🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
218 subscribers
10.3K photos
590 videos
108 files
3.01K links
امروزفضیلت زنده نگهداشتن یادوخاطره ی #شهدا کمتراز #شهادت نیست
#امام_خامنه_ای
🌺شادی روح شهدا وسلامتی امام خامنه ای صلوات
!!این کانال هیچ صفحه ای دربرنامه های مجازی دیگر ندارد و متعلق به هیچ نهاد و موسسه ای نیست
ارتباط باخادم کانال:↙️↙️
@Ali_Faghiri
Download Telegram
#وصیت‌نامه📜

#بر_حذر باشید
ڪه بعد ازگذشت
سه دهه از #انقلاب

#جنگ هنوزبه پایان
نرسیده،بلڪه جنگ امروز
بسی سخت تراز #دفاع👊
#هشت_ساله می باشد.

#شهید_حامد_کوچک_زاده🌷
#مدافع_حرم✌️

🍃🌸 @Shahidegomnamm
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان #فرمانده_من #قسمت_صدوپنجاهم بسم رب الشهدا 🍃مادر کم کسی نیست ... #مادر_ضامن است ... مگر نه اینست که وقتی پیش بزرگی می رویم باید یک با آبرو همراهی مان کند ؟ ... با صدای زنگ در متوقف شدم ... این وقت شب ، کی می تونست باشه ؟ دفترچه رو گذاشتم جاش. چادرمو…
#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_صدوپنجاه_ویکم

🌸پوفی کشیدم و رفتم چای دم کردم ... دوباره کنارش نشستم و شروع کردم به اصرار کردن ... مامان نفس عمیقی کشیدو گفت : خیلی خب ...میگم ... من کنجکاوی های نوجوونیم مقارن با زمان #انقلاب بود ...

🌸همه جور کتاب می خوندم ... کتابای ممنوعه .ولی طرفدار هیچ گروهی نبودم ... شاید سنم کم بود ... از همون روزا هر روز از پنجره ی اتاقم بیرونو نگاه می کردم ... هر روز راس ساعت 7 صبح ، #مهدی از خونشون می زد بیرون و می رفت دانشگاه ... جوون بودم و خام ...

💞انگار وابسته ی این شده بودم که هفت صبح بیدار شم و راه رفتنشو نگاه کنم ...دقیق بود و خوش تیپ . وقتی #جنگ شد ،دیگه ندیدمش ... چند هفته مریض بودم و بی تاب ...

🌸 بلاخره تصمیممو گرفتم ... وسایلمو جمع کردم . مامان و بابام حریفم نشدن ، رفتم #خرمشهر ... ادم معتقدی نبودم ... وارد خرمشهر که شدم انگار گرد مرگ به شهر پاشیده بودن . بیمارستان پر از مجروح و شهید بود ... با این که ادم بی تجربه ای بودم ولی توی بیمارستان نیرو کم بود ...

🌸انگار مهدی رو از یاد برده بودم .بعنوان پرستار اوایل کار پانسمان انجام می دادم ولی کم کم یاد گرفتم ... چند ماهی گذشت ... حس می کردم باید به مجروحا کمک کنم از طرفی هم بی اندازه دل تنگ مهدی شده بودم ...

🌸خندیدو و ادامه داد : فکر می کردم شاید ازدواج کرده باشه ... یه روز که فردای عملیات بود و هی مجروح میاوردن ... طبق معمول با عجله و در عین حال ظرافت مشغول بخیه زخم یکی از مجروحا بودم ... موهام از گوشه ی مقنعم ریخته بود بیرون و آستینامم داده بودم بالا تا مزاحم کارم نشه .

🌸دکتر صادقی صدام کرد . رفتم پیشش ، بالای سر یه مجروح داشت #ترکشو رو از کتفش در میاورد ... #رزمندهه پشتش به من بود ... داشتم کمکش می کردم ... برخلاف خیلی از مجروحا ، اصلا صداش درنمیومد ...

💠ادامـــه دارد....

👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الہے دارد ⛔️🚫

منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat


🌹ڪانال عهـدبا شهـدا👇
💠 @Shahidegomnamm
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان #فرمانده_من #قسمت_صدوپنجاه_ودوم 🌸کار دکتر که تموم شد طبق معمول مشغول بخیه و پانسمان شدم ... صداشو شنیدم .. خم شدم سمت صورتش ببینم چی میگه ... دیدم مهدیه ... #شوکه نگاش کردم ... بی اختیار زدم زیر گریه ... مهدی اصلا نگاهم نمی کرد ولی وقتی فهمید منم…
#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_صدوپنجاه_وسوم

🌺حالم خیلی بد بود ... برام خواستگار اومده بود ... همه ی شرایطش خوب بود ... هیچ عذری رو خانوادم نمی پذیرفتن ... با اون خواستگاره رفتیم بیرون برای خرید عقد ...توی کوچه نگاهم به مهدی افتاد که با #لباسای_خاکی جلوی درشون بود ... #غریبانه نگاهم کرد ... با ناامیدی نگاهش کردم ... بغض داشتم ....

🌺شب که اومدم خونه مادر مهدی خونمون بود ... سلام دادمو رفتم تو اتاقم . حرفاشونو میشنیدم .به مامانم می گفت : مهدی خیلی وقته که خاطر لیلا رو می خواد ولی بخاطر #جنگ رفت جبهه .

🌺احساس وظیفه می کرد و نمی تونست برگرده ... همیشه تو نامه هاش به مادرش از لیلا جان می پرسه....بچم ازون موقع که برگشته حال و روز خوبی نداره ... پسره ، #غرور داره ولی من می بینم داره آب میشه ...

🌺تو رو خدا ، به لیلا بگید ... مهدی من درس خوندس ... تا اومدیم براش آستین بالا بزنیم ، جنگ شد ...
همچین با مظلوم حرف میزد که منم گریم گرفت ...بیشتر اشک شوق بود ، نمی تونستم تصور کنم که حتی بهم فکر میکنه ... کلی گریه کردم ...

🌺موقع رفتن مادرش ، دوییدم پشت پنجره ، دیدم روبه رو ی پنجره ایستاده و داره نگاه می کنه ... تا منو دید سرشو انداخت پایین ... وقتی مامانم اومدو چشمای سرخمو دید ، لو رفتم ....
با لبخند مهربونی نگاهم کرد ... با ذوق و شوق گفتم : مامان بقیشو بگو دیگه ... خیلی فیلم هندیه ...!

🌺_ ای بابا گلوم خشک شد !
با عجله دوییدم و چای آوردم ...مامان مقداری چای نوشید ...با اعتراض گفتم : مامان بگو دیگه ... بقیش چی شد ؟
_ هیچی نشد دخترم ... خانوادم راضی نمی شدن ... منم که ازین وضع خسته شده بودم یواشکی رفتم خرمشهر...

🌺 وقتی وارد بیمارستان شدم ، دیدم مهدی روی زمین ضرب گرفته و منتظر کسیه ...با کلی تپش قلب و اضطراب جلو رفتم و سلام دادم ... با دیدن من سرشو اورد بالا . نگاهش به رو به رو بود ... خیلی باصلابت و محکم بود ... با جدیت گفت : خانم اصلانی ، لطفا برگردید تهران ... خانوادتون نگرانن ...

🌺حرفی از خواستگاری نزد . فکر کردم منصرف شده ... وقتی داشت می رفت گفت : من تا رضایت پدرتونو بدست نیاورم دست برنمی دارم .فکر می کردم بابام خیلی عصبانی شه بی اجازه اومدم . ولی بابام خدابیامرز مرد خوش قلبی بود و صلاحمو می خواست . با اینکه ازم ناراحت بود ،باهام کنار اومد ...

🌺 البته رایزنیهای مهدی هم بی تاثیر نبود . بابام گفت زود برگردم ... وقتی فهمیدم خواستگارم با یکی دیگه ازدواج کرده خیالم راحت شد و برگشتم ... مهدی کار خودشو کرد و دل بابامو به دست آورد ... سال 64 بود که ازدواج کردیم ...

🌺تازه اونموقع فهمیدم مهدی چه آدم شوخ و خوش برخوردیه ... باهم جنوب بودیم مهدی منطقه بودومنم بیمارستان . زندگیمون خوب بود ... با اینکه همیشه دلم برای مهدی که تو منطقه بود شور میزد ... تا اینکه فهمیدم باردارم ... متعجب نگاهش کردم ... لحنش ناراحت بود .

🌺ادامه داد : مهدی خیلی خوشحال بود ... اصرار داشت برام پیش پدر و مادرم ولی من نمی تونستم از اونجا دل بکنم ... ماه های آخر بارداریم شب تو خونه تنها بودم ... نزدیک خونمون خمپاره زدن .... بچم افتاد ... حالم از لحاظ روحی اصلا خوب نبود ...

🌺دیگه بچه دار نمی شدیم ... خودمو سرزنش می کردم ... مهدی بیچاره هیچی نمی گفت فقط منو دلداری میداد ... جنگ تموم شد ه بود . رفتیم حرم امام رضا ، دخیل بستیم ... تا اینکه سال72 با عنایت امام رضا خدا تو رو بهمون داد ...

🌺واسه همینه که بابات اینقد دوست داره و ازت دلگیره شبا تنها میمونی ... می ترسه اتفاقی واست پیش بیاد ...
سرمو رو شونه ی مامان گذاشتم و گفتم : بابا عجب جنتلمنی بوده ها...
مامان خندید و سرمو نوازش کرد

💠ادامه دارد....

👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الہے دارد ⛔️🚫

منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat

🌹ڪانال عهـدبا شهـدا👇
💠 @Shahidegomnamm
Forwarded from عکس نگار
┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅

‍ │ #خاطره

صبحانه ای🍳 ڪه به #خلبان ها ✈️
می دادم،ڪره،مربا و پنیر🧀 بود.
یڪ روز #شهیدڪشوری مرا صدا زد گفت:
فلانی! گفتم بله:
گفت:شما در یڪ #منطقه جنگی💣
در مهمان سرا #ڪار می ڪنید، پس باید بدانید #مملڪت ما در حال #جنگ است و در تحریم #اقتصادی به سر می برد.

شما نباید ڪره، مربا و پنیر🧀 را باهم به ما بدهید درست است ڪه ماباید با
💣توپ و تانڪ های #دشمن بجنگیم ولی این دلیل نمی شود ما این گونه غذا بخوریم.

شما باید یڪ روز به ما #ڪره ،روز دیگر #پنیر و روز سوم به ما #مربا بدهید.
در سه روز باید از این ها استفاده ڪنیم وگرنه #اصراف است، من از شما خواهش می ڪنم ڪه این #ڪار را نڪنید
من گفتم:چشم...😊

#خلبان🛩
#هوا_نیروی_ارتش🍃🌹
#شهید_احمد_ڪشوری🕊
#سالگرد_شهادت 1359/09/15🍂
#استان_قزوین_زاده 1332🍃

┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅

🌹ڪانـال عهـدبـاشهـدا🌹
❥❥❥ @Shahidegomnamm
°•🌸
#خاطره

به شوهرم گفتم:
#جنگ ڪه تمام شدبرایم
یڪ #مسجدی پیداڪن
ڪه نیاز به #سرایدار داشته باشد

شوهرم گفت:برای چی!
#دڪتر در جواب گفت:
برای #زندگی...

#شهید_مصطفی_چمران🍃🌹

💠ID @Shahidegomnamm🕊
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان📚✒️ #فرمانده_من👮 #قسمت_صدو_هشتادو_چهار📖 ┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅ ❥• گرفتمش رو به روم با #عشق نگاهش کردمو بعد همون نگاه عاشقانمو به حسام دوختم #حسام بهم نزدیک شد و گفت: از صبحه تو دلم یه شوری دارم تا اینو ببینی می دونستم #خوشت میاد بردمش یه خیاط…
#داستان📚✒️
#فرمانده_من👮
#قسمت_صدو_هشتادو_پنج📖

┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅

❥• به مزار میرسیم #نگاه خسته ات را نثار چشمانم میکنی نگاهی که خستگی اش حاصل #جنگ و #کار و #جسم نیست نگاهت خسته است، این خستگی حاصل از #روح توست تو دلت گرفته ، #آسمان چشمانت هوای #باریدن دارد
میگویی : بانو ! بشین توی ماشین زود برمیگردم ،هیچ نمیگویم و فقط نگاهت میکنم نمی دانم #امشب چرا اینطور شده ام #ندایی در درونم میگوید : این آخرین نگاه هایم به توست،

❥• از این فکر #سخت آزرده میشوم دستت را جلوی صورتم تکان میدهی و میگویی : کجایی حاج خانوم ؟؟؟
(مکث) باشه؟؟؟
#تلخندی میزنم و میگویم : #اطاعت فرمانده، تو پیاده میشوی و #چفیه بر دوش آرام آرا م توی تاریکی گم میشوی اینجا هیچ #فانوسی روشن نیست از رفتنت حوصله ام سر میرود باورت میشود؟ توی همین چند دقیقه #دلم برایت تنگ شد کمی بعد روی شیشه ی ماشین #قطره های کوچکی میافت
# باران است که #نم_نم میبارد روی شیشه #بوسه میزند و بعد #سر میخورد، دستم را روی شکمم میگذارم نی نی #لگد میزند،انگار بازیش گرفته کاسه صبرم لبریز میشود هن هن کنان پیاده میشوم و در را قفل میکنم،

❥• یاد اصرار #مکررت برای آمدن به اینجا میافتم دلم ناگه #شور میزند سلانه سلانه از میان #قبور عبور میکنم تا به قطعه #نامداران بی نام میرسم اینجا گویی روز است این #فانوس ها اینجا را #بهشت میکنند،به دوستانم سلام میدهم صدای زوزه ی #باد مرا
به خود می آورد،چشمانم دور و بر را میکاود و دنبال تو میگردد دستم را به کمر میگیرم تا بتوانم راه بروم به شوق رویت گام برمیدارم امشب چقدر #خلوت است،

❥• امشب #منو_تو ، #مهتاب، #شهدا
و #خدا قشنگ ترین #مراعات النظیر میشوییم ،شهدا رفقایمان اند و مهتاب برق کوچکی از چشمان تو و خدا خالق این همه زیباییست اوشاعر شعریست مثل تو صدای ناله ای متوقفم میکند، #قلبم مرا به سمت صدا هدایت میکند چشم میگشایم اینجا مزار #شهدای مدافع حرم است تو را میبینم رو به رفقایت و پشت به من زانو زده ای و ضجه میزنی #گوش میسپارم به درد و دل هایت با دوستانت خلوت کرده ای

❥• میگویی :
اشکان ! #بی معرفت #رفیق کجا رفتی محمد رضا! تنها تنها #بهشتی شدی؟؟؟ #مصطفی کجایی؟؟؟ بخدا دلم واست #تنگ شده آهای #معراجیاااااا کجایید ؟؟؟؟ چرا نوبتم نمیرسه ؟ خستم از اینهمه #دلتنگی خدا منو بو کردی؟ بوی دنیا میدادم ؟؟؟ آره؟ من لیاقت ندارم ؟!!! گریه #امانت را میبرد زیر #باران خیس شده ایم بغضی گلویم را چنگ میزدو اشک هایم سرازیر میشود ... بغض #نامرد است...

#این_داستان_ادامه_دارد..‍

👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع
و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫

منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat

🍃🌹ڪانـال عهـدبـاشهـدا🍃🌹
❥❥❥ @Shahidegomnamm

┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅
💕🍃
🍃
خط مقدم دشمن #پشت_بام خانه شماست...

#جنگ از این نرم تر ...
دشمن خود به #خانه ما راه پیدا ڪرده
و هرچه را میخواهد #بدست گرفته است

#ماهواره_عامل_فساد
#تلنگر⚠️

🍃 @Shahidegomnamm
💕🍃
🖇 #کلام_شهید

باید بخود #جرأت داد...
این نوع جنگیدن بدرد نمیخورد
و لازم است ڪه #استراتژی در این #جنگ عوض شود.

#شهید_حسن_باقری🕊
#سالروز_شهادت🍂

___🌸🍃
@Shahidegomnamm
🖇 #کلام_شهید

#شهادت را نه در #جنگ،ڪه
در #مبارزه میدهند. ما هنوز #شهادتی
بی درد می طلبیم، #غافل از آنڪه #شهادت را جز به اهل #درد...

#شهید_سیدمرتضی_آوینی

@Shahidegomnamm
┄┅✿❀🍃🌹🍃❀✿┅┄
🖇 #کلام_شهید

باور ڪنید ڪه #جنگ هست
و جنگ امروز بسی #سخت تر
و #دشوارتر از #دفاع_هشت_ساله
میباشد دشمن...

#شهید_مدافع_حرم🕊
#حامد_کوچک_زاده🌷
#سالروز_شهادت🍂

@Shahidegomnamm
┄┅✿❀🍃🌹🍃❀✿┅┄
#کلام_شهید📃✒️

فڪرنڪنید
#جبهه به ما #نیاز دارد
ونباشیم ڪار #جنگ میخوابد؛

اصلا اینطور نیست؛ این #ما هستیم
ڪه #نیازمند این #محیط هستیم
تا به #خودسازی و...

#شهید_علی_جزمانی🍃🌺🍃

❥• @Shahidegomnamm🕊
#کلام_شهید 🕊

میگفت:
#جنگ معامله با #خداست
خدا #خریدار
#ما فروشنده
سند #قرآن
#بهـاء بهـشت...

#شهـید_حسین_خرازی 🌸

  🍃🌹ڪانـال عهـدبـا شهـدا🌹🍃
🆔@Shahidegomnamm
#سیره_شهید

#شهید_املاکی جانشین لشکر #گیلان که وقتی در میدان #جنگ شیمیایی زدند و #خودش هم آنجا در #معرض شیمیایی بود، #ماسک خودش را برداشت و به صورت #بسیجی همراهش بست

@Shahidegomnamm
#کلام_شهید

💢ننگ می دانم روزی را ببینم که #جنگ با #پیروزی اسلام تمام شده باشد

💢و من حتی #خراشی از این رزم بی امان #حق با #باطل در بدن نداشته باشم.

#شهید_کاظم_طاهرزاده🥀
#شبتون_شهدایی 🌙

🍃🌹ڪانال عهدبا شهدا🍃🌹
❥• @Shahidegomnamm🕊
یک #تلنگر_اسمانی🥀

دقت ڪرده اید...😔☝️

🌷شهداے #جنگ_تحمیلے یکے یکے
می آیند...💔
و #مدافعان_حرم یکے یکے میروند...😔💔

اما ما هنوز میگیم

" #شهدا_شرمنده_ایم 😭💔"

🍃🌹ڪانال عهدبا شهدا🍃🌹
❥• @Shahidegomnamm🕊
#سخنان_بزرگان📚


|ما برای #دینمان جنگ می کنیم، نه برای خاک
ما هر روزی که #جنگ تمام شد، با رویی گشاده ، و #آغوشی باز همه ملت عراق را به آغوش می گیریم و دیگر با آنها جنگ #نداریم.🏳

#جنگ ما، جنگی است بین اسلام و کفر ، نه جنگی مابین یک کشور و کشوری #دیگر،
جنگ مابین اسلام و کفر است

#امام_خمینی_ره

🍃🌹ڪانال عهدبا شهدا🍃🌹
❥• @Shahidegomnamm🕊
#کلام_شهید📩

#انقلاب ما #حق است، به #دشمن #امان ندهید؛ #دنیا ما را #محاصره_اقتصادی کرده تا #انقلاب ما را به #زانو درآورد، می‌خواهد #جنگ را #فرسایشی کند.

#سردار_شهید_علی_بینا_
۳۲سال پیش

🍃🌹ڪانال عهدبا شهدا🍃🌹
❥• @Shahidegomnamm🕊