#عاشقانه_شهدا
مهریه ام یک جلد کلام الله مجید و یک سکه طلا بود. محمد به شوخی😄 می گفت با این طلاهایی که برای مراسم ما خواهند خرید چه کار کنیم؟ به او گفتم طرح این مسئله، کوچک کردن من است. محمد یک جلد قرآن📖 را پس از ازدواج خرید و در صفحه ی اول آن جملاتی نوشت که هنوز دارمش: «امیدم در این است که این کتاب اساس حرکت مشترک ما باشد😇 و نه چیز دیگر. چون همه چیز فناپذیر است جز این کتاب».
#همسر_شهید_محمد_جهان_آرا
#خاطره
#سبک_زندگی_خانوادگی_شهدا
💟کانال عهدباشهدا
💞 @shahidegomnamm
مهریه ام یک جلد کلام الله مجید و یک سکه طلا بود. محمد به شوخی😄 می گفت با این طلاهایی که برای مراسم ما خواهند خرید چه کار کنیم؟ به او گفتم طرح این مسئله، کوچک کردن من است. محمد یک جلد قرآن📖 را پس از ازدواج خرید و در صفحه ی اول آن جملاتی نوشت که هنوز دارمش: «امیدم در این است که این کتاب اساس حرکت مشترک ما باشد😇 و نه چیز دیگر. چون همه چیز فناپذیر است جز این کتاب».
#همسر_شهید_محمد_جهان_آرا
#خاطره
#سبک_زندگی_خانوادگی_شهدا
💟کانال عهدباشهدا
💞 @shahidegomnamm
❣@shahidegomnamm❣👈🏻
🖥فیلمی دیدم از مادرے شیعه اهل افغانستان
همسر، شهید
برادران، شهید؛
دارای ۵ پسر که سه پسر شهید و دو پسر هم رزمنده...
مجری پرسید :مادر حالتان ؟😔😢🙄
میخندد ...!!😌☺️
حالم خوب است ...😊
میپرسد : پس خانواده ات؟؟😥😭
باز میخندد میگوید:😊
هزار بار فداے آل علے ع ...💚
آخ کہ یاد خطبه هاے زینب(س) افتادم...😔😔😔
#مادران_شهدا
#همسر_شهید
#خواهر_شهید
#چون_اموهبـــبسیارنددرهرسوےاینمردستان
❣کانالـ عهدباشهدا
🌹 @shahidegomnamm
🖥فیلمی دیدم از مادرے شیعه اهل افغانستان
همسر، شهید
برادران، شهید؛
دارای ۵ پسر که سه پسر شهید و دو پسر هم رزمنده...
مجری پرسید :مادر حالتان ؟😔😢🙄
میخندد ...!!😌☺️
حالم خوب است ...😊
میپرسد : پس خانواده ات؟؟😥😭
باز میخندد میگوید:😊
هزار بار فداے آل علے ع ...💚
آخ کہ یاد خطبه هاے زینب(س) افتادم...😔😔😔
#مادران_شهدا
#همسر_شهید
#خواهر_شهید
#چون_اموهبـــبسیارنددرهرسوےاینمردستان
❣کانالـ عهدباشهدا
🌹 @shahidegomnamm
Forwarded from عکس نگار
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹
🔶دیدار مقام معظم رهبری با جمعی از خانواده های شهدای مدافع حرم
🔸«خانوادهی #شهید_محرم_علی_مرادخانی، از تنکابن. پدر گرامی شهید از دنیا رفتهاند؛ مادر گرامی شهید، خانم کبری دلاوری؛ شما هستین؟ حال شما خوبه خانم؟»
- سلام حاج آقا. ما خیلی خوشحالیم که این توفیق رو داشتیم که به دیدار شما اومدیم.
- «خداوند این توفیق رو به ما بده که دل و روحمون رو به شما نزدیکتر کنیم.
فرزندتون چه زمانی شهید شدند؟»
- پارسال شهید شدن. یکبار مجروح شد و برگشت؛ بعد رفت
🔸کربلا برای زیارت؛ دوباره از اونجا بهش گفتن که برگرد سوریه. دیگه توی فرودگاه بود که به من زنگ زد که مادر دارم میرم سوریه...
🔸در خلال صحبتهای آقا یکدفعه سه پسرِ سه - چهار ساله جلوی آقا میایستند و یکیشان با صدای بلند میگوید:
- اسم من علیـه!
همهی صحبتهای رهبر و مادر قطع میشود و آقا با خنده علی را میبوسد. حالا دو کودک دیگر هم خود را معرفی میکنند. محافظی بلند میشود و بچهها را از زمین بلند میکند تا آقا آنها را ببوسد. دیگر بچههای حاضر در اتاق هم که این صحنه را میبینند، از گوشه گوشهی مجلس جلو میآیند و آقا را همینجور نگاه میکنند تا نوبتشان شود! دیگر همهی مجلس در اختیار این کودکان است که یا فرزند شهدا هستند و یا نوهی شهدا و یا خواهرزاده و برادرزادهی شهدا.
🔸بعد از آخرین کودک، آقا رو میکنند به سمت مادر و میگویند:
- «خداوند انشاءالله ما را با آنها محشور کند. در قیامت هم با آنها باشیم.
🔸طاهره یونسی، #همسر_شهید؛ خوب هستید خانم؟ چند سال با شهید زندگی کردید؟»
- 33 سال حاج آقا؛ اما در اصل 3 سال. ایشون خیلی کم توی خونه بود. ما ایشون رو زیاد نمیدیدیم اصلاً.
صدای همسر کمی میلرزد؛ انگار هم دلتنگ است و هم گلایه دارد؛ گلایهای از روی محبت.
🔸«خداوند انشاءالله به شما اجر بدهد. اگر شماها، مادرها، همسرها، اگر همراهی نمیکردید، اینها بدون تردید نمیتوانستند اینجور مجاهدت کنند در راه خدا🔸
🔸نوبت به #دختر_شهید میرسد؛
خانم فاطمه مرادخانی؛ شما خوبید؟ شما چهکار میکنید؟»
- خانهداری و بچهداری حاج آقا؛ این معینرضا پسرمه.
صدای خندهی حاضران دوباره بلند میشود.
🔸روحالله و محمدعلی، فرزندان دیگر شهید هم با آقا احوالپرسی میکنند. داماد شهید هم در جمع هست. آقا با خنده میپرسد:
- «کوچولوتون (معینرضا) کجا رفت؟ دیگه از ما سیر شده؟»
و جمع دوباره میخندند.
🔸موقع تحویل قرآنها و یادگاریها به این خانوادهی شهید فرا میرسد. روحالله نزدیک آقا که میآید، انگشتر دست آقا را طلب میکند و محمدعلی نیز به آقا میگوید:
- ما در این مدت بیکاریمان به دستور شما در فضای مجازی کارهای فرهنگی انجام میدهیم؛ دعا کنید نتیجهی خوبی داشته باشد.
🔸«خوب است؛ فضای مجازی! منتها در آنجا غرق نشوید. در فضای مجازی اگر آدم درست وارد بشود، خوب است؛ امّا اگر برود غرق بشود، نه؛ خوب نیست. جای خطرناکی است؛ خیلی باید آدم مراقب باشد.🔸
🌹کانال عهدباشهدا🌹
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
🕊🌹
🔶دیدار مقام معظم رهبری با جمعی از خانواده های شهدای مدافع حرم
🔸«خانوادهی #شهید_محرم_علی_مرادخانی، از تنکابن. پدر گرامی شهید از دنیا رفتهاند؛ مادر گرامی شهید، خانم کبری دلاوری؛ شما هستین؟ حال شما خوبه خانم؟»
- سلام حاج آقا. ما خیلی خوشحالیم که این توفیق رو داشتیم که به دیدار شما اومدیم.
- «خداوند این توفیق رو به ما بده که دل و روحمون رو به شما نزدیکتر کنیم.
فرزندتون چه زمانی شهید شدند؟»
- پارسال شهید شدن. یکبار مجروح شد و برگشت؛ بعد رفت
🔸کربلا برای زیارت؛ دوباره از اونجا بهش گفتن که برگرد سوریه. دیگه توی فرودگاه بود که به من زنگ زد که مادر دارم میرم سوریه...
🔸در خلال صحبتهای آقا یکدفعه سه پسرِ سه - چهار ساله جلوی آقا میایستند و یکیشان با صدای بلند میگوید:
- اسم من علیـه!
همهی صحبتهای رهبر و مادر قطع میشود و آقا با خنده علی را میبوسد. حالا دو کودک دیگر هم خود را معرفی میکنند. محافظی بلند میشود و بچهها را از زمین بلند میکند تا آقا آنها را ببوسد. دیگر بچههای حاضر در اتاق هم که این صحنه را میبینند، از گوشه گوشهی مجلس جلو میآیند و آقا را همینجور نگاه میکنند تا نوبتشان شود! دیگر همهی مجلس در اختیار این کودکان است که یا فرزند شهدا هستند و یا نوهی شهدا و یا خواهرزاده و برادرزادهی شهدا.
🔸بعد از آخرین کودک، آقا رو میکنند به سمت مادر و میگویند:
- «خداوند انشاءالله ما را با آنها محشور کند. در قیامت هم با آنها باشیم.
🔸طاهره یونسی، #همسر_شهید؛ خوب هستید خانم؟ چند سال با شهید زندگی کردید؟»
- 33 سال حاج آقا؛ اما در اصل 3 سال. ایشون خیلی کم توی خونه بود. ما ایشون رو زیاد نمیدیدیم اصلاً.
صدای همسر کمی میلرزد؛ انگار هم دلتنگ است و هم گلایه دارد؛ گلایهای از روی محبت.
🔸«خداوند انشاءالله به شما اجر بدهد. اگر شماها، مادرها، همسرها، اگر همراهی نمیکردید، اینها بدون تردید نمیتوانستند اینجور مجاهدت کنند در راه خدا🔸
🔸نوبت به #دختر_شهید میرسد؛
خانم فاطمه مرادخانی؛ شما خوبید؟ شما چهکار میکنید؟»
- خانهداری و بچهداری حاج آقا؛ این معینرضا پسرمه.
صدای خندهی حاضران دوباره بلند میشود.
🔸روحالله و محمدعلی، فرزندان دیگر شهید هم با آقا احوالپرسی میکنند. داماد شهید هم در جمع هست. آقا با خنده میپرسد:
- «کوچولوتون (معینرضا) کجا رفت؟ دیگه از ما سیر شده؟»
و جمع دوباره میخندند.
🔸موقع تحویل قرآنها و یادگاریها به این خانوادهی شهید فرا میرسد. روحالله نزدیک آقا که میآید، انگشتر دست آقا را طلب میکند و محمدعلی نیز به آقا میگوید:
- ما در این مدت بیکاریمان به دستور شما در فضای مجازی کارهای فرهنگی انجام میدهیم؛ دعا کنید نتیجهی خوبی داشته باشد.
🔸«خوب است؛ فضای مجازی! منتها در آنجا غرق نشوید. در فضای مجازی اگر آدم درست وارد بشود، خوب است؛ امّا اگر برود غرق بشود، نه؛ خوب نیست. جای خطرناکی است؛ خیلی باید آدم مراقب باشد.🔸
🌹کانال عهدباشهدا🌹
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
Forwarded from عکس نگار
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹
حاشیه دیدار خانوادههای شهدای مدافع حرم با رهبر انقلاب اسلامی
#بخش_چهارم
✍نوبت رسیده به حال و احوال با خانوادههای شهدا؛
خانوادهی شهیدان #حمید_و_محمود_مختاربند، اولین خانوادهای هستند که به آقا معرفی میشوند. #حمید در #جنگ_تحمیلی شهید شده و #محمود_در_سوریه.
برای هر خانوادهی شهید، برگهای آماده کردهاند که بر روی آن، نام و عکس شهید و نیز مشخصات والدین و همسر و فرزندان شهید درج شده است و همچنین در آن ذکر شده که کدامیک از بستگان شهید در این جلسه حضور دارند.
🔷آقای کاظم مختاربند! شما در خوزستانید یا قم؟
این را رهبر از #پدر شهیدان میپرسد. پدر جواب میدهد که اکنون ساکن شوشتر هستند. آقا با خوشرویی با پدر شهید احوالپرسی میکند و دوباره از روی کاغذ میخواند:
- «خانم زهرای معظمی، #مادر گرامی شهیدان؛ حال شما خوبه؟»
مادر شروع به صحبت میکند؛ با لهجهی شوشتری میگوید که یک شهید در جنگ داده و یک شهید در جنگ اخیر و #یک_اسیر که هشت سال در اسارت عراق بوده.
🔷آقا در حق مادر دعا میکند که:
- «خداوند متعال شما را از اعوان و انصار نزدیک امام زمان (عجّلاللهتعالیفرجهالشّریف) قرار بدهد، به حقّ محمّد و آل محمّد.
🔷مادر ادامه میدهد:
- دو تا فرزند دیگر هم دارم که به فدایت حاج آقا!
-نه؛ آنها را انشاءالله خدا برایتان نگه دارد.
🔷آقا دوباره خطاب به محافظین میگوید: «کار نداشته باش به بچه؛ بذار راحت باشه!» جملهای که هر چند دقیقه یکبار خطاب به محافظین و بستگان کودکان گفته میشود!
🔷مادر دوباره ادامه میدهد که یک بچهی دیگر داشتم که #هشت_سال_اسیر بود! آقا میپرسد: «چرا نیاوردیشان؟» و پدر جواب میدهد دیگر جا نبود! آقا با خنده میگوید: «جا نبود؟ این همه جا!» نگاهی به مسئولان جلسه میکند و با لبخند به پدر میگوید: «خب در یک ماشین دیگر میآمد!»
🔷نوبت میرسد به #همسر_شهید؛ آقا از روی برگه میخواند:
- «خانم منیره فخیمی، همسر گرامی شهید مجید مختاربند؛ حال شما خوبه؟»
- توفیقی بود حاج آقا که خدمتتون رسیدیم.
- «توفیق ما بود که خدمت شما رسیدیم.
🔷شما بزرگوارید. ما به فکر #مظلومیت شما هستیم. متأسفانه برخی خواص متوجّه وظیفهشان نیستند و این شما را #زجر میدهد. شما #تحت_فشار هستید.
🔷آقا با خنده جواب میدهد:
- «حالا خواص را خدا انشاءالله هدایت کند امّا برای مظلومیت من اصلاً غصّه نخورید؛ بنده اصلاً مظلوم نیستم. فشار [هم] که همیشه تحت فشاریم امّا الحمدلله زورشان به ما نمیرسد.
جمع میخندند....
ادامه دارد. ....
🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
🕊🌹
حاشیه دیدار خانوادههای شهدای مدافع حرم با رهبر انقلاب اسلامی
#بخش_چهارم
✍نوبت رسیده به حال و احوال با خانوادههای شهدا؛
خانوادهی شهیدان #حمید_و_محمود_مختاربند، اولین خانوادهای هستند که به آقا معرفی میشوند. #حمید در #جنگ_تحمیلی شهید شده و #محمود_در_سوریه.
برای هر خانوادهی شهید، برگهای آماده کردهاند که بر روی آن، نام و عکس شهید و نیز مشخصات والدین و همسر و فرزندان شهید درج شده است و همچنین در آن ذکر شده که کدامیک از بستگان شهید در این جلسه حضور دارند.
🔷آقای کاظم مختاربند! شما در خوزستانید یا قم؟
این را رهبر از #پدر شهیدان میپرسد. پدر جواب میدهد که اکنون ساکن شوشتر هستند. آقا با خوشرویی با پدر شهید احوالپرسی میکند و دوباره از روی کاغذ میخواند:
- «خانم زهرای معظمی، #مادر گرامی شهیدان؛ حال شما خوبه؟»
مادر شروع به صحبت میکند؛ با لهجهی شوشتری میگوید که یک شهید در جنگ داده و یک شهید در جنگ اخیر و #یک_اسیر که هشت سال در اسارت عراق بوده.
🔷آقا در حق مادر دعا میکند که:
- «خداوند متعال شما را از اعوان و انصار نزدیک امام زمان (عجّلاللهتعالیفرجهالشّریف) قرار بدهد، به حقّ محمّد و آل محمّد.
🔷مادر ادامه میدهد:
- دو تا فرزند دیگر هم دارم که به فدایت حاج آقا!
-نه؛ آنها را انشاءالله خدا برایتان نگه دارد.
🔷آقا دوباره خطاب به محافظین میگوید: «کار نداشته باش به بچه؛ بذار راحت باشه!» جملهای که هر چند دقیقه یکبار خطاب به محافظین و بستگان کودکان گفته میشود!
🔷مادر دوباره ادامه میدهد که یک بچهی دیگر داشتم که #هشت_سال_اسیر بود! آقا میپرسد: «چرا نیاوردیشان؟» و پدر جواب میدهد دیگر جا نبود! آقا با خنده میگوید: «جا نبود؟ این همه جا!» نگاهی به مسئولان جلسه میکند و با لبخند به پدر میگوید: «خب در یک ماشین دیگر میآمد!»
🔷نوبت میرسد به #همسر_شهید؛ آقا از روی برگه میخواند:
- «خانم منیره فخیمی، همسر گرامی شهید مجید مختاربند؛ حال شما خوبه؟»
- توفیقی بود حاج آقا که خدمتتون رسیدیم.
- «توفیق ما بود که خدمت شما رسیدیم.
🔷شما بزرگوارید. ما به فکر #مظلومیت شما هستیم. متأسفانه برخی خواص متوجّه وظیفهشان نیستند و این شما را #زجر میدهد. شما #تحت_فشار هستید.
🔷آقا با خنده جواب میدهد:
- «حالا خواص را خدا انشاءالله هدایت کند امّا برای مظلومیت من اصلاً غصّه نخورید؛ بنده اصلاً مظلوم نیستم. فشار [هم] که همیشه تحت فشاریم امّا الحمدلله زورشان به ما نمیرسد.
جمع میخندند....
ادامه دارد. ....
🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
Forwarded from عکس نگار
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🌹🕊
حاشیه دیدار خانوادههای شهدای مدافع حرم با رهبر انقلاب اسلامی
#بخش_ششم
✍پس از اتمام صحبتها و تقدیم هدایا به خانوادهی شهید مختاربند، نوبت به برگه و خانوادهی بعدی میرسد:
⚜خانوادهی #شهیدان_حسونیزاده، #فرشاد و #فرامرز از اهواز که گویا شهید #فرامرز در #جنگ_تحمیلی شهید شدهاند. #پدر گرامی شهیدان #از_دنیا_رفتهاند و #مادر_بیمار هستند و نتوانستند بیایند. خانم زینت موالی، #همسر_شهید_فرشاد؛ شما هستید؟ حال شما خوبه خانم؟ شهید چند سالهشان بود؟»
همسر شهید پس از گفتن تعارفات مرسوم میگوید شهید 49 ساله بوده و در جنگ تحمیلی هم حضور داشته.
⚜خانم زهرا حسونیزاده، #دختر گرامی شهید؛ شما مشغول به چه کاری هستید خانم؟»
- خانهداری و بچهداری حاج آقا
بهبه! خیلی هم خوب
- درسم رو هم دارم میخونم حاج آقا
پس ببینید! آدم هم میتونه درس بخونه و هم بچهداری کنه؛ این هم شاهد زندهی حرفهای ما
و این را درحالی میگفتند که به زمین چشم دوخته بودند و با دست به جمعیت خانمها اشاره میکردند.
⚜آقای نادر حسونیزاده، #فرزند_شهید؛ حال شما خوبه آقاجان؟»
و بعد فرزند بعدی
- «شما چهکار میکنید؟»
- بیکارم فعلاً
- «بیکار؟ چرا بیکار؟ بیکار نمیتوان نشستن!
- انشاءالله بهزودی با کمک شما و بقیه کار پیدا میکنم، دیگه باید واسمون پدری کنین.
- «خدا انشاءالله که شماها رو تحت سایهی لطف خودش مشمول لطف و فضل خودش قرار بده. ما چهکارهایم؟ ما کسی نیستیم.
⚜انگار رهبر میخواست این نکته را به فرزند شهید یادآوری کند که باید #احتیاجات خود را از #خدا بخواهد و نه از دیگران. و اینکه نباید چشم به راه اقدام دیگران بماند.
⚜چند دقیقهای هم طول میکشد که آقا #قرآنی به مادر غایب و بیمار شهید بدهد و بسپارد که سلامم را به ایشان برسانید. قرآنی به همسر شهید و یادگاری به فرزندان. در دقایقی که پسران به دیدهبوسی میآیند، سایر بستگان شهید هم هر کدام از یک گوشهی مجلس، تقاضای انگشتر یا چفیهای دارند که آقا با تلطّف، به نوبت و به کمک یکی از مسئولان به ایشان تحویل میدهند.
ادامه دارد. ....
🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
🌹🕊
حاشیه دیدار خانوادههای شهدای مدافع حرم با رهبر انقلاب اسلامی
#بخش_ششم
✍پس از اتمام صحبتها و تقدیم هدایا به خانوادهی شهید مختاربند، نوبت به برگه و خانوادهی بعدی میرسد:
⚜خانوادهی #شهیدان_حسونیزاده، #فرشاد و #فرامرز از اهواز که گویا شهید #فرامرز در #جنگ_تحمیلی شهید شدهاند. #پدر گرامی شهیدان #از_دنیا_رفتهاند و #مادر_بیمار هستند و نتوانستند بیایند. خانم زینت موالی، #همسر_شهید_فرشاد؛ شما هستید؟ حال شما خوبه خانم؟ شهید چند سالهشان بود؟»
همسر شهید پس از گفتن تعارفات مرسوم میگوید شهید 49 ساله بوده و در جنگ تحمیلی هم حضور داشته.
⚜خانم زهرا حسونیزاده، #دختر گرامی شهید؛ شما مشغول به چه کاری هستید خانم؟»
- خانهداری و بچهداری حاج آقا
بهبه! خیلی هم خوب
- درسم رو هم دارم میخونم حاج آقا
پس ببینید! آدم هم میتونه درس بخونه و هم بچهداری کنه؛ این هم شاهد زندهی حرفهای ما
و این را درحالی میگفتند که به زمین چشم دوخته بودند و با دست به جمعیت خانمها اشاره میکردند.
⚜آقای نادر حسونیزاده، #فرزند_شهید؛ حال شما خوبه آقاجان؟»
و بعد فرزند بعدی
- «شما چهکار میکنید؟»
- بیکارم فعلاً
- «بیکار؟ چرا بیکار؟ بیکار نمیتوان نشستن!
- انشاءالله بهزودی با کمک شما و بقیه کار پیدا میکنم، دیگه باید واسمون پدری کنین.
- «خدا انشاءالله که شماها رو تحت سایهی لطف خودش مشمول لطف و فضل خودش قرار بده. ما چهکارهایم؟ ما کسی نیستیم.
⚜انگار رهبر میخواست این نکته را به فرزند شهید یادآوری کند که باید #احتیاجات خود را از #خدا بخواهد و نه از دیگران. و اینکه نباید چشم به راه اقدام دیگران بماند.
⚜چند دقیقهای هم طول میکشد که آقا #قرآنی به مادر غایب و بیمار شهید بدهد و بسپارد که سلامم را به ایشان برسانید. قرآنی به همسر شهید و یادگاری به فرزندان. در دقایقی که پسران به دیدهبوسی میآیند، سایر بستگان شهید هم هر کدام از یک گوشهی مجلس، تقاضای انگشتر یا چفیهای دارند که آقا با تلطّف، به نوبت و به کمک یکی از مسئولان به ایشان تحویل میدهند.
ادامه دارد. ....
🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
Forwarded from عکس نگار
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🌹🕊
حاشیه دیدار خانوادههای شهدای مدافع حرم با رهبر انقلاب اسلامی
#بخش_هفتم
✍نوبت به خانوادهی بعدی میرسد؛
خانوادهی #شهید_ابوذر_امجدیان، از #کرمانشاه. #پدر_شهید، آقای علی حسن امجدیان هستند؛ خوب هستید آقا؟ پسرتون چند سالش بود؟»
29#_سالش بود حاج آقا
- «شما الان کجا هستید؟»
- کرمانشاه هستیم؛ در سنقر؛ یکی از روستاهای سنقر.
- «ها! سنقر! اومدم من اونجا در #ایام_جنگ.»
-بله، سفر هم آمدید چند سال پیش
و آقا در خلال صحبتهای بعدیاش هم میگوید که سفر کرمانشاه، سفر خیلی خوبی بود.
💠« #مادر_شهید، خانم فریده امجدیان؛ حال شما خوبه مادر؟»
مادر که در ردیف اول و جلوی آقا نشسته، بهدرستی نمیتواند فارسی حرف بزند. آقا میپرسد: «فارسی را متوجه میشوند؟» که میگوید بله. یکی از #برادران_شهید صحبتهای مادر را برای آقا به فارسی میگوید:
#دو_فرزند دیگر هم دارم که #فدای_شما باشه آقا.
آقا میگوید: خدا حفظشان کند.
💠آقا از پدر میپرسد که: «چرا مادر نمیتواند فارسی حرف بزند؟» و با پدر دقایقی دربارهی تاریخچهی زبان کردی در سنقر و تفاوتهایش با کردی اورامانات صحبت میکند.
پدر ادامه میدهد که:
#فرزندم_هدیهای_بود که دادم در #راه_اهل_بیت (علیهمالسلام)؛ اگر شما امر کنید ما دو تا بچهی دیگه هم داریم...
که آقا حرف پدر را نیمهتمام میگذارد:
🔹«نه، ما هیچوقت امر نمیکنیم؛ اینها رو باید نگهشون داریم انشاءالله برای #آیندهی این نظام. این #جوانها هر کدام یک #جواهرند؛ خیلی قیمت دارند برای آیندهی نظام که انشاءالله کار کنن و کشور رو بسازن و پیش ببرن.
💠حالا نوبت #همسر_شهید، خانم مریم امجدیان است که کنار مادر شوهرش نشسته است. میتوان بهراحتی #آثار_گریه و عزاداری را در همسر شهید مشاهده کرد؛ انگار که هنوز به #از_دست_دادن_عزیزش خو نگرفته باشد. خطاب به آقا میگوید:
- خیلی برایمان دعا کنید. #برای_بیقراریهایمان.
- «خدا انشاءالله بر #دلهای شما #صبر و سکینهی خودش رو نازل کند. بله، راست میگید. من #دعایم همین است. همیشه برای #آرامش دلهای خانوادهی شهیدان دعا میکنم.
💠 #عموی_شهید هم از گوشهی اتاق خود را معرفی میکند؛ مردی که روی #صندلی نشسته و 40ساله نشان میدهد؛ محکم سخن میگوید:
- من #جانباز 70درصد [جنگ تحمیلی] هستم. قسمت نشد که شهید بشم.
🔹«خب شما حالا هم که شهیدِ زندهاید؛ اشکال نداره.»
- با اینکه یک جانباز 70درصد نباید کار کنه اما بهصورت افتخاری دارم تو بیمارستان خدمترسانی میکنم. اشکال نداره بیام جلو #چفیه بگیرم و روبوسی کنم؟
-بله، حتماً، بفرمایید!
و عموی شهید با کمک یکی از #محافظان از جا بلند میشود، از میان جمعیت بهسختی عبور میکند و نزدیک که میشود، #آقا با خنده میگوید: #دستت_هم_که_شبیه_دست_منه!
همین جمله کافی است که #عموی_جانباز، روی دست آقا بیفتد و بهشدت #گریه کند.
💠حالا از گوشه و کنار اتاق، صدای گریهها آرامآرام بلند میشود؛ گویی که جمع فرصتی یافته تا با گریه، به همهی دلتنگیها، عشقها، جداییها و وصالها واکنش نشان دهد.
ادامه دارد. ....
🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
🌹🕊
حاشیه دیدار خانوادههای شهدای مدافع حرم با رهبر انقلاب اسلامی
#بخش_هفتم
✍نوبت به خانوادهی بعدی میرسد؛
خانوادهی #شهید_ابوذر_امجدیان، از #کرمانشاه. #پدر_شهید، آقای علی حسن امجدیان هستند؛ خوب هستید آقا؟ پسرتون چند سالش بود؟»
29#_سالش بود حاج آقا
- «شما الان کجا هستید؟»
- کرمانشاه هستیم؛ در سنقر؛ یکی از روستاهای سنقر.
- «ها! سنقر! اومدم من اونجا در #ایام_جنگ.»
-بله، سفر هم آمدید چند سال پیش
و آقا در خلال صحبتهای بعدیاش هم میگوید که سفر کرمانشاه، سفر خیلی خوبی بود.
💠« #مادر_شهید، خانم فریده امجدیان؛ حال شما خوبه مادر؟»
مادر که در ردیف اول و جلوی آقا نشسته، بهدرستی نمیتواند فارسی حرف بزند. آقا میپرسد: «فارسی را متوجه میشوند؟» که میگوید بله. یکی از #برادران_شهید صحبتهای مادر را برای آقا به فارسی میگوید:
#دو_فرزند دیگر هم دارم که #فدای_شما باشه آقا.
آقا میگوید: خدا حفظشان کند.
💠آقا از پدر میپرسد که: «چرا مادر نمیتواند فارسی حرف بزند؟» و با پدر دقایقی دربارهی تاریخچهی زبان کردی در سنقر و تفاوتهایش با کردی اورامانات صحبت میکند.
پدر ادامه میدهد که:
#فرزندم_هدیهای_بود که دادم در #راه_اهل_بیت (علیهمالسلام)؛ اگر شما امر کنید ما دو تا بچهی دیگه هم داریم...
که آقا حرف پدر را نیمهتمام میگذارد:
🔹«نه، ما هیچوقت امر نمیکنیم؛ اینها رو باید نگهشون داریم انشاءالله برای #آیندهی این نظام. این #جوانها هر کدام یک #جواهرند؛ خیلی قیمت دارند برای آیندهی نظام که انشاءالله کار کنن و کشور رو بسازن و پیش ببرن.
💠حالا نوبت #همسر_شهید، خانم مریم امجدیان است که کنار مادر شوهرش نشسته است. میتوان بهراحتی #آثار_گریه و عزاداری را در همسر شهید مشاهده کرد؛ انگار که هنوز به #از_دست_دادن_عزیزش خو نگرفته باشد. خطاب به آقا میگوید:
- خیلی برایمان دعا کنید. #برای_بیقراریهایمان.
- «خدا انشاءالله بر #دلهای شما #صبر و سکینهی خودش رو نازل کند. بله، راست میگید. من #دعایم همین است. همیشه برای #آرامش دلهای خانوادهی شهیدان دعا میکنم.
💠 #عموی_شهید هم از گوشهی اتاق خود را معرفی میکند؛ مردی که روی #صندلی نشسته و 40ساله نشان میدهد؛ محکم سخن میگوید:
- من #جانباز 70درصد [جنگ تحمیلی] هستم. قسمت نشد که شهید بشم.
🔹«خب شما حالا هم که شهیدِ زندهاید؛ اشکال نداره.»
- با اینکه یک جانباز 70درصد نباید کار کنه اما بهصورت افتخاری دارم تو بیمارستان خدمترسانی میکنم. اشکال نداره بیام جلو #چفیه بگیرم و روبوسی کنم؟
-بله، حتماً، بفرمایید!
و عموی شهید با کمک یکی از #محافظان از جا بلند میشود، از میان جمعیت بهسختی عبور میکند و نزدیک که میشود، #آقا با خنده میگوید: #دستت_هم_که_شبیه_دست_منه!
همین جمله کافی است که #عموی_جانباز، روی دست آقا بیفتد و بهشدت #گریه کند.
💠حالا از گوشه و کنار اتاق، صدای گریهها آرامآرام بلند میشود؛ گویی که جمع فرصتی یافته تا با گریه، به همهی دلتنگیها، عشقها، جداییها و وصالها واکنش نشان دهد.
ادامه دارد. ....
🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
😭بغض من اشک شد و راه تماشارا بست
ازتوجزمنظره ای تار ندارم در یاد...😔
#مادر_شهید
#همسر_شهید
#شعر
🌹کانال عهدباشهدا🌹
❤️ @shahidegomnamm ❤️
ازتوجزمنظره ای تار ندارم در یاد...😔
#مادر_شهید
#همسر_شهید
#شعر
🌹کانال عهدباشهدا🌹
❤️ @shahidegomnamm ❤️
Forwarded from عکس نگار
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🌹🕊
🌹🕊
حاشیه دیدار خانوادههای شهدای مدافع حرم با رهبر انقلاب اسلامی
#بخش_نهم
✨خانوادهی گرامی #شهیدمهدی_علیدوست آلانَقی؛ #پدر ایشون، آقای محمدرضا علیدوست؛ حال شما چطوره؟ #آلانق اسم مکانیه؟❓
پدر که خود معمم است توضیح میدهد که یکی از #روستاهای_تبریز است. #آقا که متوجه میشود خانواده ترکزبان هستند، گفتوگو را با #زبان_ترکی ادامه میدهد:
« #شهید چند سال داشت؟ چه زمانی شهید شد؟»
- 21 سال داشت؛ #تکاور بود. #پارسال، #سوم_محرم، تو آزادسازی مناطق شیعهنشین #حلب_شهید_شد.
🔵نوبت میرسد به #مادر_شهید؛
-آقا در #نماز_شب ما رو #دعا کنید.
- «چشم، حتماً؛ شما هم ما رو دعا کنید. ما بیشتر از شما احتیاج داریم به دعا.
🔵شهید و #همسر_شهید هم پنج سال با هم زندگی کردهاند. آن #پسرک_موطلایی هم که ناگهان آمد جلوی آقا و گفت من #علیام! #یادگار_شهید است.
🔵 #برادر_شهید هم که همزمان #دانشجو و #طلبه بود، از آقا خواست که بهدست ایشان معمم شود و آقا نیز پذیرفت که در جلسهای جداگانه این کار انجام شود.
🔵 #خواهر_شهید، #طلبهی جامعةالزهرای قم بود؛ به آقا گفت:
- بستگان و خواهران #مدافعین_حرم_پاکستانی از دوستان من هستند و گفتند که به شما #سلام برسونم.
- «در قم هستند؟ سلام من را به ایشان برسانید. آنها هم خیلی خوب کار میکنند. #زینبیون خیلی خوب #میجنگند؛ خیلی خوب #مجاهدت میکنند. سلام من را به پدرها و مادرها و خانوادههایشان برسانید.
🔵 #برادر_شهید هم که برای دیدهبوسی میآید جلو، از آقا میخواهد که به او و همسرش یک قرآن بدهند که آقا جواب میدهد: « #قرآن را #فقط به #والدین و #همسر_شهید میدهم». پسر برمیگردد و مینشیند اما پس از چند دقیقه دوباره به آقا -که درحال دادن #انگشتر به دیگر بستگان است- میگوید قرآن را از پدرم گرفتم! لطفاً به ایشان یک انگشتر بدهید!
آقا هم درحالی که دستش را درون عبایش میبرد، با اخم و خنده به پسر میگوید: «چطور جرئت کردی قرآن رو از پدر بگیری؟» که جمع هم خندیدند.
ادامه دارد. ...
🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
🌹🕊
🌹🕊
حاشیه دیدار خانوادههای شهدای مدافع حرم با رهبر انقلاب اسلامی
#بخش_نهم
✨خانوادهی گرامی #شهیدمهدی_علیدوست آلانَقی؛ #پدر ایشون، آقای محمدرضا علیدوست؛ حال شما چطوره؟ #آلانق اسم مکانیه؟❓
پدر که خود معمم است توضیح میدهد که یکی از #روستاهای_تبریز است. #آقا که متوجه میشود خانواده ترکزبان هستند، گفتوگو را با #زبان_ترکی ادامه میدهد:
« #شهید چند سال داشت؟ چه زمانی شهید شد؟»
- 21 سال داشت؛ #تکاور بود. #پارسال، #سوم_محرم، تو آزادسازی مناطق شیعهنشین #حلب_شهید_شد.
🔵نوبت میرسد به #مادر_شهید؛
-آقا در #نماز_شب ما رو #دعا کنید.
- «چشم، حتماً؛ شما هم ما رو دعا کنید. ما بیشتر از شما احتیاج داریم به دعا.
🔵شهید و #همسر_شهید هم پنج سال با هم زندگی کردهاند. آن #پسرک_موطلایی هم که ناگهان آمد جلوی آقا و گفت من #علیام! #یادگار_شهید است.
🔵 #برادر_شهید هم که همزمان #دانشجو و #طلبه بود، از آقا خواست که بهدست ایشان معمم شود و آقا نیز پذیرفت که در جلسهای جداگانه این کار انجام شود.
🔵 #خواهر_شهید، #طلبهی جامعةالزهرای قم بود؛ به آقا گفت:
- بستگان و خواهران #مدافعین_حرم_پاکستانی از دوستان من هستند و گفتند که به شما #سلام برسونم.
- «در قم هستند؟ سلام من را به ایشان برسانید. آنها هم خیلی خوب کار میکنند. #زینبیون خیلی خوب #میجنگند؛ خیلی خوب #مجاهدت میکنند. سلام من را به پدرها و مادرها و خانوادههایشان برسانید.
🔵 #برادر_شهید هم که برای دیدهبوسی میآید جلو، از آقا میخواهد که به او و همسرش یک قرآن بدهند که آقا جواب میدهد: « #قرآن را #فقط به #والدین و #همسر_شهید میدهم». پسر برمیگردد و مینشیند اما پس از چند دقیقه دوباره به آقا -که درحال دادن #انگشتر به دیگر بستگان است- میگوید قرآن را از پدرم گرفتم! لطفاً به ایشان یک انگشتر بدهید!
آقا هم درحالی که دستش را درون عبایش میبرد، با اخم و خنده به پسر میگوید: «چطور جرئت کردی قرآن رو از پدر بگیری؟» که جمع هم خندیدند.
ادامه دارد. ...
🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
Forwarded from عکس نگار
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🌹🕊
حاشیه دیدار خانوادههای شهدای مدافع حرم با رهبر انقلاب اسلامی
#بخش_دهم
✍خانوادهی #شهید گرامی #محمد_بلباسی؛ #پدر از دنیا رفتن. #مادر، هاجر عباسی؛ #خواهر_شهید هم هستند.
🔶 #مادر_شهید توضیح میدهد که علاوه بر اینکه مادر شهید است، #شوهرش نیز #جانباز بوده و #برادرش_شهید شده و #برادر_شوهرش نیز #شهید شده؛ یعنی #عمو و #دایی #شهید_محمد_بلباسی نیز در #انقلاب و #جنگ_تحمیلی شهید شدهاند:
🔶حاج آقا من چند وقت قبل از شهادت محمد، #خواب دیدم که #شما یک #جعبهای به بنده دادید و من دیدم که یک #شیء زیبایی به بنده دادید و گفتید که این #حق_شماست؛ من فکر کردم که این برای خودم هست اما بعد شهادت محمد فهمیدم که آن برای محمد بوده. #شهید خیلی به شما #علاقه داشت و همیشه موقعی که #صحبتهای شما از تلویزیون پخش میشد، بچهها رو جمع میکرد که صحبتهای شما رو ببینند. خیلی دوست داشت که به #دیدار شما بیاد.
🔶آقا هم در تمام مدت چشم به زمین دوخته بودند و میگفتند: «سلامت باشید، زنده باشید.
🔶«خانم محبوبه بلباسی، #همسر گرامی شهید. #من_خواندم_وصیّتنامهی این شهید را که به این #همسرش میگوید که اگر شما نبودی، من به این راه نمیرفتم. شما بودی که کمک کردی من به این راه بروم. اینطوره خانم؟»
همسر شهید که گویی از تلطّف آقا #جا_خورده، چیزی نمیگوید. مادر شهید اما به زبان میآید که:
- بله، همینطوره؛ محمد اصلاً خونه نبود و بار زندگی و بزرگ کردن چهار تا بچه، روی دوش خانومش بود.
🔶در #آغوش همسر شهید، #دختر 20روزهی #شهید قرار دارد. همسر شهید از #آقا خواست که #در_گوش فرزندش #اذان و #اقامه بگوید. آقا نیز رو به جمعیت مردان گفت که بچه را از مادرش بگیرند. آقا شروع کرد در گوش راست اذان گفتن. به گوش چپ که رسید گویا نوزاد هوشیار شده بود و کمکم داشت تقلّا میکرد که رهبر آهستهآهسته او را تکان داد تا مجدداً آرام شود.
🔶نوبت به تحویل قرآنها و هدایا میرسد؛ #همسر_شهید به همراه #سه_فرزند_کمسن و سالش پیش میآیند؛ همسر شهید بلباسی به آقا میگوید:
-دایی شهید، شهید انقلابه؛ عموی شهید، شهید جنگه. خود شهید هم که در سوریه به شهادت رسید؛ #دعا_کنین که #بچههامون برن #قدس رو #آزاد کنن.
🔸«دعای مجاهدت میکنم براشون».🔸
🔶یکی از #بستگان_شهید که مسئول بسیج اساتید مازندران هست، جلوی آقا میآید و اظهار میکند که #انقلاب_اسلامی در #دانشگاهها #مهجور است؛ رهبر خطاب به ایشان میگوید:👇👇
🔶«شماها که هستین، غریب نیست دیگه! این همه #استاد_انقلابی. این همه دانشجوی انقلابی، دانشگاه مال شماست! چهار تا آدم ناباب هم ممکنه باشن. یکعده آدمهای بیتفاوت هستن؛ عیب نداره. وقتی یک گروه، یک مجموعهی انقلابی، در دانشگاه باشن، دیگه غریب نیست. مجموعه باشید، با هم باشید، غریب نخواهید بود.
ادامه دارد. ...
🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
🌹🕊
حاشیه دیدار خانوادههای شهدای مدافع حرم با رهبر انقلاب اسلامی
#بخش_دهم
✍خانوادهی #شهید گرامی #محمد_بلباسی؛ #پدر از دنیا رفتن. #مادر، هاجر عباسی؛ #خواهر_شهید هم هستند.
🔶 #مادر_شهید توضیح میدهد که علاوه بر اینکه مادر شهید است، #شوهرش نیز #جانباز بوده و #برادرش_شهید شده و #برادر_شوهرش نیز #شهید شده؛ یعنی #عمو و #دایی #شهید_محمد_بلباسی نیز در #انقلاب و #جنگ_تحمیلی شهید شدهاند:
🔶حاج آقا من چند وقت قبل از شهادت محمد، #خواب دیدم که #شما یک #جعبهای به بنده دادید و من دیدم که یک #شیء زیبایی به بنده دادید و گفتید که این #حق_شماست؛ من فکر کردم که این برای خودم هست اما بعد شهادت محمد فهمیدم که آن برای محمد بوده. #شهید خیلی به شما #علاقه داشت و همیشه موقعی که #صحبتهای شما از تلویزیون پخش میشد، بچهها رو جمع میکرد که صحبتهای شما رو ببینند. خیلی دوست داشت که به #دیدار شما بیاد.
🔶آقا هم در تمام مدت چشم به زمین دوخته بودند و میگفتند: «سلامت باشید، زنده باشید.
🔶«خانم محبوبه بلباسی، #همسر گرامی شهید. #من_خواندم_وصیّتنامهی این شهید را که به این #همسرش میگوید که اگر شما نبودی، من به این راه نمیرفتم. شما بودی که کمک کردی من به این راه بروم. اینطوره خانم؟»
همسر شهید که گویی از تلطّف آقا #جا_خورده، چیزی نمیگوید. مادر شهید اما به زبان میآید که:
- بله، همینطوره؛ محمد اصلاً خونه نبود و بار زندگی و بزرگ کردن چهار تا بچه، روی دوش خانومش بود.
🔶در #آغوش همسر شهید، #دختر 20روزهی #شهید قرار دارد. همسر شهید از #آقا خواست که #در_گوش فرزندش #اذان و #اقامه بگوید. آقا نیز رو به جمعیت مردان گفت که بچه را از مادرش بگیرند. آقا شروع کرد در گوش راست اذان گفتن. به گوش چپ که رسید گویا نوزاد هوشیار شده بود و کمکم داشت تقلّا میکرد که رهبر آهستهآهسته او را تکان داد تا مجدداً آرام شود.
🔶نوبت به تحویل قرآنها و هدایا میرسد؛ #همسر_شهید به همراه #سه_فرزند_کمسن و سالش پیش میآیند؛ همسر شهید بلباسی به آقا میگوید:
-دایی شهید، شهید انقلابه؛ عموی شهید، شهید جنگه. خود شهید هم که در سوریه به شهادت رسید؛ #دعا_کنین که #بچههامون برن #قدس رو #آزاد کنن.
🔸«دعای مجاهدت میکنم براشون».🔸
🔶یکی از #بستگان_شهید که مسئول بسیج اساتید مازندران هست، جلوی آقا میآید و اظهار میکند که #انقلاب_اسلامی در #دانشگاهها #مهجور است؛ رهبر خطاب به ایشان میگوید:👇👇
🔶«شماها که هستین، غریب نیست دیگه! این همه #استاد_انقلابی. این همه دانشجوی انقلابی، دانشگاه مال شماست! چهار تا آدم ناباب هم ممکنه باشن. یکعده آدمهای بیتفاوت هستن؛ عیب نداره. وقتی یک گروه، یک مجموعهی انقلابی، در دانشگاه باشن، دیگه غریب نیست. مجموعه باشید، با هم باشید، غریب نخواهید بود.
ادامه دارد. ...
🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
Forwarded from عکس نگار
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🌹🕊
حاشیه دیدار خانوادههای شهدای مدافع حرم با رهبر انقلاب اسلامی
#بخش_یازدهم
✍دیگر معلوم است که اواخر این جلسهی دو ساعته نزدیک است:
🌼خانوادهی گرامی #شهید_حمیدرضا_فاطمی_اطهر؛ #پدر_شهید، آقای عبدالرضای مُمبِنی.
آقا از #پدر میپرسد «چرا فامیلها فرق داره؟» پدر میگوید بچهها عوض کردند و من تنها کسی هستم که فامیلیام هنوز مُمبِنی هست و شاید هم عوض کنم. آقا میگوید: «نه، چرا عوض کنید؟ بگذارید باشه.» و پدر میگوید که این نام یک قوم است. در حین همین گفتوگو، #کودکی جلو میآید و #روبهروی آقا میایستد:
- میشه یه چی بهت بگم؟
-بگو!
- میشه یه #یادگاری بهم بدی؟
- «چشم! یه یادگاری هم به ایشون بدین!
جمعیت میخندند؛ وقتی #آقا به #کودکان انگشتر میدهد، همیشه به مسئولان جلسه تأکید میکند که دقت کنند #انگشتر، اندازهی دست بچهها باشد؛ اینبار هم با همان دقت پیگیر بودند.
🌼 #شهید_اطهر در سن 37سالگی به #شهادت رسیده؛ #مادر_!شهید عنوان میکند:
- حمیدرضا خیلی #دوست داشت از نزدیک #شما رو #زیارت کنه ولی نتونست.
- خدا انشاءالله نصیب ما کنه که از نزدیک #شهید شما رو در قیامت زیارت کنیم.
🌼پس از احوالپرسی با #همسر_شهید اطهر، نوبت به اهدای قرآنها و یادگاریها میرسد؛ #فاطمه، #دختر_نوجوان_شهید جلو میآید و به آقا میگوید:
- میشه یه #انگشتر از توی #جیبتون بدین؟!
- «از کجا #فهمیدین که توی جیبم انگشتر هست؟»
- دیدم از دور که داشتین میدادین به بقیه!
-این انگشتر هم خدمت شما! دیگه هم تو جیبم انگشتر نیست، تموم شد!
آقا و دختر و جمعیت با هم میخندند.
🌼 #پسر_کوچکتر_شهید اطهر هم جلو میآید؛ میگویند #مداح است و کلاس ششمی؛ از آقا میپرسد:
- اگر #امام_خمینی بود، #شما ازش چی میخواستین؟
آقا #دست_پسر را میگیرد و به #دیوار روبهرویش نگاه میکند؛ همگی گوشهایشان را تیز میکنند که آقا چه جوابی میخواهد بدهد. آقا بعد از کمی تأمّل میگوید:
- «فرق میکنه؛ اگر در سنّ شما بودم یه چیز میخواستم؛ اگر حالا بودم یه چیز دیگه میخواستم.
- حالا فکر کنین تو سنّ من بودین!
- «بهترین چیز #دعاست؛ ازش میخواستم که برام دعا کنه که بتونم #مثل امام خمینی حرکت کنم. این بهترین چیزه.»
🌼پسر که گویا انتظار چنین جوابی را نداشته، کمی سرش را پایین میاندازد! آقا با خنده ادامه میدهد: «حالا اگه انگشتر هم بخوای میدیم بهتون، حرفی نداریم!» و دوباره همه میخندند.
🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
🌹🕊
حاشیه دیدار خانوادههای شهدای مدافع حرم با رهبر انقلاب اسلامی
#بخش_یازدهم
✍دیگر معلوم است که اواخر این جلسهی دو ساعته نزدیک است:
🌼خانوادهی گرامی #شهید_حمیدرضا_فاطمی_اطهر؛ #پدر_شهید، آقای عبدالرضای مُمبِنی.
آقا از #پدر میپرسد «چرا فامیلها فرق داره؟» پدر میگوید بچهها عوض کردند و من تنها کسی هستم که فامیلیام هنوز مُمبِنی هست و شاید هم عوض کنم. آقا میگوید: «نه، چرا عوض کنید؟ بگذارید باشه.» و پدر میگوید که این نام یک قوم است. در حین همین گفتوگو، #کودکی جلو میآید و #روبهروی آقا میایستد:
- میشه یه چی بهت بگم؟
-بگو!
- میشه یه #یادگاری بهم بدی؟
- «چشم! یه یادگاری هم به ایشون بدین!
جمعیت میخندند؛ وقتی #آقا به #کودکان انگشتر میدهد، همیشه به مسئولان جلسه تأکید میکند که دقت کنند #انگشتر، اندازهی دست بچهها باشد؛ اینبار هم با همان دقت پیگیر بودند.
🌼 #شهید_اطهر در سن 37سالگی به #شهادت رسیده؛ #مادر_!شهید عنوان میکند:
- حمیدرضا خیلی #دوست داشت از نزدیک #شما رو #زیارت کنه ولی نتونست.
- خدا انشاءالله نصیب ما کنه که از نزدیک #شهید شما رو در قیامت زیارت کنیم.
🌼پس از احوالپرسی با #همسر_شهید اطهر، نوبت به اهدای قرآنها و یادگاریها میرسد؛ #فاطمه، #دختر_نوجوان_شهید جلو میآید و به آقا میگوید:
- میشه یه #انگشتر از توی #جیبتون بدین؟!
- «از کجا #فهمیدین که توی جیبم انگشتر هست؟»
- دیدم از دور که داشتین میدادین به بقیه!
-این انگشتر هم خدمت شما! دیگه هم تو جیبم انگشتر نیست، تموم شد!
آقا و دختر و جمعیت با هم میخندند.
🌼 #پسر_کوچکتر_شهید اطهر هم جلو میآید؛ میگویند #مداح است و کلاس ششمی؛ از آقا میپرسد:
- اگر #امام_خمینی بود، #شما ازش چی میخواستین؟
آقا #دست_پسر را میگیرد و به #دیوار روبهرویش نگاه میکند؛ همگی گوشهایشان را تیز میکنند که آقا چه جوابی میخواهد بدهد. آقا بعد از کمی تأمّل میگوید:
- «فرق میکنه؛ اگر در سنّ شما بودم یه چیز میخواستم؛ اگر حالا بودم یه چیز دیگه میخواستم.
- حالا فکر کنین تو سنّ من بودین!
- «بهترین چیز #دعاست؛ ازش میخواستم که برام دعا کنه که بتونم #مثل امام خمینی حرکت کنم. این بهترین چیزه.»
🌼پسر که گویا انتظار چنین جوابی را نداشته، کمی سرش را پایین میاندازد! آقا با خنده ادامه میدهد: «حالا اگه انگشتر هم بخوای میدیم بهتون، حرفی نداریم!» و دوباره همه میخندند.
🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
Forwarded from عکس نگار
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🌹🕊
حاشیه دیدار خانوادههای شهدای مدافع حرم با رهبر انقلاب اسلامی
#بخش_آخر
✍نوبت به #آخرین خانوادهی شهید میرسد:
«خانوادهی گرامی #شهید_علیرضا_قنواتی؛ #مادر از دنیا رفتن؛ #پدر بهعلت کسالت نیومدن؛ #همسر_شهید، خانم مریم آزادی؛ حال شما چطوره خانم؟ شهید چند سال داشتند؟»
- 53 سال حاج آقا
🔷آقا اسم #فرزندان_شهید را میآورند؛ پسر جوانی جلو میآید و میگوید حاج آقا ببخشید من تازه از #کربلا آمدهام، سرما خوردم و برای همین با شما روبوسی نمیکنم. آقا میپرسد:
- «شما چهکار میکنید؟»
- والّا چندبار میخواستیم #بریم_اونور دیگه.
- «کجا میخواستی بری؟»
- بالاخره ما رو اصلاً درست کردن برای اینکه بریم این #تکفیریها رو بزنیم؛ ولی حاج آقا ما رو #برگردوندن.
- «کی شما رو برگردونده؟»
- ایشون ما رو برگردوندن.
-ایشون از بستگان هستن؟
- نه، ایشون #مسئول_اعزام هستن.
مسئول اعزام که در انتهای #مجلس نشسته میگوید که #ایشان_فرزند_شهید هستند و #حاج_قاسم_سلیمانی دستور دادهاند که فرزندان شهدا اعزام نشوند.
🔷آقا این را که میشنود، میگوید: «خیلی خب؛ نروید... نروید... شما اینجا باشید برای نظام کار کنین.
🔷 #دختر_شهید قنواتی نیز جلو میآید و چند #نامه و #عکس به آقا هدیه میکند؛ نمیتواند گریهی خودش را کنترل کند؛ بهسختی خود را جمع میکند و به آقا میگوید که برایش #دعا کند. از آقا #یادگاری نیز میخواهد:
-اگر میشه این انگشتر دستتون رو هم به من بدید.
-انگشترهام رو که دادم دیگه؛ توی #دستم دیگه #انگشتری ندارم!
-خب انگشترهای اون یکی دستتون هم هست!
-نه، اینا دیگه برای هدیه نیست!
و به انگشترهای دیگر راضی میشود و مینشیند.
🔷حالا دیگر #دقایق_پایانی_دیدار است. هر کسی از گوشهای #تقاضای_یادگاری و #چفیه و #انگشتر میکند. گویا دیگر انگشترها و چفیهها تمام شده و مابقی افراد باید بعد از خروج آقا منتظر گرفتن هدایا باشند. #آقا دارد #روی_قاب_عکس_شهدایی که از طرف خانوادههای شهدا داده شده، چیزی #مینویسند به رسم یادگاری. پیرامون آقا کمکم #شلوغ میشود. آقا بالاخره بعد از یک ساعت و چهل و پنج دقیقه از روی صندلی خود بلند شده و از اتاق خارج میشوند. جمعیت #صلواتی میفرستند. همه شاداب و خندانند. گویا دیگر #دلتنگیهایشان پایان یافته باشد. به مجاهدتها میاندیشند؛ به بزرگ کردن این بچههای کوچک که جلوی رهبرشان ساعاتی بازی کردند، دراز کشیدند، دویدند و بزرگ شدند.
🔷آن دورترها هم -نه خیلی دورتر- انتهای #روضه، جور دیگری میشود. برای رأس و نیزه که نمیشود کاری کرد جز اشک؛ اما دست آتش از #دامن_حرم دور است و دیگر سنگ به پیشانی گنبد نمینشیند. از #جانها_سپری ساخته شده و سلام نظامی معینرضاها را پدران و پدربزرگها رو به گنبد و بارگاه میدهند؛ آنقدر محکم و مخلص که #کبوترها دوباره برگردند به #صحن و سرای #دختر_علی.
🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
🌹🕊
حاشیه دیدار خانوادههای شهدای مدافع حرم با رهبر انقلاب اسلامی
#بخش_آخر
✍نوبت به #آخرین خانوادهی شهید میرسد:
«خانوادهی گرامی #شهید_علیرضا_قنواتی؛ #مادر از دنیا رفتن؛ #پدر بهعلت کسالت نیومدن؛ #همسر_شهید، خانم مریم آزادی؛ حال شما چطوره خانم؟ شهید چند سال داشتند؟»
- 53 سال حاج آقا
🔷آقا اسم #فرزندان_شهید را میآورند؛ پسر جوانی جلو میآید و میگوید حاج آقا ببخشید من تازه از #کربلا آمدهام، سرما خوردم و برای همین با شما روبوسی نمیکنم. آقا میپرسد:
- «شما چهکار میکنید؟»
- والّا چندبار میخواستیم #بریم_اونور دیگه.
- «کجا میخواستی بری؟»
- بالاخره ما رو اصلاً درست کردن برای اینکه بریم این #تکفیریها رو بزنیم؛ ولی حاج آقا ما رو #برگردوندن.
- «کی شما رو برگردونده؟»
- ایشون ما رو برگردوندن.
-ایشون از بستگان هستن؟
- نه، ایشون #مسئول_اعزام هستن.
مسئول اعزام که در انتهای #مجلس نشسته میگوید که #ایشان_فرزند_شهید هستند و #حاج_قاسم_سلیمانی دستور دادهاند که فرزندان شهدا اعزام نشوند.
🔷آقا این را که میشنود، میگوید: «خیلی خب؛ نروید... نروید... شما اینجا باشید برای نظام کار کنین.
🔷 #دختر_شهید قنواتی نیز جلو میآید و چند #نامه و #عکس به آقا هدیه میکند؛ نمیتواند گریهی خودش را کنترل کند؛ بهسختی خود را جمع میکند و به آقا میگوید که برایش #دعا کند. از آقا #یادگاری نیز میخواهد:
-اگر میشه این انگشتر دستتون رو هم به من بدید.
-انگشترهام رو که دادم دیگه؛ توی #دستم دیگه #انگشتری ندارم!
-خب انگشترهای اون یکی دستتون هم هست!
-نه، اینا دیگه برای هدیه نیست!
و به انگشترهای دیگر راضی میشود و مینشیند.
🔷حالا دیگر #دقایق_پایانی_دیدار است. هر کسی از گوشهای #تقاضای_یادگاری و #چفیه و #انگشتر میکند. گویا دیگر انگشترها و چفیهها تمام شده و مابقی افراد باید بعد از خروج آقا منتظر گرفتن هدایا باشند. #آقا دارد #روی_قاب_عکس_شهدایی که از طرف خانوادههای شهدا داده شده، چیزی #مینویسند به رسم یادگاری. پیرامون آقا کمکم #شلوغ میشود. آقا بالاخره بعد از یک ساعت و چهل و پنج دقیقه از روی صندلی خود بلند شده و از اتاق خارج میشوند. جمعیت #صلواتی میفرستند. همه شاداب و خندانند. گویا دیگر #دلتنگیهایشان پایان یافته باشد. به مجاهدتها میاندیشند؛ به بزرگ کردن این بچههای کوچک که جلوی رهبرشان ساعاتی بازی کردند، دراز کشیدند، دویدند و بزرگ شدند.
🔷آن دورترها هم -نه خیلی دورتر- انتهای #روضه، جور دیگری میشود. برای رأس و نیزه که نمیشود کاری کرد جز اشک؛ اما دست آتش از #دامن_حرم دور است و دیگر سنگ به پیشانی گنبد نمینشیند. از #جانها_سپری ساخته شده و سلام نظامی معینرضاها را پدران و پدربزرگها رو به گنبد و بارگاه میدهند؛ آنقدر محکم و مخلص که #کبوترها دوباره برگردند به #صحن و سرای #دختر_علی.
🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw