https://s4.picofile.com/file/8362281792/IMG_20180312_175201_059.jpg
📝 #خاطراتی مستند و میدانی از عملیات عاشورایی #بدر :
💢 #شب_حمله
📌 #قسمت_اول
🔹حوالی ساعت یک بامداد روز چهارشنبه ۱۳۶۳/۱۲/۲۲ ، بعد از ساعت ها پیاده روی نفس گیر ، وارد یک کانال آب کشاورزی خشک شده و در امتداد کانال به ستون یک ردیف شده و آماده آغاز عملیات شدیم ، آسمان کاملأ تاريک و منطقه بصورت مشکوکی ساکت و آرام است ، داخل کانال هم چنان در سکوت فرو رفته که صدای تند ضربان قلب همسنگران کاملاً به گوش می رسد .
قرار بر آن است که پس از رسیدن رمز عملیات ، از کانال خارج شده و در کمال سکوت به مواضع دشمن نزدیک و در یک حمله غافلگیرانه خط اول دشمن را شکسته و خود را به رزمندگان در محاصره لشگر هشت نجف برسانیم .
همگی بی صبرانه منتظر شنيدن رمز و فرمان حرکت هستیم ، اما دقایق به سرعت سپری و خبری از رمز نمی شود ، ناگهان صدای انفجار و تيراندازی مسلسل های سبک و سنگين فضای منطقه را پر می کند و خبر از درگیری شدیدی می دهد که ما کاملاً ازش بی خبر هستیم ! انگاری حمله آغاز و رزمندگان با نيروهای دشمن درگير شده بودند ، اما دسته ما همچنان داخل کانال و منتظر فرمان حمله و رمز عمليات می باشد . نگرانی از جا ماندن و عدم حضور در صحنه نبرد موجب اعتراض همرزمان شده و در اين خصوص برادر خليل آهومند فرمانده دسته را مورد سوال قرار داده و علت عدم حرکت را جويا می شوند . برادر آهومند هم نرسيدن دستور حرکت و عدم دریافت رمز عملیات را علت عقب ماندن از بقيه نيروهای گردان عنوان کرده و رزمندگان را به سکوت و آرامش دعوت می کنند .
آتش پر حجم دشمن ، دقيقأ بر روی کانال و اطراف آن هدايت شده و گرد و غبار و دود باروت ، حاصل از انفجارات همه جا را فراگرفته و داخل کانال کاملاً تيره و تار شده و تیر و ترکش مثل باران بر سرمان ریخته میشود. از نحوه آغاز عمليات و جزئيات درگيری هیچ اطلاعی نداریم ، اما داد و فرياد رزمندگان و صدای ناله های جانسوز مجروحان از همان نزديکها به گوش می رسد و خبر از سنگينی نبرد و اوضاع وخیم منطقه می دهد .
دقایقی را در بی خبری کامل و نگرانی شدید سپری می کنیم تا اینکه یکدفعه سر و کله فرمانده محور ، #سردار_شهید_ميرزاعلی_رستمخانی پیدا شده و از دیدنمان در داخل کانال بقدری ناراحت می شود که با عصبانیت فراوان از فرمانده دسته علت زمین گیری دسته و عدم حرکت رزمندگان را جويا میگردد .
پاسخ های برادر آهومند ، سردار را راضی نکرده و با لحنی تند چند تذکر اساسی به ايشان داده و با گفتن رمز عمليات که نام مبارک (يا فاطمه الزهرا س ) است، دستور حرکت داده و خودش هم به همراه چند نفر بی سیم چی ، جلوی دسته افتاده و از کانال خارج و به سمت مواضع دشمن شروع به پيشروی می کنیم .
از زمين و آسمان آتش می بارد و رگبار گلوله های سرخ رسام لحظه ای قطع نمی شود ، منطقه به جهنمی آتشین مبدل شده و در هر قدم صدهـا گلوله توپ و خمپاره و موشک است که به اطراف ستون اصابت و ترکشهای ريز و درشت شأن زوزه کشان از اطراف مان رد می شوند ، مدام روی زمين خیز می رویم و باز برخاسته و با سرعت به راه خود ادامه می دهیم .
کم کم به محل اصلی درگيری رسيده و ناگهان مقابل چشمانمان چنان صحنه دردآور و ناراحت کننده ای را می بینیم که زبان و قلم قادر به گفتن و نوشتن آن نبوده و نخواهد بود .
با هرقدمی که بجلو بر می داریم ، تعداد بيشتری از همرزمانمان را می بینیم که زخم خورده و شهید وسط میدان افتاده اند ، فضای منطــقه به توسط روشنائی صدها گلوله منور و نورافکن های قوی تانکها و نورحاصل از سوختن خودروهای زرهی دشمن ، کاملا روشن و اطراف تا دهها متر به وضوح ديده می شود ، پيکرهای زخم خورده و غرقه درخون ياران و همسنگران در هرطرفی ديده می شود و صدای زمزمه های جانسوز و ناله های دردآلود زخمها که بسيار هم دلخراش و دردآور هستند ، از هر سمت و سو به گوش می رسد .
بعضی از عزيزان مجروح با گرفتن پاهايمان التماس می کنند تا آنها را به عقب منتقل کنيم و بعضی ها هم در حالی که از چند ناحيه مجروح بوده و توانی برای سخن گفتن نداشتند ، با اشاره دست سمت جلو و سنگرهای کمين دشمن را نشان مان می دادند و با زبان بی زبانی می خواستند که به پیشروی خود ادامه دهیم .
به کنار يکی از سه سنگر کمين دشمن که در بالای تپه مانندی به ارتفاع چهار يا پنچ متری از سطح زمين ساخته شده بود رسيده و شدت آتشباری دشمن ، مجبورمان میکند که همانجا کنار جاده خاکی ، پشت خاکريزی کوتاه و کوچک پناه بگیریم ، سردار رستمخانی و یارانش از ستون جدا و سمت وسط میدان می روند و ماهم همانطور نشسته و منتظر دستورات بعدی می شویم و طولی هم نمیکشد که خمپاره ای در کنارمان فرود آمده و موجب زخمی شدن تعدای از همراهان می شود .
❇️ #ادامه_دارد
🖍 خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
📝 #خاطراتی مستند و میدانی از عملیات عاشورایی #بدر :
💢 #شب_حمله
📌 #قسمت_اول
🔹حوالی ساعت یک بامداد روز چهارشنبه ۱۳۶۳/۱۲/۲۲ ، بعد از ساعت ها پیاده روی نفس گیر ، وارد یک کانال آب کشاورزی خشک شده و در امتداد کانال به ستون یک ردیف شده و آماده آغاز عملیات شدیم ، آسمان کاملأ تاريک و منطقه بصورت مشکوکی ساکت و آرام است ، داخل کانال هم چنان در سکوت فرو رفته که صدای تند ضربان قلب همسنگران کاملاً به گوش می رسد .
قرار بر آن است که پس از رسیدن رمز عملیات ، از کانال خارج شده و در کمال سکوت به مواضع دشمن نزدیک و در یک حمله غافلگیرانه خط اول دشمن را شکسته و خود را به رزمندگان در محاصره لشگر هشت نجف برسانیم .
همگی بی صبرانه منتظر شنيدن رمز و فرمان حرکت هستیم ، اما دقایق به سرعت سپری و خبری از رمز نمی شود ، ناگهان صدای انفجار و تيراندازی مسلسل های سبک و سنگين فضای منطقه را پر می کند و خبر از درگیری شدیدی می دهد که ما کاملاً ازش بی خبر هستیم ! انگاری حمله آغاز و رزمندگان با نيروهای دشمن درگير شده بودند ، اما دسته ما همچنان داخل کانال و منتظر فرمان حمله و رمز عمليات می باشد . نگرانی از جا ماندن و عدم حضور در صحنه نبرد موجب اعتراض همرزمان شده و در اين خصوص برادر خليل آهومند فرمانده دسته را مورد سوال قرار داده و علت عدم حرکت را جويا می شوند . برادر آهومند هم نرسيدن دستور حرکت و عدم دریافت رمز عملیات را علت عقب ماندن از بقيه نيروهای گردان عنوان کرده و رزمندگان را به سکوت و آرامش دعوت می کنند .
آتش پر حجم دشمن ، دقيقأ بر روی کانال و اطراف آن هدايت شده و گرد و غبار و دود باروت ، حاصل از انفجارات همه جا را فراگرفته و داخل کانال کاملاً تيره و تار شده و تیر و ترکش مثل باران بر سرمان ریخته میشود. از نحوه آغاز عمليات و جزئيات درگيری هیچ اطلاعی نداریم ، اما داد و فرياد رزمندگان و صدای ناله های جانسوز مجروحان از همان نزديکها به گوش می رسد و خبر از سنگينی نبرد و اوضاع وخیم منطقه می دهد .
دقایقی را در بی خبری کامل و نگرانی شدید سپری می کنیم تا اینکه یکدفعه سر و کله فرمانده محور ، #سردار_شهید_ميرزاعلی_رستمخانی پیدا شده و از دیدنمان در داخل کانال بقدری ناراحت می شود که با عصبانیت فراوان از فرمانده دسته علت زمین گیری دسته و عدم حرکت رزمندگان را جويا میگردد .
پاسخ های برادر آهومند ، سردار را راضی نکرده و با لحنی تند چند تذکر اساسی به ايشان داده و با گفتن رمز عمليات که نام مبارک (يا فاطمه الزهرا س ) است، دستور حرکت داده و خودش هم به همراه چند نفر بی سیم چی ، جلوی دسته افتاده و از کانال خارج و به سمت مواضع دشمن شروع به پيشروی می کنیم .
از زمين و آسمان آتش می بارد و رگبار گلوله های سرخ رسام لحظه ای قطع نمی شود ، منطقه به جهنمی آتشین مبدل شده و در هر قدم صدهـا گلوله توپ و خمپاره و موشک است که به اطراف ستون اصابت و ترکشهای ريز و درشت شأن زوزه کشان از اطراف مان رد می شوند ، مدام روی زمين خیز می رویم و باز برخاسته و با سرعت به راه خود ادامه می دهیم .
کم کم به محل اصلی درگيری رسيده و ناگهان مقابل چشمانمان چنان صحنه دردآور و ناراحت کننده ای را می بینیم که زبان و قلم قادر به گفتن و نوشتن آن نبوده و نخواهد بود .
با هرقدمی که بجلو بر می داریم ، تعداد بيشتری از همرزمانمان را می بینیم که زخم خورده و شهید وسط میدان افتاده اند ، فضای منطــقه به توسط روشنائی صدها گلوله منور و نورافکن های قوی تانکها و نورحاصل از سوختن خودروهای زرهی دشمن ، کاملا روشن و اطراف تا دهها متر به وضوح ديده می شود ، پيکرهای زخم خورده و غرقه درخون ياران و همسنگران در هرطرفی ديده می شود و صدای زمزمه های جانسوز و ناله های دردآلود زخمها که بسيار هم دلخراش و دردآور هستند ، از هر سمت و سو به گوش می رسد .
بعضی از عزيزان مجروح با گرفتن پاهايمان التماس می کنند تا آنها را به عقب منتقل کنيم و بعضی ها هم در حالی که از چند ناحيه مجروح بوده و توانی برای سخن گفتن نداشتند ، با اشاره دست سمت جلو و سنگرهای کمين دشمن را نشان مان می دادند و با زبان بی زبانی می خواستند که به پیشروی خود ادامه دهیم .
به کنار يکی از سه سنگر کمين دشمن که در بالای تپه مانندی به ارتفاع چهار يا پنچ متری از سطح زمين ساخته شده بود رسيده و شدت آتشباری دشمن ، مجبورمان میکند که همانجا کنار جاده خاکی ، پشت خاکريزی کوتاه و کوچک پناه بگیریم ، سردار رستمخانی و یارانش از ستون جدا و سمت وسط میدان می روند و ماهم همانطور نشسته و منتظر دستورات بعدی می شویم و طولی هم نمیکشد که خمپاره ای در کنارمان فرود آمده و موجب زخمی شدن تعدای از همراهان می شود .
❇️ #ادامه_دارد
🖍 خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
https://s3.picofile.com/file/8362974500/IMG_20161223_223227.jpg
📝 #خاطراتی مستند و میدانی از عملیات عاشورایی #بدر :
💢 #خط_همایون روز اول
📌 #قسمت_اول
🔹نمی دانم چقدر در خواب بودم ، اما با صدای پی در پی انفجار و افتادن یک گونی خاک بر سرم از خواب پریده و هراسان از لبه کانال مشغول وارسی اطراف شدم ، لودرهای عراقی هنوز مشغول کار و پرکردن کانال بدبو بودند و خبری از آتش باری تانکها و تیراندازی نفرات نبود ، یک هواپیمای قدیمی ، مدل جنگ جهانی دوم ، بالای سر کانال با صدای قار قار اینطرف و آنطرف می رفت و در هر رفت و برگشت بصورت عجیبی در آسمان می ایستاد و سیلی از راکت های خود را روانه کانال و اطرافش می کرد .
ساعت هفت و نیم صبح را نشان می داد و آفتاب داغ جنوب منطقه را حسابی گرم و سوزان کرده بود ، تا آرام شدن اوضاع و رفتن هواپیما در سنگر پناه گرفته و بعد با احتیاط زدم بیرون تا دنبال بقیه همرزمان بگردم ، صبح هنگام حمل مجروحان بقدری سراسیمه بودم که اصلاً توجه ای به داخل کانال نکرده و نمی دانستم چه اوضاعی داره و همین که از سنگر خارج شدم ، با صحنه ای مواجه شدم که واقعاً خشکم زد ، داخل کانال مملو از شهيد و مجروح بود و تا چشم کار میکرد ، آدم سالم و سرپایی در طول طویل کانال دیده نمی شد .
هر رزمنده ای که ديشب در عين عمليات زخمی شده بود ، سينه خيز و کشان کشان خود را به لبه کانال رسانده و به داخلش افتاده بود . مدتی این طرف و آن طرف کانال را در پی همرزمان سالم گشتم و هیچ کس را نیافتم ، انگاری تک و تنها بودم ، بین آنهمه شهيد و مجروح !
اضطراب و دلهره عظيمی سراتاپای وجودم را فرا گرفته و غم تنهائی و ترس از اسارت در آن بيابان غريب و ناشناس همچون خوره به جانم افتاد و چنان بی قرارم کرد که شروع به گریه کردم و لحظاتی همچون مرغ سر بریده به اين سو و آن سو پريده و مثل آدمهای گمشده ، داد و فرياد کردم و بلند بلند سوت زدم تا شاید یکی بشنود و جوابم را بدهد ، اما متأسفانه هيچ خبری نشد .
گريان و نالان کف کانال ، کنار تعدادی از زخمی ها و شهدا نشسته و در بلاتکلیفی خودم غوطه ور شدم ، در همین حال و احوال یکی یکدفعه مچ پام را گرفت و با زبان ترکی گفت : عباس ! پس چرا مثل پیرزن ها داری شیون میکنی..!؟ توکل به خدا کن و بلندشو به بچهها کمک کن و زخم هایشان را ببند..!
برگشتم و دیدم بسیجی دلاور حاج عباس احمدی پدر همرزمان بسیجی داود و سعید احمدی هستند که از ناحیه پا مجروح هستند ، سريع صورت شو بوسیده و با وسايل پانسمانی که به کمر داشت ، زخم پاشو بستم و خیلی مضطرب پرسیدم ، میدونی ، بچه های گردان کجا هستند !؟ با لبخند نازی گفت : خیالت راحت ، همه نمردند و صبح زود تعدادی از اینجا گذشتن و با عجله رفتن سمت بالای کانال ، بطرف بالا بری ، حتماً پیدایشان می کنی ، فقط قول بده ، اگه پیدا شأن کردی ، بگی که بیایند دنبال ما و نگذارند به دست عراقی ها بیفتیم .
حرف های حاج عباس کلی حالم را درست کرد و آرام شدم و برای یافتن یاران به سمت بالای کانال حرکت کرده و با قلبی امیدوار و روحیه ای عالی مشغول کمک به زخمی ها شدم
آتشباری دشمن کاملاً خاموش و سکوت دردناک و غم افزايی فضای کانال را فرا گرفته بود ، تنها صدای ضعيف ناله ها و راز و نیازهای جانسوز مجروحان را می شنیدم ، زمزمه های خوش و آرام بخش ياالله ، ياحسين(ع) ، يا زهرا(س) ، يا
ابوالفصل (س) ، يا مهدی (عج) آن عزیزان چنان صادقانه و عاشقانه بود که تا اعماق دل می نشست و روح را به پرواز در می آورد .
شتابان و عرق ریزان زخم یکی را بسته و به دیگری از قمقمه های پر شهدا آب داده و به تنی چند قول برگشت با نیروهای کمکی را دادم ، تا اینکه نفس زنان به ورودی کانال و جاده خاکی رسیده و با احتیاط کامل مشغول وارسی اطراف شدم.
همه جا ساکت بود و فقط صدای انفجارات قوی از سمت عقبه به گوش میرسید ، دقایقی با دقت اطراف را زیر نظر گرفته و هیچ اثری از نیروهای خودی و بچه های گردان خودمان پیدا نکردم ، باز دلهره و نگرانی سراغم آمد و ترس از اسارت به جانم افتاد ، داشتم از یافتن همرزمان ناامید می شدم که ناگهان صدای همهمهای از آنطرف جاده خاکی شنیدم ، انگاری ترکی حرف می زدند ، کف جاده زیر دید تانکها و تک تیراندازان عراقی بود و برای همین هم سینه خیز شروع به عبور از جاده کرده و آنطرف داخل چاله ای بزرگ ، تعداد زیادی از رزمندگان گردان های حضرت علی اکبر (ع) لشگر ۳۱ عاشورا و گردان حر زنجان را دیدم که در گوشه و کنارش در حال گپ زدن و استراحت هستند ، بقدری از دیدن نیروهای خودی و همرزمان گردان خودمان خوشحال شدم که از شدت شوق و هیجان با نفر به نفرشأن دست داده و روبوسی کردم....
❇️ #ادامه_دارد
🖍 خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
📝 #خاطراتی مستند و میدانی از عملیات عاشورایی #بدر :
💢 #خط_همایون روز اول
📌 #قسمت_اول
🔹نمی دانم چقدر در خواب بودم ، اما با صدای پی در پی انفجار و افتادن یک گونی خاک بر سرم از خواب پریده و هراسان از لبه کانال مشغول وارسی اطراف شدم ، لودرهای عراقی هنوز مشغول کار و پرکردن کانال بدبو بودند و خبری از آتش باری تانکها و تیراندازی نفرات نبود ، یک هواپیمای قدیمی ، مدل جنگ جهانی دوم ، بالای سر کانال با صدای قار قار اینطرف و آنطرف می رفت و در هر رفت و برگشت بصورت عجیبی در آسمان می ایستاد و سیلی از راکت های خود را روانه کانال و اطرافش می کرد .
ساعت هفت و نیم صبح را نشان می داد و آفتاب داغ جنوب منطقه را حسابی گرم و سوزان کرده بود ، تا آرام شدن اوضاع و رفتن هواپیما در سنگر پناه گرفته و بعد با احتیاط زدم بیرون تا دنبال بقیه همرزمان بگردم ، صبح هنگام حمل مجروحان بقدری سراسیمه بودم که اصلاً توجه ای به داخل کانال نکرده و نمی دانستم چه اوضاعی داره و همین که از سنگر خارج شدم ، با صحنه ای مواجه شدم که واقعاً خشکم زد ، داخل کانال مملو از شهيد و مجروح بود و تا چشم کار میکرد ، آدم سالم و سرپایی در طول طویل کانال دیده نمی شد .
هر رزمنده ای که ديشب در عين عمليات زخمی شده بود ، سينه خيز و کشان کشان خود را به لبه کانال رسانده و به داخلش افتاده بود . مدتی این طرف و آن طرف کانال را در پی همرزمان سالم گشتم و هیچ کس را نیافتم ، انگاری تک و تنها بودم ، بین آنهمه شهيد و مجروح !
اضطراب و دلهره عظيمی سراتاپای وجودم را فرا گرفته و غم تنهائی و ترس از اسارت در آن بيابان غريب و ناشناس همچون خوره به جانم افتاد و چنان بی قرارم کرد که شروع به گریه کردم و لحظاتی همچون مرغ سر بریده به اين سو و آن سو پريده و مثل آدمهای گمشده ، داد و فرياد کردم و بلند بلند سوت زدم تا شاید یکی بشنود و جوابم را بدهد ، اما متأسفانه هيچ خبری نشد .
گريان و نالان کف کانال ، کنار تعدادی از زخمی ها و شهدا نشسته و در بلاتکلیفی خودم غوطه ور شدم ، در همین حال و احوال یکی یکدفعه مچ پام را گرفت و با زبان ترکی گفت : عباس ! پس چرا مثل پیرزن ها داری شیون میکنی..!؟ توکل به خدا کن و بلندشو به بچهها کمک کن و زخم هایشان را ببند..!
برگشتم و دیدم بسیجی دلاور حاج عباس احمدی پدر همرزمان بسیجی داود و سعید احمدی هستند که از ناحیه پا مجروح هستند ، سريع صورت شو بوسیده و با وسايل پانسمانی که به کمر داشت ، زخم پاشو بستم و خیلی مضطرب پرسیدم ، میدونی ، بچه های گردان کجا هستند !؟ با لبخند نازی گفت : خیالت راحت ، همه نمردند و صبح زود تعدادی از اینجا گذشتن و با عجله رفتن سمت بالای کانال ، بطرف بالا بری ، حتماً پیدایشان می کنی ، فقط قول بده ، اگه پیدا شأن کردی ، بگی که بیایند دنبال ما و نگذارند به دست عراقی ها بیفتیم .
حرف های حاج عباس کلی حالم را درست کرد و آرام شدم و برای یافتن یاران به سمت بالای کانال حرکت کرده و با قلبی امیدوار و روحیه ای عالی مشغول کمک به زخمی ها شدم
آتشباری دشمن کاملاً خاموش و سکوت دردناک و غم افزايی فضای کانال را فرا گرفته بود ، تنها صدای ضعيف ناله ها و راز و نیازهای جانسوز مجروحان را می شنیدم ، زمزمه های خوش و آرام بخش ياالله ، ياحسين(ع) ، يا زهرا(س) ، يا
ابوالفصل (س) ، يا مهدی (عج) آن عزیزان چنان صادقانه و عاشقانه بود که تا اعماق دل می نشست و روح را به پرواز در می آورد .
شتابان و عرق ریزان زخم یکی را بسته و به دیگری از قمقمه های پر شهدا آب داده و به تنی چند قول برگشت با نیروهای کمکی را دادم ، تا اینکه نفس زنان به ورودی کانال و جاده خاکی رسیده و با احتیاط کامل مشغول وارسی اطراف شدم.
همه جا ساکت بود و فقط صدای انفجارات قوی از سمت عقبه به گوش میرسید ، دقایقی با دقت اطراف را زیر نظر گرفته و هیچ اثری از نیروهای خودی و بچه های گردان خودمان پیدا نکردم ، باز دلهره و نگرانی سراغم آمد و ترس از اسارت به جانم افتاد ، داشتم از یافتن همرزمان ناامید می شدم که ناگهان صدای همهمهای از آنطرف جاده خاکی شنیدم ، انگاری ترکی حرف می زدند ، کف جاده زیر دید تانکها و تک تیراندازان عراقی بود و برای همین هم سینه خیز شروع به عبور از جاده کرده و آنطرف داخل چاله ای بزرگ ، تعداد زیادی از رزمندگان گردان های حضرت علی اکبر (ع) لشگر ۳۱ عاشورا و گردان حر زنجان را دیدم که در گوشه و کنارش در حال گپ زدن و استراحت هستند ، بقدری از دیدن نیروهای خودی و همرزمان گردان خودمان خوشحال شدم که از شدت شوق و هیجان با نفر به نفرشأن دست داده و روبوسی کردم....
❇️ #ادامه_دارد
🖍 خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
https://s8.picofile.com/file/8368041692/IMG_20180727_190720_037.jpg
📝 #خاطره_ای عجیب و شنیدنی از کمینگاه منافقان #عملیات_مرصاد :
#قسمت_اول
🔹روز دوم از عملیات دشمن شکن مرصاد ، #سردار_پاسدار_محمود_عباسی فرمانده دلاور تیپ ۳۶ انصارالمهدی (عج) در محوطه مقر صدام کرد و گفت : مأموریتی برات دارم ، باید تعدادی از مسئولین و مدیران زنجان را برای بازدید از منطقه عملیاتی ببری ، بعد هم یک مینی بوس پر از مدیر و رئیس و معاون را تحویلم داد و تاکید هم کرد که فقط تا شهر اسلام آباد غرب رفته و برگردم .
خلاصه سلاح و تجهیزات را برداشته و با سلام و صلوات راه افتادیم ، اول در تنگه چهار زبر ایستاده و آقایان مشغول تماشای تجهیزات و ادوات سوخته و جنازه های منافقان شدند ، بعد هم به روستای حسن آباد رفته و قهوه خانه پر از جنازه های باد کرده منافقین را نشان شأن دادم و حوالی ظهر به شهر اسلام آباد رسیده و مدتی داخل شهر گشت زده و آثار به جای مانده از جنایات منافقین را تماشا کردیم.
آقایان مسئول که در قالب طرح بیست درصد به منطقه آمده بودند ، هیچ تجربه ای از جنگ و مشقات جان فرسای عملیات نداشتند و حسابی هم شاد و خندان بودند و مدام کنار جنازه منافقین و ماشین ها و تانکهای سوخته عکس یادگاری گرفته و ژست های عجیب و غریبی هم می گرفتند .
نمی دانم چه شد که یکدفعه به سرم زد که آقایان را به حوالی خط مقدم نبرد برده و گوش شأن را با صدای گلوله و انفجار آشنا کنم و باهمین فکر هم همه را سوار مینی بوس کرده و به سمت شهر کرند غرب حرکت کردم .
مینی بوس متعلق به شهرداری زنجان بود و راننده اش هم همچون آقایان اولین بارش بود که به منطقه می آمد و خوشبختانه هیچ آشنایی با محورهای عملیاتی نداشت و برای همین هم خیلی مطیع و راحت به حرف هام گوش می داد . خلاصه وارد شهر کرند شده و بدون توقیف مسیر تنگه پاتاق را در پیش گرفتم .
اوضاع کاملا گل و بلبل بود و همه سرحال و خندان مشغول تماشای منطقه و بحث در مورد حرکت منافقین بودند و اصلأ هم توجه ای به مسیری که داشتیم می رفتیم نداشتند ، رفته رفته به خط مقدم نزدیک شده و صدای رگبار گلوله و انفجارات پی در پی همه را شوکه کرد و نم نم سوال و صدای اعتراض بلند شد ، هیچ اعتنایی به حرف هایشان نکرده و مسیر را ادامه دادم تا اینکه به چندصد متری روستای پاتاق رسیدیم و ناگهان چند فروند هواپیمای عراقی بالای سرمان ظاهر شده و شروع به زدن جاده کردند .
با انفجار چند راکت در اطراف جاده ، خوشی و شادی آقایان تبدیل به ترس و نگرانی شد و همه ناراحت و مضطرب شروع به داد و بیداد کردند ، از ترس راکت ها ، مینی بوس را در کنار پلی کوچک متوقف کرده و از آقایان خواستم که سریع پیاده شده و زیر پل پناه بگیرند ، همه سراسیمه پایین پریده و روانه زیر پل شدند و بدشانسی درست در این زمان دو دستگاه خودروی پاترول زرد رنگ هم روی جاده مورد اصابت راکت قرار گرفته و بصورت وحشتناکی منهدم شده و تکه و پاره سرنشینان شأن در کف جاده پراکنده شد ، انگاری آنها نیز از مسئولین و روحانیون بودند که برای بازدید منطقه آمده بودند .
خلاصه آقایان با دیدن این صحنه جنایی طوری ترسیده و رنگ رخسارشان پرید که دیگه ادب را کنار گذاشته و با عصبانیت شروع به گفتن بد و بیراه کردند ، پاسخی نداده و فقط ساکت مسیر حرکت هواپیماها را دنبال کردم تا اینکه مهمات شأن تمام شد و آسمان منطقه را ترک کردند و اوضاع آرام آرام شد ، از آقایان خواستم سوار مینی بوس شوند که شدیداً مخالفت کرده و از زیر پل خارج نشدند و هر چقدر هم خواهش و تمنا کرده و برای شأن حرف زدم ، قبول نکرده و فقط بدوبیراه بارم کردند و سخن از شکایت و پیگیری زدند .
🌀 #ادامه_دارد
🖍 خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
📝 #خاطره_ای عجیب و شنیدنی از کمینگاه منافقان #عملیات_مرصاد :
#قسمت_اول
🔹روز دوم از عملیات دشمن شکن مرصاد ، #سردار_پاسدار_محمود_عباسی فرمانده دلاور تیپ ۳۶ انصارالمهدی (عج) در محوطه مقر صدام کرد و گفت : مأموریتی برات دارم ، باید تعدادی از مسئولین و مدیران زنجان را برای بازدید از منطقه عملیاتی ببری ، بعد هم یک مینی بوس پر از مدیر و رئیس و معاون را تحویلم داد و تاکید هم کرد که فقط تا شهر اسلام آباد غرب رفته و برگردم .
خلاصه سلاح و تجهیزات را برداشته و با سلام و صلوات راه افتادیم ، اول در تنگه چهار زبر ایستاده و آقایان مشغول تماشای تجهیزات و ادوات سوخته و جنازه های منافقان شدند ، بعد هم به روستای حسن آباد رفته و قهوه خانه پر از جنازه های باد کرده منافقین را نشان شأن دادم و حوالی ظهر به شهر اسلام آباد رسیده و مدتی داخل شهر گشت زده و آثار به جای مانده از جنایات منافقین را تماشا کردیم.
آقایان مسئول که در قالب طرح بیست درصد به منطقه آمده بودند ، هیچ تجربه ای از جنگ و مشقات جان فرسای عملیات نداشتند و حسابی هم شاد و خندان بودند و مدام کنار جنازه منافقین و ماشین ها و تانکهای سوخته عکس یادگاری گرفته و ژست های عجیب و غریبی هم می گرفتند .
نمی دانم چه شد که یکدفعه به سرم زد که آقایان را به حوالی خط مقدم نبرد برده و گوش شأن را با صدای گلوله و انفجار آشنا کنم و باهمین فکر هم همه را سوار مینی بوس کرده و به سمت شهر کرند غرب حرکت کردم .
مینی بوس متعلق به شهرداری زنجان بود و راننده اش هم همچون آقایان اولین بارش بود که به منطقه می آمد و خوشبختانه هیچ آشنایی با محورهای عملیاتی نداشت و برای همین هم خیلی مطیع و راحت به حرف هام گوش می داد . خلاصه وارد شهر کرند شده و بدون توقیف مسیر تنگه پاتاق را در پیش گرفتم .
اوضاع کاملا گل و بلبل بود و همه سرحال و خندان مشغول تماشای منطقه و بحث در مورد حرکت منافقین بودند و اصلأ هم توجه ای به مسیری که داشتیم می رفتیم نداشتند ، رفته رفته به خط مقدم نزدیک شده و صدای رگبار گلوله و انفجارات پی در پی همه را شوکه کرد و نم نم سوال و صدای اعتراض بلند شد ، هیچ اعتنایی به حرف هایشان نکرده و مسیر را ادامه دادم تا اینکه به چندصد متری روستای پاتاق رسیدیم و ناگهان چند فروند هواپیمای عراقی بالای سرمان ظاهر شده و شروع به زدن جاده کردند .
با انفجار چند راکت در اطراف جاده ، خوشی و شادی آقایان تبدیل به ترس و نگرانی شد و همه ناراحت و مضطرب شروع به داد و بیداد کردند ، از ترس راکت ها ، مینی بوس را در کنار پلی کوچک متوقف کرده و از آقایان خواستم که سریع پیاده شده و زیر پل پناه بگیرند ، همه سراسیمه پایین پریده و روانه زیر پل شدند و بدشانسی درست در این زمان دو دستگاه خودروی پاترول زرد رنگ هم روی جاده مورد اصابت راکت قرار گرفته و بصورت وحشتناکی منهدم شده و تکه و پاره سرنشینان شأن در کف جاده پراکنده شد ، انگاری آنها نیز از مسئولین و روحانیون بودند که برای بازدید منطقه آمده بودند .
خلاصه آقایان با دیدن این صحنه جنایی طوری ترسیده و رنگ رخسارشان پرید که دیگه ادب را کنار گذاشته و با عصبانیت شروع به گفتن بد و بیراه کردند ، پاسخی نداده و فقط ساکت مسیر حرکت هواپیماها را دنبال کردم تا اینکه مهمات شأن تمام شد و آسمان منطقه را ترک کردند و اوضاع آرام آرام شد ، از آقایان خواستم سوار مینی بوس شوند که شدیداً مخالفت کرده و از زیر پل خارج نشدند و هر چقدر هم خواهش و تمنا کرده و برای شأن حرف زدم ، قبول نکرده و فقط بدوبیراه بارم کردند و سخن از شکایت و پیگیری زدند .
🌀 #ادامه_دارد
🖍 خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
https://s5.picofile.com/file/8369331676/IMG_20171026_172448_166.jpg
📝 #خاطره_ای از #عملیات_خیبر و فرمانده عزیزم #سردار_شهید_ناصر_اجاقلو :
🔘 #قسمت_اول
💠 پاس بخش بودم و نزدیکی های سحر داشتم به سنگرهای نگهبانی سرکشی می کردم ، چهارده روز بود که در #خط_ثارالله مستقر بودیم و چنان به خط عراقی ها نزدیک بودیم که همه روزه سه یا چهار بار بارانی از خمپاره شصت به روی کانال باریدن می گرفت و آرامش و آسایش را از بچه ها میگرفت ، اول قرار بود که فقط چند روزی خط را نگاه داشته و بعد به نیروی های تازه نفس #لشگر_۴۱_ثارالله تحویل دهیم ، اما بعداً نمی دانم چه شد که روزها به هفته تبدیل شد و همانطور چشم انتظار گردان جایگزین ماندیم .
#خط_ثارالله منطقه ای بسیار حساس و کلیدی و معبری برای ورود تانکها و نیروهای دشمن به داخل #جزایر_مجنون بود و در طول عملیات چند باری دست به دست شده و بچه های لشگر ثارالله با گوشت و خون خود توانسته بودند که نگاهش بدارند .
عراقی ها دید خوبی روی محورهای مواصلاتی و تدارکاتی منطقه داشتند و با آتشباری گسترده و بی وقفه از رسیدن آب و آذوقه به خط جلوگیری می کردند و طوری هم کانال محل استقرارمان را با مینی کاتیوشا و خمپاره شصت میزدند که تمام روز داخل سنگرها پنهان شده و جرات نمی کردیم بیرون رفت و آمد کنیم و فقط شب ها وقتی که عراقی ها می خوابیدن ، منطقه ساکت می شد و می تونستیم نفس راحتی بکشیم ، خلاصه اذیت و آزار جان فرسای عراقی ها و کمبود شدید آب کم کم باعث اعتراض بعضی از رزمندگان گردان شده بود و عده ای بریده هر روز به بهونه حمام و نداشتن لباس تمیز ، جلوی سنگر فرمانده گروهان و گردان می رفتند و خواستار برگشت به عقبه می شدند .
به یک به یک سنگرهای نگهبانی سر زده و با بچهها خوش و بش کرده و به سمت انتهای کانال می رفتم که یکدفعه چشام به خط عراقی ها افتاد و دیدم که تعدادی از عراقی ها با زیر پیراهن بالای خاکریز می پرند و با رقص و پایکوبی لباس شأن را تکان می دهند ، رفتاری بسیار عجیب و غریب داشتند و در چهارده روزی که در خط ثارالله بودیم ، حرکات این چنین مسخره از عراقی ها ندیده بودم .
مدتی با دقت و تعجب به دلقک بازی عراقی ها نگاه کرده و دنبال دلیل کارشان گشتم ، صدای جیر جیر زنجیر تانک و کارکردن شدید چند دستگاه لودر از همان نزدیکی ها به گوش می رسید ، اما چیزی دیده نمی شد . اوضاع بسیار مشکوک و انگار منطقه آبستن اتفاقاتی عجیب بود ، انتهای خط پدافندی فاصله زیادی با خاکریز عراقی ها نداشت و برای آگاهی یافتن از موضوع سریع به سنگر آخری رفته و با نگرانی و دقت فراوان مشغول بررسی مواضع دشمن شدم .
ماشین آلات مهندسی در همون نزدیکی مشغول کار بودند ، اما بازم چیزی دیده نمی شد ، عراقی ها هم بطور متوالی به بالای تاج خاکریز پریده و با شکلک در آوردن و مسخره بازی کردند مثلاً ابراز خوشحالی می کردند ، رفتار مشکوک و توهین آمیز عراقی ها بقدری مضطرب و عصبی ام کرد که بدون در نظر گرفتن زمان و مکان سریع یه قبضه آر پی جی برداشته و چند موشک پشت سر هم به سمت محل رفت و آمدشان شلیک کردم .
نزدیکی های اذان صبح بود و همه رزمندگان در خوابی شیرین بودند و صدای شلیک موشک ها ، اول فرماندهان و سربازان گروهان ادوات ارتش را بیدار و سراسیمه از سنگرها بیرون کشید و بعد هم #سردار_ناصر_اجاقلو و #سردار_کمال_قشمی را هراسان و پاپرهنه به پایین خط کشید .
#سردار_شهید_ناصر_اجاقلو فرمانده گروهان مان همین که به کنار سنگرم رسید ، خیلی عصبانی و ناراحت فریاد زد که آخه ! الان وقت آر پی جی زدنه !؟ نمیدونی همه خواب اند !؟ چرا بچهها را بدخواب و هراسان و عراقی ها را تحریک می کنی !؟ آخه پسر تو نمی خواهی از این شلوغ کاری هات دست بداری !؟
🌀 #ادامه_دارد
🖍 #خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
💐 یاد باد آن روزگاران ، یاد باد
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
📝 #خاطره_ای از #عملیات_خیبر و فرمانده عزیزم #سردار_شهید_ناصر_اجاقلو :
🔘 #قسمت_اول
💠 پاس بخش بودم و نزدیکی های سحر داشتم به سنگرهای نگهبانی سرکشی می کردم ، چهارده روز بود که در #خط_ثارالله مستقر بودیم و چنان به خط عراقی ها نزدیک بودیم که همه روزه سه یا چهار بار بارانی از خمپاره شصت به روی کانال باریدن می گرفت و آرامش و آسایش را از بچه ها میگرفت ، اول قرار بود که فقط چند روزی خط را نگاه داشته و بعد به نیروی های تازه نفس #لشگر_۴۱_ثارالله تحویل دهیم ، اما بعداً نمی دانم چه شد که روزها به هفته تبدیل شد و همانطور چشم انتظار گردان جایگزین ماندیم .
#خط_ثارالله منطقه ای بسیار حساس و کلیدی و معبری برای ورود تانکها و نیروهای دشمن به داخل #جزایر_مجنون بود و در طول عملیات چند باری دست به دست شده و بچه های لشگر ثارالله با گوشت و خون خود توانسته بودند که نگاهش بدارند .
عراقی ها دید خوبی روی محورهای مواصلاتی و تدارکاتی منطقه داشتند و با آتشباری گسترده و بی وقفه از رسیدن آب و آذوقه به خط جلوگیری می کردند و طوری هم کانال محل استقرارمان را با مینی کاتیوشا و خمپاره شصت میزدند که تمام روز داخل سنگرها پنهان شده و جرات نمی کردیم بیرون رفت و آمد کنیم و فقط شب ها وقتی که عراقی ها می خوابیدن ، منطقه ساکت می شد و می تونستیم نفس راحتی بکشیم ، خلاصه اذیت و آزار جان فرسای عراقی ها و کمبود شدید آب کم کم باعث اعتراض بعضی از رزمندگان گردان شده بود و عده ای بریده هر روز به بهونه حمام و نداشتن لباس تمیز ، جلوی سنگر فرمانده گروهان و گردان می رفتند و خواستار برگشت به عقبه می شدند .
به یک به یک سنگرهای نگهبانی سر زده و با بچهها خوش و بش کرده و به سمت انتهای کانال می رفتم که یکدفعه چشام به خط عراقی ها افتاد و دیدم که تعدادی از عراقی ها با زیر پیراهن بالای خاکریز می پرند و با رقص و پایکوبی لباس شأن را تکان می دهند ، رفتاری بسیار عجیب و غریب داشتند و در چهارده روزی که در خط ثارالله بودیم ، حرکات این چنین مسخره از عراقی ها ندیده بودم .
مدتی با دقت و تعجب به دلقک بازی عراقی ها نگاه کرده و دنبال دلیل کارشان گشتم ، صدای جیر جیر زنجیر تانک و کارکردن شدید چند دستگاه لودر از همان نزدیکی ها به گوش می رسید ، اما چیزی دیده نمی شد . اوضاع بسیار مشکوک و انگار منطقه آبستن اتفاقاتی عجیب بود ، انتهای خط پدافندی فاصله زیادی با خاکریز عراقی ها نداشت و برای آگاهی یافتن از موضوع سریع به سنگر آخری رفته و با نگرانی و دقت فراوان مشغول بررسی مواضع دشمن شدم .
ماشین آلات مهندسی در همون نزدیکی مشغول کار بودند ، اما بازم چیزی دیده نمی شد ، عراقی ها هم بطور متوالی به بالای تاج خاکریز پریده و با شکلک در آوردن و مسخره بازی کردند مثلاً ابراز خوشحالی می کردند ، رفتار مشکوک و توهین آمیز عراقی ها بقدری مضطرب و عصبی ام کرد که بدون در نظر گرفتن زمان و مکان سریع یه قبضه آر پی جی برداشته و چند موشک پشت سر هم به سمت محل رفت و آمدشان شلیک کردم .
نزدیکی های اذان صبح بود و همه رزمندگان در خوابی شیرین بودند و صدای شلیک موشک ها ، اول فرماندهان و سربازان گروهان ادوات ارتش را بیدار و سراسیمه از سنگرها بیرون کشید و بعد هم #سردار_ناصر_اجاقلو و #سردار_کمال_قشمی را هراسان و پاپرهنه به پایین خط کشید .
#سردار_شهید_ناصر_اجاقلو فرمانده گروهان مان همین که به کنار سنگرم رسید ، خیلی عصبانی و ناراحت فریاد زد که آخه ! الان وقت آر پی جی زدنه !؟ نمیدونی همه خواب اند !؟ چرا بچهها را بدخواب و هراسان و عراقی ها را تحریک می کنی !؟ آخه پسر تو نمی خواهی از این شلوغ کاری هات دست بداری !؟
🌀 #ادامه_دارد
🖍 #خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
💐 یاد باد آن روزگاران ، یاد باد
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
💢 متن کامل #وصیتنامه گهربار #سردار_شهید_قاسم_سلیمانی :
🔹 #قسمت_اول
بسم الله الرحمن الرحیم
شهادت میدهم به اصول دین
اشهد أن لا اله الا الله و اشهد أنّ محمداً رسولالله و اشهد أنّ امیرالمومنین علیبن ابیطالب و اولاده المعصومین اثنی عشر ائمتنا و معصومیننا حجج الله.
شهادت میدهم که قیامت حق است. قرآن حق است. بهشت و جهنّم حق است. سؤال و جواب حق است. معاد، عدل، امامت، نبوت حق است.
خدایا! تو را سپاس میگویم بخاطر نعمتهایت
خداوندا! تو را سپاس که مرا صلب به صلب، قرن به قرن، از صلبی به صلبی منتقل کردی و در زمانی اجازه ظهور و وجود دادی که امکان درک یکی از برجستهترین اولیائت را که قرین و قریب معصومین است، عبد صالحت خمینی کبیر را درک کنم و سرباز رکاب او شوم. اگر توفیق صحابه رسول اعظمت محمد مصطفی را نداشتم و اگر بیبهره بودم از دوره مظلومیت علی بن ابیطالب و فرزندان معصوم و مظلومش، مرا در همان راهی قرار دادی که آنها در همان مسیر، جان خود را که جان جهان و خلقت بود، تقدیم کردند.
خداوندا ! تو را شکرگزارم که پس از عبد صالحت خمینی عزیز، مرا در مسیر عبد صالح دیگری که مظلومیتش اعظم است بر صالحیتش، مردی که حکیم امروز اسالم و تشیّع و ایران و جهان سیاسی اسلام است، خامنهای عزیز - که جانم فدای جان او باد - قرار دادی.
پروردگارا ! تو را سپاس که مرا با بهترین بندگانت در هم آمیختی و درک بوسه بر گونههای بهشتی آنان و استشمام بوی عطر الهی آنان را - یعنی مجاهدین و شهدای این راه - به من ارزانی داشتی.
خداوندا! ای قادر عزیز و ای رحمان رزّاق، پیشانی شکر شرم بر آستانت میسایم که مرا در مسیر فاطمه اطهر و فرزندانش در مذهب تشیّع. عطر حقیقی اسلام. قرار دادی و مرا از اشک بر فرزندان علی طالب و فاطمه اطهر بهرهمند نمودی؛ چه نعمت عظمایی که بالاترین و ارزشمندترین نعمتهایت است؛ نعمتی که در آن نور است، معنویت، بیقراری که در درون خود باالترین قرارها را دارد، غمی که آرامش و معنویت داد.
خداونداً تو را سپاس که مرا از پدر و مادر فقیر، اما متدیّن و عاشق اهل بیت و پیوسته در مسیر پا کی بهرهمند نمودی. از تو عاجزانه میخواهم آنها را در بهشتت و با اولیائت قرین کنی و مرا در عالم آخرت از درک محضرشان بهرهمند فرما.
خدایا! به عفو تو امید دارم
ای خدای عزیز و ای خالق حکیم بیهمتا ! دستم خالی است و کوله پشتی سفرم خالی، من بدون برگ و توشهای به امید ضیافِت عفو و کرم تو میآیم. من توشهای برنگرفتهام؛ چون فقیر (را) در نزد کریم چه حاجتی است به توشه و برگ؟!
سارُق، چارُقم پر است از امید به تو و فضل و کرم تو؛ همراه خود دو چشم بسته آوردهام که ثروت آن در کنار همه ناپاکیها، یک ذخیره ارزشمند دارد و آن گوهر اشک بر حسین فاطمه است؛ گوهر اشک بر ِ اهل بیت است ؛ گوهر اشک دفاع از مظلوم ،یتیم ، دفاع از محصورِ مظلوم در چنگ ظالم.
خداوندا ! در دستان من چیزی نیست؛ نه برای عرضه (چیزی دارند) و نه قدرت دفاع دارند ، اما در دستانم چیزی را ذخیره کردهام که به این ذخیره امید دارم و آن روان بودن پیوسته به سمت تو است. وقتی آنها را به سمتت بلند کردم، وقتی آنها را برایت بر زمین و زانو گذاردم، وقتی سلاح را برای دفاع از دینت به دست گرفتم ؛ اینها ثروِت دست من است که امید دارم قبول کرده باشی. خداوندا ! پاهایم ا سست است. رمق ندارد. جرأت عبور از پلی که از جهنّم عبور میکند، ندارد. من در پل عادی هم پاهایم میلرزد، وای بر من و صراط تو که از مو نازکتر است و از شمشیر بُرندهتر؛ اما یک امیدی به من َ نوید میدهد که ممکن است نلرزم، ممکن است نجات پیدا کنم. من با این پاها در حَرَمت پاگذاردهام دورِ خانهات چرخیدهام و در حرم اولیائت در بینالحرمین حسین و عباست آنها را برهنه دواندم و این پاها را در سنگرهای طولانی ، خمیده جمع کردم و در دفاع از دینت دویدم، جهیدم، خزیدم ، گریستم ، خندیدم و خنداندم و گریستم و گریاندم ؛ افتادم و بلند شدم. امید دارم آن جهیدنها و ُ خزیدنها و به حُرمت آن حریمها ، آنها را ببخشی.
خداوندا! سر من، عقل من، لب من، گوش من، قلب من، همه اعضا و جوارحم در همین امید به سر میبرند؛ یا ارحم الراحمین ! مرا بپذیر ؛ پاکیزه بپذیر ؛ آن چنان بپذیر که شایسته دیدارت شوم.
جز دیدار تو را نمیخواهم، بهشت من جوار توست، یا الله!
🔹 #ادامه_دارد
#انتقام_سخت
#جبهه_مقاومت
#سردار_شهید_قاسم_سلیمانی
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
🔹 #قسمت_اول
بسم الله الرحمن الرحیم
شهادت میدهم به اصول دین
اشهد أن لا اله الا الله و اشهد أنّ محمداً رسولالله و اشهد أنّ امیرالمومنین علیبن ابیطالب و اولاده المعصومین اثنی عشر ائمتنا و معصومیننا حجج الله.
شهادت میدهم که قیامت حق است. قرآن حق است. بهشت و جهنّم حق است. سؤال و جواب حق است. معاد، عدل، امامت، نبوت حق است.
خدایا! تو را سپاس میگویم بخاطر نعمتهایت
خداوندا! تو را سپاس که مرا صلب به صلب، قرن به قرن، از صلبی به صلبی منتقل کردی و در زمانی اجازه ظهور و وجود دادی که امکان درک یکی از برجستهترین اولیائت را که قرین و قریب معصومین است، عبد صالحت خمینی کبیر را درک کنم و سرباز رکاب او شوم. اگر توفیق صحابه رسول اعظمت محمد مصطفی را نداشتم و اگر بیبهره بودم از دوره مظلومیت علی بن ابیطالب و فرزندان معصوم و مظلومش، مرا در همان راهی قرار دادی که آنها در همان مسیر، جان خود را که جان جهان و خلقت بود، تقدیم کردند.
خداوندا ! تو را شکرگزارم که پس از عبد صالحت خمینی عزیز، مرا در مسیر عبد صالح دیگری که مظلومیتش اعظم است بر صالحیتش، مردی که حکیم امروز اسالم و تشیّع و ایران و جهان سیاسی اسلام است، خامنهای عزیز - که جانم فدای جان او باد - قرار دادی.
پروردگارا ! تو را سپاس که مرا با بهترین بندگانت در هم آمیختی و درک بوسه بر گونههای بهشتی آنان و استشمام بوی عطر الهی آنان را - یعنی مجاهدین و شهدای این راه - به من ارزانی داشتی.
خداوندا! ای قادر عزیز و ای رحمان رزّاق، پیشانی شکر شرم بر آستانت میسایم که مرا در مسیر فاطمه اطهر و فرزندانش در مذهب تشیّع. عطر حقیقی اسلام. قرار دادی و مرا از اشک بر فرزندان علی طالب و فاطمه اطهر بهرهمند نمودی؛ چه نعمت عظمایی که بالاترین و ارزشمندترین نعمتهایت است؛ نعمتی که در آن نور است، معنویت، بیقراری که در درون خود باالترین قرارها را دارد، غمی که آرامش و معنویت داد.
خداونداً تو را سپاس که مرا از پدر و مادر فقیر، اما متدیّن و عاشق اهل بیت و پیوسته در مسیر پا کی بهرهمند نمودی. از تو عاجزانه میخواهم آنها را در بهشتت و با اولیائت قرین کنی و مرا در عالم آخرت از درک محضرشان بهرهمند فرما.
خدایا! به عفو تو امید دارم
ای خدای عزیز و ای خالق حکیم بیهمتا ! دستم خالی است و کوله پشتی سفرم خالی، من بدون برگ و توشهای به امید ضیافِت عفو و کرم تو میآیم. من توشهای برنگرفتهام؛ چون فقیر (را) در نزد کریم چه حاجتی است به توشه و برگ؟!
سارُق، چارُقم پر است از امید به تو و فضل و کرم تو؛ همراه خود دو چشم بسته آوردهام که ثروت آن در کنار همه ناپاکیها، یک ذخیره ارزشمند دارد و آن گوهر اشک بر حسین فاطمه است؛ گوهر اشک بر ِ اهل بیت است ؛ گوهر اشک دفاع از مظلوم ،یتیم ، دفاع از محصورِ مظلوم در چنگ ظالم.
خداوندا ! در دستان من چیزی نیست؛ نه برای عرضه (چیزی دارند) و نه قدرت دفاع دارند ، اما در دستانم چیزی را ذخیره کردهام که به این ذخیره امید دارم و آن روان بودن پیوسته به سمت تو است. وقتی آنها را به سمتت بلند کردم، وقتی آنها را برایت بر زمین و زانو گذاردم، وقتی سلاح را برای دفاع از دینت به دست گرفتم ؛ اینها ثروِت دست من است که امید دارم قبول کرده باشی. خداوندا ! پاهایم ا سست است. رمق ندارد. جرأت عبور از پلی که از جهنّم عبور میکند، ندارد. من در پل عادی هم پاهایم میلرزد، وای بر من و صراط تو که از مو نازکتر است و از شمشیر بُرندهتر؛ اما یک امیدی به من َ نوید میدهد که ممکن است نلرزم، ممکن است نجات پیدا کنم. من با این پاها در حَرَمت پاگذاردهام دورِ خانهات چرخیدهام و در حرم اولیائت در بینالحرمین حسین و عباست آنها را برهنه دواندم و این پاها را در سنگرهای طولانی ، خمیده جمع کردم و در دفاع از دینت دویدم، جهیدم، خزیدم ، گریستم ، خندیدم و خنداندم و گریستم و گریاندم ؛ افتادم و بلند شدم. امید دارم آن جهیدنها و ُ خزیدنها و به حُرمت آن حریمها ، آنها را ببخشی.
خداوندا! سر من، عقل من، لب من، گوش من، قلب من، همه اعضا و جوارحم در همین امید به سر میبرند؛ یا ارحم الراحمین ! مرا بپذیر ؛ پاکیزه بپذیر ؛ آن چنان بپذیر که شایسته دیدارت شوم.
جز دیدار تو را نمیخواهم، بهشت من جوار توست، یا الله!
🔹 #ادامه_دارد
#انتقام_سخت
#جبهه_مقاومت
#سردار_شهید_قاسم_سلیمانی
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
💢 #والفجر_هشت
💠 خاطره ای زیبا و شنیدنی از بسیجی غواص #شهید_حسین_شاکری در عملیات غرور آفرین #والفجر_۸ :
#قسمت_اول
🔸🔹بهمن ماه ۱۳۶۴ بود و چند روزی بیشتر به آغاز #عملیات_والفجر_هشت نمانده بود . داخل نخلستان های کناریه رودخانه #اروند_رود در سنگر اطلاعات و عملیات #لشگر_۳۱_عاشورا مشغول بررسی دوباره نقشه های منطقه و معبرهای عملیاتی لشگر بودیم که یکدفعه #حسین_شاکری با سه دست لباس غواصی از راه رسید و خیلی شاد و خرامان گفت : تو و کمال سریع لباس عوض کنید که قراره باهم بریم جلو و بفهمیم برادران مزدور عراقی مان امروزها چیکار میکنند !؟
حسین اسلحه برنداشت و فقط یک دوربین عکس برداری گردنش انداخت و به سمت نهر رفت . ما هم سریع لباس های غواصی را پوشیده و هرکدام یک کلاشینکف و چندتا خشاب برداشتیم و پشت سرش راه افتادیم . نزدیک های ظهر بود و عبور از اروند کاری بس سخت و دشوار می نمود . خلاصه زدیم به آب سرد نهر و نم نم و با احتیاط از داخل نیزارها وارد رودخانه اروند شده و به سمت خطوط عراقی ها رفتیم .
آب اروند بوی بسیار بدی می داد که انگار بوی زهم ماهی مرده بود و بقدری هم حال به هم زن و تهوع آور بود که واقعا حالم خراب میشد. با دور شدن از ساحل بوی بد آب هم برطرف شده و با خیال راحت به راه خود ادامه داده ایم . اولش خیلی آرام و با احتیاط در یک ستون جلو میرفتیم اما بعد وقتی به اواسط رودخانه رسیدیم و دیدیم که هیچ خبری از نیروهای دشمن در خطوط اول شان نیست و ساحل هم کاملا امن و امان است . دست به دست هم داده و همچون ماهی داخل آب سر خورده و با خنده و شوخی شروع به خواندن سرود کردیم .
حسین میخواند :
پشت سنگر گشته پنچر
ماشین فرمانده لشگر
پشت سنگر گشته پنچر
ای برادر/ای برادر
جک نداریم زاپاس شو
زیر ماشینش بذاریم
میخوره بر بام سنگر
خمپاره شصت پشت سرهم
ای برادر/ ای برادر/
باید به شط خون شنا کنیم
شالاپ شلوپ شالاپ شلوپ
باید که با قطار سفر کنیم
تالاپ تلوپ تالاپ تلوپ
ماهم باهاش همخوانی می کردیم و می خندیدم .
خلاصه با کلی خنده و شادی از عرض اروند گذشته و به موانع عراقی ها رسیدیم . از کنار انبواهی از سیم خاردارها و خورشیدی ها و مین های منور و بشکه های انفجاری عبور کرده و وارد نهری شدیم که به داخل خطوط عراقی ها می رفت . با احتیاط کامل و بدون کوچکترین سر و صدایی به سمت بالای نهر و پشت خطوط دفاعی دشمن رفتیم و در موقعیتی مناسب ، حسین شروع به عکس برداری از سنگرها و تجهیزات عراقی ها کرد و ما هم از دو طرف هواشو نگه داشتیم تا اینکه به مقری رسیدیم که در شناسایی های قبلی وجود نداشت .
عراقی ها مقری با خاکریزهای بلند و محکم ساخته بودند که داخلش تعداد زیادی ماشین فرماندهی و نفربر زرهی دیده می شد . حسین خنده نازی کرده و گفت : این هم از روزی امروز ما و سریع هم تقسیم کار کرد و با کمال از آب خارج شده و برای بررسی اوضاع و جمع آوری اطلاعات لازم به سمت مقر عراقی ها رفت . قرار بر آن بود که سریع دوری اطراف مقر زده و بدون توقف برگردند و من هم همانجا داخل آب موضع گرفته و تا برگشتن شأن مواظب تحرکات نیروهای دشمن باشم .
چهار چشمی اطراف را زیر نظر گرفته و بی صبرانه منتظر بازگشت بچه ها بودم . انتظار به درازا انجامید و دقایق با سرعت باور نکردنی تبدیل به ساعت شده و در سکوتی خوف ناک چند ساعتی پشت سر هم گذشت و هیچ خبری هم از همراهان نشد . آب خیلی سرد بود و بدنم کم کم کرخ می شد و احساس بی حسی در دست ها و پاهام می کردم . ناگهان صدای قایقی از دور آمده و گشتی عراقی ها را دیدیم که با سرعت به سمتم می آیند . شتابان داخل نیزارهای کنار نهر پریده و خود را میان نی ها پنهان کردم. قایق دشمن به کنارم رسیده و بدون هیچ واکنشی عبور کرده و دور شد....
🌀 #ادامه_دارد
🌹 شیر مرد زنجانی ، بسیجی غواص #شهید_حسین_شاکری_نوری از نیروهای جسور و نترس بسیجی #استان_زنجان در دوران دفاع مقدس بود که با دستکاری شناسنامه و بالا بردن سن ، از اوائل جنگ پا به میادین نبرد حق علیه باطل گزارده و بعد از شرکت در چند عملیات کوچک و بزرگ و چندین بار مجروحیت ، عاقبت در بهمن ماه ۱۳۶۴ در کسوت مسئول اطلاعات و عملیات و هدایتگر یکی از دسته های خط شکن غواص #گردان_حضرت_علی_اصغر_ع #لشگر_۳۱_عاشورا در عملیات پیروزمند #والفجر_هشت در سن ۱۹ سالگی به آرزوی دیرینه خود رسیده و سبکبال و خونین پیکر تا محضر دوست پرواز کرد .
🌸 روحش شاد و یادش گرامی
#دفاع_مقدس
#عملیات_والفجر_۸
#غواصان_شهید_زنجان
#کنگره_ملی_۳۵۳۵_شهید_استان_زنجان
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
💠 خاطره ای زیبا و شنیدنی از بسیجی غواص #شهید_حسین_شاکری در عملیات غرور آفرین #والفجر_۸ :
#قسمت_اول
🔸🔹بهمن ماه ۱۳۶۴ بود و چند روزی بیشتر به آغاز #عملیات_والفجر_هشت نمانده بود . داخل نخلستان های کناریه رودخانه #اروند_رود در سنگر اطلاعات و عملیات #لشگر_۳۱_عاشورا مشغول بررسی دوباره نقشه های منطقه و معبرهای عملیاتی لشگر بودیم که یکدفعه #حسین_شاکری با سه دست لباس غواصی از راه رسید و خیلی شاد و خرامان گفت : تو و کمال سریع لباس عوض کنید که قراره باهم بریم جلو و بفهمیم برادران مزدور عراقی مان امروزها چیکار میکنند !؟
حسین اسلحه برنداشت و فقط یک دوربین عکس برداری گردنش انداخت و به سمت نهر رفت . ما هم سریع لباس های غواصی را پوشیده و هرکدام یک کلاشینکف و چندتا خشاب برداشتیم و پشت سرش راه افتادیم . نزدیک های ظهر بود و عبور از اروند کاری بس سخت و دشوار می نمود . خلاصه زدیم به آب سرد نهر و نم نم و با احتیاط از داخل نیزارها وارد رودخانه اروند شده و به سمت خطوط عراقی ها رفتیم .
آب اروند بوی بسیار بدی می داد که انگار بوی زهم ماهی مرده بود و بقدری هم حال به هم زن و تهوع آور بود که واقعا حالم خراب میشد. با دور شدن از ساحل بوی بد آب هم برطرف شده و با خیال راحت به راه خود ادامه داده ایم . اولش خیلی آرام و با احتیاط در یک ستون جلو میرفتیم اما بعد وقتی به اواسط رودخانه رسیدیم و دیدیم که هیچ خبری از نیروهای دشمن در خطوط اول شان نیست و ساحل هم کاملا امن و امان است . دست به دست هم داده و همچون ماهی داخل آب سر خورده و با خنده و شوخی شروع به خواندن سرود کردیم .
حسین میخواند :
پشت سنگر گشته پنچر
ماشین فرمانده لشگر
پشت سنگر گشته پنچر
ای برادر/ای برادر
جک نداریم زاپاس شو
زیر ماشینش بذاریم
میخوره بر بام سنگر
خمپاره شصت پشت سرهم
ای برادر/ ای برادر/
باید به شط خون شنا کنیم
شالاپ شلوپ شالاپ شلوپ
باید که با قطار سفر کنیم
تالاپ تلوپ تالاپ تلوپ
ماهم باهاش همخوانی می کردیم و می خندیدم .
خلاصه با کلی خنده و شادی از عرض اروند گذشته و به موانع عراقی ها رسیدیم . از کنار انبواهی از سیم خاردارها و خورشیدی ها و مین های منور و بشکه های انفجاری عبور کرده و وارد نهری شدیم که به داخل خطوط عراقی ها می رفت . با احتیاط کامل و بدون کوچکترین سر و صدایی به سمت بالای نهر و پشت خطوط دفاعی دشمن رفتیم و در موقعیتی مناسب ، حسین شروع به عکس برداری از سنگرها و تجهیزات عراقی ها کرد و ما هم از دو طرف هواشو نگه داشتیم تا اینکه به مقری رسیدیم که در شناسایی های قبلی وجود نداشت .
عراقی ها مقری با خاکریزهای بلند و محکم ساخته بودند که داخلش تعداد زیادی ماشین فرماندهی و نفربر زرهی دیده می شد . حسین خنده نازی کرده و گفت : این هم از روزی امروز ما و سریع هم تقسیم کار کرد و با کمال از آب خارج شده و برای بررسی اوضاع و جمع آوری اطلاعات لازم به سمت مقر عراقی ها رفت . قرار بر آن بود که سریع دوری اطراف مقر زده و بدون توقف برگردند و من هم همانجا داخل آب موضع گرفته و تا برگشتن شأن مواظب تحرکات نیروهای دشمن باشم .
چهار چشمی اطراف را زیر نظر گرفته و بی صبرانه منتظر بازگشت بچه ها بودم . انتظار به درازا انجامید و دقایق با سرعت باور نکردنی تبدیل به ساعت شده و در سکوتی خوف ناک چند ساعتی پشت سر هم گذشت و هیچ خبری هم از همراهان نشد . آب خیلی سرد بود و بدنم کم کم کرخ می شد و احساس بی حسی در دست ها و پاهام می کردم . ناگهان صدای قایقی از دور آمده و گشتی عراقی ها را دیدیم که با سرعت به سمتم می آیند . شتابان داخل نیزارهای کنار نهر پریده و خود را میان نی ها پنهان کردم. قایق دشمن به کنارم رسیده و بدون هیچ واکنشی عبور کرده و دور شد....
🌀 #ادامه_دارد
🌹 شیر مرد زنجانی ، بسیجی غواص #شهید_حسین_شاکری_نوری از نیروهای جسور و نترس بسیجی #استان_زنجان در دوران دفاع مقدس بود که با دستکاری شناسنامه و بالا بردن سن ، از اوائل جنگ پا به میادین نبرد حق علیه باطل گزارده و بعد از شرکت در چند عملیات کوچک و بزرگ و چندین بار مجروحیت ، عاقبت در بهمن ماه ۱۳۶۴ در کسوت مسئول اطلاعات و عملیات و هدایتگر یکی از دسته های خط شکن غواص #گردان_حضرت_علی_اصغر_ع #لشگر_۳۱_عاشورا در عملیات پیروزمند #والفجر_هشت در سن ۱۹ سالگی به آرزوی دیرینه خود رسیده و سبکبال و خونین پیکر تا محضر دوست پرواز کرد .
🌸 روحش شاد و یادش گرامی
#دفاع_مقدس
#عملیات_والفجر_۸
#غواصان_شهید_زنجان
#کنگره_ملی_۳۵۳۵_شهید_استان_زنجان
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
💢 #والفجر_هشت
💢 #راز_داری !
✒️ #خاطره_ای زیبا و شنیدنی از بسیجی غواص #شهید_حسین_شاکری در عملیات غرور آفرین #والفجر_۸ :
#قسمت_اول
🔸🔹بامداد روز هیجدم بهمن ماه ۱۳۶۴ بعد از اقامه نماز صبح ، پیک گردان به تمامی گروهانها خبر داد که وقت رفتنه و نیروها باید بعد صبحانه مشغول جمع آوری پتوها و وسایل چادرها شوند ، حدود ۴۵ روزی میشد که در کناریه رودخانه کارون ( نقطه نامعلوم ) اردو زده و در نهایت پنهان کاری و حفاظت ، بطور شبانه و روزی مشغول آموزش شنا و غواصی و فراگرفتن تاکتیک های حملات آبی و خاکی بودیم و در این مدت بجز فرماندگان گردان و چند نفر دیگری که مسئولیت حمل آذوقه و تدارکات گردان را برعهده داشتن ، کسی اجازه خروج از مقر را نداشت .
نیروهای دلیر و جان برکف #گردان_حضرت_علی_اصغر_ع استان زنجان و #گردان_حضرت_سید_الشهدا_ع استان آذربایجان شرقی #لشگر_۳۱_عاشورا بعد از طی دوره های بسیار سخت و طاقت فرسا همگی به رزمندگان آماده و غواصان کاربلدی تبدیل شده بودند که با سرعتی باورنکردنی و بدون کوچکترین استراحتی عرض ۷۰۰ و ۸۰۰ متری #رودخانه_کارون را دهها بار رفته و برمیگشتند و همگی هم بی صبرانه منتظر فرمان حرکت و آغاز عملیات بودند .
هیچکدام نمیدانستیم ، منطقه عملیاتی کجاست و گردان قرار است که کجا عمل کنه ، اما با توجه به تعلیمات و آموزش هائی که میدیدیم ، همگی در حد اطمینان حدس میزدیم که منطقه عملیاتی باید آبهای گرم و کم عمق هورالعظیم و یا باتلاق های پوشیده از نیزار جزایر مجنون باشد .
بعد از خوردن صبحانه و جمع شدن سفره ، خبر جمع آوری وسایل چادر و تحویل ساک و لوازمات شخصی به تعاون گردان را به نیروهای دسته دادم و ناگهان چنان همهمه ای از خنده و صلوات داخل چادر برپا شد که نگو و این موضوع فقط اختصاص به چادر ما نداشت و چادرهای دیگر گردان هم با شنیدن این خبر به حال و روز چادر ما افتاده و برای دقایقی همه جای گردان پر از خوشحالی و شادمانی و صدای خنده و صلوات رزمندگان شد .
نیروهای دلاور گردان که برای آغاز عملیات و رویاروئی با مزدوران متجاوز بعثی واقعاً ثانیه شماری می کردند . شتابان پتوها و فانوس ها و وسایل پذیرائی چادرها را جمع کرده و جلوی چادر گذاشته و برای تحویل ساک خود جلوی چادر تعاون به خط شدند و بعد هم چند نفر و چندنفر در اطراف چادرها نشسته و با شوخی و تفریح مشغول نظافت سلاح و آماده کردن تجهیزات خود شدند .
راستش در آن لحظات با اینکه میدونستم منطقه عملیاتی از اسرار طبقه بندی شده است و امکان ندارد کسی در موردش چیزی بهم بگه ! اما با این وجود بدجور دلم میخواست ، یجوری از محل عمل کردن گردان باخبر شده و سر در بیارم و چون با بسیجی غواص #شهید_حسین_شاکری رفیق قدیمی و صمیمی بودیم و میدونستم چندهفته قبل واسه شناسایی منطقه عملیاتی رفته و قشنگ با موقعیت جعرافیائی اش آشناست ، به سرم زد که برم پیداش کنم و با خواهش و تمنا و التماس هر جوریه اسم منطقه را از زیر زبانش بیرون بکشم ! خلاصه با همین نیت راه افتادم و حسین را جلوی چادر فرماندهی گردان دیدم و یه کم باهاش خوش و بش کردم و حسین هم سریع پیشنهاد داد تا واسه آخرین بار بریم کنار ساحل کارون و یه کم روی پل شناور بشینیم ، منم که از خدا همین را میخواستم تا باهاش خلوت کنم ، سریع قبول کرده و گپ زنان راهی لب کارون شدیم .
مسافت تا ساحل رودخانه طولانی بود و اواسط راه حرف هامون حسابی گل انداخته و مدام از اینطرف و اونطرف و خاطرات تلخ و شیرین گذشته صبحت کرده و از بچه های سفرکرده گفتیم تا اینکه یهوی حسین برگشت و گفت : عباس خدا کنه ! اینبار دیگه شهید شم ! عباس ! خدایش برام دعا کن ! تو حرفهاش بقدری سوز و بغض و اخلاص و صادقت موج میزد که چشام بی اختیار پر از اشگ شد.
ایستادم و مستقیم تو چشاش خیره شده و خواستم چیزی بگم که دیدیم قطرات اشگ قطره و قطره از گوشه چشمانش سرازیره ، دیگه نتونستم چیزی بگم و ساکت شدم ، برای لحظاتی هر دو آروم و بیصدا اشگ ریختیم و بعدش کم کم به احساساتم مسلط شده و با لگنت زبون، خیلی آروم و یواش گفتم : حسین جون ! امام و انقلاب هنوز به وجود دلاوران و پهلوانانی مثل تو نیاز داره و جنگ هم که هنوز ادامه داره !
لبخند تلخی زد و گفت : تو بدر ( #عملیات_بدر ـ اسفندماه ۱۳۶۳ ـ شرق دجله عراق ) باید میرفتم ! راستش موقع زخمی شدن تا آخرهاش هم رفتم ! اما یهوی نمیدونم چی شد که قبولم نکردن و دست رد به سینه ام زدند ! راستش از اون موقع از دست خودم حسابی دلگیر و ناراحتم !
🌺 روحش شاد و یادش گرامی
🌀 #ادامه_دارد
🖌 #خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
#دفاع_مقدس
#عملیات_والفجر_۸
#غواصان_شهید_زنجان
#کنگره_ملی_۳۵۳۵_شهید_استان_زنجان
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
💢 #راز_داری !
✒️ #خاطره_ای زیبا و شنیدنی از بسیجی غواص #شهید_حسین_شاکری در عملیات غرور آفرین #والفجر_۸ :
#قسمت_اول
🔸🔹بامداد روز هیجدم بهمن ماه ۱۳۶۴ بعد از اقامه نماز صبح ، پیک گردان به تمامی گروهانها خبر داد که وقت رفتنه و نیروها باید بعد صبحانه مشغول جمع آوری پتوها و وسایل چادرها شوند ، حدود ۴۵ روزی میشد که در کناریه رودخانه کارون ( نقطه نامعلوم ) اردو زده و در نهایت پنهان کاری و حفاظت ، بطور شبانه و روزی مشغول آموزش شنا و غواصی و فراگرفتن تاکتیک های حملات آبی و خاکی بودیم و در این مدت بجز فرماندگان گردان و چند نفر دیگری که مسئولیت حمل آذوقه و تدارکات گردان را برعهده داشتن ، کسی اجازه خروج از مقر را نداشت .
نیروهای دلیر و جان برکف #گردان_حضرت_علی_اصغر_ع استان زنجان و #گردان_حضرت_سید_الشهدا_ع استان آذربایجان شرقی #لشگر_۳۱_عاشورا بعد از طی دوره های بسیار سخت و طاقت فرسا همگی به رزمندگان آماده و غواصان کاربلدی تبدیل شده بودند که با سرعتی باورنکردنی و بدون کوچکترین استراحتی عرض ۷۰۰ و ۸۰۰ متری #رودخانه_کارون را دهها بار رفته و برمیگشتند و همگی هم بی صبرانه منتظر فرمان حرکت و آغاز عملیات بودند .
هیچکدام نمیدانستیم ، منطقه عملیاتی کجاست و گردان قرار است که کجا عمل کنه ، اما با توجه به تعلیمات و آموزش هائی که میدیدیم ، همگی در حد اطمینان حدس میزدیم که منطقه عملیاتی باید آبهای گرم و کم عمق هورالعظیم و یا باتلاق های پوشیده از نیزار جزایر مجنون باشد .
بعد از خوردن صبحانه و جمع شدن سفره ، خبر جمع آوری وسایل چادر و تحویل ساک و لوازمات شخصی به تعاون گردان را به نیروهای دسته دادم و ناگهان چنان همهمه ای از خنده و صلوات داخل چادر برپا شد که نگو و این موضوع فقط اختصاص به چادر ما نداشت و چادرهای دیگر گردان هم با شنیدن این خبر به حال و روز چادر ما افتاده و برای دقایقی همه جای گردان پر از خوشحالی و شادمانی و صدای خنده و صلوات رزمندگان شد .
نیروهای دلاور گردان که برای آغاز عملیات و رویاروئی با مزدوران متجاوز بعثی واقعاً ثانیه شماری می کردند . شتابان پتوها و فانوس ها و وسایل پذیرائی چادرها را جمع کرده و جلوی چادر گذاشته و برای تحویل ساک خود جلوی چادر تعاون به خط شدند و بعد هم چند نفر و چندنفر در اطراف چادرها نشسته و با شوخی و تفریح مشغول نظافت سلاح و آماده کردن تجهیزات خود شدند .
راستش در آن لحظات با اینکه میدونستم منطقه عملیاتی از اسرار طبقه بندی شده است و امکان ندارد کسی در موردش چیزی بهم بگه ! اما با این وجود بدجور دلم میخواست ، یجوری از محل عمل کردن گردان باخبر شده و سر در بیارم و چون با بسیجی غواص #شهید_حسین_شاکری رفیق قدیمی و صمیمی بودیم و میدونستم چندهفته قبل واسه شناسایی منطقه عملیاتی رفته و قشنگ با موقعیت جعرافیائی اش آشناست ، به سرم زد که برم پیداش کنم و با خواهش و تمنا و التماس هر جوریه اسم منطقه را از زیر زبانش بیرون بکشم ! خلاصه با همین نیت راه افتادم و حسین را جلوی چادر فرماندهی گردان دیدم و یه کم باهاش خوش و بش کردم و حسین هم سریع پیشنهاد داد تا واسه آخرین بار بریم کنار ساحل کارون و یه کم روی پل شناور بشینیم ، منم که از خدا همین را میخواستم تا باهاش خلوت کنم ، سریع قبول کرده و گپ زنان راهی لب کارون شدیم .
مسافت تا ساحل رودخانه طولانی بود و اواسط راه حرف هامون حسابی گل انداخته و مدام از اینطرف و اونطرف و خاطرات تلخ و شیرین گذشته صبحت کرده و از بچه های سفرکرده گفتیم تا اینکه یهوی حسین برگشت و گفت : عباس خدا کنه ! اینبار دیگه شهید شم ! عباس ! خدایش برام دعا کن ! تو حرفهاش بقدری سوز و بغض و اخلاص و صادقت موج میزد که چشام بی اختیار پر از اشگ شد.
ایستادم و مستقیم تو چشاش خیره شده و خواستم چیزی بگم که دیدیم قطرات اشگ قطره و قطره از گوشه چشمانش سرازیره ، دیگه نتونستم چیزی بگم و ساکت شدم ، برای لحظاتی هر دو آروم و بیصدا اشگ ریختیم و بعدش کم کم به احساساتم مسلط شده و با لگنت زبون، خیلی آروم و یواش گفتم : حسین جون ! امام و انقلاب هنوز به وجود دلاوران و پهلوانانی مثل تو نیاز داره و جنگ هم که هنوز ادامه داره !
لبخند تلخی زد و گفت : تو بدر ( #عملیات_بدر ـ اسفندماه ۱۳۶۳ ـ شرق دجله عراق ) باید میرفتم ! راستش موقع زخمی شدن تا آخرهاش هم رفتم ! اما یهوی نمیدونم چی شد که قبولم نکردن و دست رد به سینه ام زدند ! راستش از اون موقع از دست خودم حسابی دلگیر و ناراحتم !
🌺 روحش شاد و یادش گرامی
🌀 #ادامه_دارد
🖌 #خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
#دفاع_مقدس
#عملیات_والفجر_۸
#غواصان_شهید_زنجان
#کنگره_ملی_۳۵۳۵_شهید_استان_زنجان
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
💢 #والفجر_هشت
🌗 #شب_عملیات
✒️ خاطره ای زیبا از شب آغازین عملیات افتخار آفرین #والفجر_۸
💠 #قسمت_اول
بسم الله الرحمن الرحیم
شامگاه بیستم بهمن ماه ۱۳۶۴ ، حوالی ساعت ۹ شب غواصان خط شکن #گردان_حضرت_علی_اصغر_ع #لشگر31عاشورا که غالباً از رزمندگان غیور و جان برکف #استان_زنجان بودند برای عبور از اروند و یورش به خطوط اول دشمن بعثی وارد نهرآبی در داخل نخلستان های خسروآباد آبادان شدند .
طراحان عملیات ، زمان حرکت غواصان را طوری برنامه ریزی کرده بودند که درست همزمان با زمان سکون رودخانه اروند باشد که در سال فقط برای یکبار اتفاق می افتاد ( بدون جزر و مد ) ، اما دست تقدیر همه چیز را به هم ریخته و چنان باران شدیدی شروع به باریدن کرد که در عرض چند دقیقه رودخانه آرام را طوفانی در برگرفت و چنان سرعت و خروشی به رودخانه بخشید که موجهای بلند سرتاسر آن را فراگرفت .
با افزایش سرعت رودخانه ، حرکت غواصان هم تندتر شده و خیلی زودتر از موعد مقرر به آنطراف اروند رسیده و در کنار موانع دشمن پنهان شده و منتظر اعلام رمز عملیات می شوند . خروش پر سر صدای اروند و شدت باران ، عراقی ها را آسوده خاطر کرده و همه بی خیال در داخل سنگرها مشغول خواب و استراحت هستند . ساحل کاملا آرام و امن است و غواصان راحت و بدون دیده شدن نیم ساعتی را همانجا داخل آب سپری می کنند.
با اعلام نام مبارک #یا_فاطمه_الزهرا_س عملیات آغاز و غواصان جهت شکستن خط اول دشمن و پاکسازی سنگرهای دفاعی ساحل اروند وارد عمل می شوند . مأموریت فرد به فرد غواصان از قبل مشخص و معلوم شده بود که هر کدام از آنان بایستی به سمت کدام سنگر دشمن پیش رفته و در کمال سکوت آن را پاکسازی کند . تمام سنگرهای دشمن در لب آب از بتون مسلح ساخته شده بودند و بقدری محکم و پولادین بودند که انهدام شان با گلوله تانک و ۱۰۶ هم غیرممکن بود و حتما باید با اصل غافلگیری ، تصرف و پاکسازی می شدند .
برادران تخریبچی شروع به کار کرده و با بریدن سیم خاردارها و خنثی کردن مین های منور، معبری را برای حرکت غواصان باز می کنند . دسته دوم و سوم غواصان گردان حضرت علی اصغر (ع) بدون کوچکترین مشکلی موفق به عبور از موانع شده و آرام و ساکت مشغول پاکسازی سنگرهای دشمن می شوند . اما دسته اول گردان به فرماندهی #شهید_مجید_آهومند میان خورشیدها گیر افتاده و با انفجار مین منوری توسط نیروهای دشمن رویت و تمامی غواصان مظلومانه زخمی و شهید می شوند .
با لو رفتن غواصان دسته شهید مجید آهومند ، سنگرهای آن محور که هنوز تصرف و پاکسازی نشده بودند شروع به آتشباری کرده و سیلی از گلوله و موشک و خمپاره را روانه اروند و مواضع این سمت رودخانه نمودند ، با آغاز تیراندازی ها بقیه نیروهای دشمن هم که در خواب و استراحت بودند متوجه یورش رزمندگان شده و هر کدام در گوشه ای از ساحل پناه گرفته و شروع به تیراندازی کردند .
💠 #ادامه_دارد
🖍 خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
#دفاع_مقدس
#عملیات_والفجر_۸
#غواصان_شهید_زنجان
#کنگره_ملی_۳۵۳۵_شهید_استان_زنجان
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
🌗 #شب_عملیات
✒️ خاطره ای زیبا از شب آغازین عملیات افتخار آفرین #والفجر_۸
💠 #قسمت_اول
بسم الله الرحمن الرحیم
شامگاه بیستم بهمن ماه ۱۳۶۴ ، حوالی ساعت ۹ شب غواصان خط شکن #گردان_حضرت_علی_اصغر_ع #لشگر31عاشورا که غالباً از رزمندگان غیور و جان برکف #استان_زنجان بودند برای عبور از اروند و یورش به خطوط اول دشمن بعثی وارد نهرآبی در داخل نخلستان های خسروآباد آبادان شدند .
طراحان عملیات ، زمان حرکت غواصان را طوری برنامه ریزی کرده بودند که درست همزمان با زمان سکون رودخانه اروند باشد که در سال فقط برای یکبار اتفاق می افتاد ( بدون جزر و مد ) ، اما دست تقدیر همه چیز را به هم ریخته و چنان باران شدیدی شروع به باریدن کرد که در عرض چند دقیقه رودخانه آرام را طوفانی در برگرفت و چنان سرعت و خروشی به رودخانه بخشید که موجهای بلند سرتاسر آن را فراگرفت .
با افزایش سرعت رودخانه ، حرکت غواصان هم تندتر شده و خیلی زودتر از موعد مقرر به آنطراف اروند رسیده و در کنار موانع دشمن پنهان شده و منتظر اعلام رمز عملیات می شوند . خروش پر سر صدای اروند و شدت باران ، عراقی ها را آسوده خاطر کرده و همه بی خیال در داخل سنگرها مشغول خواب و استراحت هستند . ساحل کاملا آرام و امن است و غواصان راحت و بدون دیده شدن نیم ساعتی را همانجا داخل آب سپری می کنند.
با اعلام نام مبارک #یا_فاطمه_الزهرا_س عملیات آغاز و غواصان جهت شکستن خط اول دشمن و پاکسازی سنگرهای دفاعی ساحل اروند وارد عمل می شوند . مأموریت فرد به فرد غواصان از قبل مشخص و معلوم شده بود که هر کدام از آنان بایستی به سمت کدام سنگر دشمن پیش رفته و در کمال سکوت آن را پاکسازی کند . تمام سنگرهای دشمن در لب آب از بتون مسلح ساخته شده بودند و بقدری محکم و پولادین بودند که انهدام شان با گلوله تانک و ۱۰۶ هم غیرممکن بود و حتما باید با اصل غافلگیری ، تصرف و پاکسازی می شدند .
برادران تخریبچی شروع به کار کرده و با بریدن سیم خاردارها و خنثی کردن مین های منور، معبری را برای حرکت غواصان باز می کنند . دسته دوم و سوم غواصان گردان حضرت علی اصغر (ع) بدون کوچکترین مشکلی موفق به عبور از موانع شده و آرام و ساکت مشغول پاکسازی سنگرهای دشمن می شوند . اما دسته اول گردان به فرماندهی #شهید_مجید_آهومند میان خورشیدها گیر افتاده و با انفجار مین منوری توسط نیروهای دشمن رویت و تمامی غواصان مظلومانه زخمی و شهید می شوند .
با لو رفتن غواصان دسته شهید مجید آهومند ، سنگرهای آن محور که هنوز تصرف و پاکسازی نشده بودند شروع به آتشباری کرده و سیلی از گلوله و موشک و خمپاره را روانه اروند و مواضع این سمت رودخانه نمودند ، با آغاز تیراندازی ها بقیه نیروهای دشمن هم که در خواب و استراحت بودند متوجه یورش رزمندگان شده و هر کدام در گوشه ای از ساحل پناه گرفته و شروع به تیراندازی کردند .
💠 #ادامه_دارد
🖍 خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
#دفاع_مقدس
#عملیات_والفجر_۸
#غواصان_شهید_زنجان
#کنگره_ملی_۳۵۳۵_شهید_استان_زنجان
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
💢 #والفجر_هشت
✒️ #خاطره_ای زیبا و شنیدنی از رزمندگان سلحشور زنجانی در #گردان_حضرت_امام_سجاد_ع #لشگر_۸_نجف در شب آغازین عملیات #والفجر_هشت
⭕️ #نبرد_سخت
💠 #قسمت_اول
🔹🔸در غروب روز بیستم بهمن ماه ۱۳۶۴ که خورشید آسمان را به زمین دوخته بود.. و زیبایی خود را در کنار نخلستان های اروند ، به رخ میکشید...
بچه ها در حاشیه اروند مهیای جنگ می شدند.
جنگ !! مفهومی ناآشنا و غریب ! گمشده در هیاهوی عاشقانه ی این دلیرمردان بود .. طنین قهقه های مستانه شان نشان از عشق و وصال داشت. دل های بیقرار شان که گویا تاب ماندن ندارند از انتظاری خوش لبریز بود. به هر طرف که نگاهت می افتاد تصویری عاشقانه از حضورشان دیده می شد . کنار سنگری دو رزمنده با صوت خوش به تلاوت قرآن مشغول بودند ؛ در گوشه ای ، دو دوست قدیمی در آغوش هم ، اشک را شرمنده کرده بودند . گریه تجلی اشتیاق تمام نشدنی آنهاست که روح را به جاودانگی و به دیدار خدا پیوند می زد. این نخلستان ها .. سال هاست که صدای مناجات و دعای رزمندگان را فراموش نکرده ..همان ها که صدای قدم هایشان هراس به دل دشمن انداخته بود ..
شب بیستم از ماه بهمن ، عملیات با رمز
#یا_فاطمه_الزهرا_س شروع شد . قرار بود اینبار تقدیری دیگر از کنار اروند رقم بخورد. غواص ها خط اول دشمن را شکستند ؛ و بعد ما به عنوان نیروهای ساحل شکن با قایق به آن طرف اروند رفتیم . برای تصرف شهر بندری #فاو باید اسکله چهارچراغ را رد می کردیم و به درون خاک عراق نفوذ می کردیم. جهانبخش کرمی فرمانده گروهان مان بود و حدس می زد که در این منطقه یک مقر فرماندهی باشد.. با وجود کار زیاد بچه های اطلاعات وجود این مقر برای لشگر و فرماندهان ثابت نشده بود و ما با احتمال وجود یک مقر وارد عمل می شدیم. دشمن فریب خورده بود و فکر می کرد ما حمله ایذایی داریم و عملیات اصلی از طرف هورالعظیم است. بچه ها در همان ساعات اولیه خط دشمن را شکستند و ما بعد از پاکسازی روستا باید مقرفرماندهی عراقی ها در منطقه فاو را تصرف می کردیم.
حمید گیلک معاون گروهان مان بود و من هم بی سیم چی.. حساسیت کار بالا بود. برای رسیدن به جاده فاو-البهار باید مقر فرماندهی تصرف می شد تا نیروهای بعدی بتوانند از آنجا عبور کنند..تصرف مقر فرماندهی کار آسانی نبود. دسته منصور مرادخانی و محمد سراجی وطن برای تصرف مرکز فرماندهی به راه افتادند. مرکز فرماندهی از ساختمان بتون آرمه و دوطبقه ساخته شده بود که پر از تجهیزات و مهمات بود و چندین دیده بان هم در سنگرهای بتونی گذاشته بودند تابه منطقه تسلط کامل داشته باشند
منصور مرادخانی مسئول دسته بود. درگیری ها شدت گرفته گرفت. حمید برای اطلاع از وضعیت بچه ها از من جدا شد و پیش آنها رفت.
بچه ها با تمام توان می جنگیدند. تمام شب تا صبح را رزمنده ها درگیر بودند اما هنوز مقر سقوط نکرده بود. خستگی توان بچه ها را گرفته بود. ارتباط مان با نیروهای حمید و منصور قطع شده بود. به همراه جهانبخش کرمی به سمت مقر به راه افتادیم. نفوذ به داخل ساختمان مرکز فرماندهی کار سختی بود و حدودا ۴۰ نفر عراقی آنجا مقاومت می کردند حمید هم زخمی بود و روی زمین افتاده از درد به خود می پیچید. چهار یا پنج تا گلوله به شکمش خورده بود و حال خوبی نداشت. و کاری از دست من برنمیآمد ..
🌀 #ادامه_دارد
🌸 یاد باد آن روزگاران یاد باد
🙏 شادی روح پرفتوح شیرمردان #زنجانی #شهید_حمید_گیلک ، #شهید_محمد_سراجی_وطن #شهید_منصور_مرادخانی
#صلواتی ذکر بفرمائید .
#دفاع_مقدس
#عملیات_والفجر_۸
#رزمندگان_زنجان
#کنگره_ملی_۳۵۳۵_شهید_استان_زنجان
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
✒️ #خاطره_ای زیبا و شنیدنی از رزمندگان سلحشور زنجانی در #گردان_حضرت_امام_سجاد_ع #لشگر_۸_نجف در شب آغازین عملیات #والفجر_هشت
⭕️ #نبرد_سخت
💠 #قسمت_اول
🔹🔸در غروب روز بیستم بهمن ماه ۱۳۶۴ که خورشید آسمان را به زمین دوخته بود.. و زیبایی خود را در کنار نخلستان های اروند ، به رخ میکشید...
بچه ها در حاشیه اروند مهیای جنگ می شدند.
جنگ !! مفهومی ناآشنا و غریب ! گمشده در هیاهوی عاشقانه ی این دلیرمردان بود .. طنین قهقه های مستانه شان نشان از عشق و وصال داشت. دل های بیقرار شان که گویا تاب ماندن ندارند از انتظاری خوش لبریز بود. به هر طرف که نگاهت می افتاد تصویری عاشقانه از حضورشان دیده می شد . کنار سنگری دو رزمنده با صوت خوش به تلاوت قرآن مشغول بودند ؛ در گوشه ای ، دو دوست قدیمی در آغوش هم ، اشک را شرمنده کرده بودند . گریه تجلی اشتیاق تمام نشدنی آنهاست که روح را به جاودانگی و به دیدار خدا پیوند می زد. این نخلستان ها .. سال هاست که صدای مناجات و دعای رزمندگان را فراموش نکرده ..همان ها که صدای قدم هایشان هراس به دل دشمن انداخته بود ..
شب بیستم از ماه بهمن ، عملیات با رمز
#یا_فاطمه_الزهرا_س شروع شد . قرار بود اینبار تقدیری دیگر از کنار اروند رقم بخورد. غواص ها خط اول دشمن را شکستند ؛ و بعد ما به عنوان نیروهای ساحل شکن با قایق به آن طرف اروند رفتیم . برای تصرف شهر بندری #فاو باید اسکله چهارچراغ را رد می کردیم و به درون خاک عراق نفوذ می کردیم. جهانبخش کرمی فرمانده گروهان مان بود و حدس می زد که در این منطقه یک مقر فرماندهی باشد.. با وجود کار زیاد بچه های اطلاعات وجود این مقر برای لشگر و فرماندهان ثابت نشده بود و ما با احتمال وجود یک مقر وارد عمل می شدیم. دشمن فریب خورده بود و فکر می کرد ما حمله ایذایی داریم و عملیات اصلی از طرف هورالعظیم است. بچه ها در همان ساعات اولیه خط دشمن را شکستند و ما بعد از پاکسازی روستا باید مقرفرماندهی عراقی ها در منطقه فاو را تصرف می کردیم.
حمید گیلک معاون گروهان مان بود و من هم بی سیم چی.. حساسیت کار بالا بود. برای رسیدن به جاده فاو-البهار باید مقر فرماندهی تصرف می شد تا نیروهای بعدی بتوانند از آنجا عبور کنند..تصرف مقر فرماندهی کار آسانی نبود. دسته منصور مرادخانی و محمد سراجی وطن برای تصرف مرکز فرماندهی به راه افتادند. مرکز فرماندهی از ساختمان بتون آرمه و دوطبقه ساخته شده بود که پر از تجهیزات و مهمات بود و چندین دیده بان هم در سنگرهای بتونی گذاشته بودند تابه منطقه تسلط کامل داشته باشند
منصور مرادخانی مسئول دسته بود. درگیری ها شدت گرفته گرفت. حمید برای اطلاع از وضعیت بچه ها از من جدا شد و پیش آنها رفت.
بچه ها با تمام توان می جنگیدند. تمام شب تا صبح را رزمنده ها درگیر بودند اما هنوز مقر سقوط نکرده بود. خستگی توان بچه ها را گرفته بود. ارتباط مان با نیروهای حمید و منصور قطع شده بود. به همراه جهانبخش کرمی به سمت مقر به راه افتادیم. نفوذ به داخل ساختمان مرکز فرماندهی کار سختی بود و حدودا ۴۰ نفر عراقی آنجا مقاومت می کردند حمید هم زخمی بود و روی زمین افتاده از درد به خود می پیچید. چهار یا پنج تا گلوله به شکمش خورده بود و حال خوبی نداشت. و کاری از دست من برنمیآمد ..
🌀 #ادامه_دارد
🌸 یاد باد آن روزگاران یاد باد
🙏 شادی روح پرفتوح شیرمردان #زنجانی #شهید_حمید_گیلک ، #شهید_محمد_سراجی_وطن #شهید_منصور_مرادخانی
#صلواتی ذکر بفرمائید .
#دفاع_مقدس
#عملیات_والفجر_۸
#رزمندگان_زنجان
#کنگره_ملی_۳۵۳۵_شهید_استان_زنجان
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
💢 #خیبر
⭕️ #حلقه_محاصره
💠 #قسمت_اول
💢 رزمندگان #گردان_حضرت_ولیعصر_عج #استان_زنجان ، در حلقه محاصره نیروهای عراقی ( اسفند ماه ۱۳۶۲ ـ #عملیات_خیبر ـ #جزایر_مجنون_عراق #طلاییه)
🔸🔹 بچه های غیرتمند و از جان گذشته گردان حضرت ولیعصر (عج) لشگر ۱۷ علی ابن ابیطالب (ع) ، در محور پل طلاییه جزیره مجنون با دشمن بعثی درگیر هستند و نبردی شدید و نزدیکی با نیروهای عراقی دارند ، حملات دشمن سنگین و همه جانبه است و هرازگاهی بچه ها جسورانه با نبرد تن به تن از پیشروی تانک ها و نیروهای دشمن جلوگیری می کنند ، از آسمان جزیره یکسره و بدون وقفه آتش می بارد و زمین زیر پای رزمندگان عاشق پیشه اسلام می لرزد ، صدای انفجارهای متوالی لحظه ای قطع نمی شود و ترکش های ریز و درشت به مانند نقل و نبات به روی سنگرها فرو می ریزند ، دود و خاکستر ، بوی باروت فضا را پر کرده و آسمان بالای سر بچه ها کاملأ تیره و تاریک شده است .
#سردار_حسن_باقری فرمانده غیور و پاکباز گردان حضرت ولیعصرعج ، به همراه ۱۶۰ نفر از دلاورمردان از جان گذشته گردان خود ، بعد از چندین روز جنگ نابرابر و مظلومانه با خیل نیروهای دشمن و مقاومت طاقت فرسا و جانانه در مقابل تک های سنگین مزدوران بعثی ، اینک در روز چهارم عملیات خیبر ، در محاصره نیروهای عراقی قرار گرفته و مردانه با غیرتی مثال زدنی نبردی سنگین و نابرابر را با قشون تا بن دندان مسلح دشمن آغاز نموده اند .
حلقة محاصره دشمن دقیقه به دقیقه تنگ و تنگ تر می شود و نیروهای پیاده و کماندوهای گارد ریاست جمهوری عراق در پناه تانک های پیشرفته خود لحظه به لحظه به خطوط دفاعی گردان نزدیک و نزدیکتر می شوند.حجم آتش تهیه دشمن چندین برابر شده و آنچنان خط گردان را می کوبند که همه رزمندگان مجبور به پناه گرفتن شده اند ، آتشباری بعثی ها آنقدر شدید و بی امان است که به کسی اجازه بلند کردن سر و نگاه کردن به جلو را هم نمی دهد. همه رزمندگان در داخل کانال کوچکی که خود با دست خود بر روی جاده خاکی جزیره حفر کرده اند پناه گرفته اند ، گلوله مستقیم تانک ها بطور یکسره به اطراف سنگرها اصابت کرده و با صدای مهیبی منفجر می شوند ، گلوله های توپ و خمپاره و کاتیوشا به مانند سیل بر سر بچه ها ریخته میشود و ترکش های داغ و سوزان همه جا را فرا گرفته اند ، دهها فروند هواپیمای عراقی بصورت متوالی خط گردان را زیر بمب باران دارند و با موشک ها و راکت های خود سنگرها را هدف قرار می دهند ، بمب های خوشه ای یکی پس دیگری در بالای سر بچه ها باز شده و صدها بمب کوچک و خطرناک مثل باران بر روی سنگرها فرو می ریزد ، بالگردهای عراقی هم وارد صحنه درگیری شده و با موشک سنگرها را هدف قرار میدهند ، رگبار بی امان تیربار سنگین بالگردها از آسمان نفر به نفر نیروهای گردان را هدف قرار داده و گلوله های دوزمانه آنها بصورت متوالی با زمین برخورد کرده و زمین را سوراخ و سوراخ می کنند .
وضعیت خط دفاعی گردان بسیار بحرانی و خطرناک است و با گذشت هر دقیقه بر احتمال سقوط خط افزوده می گردد ، از یک طرف ثانیه به ثانیه بر حجم آتش تهیه ، بی امان و سنگین دشمن افزوده می گردد و از طرف دیگر دقیقه به دقیقه از توان رزمی گردان کاسته میشود ، به هر طرف که نگاه میکنی صدها دستگاه تانک و نفربر زرهی و هزاران نیروی کماندو و پیاده دشمن در حال نزدیک شدن به خطوط دفاعی بچه ها هستند ، دلاورمردان رزمنده گردان بدلیل حجم شدید آتش تهیه دشمن ، نه تنها که نمی توانند گلوله ای به سمت قشون عظیم دشمن شلیک کنند حتی اجازه و فرصت تکان خوردن و جابجائی نیز به آنان داده نمی شود ، هرازگاهی با هدف قرار گرفتن سنگری ، همرزمی عاشق با پیکری خونین و زخم دار از جمع یاران جدا شده و خونین بال به کاروان سینه سرخان مهاجر پیوسته و خشنود تا بارگاه معشوق ازلی به پرواز درآمده و با نثار جان و هستی خود به نفر به نفر همسنگران درس عاشقی و ایثار و مقاومت می دهد .
تنها کسی که در کانال مشغول جنب و جوش است و لحظه ای آرامش و سکون ندارد ، سردار دلاور حسن باقری می باشد که از این سو به آن سوی کانال رفته و به نیروهای گردان روحیه می دهد .
او بخوبی میدانست و آگاه بود که هیچ امیدی برای خروج از این میدان آتش و خون برای نفرات گردانش وجود ندارد و تنها راه باقی مانده برای جان برکفان رزمنده ، شهادت است یا اسارت ، ولی با این وجود باز با چهره خندان به بچه ها امید می داد و پشت سرهم فریاد می زد : آهای بچه های دلیر و غیرت مند زنجانی ، نباید بگذاریم این خط شکسته شود ، با توکل به خدای متعال ، جانانه استقامت کنید تا نیروهای کمکی برسند، گردان ما به این راحتی تسلیم نمی شود. ما بچه های زنجان تا آخرین قطره خون مقاومت و بعثی ها را به زانو در خواهیم آورد ...
🌀 #ادامه_دارد
#دفاع_مقدس
#عملیات_خیبر
#فرماندهان_شهید_زنجان
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
⭕️ #حلقه_محاصره
💠 #قسمت_اول
💢 رزمندگان #گردان_حضرت_ولیعصر_عج #استان_زنجان ، در حلقه محاصره نیروهای عراقی ( اسفند ماه ۱۳۶۲ ـ #عملیات_خیبر ـ #جزایر_مجنون_عراق #طلاییه)
🔸🔹 بچه های غیرتمند و از جان گذشته گردان حضرت ولیعصر (عج) لشگر ۱۷ علی ابن ابیطالب (ع) ، در محور پل طلاییه جزیره مجنون با دشمن بعثی درگیر هستند و نبردی شدید و نزدیکی با نیروهای عراقی دارند ، حملات دشمن سنگین و همه جانبه است و هرازگاهی بچه ها جسورانه با نبرد تن به تن از پیشروی تانک ها و نیروهای دشمن جلوگیری می کنند ، از آسمان جزیره یکسره و بدون وقفه آتش می بارد و زمین زیر پای رزمندگان عاشق پیشه اسلام می لرزد ، صدای انفجارهای متوالی لحظه ای قطع نمی شود و ترکش های ریز و درشت به مانند نقل و نبات به روی سنگرها فرو می ریزند ، دود و خاکستر ، بوی باروت فضا را پر کرده و آسمان بالای سر بچه ها کاملأ تیره و تاریک شده است .
#سردار_حسن_باقری فرمانده غیور و پاکباز گردان حضرت ولیعصرعج ، به همراه ۱۶۰ نفر از دلاورمردان از جان گذشته گردان خود ، بعد از چندین روز جنگ نابرابر و مظلومانه با خیل نیروهای دشمن و مقاومت طاقت فرسا و جانانه در مقابل تک های سنگین مزدوران بعثی ، اینک در روز چهارم عملیات خیبر ، در محاصره نیروهای عراقی قرار گرفته و مردانه با غیرتی مثال زدنی نبردی سنگین و نابرابر را با قشون تا بن دندان مسلح دشمن آغاز نموده اند .
حلقة محاصره دشمن دقیقه به دقیقه تنگ و تنگ تر می شود و نیروهای پیاده و کماندوهای گارد ریاست جمهوری عراق در پناه تانک های پیشرفته خود لحظه به لحظه به خطوط دفاعی گردان نزدیک و نزدیکتر می شوند.حجم آتش تهیه دشمن چندین برابر شده و آنچنان خط گردان را می کوبند که همه رزمندگان مجبور به پناه گرفتن شده اند ، آتشباری بعثی ها آنقدر شدید و بی امان است که به کسی اجازه بلند کردن سر و نگاه کردن به جلو را هم نمی دهد. همه رزمندگان در داخل کانال کوچکی که خود با دست خود بر روی جاده خاکی جزیره حفر کرده اند پناه گرفته اند ، گلوله مستقیم تانک ها بطور یکسره به اطراف سنگرها اصابت کرده و با صدای مهیبی منفجر می شوند ، گلوله های توپ و خمپاره و کاتیوشا به مانند سیل بر سر بچه ها ریخته میشود و ترکش های داغ و سوزان همه جا را فرا گرفته اند ، دهها فروند هواپیمای عراقی بصورت متوالی خط گردان را زیر بمب باران دارند و با موشک ها و راکت های خود سنگرها را هدف قرار می دهند ، بمب های خوشه ای یکی پس دیگری در بالای سر بچه ها باز شده و صدها بمب کوچک و خطرناک مثل باران بر روی سنگرها فرو می ریزد ، بالگردهای عراقی هم وارد صحنه درگیری شده و با موشک سنگرها را هدف قرار میدهند ، رگبار بی امان تیربار سنگین بالگردها از آسمان نفر به نفر نیروهای گردان را هدف قرار داده و گلوله های دوزمانه آنها بصورت متوالی با زمین برخورد کرده و زمین را سوراخ و سوراخ می کنند .
وضعیت خط دفاعی گردان بسیار بحرانی و خطرناک است و با گذشت هر دقیقه بر احتمال سقوط خط افزوده می گردد ، از یک طرف ثانیه به ثانیه بر حجم آتش تهیه ، بی امان و سنگین دشمن افزوده می گردد و از طرف دیگر دقیقه به دقیقه از توان رزمی گردان کاسته میشود ، به هر طرف که نگاه میکنی صدها دستگاه تانک و نفربر زرهی و هزاران نیروی کماندو و پیاده دشمن در حال نزدیک شدن به خطوط دفاعی بچه ها هستند ، دلاورمردان رزمنده گردان بدلیل حجم شدید آتش تهیه دشمن ، نه تنها که نمی توانند گلوله ای به سمت قشون عظیم دشمن شلیک کنند حتی اجازه و فرصت تکان خوردن و جابجائی نیز به آنان داده نمی شود ، هرازگاهی با هدف قرار گرفتن سنگری ، همرزمی عاشق با پیکری خونین و زخم دار از جمع یاران جدا شده و خونین بال به کاروان سینه سرخان مهاجر پیوسته و خشنود تا بارگاه معشوق ازلی به پرواز درآمده و با نثار جان و هستی خود به نفر به نفر همسنگران درس عاشقی و ایثار و مقاومت می دهد .
تنها کسی که در کانال مشغول جنب و جوش است و لحظه ای آرامش و سکون ندارد ، سردار دلاور حسن باقری می باشد که از این سو به آن سوی کانال رفته و به نیروهای گردان روحیه می دهد .
او بخوبی میدانست و آگاه بود که هیچ امیدی برای خروج از این میدان آتش و خون برای نفرات گردانش وجود ندارد و تنها راه باقی مانده برای جان برکفان رزمنده ، شهادت است یا اسارت ، ولی با این وجود باز با چهره خندان به بچه ها امید می داد و پشت سرهم فریاد می زد : آهای بچه های دلیر و غیرت مند زنجانی ، نباید بگذاریم این خط شکسته شود ، با توکل به خدای متعال ، جانانه استقامت کنید تا نیروهای کمکی برسند، گردان ما به این راحتی تسلیم نمی شود. ما بچه های زنجان تا آخرین قطره خون مقاومت و بعثی ها را به زانو در خواهیم آورد ...
🌀 #ادامه_دارد
#دفاع_مقدس
#عملیات_خیبر
#فرماندهان_شهید_زنجان
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
💢 #خیبر
⭕️ خاطره زیبا و شنیدنی از #سردار_شهید_حسن_باقری فرمانده دلاور #گردان_حضرت_ولیعصر_عج #لشگر_۱۷_علی_ابن_ابیطالب_ع و نیروهای پاکبازش در #عملیات_خیبر از زبان فرمانده خاکی و بی ادعای جبهه ها #سردار_حاج_منصور_عزتی :
💠 #قسمت_اول
🔹🔸 تعداد قایق ها کم بود و به همین خاطر گردان به دو گروه تقسیم شد . گروه اول شامل گروهان دوم به علاوه نصف گروهان اول و گروه دوم شامل گروهان سوم و باقی مانده گروهان اول بود . من هم به همراه سردار حسن باقری و گروه اول در مرحله اول سوار قایق ها شده و به سمت جزیره مجنون راهی شویم .
نیزارها و آبره ها را پشت سرگذاشته و حوالی ساعت دو و نیم بعدازظهر به جزیره رسیده و پیاده شدیم . جزیره ، به سان کوره ای داغ و مشتعلی شده بود که هنوز توانسته بود زیر آتش سنگین عراقی ها ، قدم گاه رزمندگان باشد . در همان ساعات اولیه ورود به جزیره ، شاهد اصابت موشک یک فروند جنگنده عراقی به بالگرد حامل مهمات و نیروهای خودی بودیم و این از جنگی سخت ، خبر می داد .
مجروحین هم در شرایط نامناسبی بی آنکه امیدی به رسیدن به بیمارستان داشته باشند در کنار سنگرها و مواضع اولیه ی دشمن که به دست نیروهای ایرانی فتح شده بود و بعضاً جنازه ی نیروهای عراقی هم در کنارشان دیده می شد ، قرار گرفته بودند . قرار بود که در اولین فرصت با قایق هایی که جزیره را ترک می کنند ، به عقب منتقل شوند .
بلافاصله به سمت جزیره ی جنوبی حرکت کردیم . در میانه ی مسیر ، سردار حسن باقری از نیروها جدا شده و با پای پیاده خودش را به سنگر سردار مهدی زین الدین فرمانده لشگر که در تقاطع دو جزیره شمالی و جنوبی واقع شده بود رساند ، تا آمادگی گردان حضرت ولیعصر عج را برای شرکت در عملیات اعلام نماید .
در همین اثنا ، برادر محمدتقی اوصانلو هم به ما پیوست . ما اولین گردان از نیروهای زنجان بودیم که پایمان به جزیره رسیده بود . قرار بود شب اول را در جزیره مانده و بعد از آشنایی بیشتر با منطقه عملیاتی ، در شب بعد جهت انهدام مواضع ارتش عراق از پل شطاطه و کانال سویب گذشته و به منطقه ای در پشت پاسگاه طلاییه برسیم .
هوا ، کمی تاریک شده بود و آماده می شدیم که نماز مغرب و عشا را بخوانیم . بعد از نماز ، غذای کنسرو شده ای را خوردیم و در حالی که هنوز از آتش سنگین دشمن کاسته نشده بود ، تلاش کردیم که موقعیت خودمان را بیشتر بشناسیم .
سردار حسن باقری دغدغه ی نیروهای باقی مانده گردان را داشت ، همان گروه دومی که هنوز خودشان را به ما نرسانده بودند . خبرها هم حاکی از آن بود که در تعدادی از محورها ، عملیات زیاد موفقیت آمیز نبوده است .
خیلی خسته شده بودیم ، برای در امان ماندن از ترکش های ریز و درشت توپ و خمپاره ها ، در کنار دست مسیر تردد نیروها برای خود چاله ای انفرادی کنده و آماده ی استراحت شدیم . من هم با برادر اوصانلو با هم داخل یک چاله و پشت به پشت هم خوابیدیم .
هنوز از نیروهای گروه دوم خبری نبود . ساعتی را استراحت کرده بودیم که با صدای برادر عروج که از نیروهای اصلی طرح و عملیات لشگر ۱۷ بود ، بیدار شدم . همدیگر را می شناختیم . ابتدا سراغ حسن باقری را گرفت . وقتی گفتم که رفته سراغ نیروهای باقی مانده ، گفت که نیروها را بیدار کن تا به خط برویم . آن لحظه سردار مهدی زین الدین را هم دیدم که کنار موتوری در طول جاده ایستاده است .
از صبحت های برادر عروج فهمیدم که محمدحسین ساعدی ، فرمانده گردان روح الله و جمع کثیری از نیروهایش که در شرق پل شطاطه از مواضع خودی دفاع می کردند ، به شهادت رسیده اند . استعداد نیروهای باقی مانده هم حدود چهل نفر است . دیگر قادر به مقاومت نیستند . احتمال زیاد می رود که عراقی ها از این نقطه عبور کرده و وارد جزیره شوند .
سریع آماده ی حرکت شدیم . مسیر یکسره زیر آتش توپ خانه های عراق بود . همه ی نگرانی من این بود که قبل از رسیدن به محل مورد نظر تلفات زیادی بدهیم . ولی به لطف الهی بدون هیچ حادثه ی تلخی به خط پدافندی رسیدیم . عرض کانال سویب حدود پنجاه متر بود که در طرفین آن مواضع نیروهای خودی و عراقی قرار گرفته بود . عراقی ها فشار زیادی را به این خط وارد می کردند تا شاید خط را شکسته و وارد جزیره شوند...
🌀 #ادامه_دارد
.
🌸 یاد باد آن روزگاران یاد
#دفاع_مقدس
#عملیات_خیبر
#رزمندگان_زنجان
#فرماندهان_شهید_زنجان
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
⭕️ خاطره زیبا و شنیدنی از #سردار_شهید_حسن_باقری فرمانده دلاور #گردان_حضرت_ولیعصر_عج #لشگر_۱۷_علی_ابن_ابیطالب_ع و نیروهای پاکبازش در #عملیات_خیبر از زبان فرمانده خاکی و بی ادعای جبهه ها #سردار_حاج_منصور_عزتی :
💠 #قسمت_اول
🔹🔸 تعداد قایق ها کم بود و به همین خاطر گردان به دو گروه تقسیم شد . گروه اول شامل گروهان دوم به علاوه نصف گروهان اول و گروه دوم شامل گروهان سوم و باقی مانده گروهان اول بود . من هم به همراه سردار حسن باقری و گروه اول در مرحله اول سوار قایق ها شده و به سمت جزیره مجنون راهی شویم .
نیزارها و آبره ها را پشت سرگذاشته و حوالی ساعت دو و نیم بعدازظهر به جزیره رسیده و پیاده شدیم . جزیره ، به سان کوره ای داغ و مشتعلی شده بود که هنوز توانسته بود زیر آتش سنگین عراقی ها ، قدم گاه رزمندگان باشد . در همان ساعات اولیه ورود به جزیره ، شاهد اصابت موشک یک فروند جنگنده عراقی به بالگرد حامل مهمات و نیروهای خودی بودیم و این از جنگی سخت ، خبر می داد .
مجروحین هم در شرایط نامناسبی بی آنکه امیدی به رسیدن به بیمارستان داشته باشند در کنار سنگرها و مواضع اولیه ی دشمن که به دست نیروهای ایرانی فتح شده بود و بعضاً جنازه ی نیروهای عراقی هم در کنارشان دیده می شد ، قرار گرفته بودند . قرار بود که در اولین فرصت با قایق هایی که جزیره را ترک می کنند ، به عقب منتقل شوند .
بلافاصله به سمت جزیره ی جنوبی حرکت کردیم . در میانه ی مسیر ، سردار حسن باقری از نیروها جدا شده و با پای پیاده خودش را به سنگر سردار مهدی زین الدین فرمانده لشگر که در تقاطع دو جزیره شمالی و جنوبی واقع شده بود رساند ، تا آمادگی گردان حضرت ولیعصر عج را برای شرکت در عملیات اعلام نماید .
در همین اثنا ، برادر محمدتقی اوصانلو هم به ما پیوست . ما اولین گردان از نیروهای زنجان بودیم که پایمان به جزیره رسیده بود . قرار بود شب اول را در جزیره مانده و بعد از آشنایی بیشتر با منطقه عملیاتی ، در شب بعد جهت انهدام مواضع ارتش عراق از پل شطاطه و کانال سویب گذشته و به منطقه ای در پشت پاسگاه طلاییه برسیم .
هوا ، کمی تاریک شده بود و آماده می شدیم که نماز مغرب و عشا را بخوانیم . بعد از نماز ، غذای کنسرو شده ای را خوردیم و در حالی که هنوز از آتش سنگین دشمن کاسته نشده بود ، تلاش کردیم که موقعیت خودمان را بیشتر بشناسیم .
سردار حسن باقری دغدغه ی نیروهای باقی مانده گردان را داشت ، همان گروه دومی که هنوز خودشان را به ما نرسانده بودند . خبرها هم حاکی از آن بود که در تعدادی از محورها ، عملیات زیاد موفقیت آمیز نبوده است .
خیلی خسته شده بودیم ، برای در امان ماندن از ترکش های ریز و درشت توپ و خمپاره ها ، در کنار دست مسیر تردد نیروها برای خود چاله ای انفرادی کنده و آماده ی استراحت شدیم . من هم با برادر اوصانلو با هم داخل یک چاله و پشت به پشت هم خوابیدیم .
هنوز از نیروهای گروه دوم خبری نبود . ساعتی را استراحت کرده بودیم که با صدای برادر عروج که از نیروهای اصلی طرح و عملیات لشگر ۱۷ بود ، بیدار شدم . همدیگر را می شناختیم . ابتدا سراغ حسن باقری را گرفت . وقتی گفتم که رفته سراغ نیروهای باقی مانده ، گفت که نیروها را بیدار کن تا به خط برویم . آن لحظه سردار مهدی زین الدین را هم دیدم که کنار موتوری در طول جاده ایستاده است .
از صبحت های برادر عروج فهمیدم که محمدحسین ساعدی ، فرمانده گردان روح الله و جمع کثیری از نیروهایش که در شرق پل شطاطه از مواضع خودی دفاع می کردند ، به شهادت رسیده اند . استعداد نیروهای باقی مانده هم حدود چهل نفر است . دیگر قادر به مقاومت نیستند . احتمال زیاد می رود که عراقی ها از این نقطه عبور کرده و وارد جزیره شوند .
سریع آماده ی حرکت شدیم . مسیر یکسره زیر آتش توپ خانه های عراق بود . همه ی نگرانی من این بود که قبل از رسیدن به محل مورد نظر تلفات زیادی بدهیم . ولی به لطف الهی بدون هیچ حادثه ی تلخی به خط پدافندی رسیدیم . عرض کانال سویب حدود پنجاه متر بود که در طرفین آن مواضع نیروهای خودی و عراقی قرار گرفته بود . عراقی ها فشار زیادی را به این خط وارد می کردند تا شاید خط را شکسته و وارد جزیره شوند...
🌀 #ادامه_دارد
.
🌸 یاد باد آن روزگاران یاد
#دفاع_مقدس
#عملیات_خیبر
#رزمندگان_زنجان
#فرماندهان_شهید_زنجان
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
💢 #خیبر
⭕️ #خط_ثارالله
💠 خاطره ای شنیدنی از رزمندگان زنجانی #گردان_حضرت_ولیعصر_عج #لشگر_۱۷_علی_ابن_ابیطالب_ع در #عملیات_خیبر :
#قسمت_اول
🔸🔹 در عملیات خیبر ، گردان حضرت ولیعصر (عج ) لشگر ۱۷ علی ابن ابیطالب (ع) برای بار سوم با نیروهای داوطلب طرح لبیک یا خمینی (ره) اعزامی از استان زنجان بازسازی و بلافاصله هم تجهیز و برای ماموریتی دیگر روانه جزایر خونین رنگ مجنون شد .
حوالی غروب رزمندگان سوار بر وانت تویوتاهای بی سقف از روی پل شناور سیزده کلیومتری گذشته و شب هنگام در کنار جاده ای پهن و بزرگ پیاده و بنا به دستور در داخل سنگرهای کنار جاده مستقر شدند . گردان حدود ده روزی در سه راه بهشتی جزیره مجنون اردو زده و رزمندگان دلاور همچون کارگران ساده ساختمانی مشغول ترمیم و تسریع جاده خاکی مابین دو جزیره شمالی و جنوبی شدند و سپس برای انجام مأموریتی پدافندی روانه یکی از خطرناکترین خطوط پدافندی منطقه بنام خط ثارالله شدند .
آنطور که سردار جانباز حاج سید جواد باقرزاده از فرماندهان دلاور گردان می گفتند ، لشگر ۴۱ ثارالله با کمبود نیرو مواجه شده و طبق توافقی که بین سردار مهدی زین الدین فرمانده لشگر ۱۷علی ابن ابیطالب (ع) و سردار قاسم سلیمانی فرمانده لشگر ۴۱ ثارالله انجام گرفته ، قراربرآن شده که گردان حضرت ولیعصر (عج ) فقط برای چند روزی از خط پدافندی ثارالله پاسداری و حفاظت کند و با رسیدن نیروهای تازه نفس لشگر ثارالله ، خط را تحویل آنها دهد.
با غروب آفتاب ، نماز را خوانده و با تجهیزات کامل آماده حرکت شده وبا رسیدن تویوتاهای بی سقف همگی سوار شده و با تکبیر و صلوات به سمت خطوط مقدم حرکت کردیم . با طی مسافتی بسیار طولانی ، نیمه های شب به حوالی خط مقدم رسیده و بدون کوچکترین سر و صدایی از ماشین ها پیاده و نیم خیز و به ستون یک شروع به پیاده روی کردیم . حدود یک ساعتی راه رفتیم تا اینکه وارد یک کانال باریک و طویل شدیم که دارای سنگرهای بسیار مستحکم و سرپوشیده بود .
در سکوت کامل و با هدایت فرماندهان ، رزمندگان هر گروهان چند نفر به چند نفر با رزمندگان قبلی سنگرها جایگزین شدند تا اینکه در نهایت نوبت به گروهان ما رسید که شامل سنگرهای آخر خط می شد . با راهنمایی سرداران ناصر اجاقلو (کلامی) فرمانده گروهان و معاون دلیرش سردار کمال قشمی در تعدادی از سنگرها مستقر و با شوق فراوان شروع به تمیز کردن و جابجایی وسایل و تجهیزات مان در داخل سنگرها کردیم .
خیلی دلم میخواست سریع با اوضاع منطقه و موقعیت خط آشنا شوم . برای همین شتابان تجهیزاتم را باز کرده و در گوشه ای از سنگر انداخته و با اینکه گفته بودند از سنگرها خارج نشین ، زدم بیرون و مشغول وارسی اطراف شدم . انتهای کانال به دژی بلند ختم می شد که از دور همچون دیواری هفت یا هشت متری دیده می شد ، با احتیاط سمت دژ رفته و اولین چیزی که در مسیر به چشمم خورد ، یک سنگر خمپاره بود که چندتا قبضه خمپاره ۶۰ داخلش مستقر و تعدادی هم گلوله کنارشان چیده بودند . بقدری شور و هیجان نبرد با عراقی ها را داشتم که بدون فکر و بی اینکه بدانم دارم چکار می کنم . با خوشحالی پشت یکی از قبضه ها پریده و سریع ضامن چندتا گلوله را کشیده و یکی پس از دیگری داخل لوله خمپاره انداختم .
صدای شلیک خمپاره ها ، سکوت خط را شکست و ناگهان دیدم که یک رزمنده با فحش و بد و بیراه ! دوان و دوان به طرفم می آید ، راستش اول خواستم فرار کنم که دیگه وقت نشد و طرف نفس نفس زنان و عصبانی به سنگر رسیده و شروع کرد به داد و بیداد که چرا بدون اجازه به سلاح شأن دست زده ام !؟
طرف یک استوار سیبل کلفت ارتشی بود که قد و قواره بلندی هم داشت ، خیلی با ترس و لرز ، کلاش را این دست و اون دست کردم و سلام داده و با خنده گفتم : تازه اینجا آمدیم و اینها هم که اسم و نگهبانی نداشت ، دلم خواست چندتا خمپاره نثار عراقی ها بکنم ! اشکالی داره !؟
خنده تلخی کرد و گفت : پس گردانی که می گفتند قراره بیاد ، شما هستید !
خب پس تازه از گرد راه رسیده و هیچ شناختی از این خط شوم و جهنمی نداری و نمیدانی نرسیده چه اشتباه بزرگ و خطرناکی مرتکب شده ای ! حالا همانجا بمان و بقیه داستان را تماشا کن !؟
هنوز حرف برادر ارتشی کامل نشده بود که به ناگهان بارانی از گلوله توپ و خمپاره و کاتیوشا به روی کانال و اطراف آن باریدن گرفت و دهها منور رنگارنگ در آسمان روشن و منطقه را به مانند روز روشن کرد . خلاصه خط آرام و بیسر و صدا یکدفعه مانند شب عملیات پرسر و صدا شد و همه جا را دود و آتش و انفجار فراگرفت . گیج و منگ داخل سنگر خمپاره مانده بودم که برادر ارتشی از دستم گرفته و شتابان به داخل سنگری سرپوشیده کشید که متعلق به برادران ارتش بود....
🌀#ادامه_دارد
✒️ خاطره از
#بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
#دفاع_مقدس
#عملیات_خیبر
#رزمندگان_زنجان
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
⭕️ #خط_ثارالله
💠 خاطره ای شنیدنی از رزمندگان زنجانی #گردان_حضرت_ولیعصر_عج #لشگر_۱۷_علی_ابن_ابیطالب_ع در #عملیات_خیبر :
#قسمت_اول
🔸🔹 در عملیات خیبر ، گردان حضرت ولیعصر (عج ) لشگر ۱۷ علی ابن ابیطالب (ع) برای بار سوم با نیروهای داوطلب طرح لبیک یا خمینی (ره) اعزامی از استان زنجان بازسازی و بلافاصله هم تجهیز و برای ماموریتی دیگر روانه جزایر خونین رنگ مجنون شد .
حوالی غروب رزمندگان سوار بر وانت تویوتاهای بی سقف از روی پل شناور سیزده کلیومتری گذشته و شب هنگام در کنار جاده ای پهن و بزرگ پیاده و بنا به دستور در داخل سنگرهای کنار جاده مستقر شدند . گردان حدود ده روزی در سه راه بهشتی جزیره مجنون اردو زده و رزمندگان دلاور همچون کارگران ساده ساختمانی مشغول ترمیم و تسریع جاده خاکی مابین دو جزیره شمالی و جنوبی شدند و سپس برای انجام مأموریتی پدافندی روانه یکی از خطرناکترین خطوط پدافندی منطقه بنام خط ثارالله شدند .
آنطور که سردار جانباز حاج سید جواد باقرزاده از فرماندهان دلاور گردان می گفتند ، لشگر ۴۱ ثارالله با کمبود نیرو مواجه شده و طبق توافقی که بین سردار مهدی زین الدین فرمانده لشگر ۱۷علی ابن ابیطالب (ع) و سردار قاسم سلیمانی فرمانده لشگر ۴۱ ثارالله انجام گرفته ، قراربرآن شده که گردان حضرت ولیعصر (عج ) فقط برای چند روزی از خط پدافندی ثارالله پاسداری و حفاظت کند و با رسیدن نیروهای تازه نفس لشگر ثارالله ، خط را تحویل آنها دهد.
با غروب آفتاب ، نماز را خوانده و با تجهیزات کامل آماده حرکت شده وبا رسیدن تویوتاهای بی سقف همگی سوار شده و با تکبیر و صلوات به سمت خطوط مقدم حرکت کردیم . با طی مسافتی بسیار طولانی ، نیمه های شب به حوالی خط مقدم رسیده و بدون کوچکترین سر و صدایی از ماشین ها پیاده و نیم خیز و به ستون یک شروع به پیاده روی کردیم . حدود یک ساعتی راه رفتیم تا اینکه وارد یک کانال باریک و طویل شدیم که دارای سنگرهای بسیار مستحکم و سرپوشیده بود .
در سکوت کامل و با هدایت فرماندهان ، رزمندگان هر گروهان چند نفر به چند نفر با رزمندگان قبلی سنگرها جایگزین شدند تا اینکه در نهایت نوبت به گروهان ما رسید که شامل سنگرهای آخر خط می شد . با راهنمایی سرداران ناصر اجاقلو (کلامی) فرمانده گروهان و معاون دلیرش سردار کمال قشمی در تعدادی از سنگرها مستقر و با شوق فراوان شروع به تمیز کردن و جابجایی وسایل و تجهیزات مان در داخل سنگرها کردیم .
خیلی دلم میخواست سریع با اوضاع منطقه و موقعیت خط آشنا شوم . برای همین شتابان تجهیزاتم را باز کرده و در گوشه ای از سنگر انداخته و با اینکه گفته بودند از سنگرها خارج نشین ، زدم بیرون و مشغول وارسی اطراف شدم . انتهای کانال به دژی بلند ختم می شد که از دور همچون دیواری هفت یا هشت متری دیده می شد ، با احتیاط سمت دژ رفته و اولین چیزی که در مسیر به چشمم خورد ، یک سنگر خمپاره بود که چندتا قبضه خمپاره ۶۰ داخلش مستقر و تعدادی هم گلوله کنارشان چیده بودند . بقدری شور و هیجان نبرد با عراقی ها را داشتم که بدون فکر و بی اینکه بدانم دارم چکار می کنم . با خوشحالی پشت یکی از قبضه ها پریده و سریع ضامن چندتا گلوله را کشیده و یکی پس از دیگری داخل لوله خمپاره انداختم .
صدای شلیک خمپاره ها ، سکوت خط را شکست و ناگهان دیدم که یک رزمنده با فحش و بد و بیراه ! دوان و دوان به طرفم می آید ، راستش اول خواستم فرار کنم که دیگه وقت نشد و طرف نفس نفس زنان و عصبانی به سنگر رسیده و شروع کرد به داد و بیداد که چرا بدون اجازه به سلاح شأن دست زده ام !؟
طرف یک استوار سیبل کلفت ارتشی بود که قد و قواره بلندی هم داشت ، خیلی با ترس و لرز ، کلاش را این دست و اون دست کردم و سلام داده و با خنده گفتم : تازه اینجا آمدیم و اینها هم که اسم و نگهبانی نداشت ، دلم خواست چندتا خمپاره نثار عراقی ها بکنم ! اشکالی داره !؟
خنده تلخی کرد و گفت : پس گردانی که می گفتند قراره بیاد ، شما هستید !
خب پس تازه از گرد راه رسیده و هیچ شناختی از این خط شوم و جهنمی نداری و نمیدانی نرسیده چه اشتباه بزرگ و خطرناکی مرتکب شده ای ! حالا همانجا بمان و بقیه داستان را تماشا کن !؟
هنوز حرف برادر ارتشی کامل نشده بود که به ناگهان بارانی از گلوله توپ و خمپاره و کاتیوشا به روی کانال و اطراف آن باریدن گرفت و دهها منور رنگارنگ در آسمان روشن و منطقه را به مانند روز روشن کرد . خلاصه خط آرام و بیسر و صدا یکدفعه مانند شب عملیات پرسر و صدا شد و همه جا را دود و آتش و انفجار فراگرفت . گیج و منگ داخل سنگر خمپاره مانده بودم که برادر ارتشی از دستم گرفته و شتابان به داخل سنگری سرپوشیده کشید که متعلق به برادران ارتش بود....
🌀#ادامه_دارد
✒️ خاطره از
#بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
#دفاع_مقدس
#عملیات_خیبر
#رزمندگان_زنجان
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
💢 #حماسه_بدر
⭕️ خاطراتی از رزمندگان زنجانی #گردان_حر #لشگر_۳۱_عاشورا در عملیات عاشورایی #بدر :
📌 #قسمت_اول
💠 #شب_حمله
🔹🔸حوالی ساعت یک بامداد روز چهارشنبه ۱۳۶۳/۱۲/۲۲ ، بعد از ساعت ها پیاده روی نفس گیر وارد یک کانال خشک کشاورزی شده و در امتداد کانال به ستون یک ردیف شده و آماده آغاز عملیات شدیم ، آسمان کاملأ تاريک بود و خط پدافندی در سکوت و آرامشی بسیار مرموز و مشکوک فرو رفته بود . دقایق به کندی پیش میرفت و داخل کانال چنان در سکوت بود که صدای تند ضربان قلب همسنگرم را کاملاً به گوش می شنیدم . قرار بر آن بود که پس از دریافت رمز عملیات ، از کانال خارج شده و در کمال سکوت و آرامش به مواضع دشمن نزدیک و در یک حمله غافلگیرانه خطوط اول دشمن را در هم شکسته و با پاکسازی منطقه خود را به رزمندگان لشگر هشت نجف برسانیم که در حلقه محاصره عراقی ها بودند .
همرزمان با شور و هیجان فراوان منتظر شنيدن رمز عملیات و فرمان حرکت بودند ، اما دقایق پشت سر هم گذشت و هیچ خبری از هیچ کس نشد ، ناگهان صدای انفجار و تيراندازی مسلسل های سبک و سنگين فضای منطقه را پر کرد و صدها گلوله منور در آسمان منفجر و شروع به نورافشانی کردند . اوضاع دشت مقابل و سر و صداهایی که از آن طرف می آمد خبر از آغاز درگیریها می داد اما دسته ما همچنان داخل کانال بود و هیچ اطلاع و خبری هم از دلیل آن همه انفجار و تیراندازی ها نداشتیم !
انگاری عملیات آغاز و رزمندگان گردان با نيروهای دشمن درگير و مشغول نبرد بودند ، اما عجیب بود که دسته ما هنوز منتظر دریافت رمز و دستور حرکت بود ! نگرانی از جا ماندن و عدم حضور در صحنه نبرد ، موجب اعتراض همرزمان شده و در اين خصوص برادر پاسدار خليل آهومند فرمانده دسته را مورد سوال قرار داده و جویای علت جاماندن دسته شدند .برادر آهومند نرسيدن دستور حرکت و عدم دریافت رمز عملیات را دلیل جاماندن دسته عنوان کرده و رزمندگان را به صبر و سکوت و آرامش دعوت کردند.
آتش پر حجم دشمن ، دقيقأ بر روی کانال و اطراف آن هدايت شده و گرد و غبار و دود باروت ، حاصل از انفجارات همه جا را فراگرفته و داخل کانال کاملاً تيره و تار شده و تیر و ترکش مثل باران بر سرمان ریخته می شد . از نحوه آغاز عمليات و جزئيات درگيری ها هیچ اطلاعی نداشتیم ، اما داد و فرياد رزمندگان و صدای فریاد و ناله های جانسوز مجروحان از همان نزديکها به گوش می رسید و خبر از سنگينی نبرد و اوضاع وخیم میدان نبرد می داد .
دقایقی در بی خبری و نگرانی و اضطراب سپری شد تا اینکه یکدفعه سر و کله فرمانده محور سردار ميرزاعلی رستمخانی پیدا شد و از دیدنمان در داخل کانال بقدری شوکه و ناراحت شد که با عصبانیت از فرمانده دسته علت زمین گیری و عدم حرکت رزمندگان را جويا شد .
پاسخ های برادر آهومند ، سردار رستم خانی را قانع نکرده و چند تذکر به ايشان داد و با گفتن رمز عمليات که نام مبارک (يا فاطمه الزهرا س ) بود ، دستور حرکت به رزمندگان دسته داد . خودش هم به همراه همراهان و چند نفر بیسیم چی ، جلوی دسته راه افتاده و از کانال خارج و به سمت مواضع دشمن شروع به پيشروی کردیم .
از زمين و آسمان آتش می بارید و رگبار گلوله های سرخ رسام لحظه ای قطع نمی شد ، منطقه به جهنمی آتشین مبدل شده و در هر قدم صدهـا گلوله توپ و خمپاره و موشک بود که به اطراف ستون اصابت و ترکشهای ريز و درشت شأن زوزه کشان از اطراف مان رد می شدند ، حرکت واقعاً سخت و دشوار بود و مدام خیز می زدیم و بلند می شدیم و نیم خیز و با سرعت به راه خود ادامه می دادیم .
کم کم به محل اصلی درگيری رسيده و ناگهان با چنان صحنه های دردآور و ناراحت کننده ای روبرو شدیم که زبان و قلم قادر به گفتن و نوشتن آنها نبوده و نخواهد بود . با هرقدمی که بجلو بر می داشتیم ، تعداد بيشتری از همرزمان را می دیدیم که زخم خورده و شهید در وسط میدان افتاده اند ، فضای منطقه به توسط روشنائی صدها گلوله منور و نورافکن های قوی تانکها و نور حاصل از سوختن خودروهای زرهی دشمن ، کاملا روشن و اطراف تا صدها متر به وضوح ديده می شد ، پيکرهای زخم خورده و غرقه در خون ياران و همسنگران در هر طرفی ديده می شد و صدای زمزمه های جانسوز و ناله های دردآلود زخمی ها که بسيار هم دلخراش و دردآور بود ، از هر سمت و سوی میدان به گوش می رسید...
🌀 #ادامه_دارد
🖍 خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
#دفاع_مقدس
#عملیات_بدر
#رزمندگان_زنجان
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
⭕️ خاطراتی از رزمندگان زنجانی #گردان_حر #لشگر_۳۱_عاشورا در عملیات عاشورایی #بدر :
📌 #قسمت_اول
💠 #شب_حمله
🔹🔸حوالی ساعت یک بامداد روز چهارشنبه ۱۳۶۳/۱۲/۲۲ ، بعد از ساعت ها پیاده روی نفس گیر وارد یک کانال خشک کشاورزی شده و در امتداد کانال به ستون یک ردیف شده و آماده آغاز عملیات شدیم ، آسمان کاملأ تاريک بود و خط پدافندی در سکوت و آرامشی بسیار مرموز و مشکوک فرو رفته بود . دقایق به کندی پیش میرفت و داخل کانال چنان در سکوت بود که صدای تند ضربان قلب همسنگرم را کاملاً به گوش می شنیدم . قرار بر آن بود که پس از دریافت رمز عملیات ، از کانال خارج شده و در کمال سکوت و آرامش به مواضع دشمن نزدیک و در یک حمله غافلگیرانه خطوط اول دشمن را در هم شکسته و با پاکسازی منطقه خود را به رزمندگان لشگر هشت نجف برسانیم که در حلقه محاصره عراقی ها بودند .
همرزمان با شور و هیجان فراوان منتظر شنيدن رمز عملیات و فرمان حرکت بودند ، اما دقایق پشت سر هم گذشت و هیچ خبری از هیچ کس نشد ، ناگهان صدای انفجار و تيراندازی مسلسل های سبک و سنگين فضای منطقه را پر کرد و صدها گلوله منور در آسمان منفجر و شروع به نورافشانی کردند . اوضاع دشت مقابل و سر و صداهایی که از آن طرف می آمد خبر از آغاز درگیریها می داد اما دسته ما همچنان داخل کانال بود و هیچ اطلاع و خبری هم از دلیل آن همه انفجار و تیراندازی ها نداشتیم !
انگاری عملیات آغاز و رزمندگان گردان با نيروهای دشمن درگير و مشغول نبرد بودند ، اما عجیب بود که دسته ما هنوز منتظر دریافت رمز و دستور حرکت بود ! نگرانی از جا ماندن و عدم حضور در صحنه نبرد ، موجب اعتراض همرزمان شده و در اين خصوص برادر پاسدار خليل آهومند فرمانده دسته را مورد سوال قرار داده و جویای علت جاماندن دسته شدند .برادر آهومند نرسيدن دستور حرکت و عدم دریافت رمز عملیات را دلیل جاماندن دسته عنوان کرده و رزمندگان را به صبر و سکوت و آرامش دعوت کردند.
آتش پر حجم دشمن ، دقيقأ بر روی کانال و اطراف آن هدايت شده و گرد و غبار و دود باروت ، حاصل از انفجارات همه جا را فراگرفته و داخل کانال کاملاً تيره و تار شده و تیر و ترکش مثل باران بر سرمان ریخته می شد . از نحوه آغاز عمليات و جزئيات درگيری ها هیچ اطلاعی نداشتیم ، اما داد و فرياد رزمندگان و صدای فریاد و ناله های جانسوز مجروحان از همان نزديکها به گوش می رسید و خبر از سنگينی نبرد و اوضاع وخیم میدان نبرد می داد .
دقایقی در بی خبری و نگرانی و اضطراب سپری شد تا اینکه یکدفعه سر و کله فرمانده محور سردار ميرزاعلی رستمخانی پیدا شد و از دیدنمان در داخل کانال بقدری شوکه و ناراحت شد که با عصبانیت از فرمانده دسته علت زمین گیری و عدم حرکت رزمندگان را جويا شد .
پاسخ های برادر آهومند ، سردار رستم خانی را قانع نکرده و چند تذکر به ايشان داد و با گفتن رمز عمليات که نام مبارک (يا فاطمه الزهرا س ) بود ، دستور حرکت به رزمندگان دسته داد . خودش هم به همراه همراهان و چند نفر بیسیم چی ، جلوی دسته راه افتاده و از کانال خارج و به سمت مواضع دشمن شروع به پيشروی کردیم .
از زمين و آسمان آتش می بارید و رگبار گلوله های سرخ رسام لحظه ای قطع نمی شد ، منطقه به جهنمی آتشین مبدل شده و در هر قدم صدهـا گلوله توپ و خمپاره و موشک بود که به اطراف ستون اصابت و ترکشهای ريز و درشت شأن زوزه کشان از اطراف مان رد می شدند ، حرکت واقعاً سخت و دشوار بود و مدام خیز می زدیم و بلند می شدیم و نیم خیز و با سرعت به راه خود ادامه می دادیم .
کم کم به محل اصلی درگيری رسيده و ناگهان با چنان صحنه های دردآور و ناراحت کننده ای روبرو شدیم که زبان و قلم قادر به گفتن و نوشتن آنها نبوده و نخواهد بود . با هرقدمی که بجلو بر می داشتیم ، تعداد بيشتری از همرزمان را می دیدیم که زخم خورده و شهید در وسط میدان افتاده اند ، فضای منطقه به توسط روشنائی صدها گلوله منور و نورافکن های قوی تانکها و نور حاصل از سوختن خودروهای زرهی دشمن ، کاملا روشن و اطراف تا صدها متر به وضوح ديده می شد ، پيکرهای زخم خورده و غرقه در خون ياران و همسنگران در هر طرفی ديده می شد و صدای زمزمه های جانسوز و ناله های دردآلود زخمی ها که بسيار هم دلخراش و دردآور بود ، از هر سمت و سوی میدان به گوش می رسید...
🌀 #ادامه_دارد
🖍 خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
#دفاع_مقدس
#عملیات_بدر
#رزمندگان_زنجان
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
💢 #کربلای۴_۵
🌀 انتشار برای اولین بار
💠 #قسمت_اول
📽 مصاحبه رزمندگان زنجانی گردان حضرت امام سجاد (ع) لشگر هشت نجف قبل از آغاز عملیات عاشورایی کربلای چهار و پنج
🌸 نامشان جاوید و یادشان گرامی
⭕️ بسیاری از این عزیزان در عملیات کربلای پنج به شهادت رسیده و این مصاحبه ها هدیه زیبا و ارزشمندی برای خانواده معظم آنان می باشد . لطفاً در صورت شناسایی شهدا ، مصاحبه آنها را برای خانواده شأن ارسال فرمائید.
#دفاع_مقدس
#عملیات_کربلای۴_۵
#رزمندگان_زنجان
#فرماندهان_شهید_زنجان
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
🌀 انتشار برای اولین بار
💠 #قسمت_اول
📽 مصاحبه رزمندگان زنجانی گردان حضرت امام سجاد (ع) لشگر هشت نجف قبل از آغاز عملیات عاشورایی کربلای چهار و پنج
🌸 نامشان جاوید و یادشان گرامی
⭕️ بسیاری از این عزیزان در عملیات کربلای پنج به شهادت رسیده و این مصاحبه ها هدیه زیبا و ارزشمندی برای خانواده معظم آنان می باشد . لطفاً در صورت شناسایی شهدا ، مصاحبه آنها را برای خانواده شأن ارسال فرمائید.
#دفاع_مقدس
#عملیات_کربلای۴_۵
#رزمندگان_زنجان
#فرماندهان_شهید_زنجان
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
💢 #خط_خون
⭕️ خاطراتی از رزمندگان زنجانی در عملیات #کربلای_هشت به روایت بسیجی جانباز #حاج_امیر_جم :
💠 #قسمت_اول
🔸🔹نوزده فروردین ، همه برای عملیات کربلای هشت آماده بودیم. ساعت دو بعدازظهر اتوبوسها رسید و با همهی تجهیزاتمان به راه افتادیم. جادهی مستقیمی را به پیش میرفتیم. نمیتوانستم در طول مسیر بخوابم. چشمانم باز بود و از پنجرهی اتوبوس به جاده خیره شده بودم. بچهها زیر لب ذکر میگفتند. سید داود از جا بلند شد و نوحه خواند. صدایش حزن دلنشینی داشت و بچهها اشک میریختند. چهرهاش نورانیتر از همیشه بهنظر میرسید. چند هفته پیش ، در تعطیلات عید با بچههای گردان به مشهد رفته بود و عطر و بوی حرم را داشت. برای من عطر و جانماز سوغاتی آورده بود. میدانستم که آرزوی شهادت دارد. شاید اینبار بهخاطر رسیدن به آرزویش، امام رضا(ع) را واسطه قرار داده بود.
تابلوهای چوبی واحد تبلیغات در کنار جاده به چشم میخورد. روی آن نوشته بود: لبخند بزن بسیجی! اتوبوس نزدیک خرمشهر به سمت راست پیچید. حدس زدم که محل عملیات مان در شلمچه باشد. شلمچه برای بسیاری از رزمندگان ، خاطرات کربلای چهار و پنج را تداعی میکرد. پس از چند ساعت به جایی نزدیک شلمچه رسیدیم. بقیهی راه را سوار تویوتا شدیم و در تاریکی آسمان به طرف مقری در شلمچه حرکت کردیم. محل استقرار نیروها، مقر تاکتیکی لشکر ۱۱ عراق بود ؛ همان مقری که رزمندهها در کربلای پنج تصرف کرده بودند. وقتی به آنجا رسیدیم ، بچهها از ماشین پیاده میشدند که سید با صدای بلند گفت: برادران! برای اینکه با پیروزی و سربلندی برگردیم ، یک صلوات محمدیپسند بفرستید! بعد ، همه یکصدا و با شوق صلوات فرستادند و وارد مقر شدند.
حاججمال پرستارلویی ، فرمانده گردان مان بسیار مسئولیتپذیر و باحوصله بود. ساعت ۱۰ شب بیسیم زدند که گروهان ما با فرماندهی آقا وهاب آماده حرکت شود. تا خطمقدم فاصلهی زیادی نداشتیم. در تاریکی شب بهسمت خط حرکت کردیم. از بین سلاحهای جنگی، من فقط یک کلاشینکف و خشاب اضافه برداشتم و سید داود برای روحیهدادن به نیروها رجزهای حماسی میخواند: پدافند هوایی ، تو خیلی باصفایی...
توپ صدوشش- تانک بزن برو پیش..
در حین انجام کار ، بسیجیهای کم سن و سالی را میدیدم که عاشقانه و با شور و هیجان مُهیای رفتن میشدند. آنها در چشم من بزرگ بودند. بیش از آنکه رزمنده یا سربازی باشند ، سالک و عارفی بودند که در طریقت خاکریز و دل سنگرها ، سیر و سلوک میکردند. چند روزی قبل از عملیات ، حنابندان بود. بیشترشان حنا به دست بسته و برای رسیدن به وصال حق ، خودشان را آراسته بودند. بهوضوح شادی را در چشم تک تکشان میدیدم. چهرهی بعضیها نورانیتر از همیشه بود ؛ همچون ماهپارهای در دل شب...
در پشت خاکریزها اتفاقهای خوب و بد منتظرمان بود. اعتماد جعفری از آخر ستون ، خودش را به جلوتر رساند و دوشادوش سیدداود روی زانوها نشست. دلم آشوب بود. نگرانیام را بروز نمیدادم ، اما حواسم به سید بود. او با آرامش و طمأنینه در گوش کسی که آر پی جی داشت ، حرف میزد.
آرپیجیزن خیز برداشت که دوشکا را خاموش کند ، اما سرباز عراقی مجالش نداد. گلولهاش در کمتر از لحظهای به سید خورد و بناگوش او را شکافت. سید به حالت سجده و با پیشانی روی خاک افتاد ، ولی بسیجی آر پی جیزن خودش را نباخت ؛ با قدرت ایستاد و با شلیک اولین آر پی جی، دوشکا را خاموش کرد و خودش هم بلافاصله با تیرهایی که به سمتمان میآمد ، از پا افتاد. در یک لحظه غرش خوفناک و رعبآور دوشکاها در دشت پیچید. ستون برخاست و همه به سمت کانال یورش بردند.
سید داود شبیری در سجدهی عشق از عمق جانش صدا میزد : یا زهرا (س) یا زهرا (س) بهگمانم در خلسهی زیبایی بهسر میبرد که من با آن بیگانه بودم. دلم گواهی میداد که سید چند ساعت بیشتر کنار ما نمیماند و شهادتش خیلی دور نیست. گویا بار آخری که به مشهد رفت، اذن شهادتش را از امام رضا(ع) گرفته بود.
اعتماد جعفری خودش را به سید چسبانده بود. نمیتوانست از او دل بکَند ، اما چارهای نداشتیم ؛ باید هرچه زودتر خودمان را به طرف کانال بعثیها میکشاندیم. دوشکاها و انواع گلولههای توپ و خمپاره همچنان ما را میزدند. بیشتر سلاحهای سبک ما نارنجک بود و چیزی شبیه اسباببازی تلقی میشد.
یادآوری آیهی « وَمَا رَمَیْتَ إِذْ رَمَیْتَ وَلَٰکِنَّ اللَّهَ رَمَىٰ » دلم را آرام میکرد. آتش درگیری ما با دشمن برای لحظهای خاموش نمیشد. اعتماد جعفری، رسول، شعبان ، مجتبی تاران و تعدادی از نیروها خودشان را به ورودی کانال رساندند...
🌀#ادامه_دارد...
منبع : کتاب خط خون خاطرات امیر جم به قلم مریم بیگدلی
#دفاع_مقدس
#عملیات_کربلای_هشت
#رزمندگان_زنجان
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
⭕️ خاطراتی از رزمندگان زنجانی در عملیات #کربلای_هشت به روایت بسیجی جانباز #حاج_امیر_جم :
💠 #قسمت_اول
🔸🔹نوزده فروردین ، همه برای عملیات کربلای هشت آماده بودیم. ساعت دو بعدازظهر اتوبوسها رسید و با همهی تجهیزاتمان به راه افتادیم. جادهی مستقیمی را به پیش میرفتیم. نمیتوانستم در طول مسیر بخوابم. چشمانم باز بود و از پنجرهی اتوبوس به جاده خیره شده بودم. بچهها زیر لب ذکر میگفتند. سید داود از جا بلند شد و نوحه خواند. صدایش حزن دلنشینی داشت و بچهها اشک میریختند. چهرهاش نورانیتر از همیشه بهنظر میرسید. چند هفته پیش ، در تعطیلات عید با بچههای گردان به مشهد رفته بود و عطر و بوی حرم را داشت. برای من عطر و جانماز سوغاتی آورده بود. میدانستم که آرزوی شهادت دارد. شاید اینبار بهخاطر رسیدن به آرزویش، امام رضا(ع) را واسطه قرار داده بود.
تابلوهای چوبی واحد تبلیغات در کنار جاده به چشم میخورد. روی آن نوشته بود: لبخند بزن بسیجی! اتوبوس نزدیک خرمشهر به سمت راست پیچید. حدس زدم که محل عملیات مان در شلمچه باشد. شلمچه برای بسیاری از رزمندگان ، خاطرات کربلای چهار و پنج را تداعی میکرد. پس از چند ساعت به جایی نزدیک شلمچه رسیدیم. بقیهی راه را سوار تویوتا شدیم و در تاریکی آسمان به طرف مقری در شلمچه حرکت کردیم. محل استقرار نیروها، مقر تاکتیکی لشکر ۱۱ عراق بود ؛ همان مقری که رزمندهها در کربلای پنج تصرف کرده بودند. وقتی به آنجا رسیدیم ، بچهها از ماشین پیاده میشدند که سید با صدای بلند گفت: برادران! برای اینکه با پیروزی و سربلندی برگردیم ، یک صلوات محمدیپسند بفرستید! بعد ، همه یکصدا و با شوق صلوات فرستادند و وارد مقر شدند.
حاججمال پرستارلویی ، فرمانده گردان مان بسیار مسئولیتپذیر و باحوصله بود. ساعت ۱۰ شب بیسیم زدند که گروهان ما با فرماندهی آقا وهاب آماده حرکت شود. تا خطمقدم فاصلهی زیادی نداشتیم. در تاریکی شب بهسمت خط حرکت کردیم. از بین سلاحهای جنگی، من فقط یک کلاشینکف و خشاب اضافه برداشتم و سید داود برای روحیهدادن به نیروها رجزهای حماسی میخواند: پدافند هوایی ، تو خیلی باصفایی...
توپ صدوشش- تانک بزن برو پیش..
در حین انجام کار ، بسیجیهای کم سن و سالی را میدیدم که عاشقانه و با شور و هیجان مُهیای رفتن میشدند. آنها در چشم من بزرگ بودند. بیش از آنکه رزمنده یا سربازی باشند ، سالک و عارفی بودند که در طریقت خاکریز و دل سنگرها ، سیر و سلوک میکردند. چند روزی قبل از عملیات ، حنابندان بود. بیشترشان حنا به دست بسته و برای رسیدن به وصال حق ، خودشان را آراسته بودند. بهوضوح شادی را در چشم تک تکشان میدیدم. چهرهی بعضیها نورانیتر از همیشه بود ؛ همچون ماهپارهای در دل شب...
در پشت خاکریزها اتفاقهای خوب و بد منتظرمان بود. اعتماد جعفری از آخر ستون ، خودش را به جلوتر رساند و دوشادوش سیدداود روی زانوها نشست. دلم آشوب بود. نگرانیام را بروز نمیدادم ، اما حواسم به سید بود. او با آرامش و طمأنینه در گوش کسی که آر پی جی داشت ، حرف میزد.
آرپیجیزن خیز برداشت که دوشکا را خاموش کند ، اما سرباز عراقی مجالش نداد. گلولهاش در کمتر از لحظهای به سید خورد و بناگوش او را شکافت. سید به حالت سجده و با پیشانی روی خاک افتاد ، ولی بسیجی آر پی جیزن خودش را نباخت ؛ با قدرت ایستاد و با شلیک اولین آر پی جی، دوشکا را خاموش کرد و خودش هم بلافاصله با تیرهایی که به سمتمان میآمد ، از پا افتاد. در یک لحظه غرش خوفناک و رعبآور دوشکاها در دشت پیچید. ستون برخاست و همه به سمت کانال یورش بردند.
سید داود شبیری در سجدهی عشق از عمق جانش صدا میزد : یا زهرا (س) یا زهرا (س) بهگمانم در خلسهی زیبایی بهسر میبرد که من با آن بیگانه بودم. دلم گواهی میداد که سید چند ساعت بیشتر کنار ما نمیماند و شهادتش خیلی دور نیست. گویا بار آخری که به مشهد رفت، اذن شهادتش را از امام رضا(ع) گرفته بود.
اعتماد جعفری خودش را به سید چسبانده بود. نمیتوانست از او دل بکَند ، اما چارهای نداشتیم ؛ باید هرچه زودتر خودمان را به طرف کانال بعثیها میکشاندیم. دوشکاها و انواع گلولههای توپ و خمپاره همچنان ما را میزدند. بیشتر سلاحهای سبک ما نارنجک بود و چیزی شبیه اسباببازی تلقی میشد.
یادآوری آیهی « وَمَا رَمَیْتَ إِذْ رَمَیْتَ وَلَٰکِنَّ اللَّهَ رَمَىٰ » دلم را آرام میکرد. آتش درگیری ما با دشمن برای لحظهای خاموش نمیشد. اعتماد جعفری، رسول، شعبان ، مجتبی تاران و تعدادی از نیروها خودشان را به ورودی کانال رساندند...
🌀#ادامه_دارد...
منبع : کتاب خط خون خاطرات امیر جم به قلم مریم بیگدلی
#دفاع_مقدس
#عملیات_کربلای_هشت
#رزمندگان_زنجان
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
💢 #باتمیان_گون
💠 #قسمت_اول
📽 قسمت هایی کوتاه از مستند زیبا و دیدنی #باتمیان_گون (خورشید بی غروب ) روایتی شنیدنی از ساعات آخرین زندگانی و شرح ماجرای شهادت فرمانده دل ها ، سردار دلاور #شهید_مهدی_باکری فرمانده غیرتمند و مخلص لشکر ۳۱ عاشورا در عملیات عاشورایی #بدر ( اسفند ماه ۱۳۶۳ ، آنسوی رودخانه دجله ، روستای حریبه عراق )
🌺 روحش شاد و یادش گرامی
👌 بسیار عالی و تماشایی با صحنه های دیده نشده از منطقه عملیاتی بدر
#دفاع_مقدس
#عملیات_بدر
#سرداران_شهید
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
💠 #قسمت_اول
📽 قسمت هایی کوتاه از مستند زیبا و دیدنی #باتمیان_گون (خورشید بی غروب ) روایتی شنیدنی از ساعات آخرین زندگانی و شرح ماجرای شهادت فرمانده دل ها ، سردار دلاور #شهید_مهدی_باکری فرمانده غیرتمند و مخلص لشکر ۳۱ عاشورا در عملیات عاشورایی #بدر ( اسفند ماه ۱۳۶۳ ، آنسوی رودخانه دجله ، روستای حریبه عراق )
🌺 روحش شاد و یادش گرامی
👌 بسیار عالی و تماشایی با صحنه های دیده نشده از منطقه عملیاتی بدر
#دفاع_مقدس
#عملیات_بدر
#سرداران_شهید
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
#والفجر_چهار
✍ خاطرات زیبا و شنیدنی از رزمندگان #استان_زنجان در #عملیات_والفجر_۴ ( مهرماه ۱۳۶۲ ، منطقه عملیاتی پنجوین عراق )
💠 #قسمت_اول
🔸🔹 یواش یواش مهتاب بالای سرمان پیدا میشد ، هم عراقی ها به ما دید داشتند و هم ما به عراقی ها ، ولی چون در یال بودیم عراقیها مسلط تر بودند به ما و بچه ها را دونه به دونه میزدند ، درگیری ادامه داشت و کم کم عراقی ها فرار میکردن و ماهم نزدیکتر میشدیم ، ولی یک تیربارچی عراقی خیلی مقاومت میکرد و خیلی از نیروها رو زخمی و شهید کرد ، ما تیربارچی را محاصره کرده بودیم . من و حمید سنمار و یک نفر به اسم نجفعلی و ابراهیم اصحابی ( آرپی جی زن ما بود) ، تیربارچی تنها کسی رو که نمیزد ، میکائیل کریمی بود.
چون شب مهتابی بود ، میشد عراقی ها را دید ، ما دیدیم که عراقی ها به پشت تپه فرار میکنند ( طرف نیروهای خودشان ) ، ما خودمان را به بالای تپه رساندیم و بچه ها ، آنهایی را که میدیدند به رگبار بستند ، از اون یک دسته ی میکائیل تا آنجایی که یادمه یعقوبعلی محمدی ، حمید سنمار ، سید محسن نجفیان ، محمدحسین جعفری ، مرحوم اسماعیل ملحونی ، مجید تفویضی ، ناصر اوجاقلو (کلامی) که معاون میکائیل کریمی بود ، ناصر الماسی هم که همون شب رسیده بود ( ما ۴ ماه منتظر عملیات بودیم ولی حاج ناصر آخر کار رسید و در عملیات هم حضور پیدا کرد) و بنده بودیم .
هرکسی حال داشت میکائیل کارها را بهش میگفت ، همگی مهمات بیار ، حمل مجروح ، امداد گر و.. بودیم ، مطمن بودیم که عملیات تموم شده و فعلا هوا تاریک بود و ماهم از این تپه به آن تپه میرفتیم ، در آن یالی که بچه ها زخمی شده بودند بچه های خودمون را میدیدیم و میبردیم در سنگر میگذاشتیم و از پیشانی شهدا می بوسیدیم . شهادت جعفر پهلوان افشار را من در عملیات نفهمیدم و در همین حین جنازه اش را دیدم ، حمید مکی و جلال معبودی رو دیدم ، خم شدم و از پیشونی حمید بوسیدم ( سر حمید مکی روی بازوی جلال بود ، خواستم از روی جلال هم ببوسم که با یک صدای ضعیفی گفت من زنده ام ) ، بهرام خاکباز منفرد هم بین بچه های سالم بود ، در این میان چیزی که ذهنم را بسیار مشغول کرده بود جنازه های زیادی بود که مثل سنگ شده بودند.
میکائیل به ابراهیم گفت ، با آرپی جی تیربارچی عراقی رو بزنه ، ابراهیم تا بلند شد تا موشک رو شلیک کند ، تیربارچی ابراهیم را به رگبار بست ، ابراهیم هم تلو تلو خوران رفت و افتاد پیش جنازه عراقی ها ، ما چند نفر در ۴ یا ۵ متری سنگر عراقی بودیم و فقط داخل سنگرش نارنجک مینداختیم و صدای ناله اش را میشنیدیم و فکر میکردیم که مرده است ، ولی همین که پا می شدیم ، مارو به رگبار می بست ، میکائیل همینجوری سرپا ایستاده بود و در آخر خودش رفت و آرپی جی را از کنار ابراهیم برداشت ، عراقی تیربارچی در این میان که به ما تیراندازی میکرد ، به شکم ابراهیم هم رگبار میزد ، حدودا ۳۰ با۴۰ تا گلوله به ابراهیم زد ، تعداد گلوله ها را برای این میگویم که از هر ۱۰ تا تیر یکیش گلوله رسّام میشد ، ۳ یا ۴ بار شکم ابراهیم آتش گرفت ، ( قبل عملیات یه حمامی بود که با هیزم گرم میشد و انقدر هیزم ریخته بودند که کسی از شدت گرما نمیتوانست دوش بگیرد ، ابراهیم و کریم صفیلو رفقای صمیمی بودند و دو نفری مسابقه میدادند و بلند میگفتند غسل شهادت میکنیم قربتا عند الله ، به جرات میتونم بگم که بدن دوتاشان هم تاول زده بود ولی با این وجود غسل شهادت رو انجام میدادند ) ، میکائیل که آرپی جی ابراهیم را برداشته بود به راحتی ایستاد و ماشه را کشید ولی چاشنی موشک عمل نکرد و دوباره با حوصله چخماخ را کشید و چاشنی عمل کرد و موشک اصابت کرد و سنگر تیربار خاموش شد ، ما هم سریع خود را به پیکر سوراخ سوراخ شده ابراهیم رساندیم .
میکائیل گفت من میخوام اون تیربارچی که بچه ها را زد ، ببینم و به من گفت تو هم بیا باهام ، وقتی صورت تیربارچی عراقی را دیدیم پسری ۱۸-۱۹ ساله بود ، به اون یکی جنازه ها اعتنایی نمیکردیم ولی میکائیل گفت این پسر زرنگی بود و تصمیم گرفتیم کمی رویش خاک بریزیم و دفنش کنیم....
✍ خاطره از سردار بسیجی ، غواص جانباز حاج جمال زرگری
🌺 یاد باد آن روزگاران یاد باد
#دفاع_مقدس
#رزمندگان_زنجان
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
✍ خاطرات زیبا و شنیدنی از رزمندگان #استان_زنجان در #عملیات_والفجر_۴ ( مهرماه ۱۳۶۲ ، منطقه عملیاتی پنجوین عراق )
💠 #قسمت_اول
🔸🔹 یواش یواش مهتاب بالای سرمان پیدا میشد ، هم عراقی ها به ما دید داشتند و هم ما به عراقی ها ، ولی چون در یال بودیم عراقیها مسلط تر بودند به ما و بچه ها را دونه به دونه میزدند ، درگیری ادامه داشت و کم کم عراقی ها فرار میکردن و ماهم نزدیکتر میشدیم ، ولی یک تیربارچی عراقی خیلی مقاومت میکرد و خیلی از نیروها رو زخمی و شهید کرد ، ما تیربارچی را محاصره کرده بودیم . من و حمید سنمار و یک نفر به اسم نجفعلی و ابراهیم اصحابی ( آرپی جی زن ما بود) ، تیربارچی تنها کسی رو که نمیزد ، میکائیل کریمی بود.
چون شب مهتابی بود ، میشد عراقی ها را دید ، ما دیدیم که عراقی ها به پشت تپه فرار میکنند ( طرف نیروهای خودشان ) ، ما خودمان را به بالای تپه رساندیم و بچه ها ، آنهایی را که میدیدند به رگبار بستند ، از اون یک دسته ی میکائیل تا آنجایی که یادمه یعقوبعلی محمدی ، حمید سنمار ، سید محسن نجفیان ، محمدحسین جعفری ، مرحوم اسماعیل ملحونی ، مجید تفویضی ، ناصر اوجاقلو (کلامی) که معاون میکائیل کریمی بود ، ناصر الماسی هم که همون شب رسیده بود ( ما ۴ ماه منتظر عملیات بودیم ولی حاج ناصر آخر کار رسید و در عملیات هم حضور پیدا کرد) و بنده بودیم .
هرکسی حال داشت میکائیل کارها را بهش میگفت ، همگی مهمات بیار ، حمل مجروح ، امداد گر و.. بودیم ، مطمن بودیم که عملیات تموم شده و فعلا هوا تاریک بود و ماهم از این تپه به آن تپه میرفتیم ، در آن یالی که بچه ها زخمی شده بودند بچه های خودمون را میدیدیم و میبردیم در سنگر میگذاشتیم و از پیشانی شهدا می بوسیدیم . شهادت جعفر پهلوان افشار را من در عملیات نفهمیدم و در همین حین جنازه اش را دیدم ، حمید مکی و جلال معبودی رو دیدم ، خم شدم و از پیشونی حمید بوسیدم ( سر حمید مکی روی بازوی جلال بود ، خواستم از روی جلال هم ببوسم که با یک صدای ضعیفی گفت من زنده ام ) ، بهرام خاکباز منفرد هم بین بچه های سالم بود ، در این میان چیزی که ذهنم را بسیار مشغول کرده بود جنازه های زیادی بود که مثل سنگ شده بودند.
میکائیل به ابراهیم گفت ، با آرپی جی تیربارچی عراقی رو بزنه ، ابراهیم تا بلند شد تا موشک رو شلیک کند ، تیربارچی ابراهیم را به رگبار بست ، ابراهیم هم تلو تلو خوران رفت و افتاد پیش جنازه عراقی ها ، ما چند نفر در ۴ یا ۵ متری سنگر عراقی بودیم و فقط داخل سنگرش نارنجک مینداختیم و صدای ناله اش را میشنیدیم و فکر میکردیم که مرده است ، ولی همین که پا می شدیم ، مارو به رگبار می بست ، میکائیل همینجوری سرپا ایستاده بود و در آخر خودش رفت و آرپی جی را از کنار ابراهیم برداشت ، عراقی تیربارچی در این میان که به ما تیراندازی میکرد ، به شکم ابراهیم هم رگبار میزد ، حدودا ۳۰ با۴۰ تا گلوله به ابراهیم زد ، تعداد گلوله ها را برای این میگویم که از هر ۱۰ تا تیر یکیش گلوله رسّام میشد ، ۳ یا ۴ بار شکم ابراهیم آتش گرفت ، ( قبل عملیات یه حمامی بود که با هیزم گرم میشد و انقدر هیزم ریخته بودند که کسی از شدت گرما نمیتوانست دوش بگیرد ، ابراهیم و کریم صفیلو رفقای صمیمی بودند و دو نفری مسابقه میدادند و بلند میگفتند غسل شهادت میکنیم قربتا عند الله ، به جرات میتونم بگم که بدن دوتاشان هم تاول زده بود ولی با این وجود غسل شهادت رو انجام میدادند ) ، میکائیل که آرپی جی ابراهیم را برداشته بود به راحتی ایستاد و ماشه را کشید ولی چاشنی موشک عمل نکرد و دوباره با حوصله چخماخ را کشید و چاشنی عمل کرد و موشک اصابت کرد و سنگر تیربار خاموش شد ، ما هم سریع خود را به پیکر سوراخ سوراخ شده ابراهیم رساندیم .
میکائیل گفت من میخوام اون تیربارچی که بچه ها را زد ، ببینم و به من گفت تو هم بیا باهام ، وقتی صورت تیربارچی عراقی را دیدیم پسری ۱۸-۱۹ ساله بود ، به اون یکی جنازه ها اعتنایی نمیکردیم ولی میکائیل گفت این پسر زرنگی بود و تصمیم گرفتیم کمی رویش خاک بریزیم و دفنش کنیم....
✍ خاطره از سردار بسیجی ، غواص جانباز حاج جمال زرگری
🌺 یاد باد آن روزگاران یاد باد
#دفاع_مقدس
#رزمندگان_زنجان
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
💢 #حماسه_بدر
⭕️ خاطراتی از رزمندگان زنجانی #گردان_حر #لشگر_۳۱_عاشورا در عملیات عاشورایی #بدر :
📌 #قسمت_اول
💠 #شب_حمله
بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ
🔹🔸حوالی ساعت یک بامداد روز چهارشنبه ۱۳۶۳/۱۲/۲۲ ، بعد از ساعت ها پیاده روی نفس گیر وارد یک کانال خشک کشاورزی شده و در امتداد کانال به ستون یک ردیف شده و آماده آغاز عملیات شدیم ، آسمان کاملأ تاريک بود و خط پدافندی در سکوت و آرامشی بسیار مرموز و مشکوک فرو رفته بود . دقایق به کندی پیش میرفت و داخل کانال چنان در سکوت بود که صدای تند ضربان قلب همسنگرم را کاملاً به گوش می شنیدم . قرار بر آن بود که پس از دریافت رمز عملیات ، از کانال خارج شده و در کمال سکوت و آرامش به مواضع دشمن نزدیک و در یک حمله غافلگیرانه خطوط اول دشمن را در هم شکسته و با پاکسازی منطقه خود را به رزمندگان لشگر هشت نجف برسانیم که در حلقه محاصره عراقی ها بودند .
همرزمان با شور و هیجان فراوان منتظر شنيدن رمز عملیات و فرمان حرکت بودند ، اما دقایق پشت سر هم گذشت و هیچ خبری از هیچ کس نشد ، ناگهان صدای انفجار و تيراندازی مسلسل های سبک و سنگين فضای منطقه را پر کرد و صدها گلوله منور در آسمان منفجر و شروع به نورافشانی کردند . اوضاع دشت مقابل و سر و صداهایی که از آن طرف می آمد خبر از آغاز درگیریها می داد اما دسته ما همچنان داخل کانال بود و هیچ اطلاع و خبری هم از دلیل آن همه انفجار و تیراندازی ها نداشتیم !
انگاری عملیات آغاز و رزمندگان گردان با نيروهای دشمن درگير و مشغول نبرد بودند ، اما عجیب بود که دسته ما هنوز منتظر دریافت رمز و دستور حرکت بود ! نگرانی از جا ماندن و عدم حضور در صحنه نبرد ، موجب اعتراض همرزمان شده و در اين خصوص برادر پاسدار خليل آهومند فرمانده دسته را مورد سوال قرار داده و جویای علت جاماندن دسته شدند .برادر آهومند نرسيدن دستور حرکت و عدم دریافت رمز عملیات را دلیل جاماندن دسته عنوان کرده و رزمندگان را به صبر و سکوت و آرامش دعوت کردند.
آتش پر حجم دشمن ، دقيقأ بر روی کانال و اطراف آن هدايت شده و گرد و غبار و دود باروت ، حاصل از انفجارات همه جا را فراگرفته و داخل کانال کاملاً تيره و تار شده و تیر و ترکش مثل باران بر سرمان ریخته می شد . از نحوه آغاز عمليات و جزئيات درگيری ها هیچ اطلاعی نداشتیم ، اما داد و فرياد رزمندگان و صدای فریاد و ناله های جانسوز مجروحان از همان نزديکها به گوش می رسید و خبر از سنگينی نبرد و اوضاع وخیم میدان نبرد می داد .
دقایقی در بی خبری و نگرانی و اضطراب سپری شد تا اینکه یکدفعه سر و کله فرمانده محور سردار ميرزاعلی رستمخانی پیدا شد و از دیدنمان در داخل کانال بقدری شوکه و ناراحت شد که با عصبانیت از فرمانده دسته علت زمین گیری و عدم حرکت رزمندگان را جويا شد .
پاسخ های برادر آهومند ، سردار رستم خانی را قانع نکرده و چند تذکر به ايشان داد و با گفتن رمز عمليات که نام مبارک (يا فاطمه الزهرا س ) بود ، دستور حرکت به رزمندگان دسته داد . خودش هم به همراه همراهان و چند نفر بیسیم چی ، جلوی دسته راه افتاده و از کانال خارج و به سمت مواضع دشمن شروع به پيشروی کردیم .
از زمين و آسمان آتش می بارید و رگبار گلوله های سرخ رسام لحظه ای قطع نمی شد ، منطقه به جهنمی آتشین مبدل شده و در هر قدم صدهـا گلوله توپ و خمپاره و موشک بود که به اطراف ستون اصابت و ترکشهای ريز و درشت شأن زوزه کشان از اطراف مان رد می شدند ، حرکت واقعاً سخت و دشوار بود و مدام خیز می زدیم و بلند می شدیم و نیم خیز و با سرعت به راه خود ادامه می دادیم .
کم کم به محل اصلی درگيری رسيده و ناگهان با چنان صحنه های دردآور و ناراحت کننده ای روبرو شدیم که زبان و قلم قادر به گفتن و نوشتن آنها نبوده و نخواهد بود . با هرقدمی که بجلو بر می داشتیم ، تعداد بيشتری از همرزمان را می دیدیم که زخم خورده و شهید در وسط میدان افتاده اند ، فضای منطقه به توسط روشنائی صدها گلوله منور و نورافکن های قوی تانکها و نور حاصل از سوختن خودروهای زرهی دشمن ، کاملا روشن و اطراف تا صدها متر به وضوح ديده می شد ، پيکرهای زخم خورده و غرقه در خون ياران و همسنگران در هر طرفی ديده می شد و صدای زمزمه های جانسوز و ناله های دردآلود زخمی ها که بسيار هم دلخراش و دردآور بود ، از هر سمت و سوی میدان به گوش می رسید...
🌀 #ادامه_دارد
🖍 خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
#دفاع_مقدس
#عملیات_بدر
#رزمندگان_زنجان
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
⭕️ خاطراتی از رزمندگان زنجانی #گردان_حر #لشگر_۳۱_عاشورا در عملیات عاشورایی #بدر :
📌 #قسمت_اول
💠 #شب_حمله
بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ
🔹🔸حوالی ساعت یک بامداد روز چهارشنبه ۱۳۶۳/۱۲/۲۲ ، بعد از ساعت ها پیاده روی نفس گیر وارد یک کانال خشک کشاورزی شده و در امتداد کانال به ستون یک ردیف شده و آماده آغاز عملیات شدیم ، آسمان کاملأ تاريک بود و خط پدافندی در سکوت و آرامشی بسیار مرموز و مشکوک فرو رفته بود . دقایق به کندی پیش میرفت و داخل کانال چنان در سکوت بود که صدای تند ضربان قلب همسنگرم را کاملاً به گوش می شنیدم . قرار بر آن بود که پس از دریافت رمز عملیات ، از کانال خارج شده و در کمال سکوت و آرامش به مواضع دشمن نزدیک و در یک حمله غافلگیرانه خطوط اول دشمن را در هم شکسته و با پاکسازی منطقه خود را به رزمندگان لشگر هشت نجف برسانیم که در حلقه محاصره عراقی ها بودند .
همرزمان با شور و هیجان فراوان منتظر شنيدن رمز عملیات و فرمان حرکت بودند ، اما دقایق پشت سر هم گذشت و هیچ خبری از هیچ کس نشد ، ناگهان صدای انفجار و تيراندازی مسلسل های سبک و سنگين فضای منطقه را پر کرد و صدها گلوله منور در آسمان منفجر و شروع به نورافشانی کردند . اوضاع دشت مقابل و سر و صداهایی که از آن طرف می آمد خبر از آغاز درگیریها می داد اما دسته ما همچنان داخل کانال بود و هیچ اطلاع و خبری هم از دلیل آن همه انفجار و تیراندازی ها نداشتیم !
انگاری عملیات آغاز و رزمندگان گردان با نيروهای دشمن درگير و مشغول نبرد بودند ، اما عجیب بود که دسته ما هنوز منتظر دریافت رمز و دستور حرکت بود ! نگرانی از جا ماندن و عدم حضور در صحنه نبرد ، موجب اعتراض همرزمان شده و در اين خصوص برادر پاسدار خليل آهومند فرمانده دسته را مورد سوال قرار داده و جویای علت جاماندن دسته شدند .برادر آهومند نرسيدن دستور حرکت و عدم دریافت رمز عملیات را دلیل جاماندن دسته عنوان کرده و رزمندگان را به صبر و سکوت و آرامش دعوت کردند.
آتش پر حجم دشمن ، دقيقأ بر روی کانال و اطراف آن هدايت شده و گرد و غبار و دود باروت ، حاصل از انفجارات همه جا را فراگرفته و داخل کانال کاملاً تيره و تار شده و تیر و ترکش مثل باران بر سرمان ریخته می شد . از نحوه آغاز عمليات و جزئيات درگيری ها هیچ اطلاعی نداشتیم ، اما داد و فرياد رزمندگان و صدای فریاد و ناله های جانسوز مجروحان از همان نزديکها به گوش می رسید و خبر از سنگينی نبرد و اوضاع وخیم میدان نبرد می داد .
دقایقی در بی خبری و نگرانی و اضطراب سپری شد تا اینکه یکدفعه سر و کله فرمانده محور سردار ميرزاعلی رستمخانی پیدا شد و از دیدنمان در داخل کانال بقدری شوکه و ناراحت شد که با عصبانیت از فرمانده دسته علت زمین گیری و عدم حرکت رزمندگان را جويا شد .
پاسخ های برادر آهومند ، سردار رستم خانی را قانع نکرده و چند تذکر به ايشان داد و با گفتن رمز عمليات که نام مبارک (يا فاطمه الزهرا س ) بود ، دستور حرکت به رزمندگان دسته داد . خودش هم به همراه همراهان و چند نفر بیسیم چی ، جلوی دسته راه افتاده و از کانال خارج و به سمت مواضع دشمن شروع به پيشروی کردیم .
از زمين و آسمان آتش می بارید و رگبار گلوله های سرخ رسام لحظه ای قطع نمی شد ، منطقه به جهنمی آتشین مبدل شده و در هر قدم صدهـا گلوله توپ و خمپاره و موشک بود که به اطراف ستون اصابت و ترکشهای ريز و درشت شأن زوزه کشان از اطراف مان رد می شدند ، حرکت واقعاً سخت و دشوار بود و مدام خیز می زدیم و بلند می شدیم و نیم خیز و با سرعت به راه خود ادامه می دادیم .
کم کم به محل اصلی درگيری رسيده و ناگهان با چنان صحنه های دردآور و ناراحت کننده ای روبرو شدیم که زبان و قلم قادر به گفتن و نوشتن آنها نبوده و نخواهد بود . با هرقدمی که بجلو بر می داشتیم ، تعداد بيشتری از همرزمان را می دیدیم که زخم خورده و شهید در وسط میدان افتاده اند ، فضای منطقه به توسط روشنائی صدها گلوله منور و نورافکن های قوی تانکها و نور حاصل از سوختن خودروهای زرهی دشمن ، کاملا روشن و اطراف تا صدها متر به وضوح ديده می شد ، پيکرهای زخم خورده و غرقه در خون ياران و همسنگران در هر طرفی ديده می شد و صدای زمزمه های جانسوز و ناله های دردآلود زخمی ها که بسيار هم دلخراش و دردآور بود ، از هر سمت و سوی میدان به گوش می رسید...
🌀 #ادامه_دارد
🖍 خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
#دفاع_مقدس
#عملیات_بدر
#رزمندگان_زنجان
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
💢 #باتمیان_گون
💠 #قسمت_اول
📽 قسمت هایی کوتاه از مستند زیبا و دیدنی #باتمیان_گون (خورشید بی غروب ) روایتی شنیدنی از آخرین ساعات زندگانی و شرح ماجرای شهادت فرمانده دل ها ، سردار دلاور #شهید_مهدی_باکری فرمانده غیرتمند و مخلص لشکر ۳۱ عاشورا در عملیات عاشورایی #بدر ( اسفند ماه ۱۳۶۳ ، آنسوی رودخانه دجله ، روستای حریبه عراق )
🌺 روحش شاد و یادش گرامی
👌 بسیار عالی و تماشایی با صحنه های دیده نشده از منطقه عملیاتی بدر
#دفاع_مقدس
#عملیات_بدر
#سرداران_شهید
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
💠 #قسمت_اول
📽 قسمت هایی کوتاه از مستند زیبا و دیدنی #باتمیان_گون (خورشید بی غروب ) روایتی شنیدنی از آخرین ساعات زندگانی و شرح ماجرای شهادت فرمانده دل ها ، سردار دلاور #شهید_مهدی_باکری فرمانده غیرتمند و مخلص لشکر ۳۱ عاشورا در عملیات عاشورایی #بدر ( اسفند ماه ۱۳۶۳ ، آنسوی رودخانه دجله ، روستای حریبه عراق )
🌺 روحش شاد و یادش گرامی
👌 بسیار عالی و تماشایی با صحنه های دیده نشده از منطقه عملیاتی بدر
#دفاع_مقدس
#عملیات_بدر
#سرداران_شهید
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
💢️ #شب_حمله
✍ خاطره ای شنیدنی از غواص بسیجی #شهید_عباس_محمدی از شب خونبار عملیات #کربلای_چهار :
🌀 #قسمت_اول
🖌... قبل از اذان مغرب همه لباس پوشـیده و آماده بودند. وقت اذان راز و نیازها شـروع شـد. در تمام عمرم چنین نماز باشـکوهی ندیده بودم. بدون استثناء همه برادران در حال نماز خواندن ، به شـدت می گریسـتند. مسـئول دسـته چند بار به برادران گفت که یواش گریه کنید. دشمن متوجه حضورتان می شود. حضور قلـب و نمـاز رزمنده هـا ، انسـان را بـه گریـه می انداخـت. نماز که تمام شـد ، به چهارده معصـوم توسـل کردیـم و در انتهـا ، پیروزی رزمندگان و سلامتی امـام را از خداونـد متعال خواسـتیم. در حین دعا چند خمپاره سـنگر را به لرزه درآورد. در یکی از انفجارها برادر سـیدرحیم ( بسیجی غواص سید رحیم صفوی ) ، مسـئول دسته زخمی شد و او را به عقب فرستادند.
سـاعت هفت شـب نیروها آرایش گرفته بودند. با یاد خدا به طرف کانالی کـه تا سـیل بند ادامه داشـت به راه افتادیم. از جلوی سـنگری کـه قبلاً یکی دو شب را در آن گذرانده بودیم رد شدیم. چنـد نفـر از بیسـیم چی های گـردان را دیـدم ؛ از جملـه جـواد و ناصـر که جلوی سـنگر نشسـته بودند. با آنها خداحافظی کردم. به دسـته دو که رسـیدم قاسم را دیدم. یک بیسیم پشتش بود. او را هم به عنوان بیسیم چی به گروهان داده بودند. آخرین نفر دسته دوم بود. به سیل بند اول خودمان رسیدیم. در دلمان اضطراب داشتیم که چه خواهد شد. آیا به آنطرف میرسیم؟
دقیقه به دقیقه تیربارهای دشمن سکوت شب را می شکستند. پولیکا را باز کردیم و گره ها را به دسـت برادران دادیم. دسـته دوم لوله های پولیکا از سیل بند به طرف آب سرازیر شدند. از سیل بند تا لبه آب ، کمتر از صد متر و پوشش تا لبه آب از نوع چولان بود.
نیروهای دسـته سـه هم دو به دو از سـیل بند گذشـتند و در آن طرف سیل بند روی زمین نشستند. از دست چپ صدای خش خش حرکت بر روی چولان ها و حتـی صـدای پای آنها کـه در آب حرکت می کردند، به گوش می رسـید.
مسـئله سـکوت ، امر مهمی در عملیات اسـت. بی توجهی به آن ممکن اسـت به شکست هر عملیاتی منجر شود. از سـیل بند کـه رد شـدیم ، اضطرابمـان از بین رفت و جایش را سـکینه و وقار گرفت. مثل اینکه برای شنا و آب تنی و تفریح به رودخانه می رفتیم. از سیل بند تا لبه آب را بهُ کندی طی کردیم. به لبه آب که رسیدیم ، فین ها را به پا کردیم و وارد آب شدیم. دسته سه آخرین دسته از نیروهای لشگر بود که وارد آب میشد. طنابی بـه طول پنج متر بین دسـته ها ارتبـاط برقرار می کرد تا هر گروهان در یک سـتون حرکت کند.
ساعت ۸:۳۰ در آب نشسته بودیم و فقط سرمان بیرون بود. ابتدا مـد بـود و آب ارونـد به شـمال بصره جریان داشـت. بعضاً آسـمان روشـن می شـد و دوبـاره تاریکی همه جـا را فرا می گرفت. آسـمان صاف ، صاف بود. ستاره ها در آسمان چشمک میزدند و نگاه شان به خط شکنان غواص بود.هـوا کاملا آرام بـود و حتی نسـیم هم نمی وزیـد. موجی در آب مشـاهده نمی شـد ؛ مثل اینکه آب راکد اسـت و هیچگونه حرکتی ندارد. چند لحظه ای از نشسـتن مـا در آب نمی گذشـت کـه یـک دسـته را در وسـط رود دیدم که صدایی شـنیدم. همراه با جریان آب ، به طرف شـمال در حرکت بودند. متعاقباً درسـت یادم نیسـت ؛ اما فکر می کنم که یک نفر به فرد دیگری می گفت، اگر نمیتوانی بکش کنار...
شـاید یکـی از آنهـا زخمـی شـده یـا پایش گرفتـه بـود و مسـئولش از او می خواست که به عقب برگردد . صدایی که در وسط آب می خواست همراهش به ساحل خودی برگردد. به گوش ما می رسید حتماً به گوش دشمن هم خواهد رسید.
بعد از چند لحظه دشمن با خمپاره و منور و کلت منور ، آسمان را چراغانی کرد. برای این نوع چراغانی بایـد منتظـر نالـه خفاشـان و جیـغ کرکس هـا و لاشخورها هم بود. خفاشـان و لاشخور صفتان این کمبود را هم برآورده ساختند و با تیربار ، آر پی جی۷ و ۱۱ و خمپاره هـای ۶۰ ، به طـرف ملائکه خدا در روی زمین چنـگ انداختند. آنان نمی دانستند که خداوند سدی بین ما و آنها قرار داده و عاقبت ، چنگ شان خرد و ناله و جیغ شوم شـان در گلو خفه خواهد شـد. تیرها و ترکش ها از روی سـر بچه ها رد می شـد. گاهی تیرها نزدیک آنها به آب می خورد و کمانه می کرد یا به آب فرو میرفت ...
💠 #ادامه_دارد
🇮🇷 شیرمرد زنجانی ، بسیجی غواص #شهید_عباس_محمدی از رزمندگان دلاور و حماسه ساز #استان_زنجان در دوران دفاع مقدس ، از غواصان خط شکن و حماسه ساز عملیات های عاشورایی #کربلای_۴_۵ بود که مردادماه ۱۳۶۶ در #عملیات_نصر_هفت ، منطقه عملیاتی #سلیمانه_عراق به آرزوی دیرینه خود رسیده و سبکبال و خونین پیکر تا محضر دوست پرواز کرد.
🌸 روحش شاد و یادش گرامی
#دفاع_مقدس
#عملیات_کربلای_۴
#رزمندگان_زنجان
#غواصان_زنجان
#شهدا_راهتان_ادامه_دارد
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
✍ خاطره ای شنیدنی از غواص بسیجی #شهید_عباس_محمدی از شب خونبار عملیات #کربلای_چهار :
🌀 #قسمت_اول
🖌... قبل از اذان مغرب همه لباس پوشـیده و آماده بودند. وقت اذان راز و نیازها شـروع شـد. در تمام عمرم چنین نماز باشـکوهی ندیده بودم. بدون استثناء همه برادران در حال نماز خواندن ، به شـدت می گریسـتند. مسـئول دسـته چند بار به برادران گفت که یواش گریه کنید. دشمن متوجه حضورتان می شود. حضور قلـب و نمـاز رزمنده هـا ، انسـان را بـه گریـه می انداخـت. نماز که تمام شـد ، به چهارده معصـوم توسـل کردیـم و در انتهـا ، پیروزی رزمندگان و سلامتی امـام را از خداونـد متعال خواسـتیم. در حین دعا چند خمپاره سـنگر را به لرزه درآورد. در یکی از انفجارها برادر سـیدرحیم ( بسیجی غواص سید رحیم صفوی ) ، مسـئول دسته زخمی شد و او را به عقب فرستادند.
سـاعت هفت شـب نیروها آرایش گرفته بودند. با یاد خدا به طرف کانالی کـه تا سـیل بند ادامه داشـت به راه افتادیم. از جلوی سـنگری کـه قبلاً یکی دو شب را در آن گذرانده بودیم رد شدیم. چنـد نفـر از بیسـیم چی های گـردان را دیـدم ؛ از جملـه جـواد و ناصـر که جلوی سـنگر نشسـته بودند. با آنها خداحافظی کردم. به دسـته دو که رسـیدم قاسم را دیدم. یک بیسیم پشتش بود. او را هم به عنوان بیسیم چی به گروهان داده بودند. آخرین نفر دسته دوم بود. به سیل بند اول خودمان رسیدیم. در دلمان اضطراب داشتیم که چه خواهد شد. آیا به آنطرف میرسیم؟
دقیقه به دقیقه تیربارهای دشمن سکوت شب را می شکستند. پولیکا را باز کردیم و گره ها را به دسـت برادران دادیم. دسـته دوم لوله های پولیکا از سیل بند به طرف آب سرازیر شدند. از سیل بند تا لبه آب ، کمتر از صد متر و پوشش تا لبه آب از نوع چولان بود.
نیروهای دسـته سـه هم دو به دو از سـیل بند گذشـتند و در آن طرف سیل بند روی زمین نشستند. از دست چپ صدای خش خش حرکت بر روی چولان ها و حتـی صـدای پای آنها کـه در آب حرکت می کردند، به گوش می رسـید.
مسـئله سـکوت ، امر مهمی در عملیات اسـت. بی توجهی به آن ممکن اسـت به شکست هر عملیاتی منجر شود. از سـیل بند کـه رد شـدیم ، اضطرابمـان از بین رفت و جایش را سـکینه و وقار گرفت. مثل اینکه برای شنا و آب تنی و تفریح به رودخانه می رفتیم. از سیل بند تا لبه آب را بهُ کندی طی کردیم. به لبه آب که رسیدیم ، فین ها را به پا کردیم و وارد آب شدیم. دسته سه آخرین دسته از نیروهای لشگر بود که وارد آب میشد. طنابی بـه طول پنج متر بین دسـته ها ارتبـاط برقرار می کرد تا هر گروهان در یک سـتون حرکت کند.
ساعت ۸:۳۰ در آب نشسته بودیم و فقط سرمان بیرون بود. ابتدا مـد بـود و آب ارونـد به شـمال بصره جریان داشـت. بعضاً آسـمان روشـن می شـد و دوبـاره تاریکی همه جـا را فرا می گرفت. آسـمان صاف ، صاف بود. ستاره ها در آسمان چشمک میزدند و نگاه شان به خط شکنان غواص بود.هـوا کاملا آرام بـود و حتی نسـیم هم نمی وزیـد. موجی در آب مشـاهده نمی شـد ؛ مثل اینکه آب راکد اسـت و هیچگونه حرکتی ندارد. چند لحظه ای از نشسـتن مـا در آب نمی گذشـت کـه یـک دسـته را در وسـط رود دیدم که صدایی شـنیدم. همراه با جریان آب ، به طرف شـمال در حرکت بودند. متعاقباً درسـت یادم نیسـت ؛ اما فکر می کنم که یک نفر به فرد دیگری می گفت، اگر نمیتوانی بکش کنار...
شـاید یکـی از آنهـا زخمـی شـده یـا پایش گرفتـه بـود و مسـئولش از او می خواست که به عقب برگردد . صدایی که در وسط آب می خواست همراهش به ساحل خودی برگردد. به گوش ما می رسید حتماً به گوش دشمن هم خواهد رسید.
بعد از چند لحظه دشمن با خمپاره و منور و کلت منور ، آسمان را چراغانی کرد. برای این نوع چراغانی بایـد منتظـر نالـه خفاشـان و جیـغ کرکس هـا و لاشخورها هم بود. خفاشـان و لاشخور صفتان این کمبود را هم برآورده ساختند و با تیربار ، آر پی جی۷ و ۱۱ و خمپاره هـای ۶۰ ، به طـرف ملائکه خدا در روی زمین چنـگ انداختند. آنان نمی دانستند که خداوند سدی بین ما و آنها قرار داده و عاقبت ، چنگ شان خرد و ناله و جیغ شوم شـان در گلو خفه خواهد شـد. تیرها و ترکش ها از روی سـر بچه ها رد می شـد. گاهی تیرها نزدیک آنها به آب می خورد و کمانه می کرد یا به آب فرو میرفت ...
💠 #ادامه_دارد
🇮🇷 شیرمرد زنجانی ، بسیجی غواص #شهید_عباس_محمدی از رزمندگان دلاور و حماسه ساز #استان_زنجان در دوران دفاع مقدس ، از غواصان خط شکن و حماسه ساز عملیات های عاشورایی #کربلای_۴_۵ بود که مردادماه ۱۳۶۶ در #عملیات_نصر_هفت ، منطقه عملیاتی #سلیمانه_عراق به آرزوی دیرینه خود رسیده و سبکبال و خونین پیکر تا محضر دوست پرواز کرد.
🌸 روحش شاد و یادش گرامی
#دفاع_مقدس
#عملیات_کربلای_۴
#رزمندگان_زنجان
#غواصان_زنجان
#شهدا_راهتان_ادامه_دارد
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab