Forwarded from یاد شهیدان
. . ..
یک روز #ابراهیم را دیدم...
با عصای زیر بغل در کوچه راه میرفت
و ب اسمان نگاه میکرد
سرش را پایین انداخت.
رفتم جلو پرسیدم : چیزی شده اقا ابرام.؟؟؟؟!!
اول جواب نمیداد ولی با اصرار من گفت
هر روز تا این موقع یکی از بنده های #خدا ب من مراجع میکرد،
هرطور میشد مشکلشو حل میکردیم..
اما امروز از صبح کسی ب من مراجع نکرده
میترسم نکنه کاری کرده باشم ک خدا توفیق خدمت رو از من گرفته باشه... . . .
#شهید_ابراهیم_هادی
#علمدار_کمیل
کجایند مردان بی ادعا
شهدا شرمنده ایم...
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
@yade_shahidan
یک روز #ابراهیم را دیدم...
با عصای زیر بغل در کوچه راه میرفت
و ب اسمان نگاه میکرد
سرش را پایین انداخت.
رفتم جلو پرسیدم : چیزی شده اقا ابرام.؟؟؟؟!!
اول جواب نمیداد ولی با اصرار من گفت
هر روز تا این موقع یکی از بنده های #خدا ب من مراجع میکرد،
هرطور میشد مشکلشو حل میکردیم..
اما امروز از صبح کسی ب من مراجع نکرده
میترسم نکنه کاری کرده باشم ک خدا توفیق خدمت رو از من گرفته باشه... . . .
#شهید_ابراهیم_هادی
#علمدار_کمیل
کجایند مردان بی ادعا
شهدا شرمنده ایم...
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
@yade_shahidan
Forwarded from یاد شهیدان
. .
استاد #پناهیان :
.
#شهدا معمولا نقطه آغاز رشد و تعالیشان را از نیت قرار می دهند مثل #شهید_ابراهیم_هادی که در نیت و مراقبت از نیت بی نظیر بود... شهید ابراهیم هادی فوق العاده و عجیب بود. همه چیز را پنهان می کرد .خیلی کارهای بزرگ انجام می داد ولی همه را پنهان می کرد.#شهید_هادی به قدرت های عجیب دسترسی پیدا کرده بود.
توی خط مقدم بود در لحظه ای گفت بچه ها می خواهم #اذان بگم.در محاصره شروع کرد به اذان گفتن!
به سمتش تیر اندازی کردند و مجروح شد و بچه ها او را به عقب آوردند. بعد از مدتی دیدند گروهی با لباس های سفید(به عنوان تسلیم)به سمت آن ها می آیند.
متوجه شدند گروه زیادی #عراقی هستند.فرامانده آن ها گفت:آن کسی که اذان می گفت که بود؟می خواهم اورا ببینم بچه ها گفتند:مجروح شده چه طور مگه؟
عراقی گفت:او با اذانش مارا بهم ریخت .داغون شدیم .عراقی گفت:آن کسی که تیر زده خودش آمده و پشیمان است اگر آن آقایی که اذان گفته، بگوید من خودم او را در اینجا به قتل می رسانم! این #جوان بود؟حالا شما ده مرتبه اذان بگو اثرش این گونه خواهد بود؟فرقش در چیست؟در نیت ،در نیت... فرقش در نیت است. او اهل مراقبت بود. روزی #ابراهیم در گود زورخانه نشسته بود .یک شخصی می آید و زنگ زورخانه را به صدادرمیآورند. ابراهیم به رفیقش می گوید:نگاه کن آدم به خاطر زنگ گود زور خانه خوشحال بشود نه به خاطر خدا از خدا دور میفتد! مراقبت می کرد...از به صدا در آمدن زنگ گود خانه هم خوشحال نشد...او واقعا از اولیا,الله بود...
. . .
#شهید_ابراهیم_هادی
#ابراهیم_هادی
#علمدار_کمیل
🌹🌹🌹🌹🌷🌷🌷🌷
@yade_shahidan
استاد #پناهیان :
.
#شهدا معمولا نقطه آغاز رشد و تعالیشان را از نیت قرار می دهند مثل #شهید_ابراهیم_هادی که در نیت و مراقبت از نیت بی نظیر بود... شهید ابراهیم هادی فوق العاده و عجیب بود. همه چیز را پنهان می کرد .خیلی کارهای بزرگ انجام می داد ولی همه را پنهان می کرد.#شهید_هادی به قدرت های عجیب دسترسی پیدا کرده بود.
توی خط مقدم بود در لحظه ای گفت بچه ها می خواهم #اذان بگم.در محاصره شروع کرد به اذان گفتن!
به سمتش تیر اندازی کردند و مجروح شد و بچه ها او را به عقب آوردند. بعد از مدتی دیدند گروهی با لباس های سفید(به عنوان تسلیم)به سمت آن ها می آیند.
متوجه شدند گروه زیادی #عراقی هستند.فرامانده آن ها گفت:آن کسی که اذان می گفت که بود؟می خواهم اورا ببینم بچه ها گفتند:مجروح شده چه طور مگه؟
عراقی گفت:او با اذانش مارا بهم ریخت .داغون شدیم .عراقی گفت:آن کسی که تیر زده خودش آمده و پشیمان است اگر آن آقایی که اذان گفته، بگوید من خودم او را در اینجا به قتل می رسانم! این #جوان بود؟حالا شما ده مرتبه اذان بگو اثرش این گونه خواهد بود؟فرقش در چیست؟در نیت ،در نیت... فرقش در نیت است. او اهل مراقبت بود. روزی #ابراهیم در گود زورخانه نشسته بود .یک شخصی می آید و زنگ زورخانه را به صدادرمیآورند. ابراهیم به رفیقش می گوید:نگاه کن آدم به خاطر زنگ گود زور خانه خوشحال بشود نه به خاطر خدا از خدا دور میفتد! مراقبت می کرد...از به صدا در آمدن زنگ گود خانه هم خوشحال نشد...او واقعا از اولیا,الله بود...
. . .
#شهید_ابراهیم_هادی
#ابراهیم_هادی
#علمدار_کمیل
🌹🌹🌹🌹🌷🌷🌷🌷
@yade_shahidan
#مسابقات قهرمانی باشگاه ها بود
ابراهیم در اوج آمادگی بود.
مربیان می گفتند امسال کسی حریف ابراهیم نیست!
ابراهیم همه را یکی یکی از پیش رو بر می داشت.
تا اینکه رفت روی تشک برای #فینال!
ابراهیم جلو رفت و با #لبخند به حریفش سلام کرد و دست داد.
#حریف او چیزی گفت که متوجه نشدم.
اما ابراهیم سرش رو به علامت تائید تکان داد.
بعد هم حریف او، جائی را در بالای سالن بین تماشاگرها به او نشان داد.
ابراهیم خیلی بد #کشتی را شروع کرد.
همه اش #دفاع می کرد!
در پایان هم باخت و حریف ابراهیم قهرمان 74 کیلو شد!
وقتی داور دست حریف را بالا می برد، ابراهیم #خوشحال بود!
انگار که خودش #قهرمان شده!
حریف ابراهیم در حالی که از خوشحالی #گریه می کرد خم شد و دست ابراهیم را بوسید!
با عصبانیت سمت ابراهیم آمدم و سرش #داد زدم!
ابراهیم خیلی #آرام و با لبخند همیشگی گفت:
اینقدر حرص نخور!
بعد سریع لباسهایش را پوشید و رفت.
بیرون #ورزشگاه، حریف فینال ابراهیم من را صدا کرد.
برگشتم و با #اخم گفتم:
بله؟
گفت:
شما #رفیق آقا ابرام هستید،درسته؟
با #عصبانیت گفتم:
فرمایش؟
گفت:
آقا عجب رفیق بامرامی دارید!
من قبل مسابقه به آقا ابرام گفتم شک ندارم که از شما می خورم،
اما هوای ما رو داشته باش!
#مادر و برادرام بالای سالن نشستند!
کاری کن ما خیلی #ضایع نشیم!
بعد ادامه داد:
رفیقتون سنگ تموم گذاشت.
نمی دونی مادرم چقدر خوشحاله!
بعد هم گریه اش گرفت و گفت:
من تازه #ازدواج کرده ام.
به جایزه نقدی مسابقه هم خیلی احتیاج داشتم،
نمی دونی چقدر خوشحالم!
مانده بودم که چه بگویم.
یاد تمرین های سختی که ابراهیم در این مدت کشیده بود افتادم!
یاد لبخندهای آن پیرزن و خوشحالی آن #جوان!
یکدفعه گریه ام گرفت!
عجب آدمیه این ابراهیم!
#شهید_ابراهیم_هادی
📚 سلام بر ابراهیم
🇮🇷 پایگاه بســــــیــج تلگرام 🇮🇷
telegram.me/joinchat/BaOAwT5zfbIlCz_3z1Lpjg
تصویر:
https://www.instagram.com/p/BJ9qxZ9gmC7/
ابراهیم در اوج آمادگی بود.
مربیان می گفتند امسال کسی حریف ابراهیم نیست!
ابراهیم همه را یکی یکی از پیش رو بر می داشت.
تا اینکه رفت روی تشک برای #فینال!
ابراهیم جلو رفت و با #لبخند به حریفش سلام کرد و دست داد.
#حریف او چیزی گفت که متوجه نشدم.
اما ابراهیم سرش رو به علامت تائید تکان داد.
بعد هم حریف او، جائی را در بالای سالن بین تماشاگرها به او نشان داد.
ابراهیم خیلی بد #کشتی را شروع کرد.
همه اش #دفاع می کرد!
در پایان هم باخت و حریف ابراهیم قهرمان 74 کیلو شد!
وقتی داور دست حریف را بالا می برد، ابراهیم #خوشحال بود!
انگار که خودش #قهرمان شده!
حریف ابراهیم در حالی که از خوشحالی #گریه می کرد خم شد و دست ابراهیم را بوسید!
با عصبانیت سمت ابراهیم آمدم و سرش #داد زدم!
ابراهیم خیلی #آرام و با لبخند همیشگی گفت:
اینقدر حرص نخور!
بعد سریع لباسهایش را پوشید و رفت.
بیرون #ورزشگاه، حریف فینال ابراهیم من را صدا کرد.
برگشتم و با #اخم گفتم:
بله؟
گفت:
شما #رفیق آقا ابرام هستید،درسته؟
با #عصبانیت گفتم:
فرمایش؟
گفت:
آقا عجب رفیق بامرامی دارید!
من قبل مسابقه به آقا ابرام گفتم شک ندارم که از شما می خورم،
اما هوای ما رو داشته باش!
#مادر و برادرام بالای سالن نشستند!
کاری کن ما خیلی #ضایع نشیم!
بعد ادامه داد:
رفیقتون سنگ تموم گذاشت.
نمی دونی مادرم چقدر خوشحاله!
بعد هم گریه اش گرفت و گفت:
من تازه #ازدواج کرده ام.
به جایزه نقدی مسابقه هم خیلی احتیاج داشتم،
نمی دونی چقدر خوشحالم!
مانده بودم که چه بگویم.
یاد تمرین های سختی که ابراهیم در این مدت کشیده بود افتادم!
یاد لبخندهای آن پیرزن و خوشحالی آن #جوان!
یکدفعه گریه ام گرفت!
عجب آدمیه این ابراهیم!
#شهید_ابراهیم_هادی
📚 سلام بر ابراهیم
🇮🇷 پایگاه بســــــیــج تلگرام 🇮🇷
telegram.me/joinchat/BaOAwT5zfbIlCz_3z1Lpjg
تصویر:
https://www.instagram.com/p/BJ9qxZ9gmC7/
Instagram
#مسابقات قهرمانی باشگاه ها بود
ابراهیم در اوج آمادگی بود.
مربیان می گفتند امسال کسی حریف ابراهیم نیست!
ابراهیم همه را یکی یکی از پیش رو بر می داشت.
تا اینکه رفت روی تشک برای #فینال!
ابراهیم جلو رفت و با #لبخند به حریفش سلام کرد و دست داد.
#حریف او چیزی…
ابراهیم در اوج آمادگی بود.
مربیان می گفتند امسال کسی حریف ابراهیم نیست!
ابراهیم همه را یکی یکی از پیش رو بر می داشت.
تا اینکه رفت روی تشک برای #فینال!
ابراهیم جلو رفت و با #لبخند به حریفش سلام کرد و دست داد.
#حریف او چیزی…
ابراهیم را در وضعیتی دیدم که خیلی #تعجب کردم!
دو تا #کارتن بزرگ روی دوشش بود و جلوی یک #مغازه، کارتنها را روی زمین گذاشت!
وقتی کار تحویل اجناس تمام شد، جلو رفتم.
#سلام کردم و گفتم:
آقا ابرام!
برای شما زشته!
این کار #باربر هاست، نه کار شما!
نگاهی به من کرد و گفت:
#کار که #عیب نیست،
#بیکاری عیبه!
این کاری هم که من انجام میدم برای خودم خوبه!
مطمئن میشم که هيچي نیستم و جلوي غرورم رو ميگيره!
گفتم:
ولی اگه کسی تو رو اینطوری ببینه خوب نیست!
تو رو خيليها ميشناسند!
ابراهیم هم خنديد و گفت:
ای بابا!
هميشه كاري كن كه اگه #خدا تو رو دید خوشش بیاد،
نه #مردم...
#شهید_ابراهیم_هادی
🇮🇷 پایگاه بســــــیــج تلگرام 🇮🇷
telegram.me/joinchat/BaOAwT5zfbIlCz_3z1Lpjg
تصویر:
https://www.instagram.com/p/BKNFdjKgN79/
دو تا #کارتن بزرگ روی دوشش بود و جلوی یک #مغازه، کارتنها را روی زمین گذاشت!
وقتی کار تحویل اجناس تمام شد، جلو رفتم.
#سلام کردم و گفتم:
آقا ابرام!
برای شما زشته!
این کار #باربر هاست، نه کار شما!
نگاهی به من کرد و گفت:
#کار که #عیب نیست،
#بیکاری عیبه!
این کاری هم که من انجام میدم برای خودم خوبه!
مطمئن میشم که هيچي نیستم و جلوي غرورم رو ميگيره!
گفتم:
ولی اگه کسی تو رو اینطوری ببینه خوب نیست!
تو رو خيليها ميشناسند!
ابراهیم هم خنديد و گفت:
ای بابا!
هميشه كاري كن كه اگه #خدا تو رو دید خوشش بیاد،
نه #مردم...
#شهید_ابراهیم_هادی
🇮🇷 پایگاه بســــــیــج تلگرام 🇮🇷
telegram.me/joinchat/BaOAwT5zfbIlCz_3z1Lpjg
تصویر:
https://www.instagram.com/p/BKNFdjKgN79/
Instagram
ابراهیم را در وضعیتی دیدم که خیلی #تعجب کردم!
دو تا #کارتن بزرگ روی دوشش بود و جلوی یک #مغازه، کارتنها را روی زمین گذاشت!
وقتی کار تحویل اجناس تمام شد، جلو رفتم.
#سلام کردم و گفتم:
آقا ابرام!
برای شما زشته!
این کار #باربر هاست، نه کار شما!
نگاهی به من…
دو تا #کارتن بزرگ روی دوشش بود و جلوی یک #مغازه، کارتنها را روی زمین گذاشت!
وقتی کار تحویل اجناس تمام شد، جلو رفتم.
#سلام کردم و گفتم:
آقا ابرام!
برای شما زشته!
این کار #باربر هاست، نه کار شما!
نگاهی به من…
#ترور_نافرجام
حاج حمید نقشه ترور صدام را کشیده بود.
در آن ترور فرزند صدام 13 تیر خورد.
آن زمان در اهواز بودیم،چند روز بعد از این ترور نافرجام حاج حمید در پذیرایی نشسته و تلویزیون نگاه میکرد که از شدت خستگی خوابش برد.
ساعت حدود 12 شب نارنجکی داخل پذیرایی خانه انداختند.
همراه با دخترهایم در اتاق خواب بودیم.
با شنیدن صدای مهیب از اتاق خارج شدیم و او هم به سمت هال دوید.
در آن حادثه پتو سوخت ولی حاج حمید صدمهای ندید.
تکههای نارنجک به سقف و دیوار اتاقها پخش شده بود.همسایه سپاهیمان حادثه را به حفاظت سپاه اطلاع داد.
حفاظت احتمال میداد که بخاطر ترور صدام که نقشه حاج حمید بود این ترور از طرف منافقین یا نفوذیها انجام شده است.
چند روز بعد متوجه شدیم در چند نقطه شهر این اتفاق تکرار شده است. آن زمان این مسئله رسانهای نشد.
فردای آن روز هوا بسیار سرد بود. از طرف حفاظت سپاه هم یک سرباز را برای نگهبانی به درب منزلمان فرستادند.
حاج حمید گفت "نیازی به نگهبانی نیست. برو."
آن سرباز رفت و مجدد سرباز دیگری آمد. حاج حمید با دیدن سرباز عصبانی شد و گفت "در این هوای سرد نیازی به نگهبانی نیست!اتفاقی نمیافتد. بروید." با سپاه هم تماس گرفت که سربازی نفرستند.
پس از ترور نافرجام حاج حمید برخی از اقوام تماس گرفتند و خبر دادند که صدام برای سر حاج حمید جایزه گذاشته است.
اقوام از من میخواستند که مانع فعالیتهایش شوم اما هر بار که سر این موضوع بحث میکردیم حاج حمید به من اطمینان میداد که نگران نباشم و چیز مهمی نیست.
#شهیدسید_حمید_تقوی_فر
🇮🇷 پایگاه بســــــیــج تلگرام 🇮🇷
telegram.me/joinchat/BaOAwT5zfbIlCz_3z1Lpjg
تصویر:
https://www.instagram.com/p/BKNFdjKgN79/
حاج حمید نقشه ترور صدام را کشیده بود.
در آن ترور فرزند صدام 13 تیر خورد.
آن زمان در اهواز بودیم،چند روز بعد از این ترور نافرجام حاج حمید در پذیرایی نشسته و تلویزیون نگاه میکرد که از شدت خستگی خوابش برد.
ساعت حدود 12 شب نارنجکی داخل پذیرایی خانه انداختند.
همراه با دخترهایم در اتاق خواب بودیم.
با شنیدن صدای مهیب از اتاق خارج شدیم و او هم به سمت هال دوید.
در آن حادثه پتو سوخت ولی حاج حمید صدمهای ندید.
تکههای نارنجک به سقف و دیوار اتاقها پخش شده بود.همسایه سپاهیمان حادثه را به حفاظت سپاه اطلاع داد.
حفاظت احتمال میداد که بخاطر ترور صدام که نقشه حاج حمید بود این ترور از طرف منافقین یا نفوذیها انجام شده است.
چند روز بعد متوجه شدیم در چند نقطه شهر این اتفاق تکرار شده است. آن زمان این مسئله رسانهای نشد.
فردای آن روز هوا بسیار سرد بود. از طرف حفاظت سپاه هم یک سرباز را برای نگهبانی به درب منزلمان فرستادند.
حاج حمید گفت "نیازی به نگهبانی نیست. برو."
آن سرباز رفت و مجدد سرباز دیگری آمد. حاج حمید با دیدن سرباز عصبانی شد و گفت "در این هوای سرد نیازی به نگهبانی نیست!اتفاقی نمیافتد. بروید." با سپاه هم تماس گرفت که سربازی نفرستند.
پس از ترور نافرجام حاج حمید برخی از اقوام تماس گرفتند و خبر دادند که صدام برای سر حاج حمید جایزه گذاشته است.
اقوام از من میخواستند که مانع فعالیتهایش شوم اما هر بار که سر این موضوع بحث میکردیم حاج حمید به من اطمینان میداد که نگران نباشم و چیز مهمی نیست.
#شهیدسید_حمید_تقوی_فر
🇮🇷 پایگاه بســــــیــج تلگرام 🇮🇷
telegram.me/joinchat/BaOAwT5zfbIlCz_3z1Lpjg
تصویر:
https://www.instagram.com/p/BKNFdjKgN79/
Instagram
ابراهیم را در وضعیتی دیدم که خیلی #تعجب کردم!
دو تا #کارتن بزرگ روی دوشش بود و جلوی یک #مغازه، کارتنها را روی زمین گذاشت!
وقتی کار تحویل اجناس تمام شد، جلو رفتم.
#سلام کردم و گفتم:
آقا ابرام!
برای شما زشته!
این کار #باربر هاست، نه کار شما!
نگاهی به من…
دو تا #کارتن بزرگ روی دوشش بود و جلوی یک #مغازه، کارتنها را روی زمین گذاشت!
وقتی کار تحویل اجناس تمام شد، جلو رفتم.
#سلام کردم و گفتم:
آقا ابرام!
برای شما زشته!
این کار #باربر هاست، نه کار شما!
نگاهی به من…
وارد #کوچه شد.
برای یک لحظه نگاهش به پسر #همسایه افتاد که با دختری #جوان مشغول صحبت بود.
#پسر تا ابراهیم را دید بلافاصله از دختر خداحافظی کرد و رفت.
می خواست نگاهش به نگاه ابراهیم نیفتد.
چند روز بعد دوباره این ماجرا تکرار شد.
این بار تا می خواست از دختره خداحافظی کند، متوجه شد که ابراهیم در حال نزدیک شدن به آنهاست!
پسر ترسیده بود، اما ابراهیم مثل همیشه لبخندی بر لب داشت.
قبل از اینکه دستش را از دست او جدا کند، با #آرامش خاصی شروع به صحبت کرد و گفت:
ببین!
در کوچه و محله ما این چیزها سابقه نداشته!
من تو و خانواده ات رو کامل میشناسم!
تو اگه واقعا این دختر رو میخوای من با پدرت صحبت میکنم که...
جوان پرید تو حرف ابراهیم و گفت:
نه!
تو رو خدا به بابام چیزی نگو!
من اشتباه کردم!
غلط کردم!
ببخشید!
ابراهیم گفت:
نه!
منظورم رو نفهمیدی!
ببین!
پدرت خونه بزرگی رو داره تو هم که تو مغازه او مشغول کار هستی.
من امشب تو مسجد با پدرت صحبت می کنم انشاء الله بتونی با این دختر #ازدواج کنی، دیگه چی می خوای؟
جوان که سرش رو پائین انداخته بود خیلی خجالت زده گفت:
بابام اگه بفهمه خیلی #عصبانی میشه !
ابراهیم جواب داد:
پدرت با من!
حاجی رو من میشناسم!
آدم منطقی و خوبیه!
شب بعد از #نماز، ابراهیم در #مسجد با پدر آن جوان صحبت کرد.
فردای آن روز #مادر ابراهیم با مادر آن جوان صحبت کرد و بعد هم با مادر دختر و بعد...
یک ماه از آن قضیه گذشت.
ابراهیم وقتی از #بازار بر می گشت شب بود.
آخر کوچه #چراغانی شده بود.
لبخند رضایت بر لبان ابراهیم نقش بسته بود.
رضایت بخاطر اینکه یک #دوستی_شیطانی را به یک #پیوند_الهی تبدیل کرده بود!
این ازدواج هنوز هم پا برجاست و این زوج زندگیشان را مدیون برخورد خوب ابراهیم با این ماجرا می دانند. .
#شهید_ابراهیم_هادی
📚 سلام بر ابراهیم
برای یک لحظه نگاهش به پسر #همسایه افتاد که با دختری #جوان مشغول صحبت بود.
#پسر تا ابراهیم را دید بلافاصله از دختر خداحافظی کرد و رفت.
می خواست نگاهش به نگاه ابراهیم نیفتد.
چند روز بعد دوباره این ماجرا تکرار شد.
این بار تا می خواست از دختره خداحافظی کند، متوجه شد که ابراهیم در حال نزدیک شدن به آنهاست!
پسر ترسیده بود، اما ابراهیم مثل همیشه لبخندی بر لب داشت.
قبل از اینکه دستش را از دست او جدا کند، با #آرامش خاصی شروع به صحبت کرد و گفت:
ببین!
در کوچه و محله ما این چیزها سابقه نداشته!
من تو و خانواده ات رو کامل میشناسم!
تو اگه واقعا این دختر رو میخوای من با پدرت صحبت میکنم که...
جوان پرید تو حرف ابراهیم و گفت:
نه!
تو رو خدا به بابام چیزی نگو!
من اشتباه کردم!
غلط کردم!
ببخشید!
ابراهیم گفت:
نه!
منظورم رو نفهمیدی!
ببین!
پدرت خونه بزرگی رو داره تو هم که تو مغازه او مشغول کار هستی.
من امشب تو مسجد با پدرت صحبت می کنم انشاء الله بتونی با این دختر #ازدواج کنی، دیگه چی می خوای؟
جوان که سرش رو پائین انداخته بود خیلی خجالت زده گفت:
بابام اگه بفهمه خیلی #عصبانی میشه !
ابراهیم جواب داد:
پدرت با من!
حاجی رو من میشناسم!
آدم منطقی و خوبیه!
شب بعد از #نماز، ابراهیم در #مسجد با پدر آن جوان صحبت کرد.
فردای آن روز #مادر ابراهیم با مادر آن جوان صحبت کرد و بعد هم با مادر دختر و بعد...
یک ماه از آن قضیه گذشت.
ابراهیم وقتی از #بازار بر می گشت شب بود.
آخر کوچه #چراغانی شده بود.
لبخند رضایت بر لبان ابراهیم نقش بسته بود.
رضایت بخاطر اینکه یک #دوستی_شیطانی را به یک #پیوند_الهی تبدیل کرده بود!
این ازدواج هنوز هم پا برجاست و این زوج زندگیشان را مدیون برخورد خوب ابراهیم با این ماجرا می دانند. .
#شهید_ابراهیم_هادی
📚 سلام بر ابراهیم
کاری که برای خداست گفتن ندارد
🌷🌷🌷 رفته بودم دیدن دوستم در عملیات منطقه غرب، مجروح شده بود. پای او شدیدا آسیب دیده بود. به محض اینکه مرا دید خوشحال شد و خیلی از من تشکر کرد. دلیل تشکرکردن او را نمیفهمیدم!
دوستم گفت: سید جون خیلی زحمت کشیدی، اگر تو مرا عقب نمیآوردی حتما اسیر میشدم!
گفتم معلوم هست چی میگی؟ من زودتر از بقیه با خودرو مهمات عقب امدم و به مرخصی رفتم.
دوستم با تعجب گفت: نه بابا! خودت بودی. کمکم کردی و زخم پای مرا هم بستی!
اما من هرچه می گفتم: این کار را نکرده ام بی فایده بود. مدتی گذشت. دوباره به حرفای دوستم فکر میکردم. یک دفعه چیزی به ذهنم رسید. رفتم سراغ ابراهیم. او هم در آن عملیات حضور داشت و به مرخصی آمده بود.
با ابراهیم به خانه دوستم رفتیم. به او گفتم: کسی را که باید از او تشکر کنی، آقا ابراهیم است نه من! چون من اصلا آدمی نبودم که بتوانم کسی را هشت کیلومتر! آن هم در کوه با خودم عقب بیارم. برای همین فهمیدم باید کار چه کسی باشد! آدمی کم حرف و هم هیکل من باشد و قدرت بدنی بالایی داشته باشد. من را هم بشناسد. فهمیدم کار خودش است!
اما ابراهیم چیزی نمیگفت.
گفتم: آقا ابرام به جدم! اگر حرف نزنی از دستت ناراحت میشم.
ابراهیم از کار من خیلی عصبانی شده بود! گفت: سید چی بگم؟! بعد مکثی کرد و با آرامش ادامه داد: من دست خالی میآمدم عقب. ایشان در گوشه ای افتاده بود. پشت سر من هم کسی نبود. من تقریبا آخرین نفر بودم. در آن تاریکی خونریزی پایش را با بند پوتین بستم و حرکت کردیم. در راه به من میگفت سید! من هم فهمیدم که باید از رفقای شما باشد. برای همین چیزی نگفتم تا رسیدیم به بچههای امدادگر.
بعد از آن، ابراهیم از دست من خیلی عصبانی شد. چند روزی با من حرفی نمیزد. علتش را می دانستم او همیشه میگفت: کاری که برای خداست گفتن ندارد…🌷🌷🌷
#شهید_ابراهیم_هادی
@basijtv 🇮🇷پایگاه بسیج تلگرام
🌷🌷🌷 رفته بودم دیدن دوستم در عملیات منطقه غرب، مجروح شده بود. پای او شدیدا آسیب دیده بود. به محض اینکه مرا دید خوشحال شد و خیلی از من تشکر کرد. دلیل تشکرکردن او را نمیفهمیدم!
دوستم گفت: سید جون خیلی زحمت کشیدی، اگر تو مرا عقب نمیآوردی حتما اسیر میشدم!
گفتم معلوم هست چی میگی؟ من زودتر از بقیه با خودرو مهمات عقب امدم و به مرخصی رفتم.
دوستم با تعجب گفت: نه بابا! خودت بودی. کمکم کردی و زخم پای مرا هم بستی!
اما من هرچه می گفتم: این کار را نکرده ام بی فایده بود. مدتی گذشت. دوباره به حرفای دوستم فکر میکردم. یک دفعه چیزی به ذهنم رسید. رفتم سراغ ابراهیم. او هم در آن عملیات حضور داشت و به مرخصی آمده بود.
با ابراهیم به خانه دوستم رفتیم. به او گفتم: کسی را که باید از او تشکر کنی، آقا ابراهیم است نه من! چون من اصلا آدمی نبودم که بتوانم کسی را هشت کیلومتر! آن هم در کوه با خودم عقب بیارم. برای همین فهمیدم باید کار چه کسی باشد! آدمی کم حرف و هم هیکل من باشد و قدرت بدنی بالایی داشته باشد. من را هم بشناسد. فهمیدم کار خودش است!
اما ابراهیم چیزی نمیگفت.
گفتم: آقا ابرام به جدم! اگر حرف نزنی از دستت ناراحت میشم.
ابراهیم از کار من خیلی عصبانی شده بود! گفت: سید چی بگم؟! بعد مکثی کرد و با آرامش ادامه داد: من دست خالی میآمدم عقب. ایشان در گوشه ای افتاده بود. پشت سر من هم کسی نبود. من تقریبا آخرین نفر بودم. در آن تاریکی خونریزی پایش را با بند پوتین بستم و حرکت کردیم. در راه به من میگفت سید! من هم فهمیدم که باید از رفقای شما باشد. برای همین چیزی نگفتم تا رسیدیم به بچههای امدادگر.
بعد از آن، ابراهیم از دست من خیلی عصبانی شد. چند روزی با من حرفی نمیزد. علتش را می دانستم او همیشه میگفت: کاری که برای خداست گفتن ندارد…🌷🌷🌷
#شهید_ابراهیم_هادی
@basijtv 🇮🇷پایگاه بسیج تلگرام
خانم فاطمه رقیه نازدانه شهید مدافع حرم🕌 سجاد طاهر نیا🌷 بهمراه فرزندان شهید مدافع حرم 🕌هاشمی نژاد🌷
#شهید_ابراهیم_هادی🌹🕊
بابام عاشق ابراهیم هادی بود😍
کتاباشو زیاد میخوند😌
@basijtv
#شهید_ابراهیم_هادی🌹🕊
بابام عاشق ابراهیم هادی بود😍
کتاباشو زیاد میخوند😌
@basijtv
💟شماهم رفیق شهید دارین💟
🔸ورزش تمام شده بود و بچهها یکی یکی آمادهی رفتن به خانههایشان میشدند. یکدفعه، مردی سراسیمه وارد زورخانه شد؛ با خردسالی در بغلش.
🔸رنگ و رو پریده و با صدایی لرزان به مرشد گفت: «حاج حسن، کمکم کن! بچهم مریضه. دکترها جوابش کردهاند. داره از دستم میره. نفس شما حقه. تو رو به خدا دعاش کنید. تو رو به خدا...» و گریه کرد.
🔸 ابراهیم به بچهها گفت که دوباره لباس عوض کنند و بیایند توی گود. آمدند. خودش هم میاندار شد.
🔸یک دور دیگر ورزش کردند و همانطور دعای توسل هم زمزمه کردند. آخر هم ابراهیم با چه سوز دلی آن بچه را دعا کرد. بابای بچه هم فقط تماشا میکرد و گریه میکرد.
🔸 دو هفته بعد، خبر آمد که بچه خوب شده و بابای بچه، آنها را برای تشکر، ناهار دعوت کرده خانهاش.
ابراهیم، هیچ به روی خودش نیاورد؛ با آنکه رفیقش شک نداشت که دعای توسلی که او خواند، شفای بچه را از خدا گرفت.
#شهید_ابراهیم_هادی💟
💠 @basijtv 💠
🔸ورزش تمام شده بود و بچهها یکی یکی آمادهی رفتن به خانههایشان میشدند. یکدفعه، مردی سراسیمه وارد زورخانه شد؛ با خردسالی در بغلش.
🔸رنگ و رو پریده و با صدایی لرزان به مرشد گفت: «حاج حسن، کمکم کن! بچهم مریضه. دکترها جوابش کردهاند. داره از دستم میره. نفس شما حقه. تو رو به خدا دعاش کنید. تو رو به خدا...» و گریه کرد.
🔸 ابراهیم به بچهها گفت که دوباره لباس عوض کنند و بیایند توی گود. آمدند. خودش هم میاندار شد.
🔸یک دور دیگر ورزش کردند و همانطور دعای توسل هم زمزمه کردند. آخر هم ابراهیم با چه سوز دلی آن بچه را دعا کرد. بابای بچه هم فقط تماشا میکرد و گریه میکرد.
🔸 دو هفته بعد، خبر آمد که بچه خوب شده و بابای بچه، آنها را برای تشکر، ناهار دعوت کرده خانهاش.
ابراهیم، هیچ به روی خودش نیاورد؛ با آنکه رفیقش شک نداشت که دعای توسلی که او خواند، شفای بچه را از خدا گرفت.
#شهید_ابراهیم_هادی💟
💠 @basijtv 💠
#شهید ابراهیم هادی :
ڪاری ڪن ڪه #خدا خوشش بیاد نه مردم .
#شهید محسن حججی :
طوری زندگی ڪن ڪه خدا #عاشقت بشه .
#شهید_محسن_حججی ،
#ابراهیم_هادی_دیگر_است
🇮🇷پایگاه بسیج تلگرام
@basijtv
ڪاری ڪن ڪه #خدا خوشش بیاد نه مردم .
#شهید محسن حججی :
طوری زندگی ڪن ڪه خدا #عاشقت بشه .
#شهید_محسن_حججی ،
#ابراهیم_هادی_دیگر_است
🇮🇷پایگاه بسیج تلگرام
@basijtv