ولگشت آزاد
من کارگرم،می تونم کمک کنم به ساخت کتابخونه؟ اول صبح رفتم خرید سنگ برای «خانه بلوط» که در یک روستا می سازیم برای کودکان و نوجوانان. کارگر قرار بود سنگ ها را بار بزند، گفتم محکم بچین که نشکند. گفت برای چه می خواهید، گفتم می خواهیم کتابخونه بسازیم. گفت: اجرت…
من دارم فکر می کنم آن وقت هایی که اوضاع جوری شده است که باید ذره بین دست بگیرم برای دیدن خوبیها، برای دیدن آدمهای خدمتگزار و شریف، وقت هایی که جور زمانه درشت تر از هر چیزی به چشمم میاد، وقت هایی که دارم غر میزنم و گله می کنم بی آنکه کاری کنم، چرا سری نزنم به صفحه اسماعیل آذری نژاد؟
در صفحه او چیزی در من زنده میشود که البته تلاش میکنم از یک حس آنی و گذرا فراتر برود. از او یاد بگیرم و دست به کار شوم، قدمی بردارم...
راستش را بخواهید الان که دارم این را مینویسم، زیر لب با خودم می گویم تو هم همش حرف...
بلند شو...
رها کن نوشتن هایی که باعث ذره ای عملگری نمیشود.
بگذریم اما،
اسماعیل آذرینژاد عجب شریف مردیست
#از_آدمها
#قصه_رنگ_توپ
در صفحه او چیزی در من زنده میشود که البته تلاش میکنم از یک حس آنی و گذرا فراتر برود. از او یاد بگیرم و دست به کار شوم، قدمی بردارم...
راستش را بخواهید الان که دارم این را مینویسم، زیر لب با خودم می گویم تو هم همش حرف...
بلند شو...
رها کن نوشتن هایی که باعث ذره ای عملگری نمیشود.
بگذریم اما،
اسماعیل آذرینژاد عجب شریف مردیست
#از_آدمها
#قصه_رنگ_توپ
ولگشت آزاد
خطاب به خودم: یادم باشد، اگر جایی که در آن زیستهام باعث حال بد من شده است، اگر دوستش ندارم و آن را باعث ناکامیهایم میدانم، میل به ماندن در آنجا ندارم... اما در وصفش بی انصاف نباشم. حواسم باشد که من چه چیزهایی را در آنجا به دست آورده ام. یادم باشد گاهی…
جهانگردی در صحبتهایش از قضاوتهای اخلاقی میگفت.
به گفتگویی از یک جهانگرد گوش میدادم در صحبت هایش از مدل ذهنی و تاثیرش بر آنچه که در سفر میبینی صحبت می کرد.
صحبتش این بود که در سفر دید سطحی به اتفاقات و آدم ها نداشته باشیم و سعی کنیم بفهمیم این رفتارها ناشی از چه پایه فرهنگی و دینی و ... است. همچنین از این می گفت که با دیدن نمونه های اندک برچسب هایی را بر روی آن منطقه/شهر/کشور نزنیم و تعمیم اشتباه ندهیم. درواقع شاید بهتر است دید آماری داشته باشیم.
مثال جالبی زدند از اینکه وقتی در یک کشور آفریقایی مسافر بودهاند خیلی از اهالی مدام به او میگفتند که حواسش به گوشیاش باشد تا آن را ندزدند و میگفت خیلی ها از مردم آنجا به عنوان دزد یاد میکنند و بله من هم متوجه شدم که دزدی در اینجا زیاد است، اما غیر از این دید چرا آن سویش را نگاه نکنیم؟ تعداد آدمهای دلسوز و همدلی که به من در مورد تلفنم هشدار میدادند واقعا خیلی زیاد بود و چرا قضاوتم را در مورد آنها اخلاقی تر نکنم؟
یاد این افتادم که هربار که در خیابان مولوی راه میروم افرادی به من اشاره میکنند که حواسم به گوشیام باشد و چرا من هربار که به این فکر میکنم دزدی چقدر زیاد شده به مهربانی این آدمها فکر نمیکنم؟
#زندگی
#از_آدمها
#سفر
به گفتگویی از یک جهانگرد گوش میدادم در صحبت هایش از مدل ذهنی و تاثیرش بر آنچه که در سفر میبینی صحبت می کرد.
صحبتش این بود که در سفر دید سطحی به اتفاقات و آدم ها نداشته باشیم و سعی کنیم بفهمیم این رفتارها ناشی از چه پایه فرهنگی و دینی و ... است. همچنین از این می گفت که با دیدن نمونه های اندک برچسب هایی را بر روی آن منطقه/شهر/کشور نزنیم و تعمیم اشتباه ندهیم. درواقع شاید بهتر است دید آماری داشته باشیم.
مثال جالبی زدند از اینکه وقتی در یک کشور آفریقایی مسافر بودهاند خیلی از اهالی مدام به او میگفتند که حواسش به گوشیاش باشد تا آن را ندزدند و میگفت خیلی ها از مردم آنجا به عنوان دزد یاد میکنند و بله من هم متوجه شدم که دزدی در اینجا زیاد است، اما غیر از این دید چرا آن سویش را نگاه نکنیم؟ تعداد آدمهای دلسوز و همدلی که به من در مورد تلفنم هشدار میدادند واقعا خیلی زیاد بود و چرا قضاوتم را در مورد آنها اخلاقی تر نکنم؟
یاد این افتادم که هربار که در خیابان مولوی راه میروم افرادی به من اشاره میکنند که حواسم به گوشیام باشد و چرا من هربار که به این فکر میکنم دزدی چقدر زیاد شده به مهربانی این آدمها فکر نمیکنم؟
#زندگی
#از_آدمها
#سفر
شبیه رضا براهنی بود.
ماشین تمیزش همان ابتدا به چشم میآمد. کیکی از کیفم برداشتم، تعارف زدم که بفرمایید، گفت ممنونم صرف شده، کیسه برای زباله گذاشتهام همانجا. و بله کیسه ای گذاشته بود برای مسافران.
گفت: آب معدنی اگر لازم دارید پشت ماشین هست، تشکر کردم.
شروع کرد به تعریف کردن، اینکه چقدر مسافران برایش اهمیت دارند، شکلات و آب برای بچهها گذاشته بود.
ماشینش و تمیزیاش انگار ادای احترام بود به سرنشینان.
قبل از انقلاب طراح لباس و خیاط بوده، آدرس داد که کدام لباس گوگوش را دوخته و کدام لباس داریوش را.
بعد هم راننده ترانزیت شده بود، بسیار سفر کرده بود.
و حالا راننده تاکسی و راننده یک سازمان بود.
بر خلاف همه افرادی که این روزها همنشینشان که میشوی شروع به اعتراض و گفتن از وضعیت خراب و ...میکنند انگار حسابش با همه چیز صاف بود، گلهای نداشت، بشاش بود، راحت بود. از نور میگفت، از زیبایی، از دکور خانهاش که همه چیز در آن روشن و سفید است و نورپردازی دارد و از نوههایش.
انگار نوههایش همان بهترین چیزی بود که دوست داشت در دنیا داشته باشد.
گفتم اهل شعر هستید؟ خیلی شبیه آقای براهنی هستید، گفت نه خیلی. ولی کتاب زیاد میخوانم، کتابهایی درباره معاشرت، درباره زندگی، درباره ادب.
احمد آقا، یا به زبان خودشان آقا سید، به قول آقای درویش بهانه سر کردن زمستان بود امروز.
#مردم_شهر
#از_آدمها
ماشین تمیزش همان ابتدا به چشم میآمد. کیکی از کیفم برداشتم، تعارف زدم که بفرمایید، گفت ممنونم صرف شده، کیسه برای زباله گذاشتهام همانجا. و بله کیسه ای گذاشته بود برای مسافران.
گفت: آب معدنی اگر لازم دارید پشت ماشین هست، تشکر کردم.
شروع کرد به تعریف کردن، اینکه چقدر مسافران برایش اهمیت دارند، شکلات و آب برای بچهها گذاشته بود.
ماشینش و تمیزیاش انگار ادای احترام بود به سرنشینان.
قبل از انقلاب طراح لباس و خیاط بوده، آدرس داد که کدام لباس گوگوش را دوخته و کدام لباس داریوش را.
بعد هم راننده ترانزیت شده بود، بسیار سفر کرده بود.
و حالا راننده تاکسی و راننده یک سازمان بود.
بر خلاف همه افرادی که این روزها همنشینشان که میشوی شروع به اعتراض و گفتن از وضعیت خراب و ...میکنند انگار حسابش با همه چیز صاف بود، گلهای نداشت، بشاش بود، راحت بود. از نور میگفت، از زیبایی، از دکور خانهاش که همه چیز در آن روشن و سفید است و نورپردازی دارد و از نوههایش.
انگار نوههایش همان بهترین چیزی بود که دوست داشت در دنیا داشته باشد.
گفتم اهل شعر هستید؟ خیلی شبیه آقای براهنی هستید، گفت نه خیلی. ولی کتاب زیاد میخوانم، کتابهایی درباره معاشرت، درباره زندگی، درباره ادب.
احمد آقا، یا به زبان خودشان آقا سید، به قول آقای درویش بهانه سر کردن زمستان بود امروز.
#مردم_شهر
#از_آدمها
قصه، رنگ، توپ 📖 🎨 ⚽️
احتمالا با آقای اسماعیل آذرینژاد به عنوان یک کنشگر دغدغه مند در حوزه کودک که تمرکز جدی روی این کار دارد آشنا هستید.
این قسمت از پادکست دغدغه ایران، گفتگوی محمد فاضلی با ایشان است.
آقای آذری نژاد درباره خانه بلوط و نامگذاریش دوتا دلیل خیلی قشنگ میگویند:
اول اینکه بلوط نماد زاگرس هست و بچهها در آن منطقه زاگرسنشین هستند، همواره باید به یادشان آورد که حفظ بلوط چقدر مهم است.
دو اینکه سالها طول میکشد تا بلوط میوه بدهد، کار با بچهها هم همینطور است. درخت بلوط سی چهل ساله را طوفان و سیل از پا درنمیآورد، کودک هم اگر خوب رشد کرده باشد و پایه و ریشه قوی پیدا کرده باشد حوادث زندگی او را از پا درنمیآورد.
ایشان از اساس کارشان که بر مبنای شادی است میگوید و آموزش و پرورشی که برنامهای برای این مفهوم اساسی ندارد. پس برای خلق این شادی و نشاط بازی در کارشان نقش مهمی دارد(توپ، در "قصه ، رنگ، توپ" نمادی از بازی است)
درباره واژه های دیگر میگویند:
مدرسه ها قشنگ نبودند، رنگ نداشتند، داستانی میگویند از رنگ کردن جلوی خانه بچهها در یک محله. رنگ نماد خلاقیت و زیبایی است.
آدم قصه است. آدم در حال خلق روایت است. خدا هم قصهگو است. قرآن هم میگوید، پیغمبر قصه بگو. ساختههای وجودی کودک با قصه ارتباط برقرار میکند
میگویند: کودکی خوشبخت است که پدر و مادری قصهخوان داشته باشد.
در نهایت آقای آذری نژاد از امید حرف میزنند، از اینکه میخواهند امید بدهند، چون این جامعه نیاز به امید دارد.
#از_آدمها
https://castbox.fm/vb/766517246
احتمالا با آقای اسماعیل آذرینژاد به عنوان یک کنشگر دغدغه مند در حوزه کودک که تمرکز جدی روی این کار دارد آشنا هستید.
این قسمت از پادکست دغدغه ایران، گفتگوی محمد فاضلی با ایشان است.
آقای آذری نژاد درباره خانه بلوط و نامگذاریش دوتا دلیل خیلی قشنگ میگویند:
اول اینکه بلوط نماد زاگرس هست و بچهها در آن منطقه زاگرسنشین هستند، همواره باید به یادشان آورد که حفظ بلوط چقدر مهم است.
دو اینکه سالها طول میکشد تا بلوط میوه بدهد، کار با بچهها هم همینطور است. درخت بلوط سی چهل ساله را طوفان و سیل از پا درنمیآورد، کودک هم اگر خوب رشد کرده باشد و پایه و ریشه قوی پیدا کرده باشد حوادث زندگی او را از پا درنمیآورد.
ایشان از اساس کارشان که بر مبنای شادی است میگوید و آموزش و پرورشی که برنامهای برای این مفهوم اساسی ندارد. پس برای خلق این شادی و نشاط بازی در کارشان نقش مهمی دارد(توپ، در "قصه ، رنگ، توپ" نمادی از بازی است)
درباره واژه های دیگر میگویند:
مدرسه ها قشنگ نبودند، رنگ نداشتند، داستانی میگویند از رنگ کردن جلوی خانه بچهها در یک محله. رنگ نماد خلاقیت و زیبایی است.
آدم قصه است. آدم در حال خلق روایت است. خدا هم قصهگو است. قرآن هم میگوید، پیغمبر قصه بگو. ساختههای وجودی کودک با قصه ارتباط برقرار میکند
میگویند: کودکی خوشبخت است که پدر و مادری قصهخوان داشته باشد.
در نهایت آقای آذری نژاد از امید حرف میزنند، از اینکه میخواهند امید بدهند، چون این جامعه نیاز به امید دارد.
#از_آدمها
https://castbox.fm/vb/766517246
Castbox
قسمت صدوبیستوشش - قصه، رنگ، توپ
<p>قسمت صدوبیستوشش پادکست دغدغه ایران</p><p> </p><p><strong>قصه، رنگ، توپ</strong></p><p> </p><p>آموزش و پرورش ایران مشکلات بسیار دارد. کیفیت آموزش، شی...
داشتیم با رانندهی اسنپ جاده ساحلی را طی میکردیم و من پس از چند روز شنیدن موسیقیهای گوشخراش کیفور بودم از موسیقیهایی که داشت پخش میشد تا رسید به میحانه میحانه. اشاره کردم که کمی صدایش را زیاد کنند و راننده همینطور که پیچ ولوم را میچرخاند گفت مگر عربی میدانی؟ گفتم نه. گفت البته موسیقی خوب زبان نمیشناسد، این هم کار ماندگاریست که مرز و زبان نمیشناسد.
و شروع کرد به گفتن داستان این شعر و بعد پخش کرد و هر جمله را با شوق معنی کرد.
توصیف این مرد از شعر، از داستان چنان آمیخته با ذوق زدگی بود که گویی به کشف چیزی رسیده و دارد برای اولین بار برای اولین مخاطبانش توضیحش میدهد، چیزی شبیه اورکا ارشمیدس، یا ذوق ادیسون وقتی برای بار هزارم توانست. او انگار در تمام مسیرها دوست داشته برای کسی بگوید که جادوی زبانش چیست، عربی چه ها دارد و این شعر چه میگوید، این عشقِ توی شعر چقدر بزرگ و درونی و وصف ناشدنیست و عربی چطور به آن جان داده و ما با اشارهای کوچک که صدایش را زیاد کن آن بهانه را به دستش داده بودیم.
یک دستش به فرمان ماشین بود و دست دیگرش دنده را عوض میکرد، شوقش که به تک تک انگشتانش سرازیر شده بود، آن دست را بالا میکشاند و در هوا میتاباند و میگفت:
حیک بابا حیک [دستمریزاد]الف رحم علی بیک[خدا پدرت را بیامرزد]
هذول العذبونی هذول المرمرونی[اینها من را عذاب میدهد، مرا بیچاره میکند]
وعلى جسر المسيب سيبونی[روی پل مسیب مرا آواره کردند]
و مثل معلمی وظیفه شناس که تمام نکات کنکوری را میگوید و حواسش هست چیزی جا نماند درباره آن "ال" جسر مسیب توضیح میداد.
عافت عيونی النوم .. عافت عيونی النوم
بعدك حبيبی العين ذبلانه[خواب از دو چشمم رفت..بعد از تو محبوبم،چشمم شده از هجر تو بی نور]
شوق این مرد یادم انداخت که چقدر دلم میخواست عربی بدانم تا شعر عرب بخوانم.
#از_آدمها
و شروع کرد به گفتن داستان این شعر و بعد پخش کرد و هر جمله را با شوق معنی کرد.
توصیف این مرد از شعر، از داستان چنان آمیخته با ذوق زدگی بود که گویی به کشف چیزی رسیده و دارد برای اولین بار برای اولین مخاطبانش توضیحش میدهد، چیزی شبیه اورکا ارشمیدس، یا ذوق ادیسون وقتی برای بار هزارم توانست. او انگار در تمام مسیرها دوست داشته برای کسی بگوید که جادوی زبانش چیست، عربی چه ها دارد و این شعر چه میگوید، این عشقِ توی شعر چقدر بزرگ و درونی و وصف ناشدنیست و عربی چطور به آن جان داده و ما با اشارهای کوچک که صدایش را زیاد کن آن بهانه را به دستش داده بودیم.
یک دستش به فرمان ماشین بود و دست دیگرش دنده را عوض میکرد، شوقش که به تک تک انگشتانش سرازیر شده بود، آن دست را بالا میکشاند و در هوا میتاباند و میگفت:
حیک بابا حیک [دستمریزاد]الف رحم علی بیک[خدا پدرت را بیامرزد]
هذول العذبونی هذول المرمرونی[اینها من را عذاب میدهد، مرا بیچاره میکند]
وعلى جسر المسيب سيبونی[روی پل مسیب مرا آواره کردند]
و مثل معلمی وظیفه شناس که تمام نکات کنکوری را میگوید و حواسش هست چیزی جا نماند درباره آن "ال" جسر مسیب توضیح میداد.
عافت عيونی النوم .. عافت عيونی النوم
بعدك حبيبی العين ذبلانه[خواب از دو چشمم رفت..بعد از تو محبوبم،چشمم شده از هجر تو بی نور]
شوق این مرد یادم انداخت که چقدر دلم میخواست عربی بدانم تا شعر عرب بخوانم.
#از_آدمها