ولگشت آزاد
66 subscribers
66 photos
3 videos
5 files
39 links
برای نوشتن...

گاهی #از_کتاب‌ ها
گاهی #از_زندگی
گاهی #از_آدم‌ها

اینجام: @mghahremaani
Download Telegram
مترجم کتاب‌های کودک و نوجوان به زندگی‌اش پایان داد.
وااای بر من
وای بر ما که اگر ما هم همدیگر را از یاد ببریم...
چند نفر از ما در این وضعیتیم؟ چند نفر از ما وزن دلایلمان برای پایان زندگی بیش از وزن دلایلمان برای ادامه دادن است؟ من از این حجم تنهایی که آدم‌ها را در بر گرفته می‌ترسم. من از این رفتن‌های ناگهانی می‌ترسم.
رفقا شما را به خدا اگر حالتان رو به حال توصیف شده آن طور که پانته‌آ گفته می‌رود صدایمان کنید، بگذارید کمک هم باشیم. بگذارید پناه هم باشیم در این روزگار بی‌پناهی و بی‌کسی. ما چیزی به غیر از هم نداریم.
.
.
.
لعنت بر حاکمان ستمگر و نالایق
لعنت بر حریصان قدرت
لعنت بر مزدوران ناامیدی پراکن
لعنت به رسانه‌های پوچ و مبتذل دعوت کننده به ناامیدی
مسئله‌شناسی پایداری محیط‌زیستی ایران
ایران و بحران پسماند


وضعیت ناگوار پسماندها در ایران، به مرحله‌ای رسیده است که ضمن اتلاف منابع، آسیب‌های جبران ناپذیری را به منابع آب، خاک و محیط‌زیست ایران وارد می‌کند.

ايران پایدار، در تلاش است تا در سلسله برنامه‌هایی ضمن واکاوی وضعیت کنونی بحران پسماند در ایران، به راهکارهایی برای مواجهه‌ با این بحران دست یابد. بر این اساس در نخستین برنامه با حضور هایده شیرزادی، که در سال‌های گذشته به همراه همکارانش در شرکت بازیافت مواد و تولید کود آلی کرمانشاه تجربه‌ای موفق را در مدیریت پسماند رقم زده است به واکاوی وضعیت کنونی پسماند در ایران و راهکارهای مواجهه با این بحران می‌پردازیم. این برنامه با حضور محمد درویش (سردبیر بخش محیط‌زیست ایران پایدار) برگزار خواهد شد.

این برنامه در فضای گوگل میت برگزار می‌شود و برای ورود به آن، ۱۰ دقیقه پیش از شروع برنامه می‌توانید از پیوند زیر استفاده کنید:

https://meet.google.com/rnw-hbqt-oer

#ایران_پایدار
#محیط_زیست
#پسماند
#هایده_شیرزادی
#محمد_درویش

⭕️ ایرانِ پایدار، بستری برای ایران‌شناسی و ایران‌شناسی بنیانی برای پایداری ایران.
جاهای خالی تقویم

«جاهای خالی تقویم شما را شیطان پر می‌کند.» این جمله‌ی گرنت کاردون را پنج سال پیش خواندم، و بیش از همه‌ی حرف‌هایش در ذهنم ماند. منظورش این است که اگه نقشه و برنامه‌یی برای روزهایتان نداشته باشید عمرتان به تباهی می‌گذرد. اما آدم‌های «معتاد به کار» را هم‌ تداعی می‌کند؛ آدم‌هایی که هر طور شده کارهای بیشتری توی تقویمشان می‌تپانند و مدام مشغولند، حالا فرقی نمی‌کند مشغله‌‌های باارزشی دارند یا نه، همین‌که هیچ فراغتی نداشته باشند برایشان بس است.

یکی از موضوعات رایج در نوشتن کتاب‌های غیرداستانیِ عمومی در سال‌های اخیر «اهمیت فراغت» است. نمونه‌ی کلاسیک این نوع نوشته‌ها «در ستایش بطالت» از برتراند راسل است که می‌گوید ۴ ساعت کار روزانه کافی است. چنین کتاب‌هایی فراغت یا حتا تنبلی و بیکاری را بخش مهمی از روند خلاقیت و همین‌طور عامل آرامش و سلامتی می‌دانند. من با استدلال این آثار همدلم، ولی در عمل، بیش از پیش، به واقعیت حرف گرنت کاردون پی می‌برم. چرا چنین می‌شود؟

چون فراغتِ با کیفیت کمیاب و حتا محال شده. شما، اغلب، وقت خالی که گیر میاورید پیاده‌روی و مراقبه و مطالعه می‌کنید یا ولو می‌شوید روی کاناپه و اینستاگرام و توییتر را بالا‌پایین می‌کنید؟
درست که بنگریم می‌بینیم کیفیت فراغت اغلب ما اندک است، طوری‌که، پس از تعطیلات، به جای آنکه سرحال و پرانرژی باشیم، خسته و بی‌رمق برمی‌گردیم سرکار.

مارتین هایدگر، فیلسوف آلمانی، در کلبه‌یی روستایی می‌زیست، و اندیشه‌ی خود را وامدار محیط زندگی‌اش می‌دانست (کتاب مرتبط: کلبه‌ی هایدگر، ادم شار، ترجمه‌ی ایرج قانونی/کلیپ: چرا روستانشینم؟ ).

آیا دلیل فراغت بی‌کیفیت ما زندگی مدرن و زیستن در شهر است که کمتر به خلوت و آرامش راه می‌دهد؟ شاید. با این حساب تقویم ما چه بهتر که با کار پر بشود، وگرنه گزینه‌‌‌های بدتر و خودتخریبی جایگزین آن می‌شود. اما نه، این که خیلی ناامیدکننده است. پس هایدگرگونه به کلبه‌یی در دل روستا پناه ببریم؟ به‌نظرم برای بیشتر ما نه ممکن است نه مفید.
ترجیح شخصی من پر کردن تقویمم با شغلی‌ست که پرداختن به آن خالی از لذت و تفریح نیست.

شاهین کلانتری


#یادداشت_روز
@ShahinKalantari
ShahinKalantari.com
مرا نکاوید
مرا بکارید
من اکنون بذری درستکار گشته‌ام
مرا بر الوارهای نور ببندید
از انگشتانم برای کودکان مداد رنگی بسازید
گوش‌هایم را بگذارید
تا در میان گلبرگ‌های صدا پاسداری کنند
چشمانم را گل‌میخ کنید
و بر هر دیواری
که در انتظار یادگاری کودکی‌ست بیاویزید
در سینه‌ام بذر مهر بپاشید
تا کودکان خسته از الفبا
در مرغزارهایم بازی کنند.

مرا نکاوید
واژه بودم
زنجیر کلمات گشتم
سخنی نوشتم که دیگران
با آرامش بخوانند
من اکنون بذری درستکار گشته‌ام
مرا بکارید
در زمینی استوار جایم دهید
نه در جنگلی که زیر سایه‌ی درختان معیوب باشم
جای من در کنار پنجره‌هاست.

احمدرضا احمدی🖤
#زندانی

در اوج گرمای تابستان
زیر تیغ آفتاب
در صحراها سنگ جمع می‌کند
هزینه‌ی آزادیش
...

آن دریاچه‌ای که این سنگ‌ها قرار است در دلش جای بگیرند،
کاش صدای نفس نفس زدن های او را هم با موج‌های خودش همراه بیاورد
کاش اشک‌هایش را که از فرط خستگی روی صورتش جاری می‌شود، نشوید
کاش هر سنگ بیفتد به دست جوانان عاشقی که کنار دریاچه دانشگاه ایستاده‌اند، به صدایش گوش کنند تا بدانند آزادی چه بهایی دارد

آن سنگ‌ها شاید، نمادی باشد از رنج انسان برای آزادی...
کاش سنگ را نشان کنند برای قدردانی از آزادیشان

#که_این_روزهای_جوانی_او_بود...
سیاهه‌ای که احمدرضا احمدی از چیزهایی که دوست دارد و چیزهایی که دوست ندارد و برای خودش نوشته را دیده‌اید؟ مجله وزن دنیا چند سال پیش آن را به صورت برگزیده و تلخیص شده نوشته بود.
این سیاهه شامل هر چیزی‌ست. آدم‌ها، نویسنده‌ها، آهنگ‌ها، خیابان‌ها، نوشته‌ها، ساز‌ها، غذاها، برنامه‌ها، صداها، خواننده‌ها، گل‌ها، رفتارها...
وقتی می‌خواندمش فکر کردم دانستن حس دقیقت به چیزها و رودربایستی نداشتن با خود و یک سیاهه از آن‌ها درآوردن، به چه اندازه از خودآگاهی و شفافیت با خود نیاز دارد. دوست دارم تمرینش کنم.

(مطمئن نیستم که این سیاهه را خود ایشان برای خودش نوشته یا از بین مصاحبه‌هایش آن را درآورده‌اند، با این حال می‌خواستم از چیزی بنویسم که فکر می‌کنم در خودآگاهی موثر است)
مدتی‌ست چیزی در گفتگوها توجهم را جلب می‌کند. چیزی که در کتاب باید با هم حرف بزنیم با عنوان تصاحب گفتگو در موردش بحث شده است.
اینکه وقتی کسی در حال صحبت کردن با ماست و به طور خاص در حال صحبت از رنج‌هایش است، برای همدردی با او بگوییم ما هم فلان تجربه را داشته ایم و حتی از چیزی که تو می‌گویی سخت‌تر و دردناک‌تر بوده است اما آن را گذرانده ایم و می‌فهمیم چه می‌گویی! بر خلاف تصور ما که فکر می‌کنیم این طور حرف زدن با فرد همدلی با اوست، اما ما گفتگو را تصرف کرده ایم، ما فرصت را از او گرفته‌ایم و تمرکز را از صحبت او در مورد خودش به سمت خودمان آورده‌ایم و این چیزی است که احتمالا او نمی‌خواسته. او میل به صحبت از رنج/ هیجان و... از خودش داشته و می‌خواسته تجربه‌ای که خودش زیسته را به ما بگوید اما ما بازی را به سمت خودمان می‌آوریم و خودمان مرکز توجه می‌شویم.
مثالش این بود که فردی پدرش را از دست داده بود و بسیار غمگین بود و نمی‌توانست با رنجش کنار بیاید، نویسنده کنار او نشسته بود و برای اینکه حالش را خوب کند گفته بود من هم پدرم را از دست داده‌ام، حتی این رنج برای من سخت تر از تو بوده، تو ۳۰ سال پدرت را داشتی و من فقط ۵ سال. و این گفتگو باعث ناراحتی آن دختر می‌شود و می‌گوید مگر مسابقه رنج شرکت کرده‌ایم و تو می‌خواهی در آن برنده شوی؟
حالا در صحبت خودم با اطرافیانم این را بسیار می‌بینم که ما بسیار در حال تمرکز زدایی از صحبت یک فرد در مورد خودش هستیم و میل داریم گفتگو را به سمت خودمان ببریم و این نوعی خودشیفتگی در مکالمه است.

پی‌نوشت: من چند ماه قبل این کتاب را خوانده‌ام و برداشتم از مطالب را اینجا نوشته‌ام، ممکن است واژه‌ها دقیقا این‌ها نباشند.

#از_گفتگو
ولگشت آزاد
دارم مجموعه کلاس درس « کودک و طبیعت با عبدالحسین وهاب زاده» را می‌بینم. وهاب زاده کنشگرو پژوهشگر محیط زیست است و بنیان‌گذار مدرسه طبیعت. وهاب زاده از کودکی می‌گوید و از طبیعت و رابطه کودک و طبیعت. واژه ای که زیاد به کار می‌برد یله‌گی است. این واژه برایم غریب…
دارم به ادامه درس‌های صفحه نو عبدالحسین وهاب زاده گوش می‌دم. در بخشی از حرف‌هاشون در رابطه انسان و طبیعت میگن:
آگاهی به خودی خود، خون نداره، تحرکی ایجاد نمی‌کنه، غیرت و تعصبی ایجاد نمی‌کنه.
تعصب و تحرک نسبت به طبیعت از علائق اولیه و از رابطه مستقیم با طبیعت به دست می‌آد و ما بعدا در بزرگسالی می‌تونیم اون رو با آگاهی تلفیق کنیم.
کسانی که فقط آگاهی دارن ولی عشق ندارن، و کودکی‌شون با طبیعت آمیخته نشده، ممکنه مدارج بالای دانشگاهی حتی در زمینه محیط زیست داشته باشن اما برای طبیعت دل نمی‌سوزونن.
مثل ماشینی که پر از باره اما بنزین نداره که حرکت کنه.
پیامد عدم ارتباط با طبیعت در بزرگسالی اینه که یا از طبیعت گریزانن، یا از طبیعت ترس دارن و یا نسبت با طبیعت سانتی مانتال هستن. مثلا برای بنفشه آفریقاییشون موسیقی پخش می‌کنن که افسرده نشه!
این گرایش دیوانه وار به حیوانات شهری و غذا دادن افراطی به سگ و گربه که الان به یک معضل تبدیل شده یکی از پیامدهای این سانتی مانتالیسمه که ناشی از فقر تجربه طبیعت در کودکی‌ست.
کسانی که تجربه کافی از طبیعت در کودکی دارن رابطه معقولی با حیوانات دارن، هم اونارو دوست دارن و هم از اونا به صورت معقول بهره برداری می‌کنن.

#طبیعت
#محیط_زیست
راه رفتن حوالی ساعت ده صبح در پارک‌های تهران برای من همیشه نه تنها سرحال کننده نبوده که بسیار ملال‌آور است و حس بسیار ناراحت کننده‌ای از آن می‌گیرم. مهم‌ترین دلیلش دیدن افراد بازنشسته است که یا نشسته و به جایی خیره شده‌اند یا سعی می‌کنند ورزش کنند تا ادای آدم‌های سرحال را درآورند(که شاید هم باشند نمی‌دانم). اما من با دیدنشان به فکر فرو می‌روم، شاید روزهای سالمندی از ترس‌های من باشد، به این فکر می‌کنم چه چیزی می‌تواند من را سرحال نگه دارد وقتی توان کار کردن نداشته باشم و اگر هدف جدید و شوق‌انگیزی نداشته باشم چطور سرپا می‌مانم؟ اصلا دیدن این بازنشسته ها وقتی به یک نقطه خیره شده‌اند غم‌انگیزترین تصویر دنیاست. انگار دارند روز شماری می‌کنند که بالاخره کی تمام می‌شود این زندگی.
همینطور که با این فکرها درگیرم و درحال چیدن برنامه‌هایی برای سالمندی خودم هستم(نه اینکه جوانی را آنطور که شایسته است جوانانه زیسته‌ام، باید هم به سالمندی فکر کنم😏) یاد نوشته‌های مارک منسون درباره ارزش‌ها می‌افتم:

▪️وقتی موفقیت مادی از مهم ترین ارزش‌هایت باشد، مثلا معیارت برای تحقق این ارزش خریدن خانه و ماشین خوب باشد و بیست سال برای رسیدن به آن خودت را جر بدهی وقتی به آن رسیدی دیگر این معیار هیچ فایده‌ای برایت ندارد. آن وقت است که بحران میان‌سالی یقه‌ات را می‌گیرد چون مسئله‌ای که موتور محرک زندگی بزرگسالی‌‌ات بوده از تو گرفته شده. حالا دیگر فرصتی برای رشد و بهبود در کار نیست. اما آنچه آدم را خوشحال می‌کند رشد است، نه فهرست بلندبالایی از دستاوردهای الکی.
به این تعبیر اهدافی مثل فارغ‌التحصیلی از دانشگاه، خریدن خانه کنار دریاچه، یا هفت کیلو وزن کم کردن از آنجا که از روی عرف و عادت اجتماعی تعیین می‌شوند قابلیت محدودی در ایجاد خوشبختی در زندگی ما دارند.

پیکاسو تا آخر عمرش پرکار ماند. نود و اندی سال عمر کرد و تا سال‌های آخر همچنان اثر هنری تولید می‌کرد. اگر معیار او مشهور شدن یا پول زیادی درآوردن از هنر یا کشیدن هزار تابلو بود جایی در مسیر از حرکت باز می‌ماند. اضطراب و تردید به خویشتن او را فرا می‌گرفت. بعید بود مدام خلاق‌تر و کارش بهتر بشود. ارزش اصلی او ارزشی ساده و متواضعانه بود و بی‌پایان هم بود. آن ارزش “بیان صادقانه ” بود.

#از_زندگی
#ارزش
#سالمندی
#۳۲
بله...
یکسال دیگر را گذراندم، و حالا فکر می‌کنم که سرسخت تر و امیدوارترم. این شاید از موهبت‌های رنج باشد. امسال چند بار درباره این واژه نوشتم و به آن فکر کردم. یکبار نوشتم فکر می‌کنم بی رنج زیستن هرگز انتخابم نباشد، اما رنج انتخابی و نه رنج تحمیلی. اما ما در جایی از کره خاکی زندگی می‌کنیم که رنج‌ها خودشان، هر طور شده خود را به ما می‌رسانند.
حالا موهبتش برایم چه بوده؟ این رنج و سختی های امسال بود که به من فرصت نگاه جدید داد. به من فرصت داد درباره گفتگو کردن بخوانم، شنونده بودن و کمی همدلی را یاد بگیرم، حق مطلق نباشم. به من فرصت داد پای صحبت فروسی بزرگ از زبان عرفان نظرآهاری عزیز بنشینم و دریچه‌های جدیدی نه فقط از شعر که از خرد بزرگان این سرزمین به رویم باز شود و در روزهای اوج ناامیدی از زبان بزرگان دعوت بشوم به دیدن تاریخ.
کتابی با ترجمه فرهاد میثمی بخوانم و من را زیر و رو کند.
درباره امید و جسارت فکر کنم و بروم راز شادمانه زیستن در طبیعت را از محمد درویش عزیز بشنوم و از قول او به خودم یادآوری کنم که “ما خیلی چیزها نمی‌دانیم” و از او کنش خردمندانه و بدون در نظر گرفتن اینکه نتیجه چه خواهد شد را یاد بگیرم و یادآوری کنم که من باید در پیشگاه وجدانم آسوده باشم.
ایمان آورده‌ام به آهستگی و به تداوم و سعی دارم بیشتر آن را زندگی کنم. این بر خلاف جریان چند سال اخیر زندگی‌م بوده است. عادت کرده بودم به سرک کشیدن در چند چیز و حریصِ بودن در چند جا شده بودم و این همه عجولانه زیستن فرصت ماندگاری و لذت بردن از عمقی که فقط و فقط حاصل تداوم و ماندگاریست را از من گرفته بود.

آری، شاید زیستن در این دنیا همانقدر تلخ و ناامید کننده باشد که بعضی می‌گویند اما من میل دارم دست‌کم برای مدتی به جهان و به زندگی و به تلخی‌هایش جوری نگاه کنم که هنوز تمام نشده و این قصه پایانش تلخ نیست و میل دارم که ایمان داشته باشم به اینکه:

همیشه خردمند و امیدوار
نبیند جز از شادی روزگار

( و شادی هرکس توسط خودش اندازه‌گیری می‌شود)

#ایستگاه_سی_و_دوم
#از_زندگی
جای آن دارد که چندی هم؛ ره صحرا بگیرم
سنگ خارا را، گواه این دل شیدا بگیرم…
مو به مو دارم سخن ها؛ نکته ها از انجمن ها
بشنو ای سنگ بیابان؛ بشنوید ای باد و باران
با شما همرازم اکنون؛ با شما دمسازم اکنون…

رفیق جانم آوازش رو خوند و برام فرستاد🌱
من مرامم را تبلیغ می‌کنم و این طبیعی‌ست. من با تمامی رگ و پی مرامم را تبلیغ می‌کنم. من به خاطر قبولاندن مرامم فریاد می‌کشم، خون میریزم، می‌جنگم، استدلال می‌کنم، رنج می‌کشم و خود را پاره پاره می‌کنم و تو اگر مرام مرا بپذیری دیگر "من" نیستی، سایه‌ی من نیستی، نوکر من نیستی، سرسپرده من نیستی، بدلِ من، فریب‌خورده‌ی من نیستی. برای خودت کسی هستی با اعتقاداتی شبیه اعتقادات من. بنابراین باید که بار مسئولیت اعتقاداتت را خودت به دوش بکشی.
دیگر پس از قبول نظریه‌ای نمی‌توانی آنقدر نامرد باشی که هرگاه در آن نظریه نقصی پدید آمد بلافاصله گناه‌بخشی کنی و مسئولیت را بزدلانه از شانه‌ات برداری و آن را بر دوش کسی بیندازی که این نظریه را خالصانه و صادقانه به تو پیشکش کرده است. تو نمی‌توانی تمام عمر آویزان به من باشی و بپّای من و سگ گله‌ی عقاید من، که چه می‌گویم و چه نمی‌گویم، با چه کسی دوستی می‌کنم با چه کسی نمی‌کنم، با چه کسی می‌جنگم با چه کسی صلح می‌کنم. تو اگر این‌طور باشی، هیچ‌چیز نیستی. اَنگلی، دَلَنگانی، سرباری، معطّلی.


#از_کتاب
#آتش_بدون_دود
Forwarded from دنباله‌ کار‌ خویش (Mohammad Kh)
🔻 تنهایی و زندگی اندیشیده

"در همین لحظه‌ای که این جملات را می‌خوانید، میلیون‌ها نفر در سرتاسر جهان، اضطرابِ سکون و تنهایی خود را با ضرب گرفتن روی میز، با عوض کردنِ بی‌هدفِ کانال تلویزیون، با بطالتِ کلیک‌های بی‌هدف، با بوق زدن پشتِ فرمانِ اتومبیل، با رفت و آمدهای بی‌معنا در هزارتویِ منوهای موبایل، فراموش می‌کنند."
آلن بدیو

هر آدمی باید بیاموزد که چه‌طور وقتش را به تنهایی بگذراند. نه به این معنی که در انفراد و انزوا و دور از جمع باشد، بلکه لازم است تنهایی‌اش را در حد فهم و توان خود بشناسد. چرا که اگر نشناسد با پیامدهای یک زندگی نیازموده یا نیندیشیده (به تعبیر سقراط که می‌گفت زندگی نیازموده ارزش زیستن ندارد) روبرو خواهد بود. پاسکال در تاملات خود نوشته بود: "فلاکت انسان تنها از یک چیز ناشی می‌شود؛ این‌که نمی‌تواند با آرامش در یک اتاق تنها بماند".
#تاملات

دنباله کار خویش
🆑https://t.iss.one/yaddasht_kheyrabadi
زیستن در محیط‌هایی که "سانسور" در آن از جا افتاده‌ترین و معمول‌ترین امور از سمت بالا دستی‌هاست، تا چه اندازه بر شکل‌گیری افکار و عقاید ما تاثیر گذاشته است؟
اساسا در زمان و فضاهایی که دسترسی‌ها کم بوده و ارتباطات هم کمتر وجود داشته چقدر سانسورچی‌ها در شکل گیری تفکر ما، عقاید ما، طرز زیست ما آنطور که می‌خواسته‌اند اثر خود را گذاشته‌اند؟
در دهه چهارم زندگی وقتی سعی دارم خودآگاه تر باشم و بیشتر رفتارهایم را بررسی می‌کنم می‌بینم خود به یک سانسورگر بدل شده‌ام. بله... سانسورگر خودم. و این در ارتباطاتم هم بی تاثیر نبوده است، مثلا کمتر تاب دیدن افراد با عقاید متفاوت، زیستن متفاوت و آزادی‌های متفاوت را دارم. این‌ها همه شاید نشانی از این باشد که من در جهانی زیسته ام که عادت ندارد به دیدن تفاوت‌ها.
من خودم را سانسور می‌کنم، کلماتم را نقابدار می‌کنم و منظورم را جوری در بین کلمات به ظاهر محترمانه می‌پیچانم که برخورنده نباشد. اینکه خیلی از دوستان و هم رده‌هایم حتی برای خانواده‌هایمان هم خود واقعی مان را سانسور می‌کنیم یعنی که سانسورچی هدفمند زمانمان برای جا انداختن عادت سانسور در بین ما چقدر موفق عمل کرده است.
از بین بردن خود سانسوری و رسیدن به این آگاهی که این رفتار چقدر در ما ریشه دوانده برای من زمان بر بوده و حالا زدودن این عادت و درد ناشی از حذف کردنش چقدر زمان خواهد برد؟

#از_ترس‌ها
#از_زندگی
"من زنی را دیدم نور در هاون می‌کوبید"
چطور می‌توان احساس را کُشت، به دستورِ قانون؟
مدتی است برای انجام یک کار اجتماعی، در حال شناسایی دقیق دغدغه‌ها و چالش‌های اجتماعی‌م هستم.
این باعث شده که در خودم عمیق‌تر بشوم. همچنین ارتباط با آدم‌های دیگر و صحبت با آن‌ها یکی دیگر از کارهای مهم در راه شناسایی دقیق این دغدغه‌هاست که نیازمند این است که من از غارم بیرون بیایم:)
در این مسیر چیزهایی یاد گرفته‌ام که کم‌کم آن‌ها را به اشتراک خواهم گذاشت.

#خودگویی
خواب دیدم اسب بودم،
چموش و سرکش
حیران در دشت‌های بوجاق
رمیده از گله
یکه تاز
یال‌ افشان
تن عریان از زین کسان
عنان دریده
هم‌پای بادهای پاییز
نامرادی به دل، ولی
بی وحشت ناپیدایی
پهنای بیکران دشت را چهار نعل میتاختم.
از خواب پریدم،
اسب بودم
زینی به پشت و افساری بر دهان
خیره بر در اسطبل کسی به مدارا میگفت، بخور زبان بسته تلف میشوی

متن از گلی

#پاییز
سنت و سنتی

واژه‌هایی که این روزها توجهم را به خودش جلب می‌کند. مثلا در گفتگوی آدم‌ها می‌شنوم که می‌گویند فلانی آدم سنتی و مذهبی است و درواقع منظورشان این است که آن فرد تفکری توسعه نیافته و قدیمی دارد. این ترکیب دوتایی از مذهبی و سنتی بنظر ترکیب درستی نمی‌آید ، این‌ها توامان نیستند، واضح است که لزوما افراد مذهبی آدم‌های سنتی‌ای نیستند اما شاید اینطور به نظر می‌آید که در خانواده‌های مذهبی، سنتی بودن رواج بیشتری دارد. اما آن دسته از افرادی که مذهبی نیستند سنت زدگیشان کمتر به چشم می‌آید، چرا که با ظاهری مدرن افکار سنتی سفت و سختی دارند. اصلا سنتی بودنی که اینجا از آن حرف می‌زنیم (در معنای کمتر خوبش) چیست؟ دارم به چه چیزی اشاره می‌کنم؟ فکر می‌کنم معنای سنتی بودن تاحدودی برایم عدم تطبیق قوانین و روش‌ و رفتارهای آورده شده در سنت با نیازهای روز باشد و شاید افراد با تفکر سنتی آن‌هایی باشند که برای شکستن آن قوانین پذیرفته شده‌شان اینرسی زیادی دارند. چیزهایی که احتمالا در زمان‌هایی خوب و متناسب با روزگارشان بوده‌اند اما حالا بی معنی‌اند. (البته که درباره همه آن چه مربوط به سنت‌ است و همه انگاره‌های سنتی حرف نمی‌زنیم)

مدتی پیش متنی می‌خواندم از آقای مصطفی ملکیان با عنوان جامعه ایرانی؛ متدینانه یا سنتی؟
در بخشی از این نوشته ایشان (که مفصلش را می توانید اینجا بخوانید) گفته بودند سبک زندگی‌ای که ما اکنون از آن به سبک زندگی دینی و مذهبی تعبیر می‌کنیم، در بیشتر قریب به اتفاق موارد در واقع سبک زندگی سنتی است؛ حاصل ترکیب اندکی از اخلاقیات به علاوه‌ بخش عظیمی از آداب و رسوم و عرف و عادات اجتماعی، و نیز بخشی از مناسک و شعائر دینی و مذهبی، به علاوه بخش چشمگیری از مصلحت‌اندیشی‌های شخصی و گروهی، و بخش ناچیزی از قانون؛ اینها در مجموع سبک زندگی‌ای را درست کرده‌اند که به آن سبک زندگی سنتی می‌گوییم. به نظرم این را نباید سبک زندگی دینی و مذهبی تلقی کرد.

و در ادامه جلب توجه واژه سنتی، در بخشی از کتاب آتش بدون دود حکیم آلنی می‌گوید: سنت، عادت نیست. هر چیز که بدون هیچ تغییری در طول زمان تکرار می‌شود و تکرار می‌شود، عادت است نه سنت. آن‌چه از گذشته می‌آید و متناسب با زمان دگرگونی‌هایی مثبت می‌پذیرد و ریشه‌ها و اتصالات ابتدایی یا قدیمی و یا کهن خود را حفظ می‌کند سنت است. تمام تعاریف دیگر از سنت را دور بریزید و خود را خلاص کنید. من عاشق سنت‌ها هستم به شرط آنکه براستی سنت باشند و نه عادات شبه سنت. و بعد درباره پوشیدن لباس سنتی(ترکمن) می‌گوید اگر با نیاز روز هماهنگ باشد و از تجهیزات روز در آن استفاده شده باشد بسیار خوشایند است اما نه اینکه یک دختر جوان را یکسال بنشانند که سوزن بزند و چشم‌هایش را از دست بدهد و کمردرد بگیرد و علیل شود به خاطر آنکه یک خانزاده پیراهنی زیبا و دست‌دوزی شده بپوشد، این سنت نیست، ابتدا عادت است و بعد جنایت!