https://s7.picofile.com/file/8391479684/IMG_20181027_174838_205.jpg
📝 #خاطراتی مستند و میدانی از عملیات عاشورایی #بدر :
💢 #خط_همایون ، جمعه ۱۳۶۳/۱۲/۲۴ ، روز سوم ، پاتک دوم
📌 #قسمت_۲۷
بسم الله الرحمن الرحیم
با لطف و عنايت خداوند متعال ، گلوله مستقيم عراقی ها هيچگونه آسيبی به فرمانده دلاور گردان نرسانده و سردار وزیری متعجب و لبخند زنان آرپی جی را بهم داده و خم شد و کلاهش را از روی زمين برداشته و با تعجب و شگفتی مشغول تماشای دو سوراخ اینطرف و آنطرف کلاه شد ، واقعاً شبیه به یک مجعزه بود ، تیر تک تیراندازان دشمن با اندکی فاصله از لا به لای موهای سردار رد شده و هیچگونه صدمه ای به سرش وارد نکرده و فقط دو تا سوراخ ، روی کلاه باز کرده بود ، زنده ماندن و سلامتی سردار موجب شادی و سرور همرزمان شده و لبخند بر لب های خشکیده همه نقش بست .
سردار وزیری دوباره کلاه سوراخش را به سرش گذاشته و یک دستشو روی شونه ام گذاشت و لبخند زنان گفت : اینکار ( آر پی جی زدن ) کار ما نیست ، بهتره که ما بریم دنبال کار خودمان ، بعد هم خنده کنان خداحافظی کرده و به همراه تنی چند از یاران خود راهی سمت پائين کانال و جاده خاکی شد ، حملات تانکها بدون وقفه و یکسره ادامه داشت و از شدت و دفعات یورش قشون عظیم دشمن کاملاً معلوم بود که عراقی ها امروز تصمیم جدی برای شکستن مقاومت خط و تصرف کانال دارند ، اما با عنایات و امداد های الهی ، رزمندگان کم تعداد گردان با تمامی توان و قدرت ، همچون سدی آهنين مقابل شأن ايستاده و در سرتاسر خط جانانه درحال نبرد با تانکها و نیروهای پیاده و کماندوی عراقی بودند .
لحظات بسیار سخت و دشواری بود ، خط از زمین و آسمان کوبیده می شد و صدها تانک با گلوله مستقیم توپ دیواره بیرونی خاکریز را می زدند ، رگبار گلوله مسلسل تانک ها و گلوله هزاران سلاح سبک نیروی پیاده دشمن ، همچون زنبور ویز ویزکنان از بالای سنگر ها رد می شدند و صدای شاق و شوق شأن فضای داخلی کانال را پر کرده بود ، تمام اطرافمان دود و آتش و خاکستر بود و فضای بالای کانال را ابری سیاه و تیره پوشانیده بود ، تعداد نفرات گردان با درازای نبرد ، کمتر کمتر می شد و هراز گاهی سنگری منهدم و رزمنده ایی در خون غلطیده و شهید یا مجروح به کنار جاده خاکی منتقل می شد . با آنکه نبرد بسیار نابرابر و ناجوانمردانه بود ، اما با این وجود تبلور صحنه عشق و وفا و ایثار و مردانگی بود ، بعضی مواقع که برای شلیک موشک در طول کانال جابجا می شدم ، همرزمان عاشقی را می دیدم که در آن هوای داغ و سوزان ، تشنه کام و عرق ريزان مشغول جنگ و دفاع بودند و در عين حالی که مشغول نبرد با تانکها و نفرات پياده و کماندو عراقی بودند ، بر لبان ترک خورده و خشکيده شان هم گل واژه دعا و نيايش نقش بسته و زمزمه های روح پرور راز و نيازشان فضای کانال را معطر می کرد .
ساعت ها یک به یک می گذاشتند و حملات هوایی و زمینی دشمن پایانی نداشت ، بقدری گرد و خاک خورده بودم که دماغ و دهانم پر از خاک و گل بود و از شدت تشنگی ، زبانم به دیواره بالایی دهانم چسبیده بود ، از دیشب قطره ای آب در کانال یافت نمی شد و همه رزمندگان تشنه بودند ، مشغول اتصال موشک به قبضه بودم که ناگهان خبر مجروحیت برادر بسیجی نادر عسگری سنگر به سنگر گشته و به انتهای کانال رسید ، برادر عسگری را در میدان نبرد شناخته بودم و بسیار هم شیفته شجاعت و دلاوری اش شده بودم ، هیکل بسیار نحیفی داشت ، اما دل بزرگی همچون دل شیر داشت و بی پروا به استقبال خطر می رفت ، واقعاً دوستش داشتم و واسه همین هم با شنیدن خبر چنان سراسیمه شدم که سریع آر پی جی را انداخته و نفس زنان و نیم خیز خود را به بالین اش رساندم ، امدادگران در حال انتقال پیکر مجروحش به سمت جاده خاکی بودند ، تیر مستقیم مسلسل تانک درست به سرش اصابت و نیمی از جمجمه اش را برده بود ، وضعیتش بقدری خراب بود که احتمال زنده ماندنش بسیار بسیار کم به نظر می آمد ، نادر بیهوش بود و ماندنم در کنار پیکر مجروحش هیچ چیزی را عوض نمی کرد ، برای همین هم با دیدگانی اشکبار با پیکر غرق خونش وداع کرده و ناراحت و غمگین به سمت سنگرم راه افتادم ، هنوز به انتهای کانال نرسیده و با غم مجروحیت رفیق نازم کنار نیامده بودم که یکدفعه خبر مجروحیت شدید سردار رسول وزیری در کانال پيچيد و چنان غافلگیرم کرد که بی اختیار زانوهایم شل شد و گوشه ای نشسته و همچون کودکی بی پناه شروع به گریه کردن کردم ...
🖍 خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
📝 #خاطراتی مستند و میدانی از عملیات عاشورایی #بدر :
💢 #خط_همایون ، جمعه ۱۳۶۳/۱۲/۲۴ ، روز سوم ، پاتک دوم
📌 #قسمت_۲۷
بسم الله الرحمن الرحیم
با لطف و عنايت خداوند متعال ، گلوله مستقيم عراقی ها هيچگونه آسيبی به فرمانده دلاور گردان نرسانده و سردار وزیری متعجب و لبخند زنان آرپی جی را بهم داده و خم شد و کلاهش را از روی زمين برداشته و با تعجب و شگفتی مشغول تماشای دو سوراخ اینطرف و آنطرف کلاه شد ، واقعاً شبیه به یک مجعزه بود ، تیر تک تیراندازان دشمن با اندکی فاصله از لا به لای موهای سردار رد شده و هیچگونه صدمه ای به سرش وارد نکرده و فقط دو تا سوراخ ، روی کلاه باز کرده بود ، زنده ماندن و سلامتی سردار موجب شادی و سرور همرزمان شده و لبخند بر لب های خشکیده همه نقش بست .
سردار وزیری دوباره کلاه سوراخش را به سرش گذاشته و یک دستشو روی شونه ام گذاشت و لبخند زنان گفت : اینکار ( آر پی جی زدن ) کار ما نیست ، بهتره که ما بریم دنبال کار خودمان ، بعد هم خنده کنان خداحافظی کرده و به همراه تنی چند از یاران خود راهی سمت پائين کانال و جاده خاکی شد ، حملات تانکها بدون وقفه و یکسره ادامه داشت و از شدت و دفعات یورش قشون عظیم دشمن کاملاً معلوم بود که عراقی ها امروز تصمیم جدی برای شکستن مقاومت خط و تصرف کانال دارند ، اما با عنایات و امداد های الهی ، رزمندگان کم تعداد گردان با تمامی توان و قدرت ، همچون سدی آهنين مقابل شأن ايستاده و در سرتاسر خط جانانه درحال نبرد با تانکها و نیروهای پیاده و کماندوی عراقی بودند .
لحظات بسیار سخت و دشواری بود ، خط از زمین و آسمان کوبیده می شد و صدها تانک با گلوله مستقیم توپ دیواره بیرونی خاکریز را می زدند ، رگبار گلوله مسلسل تانک ها و گلوله هزاران سلاح سبک نیروی پیاده دشمن ، همچون زنبور ویز ویزکنان از بالای سنگر ها رد می شدند و صدای شاق و شوق شأن فضای داخلی کانال را پر کرده بود ، تمام اطرافمان دود و آتش و خاکستر بود و فضای بالای کانال را ابری سیاه و تیره پوشانیده بود ، تعداد نفرات گردان با درازای نبرد ، کمتر کمتر می شد و هراز گاهی سنگری منهدم و رزمنده ایی در خون غلطیده و شهید یا مجروح به کنار جاده خاکی منتقل می شد . با آنکه نبرد بسیار نابرابر و ناجوانمردانه بود ، اما با این وجود تبلور صحنه عشق و وفا و ایثار و مردانگی بود ، بعضی مواقع که برای شلیک موشک در طول کانال جابجا می شدم ، همرزمان عاشقی را می دیدم که در آن هوای داغ و سوزان ، تشنه کام و عرق ريزان مشغول جنگ و دفاع بودند و در عين حالی که مشغول نبرد با تانکها و نفرات پياده و کماندو عراقی بودند ، بر لبان ترک خورده و خشکيده شان هم گل واژه دعا و نيايش نقش بسته و زمزمه های روح پرور راز و نيازشان فضای کانال را معطر می کرد .
ساعت ها یک به یک می گذاشتند و حملات هوایی و زمینی دشمن پایانی نداشت ، بقدری گرد و خاک خورده بودم که دماغ و دهانم پر از خاک و گل بود و از شدت تشنگی ، زبانم به دیواره بالایی دهانم چسبیده بود ، از دیشب قطره ای آب در کانال یافت نمی شد و همه رزمندگان تشنه بودند ، مشغول اتصال موشک به قبضه بودم که ناگهان خبر مجروحیت برادر بسیجی نادر عسگری سنگر به سنگر گشته و به انتهای کانال رسید ، برادر عسگری را در میدان نبرد شناخته بودم و بسیار هم شیفته شجاعت و دلاوری اش شده بودم ، هیکل بسیار نحیفی داشت ، اما دل بزرگی همچون دل شیر داشت و بی پروا به استقبال خطر می رفت ، واقعاً دوستش داشتم و واسه همین هم با شنیدن خبر چنان سراسیمه شدم که سریع آر پی جی را انداخته و نفس زنان و نیم خیز خود را به بالین اش رساندم ، امدادگران در حال انتقال پیکر مجروحش به سمت جاده خاکی بودند ، تیر مستقیم مسلسل تانک درست به سرش اصابت و نیمی از جمجمه اش را برده بود ، وضعیتش بقدری خراب بود که احتمال زنده ماندنش بسیار بسیار کم به نظر می آمد ، نادر بیهوش بود و ماندنم در کنار پیکر مجروحش هیچ چیزی را عوض نمی کرد ، برای همین هم با دیدگانی اشکبار با پیکر غرق خونش وداع کرده و ناراحت و غمگین به سمت سنگرم راه افتادم ، هنوز به انتهای کانال نرسیده و با غم مجروحیت رفیق نازم کنار نیامده بودم که یکدفعه خبر مجروحیت شدید سردار رسول وزیری در کانال پيچيد و چنان غافلگیرم کرد که بی اختیار زانوهایم شل شد و گوشه ای نشسته و همچون کودکی بی پناه شروع به گریه کردن کردم ...
🖍 خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
https://s7.picofile.com/file/8391556126/IMG_20181124_201200_018.jpg
📝 #خاطراتی مستند و میدانی از عملیات عاشورایی #بدر :
💢 #خط_همایون ، جمعه ۱۳۶۳/۱۲/۲۴ ، روز سوم ، پاتک دوم
📌 #قسمت_۲۸
بسم الله الرحمن الرحیم
با مجروحیت سردار رسول وزیری فرمانده خاکی و غیور و بی ادعای گردان غمی جان خراش و دل آزار سرتاسر خط پدافندی را فرا گرفته و همه رزمندگان در شوکی عظیم فرو می روند ، در عرض چند ساعت هم معاون دلاور گردان سردار رضا زلفخانی را از دست داده بودیم و هم فرمانده دلیر گردان را ، از نفرات گردان هم دیگر چیزی باقی نمانده و اکثریت سنگرها خالی و بدون مدافع هستند ، در میان دیدگان اشکبار و مات و مبهوت یاران و همرزمان ، پیکر پاره پاره و غرق در خون سردار وزیری توسط امدادگران به عقبه منتقل شده و فرماندهی گردان را سردار پاسدار عباس تاران ( رفیقدوست ) معاون دوم سردار وزیری بر عهده گرفته و دوباره به نبرد ادامه می دهیم .
آرام آرام به وقت اذان ظهر نزديک مي شدیم و هنوز حملات زمینی و هوایی دشمن با قدرت و شدت ادامه داشت ، تانکها دست بردار نبودند و کماکان با یورش های پی در پی ، مجال کوچکترين استراحت و آرامشی را به بچه ها نمی دادند ، خستگی و بيخوابی از يک سو و تشنگی و کرمای داغ و سوزان جنوب از سوی ديگر رمقی برایمان باقی نگذاشته بود و همه رزمندگان از نفس افتاده و دیگر توان جابجایی در کانال و نبرد با قشون دشمن را نداشتند و هر کدام در سنگری پناه گرفته و به سمت تانکها تیراندازی می کردند و همین امر هم باعث شناسایی سریع محل استقرار شأن می شد و سیلی از گلوله توپ و مسلسل و موشک و راکت به سرشان ریخته می شد ، کم کم داشت مهمات سنگرها به اتمام می رسید و نیروهای تدارکات هم به دلیل آتش شدید عراقی قادر به رفت و آمد در داخل کانال و جابجایی مهمات نبودند ، اوضاع اصلأ خوب نبود و اگر يورش دشمن به همان منوال ادامه می یافت ، سقوط خط و تصرف کانال توسط نیروهای عراقی صد در صد بود .
موشک های سنگرم به پایان رسیده و از شدت گلوله باران و سیل ترکش ها جرات خارج شدن از سنگر را ندارم ، گوشه پناه گرفته و در دل مدام خدا ، خدا ميکنم که طوری شود تا عراقها دوباره مجبور به عقب نشينی شده و حملات پی در پی تانکها متوقف شود ، از حوالی ساعت هشت صبح بصورت یکسره و بی وقفه مشغول درگیری با لشگرهای تانک و پیاده دشمن بودیم و لحظه ای هم استراحت و آرامش نداشتیم ، الان دقیقا شش شب و پنج روز بود که رزمندگان دلاور گردان پوتین از پای در نیاورده و چند ساعتی استراحت و خواب راحت نکرده و فقط پیاده روی و جنگ و مقاومت کرده بودند ، به راستی اگر ایمان و اعتقاد و غيرت و جوانمردی بچه های بسيجی و پاسدار نبود استقامت و پايداری در آن دقايق نفس گير و دشوار ، زیر آن آتش گسترده و پرحجم و در مقابل آن همه تانک و نیروی پیاده و کماندوی آموزش دیده واقعأ محال و غير ممکن بود .
هجوم قشون دشمن ادامه یافته و رفته رفته مهمات سنگرها پایان یافته و حجم تیراندازی از سمت کانال بسیار کاهش یافت ، عراقی ها به خیال اینکه مهمات مان تمام شده ، شروع به حمله مستقیم با تانکها کرده و برای شکستن خط با سرعت از چند جهت به کانال نزدیک شدند ، بیست یا بیست و پنج نفر خسته و کوفته و تشنه بدون مهمات در مقابل صدها دستگاه تانک پیشرفته و مجهز ، تانک ها غرش کنان داشتند به خاکریز می رسیدند که ناگهان موشک یکی از بچهها به شنی یکی از تانک های تی ۷۲ اصابت کرده و ضمن پاره کردن زنجیر ، موجب توقف تانک شد ، خدمه تانک هم بلافاصله از داخل کابین تانک بيرون پريده و شتابان پا به فرار گذاشتند ، اما هنوز خیلی دور نشده بودند که بسیجی دلاور یوسف قربانی به پاخاسته و با رگبار کلاش تک به تک شأن را روانه جهنم کرد ، قشون تانکها و نیروهای پیاده بعثی که چندمتری با شکستن خط و تصرف کانال فاصله نداشتند با ديدن اين صحنه چنان ترسیده و هراسان شدند که دوباره شالوده قشون از هم پاشیده و تانکها و نیروهای پیاده و کماندوی عراقی گروه گروه شروع به فرار از ميدان نبرد کردند و باردیگر عنایات رب کریم به امداد سالکان کوی پیرجماران آمد و با اتفاقی بسیار کوچک لشگری با آن هیبت و عظمت را مجبور به عقب نشینی کرد و دشمن زبون هم با دیدن اوضاع آشفته قشون عظیم خود اجباراً تن به شکست داده و با ذلت و خواری مجبور به توقف تک و عقب کشيدن کامل قوای زرهی و پياده خود شد .
با فرار تانکها و نیروهای پیاده و کماندوی عراقی ، دوباره شادی و سرور سرتاسر کانال را فرا گرفته و صدای فريادهای الله اکبر و صلوات رزمندگان فضای منطقه را در برگرفت ، صدای خنده های بلند و پرشور بعضی از بچه ها موجب چنان هيجانی در داخل کانال گرديده که همگی همرزمان خستگی و بيخوابی را فراموش کرده و جانی تازه گرفته اند ، در هرگوشه از خط غلغله ای برپاست ...
🖍 خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
📝 #خاطراتی مستند و میدانی از عملیات عاشورایی #بدر :
💢 #خط_همایون ، جمعه ۱۳۶۳/۱۲/۲۴ ، روز سوم ، پاتک دوم
📌 #قسمت_۲۸
بسم الله الرحمن الرحیم
با مجروحیت سردار رسول وزیری فرمانده خاکی و غیور و بی ادعای گردان غمی جان خراش و دل آزار سرتاسر خط پدافندی را فرا گرفته و همه رزمندگان در شوکی عظیم فرو می روند ، در عرض چند ساعت هم معاون دلاور گردان سردار رضا زلفخانی را از دست داده بودیم و هم فرمانده دلیر گردان را ، از نفرات گردان هم دیگر چیزی باقی نمانده و اکثریت سنگرها خالی و بدون مدافع هستند ، در میان دیدگان اشکبار و مات و مبهوت یاران و همرزمان ، پیکر پاره پاره و غرق در خون سردار وزیری توسط امدادگران به عقبه منتقل شده و فرماندهی گردان را سردار پاسدار عباس تاران ( رفیقدوست ) معاون دوم سردار وزیری بر عهده گرفته و دوباره به نبرد ادامه می دهیم .
آرام آرام به وقت اذان ظهر نزديک مي شدیم و هنوز حملات زمینی و هوایی دشمن با قدرت و شدت ادامه داشت ، تانکها دست بردار نبودند و کماکان با یورش های پی در پی ، مجال کوچکترين استراحت و آرامشی را به بچه ها نمی دادند ، خستگی و بيخوابی از يک سو و تشنگی و کرمای داغ و سوزان جنوب از سوی ديگر رمقی برایمان باقی نگذاشته بود و همه رزمندگان از نفس افتاده و دیگر توان جابجایی در کانال و نبرد با قشون دشمن را نداشتند و هر کدام در سنگری پناه گرفته و به سمت تانکها تیراندازی می کردند و همین امر هم باعث شناسایی سریع محل استقرار شأن می شد و سیلی از گلوله توپ و مسلسل و موشک و راکت به سرشان ریخته می شد ، کم کم داشت مهمات سنگرها به اتمام می رسید و نیروهای تدارکات هم به دلیل آتش شدید عراقی قادر به رفت و آمد در داخل کانال و جابجایی مهمات نبودند ، اوضاع اصلأ خوب نبود و اگر يورش دشمن به همان منوال ادامه می یافت ، سقوط خط و تصرف کانال توسط نیروهای عراقی صد در صد بود .
موشک های سنگرم به پایان رسیده و از شدت گلوله باران و سیل ترکش ها جرات خارج شدن از سنگر را ندارم ، گوشه پناه گرفته و در دل مدام خدا ، خدا ميکنم که طوری شود تا عراقها دوباره مجبور به عقب نشينی شده و حملات پی در پی تانکها متوقف شود ، از حوالی ساعت هشت صبح بصورت یکسره و بی وقفه مشغول درگیری با لشگرهای تانک و پیاده دشمن بودیم و لحظه ای هم استراحت و آرامش نداشتیم ، الان دقیقا شش شب و پنج روز بود که رزمندگان دلاور گردان پوتین از پای در نیاورده و چند ساعتی استراحت و خواب راحت نکرده و فقط پیاده روی و جنگ و مقاومت کرده بودند ، به راستی اگر ایمان و اعتقاد و غيرت و جوانمردی بچه های بسيجی و پاسدار نبود استقامت و پايداری در آن دقايق نفس گير و دشوار ، زیر آن آتش گسترده و پرحجم و در مقابل آن همه تانک و نیروی پیاده و کماندوی آموزش دیده واقعأ محال و غير ممکن بود .
هجوم قشون دشمن ادامه یافته و رفته رفته مهمات سنگرها پایان یافته و حجم تیراندازی از سمت کانال بسیار کاهش یافت ، عراقی ها به خیال اینکه مهمات مان تمام شده ، شروع به حمله مستقیم با تانکها کرده و برای شکستن خط با سرعت از چند جهت به کانال نزدیک شدند ، بیست یا بیست و پنج نفر خسته و کوفته و تشنه بدون مهمات در مقابل صدها دستگاه تانک پیشرفته و مجهز ، تانک ها غرش کنان داشتند به خاکریز می رسیدند که ناگهان موشک یکی از بچهها به شنی یکی از تانک های تی ۷۲ اصابت کرده و ضمن پاره کردن زنجیر ، موجب توقف تانک شد ، خدمه تانک هم بلافاصله از داخل کابین تانک بيرون پريده و شتابان پا به فرار گذاشتند ، اما هنوز خیلی دور نشده بودند که بسیجی دلاور یوسف قربانی به پاخاسته و با رگبار کلاش تک به تک شأن را روانه جهنم کرد ، قشون تانکها و نیروهای پیاده بعثی که چندمتری با شکستن خط و تصرف کانال فاصله نداشتند با ديدن اين صحنه چنان ترسیده و هراسان شدند که دوباره شالوده قشون از هم پاشیده و تانکها و نیروهای پیاده و کماندوی عراقی گروه گروه شروع به فرار از ميدان نبرد کردند و باردیگر عنایات رب کریم به امداد سالکان کوی پیرجماران آمد و با اتفاقی بسیار کوچک لشگری با آن هیبت و عظمت را مجبور به عقب نشینی کرد و دشمن زبون هم با دیدن اوضاع آشفته قشون عظیم خود اجباراً تن به شکست داده و با ذلت و خواری مجبور به توقف تک و عقب کشيدن کامل قوای زرهی و پياده خود شد .
با فرار تانکها و نیروهای پیاده و کماندوی عراقی ، دوباره شادی و سرور سرتاسر کانال را فرا گرفته و صدای فريادهای الله اکبر و صلوات رزمندگان فضای منطقه را در برگرفت ، صدای خنده های بلند و پرشور بعضی از بچه ها موجب چنان هيجانی در داخل کانال گرديده که همگی همرزمان خستگی و بيخوابی را فراموش کرده و جانی تازه گرفته اند ، در هرگوشه از خط غلغله ای برپاست ...
🖍 خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
https://s7.picofile.com/file/8391641234/IMG_20180920_174701_297.jpg
📝 #خاطراتی مستند و میدانی از عملیات عاشورایی #بدر :
💢 #خط_همایون ، جمعه ۱۳۶۳/۱۲/۲۴ ، ظهر روز سوم
📌 #قسمت_۲۹
بسم الله الرحمن الرحیم
شکست تک همه جانبه و چند ساعته دشمن ، جانی تازه به کالبد خسته و بی رمق رزمندگان دمیده و همه جای کانال پر از خنده و شادی می شود و در اين ميان ديدنی تر سرهای در سجود يارانی بود که بر خاک داغ و سوزان پيشانی گزارده و با زمزمه های جانسوز خود مشغول تشکر و سپاس از نصرت خدای تعالی بودند ، هنوز هلهله شادی در کانال نخوابیده بود که صدای آرامش بخش اذان ظهر همه را به نماز فرا خوانده و هر کدام تیمم کرده و در سنگری رو به درگاه باری تعالی آورده و با جانی عاشق و لبانی ذاکر و شاکر مشغول راز و نياز با معشوق ازلی شدیم . چقدر زيبا و باشکوه بود آن دقايق و لحظات عرفانی و چه خاطره انگيز و بيادماندنی بود ایثار و نبرد و استقامت جانانه شيرمردان بسيجی .
بعد از خواندن نماز برای آوردن موشک راهی پائین کانال شده و ضمن گپ و گفت با همرزمان در مسیر ، چند گونی موشک از کنار جاده خاکی برداشته و سمت سنگرم برگشتم ، کانال بطور باورنکردنی خلوت و آنچنان نیرویی در خط نمانده بود ، اکثر سنگرها منهدم و خالی از رزمنده بود ، در مسیر یک قبضه تیربار و یک قبضه بی بی کلاش بی صاحب هم در سنگرهای منهدم شده یافته و با خود به انتهای کانال آوردم ، هنوز عراقی ها آروم بودند و در کنار کانال بدبو مشغول سازماندهی و آرایش بودند ، اصلأ باورنکردنی نبود ، تعداد تانکهای عراقی بازم افزایش یافته و چندین برابر تک قبلی شده بود ، هر طرف که نگاه می کردی فقط تانک و نفربر زرهی بود که غرش کنان در حال جابجایی و تشکیل ستون های عمودی و افقی در پنهای دشت بودند ، شواهد نشان می داد که دشمن آماده حمله ای گسترده با انبوه تانکها و نفرات پیاده و کماندو به سمت کانال می باشد و بر عکس اینطرف در داخل کانال تعداد ۲۰ یا ۲۲ نفر رزمنده خسته و بیخواب با جسمی بی رمق و کوفته باقی مانده بودیم که سنگین ترین سلاح مان هم آر پی جی و تیربار بود .
از آرامش نسبی خط استفاده کرده و هر چقدر که توانستم موشک و گلوله تیربار و کلاش از گوشه و کنار جمع کرده و اطراف سنگرم چیدیم ، ساکت در حال بستن خرج موشک ها بودم که یکدفعه یک رزمنده بلند قامت و خوش هیکل کنار سنگرم ایستاده و بعد از سلام با لهجه غلیظ اصفهانی پرسید : دلاور ! کمی آب داری ؟ بادگير يکدست خاکی رنگ تنش بود و يک قبضه آر پی جی هم با موشک آماده بر دوش اش انداخته بود ، پیکرش یکپارچه خاک و خاکستر بود و از شدت تشنگی لب هاش خشکيده و از چند نقطه ترک خورده بود ، چهره ای سیاه و سیاه از دود باروت داشت و فقط چشمان درشت و سفیدش می درخشید ، قطره ای آب در کانال پیدا نمی شد و همه از دیشب تشنه و عطشان بودیم ، سريع يک کمپوت گيلاس سوراخ کرده و با لبخند و شوخی گفتم : شرمنده ! دلاور ! آب ندارم ، اما آب این کمپوت مثل شهد شهادت شیرین ، شیرینه !
با تبسمی شیرین ، ضمن تشکر ، قوطی کمپوت را از دستم گرفت و کمی از آبشو سرکشید و سلامی به حسین (ع) داد و بعد با لحنی پر از حسرت و افسوس گفت : یعنی ميشه ، شهادت نصب اين بنده روسياه هم بشه ، خیلی وقته دنبال اش هستم ، اما افسوس که همواره یاران و دوستان رفته اند و ما هنوز هم سرگردانیم ! آهنگ و لطافت صداش آرامشی دلپذير در وجودم ايجاد کرد و صدق گفتارش از قطرات اشکی که بر گونه های خاک گرفته اش می غلطید کاملأ معلوم و هويدا بود .
همرزم اصفهانی آب کمپوت را تا آخرين قطره سر کشيد و با صمیمیت خاصی روبوسی کرد و با خداحافظی راهی سمت پل بتونی شد و طولی هم نکشید که صدای سوت خمپارهای آمد و زمین و زمان تیره و تار شد و بارانی از ترکش و گوشت و خون داخل سنگر ریخت و بوی گوشت سوخته فضای کانال را برداشت ، با خوابیدن گرد و خاک و باران ترکش ها برخاسته و با چنان صحنه دلخراش و باورنکردنی روبرو شدم که سرجام خشکم زد و مات و مبهود به محل انفجار خيره شده و بی اختیار اشک مثال بارون از چشام باریدن گرفت .
نمی دانم خمپاره ۸۱ یا ۱۲۰ دشمن به سر رزمنده اصفهانی خورده یا به زیر پایش اصابت کرده بود ، اما هر کجا که خورده بود از هیکل خوش قواره و بلند قامت آن دلاور مرد عاشق پیشه هیچ چیزی بجز تکه های کوچک گوشت و لباس باقی نمانده بود ، اوضاعی بسیار دردناک و غمناکی بود ، قطره های خون و تکه تکه های پوست و گوشت آن شیرمرد به داخل و اطراف کانال پاشيده بود و بوی آزاردهنده گوشت سوخته مشام را آزار می داد.....
💠 #ادامه_دارد
🖍 خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
📝 #خاطراتی مستند و میدانی از عملیات عاشورایی #بدر :
💢 #خط_همایون ، جمعه ۱۳۶۳/۱۲/۲۴ ، ظهر روز سوم
📌 #قسمت_۲۹
بسم الله الرحمن الرحیم
شکست تک همه جانبه و چند ساعته دشمن ، جانی تازه به کالبد خسته و بی رمق رزمندگان دمیده و همه جای کانال پر از خنده و شادی می شود و در اين ميان ديدنی تر سرهای در سجود يارانی بود که بر خاک داغ و سوزان پيشانی گزارده و با زمزمه های جانسوز خود مشغول تشکر و سپاس از نصرت خدای تعالی بودند ، هنوز هلهله شادی در کانال نخوابیده بود که صدای آرامش بخش اذان ظهر همه را به نماز فرا خوانده و هر کدام تیمم کرده و در سنگری رو به درگاه باری تعالی آورده و با جانی عاشق و لبانی ذاکر و شاکر مشغول راز و نياز با معشوق ازلی شدیم . چقدر زيبا و باشکوه بود آن دقايق و لحظات عرفانی و چه خاطره انگيز و بيادماندنی بود ایثار و نبرد و استقامت جانانه شيرمردان بسيجی .
بعد از خواندن نماز برای آوردن موشک راهی پائین کانال شده و ضمن گپ و گفت با همرزمان در مسیر ، چند گونی موشک از کنار جاده خاکی برداشته و سمت سنگرم برگشتم ، کانال بطور باورنکردنی خلوت و آنچنان نیرویی در خط نمانده بود ، اکثر سنگرها منهدم و خالی از رزمنده بود ، در مسیر یک قبضه تیربار و یک قبضه بی بی کلاش بی صاحب هم در سنگرهای منهدم شده یافته و با خود به انتهای کانال آوردم ، هنوز عراقی ها آروم بودند و در کنار کانال بدبو مشغول سازماندهی و آرایش بودند ، اصلأ باورنکردنی نبود ، تعداد تانکهای عراقی بازم افزایش یافته و چندین برابر تک قبلی شده بود ، هر طرف که نگاه می کردی فقط تانک و نفربر زرهی بود که غرش کنان در حال جابجایی و تشکیل ستون های عمودی و افقی در پنهای دشت بودند ، شواهد نشان می داد که دشمن آماده حمله ای گسترده با انبوه تانکها و نفرات پیاده و کماندو به سمت کانال می باشد و بر عکس اینطرف در داخل کانال تعداد ۲۰ یا ۲۲ نفر رزمنده خسته و بیخواب با جسمی بی رمق و کوفته باقی مانده بودیم که سنگین ترین سلاح مان هم آر پی جی و تیربار بود .
از آرامش نسبی خط استفاده کرده و هر چقدر که توانستم موشک و گلوله تیربار و کلاش از گوشه و کنار جمع کرده و اطراف سنگرم چیدیم ، ساکت در حال بستن خرج موشک ها بودم که یکدفعه یک رزمنده بلند قامت و خوش هیکل کنار سنگرم ایستاده و بعد از سلام با لهجه غلیظ اصفهانی پرسید : دلاور ! کمی آب داری ؟ بادگير يکدست خاکی رنگ تنش بود و يک قبضه آر پی جی هم با موشک آماده بر دوش اش انداخته بود ، پیکرش یکپارچه خاک و خاکستر بود و از شدت تشنگی لب هاش خشکيده و از چند نقطه ترک خورده بود ، چهره ای سیاه و سیاه از دود باروت داشت و فقط چشمان درشت و سفیدش می درخشید ، قطره ای آب در کانال پیدا نمی شد و همه از دیشب تشنه و عطشان بودیم ، سريع يک کمپوت گيلاس سوراخ کرده و با لبخند و شوخی گفتم : شرمنده ! دلاور ! آب ندارم ، اما آب این کمپوت مثل شهد شهادت شیرین ، شیرینه !
با تبسمی شیرین ، ضمن تشکر ، قوطی کمپوت را از دستم گرفت و کمی از آبشو سرکشید و سلامی به حسین (ع) داد و بعد با لحنی پر از حسرت و افسوس گفت : یعنی ميشه ، شهادت نصب اين بنده روسياه هم بشه ، خیلی وقته دنبال اش هستم ، اما افسوس که همواره یاران و دوستان رفته اند و ما هنوز هم سرگردانیم ! آهنگ و لطافت صداش آرامشی دلپذير در وجودم ايجاد کرد و صدق گفتارش از قطرات اشکی که بر گونه های خاک گرفته اش می غلطید کاملأ معلوم و هويدا بود .
همرزم اصفهانی آب کمپوت را تا آخرين قطره سر کشيد و با صمیمیت خاصی روبوسی کرد و با خداحافظی راهی سمت پل بتونی شد و طولی هم نکشید که صدای سوت خمپارهای آمد و زمین و زمان تیره و تار شد و بارانی از ترکش و گوشت و خون داخل سنگر ریخت و بوی گوشت سوخته فضای کانال را برداشت ، با خوابیدن گرد و خاک و باران ترکش ها برخاسته و با چنان صحنه دلخراش و باورنکردنی روبرو شدم که سرجام خشکم زد و مات و مبهود به محل انفجار خيره شده و بی اختیار اشک مثال بارون از چشام باریدن گرفت .
نمی دانم خمپاره ۸۱ یا ۱۲۰ دشمن به سر رزمنده اصفهانی خورده یا به زیر پایش اصابت کرده بود ، اما هر کجا که خورده بود از هیکل خوش قواره و بلند قامت آن دلاور مرد عاشق پیشه هیچ چیزی بجز تکه های کوچک گوشت و لباس باقی نمانده بود ، اوضاعی بسیار دردناک و غمناکی بود ، قطره های خون و تکه تکه های پوست و گوشت آن شیرمرد به داخل و اطراف کانال پاشيده بود و بوی آزاردهنده گوشت سوخته مشام را آزار می داد.....
💠 #ادامه_دارد
🖍 خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
https://s6.picofile.com/file/8391746142/IMG_20180925_112156_632.jpg
📝 #خاطراتی مستند و میدانی از عملیات عاشورایی #بدر :
💢 #خط_همایون ، جمعه ۱۳۶۳/۱۲/۲۴ ، روز سوم ، پاتک سوم
📌 #قسمت_۳۰
بسم الله الرحمن الرحیم
برادران امدادگر با مشاهده انفجار در انتهای کانال سریعاً به کمک شتافته بودند که آنها هم با دیدن صحنه شهادت دلاور اصفهانی آنچنان شوکه شدند که گیج و منگ ایستاده و مشغول تماشای اوضاع خونبار کانال شدند ، چفيه را از دور گردن باز و با چشمانی گريان شروع به جمع آوری باقی مانده پیکر رزمنده اصفهانی کرده و با کمک برادران امدادگر تکه های کوچک گوشت و لباسش را از گوشه و کنار کانال جمع کرده و داخل چفیه گذاشتیم ، باور کردنی نبود از آن هیکل بلند و خوش قواره ، چفيه ای بیش باقی نمانده بود که آن را هم بقچه کرده و عزیزان امدادگر برای انتقال به عقبه با خود بردند .
با اصابت اولین گلوله خمپاره به داخل کانال و شهادت شیر مرد اصفهانی ، آتشباران دشمن باردیگر آغاز و سیلی از گلوله های توپ و انواع مختلف خمپاره و موشک و مینی کاتیوشا به روی خط باریدن گرفت ، طولی هم نکشید که سر و کله هواپيماهای شکاری و بمب افکن میگ و پی سی هفت عراقی نيز برفراز آسمان پيدا شده و شروع به بمباران و راکت باران کانال کردند ، بار دیگر دود و آتش و انفجار و ترکش سرتاسر خط را فرا گرفته و غباری غليظ از گرد و خاک و دود و باروت همه جای کانال را در بر گرفت .
خورشيد ظهر جنوب ، هوای منطقه را گرم و سوزان کرده و حرارت داغ ، داغ در دشت مقابل همچون امواج غروشان دريا ، درحال موج زدن است ، قشون عظیم تانکها و نیروهای پیاده دشمن در هاله ای از گرد و خاک مشغول نزدیک شدن به خط می باشند ، بچه ها تشنه کام و عرق ريزان داخل سنگرها پنهان شده و منتظر رسیدن تانکها به تیررس هستند ، قشون دشمن تا میانه راه آمده و سپس ایستاده و صدها تانک همزمان با توپ و مسلسل به جان خاکریز افتاده و هر جنبنده ای را با رگبار گلوله و گلوله مستقیم توپ هدف قرار می دهند ، چند فروند هلیکوپتر هجومی دشمن هم وارد معرکه شده و با توپ و مسلسل و راکت مشغول زدن کانال و تک به تک سنگرها شدند ، قیامتی داخل کانال برپاست ، سیل گلوله و بمب و موشک و راکت است که از زمین و آسمان به روی خط ریخته می شود و ترکش های ریز و درشت و خاک و کلوخ است که مثال نقل و نبات به داخل سنگرها می بارد ، از آتش سهمناکی که روی کانال ریخته می شد و از حجم گسترده و بی شمار تانک ها و نیروهای پیاده و کماندوی عراقی که سرتاسر دشت مقابل را پوشانیده بودند ، کاملآ معلوم بود که تک اینبار دشمن با دفعات قبل کاملاً فرق دارد و این دفعه با تصمیم جدی برای شکستن مقاومت رزمندگان و تصرف کانال پیش می آیند .
صحنه نبرد ، صحنه ای بسیار عجیب و غریبی بود ، دقایقی که شاید آدم عاقل و عقل سلیم نتواند یک لحظه اش را قبول و باور کند ، آنطرف صدها دستگاه تانک و چندين لشگر و تيپ از نيروهای پياده و کماندوهای گارد رياست جمهوری عراق با مدرن ترين تجهيزات نظامی و بهترين پشتيبانی هوائی و زمينی در تلاش بودند که به هر طريق ممکن زنجيره دفاعی گردان را شکسته و کانال را به تصرف خود درآوردند و در اينطرف داخل یک کانال کوچک و کم عمق حدود بیست یا بیست و دو نفر رزمند خسته و بی خواب و تشنه کام با کمترين سلاح و تجهيزات و بدون کوچکترين حمايت و پشتيبانی مردانه چون کوه استوار و پاينده ايستاده بودند و بدون کوچکترین ترس و وحشتی فقط اتکا به کمک و ياری خداوند متعال داشتند .
دشمن زبون بعد از کوبیدن شدید کانال از زمین و آسمان ، تانکهای ضد موشک تی ۷۲ خود را به حرکت در آورده و تانکها غرش کنان و با سرعت به خط نزدیک شده و همانطور که جلو می آمدند با رگبار مسلسل ، سنگرهای خاکریز را زير آتش گرفته و با بارانی از گلوله اجازه تکون خوردن را به کسی نمی دادند ، بجز مسلسل سنگین تانک هایی که سمت کانال می آمدند ، مسلسل بقیه تانکها و سلاح هزاران نیروی پیاده عراقی هم خاکریز را می زدند و چنان حجم گلوله ای از بالای کانال زوزه کشان رد می شد که موجب زمين گير شدن کامل بچه ها در داخل سنگرها شده و کوچکترين حرکتی در داخل کانال ديده نمی شد .
تانک ها به چندمتری خط رسیده و با رگبار مسلسل شروع به زدن سنگرها کردند ، گلوله های سنگین دوزمانه بصورت متوالی به گونی های پرازخاک سنگرها اصابت کرده و باعث متلاشی شدن و پاره پاره شدن گونی ها می شد ، گرد و خاک فراوان موجب ایجاد هاله ای تیره و تار در داخل سنگرها شده و همین امر هم خوشبختانه موجب عدم ديد کافی تانکها و نیروهای عراقی شده بود ، بهترین زمان برای شکار تانکهای پیشرو بود ، همه رزمندگان یکدفعه با فريادهای بلند الله اکبر و ياحسين (ع ) بپاخاسته و از لبه خاکریز شروع به تيراندازی و شلیک موشک سمت تانکها کردیم ...
💠 #ادامه_دارد
🖍 خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
📝 #خاطراتی مستند و میدانی از عملیات عاشورایی #بدر :
💢 #خط_همایون ، جمعه ۱۳۶۳/۱۲/۲۴ ، روز سوم ، پاتک سوم
📌 #قسمت_۳۰
بسم الله الرحمن الرحیم
برادران امدادگر با مشاهده انفجار در انتهای کانال سریعاً به کمک شتافته بودند که آنها هم با دیدن صحنه شهادت دلاور اصفهانی آنچنان شوکه شدند که گیج و منگ ایستاده و مشغول تماشای اوضاع خونبار کانال شدند ، چفيه را از دور گردن باز و با چشمانی گريان شروع به جمع آوری باقی مانده پیکر رزمنده اصفهانی کرده و با کمک برادران امدادگر تکه های کوچک گوشت و لباسش را از گوشه و کنار کانال جمع کرده و داخل چفیه گذاشتیم ، باور کردنی نبود از آن هیکل بلند و خوش قواره ، چفيه ای بیش باقی نمانده بود که آن را هم بقچه کرده و عزیزان امدادگر برای انتقال به عقبه با خود بردند .
با اصابت اولین گلوله خمپاره به داخل کانال و شهادت شیر مرد اصفهانی ، آتشباران دشمن باردیگر آغاز و سیلی از گلوله های توپ و انواع مختلف خمپاره و موشک و مینی کاتیوشا به روی خط باریدن گرفت ، طولی هم نکشید که سر و کله هواپيماهای شکاری و بمب افکن میگ و پی سی هفت عراقی نيز برفراز آسمان پيدا شده و شروع به بمباران و راکت باران کانال کردند ، بار دیگر دود و آتش و انفجار و ترکش سرتاسر خط را فرا گرفته و غباری غليظ از گرد و خاک و دود و باروت همه جای کانال را در بر گرفت .
خورشيد ظهر جنوب ، هوای منطقه را گرم و سوزان کرده و حرارت داغ ، داغ در دشت مقابل همچون امواج غروشان دريا ، درحال موج زدن است ، قشون عظیم تانکها و نیروهای پیاده دشمن در هاله ای از گرد و خاک مشغول نزدیک شدن به خط می باشند ، بچه ها تشنه کام و عرق ريزان داخل سنگرها پنهان شده و منتظر رسیدن تانکها به تیررس هستند ، قشون دشمن تا میانه راه آمده و سپس ایستاده و صدها تانک همزمان با توپ و مسلسل به جان خاکریز افتاده و هر جنبنده ای را با رگبار گلوله و گلوله مستقیم توپ هدف قرار می دهند ، چند فروند هلیکوپتر هجومی دشمن هم وارد معرکه شده و با توپ و مسلسل و راکت مشغول زدن کانال و تک به تک سنگرها شدند ، قیامتی داخل کانال برپاست ، سیل گلوله و بمب و موشک و راکت است که از زمین و آسمان به روی خط ریخته می شود و ترکش های ریز و درشت و خاک و کلوخ است که مثال نقل و نبات به داخل سنگرها می بارد ، از آتش سهمناکی که روی کانال ریخته می شد و از حجم گسترده و بی شمار تانک ها و نیروهای پیاده و کماندوی عراقی که سرتاسر دشت مقابل را پوشانیده بودند ، کاملآ معلوم بود که تک اینبار دشمن با دفعات قبل کاملاً فرق دارد و این دفعه با تصمیم جدی برای شکستن مقاومت رزمندگان و تصرف کانال پیش می آیند .
صحنه نبرد ، صحنه ای بسیار عجیب و غریبی بود ، دقایقی که شاید آدم عاقل و عقل سلیم نتواند یک لحظه اش را قبول و باور کند ، آنطرف صدها دستگاه تانک و چندين لشگر و تيپ از نيروهای پياده و کماندوهای گارد رياست جمهوری عراق با مدرن ترين تجهيزات نظامی و بهترين پشتيبانی هوائی و زمينی در تلاش بودند که به هر طريق ممکن زنجيره دفاعی گردان را شکسته و کانال را به تصرف خود درآوردند و در اينطرف داخل یک کانال کوچک و کم عمق حدود بیست یا بیست و دو نفر رزمند خسته و بی خواب و تشنه کام با کمترين سلاح و تجهيزات و بدون کوچکترين حمايت و پشتيبانی مردانه چون کوه استوار و پاينده ايستاده بودند و بدون کوچکترین ترس و وحشتی فقط اتکا به کمک و ياری خداوند متعال داشتند .
دشمن زبون بعد از کوبیدن شدید کانال از زمین و آسمان ، تانکهای ضد موشک تی ۷۲ خود را به حرکت در آورده و تانکها غرش کنان و با سرعت به خط نزدیک شده و همانطور که جلو می آمدند با رگبار مسلسل ، سنگرهای خاکریز را زير آتش گرفته و با بارانی از گلوله اجازه تکون خوردن را به کسی نمی دادند ، بجز مسلسل سنگین تانک هایی که سمت کانال می آمدند ، مسلسل بقیه تانکها و سلاح هزاران نیروی پیاده عراقی هم خاکریز را می زدند و چنان حجم گلوله ای از بالای کانال زوزه کشان رد می شد که موجب زمين گير شدن کامل بچه ها در داخل سنگرها شده و کوچکترين حرکتی در داخل کانال ديده نمی شد .
تانک ها به چندمتری خط رسیده و با رگبار مسلسل شروع به زدن سنگرها کردند ، گلوله های سنگین دوزمانه بصورت متوالی به گونی های پرازخاک سنگرها اصابت کرده و باعث متلاشی شدن و پاره پاره شدن گونی ها می شد ، گرد و خاک فراوان موجب ایجاد هاله ای تیره و تار در داخل سنگرها شده و همین امر هم خوشبختانه موجب عدم ديد کافی تانکها و نیروهای عراقی شده بود ، بهترین زمان برای شکار تانکهای پیشرو بود ، همه رزمندگان یکدفعه با فريادهای بلند الله اکبر و ياحسين (ع ) بپاخاسته و از لبه خاکریز شروع به تيراندازی و شلیک موشک سمت تانکها کردیم ...
💠 #ادامه_دارد
🖍 خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
https://s6.picofile.com/file/8391948000/IMG_20200324_181616.jpg
📝 #خاطراتی مستند و میدانی از عملیات عاشورایی #بدر :
💢 #خط_همایون ، جمعه ۱۳۶۳/۱۲/۲۴ ، روز سوم ، بعدازظهر ، پاتک های متوالی
📌 #قسمت_۳۱
بسم الله الرحمن الرحیم
تانکهای پیشرفته و مدرن دشمن که هراسی از گلوله و موشک آر پی جی نداشتند با سرعت به قصد شکستن خط جلو آمده و مستقیم به دل خاکریز زدند ، اما خدمه بزدل شأن که بی ایمان و بی هدف پای در میدان نبرد گزارده و وحشتی عظیم از مرگ داشتند با شنیدن فریادهای بلند و کوبنده الله اکبر همسنگران به خیال اینکه رزمندگان قصد حملات استشهادی با نارنجک را دارند ، آنچنان وحشت کردند که شتابان دور زده و سراسیمه از خاکریز دور شدند ، باور نکردنی بود ، اما دوباره در چند قدمی شکست ، خداوند متعال به یاریمان آمده و در دل قشون دشمن چنان خوفی انداخت که بی دلیل فرار را بر قرار ترجیح داده و شروع به عقب نشینی کردند .
بار دیگر صدای صلوات و فریادهای دشمن شکن الله اکبر همرزمان در فضای منطقه پیچیده و غلغله سرور و شادمانی سرتاسر کانال را فرا گرفت ، اما این جشن پیروزی دوامی نیاورده و دشمن بلافاصله یگان دیگری از تانک ها را روانه سمت کانال کرد . تانک ها با سرعت خود را به حوالی خاکریز رسانده و از فاصله نزدیکی شروع به زدن سنگرها با مسلسل و گلوله توپ کردند ، همزمان سر و کله چند فروند هلیکوپتر عراقی نیز بر فراز آسمان پیدا شده و شروع به زدن داخل کانال کردند .
تمامی همرزمان با اینکه آثار تشنگی و خستگی و بی خوابی از سرتاپای وجودشأن می بارید ، بسیار سرزنده و استوار در انديشه حفظ و پاسداری از خط پدافندی بودند ، نفرات کمی از رزمندگان گردان باقی مانده بود و برای همین هم هر کدام با فاصله چندصدمتری یک قسمت از کانال را پوشش داده و با جابجایی پی در پی در طول کانال و تیراندازی متوالی ، خط را پر از نیرو و مدافع نشان می دادیم .
بی بی کلاش را با دهها خشاب پر و یک جعبه نارنجک دستی آنطرف پل بتونی درست بالای سر حوضچه ها مستقر کرده و اینطرف هم با آر پی جی و تیربار مشغول نبرد با قشون دشمن بودم ، مثال فرفره بالا و پائین کانال رفته و با شلیک موشکی ، سریع مشغول تیراندازی با تیربار می شدم ، در یکی از این جابجایی ها یکدفعه متوجه یک نفری شدم که چندصدمتر پائین تر داخل سنگری نشسته و به طرز عجیب و مشکوکی تماشایم می کرد ، بقدری گرد و خاک و خاکستر و دود باروت فضای کانال را فرا گرفته بود که چندمتری هم با زور دیده می شد و برای همین هم اصلأ قادر به شناسایی فرد مذکور نبودم ، اما رفتارش خیلی عجیب بود ، در آن لحظات خوف و خطر ، همانطور ساکت و بیحرکت داخل سنگر نشسته و فقط و فقط هم به سمت انتهای کانال نگاه می کرد .
اوج نبرد بود و کوچکترین درنگی باعث نفوذ تانکها به داخل کانال می شد ، توجه ای به آن رزمنده نکرده و همچنان به کار خود ادامه دادم ، نفس زنان و عرق ریزان مشغول اتصال موشک به قبضه آر پی جی بودم که یکدفعه دیدم آن رزمنده مشکوک کنارم ایستاده و بطرز زیبایی هم می خندد ، باور کردنی نبود برادر پاسدار جعفر امینی بودند که با یک دست گچ گرفته ، مقابلم ایستاده بودند . برادر جعفر امینی فرمانده دلاور یکی از گروهان های گردان خودمان بودند که به هنگام آموزش در سد دز از ناحیه دست دچار شکستگی و جهت مداوا و درمان به زنجان برگشته بودند .
سلام دادم و برادر امینی هم خیلی گرم و صمیمی بغلم کرده و چندین بار صورت و پیشانی ام را بوسید و گفت : خسته نباشی دلاور ! چکار داری میکنی ؟ واقعا محو تماشای جنگیدند شده بودم ! خدا خیرت دهد ! تمام خستگی ایم در آمد و روحیه ای تازه پیدا کردم ، احسنت ! آفرین ! به این همه شجاعت و دلاوری ، خنده کنان صورتشو بوسیده و گفتم : آقا جعفر خبرتان را از زنجان داشتیم ، اینجا چکار می کنی !؟ خنده نازی کرد و گفت : زنجان بودم اما با شنیدن خبر آغاز عملیات ، نتونستم طاقت بیارم و با سرعت به منطقه آمدم که گفتند گردان در خط صفین ۳ مشغول نبرد است ، نشانی موقعیت خط را گرفته و تعدادی از نیروهای گردان را که در عقبه در حال استراحت و بخور و بخواب بودند را هم جمع کرده و مقداری نکوهش و مذمت شأن کرده و بعد هم گونی ها و جعبه های مهمات را به دوش شأن داده و در زیر بارانی از آتش و ترکش با پای پیاده و خیلی سریع و دوان دوان همه شأن را به خط آوردم .
برادر امینی حدود پانزده یا شانزده نفری را با خود آورده بود که همین امر هم موجب افزایش تعداد نفرات گردان و پر شدن بعضی از نقاط ضعیف کانال شد ، جنگ و نبرد با قشون عظیم دشمن بی وقفه ادامه داشت و برای همین هم به گپ و گفت پایان داده و دوتایی مشغول نبرد در انتهای کانال شدیم ، برادر امینی یک دستی مشغول تیراندازی با تیربار شدند و من هم طبق روال همیشگی شروع به شلیک موشک کردم .
💠 #ادامه_دارد
🖍 خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
📝 #خاطراتی مستند و میدانی از عملیات عاشورایی #بدر :
💢 #خط_همایون ، جمعه ۱۳۶۳/۱۲/۲۴ ، روز سوم ، بعدازظهر ، پاتک های متوالی
📌 #قسمت_۳۱
بسم الله الرحمن الرحیم
تانکهای پیشرفته و مدرن دشمن که هراسی از گلوله و موشک آر پی جی نداشتند با سرعت به قصد شکستن خط جلو آمده و مستقیم به دل خاکریز زدند ، اما خدمه بزدل شأن که بی ایمان و بی هدف پای در میدان نبرد گزارده و وحشتی عظیم از مرگ داشتند با شنیدن فریادهای بلند و کوبنده الله اکبر همسنگران به خیال اینکه رزمندگان قصد حملات استشهادی با نارنجک را دارند ، آنچنان وحشت کردند که شتابان دور زده و سراسیمه از خاکریز دور شدند ، باور نکردنی بود ، اما دوباره در چند قدمی شکست ، خداوند متعال به یاریمان آمده و در دل قشون دشمن چنان خوفی انداخت که بی دلیل فرار را بر قرار ترجیح داده و شروع به عقب نشینی کردند .
بار دیگر صدای صلوات و فریادهای دشمن شکن الله اکبر همرزمان در فضای منطقه پیچیده و غلغله سرور و شادمانی سرتاسر کانال را فرا گرفت ، اما این جشن پیروزی دوامی نیاورده و دشمن بلافاصله یگان دیگری از تانک ها را روانه سمت کانال کرد . تانک ها با سرعت خود را به حوالی خاکریز رسانده و از فاصله نزدیکی شروع به زدن سنگرها با مسلسل و گلوله توپ کردند ، همزمان سر و کله چند فروند هلیکوپتر عراقی نیز بر فراز آسمان پیدا شده و شروع به زدن داخل کانال کردند .
تمامی همرزمان با اینکه آثار تشنگی و خستگی و بی خوابی از سرتاپای وجودشأن می بارید ، بسیار سرزنده و استوار در انديشه حفظ و پاسداری از خط پدافندی بودند ، نفرات کمی از رزمندگان گردان باقی مانده بود و برای همین هم هر کدام با فاصله چندصدمتری یک قسمت از کانال را پوشش داده و با جابجایی پی در پی در طول کانال و تیراندازی متوالی ، خط را پر از نیرو و مدافع نشان می دادیم .
بی بی کلاش را با دهها خشاب پر و یک جعبه نارنجک دستی آنطرف پل بتونی درست بالای سر حوضچه ها مستقر کرده و اینطرف هم با آر پی جی و تیربار مشغول نبرد با قشون دشمن بودم ، مثال فرفره بالا و پائین کانال رفته و با شلیک موشکی ، سریع مشغول تیراندازی با تیربار می شدم ، در یکی از این جابجایی ها یکدفعه متوجه یک نفری شدم که چندصدمتر پائین تر داخل سنگری نشسته و به طرز عجیب و مشکوکی تماشایم می کرد ، بقدری گرد و خاک و خاکستر و دود باروت فضای کانال را فرا گرفته بود که چندمتری هم با زور دیده می شد و برای همین هم اصلأ قادر به شناسایی فرد مذکور نبودم ، اما رفتارش خیلی عجیب بود ، در آن لحظات خوف و خطر ، همانطور ساکت و بیحرکت داخل سنگر نشسته و فقط و فقط هم به سمت انتهای کانال نگاه می کرد .
اوج نبرد بود و کوچکترین درنگی باعث نفوذ تانکها به داخل کانال می شد ، توجه ای به آن رزمنده نکرده و همچنان به کار خود ادامه دادم ، نفس زنان و عرق ریزان مشغول اتصال موشک به قبضه آر پی جی بودم که یکدفعه دیدم آن رزمنده مشکوک کنارم ایستاده و بطرز زیبایی هم می خندد ، باور کردنی نبود برادر پاسدار جعفر امینی بودند که با یک دست گچ گرفته ، مقابلم ایستاده بودند . برادر جعفر امینی فرمانده دلاور یکی از گروهان های گردان خودمان بودند که به هنگام آموزش در سد دز از ناحیه دست دچار شکستگی و جهت مداوا و درمان به زنجان برگشته بودند .
سلام دادم و برادر امینی هم خیلی گرم و صمیمی بغلم کرده و چندین بار صورت و پیشانی ام را بوسید و گفت : خسته نباشی دلاور ! چکار داری میکنی ؟ واقعا محو تماشای جنگیدند شده بودم ! خدا خیرت دهد ! تمام خستگی ایم در آمد و روحیه ای تازه پیدا کردم ، احسنت ! آفرین ! به این همه شجاعت و دلاوری ، خنده کنان صورتشو بوسیده و گفتم : آقا جعفر خبرتان را از زنجان داشتیم ، اینجا چکار می کنی !؟ خنده نازی کرد و گفت : زنجان بودم اما با شنیدن خبر آغاز عملیات ، نتونستم طاقت بیارم و با سرعت به منطقه آمدم که گفتند گردان در خط صفین ۳ مشغول نبرد است ، نشانی موقعیت خط را گرفته و تعدادی از نیروهای گردان را که در عقبه در حال استراحت و بخور و بخواب بودند را هم جمع کرده و مقداری نکوهش و مذمت شأن کرده و بعد هم گونی ها و جعبه های مهمات را به دوش شأن داده و در زیر بارانی از آتش و ترکش با پای پیاده و خیلی سریع و دوان دوان همه شأن را به خط آوردم .
برادر امینی حدود پانزده یا شانزده نفری را با خود آورده بود که همین امر هم موجب افزایش تعداد نفرات گردان و پر شدن بعضی از نقاط ضعیف کانال شد ، جنگ و نبرد با قشون عظیم دشمن بی وقفه ادامه داشت و برای همین هم به گپ و گفت پایان داده و دوتایی مشغول نبرد در انتهای کانال شدیم ، برادر امینی یک دستی مشغول تیراندازی با تیربار شدند و من هم طبق روال همیشگی شروع به شلیک موشک کردم .
💠 #ادامه_دارد
🖍 خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
https://s6.picofile.com/file/8392059534/IMG_20180219_172805_824.jpg
📝 #خاطراتی مستند و میدانی از عملیات عاشورایی #بدر :
💢 #خط_همایون ، جمعه ۱۳۶۳/۱۲/۲۴ ، روز سوم ، بعدازظهر ، پاتک های متوالی
📌 #قسمت_۳۲
بسم الله الرحمن الرحیم
تعداد تانکهائی که اینبار به سمت خاکریز حمله ور شده اند خیلی بیشتر از دفعات قبل است و از هر سمت و سوی دشت مقابل یگان های زرهی هست که در چندين ستون افقی و عمودی در حال نزديک شدن به کانال هستند ، نيروهای پياده و کماندوهای عراقی هم مثال مور و ملخ پشت تانکها و نفربرهای زرهی پناه گرفته و با هر چه در دست دارند بطرف خاکریز و کانال تیراندازی می کنند ، باور کنید دشمن زبون برای شکستن مقاومت بچههای گردان ، به ازای هر رزمنده خسته و تشنه و بیخواب ، صدها دستگاه تانک و نفربر و نیروی کماندو و پیاده را وارد میدان نبرد کرده بود .
صدای انفجارات مختلف لحظه ای قطع نمی شود و از آسمان و زمین گلوله توپ و خمپاره و موشک و راکت است که به روی خط و اطراف کانال ریخته می شود ، رگبار گلوله مسلسل تانکها با صدای ترسناک و رعب آوری از بالای سنگر می گذراند و اصابت گلوله های پی در پی توپ تانک ها به دیواره بیرونی خاکریز باعث لرزش شدید کانال و سنگرها می شود ، دود غلیظ و سياهی از باروت و خاکستر فضای داخلی کانال را در برگرفته و تنفس را برايمان سخت و دشوار کرده است .
همسنگران عاشق پیشه ، خسته و تشنه کام اما با دل هائی چون شیر و ایمانی هایی استوار و راسخ در سنگرهای شرف و غیرت مشغول جنگيدن و مقابله با قشون عظیم دشمن بودند و بدون ترس و وحشت از سیل گلوله ها و ترکشهائی که همچون باران به روی کانال و سنگرها می بارید ، دلاورانه و مردانه ایستاده و بدون ذره ای ضعف و سستی در حال نبرد با قشون تانکها و نفرات پياده دشمن بودند و گهگاهی هم عزیز دلاوری در خون خود می غلطید و در میان دیدگان اشکبار یاران و دوستان به عقب منتقل می شد .
با امتداد تک های دشمن ، خسارات کانال هم دقیقه به دقیقه بیشتر و بیشتر شده و تعداد رزمندگان مدافع خط هم مدام کمتر و کمترتر می شود ، اگر حملات قشون دشمن به همان منوال و شدت ادامه می یافت ، صد در صد تا عصر دیگر اثری از بچههای گردان نمی ماند ، به همراه برادر امینی در انتهای کانال درگیر بودیم و در پناه رگبار تیربارش بلند شده و موشک شلیک می کردم که ناگهان متوجه تحرکات کماندوهای عراقی در داخل حوضچه ها شدم ، سریع به آنطرف پل بتونی رفته و از داخل سنگر مشغول بررسی اوضاع حوضچه ها شدم ، کماندوهای عراقی از شلوغی میدان نبرد استفاده کرده و ساکت و آرام در حال نفوذ از داخل حوضچه ها بودند ، بی درنگ موشکی به مسیر حرکت شأن شلیک کرده و چند رگبار هم با بی بی کلاش زدم تا اینکه متوجه حضورم در کانال شده و اجباراً دست از پیشروی برداشته و در لبه حوضچه سوم سنگر گرفته و شروع به تیراندازی کردند ، با اطمینان از زمین گیر شدن کماندوهای عراقی ، تند و سراسیمه به آنسوی پل برگشته و ضمن برداشتن چند موشک آر پی جی ، خشاب تیربار برادر امینی هم را عوض کرده و به همراه ایشان برگشتیم سروقت حوضچه ها و شروع به تیراندازی کردیم ، خوشبختانه موقعیت مان کاملاً مشرف به روی حوضچه ها بود و تحرکات کماندوها را قشنگ می دیدیم و با رگبار تیربار و بی بی کلاش کوچکترین حرکتی را در جا میخکوب می کردیم و برای همین هم نیروهای عراقی بعد از مدتی تبادل آتش و دادن تعدادی تلفات در نهایت کم آورده و بزدلانه مجبور به فرار از داخل حوضچه ها شدند .
کم کم خورشید داغ جنوب در حال پائین رفتن بود و ما همچنان مشغول جنگ و نبرد با قشون عظیم دشمن بودیم ، اوضاع بسیار عجیب و غریبی بود ، نه یک گلوله توپ و خمپاره پشتیبان داشتم و نه یک هواپیما و هلیکوپتر خودی به یاریمان می آمد ، در یک بیابان ناشناس تک و تنها مانده بودیم و از زمین و هوا سرمان آتش می ریخت ، خسته و تشنه حمله تانکها و نفرات پياده دشمن را دفع می کردیم ، بمباران و موشک باران هواپیماها شروع می شد ، میگ ها و میراژ ها و پی سی هفت ها می رفتند ، سر و کله هلیکوپترها پیدا می شد ، نیروی هوایی عقب می کشید ، بارانی از گلوله توپ و خمپاره و موشک و راکت روی کانال باریدن می گرفت ، صحنه واقعاً ، صحنه نبرد کفر و ایمان بود و به روشنی بیانگر یاری و امداد خداوند متعال از یاوران پیر جماران خمینی کبیر بود ، خدای قادر و توانا ، آنچنان خوف عظیمی به قلوب شیطانی و بی ایمان کافران انداخته بود که دشمن بزدل و زبون با آن همه نیرو و تجهیزات و تسلیحات جدید و فوق مدرن چنان از دهها رزمنده خسته و بی رمق می ترسید که اصلاً جرات نزدیک شدن به خط را نداشت و فقط هارت و پورت های الکی کرده و اکتفا به کوبیدن کانال و سنگرهای روی خاکریز میکرد .
💠 #ادامه_دارد
🖍 خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
📝 #خاطراتی مستند و میدانی از عملیات عاشورایی #بدر :
💢 #خط_همایون ، جمعه ۱۳۶۳/۱۲/۲۴ ، روز سوم ، بعدازظهر ، پاتک های متوالی
📌 #قسمت_۳۲
بسم الله الرحمن الرحیم
تعداد تانکهائی که اینبار به سمت خاکریز حمله ور شده اند خیلی بیشتر از دفعات قبل است و از هر سمت و سوی دشت مقابل یگان های زرهی هست که در چندين ستون افقی و عمودی در حال نزديک شدن به کانال هستند ، نيروهای پياده و کماندوهای عراقی هم مثال مور و ملخ پشت تانکها و نفربرهای زرهی پناه گرفته و با هر چه در دست دارند بطرف خاکریز و کانال تیراندازی می کنند ، باور کنید دشمن زبون برای شکستن مقاومت بچههای گردان ، به ازای هر رزمنده خسته و تشنه و بیخواب ، صدها دستگاه تانک و نفربر و نیروی کماندو و پیاده را وارد میدان نبرد کرده بود .
صدای انفجارات مختلف لحظه ای قطع نمی شود و از آسمان و زمین گلوله توپ و خمپاره و موشک و راکت است که به روی خط و اطراف کانال ریخته می شود ، رگبار گلوله مسلسل تانکها با صدای ترسناک و رعب آوری از بالای سنگر می گذراند و اصابت گلوله های پی در پی توپ تانک ها به دیواره بیرونی خاکریز باعث لرزش شدید کانال و سنگرها می شود ، دود غلیظ و سياهی از باروت و خاکستر فضای داخلی کانال را در برگرفته و تنفس را برايمان سخت و دشوار کرده است .
همسنگران عاشق پیشه ، خسته و تشنه کام اما با دل هائی چون شیر و ایمانی هایی استوار و راسخ در سنگرهای شرف و غیرت مشغول جنگيدن و مقابله با قشون عظیم دشمن بودند و بدون ترس و وحشت از سیل گلوله ها و ترکشهائی که همچون باران به روی کانال و سنگرها می بارید ، دلاورانه و مردانه ایستاده و بدون ذره ای ضعف و سستی در حال نبرد با قشون تانکها و نفرات پياده دشمن بودند و گهگاهی هم عزیز دلاوری در خون خود می غلطید و در میان دیدگان اشکبار یاران و دوستان به عقب منتقل می شد .
با امتداد تک های دشمن ، خسارات کانال هم دقیقه به دقیقه بیشتر و بیشتر شده و تعداد رزمندگان مدافع خط هم مدام کمتر و کمترتر می شود ، اگر حملات قشون دشمن به همان منوال و شدت ادامه می یافت ، صد در صد تا عصر دیگر اثری از بچههای گردان نمی ماند ، به همراه برادر امینی در انتهای کانال درگیر بودیم و در پناه رگبار تیربارش بلند شده و موشک شلیک می کردم که ناگهان متوجه تحرکات کماندوهای عراقی در داخل حوضچه ها شدم ، سریع به آنطرف پل بتونی رفته و از داخل سنگر مشغول بررسی اوضاع حوضچه ها شدم ، کماندوهای عراقی از شلوغی میدان نبرد استفاده کرده و ساکت و آرام در حال نفوذ از داخل حوضچه ها بودند ، بی درنگ موشکی به مسیر حرکت شأن شلیک کرده و چند رگبار هم با بی بی کلاش زدم تا اینکه متوجه حضورم در کانال شده و اجباراً دست از پیشروی برداشته و در لبه حوضچه سوم سنگر گرفته و شروع به تیراندازی کردند ، با اطمینان از زمین گیر شدن کماندوهای عراقی ، تند و سراسیمه به آنسوی پل برگشته و ضمن برداشتن چند موشک آر پی جی ، خشاب تیربار برادر امینی هم را عوض کرده و به همراه ایشان برگشتیم سروقت حوضچه ها و شروع به تیراندازی کردیم ، خوشبختانه موقعیت مان کاملاً مشرف به روی حوضچه ها بود و تحرکات کماندوها را قشنگ می دیدیم و با رگبار تیربار و بی بی کلاش کوچکترین حرکتی را در جا میخکوب می کردیم و برای همین هم نیروهای عراقی بعد از مدتی تبادل آتش و دادن تعدادی تلفات در نهایت کم آورده و بزدلانه مجبور به فرار از داخل حوضچه ها شدند .
کم کم خورشید داغ جنوب در حال پائین رفتن بود و ما همچنان مشغول جنگ و نبرد با قشون عظیم دشمن بودیم ، اوضاع بسیار عجیب و غریبی بود ، نه یک گلوله توپ و خمپاره پشتیبان داشتم و نه یک هواپیما و هلیکوپتر خودی به یاریمان می آمد ، در یک بیابان ناشناس تک و تنها مانده بودیم و از زمین و هوا سرمان آتش می ریخت ، خسته و تشنه حمله تانکها و نفرات پياده دشمن را دفع می کردیم ، بمباران و موشک باران هواپیماها شروع می شد ، میگ ها و میراژ ها و پی سی هفت ها می رفتند ، سر و کله هلیکوپترها پیدا می شد ، نیروی هوایی عقب می کشید ، بارانی از گلوله توپ و خمپاره و موشک و راکت روی کانال باریدن می گرفت ، صحنه واقعاً ، صحنه نبرد کفر و ایمان بود و به روشنی بیانگر یاری و امداد خداوند متعال از یاوران پیر جماران خمینی کبیر بود ، خدای قادر و توانا ، آنچنان خوف عظیمی به قلوب شیطانی و بی ایمان کافران انداخته بود که دشمن بزدل و زبون با آن همه نیرو و تجهیزات و تسلیحات جدید و فوق مدرن چنان از دهها رزمنده خسته و بی رمق می ترسید که اصلاً جرات نزدیک شدن به خط را نداشت و فقط هارت و پورت های الکی کرده و اکتفا به کوبیدن کانال و سنگرهای روی خاکریز میکرد .
💠 #ادامه_دارد
🖍 خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
https://s7.picofile.com/file/8392157118/IMG_20170422_123448_076.jpg
📝 #خاطراتی مستند و میدانی از عملیات عاشورایی #بدر :
💢 #خط_همایون ، جمعه ۱۳۶۳/۱۲/۲۴ ، روز سوم ، بعدازظهر ، پاتک های متوالی
📌 #قسمت_۳۳
بسم الله الرحمن الرحیم
حملات زمینی و هوایی دشمن تا حوالی عصر بصورت یکسره و بی وقفه ادامه یافته و رزمندگان جان برکف گردان هم زیر بارانی از گلوله و ترکش ، دلاورانه با قشون عظیم تانکها و نفرات پياده و کماندوهای عراقی جنگیده و اجازه نفوذ و شکستن خط پدافندی را به آنان ندادند تا اینکه بعد از ساعت ها حمله همه جانبه و آتشباری سهمگین و گسترده ، چیزی عاید لشگریان دشمن نشده و طبق روال روزهای گذشته در مقابل ایثار و مقاومت جانانه همسنگران کم آورده و با خفت و خاری مجبور به عقب کشیدن تانکها و نفرات پياده خود شدند ، با توقف حملات و عقب نشینی قشون دشمن ، سرور و شادمانی باردیگر بر فضای کانال حکم فرما شده و صدای فریادهای بلند الله اکبر و صلوات رزمندگان در سرتاسر خط پدافندی طنین انداز شد .
باور کردنی نبود ، تمام اضطراب و نگرانی های حاکم بر کانال ، جایش را به خنده های شادی و فریادهای پیروزمندانه همقطاران داده بود . تعداد ۲۰ یا ۲۵ نفر نيروی تشنه و خسته و بيخواب در برابر قشون تابن دندان مسلح دشمن جانانه و عاشقانه ايستاده و جنگيده و در کمال شجاعت و پايمردی به قله رفيع پيروزی دست يافته و با سرافرازی و افتخار پای از ميدان نبرد بيرون نهاده بودند ، با کدامين عقل تدبيرگر و حساب گر می توان تحليلی بر اين نبرد نابرابر و ناجوانمردانه رقم زد و چگونه می توان باور داشت که يک گروه کوچک از جوانان و نوجوانان کم سن سال بسيجی و پاسدار با بدن های خسته و رنجور که چندین شب خواب به چشمان راه نداده اند و چندین روز سراسر حادثه و نبرد را هم سپری کرده اند ، توانسته اند با کمترین امکانات و تجهیزات چندين لشگر پياده و زرهی دشمن را در نهايت عجز و ناتوانی به زانو درآوردند !؟…
با پایان حملات دشمن ، آتشباران زمینی و هوایی کانال هم کم کم کاسته شده و یک آرامش نسبی در منطقه حکم فرما می شود ، برادر امینی برای دیدار با بقیه یاران و دوستان روانه پایین کانال شده و من هم کمپوتی باز کرده و بعد از شستن خاک و گل دهانم با آب کمپوت ، مشغول خوردن شدم ، آفتاب سوزان جنوب کم کم در حال غروب بود و نسیم خنک عصرگاهی جسم خسته ام را نوازش داده و باعث یک حس و حال خوب در وجودم می شد ، مات و مبهوت میدان نبرد بودم و داشتم به حوادث چند روز گذشته فکر می کردم که یکدفعه متوجه رزمنده مجروحی در وسط میدان شدم که با بلندکردن دست استمداد کمک می کرد ، از آن فاصله دور ، تشخیص دادن دوست و دشمن بودنش اصلأ امکان پذیر نبود ، چند نفر از همرزمان را صدا کرده و با نشان دادن فرد مجروح ، جویای نظر شأن شدم ، داخل یک گودال کم عمق بود و مدام هم یک دستش را بلند می کرد ، بعضی ها گفتند که امکان دارد از بچه های گردان خودمان باشد که شب عملیات زخمی شده و کشان کشان دارد به سمت کانال می آید ، بعضی ها هم گفتند که احتمالا از نیروهای عراقی است و همقطارانش جاش گذاشته اند . با تماشای حالات جانسوز رزمنده زخمی و التماس های مظلومانه اش ، عاقبت دلم سوخته و تصمیم گرفتم که از کانال خارج و به کمک اش بروم .
جهت کسب اجازه به سنگر فرمانده دسته برادر پاسدار خلیل آهومند رفته و قصدم را گفتم ، برادر آهومند قبول نکرده و گفتند که عراقی ها روی میدان دید دارند و بیرون رفتن از کانال بسیار خطرناک است ، ناراحت و نا امید به سنگر برگشته و با دیدن تلاش های فرد مجروح دوباره حالم دگرگون شده و برای کسب اجازه بازم به سنگر برادر آهومند برگشتم ، اما بازم موافقت نکرد و این حکایت چندبار دیگر هم تکرار شد تا اینکه جهت کسب تکلیف به سنگر برادر تاران فرمانده وقت گردان رفتم ، با تعجب ایشان هم حرف های برادر آهومند را تکرار کرده و ازم خواستن که خودسری نکرده و پیرو دستورات فرمانده دسته باشم .
مأیوس و خیلی ناراحت و عصبی در حال بازگشت به سنگرم بودم که پیک دلاور گردان برادر پاسدار احد اسکندری و بسیجی دلاور یوسف قربانی هم جهت دیدن فرد زخمی همراهم شدند ، سه تایی کنار سنگرم مشغول تماشای رزمنده مجروح بودیم که یک رزمنده آر پی جی زن اصفهانی از راه رسیده و با دیدن صحنه و شنیدن جریان ، قبضه آر پی جی را کناری گذاشته و خنده کنان با لهجه غلیظ اصفهانی گفت : خب ! من که از بچههای گردان شما نیستم و نیازی به اجازه ندارم ، بعد هم یک کلاش از بچهها گرفت و سریع از کانال خارج و تند و نیم خیز سمت رزمنده زخمی رفت و بعد از اینکه بالای سرش رسید ، لگدی به فرد مجروح زده و سریع برگشت و با خنده گفت : ولش کنید ! حرام زاده عراقی است ، بعد هم آر پی جی اش را برداشت و خرامان روانه بالای کانال شد .
💠 #ادامه_دارد
🖍 خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
📝 #خاطراتی مستند و میدانی از عملیات عاشورایی #بدر :
💢 #خط_همایون ، جمعه ۱۳۶۳/۱۲/۲۴ ، روز سوم ، بعدازظهر ، پاتک های متوالی
📌 #قسمت_۳۳
بسم الله الرحمن الرحیم
حملات زمینی و هوایی دشمن تا حوالی عصر بصورت یکسره و بی وقفه ادامه یافته و رزمندگان جان برکف گردان هم زیر بارانی از گلوله و ترکش ، دلاورانه با قشون عظیم تانکها و نفرات پياده و کماندوهای عراقی جنگیده و اجازه نفوذ و شکستن خط پدافندی را به آنان ندادند تا اینکه بعد از ساعت ها حمله همه جانبه و آتشباری سهمگین و گسترده ، چیزی عاید لشگریان دشمن نشده و طبق روال روزهای گذشته در مقابل ایثار و مقاومت جانانه همسنگران کم آورده و با خفت و خاری مجبور به عقب کشیدن تانکها و نفرات پياده خود شدند ، با توقف حملات و عقب نشینی قشون دشمن ، سرور و شادمانی باردیگر بر فضای کانال حکم فرما شده و صدای فریادهای بلند الله اکبر و صلوات رزمندگان در سرتاسر خط پدافندی طنین انداز شد .
باور کردنی نبود ، تمام اضطراب و نگرانی های حاکم بر کانال ، جایش را به خنده های شادی و فریادهای پیروزمندانه همقطاران داده بود . تعداد ۲۰ یا ۲۵ نفر نيروی تشنه و خسته و بيخواب در برابر قشون تابن دندان مسلح دشمن جانانه و عاشقانه ايستاده و جنگيده و در کمال شجاعت و پايمردی به قله رفيع پيروزی دست يافته و با سرافرازی و افتخار پای از ميدان نبرد بيرون نهاده بودند ، با کدامين عقل تدبيرگر و حساب گر می توان تحليلی بر اين نبرد نابرابر و ناجوانمردانه رقم زد و چگونه می توان باور داشت که يک گروه کوچک از جوانان و نوجوانان کم سن سال بسيجی و پاسدار با بدن های خسته و رنجور که چندین شب خواب به چشمان راه نداده اند و چندین روز سراسر حادثه و نبرد را هم سپری کرده اند ، توانسته اند با کمترین امکانات و تجهیزات چندين لشگر پياده و زرهی دشمن را در نهايت عجز و ناتوانی به زانو درآوردند !؟…
با پایان حملات دشمن ، آتشباران زمینی و هوایی کانال هم کم کم کاسته شده و یک آرامش نسبی در منطقه حکم فرما می شود ، برادر امینی برای دیدار با بقیه یاران و دوستان روانه پایین کانال شده و من هم کمپوتی باز کرده و بعد از شستن خاک و گل دهانم با آب کمپوت ، مشغول خوردن شدم ، آفتاب سوزان جنوب کم کم در حال غروب بود و نسیم خنک عصرگاهی جسم خسته ام را نوازش داده و باعث یک حس و حال خوب در وجودم می شد ، مات و مبهوت میدان نبرد بودم و داشتم به حوادث چند روز گذشته فکر می کردم که یکدفعه متوجه رزمنده مجروحی در وسط میدان شدم که با بلندکردن دست استمداد کمک می کرد ، از آن فاصله دور ، تشخیص دادن دوست و دشمن بودنش اصلأ امکان پذیر نبود ، چند نفر از همرزمان را صدا کرده و با نشان دادن فرد مجروح ، جویای نظر شأن شدم ، داخل یک گودال کم عمق بود و مدام هم یک دستش را بلند می کرد ، بعضی ها گفتند که امکان دارد از بچه های گردان خودمان باشد که شب عملیات زخمی شده و کشان کشان دارد به سمت کانال می آید ، بعضی ها هم گفتند که احتمالا از نیروهای عراقی است و همقطارانش جاش گذاشته اند . با تماشای حالات جانسوز رزمنده زخمی و التماس های مظلومانه اش ، عاقبت دلم سوخته و تصمیم گرفتم که از کانال خارج و به کمک اش بروم .
جهت کسب اجازه به سنگر فرمانده دسته برادر پاسدار خلیل آهومند رفته و قصدم را گفتم ، برادر آهومند قبول نکرده و گفتند که عراقی ها روی میدان دید دارند و بیرون رفتن از کانال بسیار خطرناک است ، ناراحت و نا امید به سنگر برگشته و با دیدن تلاش های فرد مجروح دوباره حالم دگرگون شده و برای کسب اجازه بازم به سنگر برادر آهومند برگشتم ، اما بازم موافقت نکرد و این حکایت چندبار دیگر هم تکرار شد تا اینکه جهت کسب تکلیف به سنگر برادر تاران فرمانده وقت گردان رفتم ، با تعجب ایشان هم حرف های برادر آهومند را تکرار کرده و ازم خواستن که خودسری نکرده و پیرو دستورات فرمانده دسته باشم .
مأیوس و خیلی ناراحت و عصبی در حال بازگشت به سنگرم بودم که پیک دلاور گردان برادر پاسدار احد اسکندری و بسیجی دلاور یوسف قربانی هم جهت دیدن فرد زخمی همراهم شدند ، سه تایی کنار سنگرم مشغول تماشای رزمنده مجروح بودیم که یک رزمنده آر پی جی زن اصفهانی از راه رسیده و با دیدن صحنه و شنیدن جریان ، قبضه آر پی جی را کناری گذاشته و خنده کنان با لهجه غلیظ اصفهانی گفت : خب ! من که از بچههای گردان شما نیستم و نیازی به اجازه ندارم ، بعد هم یک کلاش از بچهها گرفت و سریع از کانال خارج و تند و نیم خیز سمت رزمنده زخمی رفت و بعد از اینکه بالای سرش رسید ، لگدی به فرد مجروح زده و سریع برگشت و با خنده گفت : ولش کنید ! حرام زاده عراقی است ، بعد هم آر پی جی اش را برداشت و خرامان روانه بالای کانال شد .
💠 #ادامه_دارد
🖍 خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
https://s7.picofile.com/file/8392247268/IMG_20190220_121900_560.jpg
📝 #خاطراتی مستند و میدانی از عملیات عاشورایی #بدر :
💢 #خط_همایون ، جمعه ۱۳۶۳/۱۲/۲۴ ، شب چهارم ، تحویل خط
📌 #قسمت_۳۴
بسم الله الرحمن الرحیم
با عمل شجاعانه رزمنده اصفهانی خیال مان از بابت خودی نبودن فرد زخمی راحت شد ، اما با این وجود بازم انسان بود و درمانده و از پای فتاده ، استمداد کمک می کرد و وظیفه انسانی حکم می کرد که بدون توجه به کینه و دشمنی به یاریش بشتابیم ، برای همین هم به همراه برادران (شهید) احد اسکندری و (شهید) یوسف قربانی از کانال بیرون زده و نیم خیز و خیلی شتابان به طرف محل افتادن عراقی رفتیم ، نیروهای دشمن متوجه حرکت مان شده و از هر سمت و سوی شروع به تیراندازی کردند ، نفس زنان و خیزان و افتان در زیر بارانی از گلوله و موشک و ترکش خود را بالای سر مجروح رسانیده و بی مطلعی پیکر خون آلوده اش را بلند کرده و به سمت کانال راه افتادیم ، سرباز عراقی از چند ناحیه تیر خورده و با توجه به خونی که از دست داده و می داد ، اصلأ اوضاع خوبی نداشت ، مدام گریه می کرد و به زبان عربی عجز و ناله و التماس می کرد و عکس زن و بچه هایش را نشان مان می داد ، خلاصه با هر زحمت و سختی بود ، عراقی را به داخل کانال آورده و کمی آب کمپوت بهش داده و با محبت و مهربانی تمام زخم هاش را بسته و با آمبولانس روانه عقبه اش کردیم .
نم نم خورشید خون رنگ جنوب در افق گم شده و نوای روح بخش اذان ، جسم و جان خسته رزمندگان را صفائی دگر بخشیده و در تمام سنگرها سجاده عشق و نیاز فرش و دستان خالی و خسته به سمت آسمان و خالق بی نیاز بلند گردید ، در حال تیمم بودم که برادر بسیجی (شهید) مهدی حیدری از راه رسیده و با چشمانی اشگبار خبر شهادت بسیجی دلاور سعید تقیلو را در خط پدافندی گردان حضرت علی اصغر (ع) را بهم داد ، با سعید حسابی رفیق بوده و بسیار هم دوستش داشتم ، رزمنده ای نترس و بی باک بود که اصلاً پروای سر نداشت و با چشمانی باز و سینه ای فراخ به استقبال حادثه و خطر می رفت ، او دل باخته آیی عاشق و شیدا بود که مستانه دنبال معشوق می گشت و اکثر مواقع هم پابرهنه و بدون کفش و جوراب ، سرگردان دشت و بیابان ها جبهه بود و در نهایت هم گمشده خود را در بیابانی ناشناس و غریب یافته وخونین بال و خرسند تا محضر دوست پرواز نمود .
با چشمانی گریان نماز را خوانده و آنقدر خسته و بی رمق بودم که در گوشه ای از سنگر نشسته و سریعاً هم چشام بسته شده و بخواب عمیقی فرو رفتم ، نمی دانم چقدر خوابیدم ، اما با صدای زیبای پیک گردان پاسدار دلاور (شهید) احد اسکندری از خواب بیدار شدم و خواب آلوده و گیج و منگ گفتم : چیه احد جان ؟ حتماً بازم خبر ماندن مان در خط را آوردی !
برادر اسکندری خنده نازی کرده و گفت : خیر عباس جان ! اینبار خبر تحویل خط را آوردم ، بلند شو و زودتر آماده شو که گردان های جایگزین در راه هستند ، با شنیدن خبر آنچنان خوشحال شدم که انگار واقعاً از قفس آزاد شده و یک بار سنگین از دوشم برداشته شد ، نفس راحتی کشیده و برخاسته و خنده کنان بوسه ای به صورت خاک گرفته و سیاه شده برادر اسکندری زده و گفتم : همیشه خوش خبر باشی دلاور ! به جاده خاکی نرسیده ، من هم آماده شدم ! احد رفت و من هم شاد و خرامان مشغول جمع آوری وسایل شخصی و تجهیزاتم شدم ، خبر تحویل خط پدافندی بعد از چندین شبانه و روز نبرد و درگیری سنگین و طاقت فرسا ، به جسم خسته و بیخواب همرزمان جانی تازه بخشیده و جنب و جوشی عظیم در داخل کانال به راه انداخته بود .
کم کم همه رزمندگان آماده شده و با تجهیزات کامل در داخل سنگرها نشسته و منتظر فرمان حرکت شدیم ، دقایق تبدیل به ساعات شد و خبری از یگان های جایگزین نشد ، انتظار به طول انجامیده و کم کم رزمندگان خسته با تجهیزات کامل ، داخل سنگرها به خواب رفتند ، همرزمان دلاور پاسدار رضا رسولی و بسیجی (شهید) مهدی حیدری کنار هم و آرام داخل سنگرم خوابیده بودند و من هم مشغول نگهبانی بودم ، همه جا کاملا آروم و ساکت بود و سکوتی عظیم سرتاسر کانال را فرا گرفته بود ، توپخانه های دشمن یکسره درحال کوبیدن عقبه بودند و صدای انفجارات شدید و قوی لحظه ای قطع نمی شد ، داشتم برای سرگرمی مسیر حرکت منورها را دنبال می کردم که ناگهان بوی تند سیر تازه فضای منطقه را در برگرفت و پشت سرش هم صدای فریادهای بلند شیمیایی ، شیمیایی همرزمان در کانال پیچید ... .
💠 #ادامه_دارد
🖍 خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
📝 #خاطراتی مستند و میدانی از عملیات عاشورایی #بدر :
💢 #خط_همایون ، جمعه ۱۳۶۳/۱۲/۲۴ ، شب چهارم ، تحویل خط
📌 #قسمت_۳۴
بسم الله الرحمن الرحیم
با عمل شجاعانه رزمنده اصفهانی خیال مان از بابت خودی نبودن فرد زخمی راحت شد ، اما با این وجود بازم انسان بود و درمانده و از پای فتاده ، استمداد کمک می کرد و وظیفه انسانی حکم می کرد که بدون توجه به کینه و دشمنی به یاریش بشتابیم ، برای همین هم به همراه برادران (شهید) احد اسکندری و (شهید) یوسف قربانی از کانال بیرون زده و نیم خیز و خیلی شتابان به طرف محل افتادن عراقی رفتیم ، نیروهای دشمن متوجه حرکت مان شده و از هر سمت و سوی شروع به تیراندازی کردند ، نفس زنان و خیزان و افتان در زیر بارانی از گلوله و موشک و ترکش خود را بالای سر مجروح رسانیده و بی مطلعی پیکر خون آلوده اش را بلند کرده و به سمت کانال راه افتادیم ، سرباز عراقی از چند ناحیه تیر خورده و با توجه به خونی که از دست داده و می داد ، اصلأ اوضاع خوبی نداشت ، مدام گریه می کرد و به زبان عربی عجز و ناله و التماس می کرد و عکس زن و بچه هایش را نشان مان می داد ، خلاصه با هر زحمت و سختی بود ، عراقی را به داخل کانال آورده و کمی آب کمپوت بهش داده و با محبت و مهربانی تمام زخم هاش را بسته و با آمبولانس روانه عقبه اش کردیم .
نم نم خورشید خون رنگ جنوب در افق گم شده و نوای روح بخش اذان ، جسم و جان خسته رزمندگان را صفائی دگر بخشیده و در تمام سنگرها سجاده عشق و نیاز فرش و دستان خالی و خسته به سمت آسمان و خالق بی نیاز بلند گردید ، در حال تیمم بودم که برادر بسیجی (شهید) مهدی حیدری از راه رسیده و با چشمانی اشگبار خبر شهادت بسیجی دلاور سعید تقیلو را در خط پدافندی گردان حضرت علی اصغر (ع) را بهم داد ، با سعید حسابی رفیق بوده و بسیار هم دوستش داشتم ، رزمنده ای نترس و بی باک بود که اصلاً پروای سر نداشت و با چشمانی باز و سینه ای فراخ به استقبال حادثه و خطر می رفت ، او دل باخته آیی عاشق و شیدا بود که مستانه دنبال معشوق می گشت و اکثر مواقع هم پابرهنه و بدون کفش و جوراب ، سرگردان دشت و بیابان ها جبهه بود و در نهایت هم گمشده خود را در بیابانی ناشناس و غریب یافته وخونین بال و خرسند تا محضر دوست پرواز نمود .
با چشمانی گریان نماز را خوانده و آنقدر خسته و بی رمق بودم که در گوشه ای از سنگر نشسته و سریعاً هم چشام بسته شده و بخواب عمیقی فرو رفتم ، نمی دانم چقدر خوابیدم ، اما با صدای زیبای پیک گردان پاسدار دلاور (شهید) احد اسکندری از خواب بیدار شدم و خواب آلوده و گیج و منگ گفتم : چیه احد جان ؟ حتماً بازم خبر ماندن مان در خط را آوردی !
برادر اسکندری خنده نازی کرده و گفت : خیر عباس جان ! اینبار خبر تحویل خط را آوردم ، بلند شو و زودتر آماده شو که گردان های جایگزین در راه هستند ، با شنیدن خبر آنچنان خوشحال شدم که انگار واقعاً از قفس آزاد شده و یک بار سنگین از دوشم برداشته شد ، نفس راحتی کشیده و برخاسته و خنده کنان بوسه ای به صورت خاک گرفته و سیاه شده برادر اسکندری زده و گفتم : همیشه خوش خبر باشی دلاور ! به جاده خاکی نرسیده ، من هم آماده شدم ! احد رفت و من هم شاد و خرامان مشغول جمع آوری وسایل شخصی و تجهیزاتم شدم ، خبر تحویل خط پدافندی بعد از چندین شبانه و روز نبرد و درگیری سنگین و طاقت فرسا ، به جسم خسته و بیخواب همرزمان جانی تازه بخشیده و جنب و جوشی عظیم در داخل کانال به راه انداخته بود .
کم کم همه رزمندگان آماده شده و با تجهیزات کامل در داخل سنگرها نشسته و منتظر فرمان حرکت شدیم ، دقایق تبدیل به ساعات شد و خبری از یگان های جایگزین نشد ، انتظار به طول انجامیده و کم کم رزمندگان خسته با تجهیزات کامل ، داخل سنگرها به خواب رفتند ، همرزمان دلاور پاسدار رضا رسولی و بسیجی (شهید) مهدی حیدری کنار هم و آرام داخل سنگرم خوابیده بودند و من هم مشغول نگهبانی بودم ، همه جا کاملا آروم و ساکت بود و سکوتی عظیم سرتاسر کانال را فرا گرفته بود ، توپخانه های دشمن یکسره درحال کوبیدن عقبه بودند و صدای انفجارات شدید و قوی لحظه ای قطع نمی شد ، داشتم برای سرگرمی مسیر حرکت منورها را دنبال می کردم که ناگهان بوی تند سیر تازه فضای منطقه را در برگرفت و پشت سرش هم صدای فریادهای بلند شیمیایی ، شیمیایی همرزمان در کانال پیچید ... .
💠 #ادامه_دارد
🖍 خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
https://s7.picofile.com/file/8392396226/IMG_20180926_121014_620.jpg
📝 #خاطراتی مستند و میدانی از عملیات عاشورایی #بدر :
💢 #خط_همایون ، جمعه ۱۳۶۳/۱۲/۲۴ ، شب چهارم ، تحویل خط
📌 #قسمت_۳۵
بسم الله الرحمن الرحیم
دشمن زبون که در مقابل ایثار و مقاومت رزمندگان کم آورده و در تنگنا قرار گرفته بود ، با نامردی تمام منطقه را زیر بارانی از گلوله های شیمیایی گرفته بود و همه جای خط بوی تند سیر می داد ، هراسان و سراسیمه همرزمان رضا رسولی و (شهید) مهدی حیدری را بیدار کرده و همه ماسک زدیم ، همزمان پیک دلاور گردان (شهید) احد اسکندری هم ماسک زده از راه رسیده و خبر از شبیخون احتمالی عراقی ها داده و می گوید که آماده درگیری با نیروهای دشمن باشیم ، آماده و ماسک زده و با برادران رسولی و حیدری مشغول پاسداری از انتهای کانال می شویم .
ساعتی میگذرد و از نفوذ و حمله نیروهای دشمن خبری نمیشود ، هوا هنوز گرم و گرم است و عرق مثال بارون از سر و صورتمان می بارد ، تنفس هوای داغ داخل ماسک چنان سخت و دشوار است که حس خفگی به آدم دست می دهد ، بالاخره بعد از کلی ترس و اضطراب و نگرانی ، برادران امدادگر شم میم ره وضعیت سفید اعلام کرده و خبر از رفع آلودگی شیمیایی می دهند ، همه ماسک ها را در آورده و نفس راحتی می کشیم ، با رفع خطرات گازهای سمی و عدم نفوذ و حمله عراقی ها ، اوضاع کانال دوباره به روال قبل برگشته و بازم خواب شیرین به سراغ رزمندگان خسته و بی رمق آمده و همرزمان چند نفر چند نفر با تجهیزات کامل و بصورت نشسته در داخل سنگرها بخواب می روند .
ساعت یک بامداد را نشان میداد و بااینکه زمان نگهبانی ام پایان یافته ، یاران خفته و خسته ام را بیدار نکرده و همچنان با تنی فرسوده و چشمانی خون گرفته به نگهبانی ادامه داده و بدجوری هم چشم انتظار رسیدن یگان های جایگزین بوده و مدام سمت پایین کانال و جاده خاکی نگاه می کردم . ناگهان گرد و خاکی عظیم بر روی جاده خاکی دیدم و پشت سرش هم تعداد زیادی ارتشی تکاور پلنگی پوش در ستون یک نفره وارد کانال شدند ، صدای دستورات فرماندهان ارتشی و حرکت و جابجایی نیروها ، سکوت و آرامش کانال را برهم زده و بچه ها یک به یک بیدار و با تحویل سنگر به مدافعان جدید به سمت جاده خاکی حرکت کردند.
مشغول جمع آوری وسایلم بودم که ستونی از سربازان به سنگرم رسیده و با شنیدن داد و بیداد بلند و بی جای فرمانده ستون حسابی شوکه شدم ، بیخود و بی جهت به سربازان ، فحش های خیلی زشت و بد میداد ، نمی دانم چطور شد که ناگهان از کوره در رفته و با گرفتن یقه فرمانده ارتشی با لحن بسیار تندی گفتم : مرد حسابی ! این دلاوران ، قراره اینجا بجنگند ، آخه چرا ؟ بد و بیراه نثارشان میکنی !؟
خنده ای کرده و گفت : قارداش ترکی ؟ گفتم : آره ! زنجانیم ! به گرمی دست داد و با زبان ترکی ادامه داد که عزیزم ! به خودتان نگاه نکن که بصورت داوطلب و باکمال میل اینجا هستید ، اینها را که می بینی اکثراً سربازانی هستند که به گفته خودشان آمده اند به اجباری و اصلأ هم دوست ندارند که الان در این زمان و این وضعیت خطرناک اینجا باشند ، باور کن اگه اینجوری باهاشون رفتار نکنم و با امر و نهی وادار به کارشان نکنم ، اصلأ اطاعت و فرمانبرداری نمی کنند ! بعد هم سریع حرف را عوض کرد و از اوضاع و احوال خط و دم و تشکیلات عراقی ها پرسید .
خنده تلخی کرده و گفتم : خودتان که اول و آخر خط را دیدید ، ما یک گردان بودیم که حالا به این تعداد و این روزگار در آمدیم ، فردا صبح که خورشید طلوع کنه و عراقی ها از خواب بیدار شوند ، اینجا به جهنم سوزان مبدل شده و از زمین و آسمان آتش به سرتان خواهد بارید و پشت سرش هم صدها دستگاه تانک و هزاران نیروی پیاده و کماندوی عراقی به سمت کانال حمله ور شده و تا غروب قصد شکستن خط و تصرف کانال را خواهند کرد .
خنده غرورآمیزی کرده و با قیافه حق به جانبی گفت : آخه ! با دست خالی که نمیشه با زره و فولاد جنگید ، ما گردان های تکاور لشگر ۲۱ حمزه هستیم و خیلی هم مجهز آمدیم ، بقدری موشک تاو و مالی یوتکا با خود آوردیم که فکر نکنم تانکی از قشون دشمن سالم بمونه ! بعدهم سریع روبوسی کرد و دوان و دوان به دنبال نیروهاش رفت ، سنگر را تحویل چند سرباز داده و روانه سمت پایین کانال و جاده خاکی شدم ، شور و شوقی فراوان داخل کانال برپا بود و همه جا پر از نیروهای ارتش و تسلیحات و مهمات بود ، بین راه به این فکر میکردم که اگه به سلاح و تجهیزات مدرن و پیشرفته بود ، عراقی ها باید با آن همه هواپیما و هلیکوپتر و تانک مدرن و هزاران نیروی پیاده و کماندوهای ورزیده و تعلیم دیده گارد ریاست جمهوری دهها بار در این چند روز موفق به شکستن خط و تصرف کانال می شدند .
💠 #ادامه_دارد
🖍 خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
📝 #خاطراتی مستند و میدانی از عملیات عاشورایی #بدر :
💢 #خط_همایون ، جمعه ۱۳۶۳/۱۲/۲۴ ، شب چهارم ، تحویل خط
📌 #قسمت_۳۵
بسم الله الرحمن الرحیم
دشمن زبون که در مقابل ایثار و مقاومت رزمندگان کم آورده و در تنگنا قرار گرفته بود ، با نامردی تمام منطقه را زیر بارانی از گلوله های شیمیایی گرفته بود و همه جای خط بوی تند سیر می داد ، هراسان و سراسیمه همرزمان رضا رسولی و (شهید) مهدی حیدری را بیدار کرده و همه ماسک زدیم ، همزمان پیک دلاور گردان (شهید) احد اسکندری هم ماسک زده از راه رسیده و خبر از شبیخون احتمالی عراقی ها داده و می گوید که آماده درگیری با نیروهای دشمن باشیم ، آماده و ماسک زده و با برادران رسولی و حیدری مشغول پاسداری از انتهای کانال می شویم .
ساعتی میگذرد و از نفوذ و حمله نیروهای دشمن خبری نمیشود ، هوا هنوز گرم و گرم است و عرق مثال بارون از سر و صورتمان می بارد ، تنفس هوای داغ داخل ماسک چنان سخت و دشوار است که حس خفگی به آدم دست می دهد ، بالاخره بعد از کلی ترس و اضطراب و نگرانی ، برادران امدادگر شم میم ره وضعیت سفید اعلام کرده و خبر از رفع آلودگی شیمیایی می دهند ، همه ماسک ها را در آورده و نفس راحتی می کشیم ، با رفع خطرات گازهای سمی و عدم نفوذ و حمله عراقی ها ، اوضاع کانال دوباره به روال قبل برگشته و بازم خواب شیرین به سراغ رزمندگان خسته و بی رمق آمده و همرزمان چند نفر چند نفر با تجهیزات کامل و بصورت نشسته در داخل سنگرها بخواب می روند .
ساعت یک بامداد را نشان میداد و بااینکه زمان نگهبانی ام پایان یافته ، یاران خفته و خسته ام را بیدار نکرده و همچنان با تنی فرسوده و چشمانی خون گرفته به نگهبانی ادامه داده و بدجوری هم چشم انتظار رسیدن یگان های جایگزین بوده و مدام سمت پایین کانال و جاده خاکی نگاه می کردم . ناگهان گرد و خاکی عظیم بر روی جاده خاکی دیدم و پشت سرش هم تعداد زیادی ارتشی تکاور پلنگی پوش در ستون یک نفره وارد کانال شدند ، صدای دستورات فرماندهان ارتشی و حرکت و جابجایی نیروها ، سکوت و آرامش کانال را برهم زده و بچه ها یک به یک بیدار و با تحویل سنگر به مدافعان جدید به سمت جاده خاکی حرکت کردند.
مشغول جمع آوری وسایلم بودم که ستونی از سربازان به سنگرم رسیده و با شنیدن داد و بیداد بلند و بی جای فرمانده ستون حسابی شوکه شدم ، بیخود و بی جهت به سربازان ، فحش های خیلی زشت و بد میداد ، نمی دانم چطور شد که ناگهان از کوره در رفته و با گرفتن یقه فرمانده ارتشی با لحن بسیار تندی گفتم : مرد حسابی ! این دلاوران ، قراره اینجا بجنگند ، آخه چرا ؟ بد و بیراه نثارشان میکنی !؟
خنده ای کرده و گفت : قارداش ترکی ؟ گفتم : آره ! زنجانیم ! به گرمی دست داد و با زبان ترکی ادامه داد که عزیزم ! به خودتان نگاه نکن که بصورت داوطلب و باکمال میل اینجا هستید ، اینها را که می بینی اکثراً سربازانی هستند که به گفته خودشان آمده اند به اجباری و اصلأ هم دوست ندارند که الان در این زمان و این وضعیت خطرناک اینجا باشند ، باور کن اگه اینجوری باهاشون رفتار نکنم و با امر و نهی وادار به کارشان نکنم ، اصلأ اطاعت و فرمانبرداری نمی کنند ! بعد هم سریع حرف را عوض کرد و از اوضاع و احوال خط و دم و تشکیلات عراقی ها پرسید .
خنده تلخی کرده و گفتم : خودتان که اول و آخر خط را دیدید ، ما یک گردان بودیم که حالا به این تعداد و این روزگار در آمدیم ، فردا صبح که خورشید طلوع کنه و عراقی ها از خواب بیدار شوند ، اینجا به جهنم سوزان مبدل شده و از زمین و آسمان آتش به سرتان خواهد بارید و پشت سرش هم صدها دستگاه تانک و هزاران نیروی پیاده و کماندوی عراقی به سمت کانال حمله ور شده و تا غروب قصد شکستن خط و تصرف کانال را خواهند کرد .
خنده غرورآمیزی کرده و با قیافه حق به جانبی گفت : آخه ! با دست خالی که نمیشه با زره و فولاد جنگید ، ما گردان های تکاور لشگر ۲۱ حمزه هستیم و خیلی هم مجهز آمدیم ، بقدری موشک تاو و مالی یوتکا با خود آوردیم که فکر نکنم تانکی از قشون دشمن سالم بمونه ! بعدهم سریع روبوسی کرد و دوان و دوان به دنبال نیروهاش رفت ، سنگر را تحویل چند سرباز داده و روانه سمت پایین کانال و جاده خاکی شدم ، شور و شوقی فراوان داخل کانال برپا بود و همه جا پر از نیروهای ارتش و تسلیحات و مهمات بود ، بین راه به این فکر میکردم که اگه به سلاح و تجهیزات مدرن و پیشرفته بود ، عراقی ها باید با آن همه هواپیما و هلیکوپتر و تانک مدرن و هزاران نیروی پیاده و کماندوهای ورزیده و تعلیم دیده گارد ریاست جمهوری دهها بار در این چند روز موفق به شکستن خط و تصرف کانال می شدند .
💠 #ادامه_دارد
🖍 خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
https://s6.picofile.com/file/8392517626/IMG_20170125_165226_008.jpg
📝 #خاطراتی مستند و میدانی از عملیات عاشورایی #بدر :
💢 #خط_همایون ، جمعه ۱۳۶۳/۱۲/۲۴ ، شب چهارم ، تحویل خط
📌 #قسمت_۳۶
بسم الله الرحمن الرحیم
دل خوش و امیدوار به اینکه لشگر برای بردن رزمندگان خسته و از نفس افتاده گردان حتماً چند دستگاه تاتویوتای جنگی خواهد فرستاد ، به جاده خاکی رسیده و برعکس انتظارم دیدم که هیچ خبری از ماشین نیست و باید با پای پیاده به عقب برگردیم ، با رسیدن همه همقطاران دستور حرکت صادر و گروه کوچک مان به ستون یک شروع به راهپیمایی از کناره جاده خاکی کرد ، از گردان دویست و چهل نفره حضرت حر(ره) ، فقط حدود ۲۰ الی ۲۵ نفر باقی مانده بودیم که اکثریت هم از شدت خستگی و بی خوابی نای راه رفتن نداشتیم ، حرکت ستون بسیار کند و آهسته بود و همگی ساکت و سر در گریبان راه می رفتیم ، هنوز چندمتری از کانال دور نشده بودیم که فضای منطقه با روشن شدن تعداد زیادی منور در آسمان مثال روز روشن شده و بلافاصله هم بارانی از گلوله های توپ و خمپاره و کاتیوشا بر روی جاده خاکی و اطراف آن باریدن گرفت ، دشمن زبون از جابجایی یگان ها مطلع شده و از ترس عملیات جدید ، منطقه را به کوره ای از آتش مبدل کرده بود ، منورهای رنگارنگ دسته دسته در آسمان روشن و خمپاره های ۱۲۰ سوت کشان یکی پس از دیگری به اطراف مان اصابت کرده و با صدای رعب آوری منفجر و مجبور به خیز زدن مان می کردند ، کف زمین پهن می شدیم و ترکش های ریز و درشت ، سرخ و زوزه کشان از بالای سرمان رد می شدند .
افتان و خیزان از خط پدافندی فاصله گرفته و از محدوده آتشباری ادوات سبک دشمن خارج شدیم ، مسیر بسیار طولانی و طویل بود و همه هم کاملاً خسته و بی خواب بودیم ، بعضی ها آنچنان خسته و بی خواب بودند که همانطور راه رفتنی ، یکدفعه خواب شأن می برد و با حالات بسیار خنده داری افتاده و پخش زمین می شدند ، نفرات پشت سر آنها هم که اوضاع بهتری از آنان نداشتند ، گیج و خواب آلوده با هیکل رزمنده افتاده برخورد می کردند و یکی پس از دیگری نقش بر زمین می شدند و همین امر هم موجب خندیدن بقیه همرزمان و توقف ستون می شد .
بعد از ساعت ها راهپیمایی و سرگردانی در دشتی ناشناس و غریب ، با دنبال کردن مسیر چند گلوله منور تفنگی به داخل مقری بزرگ و پرسنگر هدایت شدیم ، انگاری مقر یا ستاد فرماندهی نیروهای عراقی بود ، همه جاش پر بود از قبضه های بزرگ توپ و پوکه و خرج ، با مقر توپخانه ای که روز اول ورود به منطقه ، داخلش مستقر بودیم کاملاً فرق داشت ، هم بزرگ تر بود و هم دارای استحکامات و سنگرهای بسیار محکم و خوش ساختی بود .
با ورود به مقر دستور آزاد باش صادر و به دنبال مکانی برای خواب روانه سنگرهای مقر شدم ، اما بدبختانه به هر سنگری سر زدم ، کاملا پر بود و جای سوزن انداختن هم نبود ، رزمندگان خسته و خاک آلوده با دست ها و صورت های سیاه شده ، بصورت فشرده کنار هم خوابیده و در خوابی شیرین و عمق بودند .
خلاصه سنگری خالی نیافته و در نهایت داخل چاله آتش یکی از توپ ها نشسته و خواستم بخوابم که ناگهان دهها گلوله سرخ و درخشان در بالای مقر خاموش شدند ، گلوله سنگین توپ های دور زن عراقی معروف به خمسه خمسه بودند که رزمندگان ترک زبان نام گلوله (من اولم) بر آنان نهاده بودند ، چرا که اصلاً معلوم نبود بعد از خاموش شدن به کجا خواهند افتاد ، خلاصه گلوله های خمسه خمسه یکی بعد از دیگری به داخل مقر و اطراف آن افتاده و با صدایی وحشتناکی منفجر و باعث بیداری و وحشت و کنجکاوی رزمندگان شد .
محل استقرارم هیچ گونه امنیتی نداشت و هر لحظه امکان داشت که یکی از گلوله های توپ من اولم به روی سرم بیفتد ، ترکش های ریز و درشت هم مثال شهاب سنگ های سرخ و سوزان به محوطه داخلی مقر می بارید ، خلاصه از ترس خمسه خمسه های عراقی و ترکش های بزرگ آنها اصلأ خوابم نبرد تا اینکه عاقبت سحر دمیده و صدای خوش اذان فضای مقر را عطرآگین کرد .
تیمم کرده و سریع نماز را خوانده و دوباره سعی در خوابیدن کردم که ناگهان صدای فریادهای بلند رزمنده ای در مقر پیچید که تمام رزمندگان برای شنیدن سخنان سردار باکری فرمانده دلاور لشگر مقابل سنگر فرماندهی تجمع کنند و بعد هم چند نفری وارد یک به یک سنگرها شده و با بیدار کردن رزمندگان ، همگی را به مقابل سنگر فرماندهی هدایت کردند .
سحرگاه خوش نسیم جنوب بود و دیدن چهره معصوم و دوست داشتنی سردار باکری آن هم در آنجا و آن لحظات خستگی و ناتوانی ، چنان تحفه ارزشمند و روحیه بخشی بود که رزمندگان با شنیدن خبر ، آنچنان سرشوق آمدند که بلافاصله گروه گروه در جلوی سنگر فرماندهی اجتماع کرده و با شور و هیجان فراوان چشم انتظار دیدن چهره زیبای فرمانده دل ها ، سردار مهدی باکری شدند ..
💠 #ادامه_دارد
🖍 خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
📝 #خاطراتی مستند و میدانی از عملیات عاشورایی #بدر :
💢 #خط_همایون ، جمعه ۱۳۶۳/۱۲/۲۴ ، شب چهارم ، تحویل خط
📌 #قسمت_۳۶
بسم الله الرحمن الرحیم
دل خوش و امیدوار به اینکه لشگر برای بردن رزمندگان خسته و از نفس افتاده گردان حتماً چند دستگاه تاتویوتای جنگی خواهد فرستاد ، به جاده خاکی رسیده و برعکس انتظارم دیدم که هیچ خبری از ماشین نیست و باید با پای پیاده به عقب برگردیم ، با رسیدن همه همقطاران دستور حرکت صادر و گروه کوچک مان به ستون یک شروع به راهپیمایی از کناره جاده خاکی کرد ، از گردان دویست و چهل نفره حضرت حر(ره) ، فقط حدود ۲۰ الی ۲۵ نفر باقی مانده بودیم که اکثریت هم از شدت خستگی و بی خوابی نای راه رفتن نداشتیم ، حرکت ستون بسیار کند و آهسته بود و همگی ساکت و سر در گریبان راه می رفتیم ، هنوز چندمتری از کانال دور نشده بودیم که فضای منطقه با روشن شدن تعداد زیادی منور در آسمان مثال روز روشن شده و بلافاصله هم بارانی از گلوله های توپ و خمپاره و کاتیوشا بر روی جاده خاکی و اطراف آن باریدن گرفت ، دشمن زبون از جابجایی یگان ها مطلع شده و از ترس عملیات جدید ، منطقه را به کوره ای از آتش مبدل کرده بود ، منورهای رنگارنگ دسته دسته در آسمان روشن و خمپاره های ۱۲۰ سوت کشان یکی پس از دیگری به اطراف مان اصابت کرده و با صدای رعب آوری منفجر و مجبور به خیز زدن مان می کردند ، کف زمین پهن می شدیم و ترکش های ریز و درشت ، سرخ و زوزه کشان از بالای سرمان رد می شدند .
افتان و خیزان از خط پدافندی فاصله گرفته و از محدوده آتشباری ادوات سبک دشمن خارج شدیم ، مسیر بسیار طولانی و طویل بود و همه هم کاملاً خسته و بی خواب بودیم ، بعضی ها آنچنان خسته و بی خواب بودند که همانطور راه رفتنی ، یکدفعه خواب شأن می برد و با حالات بسیار خنده داری افتاده و پخش زمین می شدند ، نفرات پشت سر آنها هم که اوضاع بهتری از آنان نداشتند ، گیج و خواب آلوده با هیکل رزمنده افتاده برخورد می کردند و یکی پس از دیگری نقش بر زمین می شدند و همین امر هم موجب خندیدن بقیه همرزمان و توقف ستون می شد .
بعد از ساعت ها راهپیمایی و سرگردانی در دشتی ناشناس و غریب ، با دنبال کردن مسیر چند گلوله منور تفنگی به داخل مقری بزرگ و پرسنگر هدایت شدیم ، انگاری مقر یا ستاد فرماندهی نیروهای عراقی بود ، همه جاش پر بود از قبضه های بزرگ توپ و پوکه و خرج ، با مقر توپخانه ای که روز اول ورود به منطقه ، داخلش مستقر بودیم کاملاً فرق داشت ، هم بزرگ تر بود و هم دارای استحکامات و سنگرهای بسیار محکم و خوش ساختی بود .
با ورود به مقر دستور آزاد باش صادر و به دنبال مکانی برای خواب روانه سنگرهای مقر شدم ، اما بدبختانه به هر سنگری سر زدم ، کاملا پر بود و جای سوزن انداختن هم نبود ، رزمندگان خسته و خاک آلوده با دست ها و صورت های سیاه شده ، بصورت فشرده کنار هم خوابیده و در خوابی شیرین و عمق بودند .
خلاصه سنگری خالی نیافته و در نهایت داخل چاله آتش یکی از توپ ها نشسته و خواستم بخوابم که ناگهان دهها گلوله سرخ و درخشان در بالای مقر خاموش شدند ، گلوله سنگین توپ های دور زن عراقی معروف به خمسه خمسه بودند که رزمندگان ترک زبان نام گلوله (من اولم) بر آنان نهاده بودند ، چرا که اصلاً معلوم نبود بعد از خاموش شدن به کجا خواهند افتاد ، خلاصه گلوله های خمسه خمسه یکی بعد از دیگری به داخل مقر و اطراف آن افتاده و با صدایی وحشتناکی منفجر و باعث بیداری و وحشت و کنجکاوی رزمندگان شد .
محل استقرارم هیچ گونه امنیتی نداشت و هر لحظه امکان داشت که یکی از گلوله های توپ من اولم به روی سرم بیفتد ، ترکش های ریز و درشت هم مثال شهاب سنگ های سرخ و سوزان به محوطه داخلی مقر می بارید ، خلاصه از ترس خمسه خمسه های عراقی و ترکش های بزرگ آنها اصلأ خوابم نبرد تا اینکه عاقبت سحر دمیده و صدای خوش اذان فضای مقر را عطرآگین کرد .
تیمم کرده و سریع نماز را خوانده و دوباره سعی در خوابیدن کردم که ناگهان صدای فریادهای بلند رزمنده ای در مقر پیچید که تمام رزمندگان برای شنیدن سخنان سردار باکری فرمانده دلاور لشگر مقابل سنگر فرماندهی تجمع کنند و بعد هم چند نفری وارد یک به یک سنگرها شده و با بیدار کردن رزمندگان ، همگی را به مقابل سنگر فرماندهی هدایت کردند .
سحرگاه خوش نسیم جنوب بود و دیدن چهره معصوم و دوست داشتنی سردار باکری آن هم در آنجا و آن لحظات خستگی و ناتوانی ، چنان تحفه ارزشمند و روحیه بخشی بود که رزمندگان با شنیدن خبر ، آنچنان سرشوق آمدند که بلافاصله گروه گروه در جلوی سنگر فرماندهی اجتماع کرده و با شور و هیجان فراوان چشم انتظار دیدن چهره زیبای فرمانده دل ها ، سردار مهدی باکری شدند ..
💠 #ادامه_دارد
🖍 خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab