🌻 تجربه هفت تا نه شب تهران :
مسیرم به سمت انقلاب بود. نگران بودم دیر برسم، قبلش چک کردم پول نقد همرام باشه. اندازه کرایه داشتم و فرصت نشد بیشتر بگیرم.
میدون رازی یه خانومی گفت فاطمی ؟ آقایی که پنج دقیقهای بود سوار ماشینش شده بودم، وایساد تا مطمئن بشه. اون خانوم سر فاطمی میرفت و گفت پول ندارم. اون آقا به رانندگی ادامه داد.
تو راه با هم گپ زدیم و بیشتر همدیگرو شنیدیم. میدون انقلاب با آقایی که ۱۵ دقیقه بود سوار ماشینش شده بودم، یه نفر که کرایه نداشت رو سوار نکرده بود، چهار نفر مسافر داشت، یه بچه شونزده هفده ساله داشت که دوست داشت پزشک بشه و ۱۵ میلیون شهریه مدرسهاش بود، میگفت: سواری-مرسی نیست، خدافظی کردم و پیاده شدم.
مثلا حدود یه ساعت و نیم بعد، یه پسر شونزده هفده ساله رو دیدم که داشت اسپند دود میکرد، نگام کرد. چهرهاش طوری بود که حدسم این بود غم داشت. نتونستم تقاضایی بسازم و احساسی که دارم رو پیدا کنم.
تو خیابون کارگر بودم. سوار ماشین شدم. رادیو داشت صدای آدما رو پخش میکرد که از حال و هوای سفرشون به شهر کربلا میگفتن. روی داشبورد نوشته شده بود: «کاش همیشه بودی مادر».
میدون حر بود. یه خانومی که دستش دستمال کاغذی و وسایل دیگه بود و احتمالا میفروختشون، میخواست سوار شه. سه تا سکه پونصدی دستش بود. به کسی که سه چهار دقیقه بود سوار ماشینش شده بودم و رانندگی میکرد گفت همین قدر دارم. گفت سوار شو.
تو راه شبیه یه نی بودم که توش پر آب شده. صدام درنمیاومد. دلم احترام بیشتری میخواست. دوست داشتم میتونستم تو هر کدوم این موقعیتها یه تقاضایی بسازم و زندگی از ساعت هفت تا نه شهر تهران رو واسه خودم و کسایی که دیدم غنی کنم.
دو ساعتی گذشته، بالاخره تقاضا ساختم و این چند خط رو نوشتم. دارم میگردم تو خودم انگار احساس سبکی دارم الان.
#مشاهده
#همدلی_با_خود
#تقاضا
#زبان_زندگی
سعید - ۲۳ مهر ۹۸
📄تجربه هایی که در کانال «زبانزندگی» ارتباطیبدونخشونت - باشتراک گذاشته میشود؛
تجربهی عملی کاربرد زبانزندگی با درک نگارندهاست و نه یکمثال آموزشی .
@nvcir
مسیرم به سمت انقلاب بود. نگران بودم دیر برسم، قبلش چک کردم پول نقد همرام باشه. اندازه کرایه داشتم و فرصت نشد بیشتر بگیرم.
میدون رازی یه خانومی گفت فاطمی ؟ آقایی که پنج دقیقهای بود سوار ماشینش شده بودم، وایساد تا مطمئن بشه. اون خانوم سر فاطمی میرفت و گفت پول ندارم. اون آقا به رانندگی ادامه داد.
تو راه با هم گپ زدیم و بیشتر همدیگرو شنیدیم. میدون انقلاب با آقایی که ۱۵ دقیقه بود سوار ماشینش شده بودم، یه نفر که کرایه نداشت رو سوار نکرده بود، چهار نفر مسافر داشت، یه بچه شونزده هفده ساله داشت که دوست داشت پزشک بشه و ۱۵ میلیون شهریه مدرسهاش بود، میگفت: سواری-مرسی نیست، خدافظی کردم و پیاده شدم.
مثلا حدود یه ساعت و نیم بعد، یه پسر شونزده هفده ساله رو دیدم که داشت اسپند دود میکرد، نگام کرد. چهرهاش طوری بود که حدسم این بود غم داشت. نتونستم تقاضایی بسازم و احساسی که دارم رو پیدا کنم.
تو خیابون کارگر بودم. سوار ماشین شدم. رادیو داشت صدای آدما رو پخش میکرد که از حال و هوای سفرشون به شهر کربلا میگفتن. روی داشبورد نوشته شده بود: «کاش همیشه بودی مادر».
میدون حر بود. یه خانومی که دستش دستمال کاغذی و وسایل دیگه بود و احتمالا میفروختشون، میخواست سوار شه. سه تا سکه پونصدی دستش بود. به کسی که سه چهار دقیقه بود سوار ماشینش شده بودم و رانندگی میکرد گفت همین قدر دارم. گفت سوار شو.
تو راه شبیه یه نی بودم که توش پر آب شده. صدام درنمیاومد. دلم احترام بیشتری میخواست. دوست داشتم میتونستم تو هر کدوم این موقعیتها یه تقاضایی بسازم و زندگی از ساعت هفت تا نه شهر تهران رو واسه خودم و کسایی که دیدم غنی کنم.
دو ساعتی گذشته، بالاخره تقاضا ساختم و این چند خط رو نوشتم. دارم میگردم تو خودم انگار احساس سبکی دارم الان.
#مشاهده
#همدلی_با_خود
#تقاضا
#زبان_زندگی
سعید - ۲۳ مهر ۹۸
📄تجربه هایی که در کانال «زبانزندگی» ارتباطیبدونخشونت - باشتراک گذاشته میشود؛
تجربهی عملی کاربرد زبانزندگی با درک نگارندهاست و نه یکمثال آموزشی .
@nvcir