https://s9.picofile.com/file/8293748068/IMG_20170502_110937.jpg
📚 #زندگینامه داستانی
🌺 #شهید_یدالله_ندرلو
📗 #جرعه_ی_آخر
📝 نویسنده: #مسعود_بابازاده
💠 #قسمت_۳۴
مشهدی نعمت گفت: خدا رو شکر که با خانواده ی خوبی وصلت می کنیم. همه تون ما رو میشناسین، ما هم شما رو میشناسیم.
مُلا عبداله جواب داد: ما هم از فامیل شدن با یک خانواده ی مؤمن و مذهبی، احساس رضایت داریم. انشاالله مبارک باشه.
در طول مدتی که مردها از مهریه صحبت میکردند، خانمها هم گرمِ حرف زدن و قرارومدار برای انجام مراسم عقد بودند. خانواده ی یداله از جا برخاستند و خداحافظی کردند. پدر و مادر عروس هم آنها را تا سر کوچه راه انداختند.
صغری خانم در گوشه ی اتاق نشسته بود و منتظر بود تا آقا داماد سَر صحبت را باز کند. سَر یداله همچنان پایین بود و حرفی نمیزد.
صغری خانم با خود فکر کرد آیا این همان پسری است که همسایه ها او را به دلاوری و جوانمردی تعریف میکنند؟ اگر این، همان آقا یداله معروف است، چرا سرش را بلند نمیکند تا با او کلمه ای حرف بزند!
صغری خانم به کت وشلوار سُرمه ای اتوکرده و پیراهن چهارخانه ی سفید، مشکیِ داماد نگاهی انداخت و به سلیقه ی او پی برد؛ اما یداله کسی نبود که بتواند سکوت را بشکند.
زمان می گذشت و هیچ صحبتی بین آن دو ردوبدل نمیشد. موقع خداحافظی فرا رسیده بود. یداله این طرف و آن طرف را نگاه کرد و دسته گل قرمز را به دست همسر آینده اش داد.
صغری خانم لبخندی زد و گل را از دست شوهر آینده اش گرفت و او را تا دم در بدرقه کرد.
یکی، دو روز به مراسم عقد مانده بود. یداله تصمیم گرفت حرف دل خود را با همسر آینده اش در میان بگذارد. به همین خاطر به خانه ی عروس رفت.
یداله گفت: من یه خصلتی دارم که خیلی تعصبی ام. اجازه ی دخالت کسی رو توی زندگیم نمیدم.
صغری خانم گفت: این کار خیلی خوبه. نباید کسی توی زندگی ما دخالت کنه.
یداله گفت: یه حرف دیگه هم با شما دارم. اگه گفتم این لباس رو نپوش یا فلان جا نرو، باید به حرفم گوش کنی.
صغری خانم با علامت سَر حرف او را تایید کرد.
یداله گفت: حرف آخرم اینه. من خانواده ی شما رو میشناسم و با داداشای شما رفاقت دارم. به کسی نامردی نکردم و نمیکنم. حق کسی رو نخوردم و نمیخورم.
صغری خانم گفت: من تعریف شما رو خیلی شنیدم. با لقبتون کار ندارم. میخوام با خودتون زندگی کنم. میدونم که شما از مظلوم دفاع میکنین و زیر حرف زور نمیرین.
یداله گفت: انشاالله سعی میکنم شما رو خوشبخت کنم.
صغری خانم گفت: شما یه مرد با مرامین.
یداله سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت.
صغری خانم از جعبه ی شیرینی به او تعارف کرد. یداله دوتا شیرینی برداشت، یکی را در بشقاب خودش گذاشت و دیگری را در بشقاب عروس خانم .
خانواده ی موعودی و ندرلو، با لب های خندان و لباسهای نو، از چهارراه پایین و دور مجسمه ی رضاشاه گذشتند و وارد کوچه ی «غریبیه» شدند. درِ خانه ی روحانی مسجد، باز بود. با تعارف، وارد خانه شدند و در اتاق بزرگی نشستند.
مرد عاقد نگاهی به خانواده ی داماد و نگاهی به خانواده ی عروس انداخت و پرسید: اسم داماد چیه؟
مشهدی نعمت پسرش را نشان داد و گفت: آقا یداله ندرلو.
- عروس خانم کی باشن؟
محمد جواب داد: صغری خانم موعودی.
عاقد نگاهی به پدر عروس انداخت و گفت: انشاالله طرفین راضی به ازدواج هستند و تصمیمشون رو گرفتن؟
عروس و داماد، لبخندی زدند و سرشان را پایین انداختند.
عاقد خودنویس🖊 را برداشت و شناسنامه های آن دو را ورق زد و گفت: بسم الله الرحمن الرحیم. با اجازه ی والدین، عقدرو در تاریخ 15/ 8/ 2536 شاهنشاهی جاری میکنم. آقا داماد متولد 1335 و عروس خانم متولد 1337 💐
🔵 #ادامه_دارد...
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
📚 #زندگینامه داستانی
🌺 #شهید_یدالله_ندرلو
📗 #جرعه_ی_آخر
📝 نویسنده: #مسعود_بابازاده
💠 #قسمت_۳۴
مشهدی نعمت گفت: خدا رو شکر که با خانواده ی خوبی وصلت می کنیم. همه تون ما رو میشناسین، ما هم شما رو میشناسیم.
مُلا عبداله جواب داد: ما هم از فامیل شدن با یک خانواده ی مؤمن و مذهبی، احساس رضایت داریم. انشاالله مبارک باشه.
در طول مدتی که مردها از مهریه صحبت میکردند، خانمها هم گرمِ حرف زدن و قرارومدار برای انجام مراسم عقد بودند. خانواده ی یداله از جا برخاستند و خداحافظی کردند. پدر و مادر عروس هم آنها را تا سر کوچه راه انداختند.
صغری خانم در گوشه ی اتاق نشسته بود و منتظر بود تا آقا داماد سَر صحبت را باز کند. سَر یداله همچنان پایین بود و حرفی نمیزد.
صغری خانم با خود فکر کرد آیا این همان پسری است که همسایه ها او را به دلاوری و جوانمردی تعریف میکنند؟ اگر این، همان آقا یداله معروف است، چرا سرش را بلند نمیکند تا با او کلمه ای حرف بزند!
صغری خانم به کت وشلوار سُرمه ای اتوکرده و پیراهن چهارخانه ی سفید، مشکیِ داماد نگاهی انداخت و به سلیقه ی او پی برد؛ اما یداله کسی نبود که بتواند سکوت را بشکند.
زمان می گذشت و هیچ صحبتی بین آن دو ردوبدل نمیشد. موقع خداحافظی فرا رسیده بود. یداله این طرف و آن طرف را نگاه کرد و دسته گل قرمز را به دست همسر آینده اش داد.
صغری خانم لبخندی زد و گل را از دست شوهر آینده اش گرفت و او را تا دم در بدرقه کرد.
یکی، دو روز به مراسم عقد مانده بود. یداله تصمیم گرفت حرف دل خود را با همسر آینده اش در میان بگذارد. به همین خاطر به خانه ی عروس رفت.
یداله گفت: من یه خصلتی دارم که خیلی تعصبی ام. اجازه ی دخالت کسی رو توی زندگیم نمیدم.
صغری خانم گفت: این کار خیلی خوبه. نباید کسی توی زندگی ما دخالت کنه.
یداله گفت: یه حرف دیگه هم با شما دارم. اگه گفتم این لباس رو نپوش یا فلان جا نرو، باید به حرفم گوش کنی.
صغری خانم با علامت سَر حرف او را تایید کرد.
یداله گفت: حرف آخرم اینه. من خانواده ی شما رو میشناسم و با داداشای شما رفاقت دارم. به کسی نامردی نکردم و نمیکنم. حق کسی رو نخوردم و نمیخورم.
صغری خانم گفت: من تعریف شما رو خیلی شنیدم. با لقبتون کار ندارم. میخوام با خودتون زندگی کنم. میدونم که شما از مظلوم دفاع میکنین و زیر حرف زور نمیرین.
یداله گفت: انشاالله سعی میکنم شما رو خوشبخت کنم.
صغری خانم گفت: شما یه مرد با مرامین.
یداله سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت.
صغری خانم از جعبه ی شیرینی به او تعارف کرد. یداله دوتا شیرینی برداشت، یکی را در بشقاب خودش گذاشت و دیگری را در بشقاب عروس خانم .
خانواده ی موعودی و ندرلو، با لب های خندان و لباسهای نو، از چهارراه پایین و دور مجسمه ی رضاشاه گذشتند و وارد کوچه ی «غریبیه» شدند. درِ خانه ی روحانی مسجد، باز بود. با تعارف، وارد خانه شدند و در اتاق بزرگی نشستند.
مرد عاقد نگاهی به خانواده ی داماد و نگاهی به خانواده ی عروس انداخت و پرسید: اسم داماد چیه؟
مشهدی نعمت پسرش را نشان داد و گفت: آقا یداله ندرلو.
- عروس خانم کی باشن؟
محمد جواب داد: صغری خانم موعودی.
عاقد نگاهی به پدر عروس انداخت و گفت: انشاالله طرفین راضی به ازدواج هستند و تصمیمشون رو گرفتن؟
عروس و داماد، لبخندی زدند و سرشان را پایین انداختند.
عاقد خودنویس🖊 را برداشت و شناسنامه های آن دو را ورق زد و گفت: بسم الله الرحمن الرحیم. با اجازه ی والدین، عقدرو در تاریخ 15/ 8/ 2536 شاهنشاهی جاری میکنم. آقا داماد متولد 1335 و عروس خانم متولد 1337 💐
🔵 #ادامه_دارد...
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
https://s7.picofile.com/file/8392247268/IMG_20190220_121900_560.jpg
📝 #خاطراتی مستند و میدانی از عملیات عاشورایی #بدر :
💢 #خط_همایون ، جمعه ۱۳۶۳/۱۲/۲۴ ، شب چهارم ، تحویل خط
📌 #قسمت_۳۴
بسم الله الرحمن الرحیم
با عمل شجاعانه رزمنده اصفهانی خیال مان از بابت خودی نبودن فرد زخمی راحت شد ، اما با این وجود بازم انسان بود و درمانده و از پای فتاده ، استمداد کمک می کرد و وظیفه انسانی حکم می کرد که بدون توجه به کینه و دشمنی به یاریش بشتابیم ، برای همین هم به همراه برادران (شهید) احد اسکندری و (شهید) یوسف قربانی از کانال بیرون زده و نیم خیز و خیلی شتابان به طرف محل افتادن عراقی رفتیم ، نیروهای دشمن متوجه حرکت مان شده و از هر سمت و سوی شروع به تیراندازی کردند ، نفس زنان و خیزان و افتان در زیر بارانی از گلوله و موشک و ترکش خود را بالای سر مجروح رسانیده و بی مطلعی پیکر خون آلوده اش را بلند کرده و به سمت کانال راه افتادیم ، سرباز عراقی از چند ناحیه تیر خورده و با توجه به خونی که از دست داده و می داد ، اصلأ اوضاع خوبی نداشت ، مدام گریه می کرد و به زبان عربی عجز و ناله و التماس می کرد و عکس زن و بچه هایش را نشان مان می داد ، خلاصه با هر زحمت و سختی بود ، عراقی را به داخل کانال آورده و کمی آب کمپوت بهش داده و با محبت و مهربانی تمام زخم هاش را بسته و با آمبولانس روانه عقبه اش کردیم .
نم نم خورشید خون رنگ جنوب در افق گم شده و نوای روح بخش اذان ، جسم و جان خسته رزمندگان را صفائی دگر بخشیده و در تمام سنگرها سجاده عشق و نیاز فرش و دستان خالی و خسته به سمت آسمان و خالق بی نیاز بلند گردید ، در حال تیمم بودم که برادر بسیجی (شهید) مهدی حیدری از راه رسیده و با چشمانی اشگبار خبر شهادت بسیجی دلاور سعید تقیلو را در خط پدافندی گردان حضرت علی اصغر (ع) را بهم داد ، با سعید حسابی رفیق بوده و بسیار هم دوستش داشتم ، رزمنده ای نترس و بی باک بود که اصلاً پروای سر نداشت و با چشمانی باز و سینه ای فراخ به استقبال حادثه و خطر می رفت ، او دل باخته آیی عاشق و شیدا بود که مستانه دنبال معشوق می گشت و اکثر مواقع هم پابرهنه و بدون کفش و جوراب ، سرگردان دشت و بیابان ها جبهه بود و در نهایت هم گمشده خود را در بیابانی ناشناس و غریب یافته وخونین بال و خرسند تا محضر دوست پرواز نمود .
با چشمانی گریان نماز را خوانده و آنقدر خسته و بی رمق بودم که در گوشه ای از سنگر نشسته و سریعاً هم چشام بسته شده و بخواب عمیقی فرو رفتم ، نمی دانم چقدر خوابیدم ، اما با صدای زیبای پیک گردان پاسدار دلاور (شهید) احد اسکندری از خواب بیدار شدم و خواب آلوده و گیج و منگ گفتم : چیه احد جان ؟ حتماً بازم خبر ماندن مان در خط را آوردی !
برادر اسکندری خنده نازی کرده و گفت : خیر عباس جان ! اینبار خبر تحویل خط را آوردم ، بلند شو و زودتر آماده شو که گردان های جایگزین در راه هستند ، با شنیدن خبر آنچنان خوشحال شدم که انگار واقعاً از قفس آزاد شده و یک بار سنگین از دوشم برداشته شد ، نفس راحتی کشیده و برخاسته و خنده کنان بوسه ای به صورت خاک گرفته و سیاه شده برادر اسکندری زده و گفتم : همیشه خوش خبر باشی دلاور ! به جاده خاکی نرسیده ، من هم آماده شدم ! احد رفت و من هم شاد و خرامان مشغول جمع آوری وسایل شخصی و تجهیزاتم شدم ، خبر تحویل خط پدافندی بعد از چندین شبانه و روز نبرد و درگیری سنگین و طاقت فرسا ، به جسم خسته و بیخواب همرزمان جانی تازه بخشیده و جنب و جوشی عظیم در داخل کانال به راه انداخته بود .
کم کم همه رزمندگان آماده شده و با تجهیزات کامل در داخل سنگرها نشسته و منتظر فرمان حرکت شدیم ، دقایق تبدیل به ساعات شد و خبری از یگان های جایگزین نشد ، انتظار به طول انجامیده و کم کم رزمندگان خسته با تجهیزات کامل ، داخل سنگرها به خواب رفتند ، همرزمان دلاور پاسدار رضا رسولی و بسیجی (شهید) مهدی حیدری کنار هم و آرام داخل سنگرم خوابیده بودند و من هم مشغول نگهبانی بودم ، همه جا کاملا آروم و ساکت بود و سکوتی عظیم سرتاسر کانال را فرا گرفته بود ، توپخانه های دشمن یکسره درحال کوبیدن عقبه بودند و صدای انفجارات شدید و قوی لحظه ای قطع نمی شد ، داشتم برای سرگرمی مسیر حرکت منورها را دنبال می کردم که ناگهان بوی تند سیر تازه فضای منطقه را در برگرفت و پشت سرش هم صدای فریادهای بلند شیمیایی ، شیمیایی همرزمان در کانال پیچید ... .
💠 #ادامه_دارد
🖍 خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
📝 #خاطراتی مستند و میدانی از عملیات عاشورایی #بدر :
💢 #خط_همایون ، جمعه ۱۳۶۳/۱۲/۲۴ ، شب چهارم ، تحویل خط
📌 #قسمت_۳۴
بسم الله الرحمن الرحیم
با عمل شجاعانه رزمنده اصفهانی خیال مان از بابت خودی نبودن فرد زخمی راحت شد ، اما با این وجود بازم انسان بود و درمانده و از پای فتاده ، استمداد کمک می کرد و وظیفه انسانی حکم می کرد که بدون توجه به کینه و دشمنی به یاریش بشتابیم ، برای همین هم به همراه برادران (شهید) احد اسکندری و (شهید) یوسف قربانی از کانال بیرون زده و نیم خیز و خیلی شتابان به طرف محل افتادن عراقی رفتیم ، نیروهای دشمن متوجه حرکت مان شده و از هر سمت و سوی شروع به تیراندازی کردند ، نفس زنان و خیزان و افتان در زیر بارانی از گلوله و موشک و ترکش خود را بالای سر مجروح رسانیده و بی مطلعی پیکر خون آلوده اش را بلند کرده و به سمت کانال راه افتادیم ، سرباز عراقی از چند ناحیه تیر خورده و با توجه به خونی که از دست داده و می داد ، اصلأ اوضاع خوبی نداشت ، مدام گریه می کرد و به زبان عربی عجز و ناله و التماس می کرد و عکس زن و بچه هایش را نشان مان می داد ، خلاصه با هر زحمت و سختی بود ، عراقی را به داخل کانال آورده و کمی آب کمپوت بهش داده و با محبت و مهربانی تمام زخم هاش را بسته و با آمبولانس روانه عقبه اش کردیم .
نم نم خورشید خون رنگ جنوب در افق گم شده و نوای روح بخش اذان ، جسم و جان خسته رزمندگان را صفائی دگر بخشیده و در تمام سنگرها سجاده عشق و نیاز فرش و دستان خالی و خسته به سمت آسمان و خالق بی نیاز بلند گردید ، در حال تیمم بودم که برادر بسیجی (شهید) مهدی حیدری از راه رسیده و با چشمانی اشگبار خبر شهادت بسیجی دلاور سعید تقیلو را در خط پدافندی گردان حضرت علی اصغر (ع) را بهم داد ، با سعید حسابی رفیق بوده و بسیار هم دوستش داشتم ، رزمنده ای نترس و بی باک بود که اصلاً پروای سر نداشت و با چشمانی باز و سینه ای فراخ به استقبال حادثه و خطر می رفت ، او دل باخته آیی عاشق و شیدا بود که مستانه دنبال معشوق می گشت و اکثر مواقع هم پابرهنه و بدون کفش و جوراب ، سرگردان دشت و بیابان ها جبهه بود و در نهایت هم گمشده خود را در بیابانی ناشناس و غریب یافته وخونین بال و خرسند تا محضر دوست پرواز نمود .
با چشمانی گریان نماز را خوانده و آنقدر خسته و بی رمق بودم که در گوشه ای از سنگر نشسته و سریعاً هم چشام بسته شده و بخواب عمیقی فرو رفتم ، نمی دانم چقدر خوابیدم ، اما با صدای زیبای پیک گردان پاسدار دلاور (شهید) احد اسکندری از خواب بیدار شدم و خواب آلوده و گیج و منگ گفتم : چیه احد جان ؟ حتماً بازم خبر ماندن مان در خط را آوردی !
برادر اسکندری خنده نازی کرده و گفت : خیر عباس جان ! اینبار خبر تحویل خط را آوردم ، بلند شو و زودتر آماده شو که گردان های جایگزین در راه هستند ، با شنیدن خبر آنچنان خوشحال شدم که انگار واقعاً از قفس آزاد شده و یک بار سنگین از دوشم برداشته شد ، نفس راحتی کشیده و برخاسته و خنده کنان بوسه ای به صورت خاک گرفته و سیاه شده برادر اسکندری زده و گفتم : همیشه خوش خبر باشی دلاور ! به جاده خاکی نرسیده ، من هم آماده شدم ! احد رفت و من هم شاد و خرامان مشغول جمع آوری وسایل شخصی و تجهیزاتم شدم ، خبر تحویل خط پدافندی بعد از چندین شبانه و روز نبرد و درگیری سنگین و طاقت فرسا ، به جسم خسته و بیخواب همرزمان جانی تازه بخشیده و جنب و جوشی عظیم در داخل کانال به راه انداخته بود .
کم کم همه رزمندگان آماده شده و با تجهیزات کامل در داخل سنگرها نشسته و منتظر فرمان حرکت شدیم ، دقایق تبدیل به ساعات شد و خبری از یگان های جایگزین نشد ، انتظار به طول انجامیده و کم کم رزمندگان خسته با تجهیزات کامل ، داخل سنگرها به خواب رفتند ، همرزمان دلاور پاسدار رضا رسولی و بسیجی (شهید) مهدی حیدری کنار هم و آرام داخل سنگرم خوابیده بودند و من هم مشغول نگهبانی بودم ، همه جا کاملا آروم و ساکت بود و سکوتی عظیم سرتاسر کانال را فرا گرفته بود ، توپخانه های دشمن یکسره درحال کوبیدن عقبه بودند و صدای انفجارات شدید و قوی لحظه ای قطع نمی شد ، داشتم برای سرگرمی مسیر حرکت منورها را دنبال می کردم که ناگهان بوی تند سیر تازه فضای منطقه را در برگرفت و پشت سرش هم صدای فریادهای بلند شیمیایی ، شیمیایی همرزمان در کانال پیچید ... .
💠 #ادامه_دارد
🖍 خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
💢 #حماسه_بدر
⭕️ خاطراتی از رزمندگان زنجانی #گردان_حر #لشگر_۳۱_عاشورا در عملیات عاشورایی #بدر :
📌 #قسمت_۳۴
💠 #خط_صفین / ظهر روز سوم
🔹🔸شکست تک همه جانبه و چندین ساعته دشمن ، جانی تازه به کالبد خسته و بی رمق رزمندگان دمیده و همه جای کانال را پر از خنده و شادی کرد و در اين ميان تماشایی تر سرهای در سجود يارانی بود که بر خاک داغ و سوزان پيشانی گزارده و با زمزمه های جانسوز خود مشغول تشکر و سپاس از نصرت خدای تعالی بودند. هنوز هلهله شادی در کانال نخوابیده بود که صدای آرامش بخش اذان ظهر همه را به نماز فرا خوانده و هر کدام تیمم کرده و در سنگری رو به درگاه باری تعالی آورده و با جانی عاشق و لبانی ذاکر و شاکر مشغول راز و نياز با معشوق ازلی شدیم . چقدر زيبا و باشکوه بود آن دقايق و لحظات عرفانی و چه خاطره انگيز و بيادماندنی بود نبرد و استقامت و ایثار و از خودگذشتگی شيرمردان بسيجی .
بعد از نماز برای آوردن موشک روانه بالای کانال شده و ضمن گپ و گفت و شوخی و خنده با همرزمان در مسیر ، چند گونی موشک از کنار جاده خاکی برداشته و به سمت سنگر برگشتم . کانال بطور باورنکردنی خلوت و دیگر آنچنان نیرویی در خط باقی نمانده بود. اکثر سنگرها منهدم و خالی از رزمنده بود. در مسیر یک قبضه تیربار و یک قبضه بی بی کلاش بی صاحب هم در سنگرهای منهدم شده یافته و با خود به انتهای کانال آوردم. هنوز عراقی ها ساکت و آروم بودند و در کنار کانال بدبو مشغول سازماندهی نیروها و گرفتن آرایش جنگی بودند. اصلأ باورنکردنی نبود ! تعداد تانکهای دشمن بازم افزایش یافته و چندین برابر تک قبلی شده بود. هر طرفی که نگاه می کردی فقط تانک و نفربر زرهی بود که غرش کنان در حال جابجایی و تشکیل ستون های عمودی و افقی در پنهای دشت بودند. شواهد و قرائن نشان می داد که دشمن آماده حمله ای گسترده با انبوه تانکها و نفرات پیاده و کماندو به سمت کانال می باشد و بر عکس آنطرف ، اینطرف در داخل کانالی کم عمق تعداد ۲۰ یا ۲۲ نفر رزمنده خسته و بیخواب و از نفس افتاده با جسمی بی رمق و کوفته باقی مانده بودیم که سنگین ترین سلاح مان هم آر پی جی هفت و تیربار بود.
از آرامش خط استفاده کرده و هر چقدر که می توانستم موشک و نوار تیربار و گلوله کلاش از گوشه و کنار کانال جمع کرده و اطراف سنگرم چیدیم. ساکت و آرام مشغول آماده کردن و بستن خرج موشک ها بودم که یکدفعه یک رزمنده بلند قامت و خوش هیکل کنار سنگرم ایستاده و بعد از سلام و خسته نباشید با لهجه غلیظ اصفهانی گفت : دلاور ! کمی آب داری ؟ بادگير يکدست خاکی رنگ تنش بود و يک قبضه آر پی جی هم با موشک آماده بر دوش انداخته بود. پیکرش یکپارچه خاک و خاکستر بود و از شدت تشنگی لبهاش خشکيده و از چند نقطه ترک خورده بود. چهره ای سیاه و تیره از دود باروت داشت و فقط چشمان درشت و سفیدش می درخشید. قطره ای آب در کانال پیدا نمی شد و از دیشب همه تشنه و عطشان بودیم. سريع يک کمپوت گيلاس سوراخ کرده و با لبخند و شوخی گفتم : شرمنده ! برادر ! آب ندارم . اما آب این کمپوت مثل شهد شهادت شیرین ، شیرینه !
با تبسمی شیرین ، ضمن تشکر ، قوطی کمپوت را از دستم گرفت و کمی از آبشو سرکشید و سلامی به امام حسین (ع) داد و بعد با لحنی پر از حسرت و افسوس گفت : یعنی ميشه ! شهادت نصب اين بنده روسياه هم بشه !؟ خیلی وقته دنبالش هستم ، اما افسوس که همواره یاران و دوستان رفته اند و ما هنوز هم حیران و سرگردانیم ! آهنگ و لطافت صداش آرامشی دلپذير در وجودم ايجاد کرد و صدق گفتارش از قطرات اشکی که بر گونه های خاک گرفته اش می غلطید کاملأ معلوم و هويدا بود.
همرزم اصفهانی آب کمپوت را تا آخرين قطره سر کشيد و با صمیمیت خاصی روبوسی کرد و با خداحافظی راهی سمت پل بتنی شد و طولی هم نکشید که صدای سوت خمپارهایی آمد و یکدفعه زمین و زمان تیره و تار شد و بارانی از ترکش و گوشت و خون به داخل سنگرم باریدن گرفت. با خوابیدن گرد و خاک برخاسته و ناگهان با چنان صحنه دلخراش و باورنکردنی مواجه شدم که واقعاً شوکه شده و سرجام خشکم زد و مات و مبهود به محل انفجار خيره مانده و بی اختیار اشک مثال باران از چشمانم باریدن گرفت.
نمی دانم خمپاره ۸۱ یا ۱۲۰ دشمن به سر رزمنده اصفهانی خورده یا به زیر پایش اصابت کرده بود. اما هر کجایی که افتاده بود از هیکل بلند و خوش قواره آن دلاور مرد عاشق پیشه هیچ چیزی بجز تکه های کوچک گوشت و لباس باقی نمانده بود. اوضاعی بسیار دردناک و وحشتناکی بود. قطره های خون و تکه تکه های پوست و گوشت و لباس آن شیرمرد به دیواره های کانال پاشيده بود و بوی آزاردهنده گوشت سوخته مشام را آزار می داد.....
🌀 #ادامه_دارد
🖍خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
#دفاع_مقدس
#عملیات_بدر
#رزمندگان_زنجان
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
⭕️ خاطراتی از رزمندگان زنجانی #گردان_حر #لشگر_۳۱_عاشورا در عملیات عاشورایی #بدر :
📌 #قسمت_۳۴
💠 #خط_صفین / ظهر روز سوم
🔹🔸شکست تک همه جانبه و چندین ساعته دشمن ، جانی تازه به کالبد خسته و بی رمق رزمندگان دمیده و همه جای کانال را پر از خنده و شادی کرد و در اين ميان تماشایی تر سرهای در سجود يارانی بود که بر خاک داغ و سوزان پيشانی گزارده و با زمزمه های جانسوز خود مشغول تشکر و سپاس از نصرت خدای تعالی بودند. هنوز هلهله شادی در کانال نخوابیده بود که صدای آرامش بخش اذان ظهر همه را به نماز فرا خوانده و هر کدام تیمم کرده و در سنگری رو به درگاه باری تعالی آورده و با جانی عاشق و لبانی ذاکر و شاکر مشغول راز و نياز با معشوق ازلی شدیم . چقدر زيبا و باشکوه بود آن دقايق و لحظات عرفانی و چه خاطره انگيز و بيادماندنی بود نبرد و استقامت و ایثار و از خودگذشتگی شيرمردان بسيجی .
بعد از نماز برای آوردن موشک روانه بالای کانال شده و ضمن گپ و گفت و شوخی و خنده با همرزمان در مسیر ، چند گونی موشک از کنار جاده خاکی برداشته و به سمت سنگر برگشتم . کانال بطور باورنکردنی خلوت و دیگر آنچنان نیرویی در خط باقی نمانده بود. اکثر سنگرها منهدم و خالی از رزمنده بود. در مسیر یک قبضه تیربار و یک قبضه بی بی کلاش بی صاحب هم در سنگرهای منهدم شده یافته و با خود به انتهای کانال آوردم. هنوز عراقی ها ساکت و آروم بودند و در کنار کانال بدبو مشغول سازماندهی نیروها و گرفتن آرایش جنگی بودند. اصلأ باورنکردنی نبود ! تعداد تانکهای دشمن بازم افزایش یافته و چندین برابر تک قبلی شده بود. هر طرفی که نگاه می کردی فقط تانک و نفربر زرهی بود که غرش کنان در حال جابجایی و تشکیل ستون های عمودی و افقی در پنهای دشت بودند. شواهد و قرائن نشان می داد که دشمن آماده حمله ای گسترده با انبوه تانکها و نفرات پیاده و کماندو به سمت کانال می باشد و بر عکس آنطرف ، اینطرف در داخل کانالی کم عمق تعداد ۲۰ یا ۲۲ نفر رزمنده خسته و بیخواب و از نفس افتاده با جسمی بی رمق و کوفته باقی مانده بودیم که سنگین ترین سلاح مان هم آر پی جی هفت و تیربار بود.
از آرامش خط استفاده کرده و هر چقدر که می توانستم موشک و نوار تیربار و گلوله کلاش از گوشه و کنار کانال جمع کرده و اطراف سنگرم چیدیم. ساکت و آرام مشغول آماده کردن و بستن خرج موشک ها بودم که یکدفعه یک رزمنده بلند قامت و خوش هیکل کنار سنگرم ایستاده و بعد از سلام و خسته نباشید با لهجه غلیظ اصفهانی گفت : دلاور ! کمی آب داری ؟ بادگير يکدست خاکی رنگ تنش بود و يک قبضه آر پی جی هم با موشک آماده بر دوش انداخته بود. پیکرش یکپارچه خاک و خاکستر بود و از شدت تشنگی لبهاش خشکيده و از چند نقطه ترک خورده بود. چهره ای سیاه و تیره از دود باروت داشت و فقط چشمان درشت و سفیدش می درخشید. قطره ای آب در کانال پیدا نمی شد و از دیشب همه تشنه و عطشان بودیم. سريع يک کمپوت گيلاس سوراخ کرده و با لبخند و شوخی گفتم : شرمنده ! برادر ! آب ندارم . اما آب این کمپوت مثل شهد شهادت شیرین ، شیرینه !
با تبسمی شیرین ، ضمن تشکر ، قوطی کمپوت را از دستم گرفت و کمی از آبشو سرکشید و سلامی به امام حسین (ع) داد و بعد با لحنی پر از حسرت و افسوس گفت : یعنی ميشه ! شهادت نصب اين بنده روسياه هم بشه !؟ خیلی وقته دنبالش هستم ، اما افسوس که همواره یاران و دوستان رفته اند و ما هنوز هم حیران و سرگردانیم ! آهنگ و لطافت صداش آرامشی دلپذير در وجودم ايجاد کرد و صدق گفتارش از قطرات اشکی که بر گونه های خاک گرفته اش می غلطید کاملأ معلوم و هويدا بود.
همرزم اصفهانی آب کمپوت را تا آخرين قطره سر کشيد و با صمیمیت خاصی روبوسی کرد و با خداحافظی راهی سمت پل بتنی شد و طولی هم نکشید که صدای سوت خمپارهایی آمد و یکدفعه زمین و زمان تیره و تار شد و بارانی از ترکش و گوشت و خون به داخل سنگرم باریدن گرفت. با خوابیدن گرد و خاک برخاسته و ناگهان با چنان صحنه دلخراش و باورنکردنی مواجه شدم که واقعاً شوکه شده و سرجام خشکم زد و مات و مبهود به محل انفجار خيره مانده و بی اختیار اشک مثال باران از چشمانم باریدن گرفت.
نمی دانم خمپاره ۸۱ یا ۱۲۰ دشمن به سر رزمنده اصفهانی خورده یا به زیر پایش اصابت کرده بود. اما هر کجایی که افتاده بود از هیکل بلند و خوش قواره آن دلاور مرد عاشق پیشه هیچ چیزی بجز تکه های کوچک گوشت و لباس باقی نمانده بود. اوضاعی بسیار دردناک و وحشتناکی بود. قطره های خون و تکه تکه های پوست و گوشت و لباس آن شیرمرد به دیواره های کانال پاشيده بود و بوی آزاردهنده گوشت سوخته مشام را آزار می داد.....
🌀 #ادامه_دارد
🖍خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
#دفاع_مقدس
#عملیات_بدر
#رزمندگان_زنجان
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
💢 #حماسه_بدر
⭕️ خاطراتی از رزمندگان زنجانی #گردان_حر #لشگر_۳۱_عاشورا در عملیات عاشورایی #بدر :
📌 #قسمت_۳۴
💠 #خط_صفین / ظهر روز سوم
🔹🔸شکست تک همه جانبه و چندین ساعته دشمن ، جانی تازه به کالبد خسته و بی رمق رزمندگان دمیده و همه جای کانال را پر از خنده و شادی کرد و در اين ميان تماشایی تر سرهای در سجود يارانی بود که بر خاک داغ و سوزان پيشانی گزارده و با زمزمه های جانسوز خود مشغول تشکر و سپاس از نصرت خدای تعالی بودند. هنوز هلهله شادی در کانال نخوابیده بود که صدای آرامش بخش اذان ظهر همه را به نماز فرا خوانده و هر کدام تیمم کرده و در سنگری رو به درگاه باری تعالی آورده و با جانی عاشق و لبانی ذاکر و شاکر مشغول راز و نياز با معشوق ازلی شدیم . چقدر زيبا و باشکوه بود آن دقايق و لحظات عرفانی و چه خاطره انگيز و بيادماندنی بود نبرد و استقامت و ایثار و از خودگذشتگی شيرمردان بسيجی .
بعد از نماز برای آوردن موشک روانه بالای کانال شده و ضمن گپ و گفت و شوخی و خنده با همرزمان در مسیر ، چند گونی موشک از کنار جاده خاکی برداشته و به سمت سنگر برگشتم . کانال بطور باورنکردنی خلوت و دیگر آنچنان نیرویی در خط باقی نمانده بود. اکثر سنگرها منهدم و خالی از رزمنده بود. در مسیر یک قبضه تیربار و یک قبضه بی بی کلاش بی صاحب هم در سنگرهای منهدم شده یافته و با خود به انتهای کانال آوردم. هنوز عراقی ها ساکت و آروم بودند و در کنار کانال بدبو مشغول سازماندهی نیروها و گرفتن آرایش جنگی بودند. اصلأ باورنکردنی نبود ! تعداد تانکهای دشمن بازم افزایش یافته و چندین برابر تک قبلی شده بود. هر طرفی که نگاه می کردی فقط تانک و نفربر زرهی بود که غرش کنان در حال جابجایی و تشکیل ستون های عمودی و افقی در پنهای دشت بودند. شواهد و قرائن نشان می داد که دشمن آماده حمله ای گسترده با انبوه تانکها و نفرات پیاده و کماندو به سمت کانال می باشد و بر عکس آنطرف ، اینطرف در داخل کانالی کم عمق تعداد ۲۰ یا ۲۲ نفر رزمنده خسته و بیخواب و از نفس افتاده با جسمی بی رمق و کوفته باقی مانده بودیم که سنگین ترین سلاح مان هم آر پی جی هفت و تیربار بود.
از آرامش خط استفاده کرده و هر چقدر که می توانستم موشک و نوار تیربار و گلوله کلاش از گوشه و کنار کانال جمع کرده و اطراف سنگرم چیدیم. ساکت و آرام مشغول آماده کردن و بستن خرج موشک ها بودم که یکدفعه یک رزمنده بلند قامت و خوش هیکل کنار سنگرم ایستاده و بعد از سلام و خسته نباشید با لهجه غلیظ اصفهانی گفت : دلاور ! کمی آب داری ؟ بادگير يکدست خاکی رنگ تنش بود و يک قبضه آر پی جی هم با موشک آماده بر دوش انداخته بود. پیکرش یکپارچه خاک و خاکستر بود و از شدت تشنگی لبهاش خشکيده و از چند نقطه ترک خورده بود. چهره ای سیاه و تیره از دود باروت داشت و فقط چشمان درشت و سفیدش می درخشید. قطره ای آب در کانال پیدا نمی شد و از دیشب همه تشنه و عطشان بودیم. سريع يک کمپوت گيلاس سوراخ کرده و با لبخند و شوخی گفتم : شرمنده ! برادر ! آب ندارم . اما آب این کمپوت مثل شهد شهادت شیرین ، شیرینه !
با تبسمی شیرین ، ضمن تشکر ، قوطی کمپوت را از دستم گرفت و کمی از آبشو سرکشید و سلامی به امام حسین (ع) داد و بعد با لحنی پر از حسرت و افسوس گفت : یعنی ميشه ! شهادت نصب اين بنده روسياه هم بشه !؟ خیلی وقته دنبالش هستم ، اما افسوس که همواره یاران و دوستان رفته اند و ما هنوز هم حیران و سرگردانیم ! آهنگ و لطافت صداش آرامشی دلپذير در وجودم ايجاد کرد و صدق گفتارش از قطرات اشکی که بر گونه های خاک گرفته اش می غلطید کاملأ معلوم و هويدا بود.
همرزم اصفهانی آب کمپوت را تا آخرين قطره سر کشيد و با صمیمیت خاصی روبوسی کرد و با خداحافظی راهی سمت پل بتنی شد و طولی هم نکشید که صدای سوت خمپارهایی آمد و یکدفعه زمین و زمان تیره و تار شد و بارانی از ترکش و گوشت و خون به داخل سنگرم باریدن گرفت. با خوابیدن گرد و خاک برخاسته و ناگهان با چنان صحنه دلخراش و باورنکردنی مواجه شدم که واقعاً شوکه شده و سرجام خشکم زد و مات و مبهود به محل انفجار خيره مانده و بی اختیار اشک مثال باران از چشمانم باریدن گرفت.
نمی دانم خمپاره ۸۱ یا ۱۲۰ دشمن به سر رزمنده اصفهانی خورده یا به زیر پایش اصابت کرده بود. اما هر کجایی که افتاده بود از هیکل بلند و خوش قواره آن دلاور مرد عاشق پیشه هیچ چیزی بجز تکه های کوچک گوشت و لباس باقی نمانده بود. اوضاعی بسیار دردناک و وحشتناکی بود. قطره های خون و تکه تکه های پوست و گوشت و لباس آن شیرمرد به دیواره های کانال پاشيده بود و بوی آزاردهنده گوشت سوخته مشام را آزار می داد.....
🌀 #ادامه_دارد
🖍خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
#دفاع_مقدس
#عملیات_بدر
#رزمندگان_زنجان
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
⭕️ خاطراتی از رزمندگان زنجانی #گردان_حر #لشگر_۳۱_عاشورا در عملیات عاشورایی #بدر :
📌 #قسمت_۳۴
💠 #خط_صفین / ظهر روز سوم
🔹🔸شکست تک همه جانبه و چندین ساعته دشمن ، جانی تازه به کالبد خسته و بی رمق رزمندگان دمیده و همه جای کانال را پر از خنده و شادی کرد و در اين ميان تماشایی تر سرهای در سجود يارانی بود که بر خاک داغ و سوزان پيشانی گزارده و با زمزمه های جانسوز خود مشغول تشکر و سپاس از نصرت خدای تعالی بودند. هنوز هلهله شادی در کانال نخوابیده بود که صدای آرامش بخش اذان ظهر همه را به نماز فرا خوانده و هر کدام تیمم کرده و در سنگری رو به درگاه باری تعالی آورده و با جانی عاشق و لبانی ذاکر و شاکر مشغول راز و نياز با معشوق ازلی شدیم . چقدر زيبا و باشکوه بود آن دقايق و لحظات عرفانی و چه خاطره انگيز و بيادماندنی بود نبرد و استقامت و ایثار و از خودگذشتگی شيرمردان بسيجی .
بعد از نماز برای آوردن موشک روانه بالای کانال شده و ضمن گپ و گفت و شوخی و خنده با همرزمان در مسیر ، چند گونی موشک از کنار جاده خاکی برداشته و به سمت سنگر برگشتم . کانال بطور باورنکردنی خلوت و دیگر آنچنان نیرویی در خط باقی نمانده بود. اکثر سنگرها منهدم و خالی از رزمنده بود. در مسیر یک قبضه تیربار و یک قبضه بی بی کلاش بی صاحب هم در سنگرهای منهدم شده یافته و با خود به انتهای کانال آوردم. هنوز عراقی ها ساکت و آروم بودند و در کنار کانال بدبو مشغول سازماندهی نیروها و گرفتن آرایش جنگی بودند. اصلأ باورنکردنی نبود ! تعداد تانکهای دشمن بازم افزایش یافته و چندین برابر تک قبلی شده بود. هر طرفی که نگاه می کردی فقط تانک و نفربر زرهی بود که غرش کنان در حال جابجایی و تشکیل ستون های عمودی و افقی در پنهای دشت بودند. شواهد و قرائن نشان می داد که دشمن آماده حمله ای گسترده با انبوه تانکها و نفرات پیاده و کماندو به سمت کانال می باشد و بر عکس آنطرف ، اینطرف در داخل کانالی کم عمق تعداد ۲۰ یا ۲۲ نفر رزمنده خسته و بیخواب و از نفس افتاده با جسمی بی رمق و کوفته باقی مانده بودیم که سنگین ترین سلاح مان هم آر پی جی هفت و تیربار بود.
از آرامش خط استفاده کرده و هر چقدر که می توانستم موشک و نوار تیربار و گلوله کلاش از گوشه و کنار کانال جمع کرده و اطراف سنگرم چیدیم. ساکت و آرام مشغول آماده کردن و بستن خرج موشک ها بودم که یکدفعه یک رزمنده بلند قامت و خوش هیکل کنار سنگرم ایستاده و بعد از سلام و خسته نباشید با لهجه غلیظ اصفهانی گفت : دلاور ! کمی آب داری ؟ بادگير يکدست خاکی رنگ تنش بود و يک قبضه آر پی جی هم با موشک آماده بر دوش انداخته بود. پیکرش یکپارچه خاک و خاکستر بود و از شدت تشنگی لبهاش خشکيده و از چند نقطه ترک خورده بود. چهره ای سیاه و تیره از دود باروت داشت و فقط چشمان درشت و سفیدش می درخشید. قطره ای آب در کانال پیدا نمی شد و از دیشب همه تشنه و عطشان بودیم. سريع يک کمپوت گيلاس سوراخ کرده و با لبخند و شوخی گفتم : شرمنده ! برادر ! آب ندارم . اما آب این کمپوت مثل شهد شهادت شیرین ، شیرینه !
با تبسمی شیرین ، ضمن تشکر ، قوطی کمپوت را از دستم گرفت و کمی از آبشو سرکشید و سلامی به امام حسین (ع) داد و بعد با لحنی پر از حسرت و افسوس گفت : یعنی ميشه ! شهادت نصب اين بنده روسياه هم بشه !؟ خیلی وقته دنبالش هستم ، اما افسوس که همواره یاران و دوستان رفته اند و ما هنوز هم حیران و سرگردانیم ! آهنگ و لطافت صداش آرامشی دلپذير در وجودم ايجاد کرد و صدق گفتارش از قطرات اشکی که بر گونه های خاک گرفته اش می غلطید کاملأ معلوم و هويدا بود.
همرزم اصفهانی آب کمپوت را تا آخرين قطره سر کشيد و با صمیمیت خاصی روبوسی کرد و با خداحافظی راهی سمت پل بتنی شد و طولی هم نکشید که صدای سوت خمپارهایی آمد و یکدفعه زمین و زمان تیره و تار شد و بارانی از ترکش و گوشت و خون به داخل سنگرم باریدن گرفت. با خوابیدن گرد و خاک برخاسته و ناگهان با چنان صحنه دلخراش و باورنکردنی مواجه شدم که واقعاً شوکه شده و سرجام خشکم زد و مات و مبهود به محل انفجار خيره مانده و بی اختیار اشک مثال باران از چشمانم باریدن گرفت.
نمی دانم خمپاره ۸۱ یا ۱۲۰ دشمن به سر رزمنده اصفهانی خورده یا به زیر پایش اصابت کرده بود. اما هر کجایی که افتاده بود از هیکل بلند و خوش قواره آن دلاور مرد عاشق پیشه هیچ چیزی بجز تکه های کوچک گوشت و لباس باقی نمانده بود. اوضاعی بسیار دردناک و وحشتناکی بود. قطره های خون و تکه تکه های پوست و گوشت و لباس آن شیرمرد به دیواره های کانال پاشيده بود و بوی آزاردهنده گوشت سوخته مشام را آزار می داد.....
🌀 #ادامه_دارد
🖍خاطره از #بسیجی_جانباز_عباس_لشگری
#دفاع_مقدس
#عملیات_بدر
#رزمندگان_زنجان
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab