Forwarded from عکس نگار
•●❥ 🖤 ❥●•
🍁 #خاطرات
💕 #به_یادهمسران_شهدا
✍شب بود خاطرات به جانم افتاده بود
یاد خاطرات #تلخ و #شیرین گذشته رهایم نمیکرد...
💞هر #خواستگاری می آمد
می پرسیدم #رهبری را قبول دارید؟!
یکی از مهمترین #سوالاتم بود..
💞روزی که قرار شد با #محمد حرف بزنیم
میخواستم بپرسم که او #پیش_دستی کرد
با کلی شوق و #ذوق گفتم بعلههههه..!
💞لبخندی زد
با صدای پخته و بم مردانه اش گفت #بله رو دادید دیگه؟!
تا چند دقیقه هر دو #خندیدیم
و من مانده بودم چه بله بلند بالایی گفته بودم..!
💞 #عشقم_آقا_بود..
مگر میشد با کسی زیر یک #سقف رفت که قبولش نداشته باشد!
💞 #مراسم ازدواجمان در #کهف_شهدا برگزار شد
آخ که چقدر #لذت بخش بود
#کنار_شهدا بله بگویی به دلبرت..💗
💞بعد ازدواجمان مدام سر به سرم میگذاشت
میگفت تو #هول کردی و #جواب_بله را زودتر گفتی و کل کل مان شروع میشد!
💞 #دلم برایش #تنگ شده بود..
کاش الان #کنارم بود و سر به سرم میگذاشت بابت همان بعله!
من اما #اینبار فقط میخندیدم..
متکا را به سویش پرتاب نمیکردم که او هم، جا خالی بدهد!
اصلا هر چه او بگوید هرچه او بخواهد
#فقط باشد #جانم به جانش بند بود
#زندگی_ام بود..
💞صدای #اذان به گوش می رسید و من همچنان #بیدار بودم
نماز را خواندم با #معبود که حرف زدم کمی #آرامتر شدم
💞اما باز #دلتنگی_ام سرجایش بود
نه! دیگر تاب ندارم باید به #دیدار معشوق بروم
عزم رفتن کردم سر راه برایش #گل نرگس خریدم
#عاشق گل نرگس بود..و من عاشق سلیقه اش..
💞هر قدمی که #نزدیکتر میشدم،تپش قلبم💓 بیشتر میشد
انگار نه انگار 3سال از ازدواجمان میگذشت
مثل روز اول #استرس به جانم افتاده بود
💞 #انتظار به پایان رسید
منتظرم بود..
کمی #اخم در چهره اش پنهان بود
من فقط یک دقیقه دیر کرده بودم و #محمدم حساس به قرار!
سلام محمدم..
سلام زندگی فاطمه..💚
خندید! دیوانه خنده های مردانه اش بودم..
#چشمم به چشمش افتاد
اشکهایم سرازیر شد..😭
باز اخمی کرد.. #یاد جمله اش افتادم!
#اشکت دم مشکت است،قوی باش دختر جان!
خندیدم تا #دلبرم ناراحت نشود..
💞کلی #حرف برای گفتن بود..
نمیتوانستم به این راحتی ها از او #جدا شوم
به #اجبار عزم رفتن کردم..
💞با چشمان بارانی😢 گفتم محمدم ✋سلام مرا به #بانوی_صبر برسان
💞قدم زنان راه را پیش گرفتم
#صدایی در قطعه ای از #بهشت پیچید
#منم_باید_برم؛ #آره_برم_سرم_بره....
آری #محمدم_سرش_رفته_بود!😔
🍀 #فاطمه_قاف
🚩 #مدافعان_حرم
📚 #داستانک
🌹ڪانال عهـدبا شهـدا👇
💠 @Shahidegomnamm
🍁 #خاطرات
💕 #به_یادهمسران_شهدا
✍شب بود خاطرات به جانم افتاده بود
یاد خاطرات #تلخ و #شیرین گذشته رهایم نمیکرد...
💞هر #خواستگاری می آمد
می پرسیدم #رهبری را قبول دارید؟!
یکی از مهمترین #سوالاتم بود..
💞روزی که قرار شد با #محمد حرف بزنیم
میخواستم بپرسم که او #پیش_دستی کرد
با کلی شوق و #ذوق گفتم بعلههههه..!
💞لبخندی زد
با صدای پخته و بم مردانه اش گفت #بله رو دادید دیگه؟!
تا چند دقیقه هر دو #خندیدیم
و من مانده بودم چه بله بلند بالایی گفته بودم..!
💞 #عشقم_آقا_بود..
مگر میشد با کسی زیر یک #سقف رفت که قبولش نداشته باشد!
💞 #مراسم ازدواجمان در #کهف_شهدا برگزار شد
آخ که چقدر #لذت بخش بود
#کنار_شهدا بله بگویی به دلبرت..💗
💞بعد ازدواجمان مدام سر به سرم میگذاشت
میگفت تو #هول کردی و #جواب_بله را زودتر گفتی و کل کل مان شروع میشد!
💞 #دلم برایش #تنگ شده بود..
کاش الان #کنارم بود و سر به سرم میگذاشت بابت همان بعله!
من اما #اینبار فقط میخندیدم..
متکا را به سویش پرتاب نمیکردم که او هم، جا خالی بدهد!
اصلا هر چه او بگوید هرچه او بخواهد
#فقط باشد #جانم به جانش بند بود
#زندگی_ام بود..
💞صدای #اذان به گوش می رسید و من همچنان #بیدار بودم
نماز را خواندم با #معبود که حرف زدم کمی #آرامتر شدم
💞اما باز #دلتنگی_ام سرجایش بود
نه! دیگر تاب ندارم باید به #دیدار معشوق بروم
عزم رفتن کردم سر راه برایش #گل نرگس خریدم
#عاشق گل نرگس بود..و من عاشق سلیقه اش..
💞هر قدمی که #نزدیکتر میشدم،تپش قلبم💓 بیشتر میشد
انگار نه انگار 3سال از ازدواجمان میگذشت
مثل روز اول #استرس به جانم افتاده بود
💞 #انتظار به پایان رسید
منتظرم بود..
کمی #اخم در چهره اش پنهان بود
من فقط یک دقیقه دیر کرده بودم و #محمدم حساس به قرار!
سلام محمدم..
سلام زندگی فاطمه..💚
خندید! دیوانه خنده های مردانه اش بودم..
#چشمم به چشمش افتاد
اشکهایم سرازیر شد..😭
باز اخمی کرد.. #یاد جمله اش افتادم!
#اشکت دم مشکت است،قوی باش دختر جان!
خندیدم تا #دلبرم ناراحت نشود..
💞کلی #حرف برای گفتن بود..
نمیتوانستم به این راحتی ها از او #جدا شوم
به #اجبار عزم رفتن کردم..
💞با چشمان بارانی😢 گفتم محمدم ✋سلام مرا به #بانوی_صبر برسان
💞قدم زنان راه را پیش گرفتم
#صدایی در قطعه ای از #بهشت پیچید
#منم_باید_برم؛ #آره_برم_سرم_بره....
آری #محمدم_سرش_رفته_بود!😔
🍀 #فاطمه_قاف
🚩 #مدافعان_حرم
📚 #داستانک
🌹ڪانال عهـدبا شهـدا👇
💠 @Shahidegomnamm
•●❥ 🖤 ❥●•
#داستانک
یک ماهی میشد که به خونه جدید نقل مکان کرده بودیم
مادر همسرم تنها بود؛آپارتمان بزرگتری تهیه کردیم تا با هم زندگی کنیم
چند روز اول از همه چی راضی بودیم
اما کم کم دردسرا شروع شد..
چند تا از همسایه ها تو آپارتمان سگ وگربه نگهداری می کردند..
این قضیه گاهی موجب سلب آسایش بقیه ساکنین میشد..
یه شب توی جلسات ساختمون؛ میترا خانوم و همسرش مدام میگفتن
دخترم..دخترم کتی بیا بریم
شلوغ نکن دیگه..
کجا قایم شدی..
بیا بریم از وقت خوابت گذشته!
من عاشق دختر بچه ها بودم؛منتظر بودم کتی بیاد تا ببینمش و لپش رو بکشم،بعد خداحافظی کنم
بالاخره کتی اومد..!
با دیدنش خشکم زد..مات و مبهوت زل زدم به یه گربه با لباسای تنگ صورتی..
میترا انگار از رفتار من ناراحت شد
کتی رو نازکرد،بغلش گرفت و رفت..
مدیر ساختمون گفت ما هم اولش مثل شما تعجب کردیم
چند باری هم بخاطر مشکلات پیش اومده تذکر دادیم
اما کار اینا از تذکر گذشته...
اون گربه حکم فرزند رو براشون داره و متاسفانه اینجور که ما شنیدیم،حاضر به بچه دار شدن هم نیستند..
متعجب زده از این حرفا خداحافظی کردم..
نشستم روی کاناپه؛زانوهامو جمع کردم و
تو فکر فرو رفتم..
من منکر مواظبت از حیوانات نبودم
هیچ وقتم آسیبی بهشون نرسونده بودم..
میدونستم که حیوانات هم حق و حقوقی بر گردن ما دارند..
اما کار اینا واقعا برام عجیب غریب بود..
یه لحظه دلم سوخت ..
هم برا اون گربه که اونجوری با اون لباسا خفه اش کرده بودند
هم برا میترا که لذت واقعی مادر شدن رو با لذت کاذب مادر گربه بودن عوض کرده بود..
حاج خانوم مشغول قرآن خوندن بود
حال منو که دید
کاغذی رو لای قرآن گذاشت و بست
ازم پرسید چیزی شده؟!
براش همه چی رو تعریف کردم
سری از روی تاسف تکون داد..
قرآن رو باز کرد و آیه 143 بقره رو با صدای بلند خوند
•●❥ وَ کَذلِکَ جَعَلْناکُمْ أُمَّةً وَسَطاً لِتَکُونُوا شُهَداءَ عَلَى النَّاسِ وَ یَکُونَ الرَّسُولُ عَلَیْکُمْ شَهیداً وَ.....
و ما بدینسان شما را امتی معتدل و میانه رو قرار دادیم تا گواهانی بر مردم باشید
و پیغمبر نیز (با رفتارهای معتدل ونیکوی خود)بر شما گواه باشد... ❥●•
گفت آدم که دچار افراط و تفریط بشه
آخر و عاقبتش همین میشه دیگه..
همسرم حدیثی از مولا علی گفت:
•●❥ پیامبر وضو می گرفت گربه ایی نزد او آمد پیامبر دانست که آن حیوان تشنه است، پیامبر ظرف آب را به سوی حیوان برد و آن آب را نوشید سپس پیامبر وضو گرفت ❥●•
پس مواظبت و نگهداری از حیوانات خوبه منتها به شرطها و شروطه ها...
به سال نرسیده مجبور شدیم به خاطر چند تا از همسایه ها که باغ وحش تو آپارتمان راه انداخته بودند
محل زندگیمونو عوض کنیم؛تا جایی سکونت کنیم که در آسایش کامل باشیم.
#فاطمه_قاف
#افراط_تفریط
🍃🌹ڪانـال عهـدبـا شهـدا🍃🌹
💚 @Shahidegomnamm🕊
#داستانک
یک ماهی میشد که به خونه جدید نقل مکان کرده بودیم
مادر همسرم تنها بود؛آپارتمان بزرگتری تهیه کردیم تا با هم زندگی کنیم
چند روز اول از همه چی راضی بودیم
اما کم کم دردسرا شروع شد..
چند تا از همسایه ها تو آپارتمان سگ وگربه نگهداری می کردند..
این قضیه گاهی موجب سلب آسایش بقیه ساکنین میشد..
یه شب توی جلسات ساختمون؛ میترا خانوم و همسرش مدام میگفتن
دخترم..دخترم کتی بیا بریم
شلوغ نکن دیگه..
کجا قایم شدی..
بیا بریم از وقت خوابت گذشته!
من عاشق دختر بچه ها بودم؛منتظر بودم کتی بیاد تا ببینمش و لپش رو بکشم،بعد خداحافظی کنم
بالاخره کتی اومد..!
با دیدنش خشکم زد..مات و مبهوت زل زدم به یه گربه با لباسای تنگ صورتی..
میترا انگار از رفتار من ناراحت شد
کتی رو نازکرد،بغلش گرفت و رفت..
مدیر ساختمون گفت ما هم اولش مثل شما تعجب کردیم
چند باری هم بخاطر مشکلات پیش اومده تذکر دادیم
اما کار اینا از تذکر گذشته...
اون گربه حکم فرزند رو براشون داره و متاسفانه اینجور که ما شنیدیم،حاضر به بچه دار شدن هم نیستند..
متعجب زده از این حرفا خداحافظی کردم..
نشستم روی کاناپه؛زانوهامو جمع کردم و
تو فکر فرو رفتم..
من منکر مواظبت از حیوانات نبودم
هیچ وقتم آسیبی بهشون نرسونده بودم..
میدونستم که حیوانات هم حق و حقوقی بر گردن ما دارند..
اما کار اینا واقعا برام عجیب غریب بود..
یه لحظه دلم سوخت ..
هم برا اون گربه که اونجوری با اون لباسا خفه اش کرده بودند
هم برا میترا که لذت واقعی مادر شدن رو با لذت کاذب مادر گربه بودن عوض کرده بود..
حاج خانوم مشغول قرآن خوندن بود
حال منو که دید
کاغذی رو لای قرآن گذاشت و بست
ازم پرسید چیزی شده؟!
براش همه چی رو تعریف کردم
سری از روی تاسف تکون داد..
قرآن رو باز کرد و آیه 143 بقره رو با صدای بلند خوند
•●❥ وَ کَذلِکَ جَعَلْناکُمْ أُمَّةً وَسَطاً لِتَکُونُوا شُهَداءَ عَلَى النَّاسِ وَ یَکُونَ الرَّسُولُ عَلَیْکُمْ شَهیداً وَ.....
و ما بدینسان شما را امتی معتدل و میانه رو قرار دادیم تا گواهانی بر مردم باشید
و پیغمبر نیز (با رفتارهای معتدل ونیکوی خود)بر شما گواه باشد... ❥●•
گفت آدم که دچار افراط و تفریط بشه
آخر و عاقبتش همین میشه دیگه..
همسرم حدیثی از مولا علی گفت:
•●❥ پیامبر وضو می گرفت گربه ایی نزد او آمد پیامبر دانست که آن حیوان تشنه است، پیامبر ظرف آب را به سوی حیوان برد و آن آب را نوشید سپس پیامبر وضو گرفت ❥●•
پس مواظبت و نگهداری از حیوانات خوبه منتها به شرطها و شروطه ها...
به سال نرسیده مجبور شدیم به خاطر چند تا از همسایه ها که باغ وحش تو آپارتمان راه انداخته بودند
محل زندگیمونو عوض کنیم؛تا جایی سکونت کنیم که در آسایش کامل باشیم.
#فاطمه_قاف
#افراط_تفریط
🍃🌹ڪانـال عهـدبـا شهـدا🍃🌹
💚 @Shahidegomnamm🕊
روزے حضرت عیسے (ع) از صحرایے مے گذشت. در راه به عبادت گاهے رسید ڪه عابدے در آنجا زندگے مے ڪرد.
حضرت با او مشغول سخن گفتن شد.
در این هنگام جوانے ڪه به ڪارهاے زشت و ناروا مشهور بود، از آنجا گذشت
وقتے چشمش به حضرت عیسے (ع) و مرد عابد افتاد، پایش سست شد و از رفتن باز ماند.
همان جا ایستاد و گفت: خدایا من از ڪردار زشت خویش شرمنده ام. اڪنون اگر پیامبرت مرا ببیند و سرزنشم ڪند، چه ڪنم؟! خدایا عذرم را بپذیر و آبرویم را مبر.
مرد عابد تا آن جوان را دید سر به آسمان بلند ڪرد و گفت: خدایا! مرا در قیامت با این جوان گناه ڪار محشور نڪن.
در این هنگام خداوند به پیامبرش وحے فرمود ڪه به این عابد بگو:
ما دعایت را مستجاب ڪردیم و تو را با این جوان محشور نمے ڪنیم، چرا ڪه او به دلیل توبه و پشیمانے اهل بهشت است و تو به دلیل غرور و خودبینے، اهل دوزخ!
❌ با دیدن ظاهر کسی زود قضاوت نکنیم!!!
و اگر کسی را دیدیم که گناهی انجام داد آبرویش را نبریم شاید توبه کرده باشد و پیش خدا عزیزباشد⚠️
برای درست شدن جامعه علاوه بر تذکر مناسب به دیگران ، ابتدا از خودمان شروع کنیم
#داستانک📝
🍃کانال #جهادی_فرهنگی عهدباشهدا
❤️ @Shahidegomnamm | 📔
حضرت با او مشغول سخن گفتن شد.
در این هنگام جوانے ڪه به ڪارهاے زشت و ناروا مشهور بود، از آنجا گذشت
وقتے چشمش به حضرت عیسے (ع) و مرد عابد افتاد، پایش سست شد و از رفتن باز ماند.
همان جا ایستاد و گفت: خدایا من از ڪردار زشت خویش شرمنده ام. اڪنون اگر پیامبرت مرا ببیند و سرزنشم ڪند، چه ڪنم؟! خدایا عذرم را بپذیر و آبرویم را مبر.
مرد عابد تا آن جوان را دید سر به آسمان بلند ڪرد و گفت: خدایا! مرا در قیامت با این جوان گناه ڪار محشور نڪن.
در این هنگام خداوند به پیامبرش وحے فرمود ڪه به این عابد بگو:
ما دعایت را مستجاب ڪردیم و تو را با این جوان محشور نمے ڪنیم، چرا ڪه او به دلیل توبه و پشیمانے اهل بهشت است و تو به دلیل غرور و خودبینے، اهل دوزخ!
❌ با دیدن ظاهر کسی زود قضاوت نکنیم!!!
و اگر کسی را دیدیم که گناهی انجام داد آبرویش را نبریم شاید توبه کرده باشد و پیش خدا عزیزباشد⚠️
برای درست شدن جامعه علاوه بر تذکر مناسب به دیگران ، ابتدا از خودمان شروع کنیم
#داستانک📝
🍃کانال #جهادی_فرهنگی عهدباشهدا
❤️ @Shahidegomnamm | 📔