#الموت الصدام
به سنگری رسیدم و به #عربی گفتم:
قولوا لا اله الالله!
منظورم این بود که #تسلیم شوید!
كسی جواب نداد.
خیلی #تشنه ام بود!
معمولا در سنگرهای #دشمن آب خُنک و #گوارا پیدا میشد.
وقتی دیدم صدایی نمیآید و کسی خارج نمیشود، به سرعت وارد #سنگر شدم.
ناگهان لولهی داغ #اسلحه را پشت سرم احساس كردم!
آرامآرام از سنگر بیرون آمدم!
تا چشمم به هیکل بزرگ او افتاد، رنگم پرید!
کماندویی اردنی یا سودانی بود،
دقیقا یادم نیست.
فقط میدانم #عراقی نبود!
اسرای عراقی تا به اسارت درمیآمدند، خیلی سریع این جمله را تكرار میكردند:
#الدّخیل_الخمینی و #الموت_لصدام!
كه ناخودآگاه ورد زبان ما هم شده بود.
وقتی هیکل آن #كماندو را دیدم که با غضب نگاهم میکرد، نزدیك بود كه قبض روح شوم!
با خود گفتم بهتر است اعلام #اسارت کنم!
ناخواسته و تند تند گفتم:
الدخیل الخمینی و الموت لصدام!
بدون آنکه بدانم اصلا چه میگویم، این جمله را تکرار میکردم!
او لبش را گزید و با چهرهی #عصبانی گفت:
الدخیل الخمینی، هان؟
الموت لصدام، هان؟
و چند تا فحش عربی نثارم کرد.
بدون آنکه بدانم باید چیزی غیر این را بگویم، جواب دادم:
نعم، نعم یا سیدی!
با پوتینهای بزرگش #لگد محكمی به من زد که دو متر به هوا پرت شدم و چند متر آن طرفتر افتادم!
من هم میان نالهام طوری كه متوجه نشود، به #ترکی بهش گفتم:
اِشَّگ آدام!
یک مرتبه #گلنگدن را کشید و آمد بالای سرم!
چشمهایش کاسهی #خون بود!
شاید با خودش فکر میکرد که این #بسیجی های نوجوان چهقدر #شجاع و با ایماناند كه مدام تکرار میکنند:
الدخیل الخمینی...! تازه دوزاریم افتاده بود که ای دل غافل!
من باید برعکس میگفتم!
تا آمدم بگویم لا ...، به گمان اینکه دوباره میخواهم آن جمله را تکرار کنم، بر سرم فریاد زد و گفت:
اُسکوت!
و انگشتش را به اشارهی هیس مقابل لبهایش گرفت.
آمادهی #شلیک بود!
چشمهایم را بسته بودم و داشتم اَشهدم را میخواندم و كمكم از او فاصله میگرفتم که ناگهان صدای شلیک تیری آمد!
بلافاصله تیر دیگری به بازوی راستم خورد كه مرا به هوا بلند کرد و محکم به روی #خاکریز کوبید!
چشم که باز کردم دیدم بسیجیهای لشكر «علیبن ابیطالب(ع)» قم با لبخند، بالای سرم هستند و آن #غول بیشاخ و دم در گوشهای به خاک افتاده و به درک واصل شده است!
از فردای آن روز بچههای گردان تا به یكدیگر میرسیدند، میگفتند:
الدخیل الخمینی، هان؟
الموت لصدام، هان؟
و این قضیه اسباب خنده و شادی بچههای گردان را تا مدتها فراهم كرده بود.
🇮🇷 پایگاه بســــــیــج تلگرام 🇮🇷
telegram.me/joinchat/BaOAwT5zfbIlCz_3z1Lpjg
https://www.instagram.com/p/BKEDZojAaR6/
به سنگری رسیدم و به #عربی گفتم:
قولوا لا اله الالله!
منظورم این بود که #تسلیم شوید!
كسی جواب نداد.
خیلی #تشنه ام بود!
معمولا در سنگرهای #دشمن آب خُنک و #گوارا پیدا میشد.
وقتی دیدم صدایی نمیآید و کسی خارج نمیشود، به سرعت وارد #سنگر شدم.
ناگهان لولهی داغ #اسلحه را پشت سرم احساس كردم!
آرامآرام از سنگر بیرون آمدم!
تا چشمم به هیکل بزرگ او افتاد، رنگم پرید!
کماندویی اردنی یا سودانی بود،
دقیقا یادم نیست.
فقط میدانم #عراقی نبود!
اسرای عراقی تا به اسارت درمیآمدند، خیلی سریع این جمله را تكرار میكردند:
#الدّخیل_الخمینی و #الموت_لصدام!
كه ناخودآگاه ورد زبان ما هم شده بود.
وقتی هیکل آن #كماندو را دیدم که با غضب نگاهم میکرد، نزدیك بود كه قبض روح شوم!
با خود گفتم بهتر است اعلام #اسارت کنم!
ناخواسته و تند تند گفتم:
الدخیل الخمینی و الموت لصدام!
بدون آنکه بدانم اصلا چه میگویم، این جمله را تکرار میکردم!
او لبش را گزید و با چهرهی #عصبانی گفت:
الدخیل الخمینی، هان؟
الموت لصدام، هان؟
و چند تا فحش عربی نثارم کرد.
بدون آنکه بدانم باید چیزی غیر این را بگویم، جواب دادم:
نعم، نعم یا سیدی!
با پوتینهای بزرگش #لگد محكمی به من زد که دو متر به هوا پرت شدم و چند متر آن طرفتر افتادم!
من هم میان نالهام طوری كه متوجه نشود، به #ترکی بهش گفتم:
اِشَّگ آدام!
یک مرتبه #گلنگدن را کشید و آمد بالای سرم!
چشمهایش کاسهی #خون بود!
شاید با خودش فکر میکرد که این #بسیجی های نوجوان چهقدر #شجاع و با ایماناند كه مدام تکرار میکنند:
الدخیل الخمینی...! تازه دوزاریم افتاده بود که ای دل غافل!
من باید برعکس میگفتم!
تا آمدم بگویم لا ...، به گمان اینکه دوباره میخواهم آن جمله را تکرار کنم، بر سرم فریاد زد و گفت:
اُسکوت!
و انگشتش را به اشارهی هیس مقابل لبهایش گرفت.
آمادهی #شلیک بود!
چشمهایم را بسته بودم و داشتم اَشهدم را میخواندم و كمكم از او فاصله میگرفتم که ناگهان صدای شلیک تیری آمد!
بلافاصله تیر دیگری به بازوی راستم خورد كه مرا به هوا بلند کرد و محکم به روی #خاکریز کوبید!
چشم که باز کردم دیدم بسیجیهای لشكر «علیبن ابیطالب(ع)» قم با لبخند، بالای سرم هستند و آن #غول بیشاخ و دم در گوشهای به خاک افتاده و به درک واصل شده است!
از فردای آن روز بچههای گردان تا به یكدیگر میرسیدند، میگفتند:
الدخیل الخمینی، هان؟
الموت لصدام، هان؟
و این قضیه اسباب خنده و شادی بچههای گردان را تا مدتها فراهم كرده بود.
🇮🇷 پایگاه بســــــیــج تلگرام 🇮🇷
telegram.me/joinchat/BaOAwT5zfbIlCz_3z1Lpjg
https://www.instagram.com/p/BKEDZojAaR6/
Instagram
🎈🎈🎈🎈🎈
💣💣💣💣💣
🎃🎃🎃🎃🎃
👓👓👓👓👓
#الموت الصدام
به سنگری رسیدم و به #عربی گفتم:
قولوا لا اله الالله!
منظورم این بود که #تسلیم شوید!
كسی جواب نداد.
خیلی #تشنه ام بود!
معمولا در سنگرهای #دشمن آب خُنک و #گوارا پیدا میشد.
وقتی دیدم صدایی نمیآید و کسی خارج نمیشود،…
💣💣💣💣💣
🎃🎃🎃🎃🎃
👓👓👓👓👓
#الموت الصدام
به سنگری رسیدم و به #عربی گفتم:
قولوا لا اله الالله!
منظورم این بود که #تسلیم شوید!
كسی جواب نداد.
خیلی #تشنه ام بود!
معمولا در سنگرهای #دشمن آب خُنک و #گوارا پیدا میشد.
وقتی دیدم صدایی نمیآید و کسی خارج نمیشود،…