🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان #فرمانده_من #قسمت_شصت_وهفت تو چشمای هم خیره شدیم 👀 مگه از این چشما میشد دل بکنی ؟؟؟یک ثانیه ، دو ثانیه ، سه ثانیه ، چند دقیقه گذشت فقط نگاهش میکردمو فقط نگاهم میکرد .👀 بلاخره لب از لب باز کردو گفت : چقدر معامله با خدا قشنگه 🙄 یک عمر ب نا محرم نگاه…
#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_شصت_وهشت
از هتل بیرون اومدیم دستام هنوز تو دستای حسام بود دوش به دوش هم تو پیاده رو میرفتیم، گنبد طلایی اقا هر لحظه نزدیک تر میشد و تو این هوای گرگ و میش گلدسته هاش بیشتر از پیش می درخشیدند...✨
با ذوق رو به حسام که با اخم به رو به رو زل زده بود گفتم: قشنگه نه؟؟؟ با لبخند بهم نگاه کرد و گفت: صد البته...😍
به ورودی حرم که رسیدیم از باب الجواد وارد شدیم، به طرف صحن انقلاب حرکت می کردیم، حرم برعکس زمانای دیگه خلوت تر بود از در صحن انقلاب که وارد شدیم نگاهم به صحن و سرای اقا که افتاد تو دلم غوغایی به پا شد...😭 همزمان با حسام تعظیم کردیم و حسام با صدای مردونش صلوات خاصه رو خوند و در اخر گفت:السلام علیک یا علی بن موسی الرضی المرتضی💚
به سمت فرشای قرمزی رفتیم که برای نماز جماعت پهن کرده بودن حسام رو کرد بهم و گفت: بعد از نماز دم سقاخونه منتظرتم...
با تکون دادن سرم حرفشو تایید کردم، حسام ازم جدا شد و رفت طرف مردونه منم پیش خانومایی که سجاده پهن کرده بودن نشستم چادر نمازمو از کیفم در اوردم و سجادمو هم پهن کردم...صدای تکبیر مکبر باعث شدتا سریع چادرمو سرم کنم و منتظر صدای امام جماعت بشم...نماز خوندن تو حرم اقا اونم صبح به این زودی کنار یه عده خواهر و برادر دینی خیلی میچسبید...😍
بعداز اقامه نماز همونجور که داشتم چادرمو تا می زدم نگاهمم به سقاخونه بود تا حسامو پیدا کنم بعد از فارغ شدن تا زدن چادرم...کفشامو پوشیدم و به طرف سقاخونه رفتم...به دورو برم نگاه انداختم اما پیداش نکردم لیوان یک بار مصرفی برداشتم و توش اب ریختم اصلا اب سقاخونه طعمش با همه جا فرق داره...بی اختیار یه لیوان دیگه برداشتم تا به حسامم بدم لیوانو پر کردم دوباره به دور و برم نگاه انداختم...یکم کلافه شده بودم نمیدونستم چجوری صداش بزنم ناچار با صدای نسبتا بلندی گفتم: برادر حساااااااااامم؟؟؟؟😕
لحظه ای که برگشتم چشمام تو یه جفت چشم مشکی تلاقی کرد لیوان به دست خشکم زده بود یه نگاه معنی داری بهم کرد که تا عمر دارم فراموشش نمی کنم دستام قندیل بستن و خون تو رگام یخ بسته بود...حس خیلی بدی بودی خیلی شرمنده بودم نزدیک اومد و با یه لحن سردی گفت: بله؟ نتونستم جوابشو بدم با همون بُهت و حاله دگرگونی که داشتم لیوانه ابو نزدیکش بردم..
خیلی بی تفاوت لیوانو از دستم بیرون کشید و جلو تر از من راه افتاد سرمو انداختم پایین و دنبالش راه افتادم داشت از صحن خارج می شد ولی من می خواستم برم زیارت ناچار پشت سرش راه افتادم...چقد بد شد..😔
#ادامه_دارد...
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الہے دارد ⛔️🚫
💠کانال عهدباشهدا💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
#فرمانده_من
#قسمت_شصت_وهشت
از هتل بیرون اومدیم دستام هنوز تو دستای حسام بود دوش به دوش هم تو پیاده رو میرفتیم، گنبد طلایی اقا هر لحظه نزدیک تر میشد و تو این هوای گرگ و میش گلدسته هاش بیشتر از پیش می درخشیدند...✨
با ذوق رو به حسام که با اخم به رو به رو زل زده بود گفتم: قشنگه نه؟؟؟ با لبخند بهم نگاه کرد و گفت: صد البته...😍
به ورودی حرم که رسیدیم از باب الجواد وارد شدیم، به طرف صحن انقلاب حرکت می کردیم، حرم برعکس زمانای دیگه خلوت تر بود از در صحن انقلاب که وارد شدیم نگاهم به صحن و سرای اقا که افتاد تو دلم غوغایی به پا شد...😭 همزمان با حسام تعظیم کردیم و حسام با صدای مردونش صلوات خاصه رو خوند و در اخر گفت:السلام علیک یا علی بن موسی الرضی المرتضی💚
به سمت فرشای قرمزی رفتیم که برای نماز جماعت پهن کرده بودن حسام رو کرد بهم و گفت: بعد از نماز دم سقاخونه منتظرتم...
با تکون دادن سرم حرفشو تایید کردم، حسام ازم جدا شد و رفت طرف مردونه منم پیش خانومایی که سجاده پهن کرده بودن نشستم چادر نمازمو از کیفم در اوردم و سجادمو هم پهن کردم...صدای تکبیر مکبر باعث شدتا سریع چادرمو سرم کنم و منتظر صدای امام جماعت بشم...نماز خوندن تو حرم اقا اونم صبح به این زودی کنار یه عده خواهر و برادر دینی خیلی میچسبید...😍
بعداز اقامه نماز همونجور که داشتم چادرمو تا می زدم نگاهمم به سقاخونه بود تا حسامو پیدا کنم بعد از فارغ شدن تا زدن چادرم...کفشامو پوشیدم و به طرف سقاخونه رفتم...به دورو برم نگاه انداختم اما پیداش نکردم لیوان یک بار مصرفی برداشتم و توش اب ریختم اصلا اب سقاخونه طعمش با همه جا فرق داره...بی اختیار یه لیوان دیگه برداشتم تا به حسامم بدم لیوانو پر کردم دوباره به دور و برم نگاه انداختم...یکم کلافه شده بودم نمیدونستم چجوری صداش بزنم ناچار با صدای نسبتا بلندی گفتم: برادر حساااااااااامم؟؟؟؟😕
لحظه ای که برگشتم چشمام تو یه جفت چشم مشکی تلاقی کرد لیوان به دست خشکم زده بود یه نگاه معنی داری بهم کرد که تا عمر دارم فراموشش نمی کنم دستام قندیل بستن و خون تو رگام یخ بسته بود...حس خیلی بدی بودی خیلی شرمنده بودم نزدیک اومد و با یه لحن سردی گفت: بله؟ نتونستم جوابشو بدم با همون بُهت و حاله دگرگونی که داشتم لیوانه ابو نزدیکش بردم..
خیلی بی تفاوت لیوانو از دستم بیرون کشید و جلو تر از من راه افتاد سرمو انداختم پایین و دنبالش راه افتادم داشت از صحن خارج می شد ولی من می خواستم برم زیارت ناچار پشت سرش راه افتادم...چقد بد شد..😔
#ادامه_دارد...
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الہے دارد ⛔️🚫
💠کانال عهدباشهدا💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖 بسم رب الشهدا #مجنون_من_کجایی؟ #قسمت_شصتم بعداز ۱۱-۱۲ ساعت رسیدیم نیشابور با آدرس گرفتن بیمارستان امام رضا پیدا کردیم با استرس و ترس بدون توجه به اینکه بچها یا فرحناز همراه من هستن به سمت پذیریش رفتم با صدای که بغض آلود بود گفتم خانم ببخشید…
📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖
بسم رب الشهدا
#مجنون_من_کجایی؟
#قسمت_شصت_یکم
امروز روز مادره
تصمیم گرفتیم یه جشن تو کانون بگیریم
جشن عالی برگزار شد
بعد از جشن به سمت خونه راه افتادیم
سیدعلی و فاطمه سادات بدوبدو رفتن تو اتاق
سید:مامان میشه چشماتو ببندی؟
-آره پسرم بیا
باهم با صدای بلند گفتن: مامان جون روزت مبالک 😍👏
هردوشون باهم گرفتم در آغوش با بغض گفتم مامان فداتون بشه
فاطمه سادات:مامانی من دیشب تو نماژم دعاکلدم بابای زود بیاد شما دیکه غشه نخولی
آخه همس گلیه میتونی
-مامان فدای دل مهربونت بشه عزیزم
سیدعلی:إه اجی دوباله اشک مامان درآورلی
مامان غشه نخولیا من خودم مردم
-من فدای مردم بشم
امروز همزمان با ولادت آقاامیرالمومنین چهلم مادر و پدره
میخام با حسناوزینب و میبنا سادات حرف بزنم خونه ها رو به محل نگهداری کودکان کار تبدیل کنیم
بازهم مثل داغهای قبلیم قطره ای اشک تو جمعیت نریختم
نمیذارم دشمن بگه اشک همسران مدافعین حرم درآوردیم
مراسم غلغله بود همه همرزمای سیداومده بودن
بعداز اتمام مراسم رفتیم خونه ما
-بچه ها اگه شما راضید بریم دنبال کارهای انحصاروارثت خونه هارو برای بچه های کار یه مجتمع درست کنیم
حسنا:من که راضیم
زینب:منم راضیم ولی چون قم هستیم باید بهت وکالت بدم
میبناسادات:منم مثل زینب
رقیه جان ما که اهوازیم
مادر که قبلا سهم سید به تو بخشیده منم وکالت میدم
-پس فردا بریم محضر؟
بچه ها:اوهوم
امروز با بچه ها رفتیم محضر بچه ها به من وکالت دادن
عصری زینب راهی قم و مبینا راهی اهواز شد
شوهرمبینا سادات نظامی بود تو تیپ دریایی
از فردا باید برم دنبال مجوزها
نویسنده بانو....ش
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
بسم رب الشهدا
#مجنون_من_کجایی؟
#قسمت_شصت_یکم
امروز روز مادره
تصمیم گرفتیم یه جشن تو کانون بگیریم
جشن عالی برگزار شد
بعد از جشن به سمت خونه راه افتادیم
سیدعلی و فاطمه سادات بدوبدو رفتن تو اتاق
سید:مامان میشه چشماتو ببندی؟
-آره پسرم بیا
باهم با صدای بلند گفتن: مامان جون روزت مبالک 😍👏
هردوشون باهم گرفتم در آغوش با بغض گفتم مامان فداتون بشه
فاطمه سادات:مامانی من دیشب تو نماژم دعاکلدم بابای زود بیاد شما دیکه غشه نخولی
آخه همس گلیه میتونی
-مامان فدای دل مهربونت بشه عزیزم
سیدعلی:إه اجی دوباله اشک مامان درآورلی
مامان غشه نخولیا من خودم مردم
-من فدای مردم بشم
امروز همزمان با ولادت آقاامیرالمومنین چهلم مادر و پدره
میخام با حسناوزینب و میبنا سادات حرف بزنم خونه ها رو به محل نگهداری کودکان کار تبدیل کنیم
بازهم مثل داغهای قبلیم قطره ای اشک تو جمعیت نریختم
نمیذارم دشمن بگه اشک همسران مدافعین حرم درآوردیم
مراسم غلغله بود همه همرزمای سیداومده بودن
بعداز اتمام مراسم رفتیم خونه ما
-بچه ها اگه شما راضید بریم دنبال کارهای انحصاروارثت خونه هارو برای بچه های کار یه مجتمع درست کنیم
حسنا:من که راضیم
زینب:منم راضیم ولی چون قم هستیم باید بهت وکالت بدم
میبناسادات:منم مثل زینب
رقیه جان ما که اهوازیم
مادر که قبلا سهم سید به تو بخشیده منم وکالت میدم
-پس فردا بریم محضر؟
بچه ها:اوهوم
امروز با بچه ها رفتیم محضر بچه ها به من وکالت دادن
عصری زینب راهی قم و مبینا راهی اهواز شد
شوهرمبینا سادات نظامی بود تو تیپ دریایی
از فردا باید برم دنبال مجوزها
نویسنده بانو....ش
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان #فرمانده_من #قسمت_شصت_وهشت از هتل بیرون اومدیم دستام هنوز تو دستای حسام بود دوش به دوش هم تو پیاده رو میرفتیم، گنبد طلایی اقا هر لحظه نزدیک تر میشد و تو این هوای گرگ و میش گلدسته هاش بیشتر از پیش می درخشیدند...✨ با ذوق رو به حسام که با اخم به رو…
#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_شصت_ونه
نمی دونستم اگر دلخور بشه انقدر باهام سرد میشه...😢
تا خود هتل پشتش بودم اتاقو که باز کرد بازم بدون توجه بهم رفت تو اتاق بدون اینکه لباساشو عوض کنه دراز کشید و دستشو گذاشت رو چشماش...وسط اتاق ایستاده بودم و نمی دونستم چیکار کنم...
یاد اون نگاهش که میوفتادم وجودم یخ می بست تو فکر بودم که یهو به ذهنم رسید که براش یه چیزی بخرم .
یه نگاه بهش انداختم هنوز تو همون حالت بود...یه پوفی کشیدمو کیفمو برداشتم مامانم برام پول گذاشته بود...
رفتم طرف در که دستم رو هوا معلق موند با صدای بلند جوری که بشنوه گفتم من رفتم بیرون...
جوابی از جانبش نشنیدم پیش خودم برداشت کردم حتما اجازه داده که حرفی نزنده از هتل رفتم بیرون ساعت پنج ونیم صبح بود و هوا هنوز درست وحسابی روشن نشده بود...بازارم که هنوز باز نشده بود ناچار به طرف مغازه های اطراف حرم رفتم...🚶🏻
چند دقیقه ای مشغول دیدن مغازه ها شدم،هیچ چیزی توجهمو جلب نمی کرد.
کم کم دیگه داشتم از گشتن نا امید میشدم خواستم برگردم هتل که یهو چشمم به گردنبندی افتاد که پلاکش یاعلی بود درست مثل گردنبند خودم بود، یه لبخند زدمو وارد مغازه شدم و خردیمش...
راضی از چیزی که گرفتم حرکت کردم سمت هتل...حس عذاب وجدان داشتم.😢
خیلی هم از کارم خوشحال نبودم با دودلی رفتم تو دره اتاقو جوری که صداش در نیاد باز کردم چادرمو از سرم در اوردم ورفتم سمتش از نفسای منظمش معلوم بود خوابه...
فرصتو غنیمت شمردم و اروم خم شدم طرف گردنش..همونجور که داشتم گردنبندو تو گردنش می بستم دستشو از رو چشماش برداشت و با چشمای خواب الودش زل زد بهم.😐
بی اختیار رفتم عقب و گفتم: معذرت می خوام یکم تو چشمام خیره شد ونشست روی تخت سرمو انداخته بودم پایین صداش باعث شد سرمو بگیرم بالا...
حسام: اولا سلام.... دوما خانم بدون اجازه اقاش حق رفتن به بیرونو نداشت... 🤔
همونجور که داشت حرف می زد چشمامو از خجالت وشرمندگی بسته بودم وبه حرفاش گوش میدادم
حسام:سوما...
با گفتن این حرف دستشو کشید رو گونم تماس دستش با صورتم باعث شد چشمامو باز کنم... چشمام اشکی بود وبغض کرده بودم با دیدن چشمام ادامه داد
حسام: چرا گریه؟؟؟ منکه ازت دلخور نبودم...
فقط یه تنبیه کوچولو واسه این بود که باور کنی دیگه برادرت نیستم..🙄
اومدم تو زندگیت تا مرد زندگیت باشم...نه هیچ چیز دیگه...😡
بعد این حرفش سکوت کرد دستمو جلو بردم وگذاشتم رو دستش واروم گفتم: حسام؟؟
باشنیدن اسمش یه نگاه بهم انداخت وگفت:جانم؟؟؟😶
با شنیدن حرفش قلبم به تپش افتاد...دیگه یخ نبودم اینبار معطل نکردمو گفتم: بریم حرم؟؟؟یه لبخند دندون نما زد و اروم چشماشو باز وبسته کرد و گفت: بریم👫
#ادامه_دارد...
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الہے دارد ⛔️🚫
💠کانال عهدباشهدا💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
#فرمانده_من
#قسمت_شصت_ونه
نمی دونستم اگر دلخور بشه انقدر باهام سرد میشه...😢
تا خود هتل پشتش بودم اتاقو که باز کرد بازم بدون توجه بهم رفت تو اتاق بدون اینکه لباساشو عوض کنه دراز کشید و دستشو گذاشت رو چشماش...وسط اتاق ایستاده بودم و نمی دونستم چیکار کنم...
یاد اون نگاهش که میوفتادم وجودم یخ می بست تو فکر بودم که یهو به ذهنم رسید که براش یه چیزی بخرم .
یه نگاه بهش انداختم هنوز تو همون حالت بود...یه پوفی کشیدمو کیفمو برداشتم مامانم برام پول گذاشته بود...
رفتم طرف در که دستم رو هوا معلق موند با صدای بلند جوری که بشنوه گفتم من رفتم بیرون...
جوابی از جانبش نشنیدم پیش خودم برداشت کردم حتما اجازه داده که حرفی نزنده از هتل رفتم بیرون ساعت پنج ونیم صبح بود و هوا هنوز درست وحسابی روشن نشده بود...بازارم که هنوز باز نشده بود ناچار به طرف مغازه های اطراف حرم رفتم...🚶🏻
چند دقیقه ای مشغول دیدن مغازه ها شدم،هیچ چیزی توجهمو جلب نمی کرد.
کم کم دیگه داشتم از گشتن نا امید میشدم خواستم برگردم هتل که یهو چشمم به گردنبندی افتاد که پلاکش یاعلی بود درست مثل گردنبند خودم بود، یه لبخند زدمو وارد مغازه شدم و خردیمش...
راضی از چیزی که گرفتم حرکت کردم سمت هتل...حس عذاب وجدان داشتم.😢
خیلی هم از کارم خوشحال نبودم با دودلی رفتم تو دره اتاقو جوری که صداش در نیاد باز کردم چادرمو از سرم در اوردم ورفتم سمتش از نفسای منظمش معلوم بود خوابه...
فرصتو غنیمت شمردم و اروم خم شدم طرف گردنش..همونجور که داشتم گردنبندو تو گردنش می بستم دستشو از رو چشماش برداشت و با چشمای خواب الودش زل زد بهم.😐
بی اختیار رفتم عقب و گفتم: معذرت می خوام یکم تو چشمام خیره شد ونشست روی تخت سرمو انداخته بودم پایین صداش باعث شد سرمو بگیرم بالا...
حسام: اولا سلام.... دوما خانم بدون اجازه اقاش حق رفتن به بیرونو نداشت... 🤔
همونجور که داشت حرف می زد چشمامو از خجالت وشرمندگی بسته بودم وبه حرفاش گوش میدادم
حسام:سوما...
با گفتن این حرف دستشو کشید رو گونم تماس دستش با صورتم باعث شد چشمامو باز کنم... چشمام اشکی بود وبغض کرده بودم با دیدن چشمام ادامه داد
حسام: چرا گریه؟؟؟ منکه ازت دلخور نبودم...
فقط یه تنبیه کوچولو واسه این بود که باور کنی دیگه برادرت نیستم..🙄
اومدم تو زندگیت تا مرد زندگیت باشم...نه هیچ چیز دیگه...😡
بعد این حرفش سکوت کرد دستمو جلو بردم وگذاشتم رو دستش واروم گفتم: حسام؟؟
باشنیدن اسمش یه نگاه بهم انداخت وگفت:جانم؟؟؟😶
با شنیدن حرفش قلبم به تپش افتاد...دیگه یخ نبودم اینبار معطل نکردمو گفتم: بریم حرم؟؟؟یه لبخند دندون نما زد و اروم چشماشو باز وبسته کرد و گفت: بریم👫
#ادامه_دارد...
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الہے دارد ⛔️🚫
💠کانال عهدباشهدا💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖 بسم رب الشهدا #مجنون_من_کجایی؟ #قسمت_شصت_یکم امروز روز مادره تصمیم گرفتیم یه جشن تو کانون بگیریم جشن عالی برگزار شد بعد از جشن به سمت خونه راه افتادیم سیدعلی و فاطمه سادات بدوبدو رفتن تو اتاق سید:مامان میشه چشماتو ببندی؟ -آره پسرم…
📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖
بسم رب الشهدا
#مجنون_من_کجایی؟
#قسمت_شصت_دوم
وای شدم توپ فوتبال اوقاف ،کمیته امداد و.....
هرروز کارم همین بود ازاین اداره به اون اداره
بازم نبودن سید واضح بود
یاد مجوز کانون قرآنی افتادم
چه عاشقانه میرفت دنبال کارا
امروز بالاخره بعداز یک سال موافق به گرفتن تمام مجوزا شدم
الانم با فرحناز داریم خونه مامانمو
اول وسایل جمع و جور کنیم
اون اساسی که کاملا نو بود رو تصمیم گرفتیم بدیم به کسی
دکورهای مادر جمع کردیم تو جعبه نمیدونستم باید چیکارشون کنم بفروشم نفروشم
وای خدا چقدر وسیله ☹️☹️
درحالی آخرین وسیله بار کامیون شد
بچه ها گفتن جهاز مادر بفروشیم
با پولش فرش خریدیم
خونه فرش شد
چندتا همرزمای سید که جانباز بودن شده بودن حامی خیریه ما
تختهای بچه ها سفارش و تو اتاق ها قرار گرفت
تاپ و سرسره برای حیاط ها سفارش و بعد نصب شد
امروز بعداز یک ماه خیریه ها آماده پذیرش بچه هان
تابلوها نصب شد
موسسه خیریه شهدای مدافع حرم
موسسه خیریه چشم به راه
امروز قراره با فرحناز بریم برای شناسی بچه های کار
-فرحناز تو ماشین منتظرتم
فرحناز:باشه
گوشیم زنگ خورد شماره ی جواد بود
-الو سلام آقا جواد خوب هستی؟
آقاجواد: ممنون آجی خانم
آجی میگم فرحناز خانم پیشت که نیست ؟
-نه چطور ؟
جواد:آجی یه خبر بد دارم
محمد هادی زیر شنکجه داعش شهیدشده
-وای یا امام حسین بعداز دوسال انتظار
جواد:آجی مطهره میاد کانون به سیدمحمد هم زنگ زدم
محدثه خانم بیان یه جوری بهش بگید
پیکر محمدهادی یک هفته دیگه برمیگرده شهر
آمادش کنید
-باشه کاری نداری؟
جواد:نه مراقب خودت و بچه ها باش
یاعلی
جوادپسرخاله من بود
سرم گذشتم روی فرمان اشکام جاری شد
وای خدایا
فرحناز میزد به شیشه چی شده چرا گریه کردی؟
-هیچی بابا
دلم گرفت یهو
فرحناز:رقیه نمیدونم چرا از دیروز حس میکنم محمدهادی آرومه دیگه اذیتش نمیکنن
انگار داره میاد
-فرحناز عصر بریم مزار شهدا
محدثه هم از قم میاد
فرحناز:آره عزیزم
بچه ها اومدن کانون
همه رفتیم مزار
محدثه :فرحناز خوبی خواهر؟
فرحناز:بچه ها برای محمدهادی اتفاقی افتاده ؟
-فرحناز محمدهادی
فرحناز:شهید شده؟
محدثه:فرحناز آروم باش عزیزم پیکرش میاد تا یک هفته دیگه😔
نویسنده :بانو....ش
🌹کانال عهدباشهدا🌹
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
بسم رب الشهدا
#مجنون_من_کجایی؟
#قسمت_شصت_دوم
وای شدم توپ فوتبال اوقاف ،کمیته امداد و.....
هرروز کارم همین بود ازاین اداره به اون اداره
بازم نبودن سید واضح بود
یاد مجوز کانون قرآنی افتادم
چه عاشقانه میرفت دنبال کارا
امروز بالاخره بعداز یک سال موافق به گرفتن تمام مجوزا شدم
الانم با فرحناز داریم خونه مامانمو
اول وسایل جمع و جور کنیم
اون اساسی که کاملا نو بود رو تصمیم گرفتیم بدیم به کسی
دکورهای مادر جمع کردیم تو جعبه نمیدونستم باید چیکارشون کنم بفروشم نفروشم
وای خدا چقدر وسیله ☹️☹️
درحالی آخرین وسیله بار کامیون شد
بچه ها گفتن جهاز مادر بفروشیم
با پولش فرش خریدیم
خونه فرش شد
چندتا همرزمای سید که جانباز بودن شده بودن حامی خیریه ما
تختهای بچه ها سفارش و تو اتاق ها قرار گرفت
تاپ و سرسره برای حیاط ها سفارش و بعد نصب شد
امروز بعداز یک ماه خیریه ها آماده پذیرش بچه هان
تابلوها نصب شد
موسسه خیریه شهدای مدافع حرم
موسسه خیریه چشم به راه
امروز قراره با فرحناز بریم برای شناسی بچه های کار
-فرحناز تو ماشین منتظرتم
فرحناز:باشه
گوشیم زنگ خورد شماره ی جواد بود
-الو سلام آقا جواد خوب هستی؟
آقاجواد: ممنون آجی خانم
آجی میگم فرحناز خانم پیشت که نیست ؟
-نه چطور ؟
جواد:آجی یه خبر بد دارم
محمد هادی زیر شنکجه داعش شهیدشده
-وای یا امام حسین بعداز دوسال انتظار
جواد:آجی مطهره میاد کانون به سیدمحمد هم زنگ زدم
محدثه خانم بیان یه جوری بهش بگید
پیکر محمدهادی یک هفته دیگه برمیگرده شهر
آمادش کنید
-باشه کاری نداری؟
جواد:نه مراقب خودت و بچه ها باش
یاعلی
جوادپسرخاله من بود
سرم گذشتم روی فرمان اشکام جاری شد
وای خدایا
فرحناز میزد به شیشه چی شده چرا گریه کردی؟
-هیچی بابا
دلم گرفت یهو
فرحناز:رقیه نمیدونم چرا از دیروز حس میکنم محمدهادی آرومه دیگه اذیتش نمیکنن
انگار داره میاد
-فرحناز عصر بریم مزار شهدا
محدثه هم از قم میاد
فرحناز:آره عزیزم
بچه ها اومدن کانون
همه رفتیم مزار
محدثه :فرحناز خوبی خواهر؟
فرحناز:بچه ها برای محمدهادی اتفاقی افتاده ؟
-فرحناز محمدهادی
فرحناز:شهید شده؟
محدثه:فرحناز آروم باش عزیزم پیکرش میاد تا یک هفته دیگه😔
نویسنده :بانو....ش
🌹کانال عهدباشهدا🌹
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖 بسم رب الشهدا #مجنون_من_کجایی؟ #قسمت_شصت_دوم وای شدم توپ فوتبال اوقاف ،کمیته امداد و..... هرروز کارم همین بود ازاین اداره به اون اداره بازم نبودن سید واضح بود یاد مجوز کانون قرآنی افتادم چه عاشقانه میرفت دنبال کارا امروز بالاخره بعداز…
📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖
بسم رب الشهدا
#مجنون_من_کجایی؟
#قسمت_شصت_سوم
فرحناز با شنیدن این خبر
غش کرد
کاوه (پسرفرحناز):آله رقیه چلا مامانم اینطوری شد؟
کاوه به قلبم چسبدونم
گفتم خاله قربونت بشه
بابات داره میاد عزیزدلم
وای خدا هیچ کس حال ما همسرای مدافعین حرم نمیفهمه
کی میفهمه منتظر باشی مردت بیاد
اما بعداز ۲سال جنازشو بیارن
کی میفهمه بچه ات ۶ماهه باشه مردت بره
بعدکه زبان باز کرد گفت بابا
بهش بگی بابات اسیره
کی میفهمی چطوری میشه اسارت به یه بچه هفت ماهه فهموند
کی میفهمه پیرشدن تو جوانی یعنی چی
بعداز یک هفته پیکر محمدهادی به معراج الشهدا انتقال یافت
پیکری پوشیده با پرچم سبز زینبی
فرحناز با قدمهای ناهماهنگ نزدیکش شد
محمدم
پاشو مردمن
پاشو بعداز دوسال اومدی
اینجوری... پاشو ببین پسرت بزرگ شده
پاشو بعداز دوسال
دارم گریه میکنم
حقم نیست خواب باشی
پاشو محمد
پاشو
وای فرحناز ساکت کردیم کاوه باباشو میخواست
به هزار سختی محمدهادی دفن شد،😭
نویسنده بانو....ش
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
بسم رب الشهدا
#مجنون_من_کجایی؟
#قسمت_شصت_سوم
فرحناز با شنیدن این خبر
غش کرد
کاوه (پسرفرحناز):آله رقیه چلا مامانم اینطوری شد؟
کاوه به قلبم چسبدونم
گفتم خاله قربونت بشه
بابات داره میاد عزیزدلم
وای خدا هیچ کس حال ما همسرای مدافعین حرم نمیفهمه
کی میفهمه منتظر باشی مردت بیاد
اما بعداز ۲سال جنازشو بیارن
کی میفهمه بچه ات ۶ماهه باشه مردت بره
بعدکه زبان باز کرد گفت بابا
بهش بگی بابات اسیره
کی میفهمی چطوری میشه اسارت به یه بچه هفت ماهه فهموند
کی میفهمه پیرشدن تو جوانی یعنی چی
بعداز یک هفته پیکر محمدهادی به معراج الشهدا انتقال یافت
پیکری پوشیده با پرچم سبز زینبی
فرحناز با قدمهای ناهماهنگ نزدیکش شد
محمدم
پاشو مردمن
پاشو بعداز دوسال اومدی
اینجوری... پاشو ببین پسرت بزرگ شده
پاشو بعداز دوسال
دارم گریه میکنم
حقم نیست خواب باشی
پاشو محمد
پاشو
وای فرحناز ساکت کردیم کاوه باباشو میخواست
به هزار سختی محمدهادی دفن شد،😭
نویسنده بانو....ش
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖 بسم رب الشهدا #مجنون_من_کجایی؟ #قسمت_شصت_سوم فرحناز با شنیدن این خبر غش کرد کاوه (پسرفرحناز):آله رقیه چلا مامانم اینطوری شد؟ کاوه به قلبم چسبدونم گفتم خاله قربونت بشه بابات داره میاد عزیزدلم وای خدا هیچ کس حال ما همسرای مدافعین حرم…
📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖
بسم رب الشهدا
#مجنون_من_کجایی؟
#قسمت_شصت_چهارم
#راوی سوم شخص جمع
بعد از شهادت محمدهادی مهدوی همسر فرحناز
رقیه شکسته تر شده بود
میترسید از اینکه نکنه همسر اونم زیر شنکجه داعش شهید بشه
روزها از پس هم میگذشت
روز به ماه تبدیل شد
سپاه همچنان دنبال تبادل اسرا و یا پس گیری سید مجتبی بود
بارها مذاکرات تا قصد آخر رفته بود
اما داعش زیر همه چیز زده بود
خدا تنها از پایان این اسارت خبر داشت
موضوعی که گاهی بسیار خدشه به روح و روان همسران و فرزندان شهدای مدافعان حرم میزد بحث دریافت هزینه بود
حرفی که بسیاری از غافلان آن را پذیرفته بودند
رقیه و بچه ها در منزل خودشان سریال مختارنامه را تماشا میکردند
ابن زیاد:باید سران قیام مسلم بن عقیل از مردم جدا کنیم
این جمله رقیه به فکر برد به سمت کتاب خانه رفت
کتاب نامیرا برداشت و شروع کرد به برگ زدن
مکالمه خواند
حسین بن علی سودای حکومت عرب را دارد
اگر مسلم در خانه مختار همچنان باقی بماند
بعداز پیروزی مختار از سران کوفه است
دقیقا بحث مدافعین حرم است
تاریخ درحال تکرار است
شباهت بی حد و اندازه مدافعین حرم به یاران امام حسین (ع)
جان شیرین ترین دارایی یک فرد است
زمانی که راهی سوریه میشون میدانند که شهادت ،اسارت یا جانبازی احتمالش بالاست
اما راهی جهاد میشون
و فقط دلیل رفتن غیرت برای دختر علی بن ابی طالب است
سومین سالگرد اسارت سیدمجتبی حسینی هم گذشت
اما هنوز داعش موافقت نهایی اعلام نکرده
امروز بالاخره بعد از سه سال شش ماه و هیجده روز داعش با تبادل ۷اسیر و سیدمجتبی حسینی موافقت کرد
زمان تبادل سه ماه دیگر در شهر حلب انجام شود
موضوع به خانواده سید گفته نشد تا امیدوار نباشن
نویسنده بانو....ش
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
بسم رب الشهدا
#مجنون_من_کجایی؟
#قسمت_شصت_چهارم
#راوی سوم شخص جمع
بعد از شهادت محمدهادی مهدوی همسر فرحناز
رقیه شکسته تر شده بود
میترسید از اینکه نکنه همسر اونم زیر شنکجه داعش شهید بشه
روزها از پس هم میگذشت
روز به ماه تبدیل شد
سپاه همچنان دنبال تبادل اسرا و یا پس گیری سید مجتبی بود
بارها مذاکرات تا قصد آخر رفته بود
اما داعش زیر همه چیز زده بود
خدا تنها از پایان این اسارت خبر داشت
موضوعی که گاهی بسیار خدشه به روح و روان همسران و فرزندان شهدای مدافعان حرم میزد بحث دریافت هزینه بود
حرفی که بسیاری از غافلان آن را پذیرفته بودند
رقیه و بچه ها در منزل خودشان سریال مختارنامه را تماشا میکردند
ابن زیاد:باید سران قیام مسلم بن عقیل از مردم جدا کنیم
این جمله رقیه به فکر برد به سمت کتاب خانه رفت
کتاب نامیرا برداشت و شروع کرد به برگ زدن
مکالمه خواند
حسین بن علی سودای حکومت عرب را دارد
اگر مسلم در خانه مختار همچنان باقی بماند
بعداز پیروزی مختار از سران کوفه است
دقیقا بحث مدافعین حرم است
تاریخ درحال تکرار است
شباهت بی حد و اندازه مدافعین حرم به یاران امام حسین (ع)
جان شیرین ترین دارایی یک فرد است
زمانی که راهی سوریه میشون میدانند که شهادت ،اسارت یا جانبازی احتمالش بالاست
اما راهی جهاد میشون
و فقط دلیل رفتن غیرت برای دختر علی بن ابی طالب است
سومین سالگرد اسارت سیدمجتبی حسینی هم گذشت
اما هنوز داعش موافقت نهایی اعلام نکرده
امروز بالاخره بعد از سه سال شش ماه و هیجده روز داعش با تبادل ۷اسیر و سیدمجتبی حسینی موافقت کرد
زمان تبادل سه ماه دیگر در شهر حلب انجام شود
موضوع به خانواده سید گفته نشد تا امیدوار نباشن
نویسنده بانو....ش
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖 بسم رب الشهدا #مجنون_من_کجایی؟ #قسمت_شصت_چهارم #راوی سوم شخص جمع بعد از شهادت محمدهادی مهدوی همسر فرحناز رقیه شکسته تر شده بود میترسید از اینکه نکنه همسر اونم زیر شنکجه داعش شهید بشه روزها از پس هم میگذشت روز به ماه تبدیل شد سپاه…
📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖
بسم رب الشهدا
مجنون_من_کجایی؟
#قسمت_شصت_چهارم
#راوی سوم شخص جمع
بعد از شهادت محمدهادی مهدوی همسر فرحناز
رقیه شکسته تر شده بود
میترسید از اینکه نکنه همسر اونم زیر شنکجه داعش شهید بشه
روزها از پس هم میگذشت
روز به ماه تبدیل شد
سپاه همچنان دنبال تبادل اسرا و یا پس گیری سید مجتبی بود
بارها مذاکرات تا قصد آخر رفته بود
اما داعش زیر همه چیز زده بود
خدا تنها از پایان این اسارت خبر داشت
موضوعی که گاهی بسیار خدشه به روح و روان همسران و فرزندان شهدای مدافعان حرم میزد بحث دریافت هزینه بود
حرفی که بسیاری از غافلان آن را پذیرفته بودند
رقیه و بچه ها در منزل خودشان سریال مختارنامه را تماشا میکردند
ابن زیاد:باید سران قیام مسلم بن عقیل از مردم جدا کنیم
این جمله رقیه به فکر برد به سمت کتاب خانه رفت
کتاب نامیرا برداشت و شروع کرد به برگ زدن
مکالمه خواند
حسین بن علی سودای حکومت عرب را دارد
اگر مسلم در خانه مختار همچنان باقی بماند
بعداز پیروزی مختار از سران کوفه است
دقیقا بحث مدافعین حرم است
تاریخ درحال تکرار است
شباهت بی حد و اندازه مدافعین حرم به یاران امام حسین (ع)
جان شیرین ترین دارایی یک فرد است
زمانی که راهی سوریه میشون میدانند که شهادت ،اسارت یا جانبازی احتمالش بالاست
اما راهی جهاد میشون
و فقط دلیل رفتن غیرت برای دختر علی بن ابی طالب است
سومین سالگرد اسارت سیدمجتبی حسینی هم گذشت
اما هنوز داعش موافقت نهایی اعلام نکرده
امروز بالاخره بعد از سه سال شش ماه و هیجده روز داعش با تبادل ۷اسیر و سیدمجتبی حسینی موافقت کرد
زمان تبادل سه ماه دیگر در شهر حلب انجام شود
موضوع به خانواده سید گفته نشد تا امیدوار نباشن
نویسنده بانو....ش
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
بسم رب الشهدا
مجنون_من_کجایی؟
#قسمت_شصت_چهارم
#راوی سوم شخص جمع
بعد از شهادت محمدهادی مهدوی همسر فرحناز
رقیه شکسته تر شده بود
میترسید از اینکه نکنه همسر اونم زیر شنکجه داعش شهید بشه
روزها از پس هم میگذشت
روز به ماه تبدیل شد
سپاه همچنان دنبال تبادل اسرا و یا پس گیری سید مجتبی بود
بارها مذاکرات تا قصد آخر رفته بود
اما داعش زیر همه چیز زده بود
خدا تنها از پایان این اسارت خبر داشت
موضوعی که گاهی بسیار خدشه به روح و روان همسران و فرزندان شهدای مدافعان حرم میزد بحث دریافت هزینه بود
حرفی که بسیاری از غافلان آن را پذیرفته بودند
رقیه و بچه ها در منزل خودشان سریال مختارنامه را تماشا میکردند
ابن زیاد:باید سران قیام مسلم بن عقیل از مردم جدا کنیم
این جمله رقیه به فکر برد به سمت کتاب خانه رفت
کتاب نامیرا برداشت و شروع کرد به برگ زدن
مکالمه خواند
حسین بن علی سودای حکومت عرب را دارد
اگر مسلم در خانه مختار همچنان باقی بماند
بعداز پیروزی مختار از سران کوفه است
دقیقا بحث مدافعین حرم است
تاریخ درحال تکرار است
شباهت بی حد و اندازه مدافعین حرم به یاران امام حسین (ع)
جان شیرین ترین دارایی یک فرد است
زمانی که راهی سوریه میشون میدانند که شهادت ،اسارت یا جانبازی احتمالش بالاست
اما راهی جهاد میشون
و فقط دلیل رفتن غیرت برای دختر علی بن ابی طالب است
سومین سالگرد اسارت سیدمجتبی حسینی هم گذشت
اما هنوز داعش موافقت نهایی اعلام نکرده
امروز بالاخره بعد از سه سال شش ماه و هیجده روز داعش با تبادل ۷اسیر و سیدمجتبی حسینی موافقت کرد
زمان تبادل سه ماه دیگر در شهر حلب انجام شود
موضوع به خانواده سید گفته نشد تا امیدوار نباشن
نویسنده بانو....ش
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖 بسم رب الشهدا مجنون_من_کجایی؟ #قسمت_شصت_چهارم #راوی سوم شخص جمع بعد از شهادت محمدهادی مهدوی همسر فرحناز رقیه شکسته تر شده بود میترسید از اینکه نکنه همسر اونم زیر شنکجه داعش شهید بشه روزها از پس هم میگذشت روز به ماه تبدیل شد سپاه…
📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖
بسم رب الشهدا
مجنون_من_کجایی؟
#قسمت_شصت_پنجم
#راوی جواد (همسرمطهره/پسرخاله رقیه)
امروز روز تبادل اسراست
یک تیم متشکل از فرمانده مدافعین حرم استان ما،روانپزشک ، من و دو پاسدار به سوریه رفتیم
تیم اصلی تبادل در سوریه به ما پیوستن
به سمت کمپی که جایگاه تبادل بود به راه افتادیم
بالاخره بعداز سه -چهار ساعت اسرا تبادل شدن
سید چقدر پیرشده بود
کاملا شوکه بود و هیچ حرفی نمیزد
نظر روانپزشکی همراهمون بود دوتا شوک اساسی بود
۱.صحبت کردن با یکی از اعضای خانواده
۲.حضور در منطقه خان طومان
صحبت کردن با رقیه که اصلا امکان نداشت
چون سید اینور پس میفتاد اونور صددرصد رقیه
با مشورت منو روانپزشک قرار شد سید با دختر ۵سالش صحبت کنه
زدم به شونه سرگرد رفیعی و گفتم :رفیعی جان اینجا یه لحظه نگه دار اخوی
رفتم پایان شماره مطهره گرفتم
-سلام مطهره بانو
مطهره:سلام جواد چی شد؟
-سید الان پیش ماست داریم میریم خان طومان
فقط مطهره بانو برو فاطمه سادات آماده کن با سید حرف بزنه
مطهره:فاطمه چرا؟
-چون سید شوکه است و فاطمه بهترین کیس هست
آمادش کن یه ربع دیگه میزنگم
مطهره:باشه
-مطهره ما تا شب قزوین هستیم
شما عصری برید برای رقیه خرید
به زینب خانم هم زنگ بزنید بیاد قزوین
برنامه فردا هم باهات هماهنگ میکنم
مطهره :باشه
یه ربع گذشت زنگ زدم سید با فاطمه حرف زد تنها اشک ریختن یه شیر مرد و گفت واژه (دخترم) شاهد بودم
روان پزشکی که همراهمون بود میگفت عالیه از اون پیله اسارت داره خارج میشه
تو خان طومان به بچه ها گفتیم از دور مراقب سید باشن
و روانپزشک گفت باید با فاطمه سادات و مطهره حرف بزنه
به مطهره گفتم به سادات کوچولوی ما بگید به هیچ کس از جریان باباش نگه
و خود سادات فردا باید بیاد مزارشهدا تا با پدرش حرف بزنه
تو خان طومان سید شکست و ساخته شد
یه تیم پزشکی تو ایران منتظر سید بودن تا متوجه بشن سید مورد آزمایش انسانی قرار گرفته یانه ؟
و یا شنکجه های شده چقدر آسیب بهش زده
بالاخره ما وارد ایران شدیم
درعرض چندساعت متوجه شدیم سید خیلی شکنجه شده
و واقعا مرد بوده که حرفی نزده
الان تو یه اتاق درحال راز و نیاز با خداست
چقدر عاشقانه و خالصانه خودش رو خرج مخلوقش میکنه
نویسنده :بانو....ش
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
بسم رب الشهدا
مجنون_من_کجایی؟
#قسمت_شصت_پنجم
#راوی جواد (همسرمطهره/پسرخاله رقیه)
امروز روز تبادل اسراست
یک تیم متشکل از فرمانده مدافعین حرم استان ما،روانپزشک ، من و دو پاسدار به سوریه رفتیم
تیم اصلی تبادل در سوریه به ما پیوستن
به سمت کمپی که جایگاه تبادل بود به راه افتادیم
بالاخره بعداز سه -چهار ساعت اسرا تبادل شدن
سید چقدر پیرشده بود
کاملا شوکه بود و هیچ حرفی نمیزد
نظر روانپزشکی همراهمون بود دوتا شوک اساسی بود
۱.صحبت کردن با یکی از اعضای خانواده
۲.حضور در منطقه خان طومان
صحبت کردن با رقیه که اصلا امکان نداشت
چون سید اینور پس میفتاد اونور صددرصد رقیه
با مشورت منو روانپزشک قرار شد سید با دختر ۵سالش صحبت کنه
زدم به شونه سرگرد رفیعی و گفتم :رفیعی جان اینجا یه لحظه نگه دار اخوی
رفتم پایان شماره مطهره گرفتم
-سلام مطهره بانو
مطهره:سلام جواد چی شد؟
-سید الان پیش ماست داریم میریم خان طومان
فقط مطهره بانو برو فاطمه سادات آماده کن با سید حرف بزنه
مطهره:فاطمه چرا؟
-چون سید شوکه است و فاطمه بهترین کیس هست
آمادش کن یه ربع دیگه میزنگم
مطهره:باشه
-مطهره ما تا شب قزوین هستیم
شما عصری برید برای رقیه خرید
به زینب خانم هم زنگ بزنید بیاد قزوین
برنامه فردا هم باهات هماهنگ میکنم
مطهره :باشه
یه ربع گذشت زنگ زدم سید با فاطمه حرف زد تنها اشک ریختن یه شیر مرد و گفت واژه (دخترم) شاهد بودم
روان پزشکی که همراهمون بود میگفت عالیه از اون پیله اسارت داره خارج میشه
تو خان طومان به بچه ها گفتیم از دور مراقب سید باشن
و روانپزشک گفت باید با فاطمه سادات و مطهره حرف بزنه
به مطهره گفتم به سادات کوچولوی ما بگید به هیچ کس از جریان باباش نگه
و خود سادات فردا باید بیاد مزارشهدا تا با پدرش حرف بزنه
تو خان طومان سید شکست و ساخته شد
یه تیم پزشکی تو ایران منتظر سید بودن تا متوجه بشن سید مورد آزمایش انسانی قرار گرفته یانه ؟
و یا شنکجه های شده چقدر آسیب بهش زده
بالاخره ما وارد ایران شدیم
درعرض چندساعت متوجه شدیم سید خیلی شکنجه شده
و واقعا مرد بوده که حرفی نزده
الان تو یه اتاق درحال راز و نیاز با خداست
چقدر عاشقانه و خالصانه خودش رو خرج مخلوقش میکنه
نویسنده :بانو....ش
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖 بسم رب الشهدا مجنون_من_کجایی؟ #قسمت_شصت_پنجم #راوی جواد (همسرمطهره/پسرخاله رقیه) امروز روز تبادل اسراست یک تیم متشکل از فرمانده مدافعین حرم استان ما،روانپزشک ، من و دو پاسدار به سوریه رفتیم تیم اصلی تبادل در سوریه به ما پیوستن به سمت کمپی…
📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖
بسم رب الشهدا
#مجنون_من_کجایی ؟
#قسمت_شصت_هفت
روای سوم شخص جمع
همه برای آمدن سید بسیار خوشحال بودن
باید سید میبردن مزار شهدا تا متوجه گذر این چندسال بشه
جواد تمام سعیش کرد تو راه از فوت همه به سید بگه
وقتی وارد مزارشهدا شدن بازهم سکوت
جواد با مطهره تماس گرفت بعداز خرید حتما با فاطمه سادات بیان مزار شهدا
فاطمه سادات :آله چون الان منو نمیبرید بابایی ببینم ؟
مطهره :آره عزیزم
یه چادر لبنانی پوشیده بود
وارد مزار شهدا شد
فرحناز:فاطمه خاله جون اون آقایی که نزدیک مزار مامان بزرگ نشسته باباست
برو پیشش
فاطمه چندین بار خورد زمین
وقتی دفعه آخر خورد زمین جیغ زد بابا
سید از شوک خارج شد و به سمت فاطمه دوید فاطمه کوچلو به آغوش پدر پنهان برد
فاطمه:بابایی
بابایی
دلم برات یه ژره شده بود
فاطمه سید میبوسید و سید فاطمه به قلبش فشار میداد
به سختی فاطمه راضی شد از پدر جدا بشه
لحظه سختی برای هردوشون بود
بقیه هم فقط اشک میریختن
نویسنده :بانو....ش
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
بسم رب الشهدا
#مجنون_من_کجایی ؟
#قسمت_شصت_هفت
روای سوم شخص جمع
همه برای آمدن سید بسیار خوشحال بودن
باید سید میبردن مزار شهدا تا متوجه گذر این چندسال بشه
جواد تمام سعیش کرد تو راه از فوت همه به سید بگه
وقتی وارد مزارشهدا شدن بازهم سکوت
جواد با مطهره تماس گرفت بعداز خرید حتما با فاطمه سادات بیان مزار شهدا
فاطمه سادات :آله چون الان منو نمیبرید بابایی ببینم ؟
مطهره :آره عزیزم
یه چادر لبنانی پوشیده بود
وارد مزار شهدا شد
فرحناز:فاطمه خاله جون اون آقایی که نزدیک مزار مامان بزرگ نشسته باباست
برو پیشش
فاطمه چندین بار خورد زمین
وقتی دفعه آخر خورد زمین جیغ زد بابا
سید از شوک خارج شد و به سمت فاطمه دوید فاطمه کوچلو به آغوش پدر پنهان برد
فاطمه:بابایی
بابایی
دلم برات یه ژره شده بود
فاطمه سید میبوسید و سید فاطمه به قلبش فشار میداد
به سختی فاطمه راضی شد از پدر جدا بشه
لحظه سختی برای هردوشون بود
بقیه هم فقط اشک میریختن
نویسنده :بانو....ش
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
سلام خدمت همه بزرگواران باعرض پوزش قسمت ۶۶داستان مجنون من کجایی جامانده که الان در کانال قرار میگرد
📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖
بسم رب الشهدا
مجنون_من_کجایی؟
#قسمت_شصت_ششم
#راوی مطهره
داشتم از دلشوره میمردم
بعداز ۵-۶ساعت بالاخره جواد زنگ زد
گفت که سید شوکه است و باید با فاطمه سادات حرف بزنه
حرصم گرفته بود پسره ی خنگ من برم به این بچه بگم بعد از ۳/۵ سال بیا با پدرت حرف بزن
-فرحناز
فرحناز
بیا کارت دارم
فرحناز:جانم چی شد مطهره ؟
-جواد زنگ زد گفت سید شوکه است باید با فاطمه سادات حرف بزنه
من الان چه جوری به این بچه بگم
فرحناز:من میگم
-چطوری؟
فرحناز:مطهره خدا امتحان مارو بهت نده
من فولاد آب دیده شدیم
اون فاطمه بچم شیرزنیه
نترسه
فرحناز رفت سمت فاطمه
و گفت فاطمه سادات خاله بیا یه چیزی بهت بگم
فاطمه:چسم آله
فاطمه گرفت بغلش گفت فاطمه جان تو میدونی بابا کجاست ؟
فاطمه :آله چون مامانی میجه بابا لفته از عمه جون حضرت زینب دفاع کنه اما آدم بدا گرفتنش
فرحناز:آفرین دخترگلم
فاطمه اگه بابات الان ناراحت باشه و فقط شما بتونی کمک کنی
کمک میکنی؟
فاطمه سرش پشت هم تکان داد گفت اوهوم اوهوم
فرحناز:فاطمه جونم بابا داره میاد پیشتون اما شما باید قول بدی تا دوروز دیگه نه به مامانی نه به داداش بگی
باشه؟
فاطمه: باشه آله چون
شماره گرفتم فاطمه عزیزم با آقاسید حرف زد
نویسنده:بانو....ش
🌹کانال عهدباشهدا🌹
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
بسم رب الشهدا
مجنون_من_کجایی؟
#قسمت_شصت_ششم
#راوی مطهره
داشتم از دلشوره میمردم
بعداز ۵-۶ساعت بالاخره جواد زنگ زد
گفت که سید شوکه است و باید با فاطمه سادات حرف بزنه
حرصم گرفته بود پسره ی خنگ من برم به این بچه بگم بعد از ۳/۵ سال بیا با پدرت حرف بزن
-فرحناز
فرحناز
بیا کارت دارم
فرحناز:جانم چی شد مطهره ؟
-جواد زنگ زد گفت سید شوکه است باید با فاطمه سادات حرف بزنه
من الان چه جوری به این بچه بگم
فرحناز:من میگم
-چطوری؟
فرحناز:مطهره خدا امتحان مارو بهت نده
من فولاد آب دیده شدیم
اون فاطمه بچم شیرزنیه
نترسه
فرحناز رفت سمت فاطمه
و گفت فاطمه سادات خاله بیا یه چیزی بهت بگم
فاطمه:چسم آله
فاطمه گرفت بغلش گفت فاطمه جان تو میدونی بابا کجاست ؟
فاطمه :آله چون مامانی میجه بابا لفته از عمه جون حضرت زینب دفاع کنه اما آدم بدا گرفتنش
فرحناز:آفرین دخترگلم
فاطمه اگه بابات الان ناراحت باشه و فقط شما بتونی کمک کنی
کمک میکنی؟
فاطمه سرش پشت هم تکان داد گفت اوهوم اوهوم
فرحناز:فاطمه جونم بابا داره میاد پیشتون اما شما باید قول بدی تا دوروز دیگه نه به مامانی نه به داداش بگی
باشه؟
فاطمه: باشه آله چون
شماره گرفتم فاطمه عزیزم با آقاسید حرف زد
نویسنده:بانو....ش
🌹کانال عهدباشهدا🌹
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
رب العشق #قسمت_پنجاه_نهم #علمدار_عشق😍# به سمت خونه ای پسرداییم راه افتادیم سیدرسول سه سال بود با مائده سادات ازدواج کرده بود یه دختر یک ساله و نیم داشتن مهمونی خیلی شلوغ بود یه سری از اقوام گریه میکردن اما عجب رفتار مائده سادات بود خیلی آروم بود…
رب العشق
#قسمت_شصت
#علمدار_عشق😍#
ما زودتر از مادرجون اینا به سمت خونه راه افتادیم
با اتمام نمازمون صدای در اومد یعنی مادرجون اینا اومدم
جانمازمون گذاشتم سر جاشون
نشستم
روبروی مرتضی
- مرتضی
+ جانم
- چیزی شده ؟
+ نه چطور مگه ؟
- احساس میکنم
میخای یه چیزی بهم بگی
اما نمیتونی
+ آره سادات نمیتونم
از واکنش تو میترسم
- از واکنش من؟
+ آره اگه قول بدی
آروم باشی بهت میگم
- داری منو میترسونی
بگو ببینم چی شده
+ نرگس من قبل از اینکه عاشق تو باشم
عاشق اهل بیتم
خیلی وقت دنبال کارای رفتنم
اما سپاه اجازه نمیداد
بخاطر رشته دانشگاهیم
الان یک هفته است
با اعزامم موافقت کردن
- با اعزامت به کجا؟
+ سوریه
فقط ازت میخام با رفتنم موافقت کنی
- یعنی چی مرتضی ؟
تو میخای میری بری سوریه ؟
+ نرگس آروم باش
خانم
دست خودم نبود صحنه ای وداع مائده اومد جلوی چشمم
با صدای بلندی و لرزانی که بخاطر گریه لرزش داشت گفتم
من نمیذارم بری
فهمیدی
نمیذارم
من طاقت مائده سادات ندارم
من همش ۲۳ سالمه الان بیوه شوهر جونم بشم
من نمیذارم بری
+ نرگس آروم باش خانم گل
- خانم گل
خانم گل
رفتم سمت چادر مشکیم
+ نرگس چیکار داری میکنی؟
- بین منو سوریه باید یکی انتخاب کنی فهمیدی
+ نرگس زشته
بیا حرف میزنیم
- آقای کرمی تو حرفات زدی
من نمیذارم بری
از اتاق رفتم بیرون
دیدم فقط آقامجتبی هست
- آقا مجتبی منو میرسونی خونمون
٬٬ زنداداش چی شده؟
مگه داداش نیست ؟
- هست اما من نمیخام باهش برم
مرتضی وارد اتاق شد
+ نرگس میشه آروم
- نه نمیشه
اومد گوشه چادرم گرفت دستشو رو به مجتبی گفت
داداش تو برو
خودمون حلش میکنیم
رفتم سمت در ورودی کوچه
اومدم در باز کنم که از هوش رفتم
نویسنده بانو ..... ش
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
#نرگس چطوری راضی به رفتن مرتضی میشه 🤔🤔
درقسمتهای بعد مشخص میشه #
#قسمت_شصت
#علمدار_عشق😍#
ما زودتر از مادرجون اینا به سمت خونه راه افتادیم
با اتمام نمازمون صدای در اومد یعنی مادرجون اینا اومدم
جانمازمون گذاشتم سر جاشون
نشستم
روبروی مرتضی
- مرتضی
+ جانم
- چیزی شده ؟
+ نه چطور مگه ؟
- احساس میکنم
میخای یه چیزی بهم بگی
اما نمیتونی
+ آره سادات نمیتونم
از واکنش تو میترسم
- از واکنش من؟
+ آره اگه قول بدی
آروم باشی بهت میگم
- داری منو میترسونی
بگو ببینم چی شده
+ نرگس من قبل از اینکه عاشق تو باشم
عاشق اهل بیتم
خیلی وقت دنبال کارای رفتنم
اما سپاه اجازه نمیداد
بخاطر رشته دانشگاهیم
الان یک هفته است
با اعزامم موافقت کردن
- با اعزامت به کجا؟
+ سوریه
فقط ازت میخام با رفتنم موافقت کنی
- یعنی چی مرتضی ؟
تو میخای میری بری سوریه ؟
+ نرگس آروم باش
خانم
دست خودم نبود صحنه ای وداع مائده اومد جلوی چشمم
با صدای بلندی و لرزانی که بخاطر گریه لرزش داشت گفتم
من نمیذارم بری
فهمیدی
نمیذارم
من طاقت مائده سادات ندارم
من همش ۲۳ سالمه الان بیوه شوهر جونم بشم
من نمیذارم بری
+ نرگس آروم باش خانم گل
- خانم گل
خانم گل
رفتم سمت چادر مشکیم
+ نرگس چیکار داری میکنی؟
- بین منو سوریه باید یکی انتخاب کنی فهمیدی
+ نرگس زشته
بیا حرف میزنیم
- آقای کرمی تو حرفات زدی
من نمیذارم بری
از اتاق رفتم بیرون
دیدم فقط آقامجتبی هست
- آقا مجتبی منو میرسونی خونمون
٬٬ زنداداش چی شده؟
مگه داداش نیست ؟
- هست اما من نمیخام باهش برم
مرتضی وارد اتاق شد
+ نرگس میشه آروم
- نه نمیشه
اومد گوشه چادرم گرفت دستشو رو به مجتبی گفت
داداش تو برو
خودمون حلش میکنیم
رفتم سمت در ورودی کوچه
اومدم در باز کنم که از هوش رفتم
نویسنده بانو ..... ش
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
#نرگس چطوری راضی به رفتن مرتضی میشه 🤔🤔
درقسمتهای بعد مشخص میشه #
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
رب العشق #قسمت_شصت #علمدار_عشق😍# ما زودتر از مادرجون اینا به سمت خونه راه افتادیم با اتمام نمازمون صدای در اومد یعنی مادرجون اینا اومدم جانمازمون گذاشتم سر جاشون نشستم روبروی مرتضی - مرتضی + جانم - چیزی شده ؟ + نه چطور مگه ؟ - احساس میکنم میخای…
رب العشق
#قسمت_شصت_یکم
#علمدار_عشق😍#
# راوی مرتضی #
دنبال نرگس رفتم تو راهرو خیلی سریع
دیدم از حال رفته
نشستم کنارش
+ نرگس
ساداتم
مجتبی داداش
مجتبی
~~ بله داداش
ای وای زن داداش چی شده
+فکرکنم فشارش افتاده
بدو زنگ بزن به زهرا بگو
مرتضی داره نرگس میبره بیمارستان
تندی خودش برسونه
~~ باشه
داداش زهرا سر کوچست
من برم ماشین بیارم شما و زهرا
نرگس خانم بیارید تو ماشین
+ بدو مجتبی
اصلا فکر نکردم عمق ناراحتیش انقدر باشه
اومدم بلندش کنم
که زهرا وارد شد
•• خاک توسرم داداش
چی شده
+ فعلا کمک کن ببرمیش بیمارستان
بعدا برات میگم
فقط مراقب حجابش باش زهرا
رسیدیم بیمارستان
به نرگس سرم زدن
دکتر از اتاق اومد بیرون
رو به من و مجتبی گفت :
کدومتون همسرش هستید
+ من خانم دکتر
دکتر : لطفا بامن بیاید
+ بله بفرمایید خانم دکتر
خانمم چیزیش شده ؟
مشکلی داره؟
دکتر : چقدر هولی پسرم
بشین بهت میگم
چیزی جدی نیست
ببین پسرم نورون های عصبی خانمت خیلی حساسه
شوک عصبی براش ضرر داره
باید مراقبش باشی
+ بله ممنونم خانم دکتر
دکتر خواهش میکنم
الانم سرمش تموم شد میتونی ببرش
بهش یه آرامش بخش قوی میزنم
کهفعلا استراحت کنه
+ ممنونم خانم دکتر
دکتر خواهش میکنم پسرم
از اتاق دکتر اومدم بیرون
زهرا اومد سمتم : داداش نرگس بهوش اومده
برو پیشش
+ باشه
رفتم تواتاق
داشت گریه میکرد
اشکاش پاک کردم گفتم : چرا خودتو اذیتت میکنی
- دست خودم نیست مرتضی
نمیتونم بذارم بری
رسیدیم خونه
به زهرا گفتم
زهراجان کمک کن نرگس استراحت کنه
~~ چشم داداش
زهرا کمک کرد نرگس بخوابه
مادر: مرتضی مادر
حال نرگس چرا بد شده بود
+ مادر ماجرای سوریه بهش گفتم
مادر: صبر میکردی پسرم
+ مادر ۲۵ روز دیگه اعزامه
من نمیدونم چرا نرگس اینطوری کرد؟
مگه همین زهرا نمیخاد شوهرش بره
تازه علی تازه دامادم میشه
مادر: هر کس اختیار زندگی خودش داره مرتضی
اگه راضی نشد حق نداری بری
+ متوسل میشم به آقا امام حسین
آقا خودش دلش نرم میکنه
من برم پایگاه
کلاس دارم
مادر : برو پسرم
نویسنده : بانو .....ش
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#ادامه داره #
#قسمت_شصت_یکم
#علمدار_عشق😍#
# راوی مرتضی #
دنبال نرگس رفتم تو راهرو خیلی سریع
دیدم از حال رفته
نشستم کنارش
+ نرگس
ساداتم
مجتبی داداش
مجتبی
~~ بله داداش
ای وای زن داداش چی شده
+فکرکنم فشارش افتاده
بدو زنگ بزن به زهرا بگو
مرتضی داره نرگس میبره بیمارستان
تندی خودش برسونه
~~ باشه
داداش زهرا سر کوچست
من برم ماشین بیارم شما و زهرا
نرگس خانم بیارید تو ماشین
+ بدو مجتبی
اصلا فکر نکردم عمق ناراحتیش انقدر باشه
اومدم بلندش کنم
که زهرا وارد شد
•• خاک توسرم داداش
چی شده
+ فعلا کمک کن ببرمیش بیمارستان
بعدا برات میگم
فقط مراقب حجابش باش زهرا
رسیدیم بیمارستان
به نرگس سرم زدن
دکتر از اتاق اومد بیرون
رو به من و مجتبی گفت :
کدومتون همسرش هستید
+ من خانم دکتر
دکتر : لطفا بامن بیاید
+ بله بفرمایید خانم دکتر
خانمم چیزیش شده ؟
مشکلی داره؟
دکتر : چقدر هولی پسرم
بشین بهت میگم
چیزی جدی نیست
ببین پسرم نورون های عصبی خانمت خیلی حساسه
شوک عصبی براش ضرر داره
باید مراقبش باشی
+ بله ممنونم خانم دکتر
دکتر خواهش میکنم
الانم سرمش تموم شد میتونی ببرش
بهش یه آرامش بخش قوی میزنم
کهفعلا استراحت کنه
+ ممنونم خانم دکتر
دکتر خواهش میکنم پسرم
از اتاق دکتر اومدم بیرون
زهرا اومد سمتم : داداش نرگس بهوش اومده
برو پیشش
+ باشه
رفتم تواتاق
داشت گریه میکرد
اشکاش پاک کردم گفتم : چرا خودتو اذیتت میکنی
- دست خودم نیست مرتضی
نمیتونم بذارم بری
رسیدیم خونه
به زهرا گفتم
زهراجان کمک کن نرگس استراحت کنه
~~ چشم داداش
زهرا کمک کرد نرگس بخوابه
مادر: مرتضی مادر
حال نرگس چرا بد شده بود
+ مادر ماجرای سوریه بهش گفتم
مادر: صبر میکردی پسرم
+ مادر ۲۵ روز دیگه اعزامه
من نمیدونم چرا نرگس اینطوری کرد؟
مگه همین زهرا نمیخاد شوهرش بره
تازه علی تازه دامادم میشه
مادر: هر کس اختیار زندگی خودش داره مرتضی
اگه راضی نشد حق نداری بری
+ متوسل میشم به آقا امام حسین
آقا خودش دلش نرم میکنه
من برم پایگاه
کلاس دارم
مادر : برو پسرم
نویسنده : بانو .....ش
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#ادامه داره #
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
رب العشق #قسمت_شصت_یکم #علمدار_عشق😍# # راوی مرتضی # دنبال نرگس رفتم تو راهرو خیلی سریع دیدم از حال رفته نشستم کنارش + نرگس ساداتم مجتبی داداش مجتبی ~~ بله داداش ای وای زن داداش چی شده +فکرکنم فشارش افتاده بدو زنگ بزن به زهرا بگو مرتضی داره…
بسم رب العشق
#قسمت_شصت_دوم
#علمدار_عشق😍#
تو راهرو داشتم کفشام میپوشدم
+ زهراجان خواهر
~~ جانم داداش
+ نرگس بیدارشد
زنگ بزن سریع خودم میرسونم
~~ چشم داداش
وارد حیاط حوزه شدم
پایگاه ما پایگاه مرکزی حوزه حضرت ابوالفضل بود
از دور سیدهادی دیدم
بخاطر مراسمای سید رسول اومده بود قزوین
اعزام من و علی دامادمون و سیدهادی باهم بود
سیدهادی : سلام شوهرعمه 😂😂
+ سلام
هادی حوصله شوخی ندارما
سیدهادی: چی شده مرتضی
+ امروز به عمت جریان اعزام گفتم
خیلی بهم ریخت
گفت یا من یا سوریه
سیدهادی : نرگس سادات چنین حرفی زد؟
+ آره
سیدهادی: جدی نگیر بخاطر شهادت رسول بهم ریخته آروم میشه
+ تو چیکارکردی؟
سیدهادی: هیچی بابا
فنقل ما تا اعزام دنیا اومده
اجازه گرفتم
إه علی هم اومد
سیدهادی : علی خیلی شادیا
علی: آره بابا
۵ روز دیگه عروسیمه
۲۰ روز دیگه هم که اعزامم
مرتضی توچی
به نرگس خانم گفتی ؟
+ آره
فقط خود امام حسین کمک کنه
نرگس راضی بشه
علی: نگران نباش داداش
ان شاالله اجازه میده
+ من برم کلاس الان شروع میشه
برای دعای کمیل میام
بریم مزارشهدا
تو پایگاه من مربی جودو بودم
تو دعای کمیل خیلی حالم بد بود
از خود آقا امام حسین خاستم
لیاقت دفاع از حرم دختر و خواهرشو بهم بده
به سمت خونه رفتم
+ زهراجان نرگس بیدارنشده
زهرا : نه داداش
+ پس من برم استراحت کنم
مادر: شام نمیخوری مرتضی
+ نه میل ندارم
مادر: خودت ناراحت نکن
توکل کن به خود خانم حضرت زینب
+ باشه یاعلی
نویسنده بانو....ش
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#ادامه دارد#
#قسمت_شصت_دوم
#علمدار_عشق😍#
تو راهرو داشتم کفشام میپوشدم
+ زهراجان خواهر
~~ جانم داداش
+ نرگس بیدارشد
زنگ بزن سریع خودم میرسونم
~~ چشم داداش
وارد حیاط حوزه شدم
پایگاه ما پایگاه مرکزی حوزه حضرت ابوالفضل بود
از دور سیدهادی دیدم
بخاطر مراسمای سید رسول اومده بود قزوین
اعزام من و علی دامادمون و سیدهادی باهم بود
سیدهادی : سلام شوهرعمه 😂😂
+ سلام
هادی حوصله شوخی ندارما
سیدهادی: چی شده مرتضی
+ امروز به عمت جریان اعزام گفتم
خیلی بهم ریخت
گفت یا من یا سوریه
سیدهادی : نرگس سادات چنین حرفی زد؟
+ آره
سیدهادی: جدی نگیر بخاطر شهادت رسول بهم ریخته آروم میشه
+ تو چیکارکردی؟
سیدهادی: هیچی بابا
فنقل ما تا اعزام دنیا اومده
اجازه گرفتم
إه علی هم اومد
سیدهادی : علی خیلی شادیا
علی: آره بابا
۵ روز دیگه عروسیمه
۲۰ روز دیگه هم که اعزامم
مرتضی توچی
به نرگس خانم گفتی ؟
+ آره
فقط خود امام حسین کمک کنه
نرگس راضی بشه
علی: نگران نباش داداش
ان شاالله اجازه میده
+ من برم کلاس الان شروع میشه
برای دعای کمیل میام
بریم مزارشهدا
تو پایگاه من مربی جودو بودم
تو دعای کمیل خیلی حالم بد بود
از خود آقا امام حسین خاستم
لیاقت دفاع از حرم دختر و خواهرشو بهم بده
به سمت خونه رفتم
+ زهراجان نرگس بیدارنشده
زهرا : نه داداش
+ پس من برم استراحت کنم
مادر: شام نمیخوری مرتضی
+ نه میل ندارم
مادر: خودت ناراحت نکن
توکل کن به خود خانم حضرت زینب
+ باشه یاعلی
نویسنده بانو....ش
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#ادامه دارد#
بسم رب العشق
#قسمت_شصت_سوم
#علمدار_عشق 😍#
#راوی نرگس سادات#
با استرس از خواب پریدم به ساعت تو اتاق نگاه کردم
یه ربع مونده به اذان صبح
از خوابی که دیده بودم
استرس داشتم
رفتم سمت مرتضی منتظر موندم
سجده آخر نمازش بره
- 😭😭😭😭مرتضی
+ جانم چرا گریه میکنی خانمم
- ببخشید منو
خیلی بد رفتار کردم
+ نه جانم
من بهت حق میدم
سرم کشید تو آغوشش
+ چی شده ساداتم
چرا بهم ریختی
- مرتضی 😭😭😭
یه خواب دیدم
+ چه خوابی
- خواب دیدم
تو یه صف طولانی وایستادم
نفری یه دونه هم پرونده دستمون بود
یه آقای خیلی نورانی نشسته بود
پرونده ها نگاه میکرد
بعدش امضا میزد
اما من نه تنها به آقا نزدیک نمیشدم
بلکه هی دور میشدم
یهو یه نفر گفت
خانم حضرت زینب داره با یارانش میاد
مرتضی😭😭😭
توام تو جمع یاران خانم بودی
اما
یه دستت نبود
اومدی سمتم گفتی
صبرکن میرسی اول صف
بعدش رفتی
اما اون آقای نورانی انگار ازمن ناراحت بود
+ ان شاالله خیره
فردا صبح برو پیش استاد احدی
تعبیر خوابت بپرس
- حتما
+ پاشو نماز بخونیم
نویسنده بانو ....ش
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#تعبیر خواب قسمت بعد
#قسمت_شصت_سوم
#علمدار_عشق 😍#
#راوی نرگس سادات#
با استرس از خواب پریدم به ساعت تو اتاق نگاه کردم
یه ربع مونده به اذان صبح
از خوابی که دیده بودم
استرس داشتم
رفتم سمت مرتضی منتظر موندم
سجده آخر نمازش بره
- 😭😭😭😭مرتضی
+ جانم چرا گریه میکنی خانمم
- ببخشید منو
خیلی بد رفتار کردم
+ نه جانم
من بهت حق میدم
سرم کشید تو آغوشش
+ چی شده ساداتم
چرا بهم ریختی
- مرتضی 😭😭😭
یه خواب دیدم
+ چه خوابی
- خواب دیدم
تو یه صف طولانی وایستادم
نفری یه دونه هم پرونده دستمون بود
یه آقای خیلی نورانی نشسته بود
پرونده ها نگاه میکرد
بعدش امضا میزد
اما من نه تنها به آقا نزدیک نمیشدم
بلکه هی دور میشدم
یهو یه نفر گفت
خانم حضرت زینب داره با یارانش میاد
مرتضی😭😭😭
توام تو جمع یاران خانم بودی
اما
یه دستت نبود
اومدی سمتم گفتی
صبرکن میرسی اول صف
بعدش رفتی
اما اون آقای نورانی انگار ازمن ناراحت بود
+ ان شاالله خیره
فردا صبح برو پیش استاد احدی
تعبیر خوابت بپرس
- حتما
+ پاشو نماز بخونیم
نویسنده بانو ....ش
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#تعبیر خواب قسمت بعد
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
بسم رب العشق #قسمت_شصت_سوم #علمدار_عشق 😍# #راوی نرگس سادات# با استرس از خواب پریدم به ساعت تو اتاق نگاه کردم یه ربع مونده به اذان صبح از خوابی که دیده بودم استرس داشتم رفتم سمت مرتضی منتظر موندم سجده آخر نمازش بره - 😭😭😭😭مرتضی + جانم چرا گریه میکنی…
بسم رب العشق
#قسمت_شصت_چهارم
#علمدار_عشق 😍#
ساعت ۷ صبح بود از خواب پاشدم مرتضی نبود
چادر و روسریمو سر کردم رفت تو پذیرایی
- سلام مادرجون
مادر: سلام عروس گلم
صبحت بخیر
- ممنون
مادر مرتضی کجاست ؟
مادر: رفته دعای ندبه دخترم
گفت بیدارشدی بری پیش
حاج آقا احدی حتما
- آره دارم میرم همون جا
مادر: بیا سوئیچ گذاشته بدم بهت
ماشین روشن کردم تا گرم بشه
شماره استاد احدی گرفتم
استاد: الو بفرمایید
- سلام استاد
استاد: سلام دخترم خوبی؟
پدر خوبن؟
آقامرتضی خوبن؟
- همه خوبن سلام میرسونن
خدمتون
استاد شرمنده مزاحمتون شدم
استاد : مراحمی
کاری داشتی؟
،- بله استاد یه خواب دیدم
میخاستم بیام پیشتون
استاد : بیا چهار انبیا
من جلسم یه نیم ساعت طول میکشه
باید منتظر بمونی
- اشکال نداره
میرسم خدمتون
استاد: یاعلی
جلسه استاد تموم شد
- سلام استاد
استاد: سلام دخترم
چی شده
انگار خیلی ملتهبی
،-استاد یه خواب دیدم
شروع کردم به تعریف
وقتی حرفم تموم شد
استاد گفت
ما سینه زدیم و بی صدا باریدند
از هرچه که دم زدیم، آنها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم
از آخر مجلس، شهدا را چیدند
دورشدنت برای اینکه گفتی بین منو سوریه باید یه دونه انتخاب کنی
آقاهم به احتمال زیاد آقاسیدالشهدا بوده
با حال آشفته ای رفتم سمت خونه مرتضی اینا
تمام راه گریه میکردم
خدایا
چرا معرفتم انقدر نصبت به اهل بیت پایین بود
خود مرتضی در باز کرد
+ نرگس از پس گریه کردی
چشمات قرمز شده
استاد احدی چی گفتن
- مرتضی😭😭😭
+ جانم
- برو برو
من راضیم
برو مدافع عمه جانم شو
فقط باید قبلش منو ببری
حرم خانم حضرت معصومه
+ به روی چشم
نوکرتم نرگس
فرداشب عروسی زهراست
علی شوهرش ۲۰ روز بعداز عروسیشون اعزام میشه سوریه
عروسیشون به خیر خوشی تموم شد
تو ماشین نشسته بودیم به سمت قم در حرکتیم
رسیدیم قم
وارد صحن شدیم
من رفتم قسمت خواهران زیارت
- یا حضرت معصومه
خانم جان
صبر و قراربود
که دوری همسرمو
تمام زندگیم تحمل کنم
خانم جان شما را به جان برادرتون
امام رضا قسم میدم
مراقب مرتضی من باشید
😭😭😭😭😭😭
نویسنده بانو.....ش
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#ما سینه زدیم و بی صدا باریدند
از هرچه که دم زدیم، آنها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم
از آخر مجلس، شهدا را چیدند#
ادامه دارد
#قسمت_شصت_چهارم
#علمدار_عشق 😍#
ساعت ۷ صبح بود از خواب پاشدم مرتضی نبود
چادر و روسریمو سر کردم رفت تو پذیرایی
- سلام مادرجون
مادر: سلام عروس گلم
صبحت بخیر
- ممنون
مادر مرتضی کجاست ؟
مادر: رفته دعای ندبه دخترم
گفت بیدارشدی بری پیش
حاج آقا احدی حتما
- آره دارم میرم همون جا
مادر: بیا سوئیچ گذاشته بدم بهت
ماشین روشن کردم تا گرم بشه
شماره استاد احدی گرفتم
استاد: الو بفرمایید
- سلام استاد
استاد: سلام دخترم خوبی؟
پدر خوبن؟
آقامرتضی خوبن؟
- همه خوبن سلام میرسونن
خدمتون
استاد شرمنده مزاحمتون شدم
استاد : مراحمی
کاری داشتی؟
،- بله استاد یه خواب دیدم
میخاستم بیام پیشتون
استاد : بیا چهار انبیا
من جلسم یه نیم ساعت طول میکشه
باید منتظر بمونی
- اشکال نداره
میرسم خدمتون
استاد: یاعلی
جلسه استاد تموم شد
- سلام استاد
استاد: سلام دخترم
چی شده
انگار خیلی ملتهبی
،-استاد یه خواب دیدم
شروع کردم به تعریف
وقتی حرفم تموم شد
استاد گفت
ما سینه زدیم و بی صدا باریدند
از هرچه که دم زدیم، آنها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم
از آخر مجلس، شهدا را چیدند
دورشدنت برای اینکه گفتی بین منو سوریه باید یه دونه انتخاب کنی
آقاهم به احتمال زیاد آقاسیدالشهدا بوده
با حال آشفته ای رفتم سمت خونه مرتضی اینا
تمام راه گریه میکردم
خدایا
چرا معرفتم انقدر نصبت به اهل بیت پایین بود
خود مرتضی در باز کرد
+ نرگس از پس گریه کردی
چشمات قرمز شده
استاد احدی چی گفتن
- مرتضی😭😭😭
+ جانم
- برو برو
من راضیم
برو مدافع عمه جانم شو
فقط باید قبلش منو ببری
حرم خانم حضرت معصومه
+ به روی چشم
نوکرتم نرگس
فرداشب عروسی زهراست
علی شوهرش ۲۰ روز بعداز عروسیشون اعزام میشه سوریه
عروسیشون به خیر خوشی تموم شد
تو ماشین نشسته بودیم به سمت قم در حرکتیم
رسیدیم قم
وارد صحن شدیم
من رفتم قسمت خواهران زیارت
- یا حضرت معصومه
خانم جان
صبر و قراربود
که دوری همسرمو
تمام زندگیم تحمل کنم
خانم جان شما را به جان برادرتون
امام رضا قسم میدم
مراقب مرتضی من باشید
😭😭😭😭😭😭
نویسنده بانو.....ش
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#ما سینه زدیم و بی صدا باریدند
از هرچه که دم زدیم، آنها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم
از آخر مجلس، شهدا را چیدند#
ادامه دارد
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
بسم رب العشق #قسمت_شصت_چهارم #علمدار_عشق 😍# ساعت ۷ صبح بود از خواب پاشدم مرتضی نبود چادر و روسریمو سر کردم رفت تو پذیرایی - سلام مادرجون مادر: سلام عروس گلم صبحت بخیر - ممنون مادر مرتضی کجاست ؟ مادر: رفته دعای ندبه دخترم گفت بیدارشدی بری پیش حاج…
بسم رب العشق
#قسمت_شصت_پنجم
#علمدار_عشق 😍#
هیچکس نپرسید چطوری آروم شد
نمیخاستم کسی بدونه
ماجرای رضایت دادن من شد یه راز بین منو مرتضی
تو کاروانی که اعزام بودن
علی آقاو سید هادی و مرتضی باهم میرن
خیلی از بچه های پایگاهشون میرفتن
برای همین مرتضی و علی آقا خاستن همین جا تو خونه خداحافظی کنیم
مرتضی ازهمه خداحافظی کرد
اومد سمتم دستم گرفت
گفت : بااجازتون میخام نرگس سادات سربندمو ببندد برای همین بریم تو اتاق
تو اتاق مرتضی بودیم
اومد سمتم گفت : ساداتم بشین به حرفهام گوش بده
- 😭😭😭بگو عزیزم
+ نرگس اینطوری رضایت دادی ؟
- رضایت دادم
اما حق دارم گریه کنم
مرتضی داره تمام زندگیم
میره به جنگ حرمله
شاید شهید بشه
+ عزیزم من فدات بشم
نرگس ببین دوست دارم
وقتی رفتم مثل یه شیرزن رفتار کنی
دوست ندارم گریه کنی
نرگس
اگه من شهید شدم
جوانی
دوباره ازدواج کن
- نگوووووو
نگووووو
مرتضی
😭😭😭😭😭😭
+ زشته جیغ نزن
- اگه میخای گریه نکنم
جیغ نزنم
حرف ازشهادت نزن
+چشم
اما نرگس ببین بقول خودت
جنگه
بذار حرفهام بگم
- 😭😭😭😭😭😭
نویسنده بانو....ش
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸🍃
#ادامه داررد
#قسمت_شصت_پنجم
#علمدار_عشق 😍#
هیچکس نپرسید چطوری آروم شد
نمیخاستم کسی بدونه
ماجرای رضایت دادن من شد یه راز بین منو مرتضی
تو کاروانی که اعزام بودن
علی آقاو سید هادی و مرتضی باهم میرن
خیلی از بچه های پایگاهشون میرفتن
برای همین مرتضی و علی آقا خاستن همین جا تو خونه خداحافظی کنیم
مرتضی ازهمه خداحافظی کرد
اومد سمتم دستم گرفت
گفت : بااجازتون میخام نرگس سادات سربندمو ببندد برای همین بریم تو اتاق
تو اتاق مرتضی بودیم
اومد سمتم گفت : ساداتم بشین به حرفهام گوش بده
- 😭😭😭بگو عزیزم
+ نرگس اینطوری رضایت دادی ؟
- رضایت دادم
اما حق دارم گریه کنم
مرتضی داره تمام زندگیم
میره به جنگ حرمله
شاید شهید بشه
+ عزیزم من فدات بشم
نرگس ببین دوست دارم
وقتی رفتم مثل یه شیرزن رفتار کنی
دوست ندارم گریه کنی
نرگس
اگه من شهید شدم
جوانی
دوباره ازدواج کن
- نگوووووو
نگووووو
مرتضی
😭😭😭😭😭😭
+ زشته جیغ نزن
- اگه میخای گریه نکنم
جیغ نزنم
حرف ازشهادت نزن
+چشم
اما نرگس ببین بقول خودت
جنگه
بذار حرفهام بگم
- 😭😭😭😭😭😭
نویسنده بانو....ش
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸🍃
#ادامه داررد
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
بسم رب العشق #قسمت_شصت_پنجم #علمدار_عشق 😍# هیچکس نپرسید چطوری آروم شد نمیخاستم کسی بدونه ماجرای رضایت دادن من شد یه راز بین منو مرتضی تو کاروانی که اعزام بودن علی آقاو سید هادی و مرتضی باهم میرن خیلی از بچه های پایگاهشون میرفتن برای همین مرتضی و…
بسم رب العشق
#قسمت_شصت_ششم
#علمدار_عشق😍#
#راوی مرتضی #
منو علی تصمیم گرفتیم
نذاریم خانمهامون بیان پیش پایگاه مارا بدرقه کنن
از نرگس خاستم سربندمون اون ببنند
شاید درخواست ظالمانه ای بود
اما دلم میخاست رفتنم باور کنه
با عمق جان حس کنه
مادرم قرآن به دست جلوی در ایستاده بود
علی تازه داماد بود
همش ۲۰ روز بود که ازدواج کرده بودن
با زهرا دست داد و خداحافظی کرد از زیر قرآن رد شد رفت بالاکوچه
میدونستم از عمد اینکار میکنه
تا نرگس موذب نشه
رفتم سمت نرگس
دستش گرفتم تو دستم فشارش دادم
مراقب اون چشمای قشنگت باش
رو به خواهرم گفت : زهراجان مراقب هم باشید
رسیدیم پایگاه
بچه ها تقریبا اومده بودن
کاروان ما همه رفیق بودیم
از بچگی باهم بزرگ شده بودیم
قرار شد از پایگاه با اتوبوس بریم فرودگاه امام خمینی از اونجا ان شاالله به سمت مقصد عاشقی
تو کاروان همه جوان بودن
چندنفر نامزدبودن مثل من
چندنفر تازه داماد بودن مثل علی
چندنفر هم تازه پدرشده بودن مثل سیدهادی
یکی از رفقا میگفت دیشب دخترم شدید مهمون نوازی کرد تا بخابه ۱۰۰ بار گفت بابا نه ماهشه
قراربر این شد توجیه اصلی عملیات معقر حضرت عباس تو سوریه باشه
نویسنده بانــــو .......ش
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸🌸🍃
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#ادامه دارد#
#قسمت_شصت_ششم
#علمدار_عشق😍#
#راوی مرتضی #
منو علی تصمیم گرفتیم
نذاریم خانمهامون بیان پیش پایگاه مارا بدرقه کنن
از نرگس خاستم سربندمون اون ببنند
شاید درخواست ظالمانه ای بود
اما دلم میخاست رفتنم باور کنه
با عمق جان حس کنه
مادرم قرآن به دست جلوی در ایستاده بود
علی تازه داماد بود
همش ۲۰ روز بود که ازدواج کرده بودن
با زهرا دست داد و خداحافظی کرد از زیر قرآن رد شد رفت بالاکوچه
میدونستم از عمد اینکار میکنه
تا نرگس موذب نشه
رفتم سمت نرگس
دستش گرفتم تو دستم فشارش دادم
مراقب اون چشمای قشنگت باش
رو به خواهرم گفت : زهراجان مراقب هم باشید
رسیدیم پایگاه
بچه ها تقریبا اومده بودن
کاروان ما همه رفیق بودیم
از بچگی باهم بزرگ شده بودیم
قرار شد از پایگاه با اتوبوس بریم فرودگاه امام خمینی از اونجا ان شاالله به سمت مقصد عاشقی
تو کاروان همه جوان بودن
چندنفر نامزدبودن مثل من
چندنفر تازه داماد بودن مثل علی
چندنفر هم تازه پدرشده بودن مثل سیدهادی
یکی از رفقا میگفت دیشب دخترم شدید مهمون نوازی کرد تا بخابه ۱۰۰ بار گفت بابا نه ماهشه
قراربر این شد توجیه اصلی عملیات معقر حضرت عباس تو سوریه باشه
نویسنده بانــــو .......ش
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸🌸🍃
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#ادامه دارد#
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
بسم رب العشق #قسمت_شصت_ششم #علمدار_عشق😍# #راوی مرتضی # منو علی تصمیم گرفتیم نذاریم خانمهامون بیان پیش پایگاه مارا بدرقه کنن از نرگس خاستم سربندمون اون ببنند شاید درخواست ظالمانه ای بود اما دلم میخاست رفتنم باور کنه با عمق جان حس کنه مادرم قرآن…
بسم رب العشق
#قسمت_شصت_هفت
#علمدار_عشق😍#
هواپیما اوج گرفت ۳ ساعت بعد تو دمشق به زمین نشست
چه هوای غریبی دارهدارد
تی خیلی بچه بودم با پدر اومدیم سوریه
اون موقعه همه جا خیلی آباد بود
اما حرمله زمان داعش چه کرد
اما شیربچه های حیدری اومدن انتقام بگیرن
رسیدیم معقر
ساکها گذاشتیم به سمت
حرم بی بی حضرت زینب حرکت کردیم تا اولین زیارتمون کنیم
مسافت بین معقر تا حرم طولانی بود
طوری تدارک شده بود
این شپشوها خنگ 😂😂😂
( داعش) توانایی شناسایی نشده باشه
بااتوبوس به سمت حرم راه افتادیم یه بچه ها که مداح بود شروع کرد به مداحی کرد و همه همراهیش کردیم
منو یکم ببین سینه زنیمو هم ببین
ببین که خیس شدم عرق نوکریه این
دلم یه جوریه ولی پر از صبوریه
چقدر شهید دارن میارن از تو سوریه
منم باید برم اره برم سرم بره نزارم هیچ حرومی به طرف حرم بره
یه روزی هم بیاد نفس اخرم بره
حسین اقام،اقام
حسین اقام،اقام،اقام
یه دست گل دارم برای این حرم میدم
گلم که چیزی نیست برا حرم سرم میدم
برای قربانی اسماعیل میدم با عشق خودم با بچه هام فدای بانوی دمشق
منم یه مادرم پسرمو دوسش دارم ولی جوونمو به دست بی بی میسپارم
بی بی قبول کنه بشه مدافع حرم
حسین اقام،اقام
حسین اقام اقام
رسیدیم حرم
بعداز قرائت زیارت عاشورا به سمت معقر حرکت کردیم
قراربراین بود
یک ساعتی استراحت کنیم
بعد فرمانده بیاد برای توجیح و شناسایی
یک ساعت گذشت فرمانده اومد
و شروع کرد به صحبت کردن
بسم رب الشهدا و الصدقین
رَبِّ اشْرَحْ لِي صَدْرِي وَ يَسِّرْ لِي أَمْرِي وَ احْلُلْ عُقْدَةً مِنْ لِسانِي يَفْقَهُوا قَوْلِي
برادران عزیز
بزرگترین لیاقت دنیا و آخرت نصبتون شده
مدافع حرم ناموس حسین شدید
بزرگواران هدف ما باز پس گیری شهر حمص از دشمن حسین است
در قالب تیپ ۱۷صاحب الزمان
متشکل از سه تیپ
عملیات از روز شنبه هفته آینده شروع میشه
فردا تمامی افراد میتونن با خانواده هاشون تماس بگیرن
اما برارداران لازم بذکر است هیچگونه اطلاعات از خودتون در تماس اعلام نکنید
فقط خانواده از صحت سلامتی خود باخبر کنید
یاعلی
نویسنده بانو .....ش
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
ادامه دارد
#قسمت_شصت_هفت
#علمدار_عشق😍#
هواپیما اوج گرفت ۳ ساعت بعد تو دمشق به زمین نشست
چه هوای غریبی دارهدارد
تی خیلی بچه بودم با پدر اومدیم سوریه
اون موقعه همه جا خیلی آباد بود
اما حرمله زمان داعش چه کرد
اما شیربچه های حیدری اومدن انتقام بگیرن
رسیدیم معقر
ساکها گذاشتیم به سمت
حرم بی بی حضرت زینب حرکت کردیم تا اولین زیارتمون کنیم
مسافت بین معقر تا حرم طولانی بود
طوری تدارک شده بود
این شپشوها خنگ 😂😂😂
( داعش) توانایی شناسایی نشده باشه
بااتوبوس به سمت حرم راه افتادیم یه بچه ها که مداح بود شروع کرد به مداحی کرد و همه همراهیش کردیم
منو یکم ببین سینه زنیمو هم ببین
ببین که خیس شدم عرق نوکریه این
دلم یه جوریه ولی پر از صبوریه
چقدر شهید دارن میارن از تو سوریه
منم باید برم اره برم سرم بره نزارم هیچ حرومی به طرف حرم بره
یه روزی هم بیاد نفس اخرم بره
حسین اقام،اقام
حسین اقام،اقام،اقام
یه دست گل دارم برای این حرم میدم
گلم که چیزی نیست برا حرم سرم میدم
برای قربانی اسماعیل میدم با عشق خودم با بچه هام فدای بانوی دمشق
منم یه مادرم پسرمو دوسش دارم ولی جوونمو به دست بی بی میسپارم
بی بی قبول کنه بشه مدافع حرم
حسین اقام،اقام
حسین اقام اقام
رسیدیم حرم
بعداز قرائت زیارت عاشورا به سمت معقر حرکت کردیم
قراربراین بود
یک ساعتی استراحت کنیم
بعد فرمانده بیاد برای توجیح و شناسایی
یک ساعت گذشت فرمانده اومد
و شروع کرد به صحبت کردن
بسم رب الشهدا و الصدقین
رَبِّ اشْرَحْ لِي صَدْرِي وَ يَسِّرْ لِي أَمْرِي وَ احْلُلْ عُقْدَةً مِنْ لِسانِي يَفْقَهُوا قَوْلِي
برادران عزیز
بزرگترین لیاقت دنیا و آخرت نصبتون شده
مدافع حرم ناموس حسین شدید
بزرگواران هدف ما باز پس گیری شهر حمص از دشمن حسین است
در قالب تیپ ۱۷صاحب الزمان
متشکل از سه تیپ
عملیات از روز شنبه هفته آینده شروع میشه
فردا تمامی افراد میتونن با خانواده هاشون تماس بگیرن
اما برارداران لازم بذکر است هیچگونه اطلاعات از خودتون در تماس اعلام نکنید
فقط خانواده از صحت سلامتی خود باخبر کنید
یاعلی
نویسنده بانو .....ش
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
ادامه دارد
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
بسم رب العشق #قسمت_شصت_هفت #علمدار_عشق😍# هواپیما اوج گرفت ۳ ساعت بعد تو دمشق به زمین نشست چه هوای غریبی دارهدارد تی خیلی بچه بودم با پدر اومدیم سوریه اون موقعه همه جا خیلی آباد بود اما حرمله زمان داعش چه کرد اما شیربچه های حیدری اومدن انتقام بگیرن…
بسم رب العشق
#قسمت_شصت_هشت
#علمدار_عشق😍#
#راوی نرگس سادات #
خونه مادرشوهرم اینا بودم
زهرا نمیذاشت برم خونه خودمون
میگفت تنهایی میشنی فکر و خیال میکنی
واقعا راست میگفت
دومین شبی که مرتضی من اعزام شده سوریه
یعنی الان داره چیکار میکنه
غذا خورده
چادرم سر کردم
رفتم تو حیاط
اشکام جاری شد
-مرتضی من کجایی ؟
عزیزدلم
خدایا خودت مراقبش باش
یا امام رضا خودت حفظش کن
صدای زهرا اومد
مامان نرگس سادات کو ؟
تو اتاق داداش نبود
مادر: زهرا خیلی نگرانشم
خیلی بی تابی میکنی
برو پیشش تو حیاط
زهرا: نرگس
نرگس
دستش نشست رو شانه ام
کجایی آجی؟
- جسمم اینجا تو این زندان
اما روحم سوریه پیش مرتضی
زهرا: نرگس آجی
عزیزم توروخدا بی تابی نکن
بخدا داداشم راضی نیست
- زهرا خیییییلی سخته
زهرا : میدونم
شوهرمنم رفته
تازه دامادم
نرگس ببین اگه زبانم لال علی شهید بشه
یکی ازم بپرسه از زندگی مشترکتون چه خاطره ای داری
باید بگم همش ۲۰ روز کنارش بودم
نرگس آجی
من درحالی لباس عروس پوشیدم
که میدونستم شاید مردم که راهی
میدان جنگ شد هیچوقت برنگرده
یا عروستون
اون مگه آدم نیستی
همش ۹ روزه مادرشده
الان اوج زمانیکه ب همسرش نیاز داره
اما مردش تو جنگه
شایدم شهید بشه
ان شاالله فردا داداش زنگ میزنه تو از دلواپسی درمیای
پاشو بریم بخابیم
زهرا و مادرجون رفته بودن خونه مادرشوهر زهرا
من خونه تنها بودم
که تلفن خونه زنگ زد
- الو بفرمایید
+ الو ساداتم
- وایییییی مرتضی خودتی ؟
+ سلام خانمم خوبی؟
نمیتونستم زودتر زنگ بزنم
دلم برات تنگ شده عزیزم
مراقب خودت باش
خیلی دوست دارم
به زهراهم بگو عصری حول حوش ساعت ۴-۵ گوش به زنگ باشه
نرگس اینجا نمیشه زیاد زنگ زد با تعداد نفرات بالا حرف زد
پس مراقب خودت باشه
- منم دوست دارم
مراقب خودت باش
+ خداحافظ عزیزم
گوشی که قطع شد
زدم زیر گریه های های گریه کردم به گذر زمان توجه نمیکردم
یه ساعت گذشت با تکونهای زهرا به خودم اومدم
نرگس
نرگس
چی شده
چرا گریه میکنی
- مرتضی زنگ زد
گفت عصر حول و حوش ساعت ۴-۵ خونه باشی باعلی آقا
رفتم سمت چادرمشکیم
زهرا: نرگس سادات کجا میری؟
- میخام برم مزارشهدا
زهرا: صبرکن باهم بریم
تنهایی میترسم بری
حالت بد بشه
- باشه بریم
نویسنده بانو .....ش
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
# به اوج داستان نزدیک میشویم #
بزرگواران صبور ممنونم از همراهیتون
#قسمت_شصت_هشت
#علمدار_عشق😍#
#راوی نرگس سادات #
خونه مادرشوهرم اینا بودم
زهرا نمیذاشت برم خونه خودمون
میگفت تنهایی میشنی فکر و خیال میکنی
واقعا راست میگفت
دومین شبی که مرتضی من اعزام شده سوریه
یعنی الان داره چیکار میکنه
غذا خورده
چادرم سر کردم
رفتم تو حیاط
اشکام جاری شد
-مرتضی من کجایی ؟
عزیزدلم
خدایا خودت مراقبش باش
یا امام رضا خودت حفظش کن
صدای زهرا اومد
مامان نرگس سادات کو ؟
تو اتاق داداش نبود
مادر: زهرا خیلی نگرانشم
خیلی بی تابی میکنی
برو پیشش تو حیاط
زهرا: نرگس
نرگس
دستش نشست رو شانه ام
کجایی آجی؟
- جسمم اینجا تو این زندان
اما روحم سوریه پیش مرتضی
زهرا: نرگس آجی
عزیزم توروخدا بی تابی نکن
بخدا داداشم راضی نیست
- زهرا خیییییلی سخته
زهرا : میدونم
شوهرمنم رفته
تازه دامادم
نرگس ببین اگه زبانم لال علی شهید بشه
یکی ازم بپرسه از زندگی مشترکتون چه خاطره ای داری
باید بگم همش ۲۰ روز کنارش بودم
نرگس آجی
من درحالی لباس عروس پوشیدم
که میدونستم شاید مردم که راهی
میدان جنگ شد هیچوقت برنگرده
یا عروستون
اون مگه آدم نیستی
همش ۹ روزه مادرشده
الان اوج زمانیکه ب همسرش نیاز داره
اما مردش تو جنگه
شایدم شهید بشه
ان شاالله فردا داداش زنگ میزنه تو از دلواپسی درمیای
پاشو بریم بخابیم
زهرا و مادرجون رفته بودن خونه مادرشوهر زهرا
من خونه تنها بودم
که تلفن خونه زنگ زد
- الو بفرمایید
+ الو ساداتم
- وایییییی مرتضی خودتی ؟
+ سلام خانمم خوبی؟
نمیتونستم زودتر زنگ بزنم
دلم برات تنگ شده عزیزم
مراقب خودت باش
خیلی دوست دارم
به زهراهم بگو عصری حول حوش ساعت ۴-۵ گوش به زنگ باشه
نرگس اینجا نمیشه زیاد زنگ زد با تعداد نفرات بالا حرف زد
پس مراقب خودت باشه
- منم دوست دارم
مراقب خودت باش
+ خداحافظ عزیزم
گوشی که قطع شد
زدم زیر گریه های های گریه کردم به گذر زمان توجه نمیکردم
یه ساعت گذشت با تکونهای زهرا به خودم اومدم
نرگس
نرگس
چی شده
چرا گریه میکنی
- مرتضی زنگ زد
گفت عصر حول و حوش ساعت ۴-۵ خونه باشی باعلی آقا
رفتم سمت چادرمشکیم
زهرا: نرگس سادات کجا میری؟
- میخام برم مزارشهدا
زهرا: صبرکن باهم بریم
تنهایی میترسم بری
حالت بد بشه
- باشه بریم
نویسنده بانو .....ش
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
# به اوج داستان نزدیک میشویم #
بزرگواران صبور ممنونم از همراهیتون
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
بسم رب العشق #قسمت_شصت_هشت #علمدار_عشق😍# #راوی نرگس سادات # خونه مادرشوهرم اینا بودم زهرا نمیذاشت برم خونه خودمون میگفت تنهایی میشنی فکر و خیال میکنی واقعا راست میگفت دومین شبی که مرتضی من اعزام شده سوریه یعنی الان داره چیکار میکنه غذا خورده …
بسم رب العشق
#قسمت_شصت_نهم
#علمدار_عشق😍#
زهرا به اصرار بامن راهی مزارشهدا شد
وقتی قدم به مزارشهدا گذاشتم
یاد چندهفته پیش افتادم که پیکرپاک سیدرسول پسرداییم روی دست مردم تواین مزار برای همیشه آرام خوابید
به رسم احترام و ادب اول رفتیم مزارسیدرسول
یک ردیف بعداز مزارسیدرسول
مزارشهدای گمنام مدافع حرم بود
-زهرا میشه تنهام بذاری
میخام با این گمنام ها تنها باشم
زهرا: باشه آجی
نشستم کنار مزارشهیدگمنام مدافع حرم
چرا اینجا خوابیدی ؟
مادرت چشم انتظارت نیست ؟
زن داشتی؟
یا مثل مرتضی من عقدکرده بودی😭😭؟
میدونم عاشق بودی
میدونم یه عشق زمینی داشتی 😭
میدونی شهدا من تا اینجا کشوندن
من اصلا محجبه نبودم
من فقط یه نخبه علمی بودم
شما چادربهم دادید
شما مرتضی به من دادید
خیلی انتظار سخته
من میدونم لیاقت میخاد زن شهیدشدن
اومدم بگم این لیاقت اگه قسمتم شد
اگه مرتضی من آسمانی شد
فقط فقط صبرش بهم بدید😭😭😭
فاتحه خوندم پاشدم برم پیش زهرا
چندقدم مونده به زهرا
چشمام سیاه شد
و از حال رفتم
چشمامو که باز کردم دیدم تو بیمارستانم
مامانم و بابام
مادر مرتضی
زهرا
پیشم بودن
عزیزجون:مادر فدات بشه چرا خودتو عذاب میدی انقدر
یه ذره محکم باش
یه ذره صبر زینبی داشته باش
- مامان خیلی سخته
خیلی 😭😭
بعداز اتمام سرم دکتر اجازه مرخصی داد
مادرم اصرارداشت برم خونه ای خودمون اما من نمیخاستم
از جایی که بوی مرتضی میده دور بشم
امروز بایدمیرفتم دانشگاه حلقه صالحین داشتم
مربی حلقه بودم
همه دانشگاه خبرداشتن
مرتضی من و علی آقا بعنوان مدافع حرم رفتن سوریه
وارد حسینه دانشگاه شدم
بچه ها اومده بودن
بسم الله الرحمن الرحیم
بعد از تلاوت چند آیه از قرآن
دخترا امروز میخایم در مورد دفاع از حرم صحبت کنیم
نظرتون آزادانه درمورد دفاع از حرم و مدافعین حرم بگید
*برای چی میرن ؟
بخاطر پول از زن و بچه شون میگذرن ؟
&اصلا به ما چه مگه تو کشور ما جنگه ؟
√عربها چه به ما
خودمون فداشون کنیم
££اگه اونا نرن برای دفاع داعش الان تو نمک آبرود آفتاب گرفته بود
بچه ها شما نظرتون گفتید همه
حالا حرفای منو گوش کنید
بچه ها ما از بچگی با عشق به امام حسین (ع)بزرگ شدیم
همش میگفتیم اگه کربلا بودیم فلان میکردیم
خب الان دشمن یه سری آدم ازخدا بیخبر جمع کرده
که هدفشون خشن نشون دادن چهره اسلام هست
بچه ها بدون رودرواسی چندتاتون ماهواره دارید
سامره شما بگو
تو چندتا فیلم از رسانه های غربی آدم بده سریال اسمش از ائمه بوده
آدم خوبه عایشه ،عثمان و عمر .....
سامره : همه 😔😔😔
نرگس : خب بچه ها ببینید اینطوری که دارن چهره ائمه تو ذهن اونور آبی ها خراب میکنن
الان یه سری جمع کردند علنا اسلام خشن نشون بدن
لب تابم روشن کردم
بچه ها ۳تا فیلم بهتون نشون میدم توضیحشم زیرش هست
ازم توضیح نخاید که بی حیا هست گفتنش
فیلم اولی فروش بانوان سوری بعنوان برده است
فیلم دوم جهادنکاح
فیلم سوم شهادت یه مدافع ایرانی
نویسنده بانو.....ش
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸🍃🌸
#قسمت_شصت_نهم
#علمدار_عشق😍#
زهرا به اصرار بامن راهی مزارشهدا شد
وقتی قدم به مزارشهدا گذاشتم
یاد چندهفته پیش افتادم که پیکرپاک سیدرسول پسرداییم روی دست مردم تواین مزار برای همیشه آرام خوابید
به رسم احترام و ادب اول رفتیم مزارسیدرسول
یک ردیف بعداز مزارسیدرسول
مزارشهدای گمنام مدافع حرم بود
-زهرا میشه تنهام بذاری
میخام با این گمنام ها تنها باشم
زهرا: باشه آجی
نشستم کنار مزارشهیدگمنام مدافع حرم
چرا اینجا خوابیدی ؟
مادرت چشم انتظارت نیست ؟
زن داشتی؟
یا مثل مرتضی من عقدکرده بودی😭😭؟
میدونم عاشق بودی
میدونم یه عشق زمینی داشتی 😭
میدونی شهدا من تا اینجا کشوندن
من اصلا محجبه نبودم
من فقط یه نخبه علمی بودم
شما چادربهم دادید
شما مرتضی به من دادید
خیلی انتظار سخته
من میدونم لیاقت میخاد زن شهیدشدن
اومدم بگم این لیاقت اگه قسمتم شد
اگه مرتضی من آسمانی شد
فقط فقط صبرش بهم بدید😭😭😭
فاتحه خوندم پاشدم برم پیش زهرا
چندقدم مونده به زهرا
چشمام سیاه شد
و از حال رفتم
چشمامو که باز کردم دیدم تو بیمارستانم
مامانم و بابام
مادر مرتضی
زهرا
پیشم بودن
عزیزجون:مادر فدات بشه چرا خودتو عذاب میدی انقدر
یه ذره محکم باش
یه ذره صبر زینبی داشته باش
- مامان خیلی سخته
خیلی 😭😭
بعداز اتمام سرم دکتر اجازه مرخصی داد
مادرم اصرارداشت برم خونه ای خودمون اما من نمیخاستم
از جایی که بوی مرتضی میده دور بشم
امروز بایدمیرفتم دانشگاه حلقه صالحین داشتم
مربی حلقه بودم
همه دانشگاه خبرداشتن
مرتضی من و علی آقا بعنوان مدافع حرم رفتن سوریه
وارد حسینه دانشگاه شدم
بچه ها اومده بودن
بسم الله الرحمن الرحیم
بعد از تلاوت چند آیه از قرآن
دخترا امروز میخایم در مورد دفاع از حرم صحبت کنیم
نظرتون آزادانه درمورد دفاع از حرم و مدافعین حرم بگید
*برای چی میرن ؟
بخاطر پول از زن و بچه شون میگذرن ؟
&اصلا به ما چه مگه تو کشور ما جنگه ؟
√عربها چه به ما
خودمون فداشون کنیم
££اگه اونا نرن برای دفاع داعش الان تو نمک آبرود آفتاب گرفته بود
بچه ها شما نظرتون گفتید همه
حالا حرفای منو گوش کنید
بچه ها ما از بچگی با عشق به امام حسین (ع)بزرگ شدیم
همش میگفتیم اگه کربلا بودیم فلان میکردیم
خب الان دشمن یه سری آدم ازخدا بیخبر جمع کرده
که هدفشون خشن نشون دادن چهره اسلام هست
بچه ها بدون رودرواسی چندتاتون ماهواره دارید
سامره شما بگو
تو چندتا فیلم از رسانه های غربی آدم بده سریال اسمش از ائمه بوده
آدم خوبه عایشه ،عثمان و عمر .....
سامره : همه 😔😔😔
نرگس : خب بچه ها ببینید اینطوری که دارن چهره ائمه تو ذهن اونور آبی ها خراب میکنن
الان یه سری جمع کردند علنا اسلام خشن نشون بدن
لب تابم روشن کردم
بچه ها ۳تا فیلم بهتون نشون میدم توضیحشم زیرش هست
ازم توضیح نخاید که بی حیا هست گفتنش
فیلم اولی فروش بانوان سوری بعنوان برده است
فیلم دوم جهادنکاح
فیلم سوم شهادت یه مدافع ایرانی
نویسنده بانو.....ش
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸🍃🌸