یک رفیقی داریم که اینجا اسمش را مُ میگذارم. مُ را شاید بیش از هرچیزی به هوش زیادش، تلاش ها و فعالیت های بسیارش و مغز اقتصادیاش و البته توانمندی در مذاکره و شانتاژ :) می شناسیم. مُ معتقد است که ما که پولمان را از کار کردن زیاد به دست می آوریم نباید قرونی را هدر دهیم. رستوران رفتن با مُ یکی از تفریحات ما بود، حتی یکدانه خیارشور هم نباید باقی میماند. او اصلا اینکار را بسیار زشت می دانست، ما باید هرجور شده تمام غذایی که سفارش داده بودیم را می خوردیم و اگر هم اینکار را نمی کردیم او خودش به جای ما اینکار را میکرد. حالا مُ مدتهاست که به کشور دیگری سفر کرده اما یادش در کمترین حالت در رستورانها با ماست. وقتی به رستوران یا کافه ای میروم و نمیتوانم از پس خوردن و تمام کردن غذا یا نوشیدنیام برآیم، با خودم میگویم اگر مُ اینجا بود الان چکار میکرد؟ در همین اثنا معده ام گشاد میشود، متمرکز میشوم روی آن غذا و نوشیدنی و تمامش میکنم! به همین سادگی.(البته اگر یار کمکی داشته باشم او را تشویق میکنم که او این کار را انجام دهد و خودم در میروم)
تصویر: این دمنوش از همانها بود که تک نفری و با یاد مُ تمامش کردم:)
تصویر: این دمنوش از همانها بود که تک نفری و با یاد مُ تمامش کردم:)
به بهانه سرمربی شدن امیر خان
من سرخوشانه ترین روزهای زندگیام را آن زمانی میدانم که وحشیانه فوتبال میدیدم. وحشیانه در معنای مثبتش. یعنی آنجور که هواداران دو آتشه فوتبال آن را تماشا میکنند، بی منطق، مبتنی بر احساس و هیجان و دوست داشتن خیلی شدید یک تیم.
دلم تنگ شده برای اینطور فوتبال دیدن. برای اینکه منطقی فکر نکنم، برای اینکه یک نوجوان بشوم که مهم ترین دغدغه اش فوتبال است و تمام غمش، باخت تیمش. و وقتی تیمش قهرمان میشود انگار خودش در مهمترین تورنمنت جهان صاحب باارزش ترین مدالی شده که یک نفر میتواند به دست آورد. بالا بردن جام توسط کاپیتان مثل یک فیلم اسلو شده هزار بار در ذهنش تکرار شود و هر ثانیه اش را به یاد بیاورد و عشق کند که چه تیمی دارد.
عشق به فوتبال عجیب ترین عشقی است که دیده ام. هیچ چیز نصیبت نمیشود، ولی حاضر نیستی دست بکشی از دوست داشتنش. من هم زمانی از دستش دادم که زیادی منطقی شدم و نمیدانم از این منطقی شدن چه حاصل؟
حالا امیر قلعه نوعی سرمربی تیم ملی شده است، امیرخان یادآور بهترین روزهای فوتبال برای من است، یادآور روزهای بزرگی تیم محبوبم. امیر قلعه نوعی هرجور که باشد، با هر انگی که به او میزدند و میزنند، بدجور در شادیخانهی مغز من جا خوش کرده و بیرون هم نمیرود.
#این_یک_متن_احساسیست_مثل_فوتبال
من سرخوشانه ترین روزهای زندگیام را آن زمانی میدانم که وحشیانه فوتبال میدیدم. وحشیانه در معنای مثبتش. یعنی آنجور که هواداران دو آتشه فوتبال آن را تماشا میکنند، بی منطق، مبتنی بر احساس و هیجان و دوست داشتن خیلی شدید یک تیم.
دلم تنگ شده برای اینطور فوتبال دیدن. برای اینکه منطقی فکر نکنم، برای اینکه یک نوجوان بشوم که مهم ترین دغدغه اش فوتبال است و تمام غمش، باخت تیمش. و وقتی تیمش قهرمان میشود انگار خودش در مهمترین تورنمنت جهان صاحب باارزش ترین مدالی شده که یک نفر میتواند به دست آورد. بالا بردن جام توسط کاپیتان مثل یک فیلم اسلو شده هزار بار در ذهنش تکرار شود و هر ثانیه اش را به یاد بیاورد و عشق کند که چه تیمی دارد.
عشق به فوتبال عجیب ترین عشقی است که دیده ام. هیچ چیز نصیبت نمیشود، ولی حاضر نیستی دست بکشی از دوست داشتنش. من هم زمانی از دستش دادم که زیادی منطقی شدم و نمیدانم از این منطقی شدن چه حاصل؟
حالا امیر قلعه نوعی سرمربی تیم ملی شده است، امیرخان یادآور بهترین روزهای فوتبال برای من است، یادآور روزهای بزرگی تیم محبوبم. امیر قلعه نوعی هرجور که باشد، با هر انگی که به او میزدند و میزنند، بدجور در شادیخانهی مغز من جا خوش کرده و بیرون هم نمیرود.
#این_یک_متن_احساسیست_مثل_فوتبال
پوریا عالمی جایی نوشته بود، چرا زمین به خاورمیانه که میرسد تَرَک برمیدارد؟ پیرمرد هم این را شنیده بود. آخر زمین او هم ترک برداشته بود، از قضا خاورمیانه ای هم بود.
کره زمینش را برداشته بود، با یک ذره بین در دستش تا ببیند کجا بیتَرَک است؟ دنبال بی ترک ترین جای دنیا میگشت تا بساطش را جمع کند و برود در جای بی ترک تری زندگی کند.
کره را میچرخاند و میچرخاند، راستی این نقشه که بیشترش آب بود، آبها که ترک نمیخورند؟ میخورند؟
ته دلش میگفت گیرم که زمین بیترک تری پیدا کردم، آسمانش را چه کنم؟ آسمانش سخاوت دارد؟ از آن آسمانهای خسیس نباشد. آسمانش مثل شهر خودم ستاره دارد؟ نور را از بچههایم دریغ نکنند.
در آن سرزمین بی تَرَکِ پرستاره،
آب چه؟
نان چه؟
آواز چه؟
کُره را میچرخاند و میچرخاند، اینبار دنبال جایی بود که پایش را سفت بگذارد و ترک نخورد، بعد برود مطمئن شود که آنجا نوری باشد و آبی باشد و نانی و آنگاه آوازی.
اما بعد فکر کرد در آن سرزمین بی ترک، در آن سرزمین پر نور، پرآب، پر نان و پر آواز، یارانم چه؟
او نقشه را میچرخاند و به دنبال خوشترین ویرانه یاران میگشت، به دنبال خوی.
عکس از سحر طوسی
#خوی
#پیرمرد
کره زمینش را برداشته بود، با یک ذره بین در دستش تا ببیند کجا بیتَرَک است؟ دنبال بی ترک ترین جای دنیا میگشت تا بساطش را جمع کند و برود در جای بی ترک تری زندگی کند.
کره را میچرخاند و میچرخاند، راستی این نقشه که بیشترش آب بود، آبها که ترک نمیخورند؟ میخورند؟
ته دلش میگفت گیرم که زمین بیترک تری پیدا کردم، آسمانش را چه کنم؟ آسمانش سخاوت دارد؟ از آن آسمانهای خسیس نباشد. آسمانش مثل شهر خودم ستاره دارد؟ نور را از بچههایم دریغ نکنند.
در آن سرزمین بی تَرَکِ پرستاره،
آب چه؟
نان چه؟
آواز چه؟
کُره را میچرخاند و میچرخاند، اینبار دنبال جایی بود که پایش را سفت بگذارد و ترک نخورد، بعد برود مطمئن شود که آنجا نوری باشد و آبی باشد و نانی و آنگاه آوازی.
اما بعد فکر کرد در آن سرزمین بی ترک، در آن سرزمین پر نور، پرآب، پر نان و پر آواز، یارانم چه؟
او نقشه را میچرخاند و به دنبال خوشترین ویرانه یاران میگشت، به دنبال خوی.
عکس از سحر طوسی
#خوی
#پیرمرد
شرقی بودن و فقیر بودن نه گناه است و نه ننگ. گناه و ننگ آن است که جامعهای خود را قابل احترام نداند؛ سرزندگی و عزت نفس خود را از دست بدهد، مانند دنباله رو ها و وارفتهها، به هر سویش میکشانند کشیده شود؛ چون بچههای دهاتی در برابر اسباب بازی دل و دین خود را به اندک چیزی ببازد؛ روح تسلیم و تقلید کورکورانه و دلقکی در خود بپروراند و پیوسته بخواهد خود را فراموش کند و سرگرم شود.
بخشی از "به دنبال سایه همای"
#از_کتاب
بخشی از "به دنبال سایه همای"
#از_کتاب
Forwarded from اتچ بات
🌿بهار تاریخ اما
چند هزار زمستان را باید پشت سر بگذاریم تا به بهار برسیم؟ و چند روز را باید بسپریم تا به نوروز؟
نوروزِ تقویم را به نود روز می توان دید، نوروزِ تاریخ اما مردمان را از پس مردمان کفن می کند و نمی رسد!
اگر سه مهلکه دی و بهمن و اسفند را تاب بیاوریم، از زمستانِ طبیعت خواهیم گذشت. زمستانِ تاریخ اما قرن ها می پاید. زمستان تاریخ بدین آسانی ها بهار نمی شود. سالشمار تاریخ به سده ها ورق می خورد و هر روزش بسانِ سالی ست. برای رسیدن به نوروزِ تاریخ هزاران کهنهْ روز را باید از عمر بگذرانیم.
من همان زنم که پاهایم در زمستانِ تاریخ فسرده است و تنم در پاییز بدسالاری در برگریزانی مدام است. قلبم اما تابستانی است پر تب و تاب و روحم بهاری سبز و شکوفاست.
من همیشه همان قدر که سوگوارم، امیدوارم و همان قدر که اندوهگینم شادمانم و همانقدر که می ترسم جسورم.
برای من نه آن پاییز گذشت و نه این زمستان اما من همان گونه که همیشه بهارم، بر بهارانگی خود هنوز و همچنان پای می فشارم؛ پس تو هم پای بفشار.
من خجستگی را از زیر سنگ غم و خاک سیاه می جویم، پس تو هم جستجویش کن…
بهار طبیعت آمده است و مبارک است؛ بهار تاریخِ ما اما هنوز نه.
بهار تاریخ را باید اندک اندک آفرید و این خاک و این سرزمین و این مردمان مبارک نمی شوند مگر به آفریدگاری که ماییم.
✍️#عرفان_نظرآهاری
🌱@erfannazarahari
🌿#بهار_طبیعت_آمده_است_بهار_تاریخ_ما_اما_نه
🌱#مبارک_نمی_شویم_مگر_به_معجزه_خویشتن
🌹#من_خجستگی_را_می_جویم_شما_هم_جستجویش_کنید
چند هزار زمستان را باید پشت سر بگذاریم تا به بهار برسیم؟ و چند روز را باید بسپریم تا به نوروز؟
نوروزِ تقویم را به نود روز می توان دید، نوروزِ تاریخ اما مردمان را از پس مردمان کفن می کند و نمی رسد!
اگر سه مهلکه دی و بهمن و اسفند را تاب بیاوریم، از زمستانِ طبیعت خواهیم گذشت. زمستانِ تاریخ اما قرن ها می پاید. زمستان تاریخ بدین آسانی ها بهار نمی شود. سالشمار تاریخ به سده ها ورق می خورد و هر روزش بسانِ سالی ست. برای رسیدن به نوروزِ تاریخ هزاران کهنهْ روز را باید از عمر بگذرانیم.
من همان زنم که پاهایم در زمستانِ تاریخ فسرده است و تنم در پاییز بدسالاری در برگریزانی مدام است. قلبم اما تابستانی است پر تب و تاب و روحم بهاری سبز و شکوفاست.
من همیشه همان قدر که سوگوارم، امیدوارم و همان قدر که اندوهگینم شادمانم و همانقدر که می ترسم جسورم.
برای من نه آن پاییز گذشت و نه این زمستان اما من همان گونه که همیشه بهارم، بر بهارانگی خود هنوز و همچنان پای می فشارم؛ پس تو هم پای بفشار.
من خجستگی را از زیر سنگ غم و خاک سیاه می جویم، پس تو هم جستجویش کن…
بهار طبیعت آمده است و مبارک است؛ بهار تاریخِ ما اما هنوز نه.
بهار تاریخ را باید اندک اندک آفرید و این خاک و این سرزمین و این مردمان مبارک نمی شوند مگر به آفریدگاری که ماییم.
✍️#عرفان_نظرآهاری
🌱@erfannazarahari
🌿#بهار_طبیعت_آمده_است_بهار_تاریخ_ما_اما_نه
🌱#مبارک_نمی_شویم_مگر_به_معجزه_خویشتن
🌹#من_خجستگی_را_می_جویم_شما_هم_جستجویش_کنید
Telegram
attach 📎
در این آیه قرآن سه بار وَيْلٌ آمده، که تنها آیهایست که بیش از یک وَيْلٌ داره. آیه چیه؟
فَوَيْلٌ لِلَّذِينَ يَكْتُبُونَ الْكِتَابَ بِأَيْدِيهِمْ ثُمَّ يَقُولُونَ هَٰذَا مِنْ عِنْدِ اللَّهِ لِيَشْتَرُوا بِهِ ثَمَنًا قَلِيلًا ۖ فَوَيْلٌ لَهُمْ مِمَّا كَتَبَتْ أَيْدِيهِمْ وَوَيْلٌ لَهُمْ مِمَّا يَكْسِبُونَ
معنیش به زبان عامیانه این میشه: وای بر کسانی که با دست خودشون(فکر خودشون) احادیث و کتب و روایت مینویسند، بعد میگن اینها از جانب خداست. چرا؟ تا بفروشن. (دین و سعادت و ابدیتشون رو به قیمت ناچیز) وای بر آنها از آنچه به دست خودشان نوشتند و وای از آنچه که کسب کردند، کاسبی کردند از این جریان.
(۷۹ بقره)
#از_کتاب
فَوَيْلٌ لِلَّذِينَ يَكْتُبُونَ الْكِتَابَ بِأَيْدِيهِمْ ثُمَّ يَقُولُونَ هَٰذَا مِنْ عِنْدِ اللَّهِ لِيَشْتَرُوا بِهِ ثَمَنًا قَلِيلًا ۖ فَوَيْلٌ لَهُمْ مِمَّا كَتَبَتْ أَيْدِيهِمْ وَوَيْلٌ لَهُمْ مِمَّا يَكْسِبُونَ
معنیش به زبان عامیانه این میشه: وای بر کسانی که با دست خودشون(فکر خودشون) احادیث و کتب و روایت مینویسند، بعد میگن اینها از جانب خداست. چرا؟ تا بفروشن. (دین و سعادت و ابدیتشون رو به قیمت ناچیز) وای بر آنها از آنچه به دست خودشان نوشتند و وای از آنچه که کسب کردند، کاسبی کردند از این جریان.
(۷۹ بقره)
#از_کتاب
Roozhaye Bi Gharar
Alireza Ghorbani
ما چیزی به غیر از غم به غیر از هم نداریم💔🖤
ما شاید درباره خیلی از اتفاقات زندگی مقصر نباشیم، اما فارغ ازینکه اتفاقات زندگی ما تقصیر چه کسانی و چه چیزهایی است( که ما در خیلی از آن ها نقش نداریم)، مهم است که بدانیم در مورد همه شان مسئولیم. ما مسئول نگرش خود هستیم، ما مسئول مدیریت احساسات خود هستیم و ما در نهایت اجازه میدهیم یک حادثه چه بلایی سرمان بیاورد. نابودمان کند، یا بسازدمان. ما مسئول مدل رفتارمان با دیگران هستیم، چقدر اجازه می دهیم افراد مختلف به چه شکل زندگیمان را تحت تاثیر قرار دهند، سازنده یا مخرب.
#از_کتاب
برداشتی از #هنر_ظریف_به_هیچ_نشمردن
#مسئولیت #تقصیر
#از_کتاب
برداشتی از #هنر_ظریف_به_هیچ_نشمردن
#مسئولیت #تقصیر
یکجا این نوشته را دیدم:
تو با عقایدت فرق داری.
هر انتقادی از عقیدهات را توهینی به خود تصور نکن.
آدمها همواره در سایهی میان تو و عقایدت آرام میگیرند تا هم این را بشناسند و هم آن را.
از سعید عقیقی
و فکر کردم که گاهی چقدر خودم را دقیقا همان عقیدهام میدانم و نا آرام میشوم وقتی میفهمم عقیدهای بر مبنای درستی نبوده و برای تغییرش مضطرب میشوم. حالا دوست دارم تمرین کنم که
۱) برای اعتقاد به چیزی کمی بیشتر بسنجم و بالا و پایینش کنم.
۲) بعد نگران نباشم که روزی تغییر خواهد کرد، من همان اعتقادم نیستم، من در حال یاد گرفتنم.
تو با عقایدت فرق داری.
هر انتقادی از عقیدهات را توهینی به خود تصور نکن.
آدمها همواره در سایهی میان تو و عقایدت آرام میگیرند تا هم این را بشناسند و هم آن را.
از سعید عقیقی
و فکر کردم که گاهی چقدر خودم را دقیقا همان عقیدهام میدانم و نا آرام میشوم وقتی میفهمم عقیدهای بر مبنای درستی نبوده و برای تغییرش مضطرب میشوم. حالا دوست دارم تمرین کنم که
۱) برای اعتقاد به چیزی کمی بیشتر بسنجم و بالا و پایینش کنم.
۲) بعد نگران نباشم که روزی تغییر خواهد کرد، من همان اعتقادم نیستم، من در حال یاد گرفتنم.
شارهجان
سهراب محمدی
این موسیقی ملکوتیِ روح نواز،
شاره جان سهراب محمدی را بشنویم.
همان که بیشخصیتترین صدا و سیمای تاریخ برای لودگیهای بیحدش از آن استفاده کرده.
#هنر_خوار_شد_جادویی_ارجمند
شاره جان سهراب محمدی را بشنویم.
همان که بیشخصیتترین صدا و سیمای تاریخ برای لودگیهای بیحدش از آن استفاده کرده.
#هنر_خوار_شد_جادویی_ارجمند