🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
218 subscribers
10.3K photos
590 videos
108 files
3.01K links
امروزفضیلت زنده نگهداشتن یادوخاطره ی #شهدا کمتراز #شهادت نیست
#امام_خامنه_ای
🌺شادی روح شهدا وسلامتی امام خامنه ای صلوات
!!این کانال هیچ صفحه ای دربرنامه های مجازی دیگر ندارد و متعلق به هیچ نهاد و موسسه ای نیست
ارتباط باخادم کانال:↙️↙️
@Ali_Faghiri
Download Telegram
📌میگفت #نماز اول وقت
تنها راه نجات جوانان است.

#شهید_مدافع_حرم
#خادم_الشهدا_حجت_اسدی


🔷 @shahidegomnamm🔷
Forwarded from اتچ بات
#خادم_الشهدا
فقط یک مدال
برروی سینه نیست !
یک هدف وراه است...
وکسانی می توانند
#هم_مسیرباشندکه...
اَداواِدعارادفن کنند!
و #خاکی بودن را...
برای #آسمانی_شدن!
امتحان کنند
#دلنوشته
#خادم_الشهدا

💠کانال عهد با شهدا 💠
@Shahidegomnamm 👈کلیـک
بسم رب الشهدا
🌸رسم #خادمی را نوشتیم تا از حال و هوای خادمی دور نشویم ..

تا یادمان نرود شهدا را..
و تمام آن قول و قرارهایی که به پای خادمی مان ،روی دلمان نوشتیم..!!

که خادمی را نه ده روز ،که به تمام عمرمان می ماند..
که خادمی را انقضایی نیست!!

💠و آیا ما رسم خادمی را ادا کردیم !!..‌...

خدا کند که دل خوش نکنیم به خیلی کارها..

یارب ارحم ...

#خادم_الشهدا_شهید_حجت_الله_رحیمی
#دلنوشته


💠کانال عهد با شهدا💠
@shahidegomnamm 👈کلیک
Forwarded from عکس نگار
🍃آخر هر ماه #روضه_خوانی داشت ؛ توی زیر زمین خانه اش، که #حسینیه بود. معمولا هر کس می آمد، #روزه بود.
🍃آخر جلسه #نماز_جماعت بود وافطاری. هر دفعه یک گوسفند نذر می کرد؛ برای فقرا، آن هایی که می شناخت.
🍃شش بعد از ظهر، مراسم شروع می شد. اما دوستان نزدیک، از ساعت سه می آمدند.

🍃 حسینیه، قبل از سه آماده بود. نمی گذاشت کسی دست به چیزی بزند؛ خودش پاچه هایش را بالا می زد و مثل یک #خادم کارمی کرد. تو و بیرون حیاط را می شست و آب و جارو می کرد. جلسه که شروع می شد، خودش را خیلی نشان نمی داد. تا موقع نماز جماعت، جلو نمی آمد.

#شهید_صیادشیرازی
#خاطره
📗یادگاران، جلد 11 کتاب شهید صیاد، ص 81

🌾کانال عهدباشهدا🌾

https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
#داستان

#فرمانده_من

#قسمت_بیست_و_هفتم

به اینجای مداحی که رسید دیگه نتونست ادامه بده همینجور که پرده ی اشک جلوی دیدمو میگرفت دیدم برادر حسام سرشو انداخت زیر و شونه هاش شروع کردن به لرزیدن...😔
خیلی قشنگ و با احساس خوند،بدجوری دلم پرکشید سمت بی بی زینب (س)💚
نخواستم خلوتشو بهم بزنم اروم از کنارش بلند شدم حواسش بهم نبود بخاطر همین متوجه رفتنم نشد وسط راه برگشتم پشت سرمو نگاه انداختم که دیدم با تضرع دستاشو رو به اسمون گرفته بدجوری بهش غبطه میخوردم...نخواستم بگم حسودی میکنم چون غبطه خوردن حلاله و قشنگ تر به این میگن زرنگی...😜
از رفتنم پشیمون شدم برگشتم تا از دوربینو فلش کارته تشکر کنم.📷
با قدمای اروم و محکم خودمو نزدیک برادر حسام رسوندم...با تردید گفتم: برادر سعادت؟اروم سرشو بلند کرد...😞
این دومین بار بود که خلوتشو بهم می زدم یه ببخشیدی گفتمو بعد ادامه دادم:خواستم ازتون بابته دوربینم تشکر ویژه بکنم و همچنین بابت فلش کارت،اجرتون با بی بی زینب...
از جاش بلند شد و با صدای بغض دارش گفت:این چه حرفیه وظیفه بودخواهر...🙏🏻
بعد سرشو انداخت پایینو اروم از کنارم رد شد حالشو درک نمی کردم،دلم انگار متعلق به خودم نبود به قوله برادر حسام دلم یجوریه ولی پر از صبوریه....💔😢
بسه دیگه خیلی احساساتی شدم😑
وقتی برادر حسام رفت هم چنان سر جام ایستاده بودمو به خاکای رو ب روم زل زده بودم شلمچه #عشق_آباد من بود.😍
تو ناخودآگاه ذهنم هنوز داشتم به برادر حسام فکر میکردم.
مداحیش به دلم نشسته بود.
چه شعر قشنگی بود.💜
وصف حال من بود.💖
منی ک دختر بودمو نمی تونستم برم از حرم خانوم زینب کبری (س) محافظت کنم..💚
میگن آرزو بر جوانان عیب نیست.😢 #مدافع_حرم_شدنم_آرزوست.
هرچند به قول مامانم دختر مدافع حرم نیست مدافع حریمه (#ای_جااااان 😍)
#مدافع_حیا 😌
#مدافع_عفت 😌
#مدافع_حجاب 😍
با همون بغضی که از اول دوکوهه همراهم بود به سمت گنبد فیروزه ای ک بخش مرکزی یادمان و آرامگاه هشت شهید گمنام بود حرکت کردم
موقع ناهار زیارتشون کرده بودم اما الان قرار بود کنار یادمان برامون سخنرانی کنن. سپیده رو پیدا کردم و پیشش نشستم.😊
چند دقیقه بعد یه راوی اومدو شروع کرد به صحبت کردن:
بسم الله الرحمن الرحیم ...
عزیزان من همه شلمچه رو با عملیات کربلای 5 میشناسن ... شلمچه منطقه ای مرزی در غرب خرمشهر و نزدیکترین نقطه مرزی به شهر بصره ست..
در طول جنگ تحمیلی منطقه شلمچه صحنه عملیات های بیت المقدس، رمضان ،کربلای4 ،کربلای5 ،کربلای8 و بیت المقدس7 بوده که در این میان ، نبرد کربلای 5 از جایگاه ویژه ای برخورداره💔
این عملیات رومی تونیم سخت ترین عملیات دوران مقدس نام ببریم😔
تو عملیات کربلای 5 مردان بزرگی از این منطقه آسمانی شدن.💚😢
که در بینشون سرداران شهیدی چون
حسین خرازی ،یدالله کلهراسماعیل دقیقی ،عبدالله میثمی و ... به چشم می خورن.
بنا به دستور معظم له یادمان شهدای شلمچه توسط آستان مقدس رضوی بنا شد.
توی این یادمان 8 شهید مدفون هستند که زیارتگاه زائران راهیان نور و مسافران کربلاست.
وقتی حرفای اقای راوی تمام شد یکی از برادر بسیجی های خودمون جاش اومد و بی مقدمه شروع کرد به حرف زدن: خواهرم ،برادرم ؛برگرد ...
پشت سرتو نگاه کن ....
خوب بو بکش ....
چیزی جا نذاشتی ؟؟؟
فردا حتی دلتنگ عطر غریب اینجا میشی ..
دلتنگ تابلوهای #خسته_نباشی_بسیجی ،اگر خسته شدی بگو #یا_حسین_(ع)
دلتنگ تموم این مناطق میشی .... 《سکوت دوکوهه♡ ،غروب شلمچه♡ ،غربت طلائیه♡》 ( صدای گریه ی جمعیت😭 )
بازم بگم؟ یادت نیومد چی جا گذاشتی؟ وقتی اومدی باورت نمیشد کجا اومدی ... به دیدار کی؟؟؟ چی؟؟؟
اومدی ودیدی جز خاک هیچی نیس...
بی اختیار کفشاتو دراوردی و چفیتو گردنت انداختی و با کاروان راهی شدی..
از همون جایی ک یه روز قدمگاه یارای خمینی بود و یه روز قدمگاه یارای مهدی (عج)💚
آهای راهی وادی نور ،فردا که به شهر برگشتی باورت میشه؟
دیروز #دلت رو تو یه گوشه از این خاکا جا گذاشتی 💔
باورت میشه خاک مظلومیت شهدا به تنت نشسته😔
و خدا میدونه این خاک با دل بی قرارت چه خواهد کرد
(#دلم_پر_کشید😭)
التماس دعا عزیزان.
ان شاء الله کاروان تهران بیست دقیق دیگه حرکت میکنه "یاعلی"
بعد اون حرفا دلم حسابی گرفت،چقد دلم میخواست اینجا بمونم و #خادم_الشهدا بشم . #هنوز_نرفته_دلتنگ_اینجا_ام.
از چهره ی سپیده معلوم بود ک حسابی پکره به همین دلیل دیگه هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد.😥
راه افتادیم سمت ماشین...
توی راه به سپیده گفتم بره خودم موندم کنار آبا به اندازه ی کافی عکس انداخته بودم میخواستم تصویر اینجا تو ذهنم ثبت بشه.
جایی ک تو هر قدمی ک برداری کلی آدم شهید شدن .💚
#آهسته_قدم_بردار_اینجا_شهیدی_خفته_است

#ادامه_دارد...


💠کانال عهد با شهدا 💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXe
uiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان #فرمانده_من قسمت_صدوچهارم بسم الله الرحمن الرحیم ففدینا بذبح عظیم... دوباره دلامون شده کربلا دوباره سر سفره ی زینبیم بعد از پارک کردن ماشین حسام ظبطو خاموش کرد و پیاده شدیم...🚶🏻 ماه محرم شده بود و امشب تاسوعا بود... هردومون سرتا پا مشکی پوشیده بودیم…
#داستان
#فرمانده_من
قسمت_صدوپنجم

نزدیک اذان صبح بود...حسام اومد داخل خونه و درحالیکه حواسش به من نبود مشغول پوشیدن لباسای مشکیش شد... از پشتش زو شونه اش زدمو گفتم: حسام کجا میری؟؟؟
حسام یه لحظه جا خورد و متعجب به سمتم برگشت و گفت: فاطمه کی بیدار شدی؟
_بیدار شدم دیگه...
با سماجت پرسیدم: کجا میــــــــــری؟؟؟؟؟؟
با صدای ارومی جواب داد: میرم هیئت کمک بچه ها امروز نذریه اباعبدا... س...
حاجت میده بانو😊
_منم باهات بیام؟؟؟
_رفتن به مجلس امام حسین که اجازه نمی خواد...حاضر شو دوتایی بریم...
با عجله رفتم سمت کمد لباسام و کامل مشکی پوشیدم چادرمم سرم کردم و با حسام حرکت کردیم سمت مسجد...قرار شد نمازمونو به جماعت بخونیم...
بعد نماز از مسجد خارج شدم و رفتم سمت حسام به دیوار تکیه داده بود وسرش پایین بود وقتی متوجه حضورم شد به سمت هیئت رفتیم توی راه هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد و این نگرانیمو تشدید میکرد...وارد هیئت شدم زیر لب گفتم: ارباب سلام!
چادرمو دراوردمو رفتم سمتشون روز خادمی بود روز واقعه حس عجیبی داشتم...به خانوما سلام کردمو گفتم: من اومدم کمک کنم...
یکیشون با مهربونی گفت: عزیزم اگه میتونی چای بریز... واسه اقایون ببر... با سردرگمی اطرافو نگاه کردم چشمم به سماور یزرگ گوشه هیئت افتاد به سمتش رفتم و نشستم... استکانای چایی رو برداشتم و توشون چایی ریختم... از جا بلند شدم و رفتم سمت در اقایون...چای رو جلوی در گذاشتم تقه ای به در زدم و برگشتم کمکم هیئت داشت شلوغ میشد اخه به #ظهر_عاشورا نزدیک می شدیم...مداحی شروع شده بود و هیچکس تو حاله خودش نبود... دیده های پر اب همه حاکی از قلب شکسته شون بود...همه منتظر بودن...منتظر منتقم خون ثار ا... اشک می ریختم برای غربت امام حسین داغ برادر داغ پسر داغ نوزاد داغ رفیق برای صبر زینب برای دل شکسته ی امام سجاد برای بغض رقیه برای زجه های رباب...
نزدیک ظهر بود از هیئت بیرون اومدم قرار شد با سپیده بریم محل خوندن زیارت عاشورا... زیر اسمون حس و الش شبیه تر بود به عاشورای سال 61 هجری...نشستیم ودقایقی بعد دعا شروع شد جمعیت زیادی اومده بود افتاب سوزان نورشو همه جا پخش میکرد... و چادرهامون داغ شده بود...با این حال از شور و حال مون کم نمی شد غصه مون بیشتر میشد زیارت هرلحظه به اوج خودش می رسید اشکام بی محابا سرازیر میشدن سوز صدای مداح نا خوداگاه ادمو به هق هق می انداخت... اخر زیارت عاشورا بود که همه سجده کردند و یکصدا بخش سجدرو خوندیم....
زیارت عاشورا که تموم شد از سپیده جداشدم تصمیم گرفتم برم خونه...
کلیدو تو قفل در چرخوندم و وارد حیاط شدم از میون درختا گذاشتم و وارد خونه شدم بعد از عوض کردن لباسام...تلویزیونو روشن کردم ارتباط مستقیم با کربلای معلی بود... دلم یدفعه ای پر کشید سمت کربلا چه شور عجیبی داشتن زائرا...چه جمعیته عاشقی بودن... با اونکه تا حالا نرفته بودم اما دوست داشتم با حسام تجربه اش کنم...با صدای زنگ خونه تلویزینو خاموش کردم و رفتم دم در یه دخترک 12_13 ساله پشت در بود که تو دستش یه ظرف نذری بود...باخوشرویی تشکر کردم و نذریو برداشتم... و درو بستم رو ایوون نشستم و دره ظرفو باز کردم ...قیمه بود خیلی خوش عطر بود همیشه نذری های امام حسین با همه ی نذریا فرق داشت...رفتم تو خونه تا میزو بچینم دو تابشقاب گذاشتم و غذا رو گرم کردم سرمیز نشستم و منتظر حسام مونوم ساعت 4 شده بود و هنوز حسام نیومده بود خونه رفتم سمت تلفن و شمارشو گرفتم...جواب نمی داد...نگران نشدم مطمئن بودم سرش شلوغه و نتونسته جواب بده شب شده بود و صدای سینه زنی و مداحی به وضوح شنیده
میشد با عجله حاضر شدم و دوربینمو انداختم گردنم... از بین جمعیت رد شدم و روی یه بلندی ایستادم دسته ی عزاداری کم کم نزدیک می شد هدفم علِمِ چهل چراغ بود نور سبز رنگی از اون طرف توجهمو جلب کرد.. از نمای دور عکس انداختم اما زیاد خوب نشد... بعد از چند دقیقه علم دقیقا رو بروم بود... دوربینمو گرفتم جلوی چشمم و کمی خم شدم و عکس انداختم ...رفتم تو حافظه ی دوربین تا عکسو ببینم یکم که دقت کردم یه نفز شکل حسام تو عکس افتاده بود... دوربینو گرفتم پایین و به روبروم نگاه کردم دقیقا روبروم ایستاده بود و داشت سینه میزد یه لحظه قلبم اومد تو دهنم چهرش خیلی عجیب شده بود چشماش سرخ سرخ بود دور سرش یه سربند سبز رنگ بسته بود... که عبارت #یا_ثار_الله نوشته شده بود...لباسش مشکی بود یکم که حرکت کرد توجهم به پشتش لباسش جلب شد... با خط شکسته و گلی نوشته بود #خادم_الحسین
#محرم
#امام_حسین
#علمدار_نیامد #سپهدار_نیامد
#یا_ابوالفضل_العباس
#ماه_سرخ
#سینه_زنی
#زیارت_عاشورا

ادامه_دارد...

💠کانال عهدباشهدا💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
📝 #پیام_شهید

🔶اگرخواستیدبرای ‌شخصے ‌ڪاری‌ انجام دهید شخص رادرنظر نگیرید خـدا‌ را در نظر بگیرید و بگویید :
" فـــــی‌سبیـــــــــل‌الله "

#شهید_محمد_سلیمانی
#خادم_الشهدا

🆔 @shahidegomnamm 👈
✒️📃
👌🏼یـــــ❗️ـــک تلنـــ⚠️ــــگر

🔔🔔 #تلنگر

خادم شدن،
بہ پیراهن خادمے
وچسباندن پلاڪ خادمے
بر روےسینہ نیست!

#خادم_الشهدا بودن یڪ تفڪر است...
بیایید تمرین ڪنیم خادمےشهدا را...

@Shahidegomnamm
🍃🌷🍃


#دلنوشته


همچو مرغی سر به هوا که در پےِ دانه به قفس مےافتد...

دانه های رنگارنگ
در قفس دنیا اسیرمان کرده
و پرواز را از ما گرفته
حتی گاهی
دیگر به پرواز فڪر هم نمےکنیم...

شهادت، بهترین پــــــ🕊ـــر پرواز است
برای رهیدن از قفس تنگ دنیا
کاش دریابد ما را....

#شهادت_روزےمون
#نسئل_الله_منازل_الشهداء
#خادم_الشهداء


🍃🌸🍃
@Shahidegomnamm
#وصیت‌نامه🗞

#شهادت را نه برای فرار
از مسئولیت اجتماعی ونه برای
راحتی شخصی میخواهم...

بلڪه ازآنجا ڪه شهادت
در رأس قله #ڪمالات است😇
آن رامیخواهم...

#شهید_حجت_الله_رحیمی
#خادم_الشهدا

#شبتون_شهدایی 🌙

🍃🌹ڪانال عهدبا شهدا🍃🌹
❥• @Shahidegomnamm🕊
#خاطرات_شهید📚

ما سال ۹۴ تو اهواز تو پادگان حمیدیه، #خادم بودیم برا راهیان نور😊
جواد #مسئول ما بود☺️

جواد همه را صدا کرد برا #نماز_صبح
با چک و لگد😂
به من میگفت بلند شو ابله و رو شکمم راه میرفت😇

اقا بلند شدیم رفتیم #وضو گرفتیم وایسادیم نماز
تا همه خوندیم، گفت خب #بخوابید ساعت دو عه😅

ساعت ۲ نصف شب نماز صبح😳
آقا خوابید کف کانکس و #میخندید ماهم اعصابا...😬
هیچی دیگه #پتو را برداشتیم و انداختیم روش و دِ بزن😂

#شهید_جواد_محمدی🌷
#شهید_مدافع_حرم

🍃🌹ڪانال عهدبا شهدا🍃🌹
❥• @Shahidegomnamm🕊