🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
218 subscribers
10.3K photos
590 videos
108 files
3.01K links
امروزفضیلت زنده نگهداشتن یادوخاطره ی #شهدا کمتراز #شهادت نیست
#امام_خامنه_ای
🌺شادی روح شهدا وسلامتی امام خامنه ای صلوات
!!این کانال هیچ صفحه ای دربرنامه های مجازی دیگر ندارد و متعلق به هیچ نهاد و موسسه ای نیست
ارتباط باخادم کانال:↙️↙️
@Ali_Faghiri
Download Telegram
اين ها همـان #ابراهيــم_هایے هستنـد
که
از جانشـان گذشتـند و در #آتش نمرودي صـدام و صدام صفتان سوختند
تا ما
خليل شويم
چقدر در #ادامه دادن راهشان صادق بوديم؟👉

#دلنوشته📝

↪️ @shahidegomnamm ↩️
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان #فرمانده_من #قسمت_صدودوازدهم سر تا پامشکی پوشیدی ؟ هوم ؟ تازه... از الان بگما ... اون موقع هم حق نداری مشکی بپوشی ... باشه ؟😢 با اوقات تلخی سرمو برگردوندم و به حالت قهر گفتم : اصلا من نمیام ... خودت برو😔 _ببخشید بانو،دیگه از این حرفا نمی زنم شما…
#داستان
#فرمانده_من
قسمت_صدوسیزدهم

بخور بالام جان...😍
حرفش باعث شد چشمی بگم ...
قاشقو از رو میز برداشتم و توشو پر از برنج کردم و اروم نزدیک لبم بردم بغضی که تو گلوم بود اجازه نمیداد غذا بخورم احساس میکردم هر ان ممکنه اشکام جاری بشه...😢
هر جوری بود گذاشتم تو دهنم و اروم اروم خوردمش...
سعی کردم باعث نشم تا از دستم ناراحت بشه... هر چند به عمق حاله خرابم پی برده بود ولی دوست نداشتم بیشتر از این غصه بخوره...😔

بعد از شام از رستوران بیرون اومدیم... فکر میکردم میخواد بره خونه اما می رفت سمت خونه ی خودشون...
تو دلم کلی خودمو دلداری میدادم تا حالم بهتر بشه میدونستم اگه مامان باباش بفهمن مخالفت میکنن...😞
سر راه جلوی خونه ای نگه داشت بیشتر که دقت کردم دیدم خونه ی سپیده ایناس... از ماشین پیاده شد و زنگه خونرو زد...
همون لحظه اشکان درو باز کرد مثل اینکه منتظر حسام بوده...
با خوشحال غیر قابل وصفی پرید تو بغل حسام و شالاپ شالاپ بوسش کرد... 😘😘
دوتاییشون لبخند دندون نما زده بودن و مشغول صحبت کردن شدن هر از چند گاهی با هم دیگه میزدن زیر خنده و صدای خنده هاشون بلند میشد... با دقت بیشتری بهشون نگاه کردم اشکان با سرعت رفت داخل خونه به دقیقه نکشیده دوباره جلوی در ظاهر شد ساک دستیه متوسطیو داد دست حسام...به هم دیگه دست دادن و حسام ازش جداشد و اومد سمت ماشین...🚶🏻
از دور دوباره دستشو به نشونه ی خداحافظی به اشکان تکون دادو سوار شد...کیفی که اشکان بهش داده بود و انداخت صندلی پشت و ماشینو روشن کرد خیلی کنجکاو بودم بفهمم تو اون کیف چیه با این حال سکوت اختیار کردم و به روبروم خیره شدم... 🙂
به در خونه ی حسامینا رسیدیم بادستای لرزون درو باز کردم و از ماشین پیاده شدم سرمو بالا گرفتم و به اسمون نگاه انداختم ابر ها به شکل های عجیب و غریبی در اومده بودن و ستاره ها مثله فانوس می درخشیدند به حسام چشم دوختم نفس عمیقی کشید و زنگو زد...
برقای حیاط روشن شدن و صدای کیه کیه محمد به گوش رسید انگار خیلی شاکی بود حسام خنده صداداری کرد و چیزی نگفت در با شدت باز شد چهره ی اخمالو محمد نمایان شد با دیدن ما گل از گلش شکفته شد و گفت: عه شماییدد؟؟😃

حسام زد رو شونش و گفت: سلامتو خوردی؟
با حالت بامزه ای گفت: سلام...😉
با هم دیگه وارد حیاط شدیم...همون لحظه فکری به ذهنم رسید و گفتم : اخ اخ کیفمو جا گذاشتم سمت حسام رفتم و سوییچشو ازش گرفتم با عجله رفتم سمت ماشین بدون توجه به کیفم دره پشتو باز کردم نفس عمیقی کشیدم اروم زیپ ساکو باز کردم تو اون تاریکی مشخص نبود توش چیه موشکافانه دستمو بردم داخل ساک و چیزی که توش بود و گرفتم تو دستم و کمی اوردم بالا تا از نور مهتابی که از پنجره ی ماشین به داخل خزیده بود اون چیزو ببینم...😥
با دیدن رنگای سبز و قهوه ایه لباس چریکی قلبم از تپش ایستاد هاله ای از اشک جلوی دیدمو گرفته بود و نمیذاشت خوب نگاش کنم اروم پلک زدم و قطره اشکی از چشمم رو لباس چکید...😭

انگار دنبال چیز دیگه ای بودم دوباره دستمو داخل ساک بردم یه چیز پارچه ایو لمس کردم اوردمش بالا نوشته ی روشو زیر لب زمزمه کردم "یازهرا(س)" انگار این سربند تلنگری واسه گریه کردنم بود اشکام گلوله گلوله جاری شدن سریع پاکشون کردم و لباسارو گذاشتم تو ساک باید برمیگشتم خونه تا شک نکنن...😢
درو بستم و ماشینو قفل کردم داشتم وارد حیاط میشدم که یادم افتاد کیفمو برنداشتم دوباره برگشتم و کیفمو از تو ماشین برداشتم برای اخرین بار یه نگاه گذرا به ساکی انداختم که با دلم بازی کرده بود...😔💔

#ادامه_دارد
#اتفاقات_بس_عجیب_و_زیبایی_در_راه_است
#ادامه_ی_داستانو_به_هیچ_وجه_از_دست_ندید

ادامه دارد...

💠کانال عهدباشهدا💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
بسم رب العشق #قسمت_چهل_یکم #علمــــدار_عشــــق😍# - من در خدمتم آقای کرمی + میشه بریم داخل محوطه دانشگاه صحبت کنیم ؟ - بله بفرمایید بافاصله ازهم قدم برداشتیم رفتیم داخل محوطه + بریم پیش شهدای گمنام ؟ - بله طوری کنار شهدا نشستیم سرش انداخت پایین تسبیحش…
بسم رب العشق
#قسمت_چهل_دوم
#علمـــــدار_عشــــــق😍#

ساعت ۷ باید دانشگاه باشم
قراره امروز یه بار برنامه اجرا کنیم
هرقسمتی که اشکالی داشت رفع کنیم
سوار ماشینم شدم و به سمت دانشگاه حرکت کردم

بعداز یه مسیری متوجه شدم یه موتوری پشت سرمه

با خودم گفتم شاید هم مسیره هستیم
رسیدم دانشگاه ماشین پارک کردم
کیفم برداشتم
اومدم حرکت که کنم همون موتوریه با یه چاقو به سمتم اومد

پارکینگ دانشگاه یه جای کاملا پرت بود
شروع کردم به دویدن که بهم رسید چاقو گرفت سمتم گذاشت رو بازوم
و گفت کیفت بده عمو ببینه
گوشیم تو کیفم بود پربود از عکسای بی حجاب
شروع کردم به کشیدن کیفم از دست
من بکش اون بکش آستین چادرم پاره شد
تو همین مرتضی رسید و ماشینش پارک کرد
انگار فرشته نجاتمو دیدم
داد زدم
- کـــــــــمــــــــک
مرتضی سریع رسید
دزده در برابر مرتضی جوجه بود
وقتی دید نمیتونه کاری پیش ببره کیفم ول کرد
اما چاقو فرو کرد کف دست مرتضی فرار کرد
- وای خاک تو سرم
آقای کرمی چی شد
داره از دستتون خون میاد
باید بریم بیمارستان

+ آروم باشید
چیزی نشده

- توروخدا سواربشید

داشت از دستش خون میرفت الان همه لباسش خونی میشه
یادم افتاد دیروز یه شال سفید خریدم
دستم بردم سمت داشبورد
شال درآوردم
یه دقیقه ماشین پارک کردم

- دستون بدید اینو ببندم بهش

دستش بستم
چندقطره از خون روی چادر و شلوار لی منم ریخته شد

رسیدیم بیمارستان

پرستاره گفت کجا اینطوری شده؟
چه نسبتی باهم دارید؟

داشت دست مرتضی بخیه میزد
گفتم نامزدمه
با دزد کیفم درگیرشد

گوشی مرتضی دست من بود
گوشی مرتضی زنگ خورد

شماره زهرا بود جواب دادم
- الو سلام زهرا
* نرگس سادات توی
- آره
* گوشی داداشم دست تو چیکار میکنه
- بیاید بیمارستان.....
* باشه الان میایم

پرستار صدام کرد خانم بیا سرم همسرت تموم شد
برو صندوق حساب کن
یه آبمیوه برای خودت بخر
معلومه خیلی دوسش داری
رنگ به روت نمونده

- باشه ممنون 😅😅

با رسیدن زهرا اینا مرتضی مرخص کردن
اما من ازش خجالت میکشیدم
چرا گفتم نامزدمه
حرف پرستارم شنیده

اونروز کار کنسل شد

نویسنده بانــــــو.‌...ش
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#ادامه در قسمتای بعدی #
Forwarded from عکس نگار
🕊🕊🕊
همواره مي گفت:

🍂خدايا ! از آن واهمه دارم که نکند در مقابل دشمن #پاهايم بلرزد و جزو #سربازان تو قرار نگيرم .

🍂خدايا ! قدرتي به من عطا فرما که اين بار بتوانم در راه تو #قدم بردارم و در خودسازي خود کوشا باشم .

🍂خدايا ! اگر #توفيق_شهادت را نيافتم ، توفيق #ادامه راه راستين شهدا را به من عطا فرما .

#شهید_هاشم_اعتمادی
#وصيتنامه

🌷کانال عهدبا شهـ🕊ـدا🌷
🕊 @shahidegomnamm 👈
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
بسم رب العشق #قسمت_چهل_پنجم #علمـــــدار_عشــــق😍 مرتضی اینا که رفتن دیدم گوشیم داره ویبره میره اس مس بود باز کردم از طرف زهرا بود زنداداش جونم داداشم میگه فردا ساعت ۸ حاضرباش خانم بیایم دنبالت بریم آزمایشگاه - چشم خواهرشوهر جان از خواب بیدارشدم…
بسم رب العشق
#قسمت_چهل_ششم
#علمـــــدار_عشـــــق😍#

چندساعت دیگه منو مرتضی محرم میشیم

قرارمون این شد که یه صیغه ای موقت محرمیت بینمون خونده بشه
تا روزجشن حجاب
خطبه عقدمون تو دانشگاه خونده بشه

همه مهمونا تو پذیرایی بودن
منم با لباس سرتاسر سفید تو اتاقم
مادر آقامرتضی که دیگه مادرجون صداش میکردم با زهرا اومدن تو اتاق

مادرجون : ماشاالله عروسم چقدر نازشده
عزیز مادر این چادر سرت کن
مرتضی بیرون منتظره

- چشم مادرجون


چادرم سر کردم
چون آقایون هم شامل دامادمون بودن تو اتاق بودن من کت وشلوارسفید پوشیده بود

دو صندلی کنار بود

یه سفره عقد روبرمون
یه طرف قرآن من گرفته بودم
یه طرفش مرتضی

عاقد واردشد

شروع کرد به خوندن خطبه عقد
منو زهرا از قبل هماهنگ کرده بودیم
زهرا بجای گل چیدن بگه عروس رفته کربلا گل بیاره

عاقد: عروس خانم
دوشیزه محترم مکرمه
خانم سیدنرگس موسوی
آیا وکیلم شما
عقدموقت به مدت ۲۵ روز
به عقد آقای مرتضی کرمی دربیاورم ؟

زهرا: عروس رفته کربلا گل بیاره

عاقد : برای باردوم آیا وکیلم عروس خانم ؟

زهرا : عروس رفته کربلا گلاب محمدی بیاره

عاقد: به سلامتی
برای بار آخر آیا وکیلم

- با استناد از حضرت صاحب الزمان و بااجازه پدر و مادرم و بزرگترا بله
عاقد : به پای هم پیر بشید
آقای مرتضی کرمی وکیلم ؟
+ بله
عاقد مبارک باشه

نویسنده : بانــــو..... ش
🌸🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸🍃🌸🍃?
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#ادامه دارد #
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
بسم رب العشق #قسمت_چهل_ششم #علمـــــدار_عشـــــق😍# چندساعت دیگه منو مرتضی محرم میشیم قرارمون این شد که یه صیغه ای موقت محرمیت بینمون خونده بشه تا روزجشن حجاب خطبه عقدمون تو دانشگاه خونده بشه همه مهمونا تو پذیرایی بودن منم با لباس سرتاسر سفید تو اتاقم…
بسم رب العشق
#قسمت_چهل_هفتم
#علمــــدار_عشـــق 😍#


مادرجون: پسرم انگشتر حلقه دست عروست کن
مرتضی دستمو گرفت تو دستش و حلقه تو دستم کرد
+ مبارکت باشه خانم گل
- ممنونم آقا
مبارک شماهم باشه

و تک تک بهمون تبریک گفتن و بهمون هدیه دادن

هدایا تمام شد
مرتضی آروم زیر گوشم گفت : ساداتم برو چادرتو با چادرمشکی عوض کن
بریم امامزاده حسین و مزارشهدا
- چشم

چادرم تعویض کردم

سوارماشین شدیم
دست تو دست هم وارد مزارشهدایم

باهم سرمزار چندتا شهید رفتم
- مرتضی ( برای اولین بار اسمش گفتم )
+ جانم ساداتم
- بریم سرمزار شهید ململی
+ بریم خانم گل

حدود ۱ ساعتی مزار شهدا بودیم
بعد رفتیم خونه

تو خونه پدرم اعلام کرد
بچه ها تصمیم گرفتن
عقدشون تو دانشگاه
به صورت ازدواج دانشجویی بگیرن

ساعت ۱ نصف شب بود مهمونا رفتن

همه رفته بودن
فقط خودمون بودیم
مادرجون اینا بلندشدن برن

- خیلی خسته شدی آقا
+ نه عزیزم
فردا میام دنبالت بریم دانشگاه

دوست دااااااارررررممممم

سرم انداختم‌ پایین
+حرف من جواب نداشت
خانم گل
- منم دوست دارم


نویسنده بانــــو..... ش

🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#ادامه_دارد..
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
رب العشق #قسمت_شصت #علمدار_عشق😍# ما زودتر از مادرجون اینا به سمت خونه راه افتادیم با اتمام نمازمون صدای در اومد یعنی مادرجون اینا اومدم جانمازمون گذاشتم سر جاشون نشستم روبروی مرتضی - مرتضی + جانم - چیزی شده ؟ + نه چطور مگه ؟ - احساس میکنم میخای…
رب العشق
#قسمت_شصت_یکم
#علمدار_عشق😍#


# راوی مرتضی #

دنبال نرگس رفتم تو راهرو خیلی سریع
دیدم از حال رفته
نشستم کنارش
+ نرگس
ساداتم

مجتبی داداش
مجتبی

~~ بله داداش
ای وای زن داداش چی شده

+فکرکنم فشارش افتاده
بدو زنگ بزن به زهرا بگو
مرتضی داره نرگس میبره بیمارستان
تندی خودش برسونه

~~ باشه

داداش زهرا سر کوچست
من برم ماشین بیارم شما و زهرا
نرگس خانم بیارید تو ماشین

+ بدو مجتبی

اصلا فکر نکردم عمق ناراحتیش انقدر باشه

اومدم بلندش کنم
که زهرا وارد شد
•• خاک توسرم داداش
چی شده

+ فعلا کمک کن ببرمیش بیمارستان
بعدا برات میگم
فقط مراقب حجابش باش زهرا

رسیدیم بیمارستان
به نرگس سرم زدن
دکتر از اتاق اومد بیرون
رو به من و مجتبی گفت :
کدومتون همسرش هستید
+ من خانم دکتر
دکتر : لطفا بامن بیاید
+ بله بفرمایید خانم دکتر
خانمم چیزیش شده ؟
مشکلی داره؟
دکتر : چقدر هولی پسرم
بشین بهت میگم
چیزی جدی نیست
ببین پسرم نورون های عصبی خانمت خیلی حساسه

شوک عصبی براش ضرر داره
باید مراقبش باشی

+ بله ممنونم خانم دکتر

دکتر خواهش میکنم
الانم سرمش تموم شد میتونی ببرش
بهش یه آرامش بخش قوی میزنم
که‌فعلا استراحت کنه
+ ممنونم خانم دکتر
دکتر خواهش میکنم پسرم

از اتاق دکتر اومدم بیرون

زهرا اومد سمتم : داداش نرگس بهوش اومده
برو پیشش

+ باشه

رفتم تواتاق
داشت گریه میکرد

اشکاش پاک کردم گفتم : چرا خودتو اذیتت میکنی

- دست خودم نیست مرتضی
نمیتونم بذارم بری

رسیدیم خونه
به زهرا گفتم
زهراجان کمک کن نرگس استراحت کنه

~~ چشم داداش

زهرا کمک کرد نرگس بخوابه

مادر: مرتضی مادر
حال نرگس چرا بد شده بود

+ مادر ماجرای سوریه بهش گفتم
مادر: صبر میکردی پسرم
+ مادر ۲۵ روز دیگه اعزامه
من نمیدونم چرا نرگس اینطوری کرد؟
مگه همین زهرا نمیخاد شوهرش بره
تازه علی تازه دامادم میشه

مادر: هر کس اختیار زندگی خودش داره مرتضی
اگه راضی نشد حق نداری بری

+ متوسل میشم به آقا امام حسین
آقا خودش دلش نرم میکنه

من برم پایگاه
کلاس دارم
مادر : برو پسرم

نویسنده : بانو .....ش

🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#ادامه داره #
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
رب العشق #قسمت_شصت_یکم #علمدار_عشق😍# # راوی مرتضی # دنبال نرگس رفتم تو راهرو خیلی سریع دیدم از حال رفته نشستم کنارش + نرگس ساداتم مجتبی داداش مجتبی ~~ بله داداش ای وای زن داداش چی شده +فکرکنم فشارش افتاده بدو زنگ بزن به زهرا بگو مرتضی داره…
بسم رب العشق
#قسمت_شصت_دوم
#علمدار_عشق😍#

تو راهرو داشتم کفشام میپوشدم
+ زهراجان خواهر
~~ جانم داداش
+ نرگس بیدارشد
زنگ بزن سریع خودم میرسونم
~~ چشم داداش

وارد حیاط حوزه شدم
پایگاه ما پایگاه مرکزی حوزه حضرت ابوالفضل بود

از دور سیدهادی دیدم
بخاطر مراسمای سید رسول اومده بود قزوین
اعزام من و علی دامادمون و سیدهادی باهم بود
سیدهادی : سلام شوهرعمه 😂😂
+ سلام
هادی حوصله شوخی ندارما
سیدهادی: چی شده مرتضی
+ امروز به عمت جریان اعزام گفتم
خیلی بهم ریخت
گفت یا من یا سوریه
سیدهادی : نرگس سادات چنین حرفی زد؟
+ آره
سیدهادی: جدی نگیر بخاطر شهادت رسول بهم ریخته آروم میشه
+ تو چیکارکردی؟
سیدهادی: هیچی بابا
فنقل ما تا اعزام دنیا اومده
اجازه گرفتم

إه علی هم اومد

سیدهادی : علی خیلی شادیا
علی: آره بابا
۵ روز دیگه عروسیمه
۲۰ روز دیگه هم که اعزامم
مرتضی توچی
به نرگس خانم گفتی ؟
+ آره
فقط خود امام حسین کمک کنه
نرگس راضی بشه

علی: نگران نباش داداش
ان شاالله اجازه میده

+ من برم کلاس الان شروع میشه
برای دعای کمیل میام
بریم مزارشهدا

تو پایگاه من مربی جودو بودم

تو دعای کمیل خیلی حالم بد بود
از خود آقا امام حسین خاستم
لیاقت دفاع از حرم دختر و خواهرشو بهم بده

به سمت خونه رفتم
+ زهراجان نرگس بیدارنشده
زهرا : نه داداش
+ پس من برم استراحت کنم
مادر: شام نمیخوری مرتضی
+ نه میل ندارم
مادر: خودت ناراحت نکن
توکل کن به خود خانم حضرت زینب

+ باشه یاعلی

نویسنده بانو....ش

🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#ادامه دارد#
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
بسم رب العشق #قسمت_شصت_چهارم #علمدار_عشق 😍# ساعت ۷ صبح بود از خواب پاشدم مرتضی نبود چادر و روسریمو سر کردم رفت تو پذیرایی - سلام مادرجون مادر: سلام عروس گلم صبحت بخیر - ممنون مادر مرتضی کجاست ؟ مادر: رفته دعای ندبه دخترم گفت بیدارشدی بری پیش حاج…
بسم رب العشق
#قسمت_شصت_پنجم
#علمدار_عشق 😍#

هیچکس نپرسید چطوری آروم شد
نمیخاستم کسی بدونه
ماجرای رضایت دادن من شد یه راز بین منو مرتضی

تو کاروانی که اعزام بودن
علی آقاو سید هادی و مرتضی باهم میرن
خیلی از بچه های پایگاهشون میرفتن
برای همین مرتضی و علی آقا خاستن همین جا تو خونه خداحافظی کنیم

مرتضی ازهمه خداحافظی کرد
اومد سمتم دستم گرفت
گفت : بااجازتون میخام نرگس سادات سربندمو ببندد برای همین بریم تو اتاق

تو اتاق مرتضی بودیم
اومد سمتم گفت : ساداتم بشین به حرفهام گوش بده
- 😭😭😭بگو عزیزم
+ نرگس اینطوری رضایت دادی ؟
- رضایت دادم
اما حق دارم گریه کنم
مرتضی داره تمام زندگیم
میره به جنگ حرمله
شاید شهید بشه
+ عزیزم من فدات بشم
نرگس ببین دوست دارم
وقتی رفتم مثل یه شیرزن رفتار کنی
دوست ندارم گریه کنی
نرگس
اگه من شهید شدم
جوانی
دوباره ازدواج کن
- نگوووووو
نگووووو
مرتضی
😭😭😭😭😭😭
+ زشته جیغ نزن
- اگه میخای گریه نکنم
جیغ نزنم
حرف ازشهادت نزن
+چشم
اما نرگس ببین بقول خودت
جنگه
بذار حرفهام بگم
- 😭😭😭😭😭😭
نویسنده بانو....ش

🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸🍃
#ادامه داررد
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
بسم رب العشق #قسمت_شصت_پنجم #علمدار_عشق 😍# هیچکس نپرسید چطوری آروم شد نمیخاستم کسی بدونه ماجرای رضایت دادن من شد یه راز بین منو مرتضی تو کاروانی که اعزام بودن علی آقاو سید هادی و مرتضی باهم میرن خیلی از بچه های پایگاهشون میرفتن برای همین مرتضی و…
بسم رب العشق
#قسمت_شصت_ششم
#علمدار_عشق😍#


#راوی مرتضی #

منو علی تصمیم گرفتیم
نذاریم خانمهامون بیان پیش پایگاه مارا بدرقه کنن

از نرگس خاستم سربندمون اون ببنند
شاید درخواست ظالمانه ای بود
اما دلم میخاست رفتنم باور کنه
با عمق جان حس کنه

مادرم قرآن به دست جلوی در ایستاده بود

علی تازه داماد بود

همش ۲۰ روز بود که ازدواج کرده بودن

با زهرا دست داد و خداحافظی کرد از زیر قرآن رد شد رفت بالاکوچه
میدونستم از عمد اینکار میکنه
تا نرگس موذب نشه

رفتم سمت نرگس
دستش گرفتم تو دستم فشارش دادم
مراقب اون چشمای قشنگت باش
رو به خواهرم گفت : زهراجان مراقب هم باشید
رسیدیم پایگاه
بچه ها تقریبا اومده بودن
کاروان ما همه رفیق بودیم
از بچگی باهم بزرگ شده بودیم
قرار شد از پایگاه با اتوبوس بریم فرودگاه امام خمینی از اونجا ان شاالله به سمت مقصد عاشقی

تو کاروان همه جوان بودن
چندنفر نامزدبودن مثل من
چندنفر تازه داماد بودن مثل علی
چندنفر هم تازه پدرشده بودن مثل سیدهادی

یکی از رفقا میگفت دیشب دخترم شدید مهمون نوازی کرد تا بخابه ۱۰۰ بار گفت بابا نه ماهشه
قراربر این شد توجیه اصلی عملیات معقر حضرت عباس تو سوریه باشه

نویسنده بانــــو .......ش

🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸🌸🍃
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#ادامه دارد#
Forwarded from عکس نگار
‍ ‍ 🕊🕊🕊🕊

📃 #وصيتنامه

💠بهوش باشید که خون شهدا #مسئولیت
سنگینی بر عهده شما گذاشته است.
بر شماست که با کوشش و جدیت راه آنها
را #ادامه داده و پاسدار #حرمت خونشان
باشید که اگر #کوتاهی نمایید فردا در
پیشگاه خدا #جوابی نخواهید داشت.

#شهیدمهندس_علی_صبوری
مسئول واحد مهندسی
شهادت؛ یازدهم اسفند عملیات خیبر

🌷کانال عهدبا شهـ🕊ـدا🌷
🆔 @shahidegomnamm 👈
•┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈•
آنان
همه از
تبار #باران بودند

رفتنــد
ولی
#ادامه دارند
هنــوز...
•┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈•

#شهیدروح_الله_قربانی🍃🌹🍃🌹
#شبتون_شهدایی🌙

@Shahidegomnamm
🖇 #وصیت‌نامه

شمارا به #خدا قسم
ڪه راه #امام_حسین(ع)
را #ادامه داده✌️

و #حسین گونه #زندگی
ڪنید وخاطره #شهدا🕊
را #زنده نگه دارید.

#شهید_سیدمیلاد_مصطفوی🌷
#مدافع_آل_الله✌️

🏴 @Shahidegomnamm🕊
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
💐🍃🌼🍃🌸🍃 🍂🌺🍃💐 💐🍃 🍂 #داستان #فرمانده_من #قسمت_صدو_شصتو_دو قدم سوم: انفاق در راه خدا ❖ زیر دست نواز بود بعد #شهادتش فهمیدیم که #سرپرستی پنج شیش تا خانواده رو به عهده داشته... ❖ در پایگاه #شیراز معماری به نام #قبادی بود که برای نجات یک مقنی از چاه مرده بود.…
#داستان📜
#فرمانده_من👨‍✈️
#قسمت_صدو_شصتو_سه

نگاهم ڪرد و گفت : خوبه ؟
سرمو به علامت مثبت تڪون دادم .
چند لحظه بعد آب طالبی ها🍹 رو میزمون بود نیم نگاهی به لیوان سبز رنگم انداختم،سپیده با ولع شروع به خوردن ڪرد جوری ڪه احساس میڪردم هرآن ممڪنه منم بخوره😳 نگاهمو ڪه دید باهمون حالتش گفت: چیه نڪنه میخوای اَه اَه و پیف پیف راه بندازی ببین من حسام نیستما نازتو بڪشم،😉

مظلوم نگاهش ڪردم و گفتم: نه نه خوبه همین،فقط یڪم آروم تر بخور
من اینجا آبرو دارم 😅
انگشت اشارشو گرفت سمت لیوانمو گفت: حرف نباشه، بخورڪه دلم میخواد برم👣 یه خرید حسابی
بعد از خوردن آب طالبی ها ، به اصرار من به یه مغازه ی لباس فروشی👗👕 رفتیم فڪری به ذهنم رسیده بود، بیست تا لباس دخترونه و بیست تا لباس پسرونه تو اندازه های مختلف خریدیم ، از مغازه های بعدی هم ڪلی عروسڪ👸 و ڪتاب های 📚بچگونه خریدیم سپیده غرولند ڪنان وسایلو توی ماشین🚗 گذاشت و سوار شد با ڪلافگی بهم گفت :

فاطمه اینا رو واسه چی 🤔خریدی ؟ ها ؟
نزدیڪ پونصد💰 تومن تو خرج افتادی؟
من گفتم یه خرید حسابی امان اینقدرم حسابی!!! ببینم چی تو سرته؟

لبخند زدمو گفتم : امشب میمونی خونمون ؟ 🏡
_چرا بمونم؟
_خب واسه اینڪه اینارو ڪادو ڪنیم.. _باشه...اخه واسه چی اینارو خریدی؟
_صبـ☀️ـح میفهمی!حدودا ساعت ده صبح ڪادو ها آماده بودن سپیده رو با زور چک و لگد از رخت خواب 😴ڪشیدم بیرونو سوار ماشین شدیم توی خیابونا حرڪت ڪردیم و به هر چهار راه ڪه می رسیدیم ، یه بسته ی ڪادو شده به بچه های ڪار می دادیم .😍

بچه هایی ڪه تحت ظلم و ستم بودن
و حق شادی ڪودڪانه ازشون گرفته شده بود 😔
تو 👀نگاه تڪ تڪ شون معصومیت خاصی موج میزد دلم💔 میخواست مثل اونا زلال باشم بچه هایی ڪه هیچی تو دلشون نیست. بعداز تموم شدن ڪادو ها حس می ڪردم به قدم سوم نزدیڪ تر شده بودم...
#ادامه_دارد...

👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع
و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫

منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat

🍃🌹ڪانـال عهـدبـا شهـدا🌹🍃
❥❥❥ @Shahidegomnamm
🍃
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼🍃
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان📜 #فرمانده_من👨‍✈️ #قسمت_صدو_شصتو_سه نگاهم ڪرد و گفت : خوبه ؟ سرمو به علامت مثبت تڪون دادم . چند لحظه بعد آب طالبی ها🍹 رو میزمون بود نیم نگاهی به لیوان سبز رنگم انداختم،سپیده با ولع شروع به خوردن ڪرد جوری ڪه احساس میڪردم هرآن ممڪنه منم بخوره😳 نگاهمو…
#داستان📜
#فرمانده_من👨‍✈️
#قسمت_صدو_شصتو_سه✒️

#بسم_الرب_الحسین💚

پنج ماه بعد
روز ها از پی هم می گذشتند اوایل شهریور 🍁ماه بود و هوا ڪمی خنڪ تر شده بود از جام بلند شدم رو به آیینه قدی ایستادم،دست به شڪم برآمدم ڪشیدم حسش ڪردمو نی نی👶 ڪوچولویی ڪه با حسام اسمشو گذاشته بودیم:فندق! 😍

آروم لگد👣 میزد و اظهار وجود میڪردبعد از خـ💚ـدا همدم تنهایی هام تو این روزا بود،
با قدم های👣 آهسته به سمت میز تحریر رفتم و رو صندلی نشستم.

از تو ڪشو و دفترچه📖 چند قدم با خدا رو درآوردم قبل از اینکه چیزی بخونم نیم خیز شدم پرده اتاقو🚪 ڪمی ڪنار ڪشیدم تا نور☀️ بیشتری به داخل نفوذ ڪنه،بسم الله یی گفتم و دفترچه📖 رو باز ڪردم:

#قدم_دهم👣

#اڪل_طیب

❈ خداوند متعال مخاطبش را انبياء💚 قرار مى‏ دهد و اين دستور را مى‏ فرمايد ڪه:

يا أَيُّهَا الرُّسُلُ كُلُوا مِنَ الطَّيِّباتِ وَ اعْمَلُوا صالِحاً إِنِّي بِما تَعْمَلُونَ عَليمٌ
(مومنون 51)

اى پيامبران! از غذاهاى 🍇پاڪيزه و گوارا بخوريد، و عمل صالح انجام دهيد، ڪه من به آنچه انجام مى‏ دهيد آگاهم.
در این آیه خداوند متعال، أڪل «طيّب» را پايه و زیر بنای انجام عمل صـ🌺ـالح قرار مى‏ دهد. خوراڪ🍛 ما هر چه طيب‏ تر باشد عمل صالح ‏تری از ما صادر می شود.
هيچ ڪلمه‏ اى در فارسی شاید نباشد ڪه معنای 🤔طيب را ڪاملا برساند.
طیب بودن اعم از حلال بودن است.
حلال بودن نقطه شروع و ابتدائی طیب بودن است. از جمله جِرميّت در يڪ خوراڪى🥗ه ر چه ثقيل ‏تر باشد انسان را ارضى ‏تر😇 و سنگين ‏تر مى‏ ڪند و هر چه طيب ‏تر باشد روح و نفس انسان لطيف ‏تر و برای انجام اعمال صالح سبڪ تر خواهد بود.
اگر از مواد ارضى و جِرم‏دار و سنگین در هر غذايى بيشتر باشد ما را ثقيل ‏تر خواهد ڪرد و توفيقات را از ما خواهد ڪاست.🍂

❈ اگر غذا🥖شرایط لازم را داشته باشد يك لقمه آن می تواند يڪ نفر را در 24 ساعت بس باشد و او را نگه دارد منتهى ببينید ما چه بلايى بر سر خودمان
می آوریم.
ده پانزده رقم از غذاها و مواد را با هم مخلوط مى‏ كنيم در حالی ڪه بخشى از آن را اصلاً نفس نمی پذیرد چون ابهام دارد و نمى ‏داند این چى هست.🥀
مثلا يڪ سرى چيزها را ترڪيب
می ڪنند مثل قارچ، فلفل، گوشت گاو 🍖و غيره و يك چيزى درست مى‏ ڪنند و يك پنير پيتزا🧀هم روى آن مى‏ ڪشند و داخل تنور🔥مى ‏گذارند. ظاهرش را براى حس بويائى تحريك ڪننده قرار مى ‏دهند.
اين غذا طيب نيست. از اين جهت ڪه نفس در اين خوراڪى ‏ها ابهام😔 دارد. برای نفس بايد مواد غذایی، شفاف💧باشد ڪه اين ها چیست؟

❈بايد غذا غير از حلال بودن و
طهـ🌸🍃ـارت، براى نفس طيب هم باشد يعنى بايد معنى شده باشد.
مثلا وقتى ڪه نان🍞 و مغز گردو و ڪشمش را در يک فضاى🌬 آرام براى فرد گرسنه مى‏ گذارند
نفسش مى‏ شناسد، نفس هم مغز گردو را
مى ‏شناسد، هم ڪشمش را مى ‏شناسد و هم نان 🥖را مى‏ شناسد. 🔸لذا امڪان هماهنگ شدن بين غذا و نفس مؤمن امڪان‏پذير 👌هست ولى غذاهایی مثل پيتزاى 🍕مخلوط را وقتى جلوي نفس مى‏ گذارند؛ براى نفس ترجمه نشده ڪه مواد اوليه اين چیست و چگونه تهيه شده است؛ لذا غذا از طيـ🌺ـب بودن دورمى شود فقط شڪم پر
مى‏ شود ولى انسان دور مى‏ افتد.

❈ با خيلى ڪمتر از اين ها
(غذاهای متنوع فعلی) لذت غذا را
مردم حس مى‏ ڪردند.
مثلا با نان و عدس لذت مى‏ بردند
و تأمين مى‏ شدند.
الآن ده رقم غذا سر سفره هست😐 اما ترڪيبشان، از جهت طبّى ناموزون است. از این بدتر اینڪه همّ و روح طرف مرتب پائين😔 آمده و به درجه حيوانيت 🐑رسیده است؛ به طورى ڪه هَمّ او فقط 😕پر ڪردن معده و لذت بردن😅 ذائقه و شامه و قواى...

#ادامه_دارد...📚✒️

👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع
و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫

منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat


🍃🌹ڪانـال عهـدبـا شهـدا🍃🌹
❥❥❥ @Shahidegomnamm
🍃
🌺
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼🍃
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان📚✒️ #فرمانده_من👮 #قسمت_صدو_شصتو_چهار📖 مربوطه شده است؛ لذا با عمل صالح ربط ندارد. ❈ این شخص هرچه مى‏ خواهد #سحر بلند شود سنگين شده است و نمی تواند بلند شود. در حالی که مقدمات سنگينى را #خودش ايجاد كرده است. اگر مى‏ خواهى #سحر بلند شوی و سبک باشى غذايت🥙
#داستان📚✒️
#فرمانده_من👨‍✈️
#قسمت_صدو_شصتو_پنج📖


_البته همش #تقصیر من نیستا😔 میدونی مامانی؟ خدا بعضی وقتا بنده هاشو #امتحان میکنه😭 آدما باید #قوی باشن و از این امتحان #سربلند✌️ بیرون بیان،میگن خدا بعضی وقتا #دوس داره بندش هی #صداش بزنه😍من مطمئنم🙏 که #خدا کمکمون میکنه صدای زنگ در بلند شد مامان بود،همیشه این موقع میومد خونمون...

دستی به #صورتم کشیدم و آیفونو زدم.در 🚪پذیرایی تا نصفه #باز گذاشتم مامان 👩‍💼با قابلمه #غذا🥙 واردشد پشت سرش #بابا👨‍💼 هم وارد شد کارشون شده بود غذا آوردن برای من😁انگار خودم بلد نبودم ☹️غذا درست کنم.

به قول #مامان هنوز کاملا #مادر😍 نشده بودم تا احساساتشو درک کنم
بابا و مامان #وارد پذیرایی شدن
وسلام🤝 دادن با خوش رویی😇 جوابشونو دادم،مامان تو آشپزخونه👩‍🍳 مشغول آماده کردن غذا شد،بابا هم
پیشم نشست و با #مهربونی شروع کرد به #دلجویی از من بابا #تکیه گاه امنی بود برای گریه😭 کردن،درد و دل کردن من از نگاه های مامان و بابا هم چیز #غریبی احساس میکردم بی مقدمه گفتم:بابا؟

شما همتون یه طوری شدید امروز🙁اون از صدای خسته #حسام اون،از صدای #بغض الود مامان رعنا اینم از چهره غم زده شما فقط من نامحرمم؟🤔

به منم بگید چی شده؟😐بابا با #آرامش خاصی #دستمو گرفت و گفت:چیزی نشده دخترم چرا الکی #بدبین شدی؟همه چی خوبه حسامم که #امشب
بر میگرده🚖 دیگه چی از این #بهتر
مامان اومد کنارم نشست.

#چشماش سرخ بودعصبانی شدم😡
با #تعرض گفتم:بخدا اگه نگید چی شده یه بلایی سر خودم میارم😔 سرم گیج می رفت از جام بلند شدم و اروم اروم وارد #اشپزخونه شدم دستمو کشیدم
رو شکمم و اروم گفتم: ببین #فندق👶 من میخوام #شاد باشما اما نمی ذارن اروم لگد میزد👣

لپام گـ🌺ـل انداخت اهسته قربون #صدقه اش رفتم و گفتم: ولی من که
تا اینجا #استقامت کردم یه چند ساعت دیگه ام که #بابایی ات اومد صبر میکنم
#سکوت کردم #قلبم❤️بشدت می تپید نی نی👶 اروم شده بود دیگه لگد👣 نمیزد #قلبم با شدت میخواست #سینمو بشکافه ضربه ی ارومی ب شکمم زدمو...

#ادامه_دارد...

👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع
و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫

منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat


🍃🌹ڪانـال عهـدبـا شهـدا🌹🍃
❥❥❥ @Shahidegomnamm
🍂
💐🍃
🍂🌺🍃💐
💐🍃🌼🍃🌸🍃
🖇 #وصیت‌نامه

شمارا به #خدا قسم
ڪه راه #امام_حسین(ع)
را #ادامه داده

و #حسین گونه #زندگی
ڪنید وخاطره #شهدا🕊
را #زنده نگه دارید.

#شهید_سیدمیلاد_مصطفوی🌹🍃
#مدافع_آل_الله✌️

🍃 @Shahidegomnamm🕊
💕
#عشـــق جـــان اســت
عشـــــق ُ جـــان تـر

#ادامه_داستان_فرمانده_من📚🔎
#رمان_عاشقانه💔
#مدافعان_حرم🥀

🍃🌹ڪانـال عهـدبـا شهـدا🍃🌹
➣ID @Shahidegomnamm
#تــرســـــم ...
نڪشـــــد بــی ُ
#فـــــردا د💔ل مـــــن

#ادامه_داستان_فرمانده_من📚🔎
#رمان_عاشقانه💔
#مدافعان_حرم🥀

🍃🌹ڪانـال عهـدبـا شهـدا🍃🌹
➣ID @Shahidegomnamm
🕊بــہ نفــس هـــاے #تـــــو
#بنـــد اســٺ

#مــــرا...
هــــــر #نفسـی🍃

#ادامه_داستان_فرمانده_من📚🔎
#رمان_عاشقانه💔
#مدافعان_حرم🥀

🍃🌹ڪانـال عهـدبـا شهـدا🍃🌹
°•🌸@Shahidegomnamm