Forwarded from عکس نگار
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🌹🕊
حاشیه دیدار خانوادههای شهدای مدافع حرم با رهبر انقلاب اسلامی
#بخش_هفتم
✍نوبت به خانوادهی بعدی میرسد؛
خانوادهی #شهید_ابوذر_امجدیان، از #کرمانشاه. #پدر_شهید، آقای علی حسن امجدیان هستند؛ خوب هستید آقا؟ پسرتون چند سالش بود؟»
29#_سالش بود حاج آقا
- «شما الان کجا هستید؟»
- کرمانشاه هستیم؛ در سنقر؛ یکی از روستاهای سنقر.
- «ها! سنقر! اومدم من اونجا در #ایام_جنگ.»
-بله، سفر هم آمدید چند سال پیش
و آقا در خلال صحبتهای بعدیاش هم میگوید که سفر کرمانشاه، سفر خیلی خوبی بود.
💠« #مادر_شهید، خانم فریده امجدیان؛ حال شما خوبه مادر؟»
مادر که در ردیف اول و جلوی آقا نشسته، بهدرستی نمیتواند فارسی حرف بزند. آقا میپرسد: «فارسی را متوجه میشوند؟» که میگوید بله. یکی از #برادران_شهید صحبتهای مادر را برای آقا به فارسی میگوید:
#دو_فرزند دیگر هم دارم که #فدای_شما باشه آقا.
آقا میگوید: خدا حفظشان کند.
💠آقا از پدر میپرسد که: «چرا مادر نمیتواند فارسی حرف بزند؟» و با پدر دقایقی دربارهی تاریخچهی زبان کردی در سنقر و تفاوتهایش با کردی اورامانات صحبت میکند.
پدر ادامه میدهد که:
#فرزندم_هدیهای_بود که دادم در #راه_اهل_بیت (علیهمالسلام)؛ اگر شما امر کنید ما دو تا بچهی دیگه هم داریم...
که آقا حرف پدر را نیمهتمام میگذارد:
🔹«نه، ما هیچوقت امر نمیکنیم؛ اینها رو باید نگهشون داریم انشاءالله برای #آیندهی این نظام. این #جوانها هر کدام یک #جواهرند؛ خیلی قیمت دارند برای آیندهی نظام که انشاءالله کار کنن و کشور رو بسازن و پیش ببرن.
💠حالا نوبت #همسر_شهید، خانم مریم امجدیان است که کنار مادر شوهرش نشسته است. میتوان بهراحتی #آثار_گریه و عزاداری را در همسر شهید مشاهده کرد؛ انگار که هنوز به #از_دست_دادن_عزیزش خو نگرفته باشد. خطاب به آقا میگوید:
- خیلی برایمان دعا کنید. #برای_بیقراریهایمان.
- «خدا انشاءالله بر #دلهای شما #صبر و سکینهی خودش رو نازل کند. بله، راست میگید. من #دعایم همین است. همیشه برای #آرامش دلهای خانوادهی شهیدان دعا میکنم.
💠 #عموی_شهید هم از گوشهی اتاق خود را معرفی میکند؛ مردی که روی #صندلی نشسته و 40ساله نشان میدهد؛ محکم سخن میگوید:
- من #جانباز 70درصد [جنگ تحمیلی] هستم. قسمت نشد که شهید بشم.
🔹«خب شما حالا هم که شهیدِ زندهاید؛ اشکال نداره.»
- با اینکه یک جانباز 70درصد نباید کار کنه اما بهصورت افتخاری دارم تو بیمارستان خدمترسانی میکنم. اشکال نداره بیام جلو #چفیه بگیرم و روبوسی کنم؟
-بله، حتماً، بفرمایید!
و عموی شهید با کمک یکی از #محافظان از جا بلند میشود، از میان جمعیت بهسختی عبور میکند و نزدیک که میشود، #آقا با خنده میگوید: #دستت_هم_که_شبیه_دست_منه!
همین جمله کافی است که #عموی_جانباز، روی دست آقا بیفتد و بهشدت #گریه کند.
💠حالا از گوشه و کنار اتاق، صدای گریهها آرامآرام بلند میشود؛ گویی که جمع فرصتی یافته تا با گریه، به همهی دلتنگیها، عشقها، جداییها و وصالها واکنش نشان دهد.
ادامه دارد. ....
🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
🌹🕊
حاشیه دیدار خانوادههای شهدای مدافع حرم با رهبر انقلاب اسلامی
#بخش_هفتم
✍نوبت به خانوادهی بعدی میرسد؛
خانوادهی #شهید_ابوذر_امجدیان، از #کرمانشاه. #پدر_شهید، آقای علی حسن امجدیان هستند؛ خوب هستید آقا؟ پسرتون چند سالش بود؟»
29#_سالش بود حاج آقا
- «شما الان کجا هستید؟»
- کرمانشاه هستیم؛ در سنقر؛ یکی از روستاهای سنقر.
- «ها! سنقر! اومدم من اونجا در #ایام_جنگ.»
-بله، سفر هم آمدید چند سال پیش
و آقا در خلال صحبتهای بعدیاش هم میگوید که سفر کرمانشاه، سفر خیلی خوبی بود.
💠« #مادر_شهید، خانم فریده امجدیان؛ حال شما خوبه مادر؟»
مادر که در ردیف اول و جلوی آقا نشسته، بهدرستی نمیتواند فارسی حرف بزند. آقا میپرسد: «فارسی را متوجه میشوند؟» که میگوید بله. یکی از #برادران_شهید صحبتهای مادر را برای آقا به فارسی میگوید:
#دو_فرزند دیگر هم دارم که #فدای_شما باشه آقا.
آقا میگوید: خدا حفظشان کند.
💠آقا از پدر میپرسد که: «چرا مادر نمیتواند فارسی حرف بزند؟» و با پدر دقایقی دربارهی تاریخچهی زبان کردی در سنقر و تفاوتهایش با کردی اورامانات صحبت میکند.
پدر ادامه میدهد که:
#فرزندم_هدیهای_بود که دادم در #راه_اهل_بیت (علیهمالسلام)؛ اگر شما امر کنید ما دو تا بچهی دیگه هم داریم...
که آقا حرف پدر را نیمهتمام میگذارد:
🔹«نه، ما هیچوقت امر نمیکنیم؛ اینها رو باید نگهشون داریم انشاءالله برای #آیندهی این نظام. این #جوانها هر کدام یک #جواهرند؛ خیلی قیمت دارند برای آیندهی نظام که انشاءالله کار کنن و کشور رو بسازن و پیش ببرن.
💠حالا نوبت #همسر_شهید، خانم مریم امجدیان است که کنار مادر شوهرش نشسته است. میتوان بهراحتی #آثار_گریه و عزاداری را در همسر شهید مشاهده کرد؛ انگار که هنوز به #از_دست_دادن_عزیزش خو نگرفته باشد. خطاب به آقا میگوید:
- خیلی برایمان دعا کنید. #برای_بیقراریهایمان.
- «خدا انشاءالله بر #دلهای شما #صبر و سکینهی خودش رو نازل کند. بله، راست میگید. من #دعایم همین است. همیشه برای #آرامش دلهای خانوادهی شهیدان دعا میکنم.
💠 #عموی_شهید هم از گوشهی اتاق خود را معرفی میکند؛ مردی که روی #صندلی نشسته و 40ساله نشان میدهد؛ محکم سخن میگوید:
- من #جانباز 70درصد [جنگ تحمیلی] هستم. قسمت نشد که شهید بشم.
🔹«خب شما حالا هم که شهیدِ زندهاید؛ اشکال نداره.»
- با اینکه یک جانباز 70درصد نباید کار کنه اما بهصورت افتخاری دارم تو بیمارستان خدمترسانی میکنم. اشکال نداره بیام جلو #چفیه بگیرم و روبوسی کنم؟
-بله، حتماً، بفرمایید!
و عموی شهید با کمک یکی از #محافظان از جا بلند میشود، از میان جمعیت بهسختی عبور میکند و نزدیک که میشود، #آقا با خنده میگوید: #دستت_هم_که_شبیه_دست_منه!
همین جمله کافی است که #عموی_جانباز، روی دست آقا بیفتد و بهشدت #گریه کند.
💠حالا از گوشه و کنار اتاق، صدای گریهها آرامآرام بلند میشود؛ گویی که جمع فرصتی یافته تا با گریه، به همهی دلتنگیها، عشقها، جداییها و وصالها واکنش نشان دهد.
ادامه دارد. ....
🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw