دل باخته
818 subscribers
2.83K photos
2.92K videos
22 files
544 links
این کانال در راستای ترویج فرهنگ ایثار و شهادت و پیشبرد اهداف و آرمان های والای انقلاب اسلامی و پاسداری از حریم ولایت و رهبری فعالیت می کند.
بسیجی دل باخته حق و اهل ولایت است .

از وبلاگ دل باخته دیدن فرمائید
🅱 Pcdr.parsiblog.com
Download Telegram
https://s5.picofile.com/file/8369331676/IMG_20171026_172448_166.jpg

📝 #خاطره_ای از #عملیات_خیبر و فرمانده عزیزم #سردار_شهید_ناصر_اجاقلو :

🔘 #قسمت_اول

💠 پاس بخش بودم و نزدیکی های سحر داشتم به سنگرهای نگهبانی سرکشی می کردم ، چهارده روز بود که ‌در #خط_ثارالله مستقر بودیم و چنان به خط عراقی ها نزدیک بودیم که همه روزه سه یا چهار بار بارانی از خمپاره شصت به روی کانال باریدن می گرفت و آرامش و آسایش را از بچه ها می‌گرفت ، اول قرار بود که فقط چند روزی خط را نگاه داشته و بعد به نیروی های تازه نفس #لشگر_۴۱_ثارالله تحویل دهیم ، اما بعداً نمی دانم چه شد که روزها به هفته تبدیل شد و همانطور چشم انتظار گردان جایگزین ماندیم .
#خط_ثارالله منطقه ای بسیار حساس و کلیدی و معبری برای ورود تانکها و نیروهای دشمن به داخل #جزایر_مجنون بود و در طول عملیات چند باری دست به دست شده و بچه های لشگر ثارالله با گوشت و خون خود توانسته بودند که نگاهش بدارند .
عراقی ها دید خوبی روی محورهای مواصلاتی و تدارکاتی منطقه داشتند و با آتش‌باری گسترده و بی وقفه از رسیدن آب و آذوقه به خط جلوگیری می کردند و طوری هم کانال محل استقرارمان را با مینی کاتیوشا و خمپاره شصت میزدند که تمام روز داخل سنگرها پنهان شده و جرات نمی کردیم بیرون رفت و آمد کنیم و فقط شب ها وقتی که عراقی ها می خوابیدن ، منطقه ساکت می شد و می تونستیم نفس راحتی بکشیم ، خلاصه اذیت و آزار جان فرسای عراقی ها و کمبود شدید آب کم کم باعث اعتراض بعضی از رزمندگان گردان شده بود و عده ای بریده هر روز به بهونه حمام و نداشتن لباس تمیز ، جلوی سنگر فرمانده گروهان و گردان می رفتند و خواستار برگشت به عقبه می شدند .
به یک به یک سنگرهای نگهبانی سر زده و با بچه‌ها خوش و بش کرده و به سمت انتهای کانال می رفتم که یکدفعه چشام به خط عراقی ها افتاد و دیدم که تعدادی از عراقی ها با زیر پیراهن بالای خاکریز می پرند و با رقص و پایکوبی لباس شأن را تکان می دهند ، رفتاری بسیار عجیب و غریب داشتند و در چهارده روزی که در خط ثارالله بودیم ، حرکات این چنین مسخره از عراقی ها ندیده بودم .
مدتی با دقت و تعجب به دلقک بازی عراقی ها نگاه کرده و دنبال دلیل کارشان گشتم ، صدای جیر جیر زنجیر تانک و کارکردن شدید چند دستگاه لودر از همان نزدیکی ها به گوش می رسید ، اما چیزی دیده نمی شد . اوضاع بسیار مشکوک و انگار منطقه آبستن اتفاقاتی عجیب ‌بود ، انتهای خط پدافندی فاصله زیادی با ‌خاکریز عراقی ها نداشت و برای آگاهی یافتن از موضوع سریع به سنگر آخری رفته و با نگرانی و دقت فراوان مشغول بررسی مواضع دشمن شدم .
ماشین آلات مهندسی در همون نزدیکی مشغول کار بودند ، اما بازم چیزی دیده نمی شد ، عراقی ها هم بطور متوالی به بالای تاج خاکریز پریده و با شکلک در آوردن و مسخره بازی کردند مثلاً ابراز خوشحالی می کردند ، رفتار مشکوک و توهین آمیز عراقی ها بقدری مضطرب و عصبی ام کرد ‌که بدون در نظر گرفتن زمان و مکان سریع یه قبضه آر پی جی برداشته و چند موشک پشت سر هم به سمت محل رفت و آمدشان شلیک کردم .
نزدیکی های اذان صبح بود و همه رزمندگان در خوابی شیرین بودند و صدای شلیک موشک ها ، اول فرماندهان و سربازان گروهان ادوات ارتش را بیدار و سراسیمه از سنگرها بیرون کشید و بعد هم #سردار_ناصر_اجاقلو و #سردار_کمال_قشمی را هراسان و پاپرهنه به پایین خط کشید .
#سردار_شهید_ناصر_اجاقلو فرمانده گروهان مان همین که به کنار سنگرم رسید ، خیلی عصبانی و ناراحت فریاد زد که آخه ! الان وقت آر پی جی زدنه !؟ نمیدونی همه خواب اند !؟ چرا بچه‌ها را بدخواب و هراسان و عراقی ها را تحریک می کنی !؟ آخه پسر تو نمی خواهی از این شلوغ کاری هات دست بداری !؟

🌀 #ادامه_دارد

🖍 #خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری

💐 یاد باد آن روزگاران ، یاد باد

کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
https://s3.picofile.com/file/8369626218/IMG_20180521_182514_087.jpg

📝 #خاطره_ای از #عملیات_خیبر و فرمانده عزیزم #سردار_شهید_ناصر_اجاقلو :

🔘 #قسمت_سوم

💠 #ملاقات_غیر_منتظره
چند ساعتی می شد که خیس و گل آلود و عرق ریزان مشغول ساخت مانع جلوی آب خروشان بودیم و آنچنان هم از آسمان خمپاره شصت و مینی کاتیوشا بر سرمان می ریخت که از شدت انفجارات ، ابری غلیظ از دود و خاکستر سرتاسر کانال را فرا گرفته بود و فقط تیر و ترکش بود که از هر طرف مان زوزه کشان رد می شد.
دیگر تموم سنگرهای گروهان به زیر آب رفته و به سنگرهای گروهان دوم رسیده بودیم که یکدفعه #سردار_ناصر_اجاقلو صدایم کرد و ازم خواست که فوری به کنار تانکر آبی که کناره جاده خاکی بود رفته و مقداری گونی خالی از آنجا بیاورم .
بااحتیاط از کانال خارج شده و نیم خیز و شتابان سمت تانکر آب رفتم . آتش‌باران عراقی ها بقدری گسترده و شدید بود که کل منطقه به جهنمی آتشین تبدیل شده بود ، عقبه و خطوط مواصلاتی زیر آتش متوالی توپخانه دورزن و خمپاره ۱۲۰ و چله چله های عراقی بود و خطوط مقدم هم زیر بارانی از خمپاره شصت و مینی کاتیوشا ، قدم به قدم خیز زده و بلند شدم تا اینکه عاقبت به تانکر آب رسیده و سریع چند بسته گونی برداشته و عزم بازگشت نمودم که ناگهان موتوری قرمز رنگ روی جاده خاکی توقف کرد و سوارش با تکان دادن دست ازم خواست که به سمتش برم ، تا جاده خاکی حدود سیصد یا چهارصد متری فاصله بود و متر به مترش هم زیر آتش و باران تیر و ترکش بود ، باخودم گفتم این دیگه چطور دیوانه ای هست که زیر این آتش و این همه ترکش و موج انفجار با موتور آمده به خط مقدم ، گونی ها را زمین گذاشته و نیم خیز با سرعت به طرفش رفته و چندبار هم از ترس خمپاره خیز زدم تا اینکه به کنارش رسیده و نفس نفس زنان سلام داده و گفتم امری دارید ! جواب سلام را داد و گفت : دلاور خسته نباشی ، می تونی فرمانده گردان را برام پیدا کنی ؟ لباس سپاهی تنش بود و با چفیه صورت شو‌ پوشانده بود و اصلأ شناخته نمی شد و برای همین هم با تعجب پرسیدم که بگم کی باهاشون کار داره !؟ گفت به آقا مجید بگو مهدی کارت داره و بعد هم چفیه را از صورتش کنار زد و دیدم که مقابل #سردار_مهدی_زین_الدین فرمانده مخلص و دلاور #لشگر_۱۷_علی_ابن_ابیطالب_ع ایستاده ام ، اصلاً باور کردنی نبود ، فرمانده لشگر در خط مقدم ، زیر آن همه تیر و ترکش ، خودش هم تک و تنها با یه موتور ، طوری شوکه شدم که مثل برق گرفته ها سرجام خشکم زد و مات و مبهوت به سروصورت غرقه در خاکش نگاه کردم .
دلاور انگاری دل شیر داشت ! روی موتور نشسته بود و هیچ توجه ای به انفجارات و ترکش هایی که مثل نقل و نبات می بارید نداشت ، خلاصه سردار دید که کلید کردم و حرکتی نمی کنم ، لبخند نازی زد و گفت : پس دلاور ! نمیری صداش کنی !؟ سریع کنار موتورش پریده و با شور و اشتیاق فراوانی بوسه ای به صورت غرق در خاکش زده و دوان دوان سمت کانال حرکت کردم .
با ورود به کانال #سردار_ناصر_اجاقلو را دیده و با شوق و هیجان زیادی گفتم که آقا مهدی فرمانده لشگر با آقا مجید کار داره ، سردار اجاقلو اول باور نکرد و خیلی جدی گفت : آخه الان وقته شوخی کردنه !؟ فرمانده لشگر اینجا چکار داره !؟ تو مگه نرفتی گونی بیاری ، پس کو گونی ها !؟ دوباره گفتم که سردار زین الدین با موتور کنار جاده خاکی ایستاده و ازم خواسته فرمانده گردان را براش پیدا کنم . سردار اجاقلو هم وقتی دید که واقعاً جدی میگم ، شتابان لبه کانال پرید و با دیدن موتوری ، از کانال خارج و نیم خیز به سمت جاده خاکی رفت و در ضمن به #سردار_کمال_قشمی هم گفت که سریع سمت بالای کانال رفته و #سردار_مجید_تقیلو را از موضوع باخبر کنه ، خیلی دلم می خواست که بدانم سردار چکار داره و برای همین هم پشت سر سردار اجاقلو از کانال خارج شدم ، اما سردار اجاقلو برگشت و گفت که تو دیگه کجا ! برگرد به کانال ، مسیرم را به سمت تانکر آب عوض کرده و خنده کنان گفتم : دنبال شما نمیام که ، میرم گونی خالی بیارم و شتابان سمت تانکر آب رفتم ، طولی هم نکشید که دیدم #سردار_مجید_تقیلو و #سردار_محمد_اوصانلو از کانال خارج شده ‌و سراسیمه به سمت سردار رفتند .

🌀 #ادامه_دارد

🖍 #خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری

💐 یاد باد آن روزگاران ، یاد باد

کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab