملیات_والفجر_هشت نمانده بود . داخل نخلستان های کناریه رودخانه #اروند_رود در سنگر اطلاعات و عملیات #لشگر_۳۱_عاشورا مشغول بررسی دوباره نقشه های منطقه و معبرهای عملیاتی لشگر بودیم که یکدفعه #حسین_شاکری با سه دست لباس غواصی از راه رسید و خیلی شاد و خرامان گفت : تو و کمال سریع لباس عوض کنید که قراره باهم بریم جلو و بفهمیم برادران مزدور عراقی مان امروزها چیکار میکنند !؟
حسین اسلحه برنداشت و فقط یک دوربین عکس برداری گردنش انداخت و به سمت نهر رفت . ما هم سریع لباس های غواصی را پوشیده و هرکدام یک کلاشینکف و چندتا خشاب برداشتیم و پشت سرش راه افتادیم . نزدیک های ظهر بود و عبور از اروند کاری بس سخت و دشوار می نمود . خلاصه زدیم به آب سرد نهر و نم نم و با احتیاط از داخل نیزارها وارد رودخانه اروند شده و به سمت خطوط عراقی ها رفتیم .
آب اروند بوی بسیار بدی می داد که انگار بوی زهم ماهی مرده بود و بقدری هم حال به هم زن و تهوع آور بود که واقعا حالم خراب میشد. با دور شدن از ساحل بوی بد آب هم برطرف شده و با خیال راحت به راه خود ادامه داده ایم . اولش خیلی آرام و با احتیاط در یک ستون جلو میرفتیم اما بعد وقتی به اواسط رودخانه رسیدیم و دیدیم که هیچ خبری از نیروهای دشمن در خطوط اول شان نیست و ساحل هم کاملا امن و امان است . دست به دست هم داده و همچون ماهی داخل آب سر خورده و با خنده و شوخی شروع به خواندن سرود کردیم .
حسین میخواند :
پشت سنگر گشته پنچر
ماشین فرمانده لشگر
پشت سنگر گشته پنچر
ای برادر/ای برادر
جک نداریم زاپاس شو
زیر ماشینش بذاریم
میخوره بر بام سنگر
خمپاره شصت پشت سرهم
ای برادر/ ای برادر/
باید به شط خون شنا کنیم
شالاپ شلوپ شالاپ شلوپ
باید که با قطار سفر کنیم
تالاپ تلوپ تالاپ تلوپ
ماهم باهاش همخوانی می کردیم و می خندیدم .
خلاصه با کلی خنده و شادی از عرض اروند گذشته و به موانع عراقی ها رسیدیم . از کنار انبواهی از سیم خاردارها و خورشیدی ها و مین های منور و بشکه های انفجاری عبور کرده و وارد نهری شدیم که به داخل خطوط عراقی ها می رفت . با احتیاط کامل و بدون کوچکترین سر و صدایی به سمت بالای نهر و پشت خطوط دفاعی دشمن رفتیم و در موقعیتی مناسب ، حسین شروع به عکس برداری از سنگرها و تجهیزات عراقی ها کرد و ما هم از دو طرف هواشو نگه داشتیم تا اینکه به مقری رسیدیم که در شناسایی های قبلی وجود نداشت .
عراقی ها مقری با خاکریزهای بلند و محکم ساخته بودند که داخلش تعداد زیادی ماشین فرماندهی و نفربر زرهی دیده می شد . حسین خنده نازی کرده و گفت : این هم از روزی امروز ما و سریع هم تقسیم کار کرد و با کمال از آب خارج شده و برای بررسی اوضاع و جمع آوری اطلاعات لازم به سمت مقر عراقی ها رفت . قرار بر آن بود که سریع دوری اطراف مقر زده و بدون توقف برگردند و من هم همانجا داخل آب موضع گرفته و تا برگشتن شأن مواظب تحرکات نیروهای دشمن باشم .
چهار چشمی اطراف را زیر نظر گرفته و بی صبرانه منتظر بازگشت بچه ها بودم . انتظار به درازا انجامید و دقایق با سرعت باور نکردنی تبدیل به ساعت شده و در سکوتی خوف ناک چند ساعتی پشت سر هم گذشت و هیچ خبری هم از همراهان نشد . آب خیلی سرد بود و بدنم کم کم کرخ می شد و احساس بی حسی در دست ها و پاهام می کردم . ناگهان صدای قایقی از دور آمده و گشتی عراقی ها را دیدیم که با سرعت به سمتم می آیند . شتابان داخل نیزارهای کنار نهر پریده و خود را میان نی ها پنهان کردم. قایق دشمن به کنارم رسیده و بدون هیچ واکنشی عبور کرده و دور شد....
🌀 #ادامه_دارد
🌹 شیر مرد زنجانی ، بسیجی غواص #شهید_حسین_شاکری_نوری از نیروهای جسور و نترس بسیجی #استان_زنجان در دوران دفاع مقدس بود که با دستکاری شناسنامه و بالا بردن سن ، از اوائل جنگ پا به میادین نبرد حق علیه باطل گزارده و بعد از شرکت در چند عملیات کوچک و بزرگ و چندین بار مجروحیت ، عاقبت در بهمن ماه ۱۳۶۴ در کسوت مسئول اطلاعات و عملیات و هدایتگر یکی از دسته های خط شکن غواص #گردان_حضرت_علی_اصغر_ع #لشگر_۳۱_عاشورا در عملیات پیروزمند #والفجر_هشت در سن ۱۹ سالگی به آرزوی دیرینه خود رسیده و سبکبال و خونین پیکر تا محضر دوست پرواز کرد .
🌸 روحش شاد و یادش گرامی
#دفاع_مقدس
#عملیات_والفجر_۸
#غواصان_شهید_زنجان
#کنگره_ملی_۳۵۳۵_شهید_استان_زنجان
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
💠 خاطره ای زیبا و شنیدنی از بسیجی غواص #شهید_حسین_شاکری در عملیات غرور آفرین #والفجر_۸ :
#قسمت_اول
🔸🔹بهمن ماه ۱۳۶۴ بود و چند روزی بیشتر به آغاز #عملیات_والفجر_هشت نمانده بود . داخل نخلستان های کناریه رودخانه #اروند_رود در سنگر اطلاعات و عملیات #لشگر_۳۱_عاشورا مشغول بررسی دوباره نقشه های منطقه و معبرهای عملیاتی لشگر بودیم که یکدفعه #حسین_شاکری با سه دست لباس غواصی از راه رسید و خیلی شاد و خرامان گفت : تو و کمال سریع لباس عوض کنید که قراره باهم بریم جلو و بفهمیم برادران مزدور عراقی مان امروزها چیکار میکنند !؟
حسین اسلحه برنداشت و فقط یک دوربین عکس برداری گردنش انداخت و به سمت نهر رفت . ما هم سریع لباس های غواصی را پوشیده و هرکدام یک کلاشینکف و چندتا خشاب برداشتیم و پشت سرش راه افتادیم . نزدیک های ظهر بود و عبور از اروند کاری بس سخت و دشوار می نمود . خلاصه زدیم به آب سرد نهر و نم نم و با احتیاط از داخل نیزارها وارد رودخانه اروند شده و به سمت خطوط عراقی ها رفتیم .
آب اروند بوی بسیار بدی می داد که انگار بوی زهم ماهی مرده بود و بقدری هم حال به هم زن و تهوع آور بود که واقعا حالم خراب میشد. با دور شدن از ساحل بوی بد آب هم برطرف شده و با خیال راحت به راه خود ادامه داده ایم . اولش خیلی آرام و با احتیاط در یک ستون جلو میرفتیم اما بعد وقتی به اواسط رودخانه رسیدیم و دیدیم که هیچ خبری از نیروهای دشمن در خطوط اول شان نیست و ساحل هم کاملا امن و امان است . دست به دست هم داده و همچون ماهی داخل آب سر خورده و با خنده و شوخی شروع به خواندن سرود کردیم .
حسین میخواند :
پشت سنگر گشته پنچر
ماشین فرمانده لشگر
پشت سنگر گشته پنچر
ای برادر/ای برادر
جک نداریم زاپاس شو
زیر ماشینش بذاریم
میخوره بر بام سنگر
خمپاره شصت پشت سرهم
ای برادر/ ای برادر/
باید به شط خون شنا کنیم
شالاپ شلوپ شالاپ شلوپ
باید که با قطار سفر کنیم
تالاپ تلوپ تالاپ تلوپ
ماهم باهاش همخوانی می کردیم و می خندیدم .
خلاصه با کلی خنده و شادی از عرض اروند گذشته و به موانع عراقی ها رسیدیم . از کنار انبواهی از سیم خاردارها و خورشیدی ها و مین های منور و بشکه های انفجاری عبور کرده و وارد نهری شدیم که به داخل خطوط عراقی ها می رفت . با احتیاط کامل و بدون کوچکترین سر و صدایی به سمت بالای نهر و پشت خطوط دفاعی دشمن رفتیم و در موقعیتی مناسب ، حسین شروع به عکس برداری از سنگرها و تجهیزات عراقی ها کرد و ما هم از دو طرف هواشو نگه داشتیم تا اینکه به مقری رسیدیم که در شناسایی های قبلی وجود نداشت .
عراقی ها مقری با خاکریزهای بلند و محکم ساخته بودند که داخلش تعداد زیادی ماشین فرماندهی و نفربر زرهی دیده می شد . حسین خنده نازی کرده و گفت : این هم از روزی امروز ما و سریع هم تقسیم کار کرد و با کمال از آب خارج شده و برای بررسی اوضاع و جمع آوری اطلاعات لازم به سمت مقر عراقی ها رفت . قرار بر آن بود که سریع دوری اطراف مقر زده و بدون توقف برگردند و من هم همانجا داخل آب موضع گرفته و تا برگشتن شأن مواظب تحرکات نیروهای دشمن باشم .
چهار چشمی اطراف را زیر نظر گرفته و بی صبرانه منتظر بازگشت بچه ها بودم . انتظار به درازا انجامید و دقایق با سرعت باور نکردنی تبدیل به ساعت شده و در سکوتی خوف ناک چند ساعتی پشت سر هم گذشت و هیچ خبری هم از همراهان نشد . آب خیلی سرد بود و بدنم کم کم کرخ می شد و احساس بی حسی در دست ها و پاهام می کردم . ناگهان صدای قایقی از دور آمده و گشتی عراقی ها را دیدیم که با سرعت به سمتم می آیند . شتابان داخل نیزارهای کنار نهر پریده و خود را میان نی ها پنهان کردم. قایق دشمن به کنارم رسیده و بدون هیچ واکنشی عبور کرده و دور شد....
🌀 #ادامه_دارد
🌹 شیر مرد زنجانی ، بسیجی غواص #شهید_حسین_شاکری_نوری از نیروهای جسور و نترس بسیجی #استان_زنجان در دوران دفاع مقدس بود که با دستکاری شناسنامه و بالا بردن سن ، از اوائل جنگ پا به میادین نبرد حق علیه باطل گزارده و بعد از شرکت در چند عملیات کوچک و بزرگ و چندین بار مجروحیت ، عاقبت در بهمن ماه ۱۳۶۴ در کسوت مسئول اطلاعات و عملیات و هدایتگر یکی از دسته های خط شکن غواص #گردان_حضرت_علی_اصغر_ع #لشگر_۳۱_عاشورا در عملیات پیروزمند #والفجر_هشت در سن ۱۹ سالگی به آرزوی دیرینه خود رسیده و سبکبال و خونین پیکر تا محضر دوست پرواز کرد .
🌸 روحش شاد و یادش گرامی
#دفاع_مقدس
#عملیات_والفجر_۸
#غواصان_شهید_زنجان
#کنگره_ملی_۳۵۳۵_شهید_استان_زنجان
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
💢 #والفجر_هشت
💢 #راز_داری !
✒️ #خاطره_ای زیبا و شنیدنی از بسیجی غواص #شهید_حسین_شاکری در عملیات غرور آفرین #والفجر_۸ :
#قسمت_اول
🔸🔹بامداد روز هیجدم بهمن ماه ۱۳۶۴ بعد از اقامه نماز صبح ، پیک گردان به تمامی گروهانها خبر داد که وقت رفتنه و نیروها باید بعد صبحانه مشغول جمع آوری پتوها و وسایل چادرها شوند ، حدود ۴۵ روزی میشد که در کناریه رودخانه کارون ( نقطه نامعلوم ) اردو زده و در نهایت پنهان کاری و حفاظت ، بطور شبانه و روزی مشغول آموزش شنا و غواصی و فراگرفتن تاکتیک های حملات آبی و خاکی بودیم و در این مدت بجز فرماندگان گردان و چند نفر دیگری که مسئولیت حمل آذوقه و تدارکات گردان را برعهده داشتن ، کسی اجازه خروج از مقر را نداشت .
نیروهای دلیر و جان برکف #گردان_حضرت_علی_اصغر_ع استان زنجان و #گردان_حضرت_سید_الشهدا_ع استان آذربایجان شرقی #لشگر_۳۱_عاشورا بعد از طی دوره های بسیار سخت و طاقت فرسا همگی به رزمندگان آماده و غواصان کاربلدی تبدیل شده بودند که با سرعتی باورنکردنی و بدون کوچکترین استراحتی عرض ۷۰۰ و ۸۰۰ متری #رودخانه_کارون را دهها بار رفته و برمیگشتند و همگی هم بی صبرانه منتظر فرمان حرکت و آغاز عملیات بودند .
هیچکدام نمیدانستیم ، منطقه عملیاتی کجاست و گردان قرار است که کجا عمل کنه ، اما با توجه به تعلیمات و آموزش هائی که میدیدیم ، همگی در حد اطمینان حدس میزدیم که منطقه عملیاتی باید آبهای گرم و کم عمق هورالعظیم و یا باتلاق های پوشیده از نیزار جزایر مجنون باشد .
بعد از خوردن صبحانه و جمع شدن سفره ، خبر جمع آوری وسایل چادر و تحویل ساک و لوازمات شخصی به تعاون گردان را به نیروهای دسته دادم و ناگهان چنان همهمه ای از خنده و صلوات داخل چادر برپا شد که نگو و این موضوع فقط اختصاص به چادر ما نداشت و چادرهای دیگر گردان هم با شنیدن این خبر به حال و روز چادر ما افتاده و برای دقایقی همه جای گردان پر از خوشحالی و شادمانی و صدای خنده و صلوات رزمندگان شد .
نیروهای دلاور گردان که برای آغاز عملیات و رویاروئی با مزدوران متجاوز بعثی واقعاً ثانیه شماری می کردند . شتابان پتوها و فانوس ها و وسایل پذیرائی چادرها را جمع کرده و جلوی چادر گذاشته و برای تحویل ساک خود جلوی چادر تعاون به خط شدند و بعد هم چند نفر و چندنفر در اطراف چادرها نشسته و با شوخی و تفریح مشغول نظافت سلاح و آماده کردن تجهیزات خود شدند .
راستش در آن لحظات با اینکه میدونستم منطقه عملیاتی از اسرار طبقه بندی شده است و امکان ندارد کسی در موردش چیزی بهم بگه ! اما با این وجود بدجور دلم میخواست ، یجوری از محل عمل کردن گردان باخبر شده و سر در بیارم و چون با بسیجی غواص #شهید_حسین_شاکری رفیق قدیمی و صمیمی بودیم و میدونستم چندهفته قبل واسه شناسایی منطقه عملیاتی رفته و قشنگ با موقعیت جعرافیائی اش آشناست ، به سرم زد که برم پیداش کنم و با خواهش و تمنا و التماس هر جوریه اسم منطقه را از زیر زبانش بیرون بکشم ! خلاصه با همین نیت راه افتادم و حسین را جلوی چادر فرماندهی گردان دیدم و یه کم باهاش خوش و بش کردم و حسین هم سریع پیشنهاد داد تا واسه آخرین بار بریم کنار ساحل کارون و یه کم روی پل شناور بشینیم ، منم که از خدا همین را میخواستم تا باهاش خلوت کنم ، سریع قبول کرده و گپ زنان راهی لب کارون شدیم .
مسافت تا ساحل رودخانه طولانی بود و اواسط راه حرف هامون حسابی گل انداخته و مدام از اینطرف و اونطرف و خاطرات تلخ و شیرین گذشته صبحت کرده و از بچه های سفرکرده گفتیم تا اینکه یهوی حسین برگشت و گفت : عباس خدا کنه ! اینبار دیگه شهید شم ! عباس ! خدایش برام دعا کن ! تو حرفهاش بقدری سوز و بغض و اخلاص و صادقت موج میزد که چشام بی اختیار پر از اشگ شد.
ایستادم و مستقیم تو چشاش خیره شده و خواستم چیزی بگم که دیدیم قطرات اشگ قطره و قطره از گوشه چشمانش سرازیره ، دیگه نتونستم چیزی بگم و ساکت شدم ، برای لحظاتی هر دو آروم و بیصدا اشگ ریختیم و بعدش کم کم به احساساتم مسلط شده و با لگنت زبون، خیلی آروم و یواش گفتم : حسین جون ! امام و انقلاب هنوز به وجود دلاوران و پهلوانانی مثل تو نیاز داره و جنگ هم که هنوز ادامه داره !
لبخند تلخی زد و گفت : تو بدر ( #عملیات_بدر ـ اسفندماه ۱۳۶۳ ـ شرق دجله عراق ) باید میرفتم ! راستش موقع زخمی شدن تا آخرهاش هم رفتم ! اما یهوی نمیدونم چی شد که قبولم نکردن و دست رد به سینه ام زدند ! راستش از اون موقع از دست خودم حسابی دلگیر و ناراحتم !
🌺 روحش شاد و یادش گرامی
🌀 #ادامه_دارد
🖌 #خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
#دفاع_مقدس
#عملیات_والفجر_۸
#غواصان_شهید_زنجان
#کنگره_ملی_۳۵۳۵_شهید_استان_زنجان
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
💢 #راز_داری !
✒️ #خاطره_ای زیبا و شنیدنی از بسیجی غواص #شهید_حسین_شاکری در عملیات غرور آفرین #والفجر_۸ :
#قسمت_اول
🔸🔹بامداد روز هیجدم بهمن ماه ۱۳۶۴ بعد از اقامه نماز صبح ، پیک گردان به تمامی گروهانها خبر داد که وقت رفتنه و نیروها باید بعد صبحانه مشغول جمع آوری پتوها و وسایل چادرها شوند ، حدود ۴۵ روزی میشد که در کناریه رودخانه کارون ( نقطه نامعلوم ) اردو زده و در نهایت پنهان کاری و حفاظت ، بطور شبانه و روزی مشغول آموزش شنا و غواصی و فراگرفتن تاکتیک های حملات آبی و خاکی بودیم و در این مدت بجز فرماندگان گردان و چند نفر دیگری که مسئولیت حمل آذوقه و تدارکات گردان را برعهده داشتن ، کسی اجازه خروج از مقر را نداشت .
نیروهای دلیر و جان برکف #گردان_حضرت_علی_اصغر_ع استان زنجان و #گردان_حضرت_سید_الشهدا_ع استان آذربایجان شرقی #لشگر_۳۱_عاشورا بعد از طی دوره های بسیار سخت و طاقت فرسا همگی به رزمندگان آماده و غواصان کاربلدی تبدیل شده بودند که با سرعتی باورنکردنی و بدون کوچکترین استراحتی عرض ۷۰۰ و ۸۰۰ متری #رودخانه_کارون را دهها بار رفته و برمیگشتند و همگی هم بی صبرانه منتظر فرمان حرکت و آغاز عملیات بودند .
هیچکدام نمیدانستیم ، منطقه عملیاتی کجاست و گردان قرار است که کجا عمل کنه ، اما با توجه به تعلیمات و آموزش هائی که میدیدیم ، همگی در حد اطمینان حدس میزدیم که منطقه عملیاتی باید آبهای گرم و کم عمق هورالعظیم و یا باتلاق های پوشیده از نیزار جزایر مجنون باشد .
بعد از خوردن صبحانه و جمع شدن سفره ، خبر جمع آوری وسایل چادر و تحویل ساک و لوازمات شخصی به تعاون گردان را به نیروهای دسته دادم و ناگهان چنان همهمه ای از خنده و صلوات داخل چادر برپا شد که نگو و این موضوع فقط اختصاص به چادر ما نداشت و چادرهای دیگر گردان هم با شنیدن این خبر به حال و روز چادر ما افتاده و برای دقایقی همه جای گردان پر از خوشحالی و شادمانی و صدای خنده و صلوات رزمندگان شد .
نیروهای دلاور گردان که برای آغاز عملیات و رویاروئی با مزدوران متجاوز بعثی واقعاً ثانیه شماری می کردند . شتابان پتوها و فانوس ها و وسایل پذیرائی چادرها را جمع کرده و جلوی چادر گذاشته و برای تحویل ساک خود جلوی چادر تعاون به خط شدند و بعد هم چند نفر و چندنفر در اطراف چادرها نشسته و با شوخی و تفریح مشغول نظافت سلاح و آماده کردن تجهیزات خود شدند .
راستش در آن لحظات با اینکه میدونستم منطقه عملیاتی از اسرار طبقه بندی شده است و امکان ندارد کسی در موردش چیزی بهم بگه ! اما با این وجود بدجور دلم میخواست ، یجوری از محل عمل کردن گردان باخبر شده و سر در بیارم و چون با بسیجی غواص #شهید_حسین_شاکری رفیق قدیمی و صمیمی بودیم و میدونستم چندهفته قبل واسه شناسایی منطقه عملیاتی رفته و قشنگ با موقعیت جعرافیائی اش آشناست ، به سرم زد که برم پیداش کنم و با خواهش و تمنا و التماس هر جوریه اسم منطقه را از زیر زبانش بیرون بکشم ! خلاصه با همین نیت راه افتادم و حسین را جلوی چادر فرماندهی گردان دیدم و یه کم باهاش خوش و بش کردم و حسین هم سریع پیشنهاد داد تا واسه آخرین بار بریم کنار ساحل کارون و یه کم روی پل شناور بشینیم ، منم که از خدا همین را میخواستم تا باهاش خلوت کنم ، سریع قبول کرده و گپ زنان راهی لب کارون شدیم .
مسافت تا ساحل رودخانه طولانی بود و اواسط راه حرف هامون حسابی گل انداخته و مدام از اینطرف و اونطرف و خاطرات تلخ و شیرین گذشته صبحت کرده و از بچه های سفرکرده گفتیم تا اینکه یهوی حسین برگشت و گفت : عباس خدا کنه ! اینبار دیگه شهید شم ! عباس ! خدایش برام دعا کن ! تو حرفهاش بقدری سوز و بغض و اخلاص و صادقت موج میزد که چشام بی اختیار پر از اشگ شد.
ایستادم و مستقیم تو چشاش خیره شده و خواستم چیزی بگم که دیدیم قطرات اشگ قطره و قطره از گوشه چشمانش سرازیره ، دیگه نتونستم چیزی بگم و ساکت شدم ، برای لحظاتی هر دو آروم و بیصدا اشگ ریختیم و بعدش کم کم به احساساتم مسلط شده و با لگنت زبون، خیلی آروم و یواش گفتم : حسین جون ! امام و انقلاب هنوز به وجود دلاوران و پهلوانانی مثل تو نیاز داره و جنگ هم که هنوز ادامه داره !
لبخند تلخی زد و گفت : تو بدر ( #عملیات_بدر ـ اسفندماه ۱۳۶۳ ـ شرق دجله عراق ) باید میرفتم ! راستش موقع زخمی شدن تا آخرهاش هم رفتم ! اما یهوی نمیدونم چی شد که قبولم نکردن و دست رد به سینه ام زدند ! راستش از اون موقع از دست خودم حسابی دلگیر و ناراحتم !
🌺 روحش شاد و یادش گرامی
🌀 #ادامه_دارد
🖌 #خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
#دفاع_مقدس
#عملیات_والفجر_۸
#غواصان_شهید_زنجان
#کنگره_ملی_۳۵۳۵_شهید_استان_زنجان
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
💢 #والفجر_هشت
🌗 #شب_عملیات
✒️ خاطره ای زیبا از شب آغازین عملیات افتخار آفرین #والفجر_۸
💠 #قسمت_اول
بسم الله الرحمن الرحیم
شامگاه بیستم بهمن ماه ۱۳۶۴ ، حوالی ساعت ۹ شب غواصان خط شکن #گردان_حضرت_علی_اصغر_ع #لشگر31عاشورا که غالباً از رزمندگان غیور و جان برکف #استان_زنجان بودند برای عبور از اروند و یورش به خطوط اول دشمن بعثی وارد نهرآبی در داخل نخلستان های خسروآباد آبادان شدند .
طراحان عملیات ، زمان حرکت غواصان را طوری برنامه ریزی کرده بودند که درست همزمان با زمان سکون رودخانه اروند باشد که در سال فقط برای یکبار اتفاق می افتاد ( بدون جزر و مد ) ، اما دست تقدیر همه چیز را به هم ریخته و چنان باران شدیدی شروع به باریدن کرد که در عرض چند دقیقه رودخانه آرام را طوفانی در برگرفت و چنان سرعت و خروشی به رودخانه بخشید که موجهای بلند سرتاسر آن را فراگرفت .
با افزایش سرعت رودخانه ، حرکت غواصان هم تندتر شده و خیلی زودتر از موعد مقرر به آنطراف اروند رسیده و در کنار موانع دشمن پنهان شده و منتظر اعلام رمز عملیات می شوند . خروش پر سر صدای اروند و شدت باران ، عراقی ها را آسوده خاطر کرده و همه بی خیال در داخل سنگرها مشغول خواب و استراحت هستند . ساحل کاملا آرام و امن است و غواصان راحت و بدون دیده شدن نیم ساعتی را همانجا داخل آب سپری می کنند.
با اعلام نام مبارک #یا_فاطمه_الزهرا_س عملیات آغاز و غواصان جهت شکستن خط اول دشمن و پاکسازی سنگرهای دفاعی ساحل اروند وارد عمل می شوند . مأموریت فرد به فرد غواصان از قبل مشخص و معلوم شده بود که هر کدام از آنان بایستی به سمت کدام سنگر دشمن پیش رفته و در کمال سکوت آن را پاکسازی کند . تمام سنگرهای دشمن در لب آب از بتون مسلح ساخته شده بودند و بقدری محکم و پولادین بودند که انهدام شان با گلوله تانک و ۱۰۶ هم غیرممکن بود و حتما باید با اصل غافلگیری ، تصرف و پاکسازی می شدند .
برادران تخریبچی شروع به کار کرده و با بریدن سیم خاردارها و خنثی کردن مین های منور، معبری را برای حرکت غواصان باز می کنند . دسته دوم و سوم غواصان گردان حضرت علی اصغر (ع) بدون کوچکترین مشکلی موفق به عبور از موانع شده و آرام و ساکت مشغول پاکسازی سنگرهای دشمن می شوند . اما دسته اول گردان به فرماندهی #شهید_مجید_آهومند میان خورشیدها گیر افتاده و با انفجار مین منوری توسط نیروهای دشمن رویت و تمامی غواصان مظلومانه زخمی و شهید می شوند .
با لو رفتن غواصان دسته شهید مجید آهومند ، سنگرهای آن محور که هنوز تصرف و پاکسازی نشده بودند شروع به آتشباری کرده و سیلی از گلوله و موشک و خمپاره را روانه اروند و مواضع این سمت رودخانه نمودند ، با آغاز تیراندازی ها بقیه نیروهای دشمن هم که در خواب و استراحت بودند متوجه یورش رزمندگان شده و هر کدام در گوشه ای از ساحل پناه گرفته و شروع به تیراندازی کردند .
💠 #ادامه_دارد
🖍 خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
#دفاع_مقدس
#عملیات_والفجر_۸
#غواصان_شهید_زنجان
#کنگره_ملی_۳۵۳۵_شهید_استان_زنجان
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
🌗 #شب_عملیات
✒️ خاطره ای زیبا از شب آغازین عملیات افتخار آفرین #والفجر_۸
💠 #قسمت_اول
بسم الله الرحمن الرحیم
شامگاه بیستم بهمن ماه ۱۳۶۴ ، حوالی ساعت ۹ شب غواصان خط شکن #گردان_حضرت_علی_اصغر_ع #لشگر31عاشورا که غالباً از رزمندگان غیور و جان برکف #استان_زنجان بودند برای عبور از اروند و یورش به خطوط اول دشمن بعثی وارد نهرآبی در داخل نخلستان های خسروآباد آبادان شدند .
طراحان عملیات ، زمان حرکت غواصان را طوری برنامه ریزی کرده بودند که درست همزمان با زمان سکون رودخانه اروند باشد که در سال فقط برای یکبار اتفاق می افتاد ( بدون جزر و مد ) ، اما دست تقدیر همه چیز را به هم ریخته و چنان باران شدیدی شروع به باریدن کرد که در عرض چند دقیقه رودخانه آرام را طوفانی در برگرفت و چنان سرعت و خروشی به رودخانه بخشید که موجهای بلند سرتاسر آن را فراگرفت .
با افزایش سرعت رودخانه ، حرکت غواصان هم تندتر شده و خیلی زودتر از موعد مقرر به آنطراف اروند رسیده و در کنار موانع دشمن پنهان شده و منتظر اعلام رمز عملیات می شوند . خروش پر سر صدای اروند و شدت باران ، عراقی ها را آسوده خاطر کرده و همه بی خیال در داخل سنگرها مشغول خواب و استراحت هستند . ساحل کاملا آرام و امن است و غواصان راحت و بدون دیده شدن نیم ساعتی را همانجا داخل آب سپری می کنند.
با اعلام نام مبارک #یا_فاطمه_الزهرا_س عملیات آغاز و غواصان جهت شکستن خط اول دشمن و پاکسازی سنگرهای دفاعی ساحل اروند وارد عمل می شوند . مأموریت فرد به فرد غواصان از قبل مشخص و معلوم شده بود که هر کدام از آنان بایستی به سمت کدام سنگر دشمن پیش رفته و در کمال سکوت آن را پاکسازی کند . تمام سنگرهای دشمن در لب آب از بتون مسلح ساخته شده بودند و بقدری محکم و پولادین بودند که انهدام شان با گلوله تانک و ۱۰۶ هم غیرممکن بود و حتما باید با اصل غافلگیری ، تصرف و پاکسازی می شدند .
برادران تخریبچی شروع به کار کرده و با بریدن سیم خاردارها و خنثی کردن مین های منور، معبری را برای حرکت غواصان باز می کنند . دسته دوم و سوم غواصان گردان حضرت علی اصغر (ع) بدون کوچکترین مشکلی موفق به عبور از موانع شده و آرام و ساکت مشغول پاکسازی سنگرهای دشمن می شوند . اما دسته اول گردان به فرماندهی #شهید_مجید_آهومند میان خورشیدها گیر افتاده و با انفجار مین منوری توسط نیروهای دشمن رویت و تمامی غواصان مظلومانه زخمی و شهید می شوند .
با لو رفتن غواصان دسته شهید مجید آهومند ، سنگرهای آن محور که هنوز تصرف و پاکسازی نشده بودند شروع به آتشباری کرده و سیلی از گلوله و موشک و خمپاره را روانه اروند و مواضع این سمت رودخانه نمودند ، با آغاز تیراندازی ها بقیه نیروهای دشمن هم که در خواب و استراحت بودند متوجه یورش رزمندگان شده و هر کدام در گوشه ای از ساحل پناه گرفته و شروع به تیراندازی کردند .
💠 #ادامه_دارد
🖍 خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
#دفاع_مقدس
#عملیات_والفجر_۸
#غواصان_شهید_زنجان
#کنگره_ملی_۳۵۳۵_شهید_استان_زنجان
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
💢 #والفجر_هشت
✒️ #خاطره_ای زیبا و شنیدنی از رزمندگان سلحشور زنجانی در #گردان_حضرت_امام_سجاد_ع #لشگر_۸_نجف در شب آغازین عملیات #والفجر_هشت
⭕️ #نبرد_سخت
💠 #قسمت_اول
🔹🔸در غروب روز بیستم بهمن ماه ۱۳۶۴ که خورشید آسمان را به زمین دوخته بود.. و زیبایی خود را در کنار نخلستان های اروند ، به رخ میکشید...
بچه ها در حاشیه اروند مهیای جنگ می شدند.
جنگ !! مفهومی ناآشنا و غریب ! گمشده در هیاهوی عاشقانه ی این دلیرمردان بود .. طنین قهقه های مستانه شان نشان از عشق و وصال داشت. دل های بیقرار شان که گویا تاب ماندن ندارند از انتظاری خوش لبریز بود. به هر طرف که نگاهت می افتاد تصویری عاشقانه از حضورشان دیده می شد . کنار سنگری دو رزمنده با صوت خوش به تلاوت قرآن مشغول بودند ؛ در گوشه ای ، دو دوست قدیمی در آغوش هم ، اشک را شرمنده کرده بودند . گریه تجلی اشتیاق تمام نشدنی آنهاست که روح را به جاودانگی و به دیدار خدا پیوند می زد. این نخلستان ها .. سال هاست که صدای مناجات و دعای رزمندگان را فراموش نکرده ..همان ها که صدای قدم هایشان هراس به دل دشمن انداخته بود ..
شب بیستم از ماه بهمن ، عملیات با رمز
#یا_فاطمه_الزهرا_س شروع شد . قرار بود اینبار تقدیری دیگر از کنار اروند رقم بخورد. غواص ها خط اول دشمن را شکستند ؛ و بعد ما به عنوان نیروهای ساحل شکن با قایق به آن طرف اروند رفتیم . برای تصرف شهر بندری #فاو باید اسکله چهارچراغ را رد می کردیم و به درون خاک عراق نفوذ می کردیم. جهانبخش کرمی فرمانده گروهان مان بود و حدس می زد که در این منطقه یک مقر فرماندهی باشد.. با وجود کار زیاد بچه های اطلاعات وجود این مقر برای لشگر و فرماندهان ثابت نشده بود و ما با احتمال وجود یک مقر وارد عمل می شدیم. دشمن فریب خورده بود و فکر می کرد ما حمله ایذایی داریم و عملیات اصلی از طرف هورالعظیم است. بچه ها در همان ساعات اولیه خط دشمن را شکستند و ما بعد از پاکسازی روستا باید مقرفرماندهی عراقی ها در منطقه فاو را تصرف می کردیم.
حمید گیلک معاون گروهان مان بود و من هم بی سیم چی.. حساسیت کار بالا بود. برای رسیدن به جاده فاو-البهار باید مقر فرماندهی تصرف می شد تا نیروهای بعدی بتوانند از آنجا عبور کنند..تصرف مقر فرماندهی کار آسانی نبود. دسته منصور مرادخانی و محمد سراجی وطن برای تصرف مرکز فرماندهی به راه افتادند. مرکز فرماندهی از ساختمان بتون آرمه و دوطبقه ساخته شده بود که پر از تجهیزات و مهمات بود و چندین دیده بان هم در سنگرهای بتونی گذاشته بودند تابه منطقه تسلط کامل داشته باشند
منصور مرادخانی مسئول دسته بود. درگیری ها شدت گرفته گرفت. حمید برای اطلاع از وضعیت بچه ها از من جدا شد و پیش آنها رفت.
بچه ها با تمام توان می جنگیدند. تمام شب تا صبح را رزمنده ها درگیر بودند اما هنوز مقر سقوط نکرده بود. خستگی توان بچه ها را گرفته بود. ارتباط مان با نیروهای حمید و منصور قطع شده بود. به همراه جهانبخش کرمی به سمت مقر به راه افتادیم. نفوذ به داخل ساختمان مرکز فرماندهی کار سختی بود و حدودا ۴۰ نفر عراقی آنجا مقاومت می کردند حمید هم زخمی بود و روی زمین افتاده از درد به خود می پیچید. چهار یا پنج تا گلوله به شکمش خورده بود و حال خوبی نداشت. و کاری از دست من برنمیآمد ..
🌀 #ادامه_دارد
🌸 یاد باد آن روزگاران یاد باد
🙏 شادی روح پرفتوح شیرمردان #زنجانی #شهید_حمید_گیلک ، #شهید_محمد_سراجی_وطن #شهید_منصور_مرادخانی
#صلواتی ذکر بفرمائید .
#دفاع_مقدس
#عملیات_والفجر_۸
#رزمندگان_زنجان
#کنگره_ملی_۳۵۳۵_شهید_استان_زنجان
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
✒️ #خاطره_ای زیبا و شنیدنی از رزمندگان سلحشور زنجانی در #گردان_حضرت_امام_سجاد_ع #لشگر_۸_نجف در شب آغازین عملیات #والفجر_هشت
⭕️ #نبرد_سخت
💠 #قسمت_اول
🔹🔸در غروب روز بیستم بهمن ماه ۱۳۶۴ که خورشید آسمان را به زمین دوخته بود.. و زیبایی خود را در کنار نخلستان های اروند ، به رخ میکشید...
بچه ها در حاشیه اروند مهیای جنگ می شدند.
جنگ !! مفهومی ناآشنا و غریب ! گمشده در هیاهوی عاشقانه ی این دلیرمردان بود .. طنین قهقه های مستانه شان نشان از عشق و وصال داشت. دل های بیقرار شان که گویا تاب ماندن ندارند از انتظاری خوش لبریز بود. به هر طرف که نگاهت می افتاد تصویری عاشقانه از حضورشان دیده می شد . کنار سنگری دو رزمنده با صوت خوش به تلاوت قرآن مشغول بودند ؛ در گوشه ای ، دو دوست قدیمی در آغوش هم ، اشک را شرمنده کرده بودند . گریه تجلی اشتیاق تمام نشدنی آنهاست که روح را به جاودانگی و به دیدار خدا پیوند می زد. این نخلستان ها .. سال هاست که صدای مناجات و دعای رزمندگان را فراموش نکرده ..همان ها که صدای قدم هایشان هراس به دل دشمن انداخته بود ..
شب بیستم از ماه بهمن ، عملیات با رمز
#یا_فاطمه_الزهرا_س شروع شد . قرار بود اینبار تقدیری دیگر از کنار اروند رقم بخورد. غواص ها خط اول دشمن را شکستند ؛ و بعد ما به عنوان نیروهای ساحل شکن با قایق به آن طرف اروند رفتیم . برای تصرف شهر بندری #فاو باید اسکله چهارچراغ را رد می کردیم و به درون خاک عراق نفوذ می کردیم. جهانبخش کرمی فرمانده گروهان مان بود و حدس می زد که در این منطقه یک مقر فرماندهی باشد.. با وجود کار زیاد بچه های اطلاعات وجود این مقر برای لشگر و فرماندهان ثابت نشده بود و ما با احتمال وجود یک مقر وارد عمل می شدیم. دشمن فریب خورده بود و فکر می کرد ما حمله ایذایی داریم و عملیات اصلی از طرف هورالعظیم است. بچه ها در همان ساعات اولیه خط دشمن را شکستند و ما بعد از پاکسازی روستا باید مقرفرماندهی عراقی ها در منطقه فاو را تصرف می کردیم.
حمید گیلک معاون گروهان مان بود و من هم بی سیم چی.. حساسیت کار بالا بود. برای رسیدن به جاده فاو-البهار باید مقر فرماندهی تصرف می شد تا نیروهای بعدی بتوانند از آنجا عبور کنند..تصرف مقر فرماندهی کار آسانی نبود. دسته منصور مرادخانی و محمد سراجی وطن برای تصرف مرکز فرماندهی به راه افتادند. مرکز فرماندهی از ساختمان بتون آرمه و دوطبقه ساخته شده بود که پر از تجهیزات و مهمات بود و چندین دیده بان هم در سنگرهای بتونی گذاشته بودند تابه منطقه تسلط کامل داشته باشند
منصور مرادخانی مسئول دسته بود. درگیری ها شدت گرفته گرفت. حمید برای اطلاع از وضعیت بچه ها از من جدا شد و پیش آنها رفت.
بچه ها با تمام توان می جنگیدند. تمام شب تا صبح را رزمنده ها درگیر بودند اما هنوز مقر سقوط نکرده بود. خستگی توان بچه ها را گرفته بود. ارتباط مان با نیروهای حمید و منصور قطع شده بود. به همراه جهانبخش کرمی به سمت مقر به راه افتادیم. نفوذ به داخل ساختمان مرکز فرماندهی کار سختی بود و حدودا ۴۰ نفر عراقی آنجا مقاومت می کردند حمید هم زخمی بود و روی زمین افتاده از درد به خود می پیچید. چهار یا پنج تا گلوله به شکمش خورده بود و حال خوبی نداشت. و کاری از دست من برنمیآمد ..
🌀 #ادامه_دارد
🌸 یاد باد آن روزگاران یاد باد
🙏 شادی روح پرفتوح شیرمردان #زنجانی #شهید_حمید_گیلک ، #شهید_محمد_سراجی_وطن #شهید_منصور_مرادخانی
#صلواتی ذکر بفرمائید .
#دفاع_مقدس
#عملیات_والفجر_۸
#رزمندگان_زنجان
#کنگره_ملی_۳۵۳۵_شهید_استان_زنجان
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab