ولگشت آزاد
من کارگرم،می تونم کمک کنم به ساخت کتابخونه؟ اول صبح رفتم خرید سنگ برای «خانه بلوط» که در یک روستا می سازیم برای کودکان و نوجوانان. کارگر قرار بود سنگ ها را بار بزند، گفتم محکم بچین که نشکند. گفت برای چه می خواهید، گفتم می خواهیم کتابخونه بسازیم. گفت: اجرت…
من دارم فکر می کنم آن وقت هایی که اوضاع جوری شده است که باید ذره بین دست بگیرم برای دیدن خوبیها، برای دیدن آدمهای خدمتگزار و شریف، وقت هایی که جور زمانه درشت تر از هر چیزی به چشمم میاد، وقت هایی که دارم غر میزنم و گله می کنم بی آنکه کاری کنم، چرا سری نزنم به صفحه اسماعیل آذری نژاد؟
در صفحه او چیزی در من زنده میشود که البته تلاش میکنم از یک حس آنی و گذرا فراتر برود. از او یاد بگیرم و دست به کار شوم، قدمی بردارم...
راستش را بخواهید الان که دارم این را مینویسم، زیر لب با خودم می گویم تو هم همش حرف...
بلند شو...
رها کن نوشتن هایی که باعث ذره ای عملگری نمیشود.
بگذریم اما،
اسماعیل آذرینژاد عجب شریف مردیست
#از_آدمها
#قصه_رنگ_توپ
در صفحه او چیزی در من زنده میشود که البته تلاش میکنم از یک حس آنی و گذرا فراتر برود. از او یاد بگیرم و دست به کار شوم، قدمی بردارم...
راستش را بخواهید الان که دارم این را مینویسم، زیر لب با خودم می گویم تو هم همش حرف...
بلند شو...
رها کن نوشتن هایی که باعث ذره ای عملگری نمیشود.
بگذریم اما،
اسماعیل آذرینژاد عجب شریف مردیست
#از_آدمها
#قصه_رنگ_توپ