📚 #رمان
🌜 #چیزی_شبیه_تو
✍🏼 #الهام_تیموری
💠 #قسمت_صد_شصت_یکم
🕌 #اولین_رمان_تولیدی_مسجدالرضا
🏡#در_خانه_بمانیم
💢شنبه تا پنجشنبه ساعت ۲۲:۳۰💢
@masjedorezadibaji
🌜 #چیزی_شبیه_تو
✍🏼 #الهام_تیموری
💠 #قسمت_صد_شصت_یکم
🕌 #اولین_رمان_تولیدی_مسجدالرضا
🏡#در_خانه_بمانیم
💢شنبه تا پنجشنبه ساعت ۲۲:۳۰💢
@masjedorezadibaji
✍🏻📚✍🏻📚✍🏻📚
📚 #رمان
🌜 #چیزی_شبیه_تو
💠 #قسمت_صد_شصت_یکم
نمی شد که بیشتر از این ببینم. عقب تر رفتم. پاهایم می لرزید. دستانم را روی صورتم گذاشتم. با زانو افتادم روی زمین و وسط اتاق نشستم.
چطور همان اول، آدریان را نشناخته بودم؟!
قلبم هزار تا می زد. حالا حتی نمی توانستم گریه کنم.
این دختر، شبیه هیچ کدام از دخترانی که با آدریان دیده بودم، نبود... حتما چیزی بینشان وجود داشت و من احمق بی اطلاع بودم!
باد زد و پنجره ی نیمه باز را بازتر کرد. شیشه ها به دیوار خوردند ولی نشکستند... من اما شکسته بودم. خورد شده بودم.
باید چه می کردم؟ اصلا این رابطه، ربطی به من داشت؟ من چه نسبتی با آدری داشتم؟
ما فقط دوست بودیم؟ همکار بودیم یا...
توی آن لحظات فقط دلم می خواست بگردم و ببینم من کجای زندگی آدری ایستاده ام؟ اصلا هستم یا نیستم؟
شاید توهم زده بودم و او هیچ حسی نسبت به من نداشت. ولی نه... پس زنگ زدن های وقت و بی وقتش... قرارهای پشت سر هم... وساطتش پیش جسپر و معرفی کردن من به او؟... آمدنمان به این سفر؟ هدایای شیک و لوکسی که بارها و بارها به من داده بود، آن هم بدون هیچ مناسبتی... پس این ها چه معنی ای داشتند؟
با من بازی کرده بود؟
من هم برای او یکی از همان دخترهای هزار رنگ بودم که طرفدارش بودند و در دام چشمان آبی اش افتاده و خودشان را به در و دیوار می کوبیدند تا توی قلب مثل سنگ او جایی باز کنند و دوستشان داشته باشد؟
من انقدر حقیر و دم دستی بودم و خودم خبر نداشتم؟
حالا متوجه می شدم جسپر چرا کنایه می زد و از گند زدن های مدام و دقیقه نودی آدریان می گفت.
حالا معنی تمسخر نگاه بچه های گروه را می فهمیدم وقتی که ما را در کنار هم دیده بودند.
احتمالا آدری برای همه شناخته شده بود جز من...
سرم را که مثل کوه سنگین شده بود با دست هایم گرفتم و بغضم ترکید.
انقدر ضربه ی بدی خورده بودم که حتی نای بلند شدن نداشتم.
لعنت به او... و لعنت به جسپر که من را دعوت کرده بود به این جزیره ی منحوس...
ماشینی هم برای برگشتن نداشتم. باید چه می کردم؟
همانجا روی زمین و پارکت های چوبی خوابیدم و در خودم مچاله شدم و مثل ابر بهار شروع به باریدن کردم.
صداها باهم مخلوط شده بود و مستقیم می رفت توی مغز من.
هیما... هیما... هیمای بیچاره...
ببین چطور طعمه ی گرگ شده بودی. ببین حالا او چطور توی دلش به ریش تو می خندد و مسخره ات می کند.
نباید جز نفرت و تنفر حسی داشته باشی. آن مردک چاق و خرفت خیلی مردتر از آدریان پست و نامرد بود.
سردم شده بود. دست دراز کردم و پتوی روی تخت را کشیدم و انداختم روی خودم.
این ماجرا باید طوری تمام می شد که من می خواستم.
چشمانم را بستم و سعی کردم به هر چیزی فکر کنم به جز آدریان!
#ادامه_دارد...
#الهام_تیموری
🏡 #در_خانه_بمانیم
🕌مجتمع مذهبی فرهنگی
مسجدالرضا علیه السلام
@masjedorezadibaji
📚 #رمان
🌜 #چیزی_شبیه_تو
💠 #قسمت_صد_شصت_یکم
نمی شد که بیشتر از این ببینم. عقب تر رفتم. پاهایم می لرزید. دستانم را روی صورتم گذاشتم. با زانو افتادم روی زمین و وسط اتاق نشستم.
چطور همان اول، آدریان را نشناخته بودم؟!
قلبم هزار تا می زد. حالا حتی نمی توانستم گریه کنم.
این دختر، شبیه هیچ کدام از دخترانی که با آدریان دیده بودم، نبود... حتما چیزی بینشان وجود داشت و من احمق بی اطلاع بودم!
باد زد و پنجره ی نیمه باز را بازتر کرد. شیشه ها به دیوار خوردند ولی نشکستند... من اما شکسته بودم. خورد شده بودم.
باید چه می کردم؟ اصلا این رابطه، ربطی به من داشت؟ من چه نسبتی با آدری داشتم؟
ما فقط دوست بودیم؟ همکار بودیم یا...
توی آن لحظات فقط دلم می خواست بگردم و ببینم من کجای زندگی آدری ایستاده ام؟ اصلا هستم یا نیستم؟
شاید توهم زده بودم و او هیچ حسی نسبت به من نداشت. ولی نه... پس زنگ زدن های وقت و بی وقتش... قرارهای پشت سر هم... وساطتش پیش جسپر و معرفی کردن من به او؟... آمدنمان به این سفر؟ هدایای شیک و لوکسی که بارها و بارها به من داده بود، آن هم بدون هیچ مناسبتی... پس این ها چه معنی ای داشتند؟
با من بازی کرده بود؟
من هم برای او یکی از همان دخترهای هزار رنگ بودم که طرفدارش بودند و در دام چشمان آبی اش افتاده و خودشان را به در و دیوار می کوبیدند تا توی قلب مثل سنگ او جایی باز کنند و دوستشان داشته باشد؟
من انقدر حقیر و دم دستی بودم و خودم خبر نداشتم؟
حالا متوجه می شدم جسپر چرا کنایه می زد و از گند زدن های مدام و دقیقه نودی آدریان می گفت.
حالا معنی تمسخر نگاه بچه های گروه را می فهمیدم وقتی که ما را در کنار هم دیده بودند.
احتمالا آدری برای همه شناخته شده بود جز من...
سرم را که مثل کوه سنگین شده بود با دست هایم گرفتم و بغضم ترکید.
انقدر ضربه ی بدی خورده بودم که حتی نای بلند شدن نداشتم.
لعنت به او... و لعنت به جسپر که من را دعوت کرده بود به این جزیره ی منحوس...
ماشینی هم برای برگشتن نداشتم. باید چه می کردم؟
همانجا روی زمین و پارکت های چوبی خوابیدم و در خودم مچاله شدم و مثل ابر بهار شروع به باریدن کردم.
صداها باهم مخلوط شده بود و مستقیم می رفت توی مغز من.
هیما... هیما... هیمای بیچاره...
ببین چطور طعمه ی گرگ شده بودی. ببین حالا او چطور توی دلش به ریش تو می خندد و مسخره ات می کند.
نباید جز نفرت و تنفر حسی داشته باشی. آن مردک چاق و خرفت خیلی مردتر از آدریان پست و نامرد بود.
سردم شده بود. دست دراز کردم و پتوی روی تخت را کشیدم و انداختم روی خودم.
این ماجرا باید طوری تمام می شد که من می خواستم.
چشمانم را بستم و سعی کردم به هر چیزی فکر کنم به جز آدریان!
#ادامه_دارد...
#الهام_تیموری
🏡 #در_خانه_بمانیم
🕌مجتمع مذهبی فرهنگی
مسجدالرضا علیه السلام
@masjedorezadibaji
📚 #رمان
🌜 #چیزی_شبیه_تو
✍🏼 #الهام_تیموری
💠 #قسمت_صد_شصت_دوم
🕌 #اولین_رمان_تولیدی_مسجدالرضا
🏡#در_خانه_بمانیم
💢شنبه تا پنجشنبه ساعت ۲۲:۳۰💢
@masjedorezadibaji
🌜 #چیزی_شبیه_تو
✍🏼 #الهام_تیموری
💠 #قسمت_صد_شصت_دوم
🕌 #اولین_رمان_تولیدی_مسجدالرضا
🏡#در_خانه_بمانیم
💢شنبه تا پنجشنبه ساعت ۲۲:۳۰💢
@masjedorezadibaji
✍🏻📚✍🏻📚✍🏻📚
📚 #رمان
🌜 #چیزی_شبیه_تو
💠 #قسمت_صد_شصت_دوم
نمی دانم چند دقیقه یا حتی چند ساعت گذشته بود که لا به لای موسیقی بلندی که حتی مانع از خوابیدنم با آن شدت سر درد شده بود، صدایی مثل زمزمه به گوشم رسید.
انگار کسی چیزی می گفت. شاید هم من توهم زده بودم. با آن حال خرابی که داشتم، هیچ چیزی بعید نبود.
پتو را روی صورتم کشیدم و سعی کردم دوباره بخوابم. عمیق و بدون هیچ فکر مزخرفی!
ناگهان احساس کردم که دستگیره ی در تکان خورد. حتما خیال می کردم!
فشار چشم هایم را روی هم بیشتر کردم. اما نه... واقعا صدایی مثل بالا و پایین رفتن دستگیره به گوشم می خورد و از آنجا که فاصله ام با در اتاق زیاد نبود، به راحتی حسش می کردم.
وحشت زده پتو را کنار زدم و در جا نشستم، حالا به وضوح می دیدم حرکتش را. انگار کسی
سعی داشت وارد اتاقم شود.
دستگیره را تکان می داد و چیز های نا مفهومی می گفت. ترسیدم... اینجا چه خبر بود؟!
خیس عرق شده بودم. همه ی بدنم می لرزید، بلند شدم و با همه ی توانی که رو به اتمام بود خودم را پشت در رساندم و گوش تیز کردم.
صدای نحس جسپر بود که با حالتی کش دار و عجیب، چیزهایی می گفت. حتی با اینکه نمی دیدمش اما مشخص بود توی حال خودش نیست...
باورم نمی شد که در یک شب، قرار بود این همه اتفاقات بد و غیر قابل پیش بینی برایم بیفتد!
#ادامه_دارد...
#الهام_تیموری
🏡 #در_خانه_بمانیم
🕌مجتمع مذهبی فرهنگی
مسجدالرضا علیه السلام
@masjedorezadibaji
📚 #رمان
🌜 #چیزی_شبیه_تو
💠 #قسمت_صد_شصت_دوم
نمی دانم چند دقیقه یا حتی چند ساعت گذشته بود که لا به لای موسیقی بلندی که حتی مانع از خوابیدنم با آن شدت سر درد شده بود، صدایی مثل زمزمه به گوشم رسید.
انگار کسی چیزی می گفت. شاید هم من توهم زده بودم. با آن حال خرابی که داشتم، هیچ چیزی بعید نبود.
پتو را روی صورتم کشیدم و سعی کردم دوباره بخوابم. عمیق و بدون هیچ فکر مزخرفی!
ناگهان احساس کردم که دستگیره ی در تکان خورد. حتما خیال می کردم!
فشار چشم هایم را روی هم بیشتر کردم. اما نه... واقعا صدایی مثل بالا و پایین رفتن دستگیره به گوشم می خورد و از آنجا که فاصله ام با در اتاق زیاد نبود، به راحتی حسش می کردم.
وحشت زده پتو را کنار زدم و در جا نشستم، حالا به وضوح می دیدم حرکتش را. انگار کسی
سعی داشت وارد اتاقم شود.
دستگیره را تکان می داد و چیز های نا مفهومی می گفت. ترسیدم... اینجا چه خبر بود؟!
خیس عرق شده بودم. همه ی بدنم می لرزید، بلند شدم و با همه ی توانی که رو به اتمام بود خودم را پشت در رساندم و گوش تیز کردم.
صدای نحس جسپر بود که با حالتی کش دار و عجیب، چیزهایی می گفت. حتی با اینکه نمی دیدمش اما مشخص بود توی حال خودش نیست...
باورم نمی شد که در یک شب، قرار بود این همه اتفاقات بد و غیر قابل پیش بینی برایم بیفتد!
#ادامه_دارد...
#الهام_تیموری
🏡 #در_خانه_بمانیم
🕌مجتمع مذهبی فرهنگی
مسجدالرضا علیه السلام
@masjedorezadibaji
📚 #رمان
🌜 #چیزی_شبیه_تو
✍🏼 #الهام_تیموری
💠 #قسمت_صد_شصت_سوم
🕌 #اولین_رمان_تولیدی_مسجدالرضا
🏡#در_خانه_بمانیم
💢شنبه تا پنجشنبه ساعت ۲۲:۳۰💢
@masjedorezadibaji
🌜 #چیزی_شبیه_تو
✍🏼 #الهام_تیموری
💠 #قسمت_صد_شصت_سوم
🕌 #اولین_رمان_تولیدی_مسجدالرضا
🏡#در_خانه_بمانیم
💢شنبه تا پنجشنبه ساعت ۲۲:۳۰💢
@masjedorezadibaji
✍🏻📚✍🏻📚✍🏻📚
📚 #رمان
🌜 #چیزی_شبیه_تو
💠 #قسمت_صد_شصت_سوم
کلید برق را زدم. از صدای مردک پیر مشخص بود حال طبیعی ندارد، به هیچ وجه نباید با او رو به رو می شدم.
به سختی نفسم را بیرون دادم و به سمت موبایلم حمله ور شدم. باید به کسی خبر می دادم، اما چه کسی؟
آدری که خودش در شرایط بهتری از جسپر نبود و درگیری های عاشقانه ی خاص خودش رو داشت!
حتی اگر می مردم هم با او تماس نمی گرفتم...
بچه های تیم هم که حتما از همین قماش بودند. نه دیگر نباید به کسی اعتماد می کردم.
کاپشن جینی که روی دسته صندلی بود را با عجله پوشیدم. هنوز با صدا و به سختی نفس می کشیدم و هنوز جسپر پشت در بود و حالا ضربه هایش به در شدت گرفته بود!
دقیقا نمی دانستم تصمیم به چه کاری دارم اما در لحظه مغزم هر چه فرمان می داد را انجام می دادم.
موبایل را چپاندم توی جیب کاپشن و تنها چیزی که برداشتم کیفم بود و به سمت پنجره دویدم.
خدا را شکر که اتاقم طبقه اول بود و می شد به راه فرارش امید بست! هنوز که فکر می کنم نمی فهمم چه قدرتی در من جمع شده بود که این همه جسارت و شجاعت پیدا کردم برای فرار.
پایم را روی لبه دیواری که پایین تر از پنجره بود گذاشتم و با احتیاط فاصله مانده را پریدم پایین، درد عمیقی در زانویم پیچید.
آهم در آمد اما وقت فکر کردن نداشتم. اصلا به چه چیزی باید فکر می کردم جز رفتن؟
ترسیده بودم از قدرت و نفوذ جسپر بیشتر از هر چیز دیگری!
گریختن از مهلکه ای که برای رسیدن به آن چه شب ها که با ذوق نخوابیده بودم، فرار از جمعی که به هر کسی رسیدم پز بودن با آن ها را داده بودم...
نباید شلوغش می کردم، فقط باید می رفتم. خودم را لنگ لنگان به لابی هتل رساندم. نیمه شب شده و حالا تقریبا سکوت حکم فرما شده بود در همه جا.
دستی به موهای احتمالا آشفته م کشیدم و جوری که نظر کسی را جلب نکنم از رزوشن، تقاضای ماشینی برای برگشت کردم.
آن شب چطور برگشتم و در طول مسیر چه لعنت ها که به خودم نفرستادم را هنوز هم نمی توانم مرور کنم چون مو به تنم سیخ می کند. خاطرات لعنتی!
به سوفی که رسیدم انگار همه کس و کارم را دیده باشم، انگار کودکی شده بودم که وسط بازار شلوغ مادرش را گم کرده و حالا بعد از کلی غم و درد پیدایش کرده، جوری در آغوشش فرو رفتم که گویی مامن اصلی ام را پیدا کرده ام!
سوفی بیچاره با صورت خواب آلود و چشمان و دهانی نیمه باز فقط نگاهم می کرد وقتی آشفتگی ام را دید او هم مثل من آشفته شد.
آن شب حتی جلوی سوال های پی در پی سوفی مقاومت کردم و به زور قرص خواب شب را به صبح رساندم. عجب روز و شب بدی بود، هر چه اتفاق بد بود یک جا برایم افتاده بود!
#ادامه_دارد...
#الهام_تیموری
🏡 #در_خانه_بمانیم
🕌مجتمع مذهبی فرهنگی
مسجدالرضا علیه السلام
@masjedorezadibaji
📚 #رمان
🌜 #چیزی_شبیه_تو
💠 #قسمت_صد_شصت_سوم
کلید برق را زدم. از صدای مردک پیر مشخص بود حال طبیعی ندارد، به هیچ وجه نباید با او رو به رو می شدم.
به سختی نفسم را بیرون دادم و به سمت موبایلم حمله ور شدم. باید به کسی خبر می دادم، اما چه کسی؟
آدری که خودش در شرایط بهتری از جسپر نبود و درگیری های عاشقانه ی خاص خودش رو داشت!
حتی اگر می مردم هم با او تماس نمی گرفتم...
بچه های تیم هم که حتما از همین قماش بودند. نه دیگر نباید به کسی اعتماد می کردم.
کاپشن جینی که روی دسته صندلی بود را با عجله پوشیدم. هنوز با صدا و به سختی نفس می کشیدم و هنوز جسپر پشت در بود و حالا ضربه هایش به در شدت گرفته بود!
دقیقا نمی دانستم تصمیم به چه کاری دارم اما در لحظه مغزم هر چه فرمان می داد را انجام می دادم.
موبایل را چپاندم توی جیب کاپشن و تنها چیزی که برداشتم کیفم بود و به سمت پنجره دویدم.
خدا را شکر که اتاقم طبقه اول بود و می شد به راه فرارش امید بست! هنوز که فکر می کنم نمی فهمم چه قدرتی در من جمع شده بود که این همه جسارت و شجاعت پیدا کردم برای فرار.
پایم را روی لبه دیواری که پایین تر از پنجره بود گذاشتم و با احتیاط فاصله مانده را پریدم پایین، درد عمیقی در زانویم پیچید.
آهم در آمد اما وقت فکر کردن نداشتم. اصلا به چه چیزی باید فکر می کردم جز رفتن؟
ترسیده بودم از قدرت و نفوذ جسپر بیشتر از هر چیز دیگری!
گریختن از مهلکه ای که برای رسیدن به آن چه شب ها که با ذوق نخوابیده بودم، فرار از جمعی که به هر کسی رسیدم پز بودن با آن ها را داده بودم...
نباید شلوغش می کردم، فقط باید می رفتم. خودم را لنگ لنگان به لابی هتل رساندم. نیمه شب شده و حالا تقریبا سکوت حکم فرما شده بود در همه جا.
دستی به موهای احتمالا آشفته م کشیدم و جوری که نظر کسی را جلب نکنم از رزوشن، تقاضای ماشینی برای برگشت کردم.
آن شب چطور برگشتم و در طول مسیر چه لعنت ها که به خودم نفرستادم را هنوز هم نمی توانم مرور کنم چون مو به تنم سیخ می کند. خاطرات لعنتی!
به سوفی که رسیدم انگار همه کس و کارم را دیده باشم، انگار کودکی شده بودم که وسط بازار شلوغ مادرش را گم کرده و حالا بعد از کلی غم و درد پیدایش کرده، جوری در آغوشش فرو رفتم که گویی مامن اصلی ام را پیدا کرده ام!
سوفی بیچاره با صورت خواب آلود و چشمان و دهانی نیمه باز فقط نگاهم می کرد وقتی آشفتگی ام را دید او هم مثل من آشفته شد.
آن شب حتی جلوی سوال های پی در پی سوفی مقاومت کردم و به زور قرص خواب شب را به صبح رساندم. عجب روز و شب بدی بود، هر چه اتفاق بد بود یک جا برایم افتاده بود!
#ادامه_دارد...
#الهام_تیموری
🏡 #در_خانه_بمانیم
🕌مجتمع مذهبی فرهنگی
مسجدالرضا علیه السلام
@masjedorezadibaji
📚 #رمان
🌜 #چیزی_شبیه_تو
✍🏼 #الهام_تیموری
💠 #قسمت_صد_شصت_چهارم
🕌 #اولین_رمان_تولیدی_مسجدالرضا
🏡#در_خانه_بمانیم
💢شنبه تا پنجشنبه ساعت ۲۲:۳۰💢
@masjedorezadibaji
🌜 #چیزی_شبیه_تو
✍🏼 #الهام_تیموری
💠 #قسمت_صد_شصت_چهارم
🕌 #اولین_رمان_تولیدی_مسجدالرضا
🏡#در_خانه_بمانیم
💢شنبه تا پنجشنبه ساعت ۲۲:۳۰💢
@masjedorezadibaji
✍🏻📚✍🏻📚✍🏻📚
📚 #رمان
🌜 #چیزی_شبیه_تو
💠 #قسمت_صد_شصت_چهارم
اشک هایم را پاک کردم و نفسم را فوت کردم بیرون. عجب خاطرات تلخ و آزار دهنده ای.
گوش هایم را تیز کردم تا صدای خنده ی بلند آن زن که من را پرت کرده بود به پاریس و ماجراهای عجیب و غریبش را دوباره بشنوم اما به جز صدای تیک و تاک ساعت رو میزی، هیچ خبری نبود...
سکوت بود و سکوت.
چقدر پوست کلفت شده بودم من!
حتماً روزهایی که گذرانده بودم، سخت تر از حالا و آدم هایی که به آن ها اعتماد کرده بودم، غریبه تر از خانواده ی محمدصدرا بودند؛ پس نیازی نبود که زیاد یا حداقل به شدت آن روزها نگران شوم...
به نظرم می رسید محمد صدرا و خانوادهاش قابل اعتماد هستند.
مرا یاد کودکی ام می انداختند... یاد ایرانِ بچگی هایم و روزهای تلخ و شیرینی که این جا داشتم.
اصلا چرا نباید دنبال حدیقه می گشتم؟ چرا نباید از گذشته بیشتر خبردار می شدم؟
مگر نه این که او جزئی از تمام زندگیم بود!؟ جزئی که تار و مبهم مانده بود و من باید این نقطه ی پر از ابهام را هم شفاف میکردم... یا تیره می شد و یا روشن!
به مبل تکیه دادم، پاهایم را روی میز دراز کردم و به تنها چیزی که جلوی چشمم بود زل زدم...
تلفن قدیمی سبز رنگ هتل که زیر نور آباژور، سایه ی عجیبی انداخته بود.
فکر کردم که احتمالا دلیل حضورش در اتاق های چنین هتل شیکی، بابت نوستالژی بودنش باشد.
من را یاد تلفن خانه ننه حلیمه انداخت.
در تمام این سالها فرار کرده بودم از چیزی که بخشی از وجودم و در واقع بخشی از حقیقت زندگیام بود!
مثل همین وسیله ی قدیمی که مشابه تلفن خانه ننه حلیمه بود.
قرمز بود و جذاب. در عالم بچگی چشم هر کس را که دور می دیدم سراغش می رفتم و انگشت های کوچکم را توی شماره گیرش میانداختم و با آخرین توان می کشیدم عقب و رهایش می کردم. چه صدای دلنشینی داشت و چه چرخش جادویی ای.
بلند شدم و کنار میز پایه بلندِ تلفن ایستادم بدون اینکه گوشی را بردارم همین کار را بارها تکرار کردم و بین گریه، با عشق خندیدم!
وقتی یک صدا و یک حس نوستالژی، شیرینی گذشته را زیر زبان می آوَرد پس حتما دیدن هر چیزی که به گذشته وصل می شد هم کمتر از این عمل نمی کرد!
حدیقه هم، گذشته و حال و آینده ی من بود...
حالا یا حقیقت اصلی را از زبان خودش می شنیدم و می فهمیدم و مثل قبل ترها از او بیزار می شدم و بر می گشتم به ترکیه...
و یا با فهمیدن نکته های جدید، نظرم به خیلی چیزها تغییر می کرد.
#ادامه_دارد...
#الهام_تیموری
🏡#در_خانه_بمانیم
🕌مجتمع مذهبی فرهنگی
مسجدالرضا علیه السلام
@masjedorezadibaji
📚 #رمان
🌜 #چیزی_شبیه_تو
💠 #قسمت_صد_شصت_چهارم
اشک هایم را پاک کردم و نفسم را فوت کردم بیرون. عجب خاطرات تلخ و آزار دهنده ای.
گوش هایم را تیز کردم تا صدای خنده ی بلند آن زن که من را پرت کرده بود به پاریس و ماجراهای عجیب و غریبش را دوباره بشنوم اما به جز صدای تیک و تاک ساعت رو میزی، هیچ خبری نبود...
سکوت بود و سکوت.
چقدر پوست کلفت شده بودم من!
حتماً روزهایی که گذرانده بودم، سخت تر از حالا و آدم هایی که به آن ها اعتماد کرده بودم، غریبه تر از خانواده ی محمدصدرا بودند؛ پس نیازی نبود که زیاد یا حداقل به شدت آن روزها نگران شوم...
به نظرم می رسید محمد صدرا و خانوادهاش قابل اعتماد هستند.
مرا یاد کودکی ام می انداختند... یاد ایرانِ بچگی هایم و روزهای تلخ و شیرینی که این جا داشتم.
اصلا چرا نباید دنبال حدیقه می گشتم؟ چرا نباید از گذشته بیشتر خبردار می شدم؟
مگر نه این که او جزئی از تمام زندگیم بود!؟ جزئی که تار و مبهم مانده بود و من باید این نقطه ی پر از ابهام را هم شفاف میکردم... یا تیره می شد و یا روشن!
به مبل تکیه دادم، پاهایم را روی میز دراز کردم و به تنها چیزی که جلوی چشمم بود زل زدم...
تلفن قدیمی سبز رنگ هتل که زیر نور آباژور، سایه ی عجیبی انداخته بود.
فکر کردم که احتمالا دلیل حضورش در اتاق های چنین هتل شیکی، بابت نوستالژی بودنش باشد.
من را یاد تلفن خانه ننه حلیمه انداخت.
در تمام این سالها فرار کرده بودم از چیزی که بخشی از وجودم و در واقع بخشی از حقیقت زندگیام بود!
مثل همین وسیله ی قدیمی که مشابه تلفن خانه ننه حلیمه بود.
قرمز بود و جذاب. در عالم بچگی چشم هر کس را که دور می دیدم سراغش می رفتم و انگشت های کوچکم را توی شماره گیرش میانداختم و با آخرین توان می کشیدم عقب و رهایش می کردم. چه صدای دلنشینی داشت و چه چرخش جادویی ای.
بلند شدم و کنار میز پایه بلندِ تلفن ایستادم بدون اینکه گوشی را بردارم همین کار را بارها تکرار کردم و بین گریه، با عشق خندیدم!
وقتی یک صدا و یک حس نوستالژی، شیرینی گذشته را زیر زبان می آوَرد پس حتما دیدن هر چیزی که به گذشته وصل می شد هم کمتر از این عمل نمی کرد!
حدیقه هم، گذشته و حال و آینده ی من بود...
حالا یا حقیقت اصلی را از زبان خودش می شنیدم و می فهمیدم و مثل قبل ترها از او بیزار می شدم و بر می گشتم به ترکیه...
و یا با فهمیدن نکته های جدید، نظرم به خیلی چیزها تغییر می کرد.
#ادامه_دارد...
#الهام_تیموری
🏡#در_خانه_بمانیم
🕌مجتمع مذهبی فرهنگی
مسجدالرضا علیه السلام
@masjedorezadibaji
📚 #رمان
🌜 #چیزی_شبیه_تو
✍🏼 #الهام_تیموری
💠 #قسمت_صد_شصت_پنجم
🕌 #اولین_رمان_تولیدی_مسجدالرضا
🏡#در_خانه_بمانیم
💢شنبه تا پنجشنبه ساعت ۲۲:۳۰💢
@masjedorezadibaji
🌜 #چیزی_شبیه_تو
✍🏼 #الهام_تیموری
💠 #قسمت_صد_شصت_پنجم
🕌 #اولین_رمان_تولیدی_مسجدالرضا
🏡#در_خانه_بمانیم
💢شنبه تا پنجشنبه ساعت ۲۲:۳۰💢
@masjedorezadibaji
✍🏻📚✍🏻📚✍🏻📚
📚 #رمان
🌜 #چیزی_شبیه_تو
💠 #قسمت_صد_شصت_پنجم
کنار پنجره رفتم و بازش کردم و نفس عمیقی کشیدم.
چه خوب که در هوای کشور خودم نفس می کشیدم...
کشور خودم! وطنم... میهن...
چه واژه ی غریب و در عین حال شیرینی. چقدر فرق است بین غریب بودن و نبودن.
چشم چرخاندم و شهر را با تمام نقاط نورانی اش از نظر گذرانم.
چه بد بود که در شهر کودکی ام از تمام این خانه ها با چراغ های روشن، تنها اتاق کوچک هتل نصیب من شده بود.
باید خودم تکلیف زندگی ام را معلوم می کردم. کسی چه می دانست، شاید خدا محمدصدرا را برای همین جلوی پایم گذاشته بود.
یادم آمد که دایی عباد همیشه وقتی مادرم را آرام می کرد به او می گفت: "بی قراری نکن حدیقه... هر چیزی که خدا توی زندگی آدم می گذاره یه حکمتی داشته. هیچی اتفاقی نیست خواهره من، حتی همین پشه ای که با دست پسش می زنی"
پس حتما پشتِ بودن محمدصدرا هم حکمتی پنهان شده بود؛ مثل همین حرفی که دایی عباد می زد.
شاید حکمتِ بودنش، وصل کردن من به گذشته باشد. تنهایی و بدبختی چقدر من را فیلسوف کرده بود. نیشخند زدم.
باید می رفتم و اصل ماجرا را به محمد صدرا می گفتم و رسما از او درخواست کمک می کردم، تا کمکم کند به گذشته ام وصل شوم و گمشده هایم را پیدا کنم.
این بهترین گزینه بود و قطعا عملی می شد. با تصور چهره اش، لبخند کش داری روی لبم نشست و به تخت و گوشی ام پناه بردم.
***
چند دقیقه ای می شد که پشت در خانه ی محمدصدرا ایستاده بودم.
باران، تازه شروع به باریدن کرده بود و من بدون چتر و بی هیچ سر پناهی ایستاده بودم و دست دست می کردم برای فشردن زنگ خانه.
نمی دانستم خانواده اش با دیدن من، آن هم انقدر بی وقت و دم غروب، چه عکس العملی نشان می دهند.
اگر از کاری که می خواستم بکنم مطمئن بودم تا حالا صد بار زنگ را فشرده بودم.
اما دلواپس بودم، اگر از اینجا هم رانده می شدم باید چه میکردم؟
هرچند شاید اگر از خوش برخورد بودن آن ها مطمئن نبودم، وسط چنین حال خرابی راهم را به این سو کج نمی کردم.
بعد از همان مهمانی کوتاه، فهمیده بودم که چقدر قابل اعتمادند. حتماً به من کمک می کردند.
دلم می خواست حرف هایم را به کسی می گفتم تا خالی شوم و چه کسی بهتر از آن ها؟!
در بهترین و محترمانه ترین حالت می شد که قبلا به صدرا زنگ بزنم و اطلاع بدهم از آمدنم ولی چنین کاری نکرده بودم!
حوصله ی مبادی آداب بودن و تعارف رد و بدل کردن را هم نداشتم...
بالاخره تصمیمم را گرفتم. پُر بودم و داشتم سرریز می شدم.
زنگ طبقه ی اول را زدم... بعد از چند ثانیه صدایی مردانه گفت:
_بله؟
قطعا محمدصدرا نبود، سن و سال صدا به پدرش هم نمی خورد، پس حتما برادر کوچکش بود، محمد سعید!
#ادامه_دارد...
#الهام_تیموری
🏡#در_خانه_بمانیم
🕌مجتمع مذهبی فرهنگی
مسجدالرضا علیه السلام
@masjedorezadibaji
📚 #رمان
🌜 #چیزی_شبیه_تو
💠 #قسمت_صد_شصت_پنجم
کنار پنجره رفتم و بازش کردم و نفس عمیقی کشیدم.
چه خوب که در هوای کشور خودم نفس می کشیدم...
کشور خودم! وطنم... میهن...
چه واژه ی غریب و در عین حال شیرینی. چقدر فرق است بین غریب بودن و نبودن.
چشم چرخاندم و شهر را با تمام نقاط نورانی اش از نظر گذرانم.
چه بد بود که در شهر کودکی ام از تمام این خانه ها با چراغ های روشن، تنها اتاق کوچک هتل نصیب من شده بود.
باید خودم تکلیف زندگی ام را معلوم می کردم. کسی چه می دانست، شاید خدا محمدصدرا را برای همین جلوی پایم گذاشته بود.
یادم آمد که دایی عباد همیشه وقتی مادرم را آرام می کرد به او می گفت: "بی قراری نکن حدیقه... هر چیزی که خدا توی زندگی آدم می گذاره یه حکمتی داشته. هیچی اتفاقی نیست خواهره من، حتی همین پشه ای که با دست پسش می زنی"
پس حتما پشتِ بودن محمدصدرا هم حکمتی پنهان شده بود؛ مثل همین حرفی که دایی عباد می زد.
شاید حکمتِ بودنش، وصل کردن من به گذشته باشد. تنهایی و بدبختی چقدر من را فیلسوف کرده بود. نیشخند زدم.
باید می رفتم و اصل ماجرا را به محمد صدرا می گفتم و رسما از او درخواست کمک می کردم، تا کمکم کند به گذشته ام وصل شوم و گمشده هایم را پیدا کنم.
این بهترین گزینه بود و قطعا عملی می شد. با تصور چهره اش، لبخند کش داری روی لبم نشست و به تخت و گوشی ام پناه بردم.
***
چند دقیقه ای می شد که پشت در خانه ی محمدصدرا ایستاده بودم.
باران، تازه شروع به باریدن کرده بود و من بدون چتر و بی هیچ سر پناهی ایستاده بودم و دست دست می کردم برای فشردن زنگ خانه.
نمی دانستم خانواده اش با دیدن من، آن هم انقدر بی وقت و دم غروب، چه عکس العملی نشان می دهند.
اگر از کاری که می خواستم بکنم مطمئن بودم تا حالا صد بار زنگ را فشرده بودم.
اما دلواپس بودم، اگر از اینجا هم رانده می شدم باید چه میکردم؟
هرچند شاید اگر از خوش برخورد بودن آن ها مطمئن نبودم، وسط چنین حال خرابی راهم را به این سو کج نمی کردم.
بعد از همان مهمانی کوتاه، فهمیده بودم که چقدر قابل اعتمادند. حتماً به من کمک می کردند.
دلم می خواست حرف هایم را به کسی می گفتم تا خالی شوم و چه کسی بهتر از آن ها؟!
در بهترین و محترمانه ترین حالت می شد که قبلا به صدرا زنگ بزنم و اطلاع بدهم از آمدنم ولی چنین کاری نکرده بودم!
حوصله ی مبادی آداب بودن و تعارف رد و بدل کردن را هم نداشتم...
بالاخره تصمیمم را گرفتم. پُر بودم و داشتم سرریز می شدم.
زنگ طبقه ی اول را زدم... بعد از چند ثانیه صدایی مردانه گفت:
_بله؟
قطعا محمدصدرا نبود، سن و سال صدا به پدرش هم نمی خورد، پس حتما برادر کوچکش بود، محمد سعید!
#ادامه_دارد...
#الهام_تیموری
🏡#در_خانه_بمانیم
🕌مجتمع مذهبی فرهنگی
مسجدالرضا علیه السلام
@masjedorezadibaji
📚 #رمان
🌜 #چیزی_شبیه_تو
✍🏼 #الهام_تیموری
💠 #قسمت_صد_شصت_ششم
🕌 #اولین_رمان_تولیدی_مسجدالرضا
🏡#در_خانه_بمانیم
💢شنبه تا پنجشنبه ساعت ۲۲:۳۰💢
@masjedorezadibaji
🌜 #چیزی_شبیه_تو
✍🏼 #الهام_تیموری
💠 #قسمت_صد_شصت_ششم
🕌 #اولین_رمان_تولیدی_مسجدالرضا
🏡#در_خانه_بمانیم
💢شنبه تا پنجشنبه ساعت ۲۲:۳۰💢
@masjedorezadibaji
✍🏻📚✍🏻📚✍🏻📚
📚 #رمان
🌜 #چیزی_شبیه_تو
💠 #قسمت_صد_شصت_ششم
تکیه زدم به دیوار و گفتم:
_هیما هستم... دوست صدرا
صدای پچ پچ دوری از آن طرف شنیده می شد، کاش خود صدرا برای استقبال آمده بود!
خیلی طول نکشید که در باز شد. راه را بلد بودم. بدون این که به چپ و راست نگاه کنم پارکینگ را پشت سر گذاشتم و به پله ها رسیدم.
ای کاش توی هتل، به جای گشتن و چرخ زدن در اینستا، چشمانم را بسته و خوابیده بودم، اما خب چه فایده؟ بالاخره که می فهمیدم.
اگر امروز هم موبایلم را چک نکرده بودم بالاخره که به اینستای جاوید سر می زدم.
تقصیر دلم بود که هنوز دنبال راهی می گشت برای رفع دلتنگی... دنبال عکس جدیدی از او...
چه خبر داشتم دلتنگی ام قرار است با عکس جدید جاوید، کنار پسر کوچکش رفع شود!
با برادر کوچکی که احتمالا کمی زودتر از موعد به دنیا آمده بود.
طفلک بیچاره حتما فکر کرده بود اتفاقات شیرینی در انتظارش است ولی از آنجایی که پدر جفتمان یکی بود، حس می کردم زود و شاید هم اصلا بیخود به دنیا آمده!
احساس نفرت سر تا پایم را گرفته بود، درست زمانی که دلم نرم تر شده و فکر می کردم شاید ته دل جاوید خان هم برای من تنگ شده، با خنده ی سرخوشش و چشمانی که شادی اش را فریاد می زد رو به رو شده بودم... آن هم کنار تخت ساچلین!
خدایا... انگار هر بار می خواست روزنه ای چیزی ته دلم باز شود دستی سیاه و پلید این وسط واسطه می شد برای کور کردن تمام روزنه ها!
با حرص پله ها را توی تاریکی بالا رفتم. گویی به کسی پناه می بردم برای شکایت!
برق راهرو روشن شد. مادر محمدصدرا چادر به سر میان چهارچوب در ایستاده و با چشمانی متعجب نگاهم می کرد.
پشت سرش، محمدسعید، همان پسری که چند روز قبل توی مغازه دیده بودمش ایستاده و همانطور که دست هایش را توی جیب گرمکنش گذاشته بود، برعکس مادرش با کنجکاوی نگاهم می کرد.
پس صدرا کجا بود؟ آن هم این وقت روز؟
بدون این که به چیزی فکر کنم، خودم را توی بغل فاطی خانم انداختم.
با محبت من را پذیرفت. آغوشش گرم بود... هنوز توی بغلش بودم که گفت:
_خیر باشه ایشالا هیما جان. اتفاقی افتاده؟ از خانوادت خبری شده؟
خودم را عقب و بینی ام را بالا کشیدم. با حسرت جواب دادم:
_بله. از خانوادم خبری شده
_چطور؟ چه خبری؟
یعنی از من هول تر و عجول تر بود برای شنیدن از خانواده ی گم شده ام؟ انقدر که حتی قبل از تعارف کردن به داخل، داشت سوال می پرسید.
بی توجه به پسرش و با لحنی ملتمس که کمتر در خودم سراغ داشتم گفتم:
_می تونم بیام تو؟ می خوام... می خوام باهاتون حرف بزنم... اگه می شه!
حالا تقریبا شالم از سرم افتاده بود، این را از گردش ناگهانی سر سعید به سمتی دیگر فهمیدم.
_فدات شم عزیزم، خدا مرگم بده اصلا حواسم پرت شد یهو اینجوری دیدمت حتی تعارف نکردم بیای تو... بفرما تو عزیزم... بیا تو
#ادامه_دارد...
#الهام_تیموری
🏡#در_خانه_بمانیم
🕌مجتمع مذهبی فرهنگی
مسجدالرضا علیه السلام
@masjedorezadibaji
📚 #رمان
🌜 #چیزی_شبیه_تو
💠 #قسمت_صد_شصت_ششم
تکیه زدم به دیوار و گفتم:
_هیما هستم... دوست صدرا
صدای پچ پچ دوری از آن طرف شنیده می شد، کاش خود صدرا برای استقبال آمده بود!
خیلی طول نکشید که در باز شد. راه را بلد بودم. بدون این که به چپ و راست نگاه کنم پارکینگ را پشت سر گذاشتم و به پله ها رسیدم.
ای کاش توی هتل، به جای گشتن و چرخ زدن در اینستا، چشمانم را بسته و خوابیده بودم، اما خب چه فایده؟ بالاخره که می فهمیدم.
اگر امروز هم موبایلم را چک نکرده بودم بالاخره که به اینستای جاوید سر می زدم.
تقصیر دلم بود که هنوز دنبال راهی می گشت برای رفع دلتنگی... دنبال عکس جدیدی از او...
چه خبر داشتم دلتنگی ام قرار است با عکس جدید جاوید، کنار پسر کوچکش رفع شود!
با برادر کوچکی که احتمالا کمی زودتر از موعد به دنیا آمده بود.
طفلک بیچاره حتما فکر کرده بود اتفاقات شیرینی در انتظارش است ولی از آنجایی که پدر جفتمان یکی بود، حس می کردم زود و شاید هم اصلا بیخود به دنیا آمده!
احساس نفرت سر تا پایم را گرفته بود، درست زمانی که دلم نرم تر شده و فکر می کردم شاید ته دل جاوید خان هم برای من تنگ شده، با خنده ی سرخوشش و چشمانی که شادی اش را فریاد می زد رو به رو شده بودم... آن هم کنار تخت ساچلین!
خدایا... انگار هر بار می خواست روزنه ای چیزی ته دلم باز شود دستی سیاه و پلید این وسط واسطه می شد برای کور کردن تمام روزنه ها!
با حرص پله ها را توی تاریکی بالا رفتم. گویی به کسی پناه می بردم برای شکایت!
برق راهرو روشن شد. مادر محمدصدرا چادر به سر میان چهارچوب در ایستاده و با چشمانی متعجب نگاهم می کرد.
پشت سرش، محمدسعید، همان پسری که چند روز قبل توی مغازه دیده بودمش ایستاده و همانطور که دست هایش را توی جیب گرمکنش گذاشته بود، برعکس مادرش با کنجکاوی نگاهم می کرد.
پس صدرا کجا بود؟ آن هم این وقت روز؟
بدون این که به چیزی فکر کنم، خودم را توی بغل فاطی خانم انداختم.
با محبت من را پذیرفت. آغوشش گرم بود... هنوز توی بغلش بودم که گفت:
_خیر باشه ایشالا هیما جان. اتفاقی افتاده؟ از خانوادت خبری شده؟
خودم را عقب و بینی ام را بالا کشیدم. با حسرت جواب دادم:
_بله. از خانوادم خبری شده
_چطور؟ چه خبری؟
یعنی از من هول تر و عجول تر بود برای شنیدن از خانواده ی گم شده ام؟ انقدر که حتی قبل از تعارف کردن به داخل، داشت سوال می پرسید.
بی توجه به پسرش و با لحنی ملتمس که کمتر در خودم سراغ داشتم گفتم:
_می تونم بیام تو؟ می خوام... می خوام باهاتون حرف بزنم... اگه می شه!
حالا تقریبا شالم از سرم افتاده بود، این را از گردش ناگهانی سر سعید به سمتی دیگر فهمیدم.
_فدات شم عزیزم، خدا مرگم بده اصلا حواسم پرت شد یهو اینجوری دیدمت حتی تعارف نکردم بیای تو... بفرما تو عزیزم... بیا تو
#ادامه_دارد...
#الهام_تیموری
🏡#در_خانه_بمانیم
🕌مجتمع مذهبی فرهنگی
مسجدالرضا علیه السلام
@masjedorezadibaji
📚 #رمان
🌜 #چیزی_شبیه_تو
✍🏼 #الهام_تیموری
💠 #قسمت_صد_شصت_هفتم
🕌 #اولین_رمان_تولیدی_مسجدالرضا
🏡#در_خانه_بمانیم
💢شنبه تا پنجشنبه ساعت ۲۲:۳۰💢
@masjedorezadibaji
🌜 #چیزی_شبیه_تو
✍🏼 #الهام_تیموری
💠 #قسمت_صد_شصت_هفتم
🕌 #اولین_رمان_تولیدی_مسجدالرضا
🏡#در_خانه_بمانیم
💢شنبه تا پنجشنبه ساعت ۲۲:۳۰💢
@masjedorezadibaji
✍🏻📚✍🏻📚✍🏻📚
📚 #رمان
🌜 #چیزی_شبیه_تو
💠 #قسمت_صد_شصت_هفتم
شال را دوباره روی سرم انداختم و دنبالش راه افتادم.
از رفتار سعید می شد فهمید که از بودن من آنجا و رابطه ی صمیمانه ی مادرش با این مهمان ناخوانده گیج شده.
شاید کسی از من به او چیزی نگفته بود؛ یا از این که بد موقع و بی خبر مهمانشان و در واقع مزاحمشان شده بودم ناراضی و معذب بود!
فاطی خانم اما، همانطور که حدس زده بودم با محبت من را پذیرفت.
از این بابت نفس راحتی کشیدم ولی با وارد شدن به خانه و همین که فهمیدم از صدرا تقریبا هیچ اثری نیست به یکباره ته دلم خالی شد.
مثل بچه ای که پدرش را گم کرده... ولی او که زندگی مستقلی نداشت. پس حتما هر جا بود سر و کله اش پیدا می شد.
تمام فضای خانه پر شده بود از بوی غذایی که خیلی آشنا می آمد، اما هرچه به مغزم فشار آوردم بدتر ارور می داد. حالم مثل تمام چند وقت اخیر ناخوش بود.
چه جای خوبی آمده بودم. بدون این که منتظر تعارف یا راهنمایی باشم توی یکی از مبل های پذیرایی فرو رفتم.
فاطی خانم به سمت آشپزخانه رفت ولی پسرش هنوز جلوی در ایستاده بود.
_محمد سعید؟ اون بخاری رو یکم زیاد کن تا هیما جان گرم بشه...
زیرلب تکرار کرد:
_هیما جان؟!
و با گردنی کج و ابرویی بالا انداخته به من خیره شد. از طرز نگاه پر از پرسشش خوشم نمی آمد. کیفم را کنار مبل گذاشتم و با لحنی نیش دار گفتم:
_چیزی اذیتت می کنه؟! تو ایران رسم نیست مهمون یهویی داشته باشید؟
_چی بگم والا...
از رک بودنم متعجب تر شد ولی به روی خودش نیاورد. کنار بخاری نشست و کاری را که مادرش گفته بود انجام داد.
صدای تلویزون زیاد بود و فوتبال پخش می شد. از بالش های جلوی تلویزیون و پوست های تخمه ای که اطراف آن ریخته شده بود، معلوم بود سخت مشغول دیدن مسابقه بوده و خب حتما من آرامشش را به هم ریخته بودم.
فاطی خانوم به طرفم آمد و گفت:
_بیا عزیزم یه چایی نبات بخور گرم شی. حالا وسط مسافرت یه وقت سرما نخورده باشی! آخ آخ، ببین چقدرم خیس شدی.
درست می گفت. لباس هایم خیس شده بود و لرز خفیفی سر تا پایم را گرفته بود.
قبل از این که لیوان چای را بردارم، دستم را گرفت و گفت:
_اینجوری که نمی شه، پاشو پاشو اول لباس هات رو عوض کن.
بینی ام را بالا کشیدم و گفتم:
_من که لباسی ندارم. همین چایی رو بخورم گرم می شم.
_تو این خونه منم زندگی می کنم نا سلامتی، بالاخره یه دست لباس پیدا می شه که شما بپوشی. پاشو قربونت. یا علی
#ادامه_دارد...
#الهام_تیموری
🏡#در_خانه_بمانیم
🕌مجتمع مذهبی فرهنگی
مسجدالرضا علیه السلام
@masjedorezadibaji
📚 #رمان
🌜 #چیزی_شبیه_تو
💠 #قسمت_صد_شصت_هفتم
شال را دوباره روی سرم انداختم و دنبالش راه افتادم.
از رفتار سعید می شد فهمید که از بودن من آنجا و رابطه ی صمیمانه ی مادرش با این مهمان ناخوانده گیج شده.
شاید کسی از من به او چیزی نگفته بود؛ یا از این که بد موقع و بی خبر مهمانشان و در واقع مزاحمشان شده بودم ناراضی و معذب بود!
فاطی خانم اما، همانطور که حدس زده بودم با محبت من را پذیرفت.
از این بابت نفس راحتی کشیدم ولی با وارد شدن به خانه و همین که فهمیدم از صدرا تقریبا هیچ اثری نیست به یکباره ته دلم خالی شد.
مثل بچه ای که پدرش را گم کرده... ولی او که زندگی مستقلی نداشت. پس حتما هر جا بود سر و کله اش پیدا می شد.
تمام فضای خانه پر شده بود از بوی غذایی که خیلی آشنا می آمد، اما هرچه به مغزم فشار آوردم بدتر ارور می داد. حالم مثل تمام چند وقت اخیر ناخوش بود.
چه جای خوبی آمده بودم. بدون این که منتظر تعارف یا راهنمایی باشم توی یکی از مبل های پذیرایی فرو رفتم.
فاطی خانم به سمت آشپزخانه رفت ولی پسرش هنوز جلوی در ایستاده بود.
_محمد سعید؟ اون بخاری رو یکم زیاد کن تا هیما جان گرم بشه...
زیرلب تکرار کرد:
_هیما جان؟!
و با گردنی کج و ابرویی بالا انداخته به من خیره شد. از طرز نگاه پر از پرسشش خوشم نمی آمد. کیفم را کنار مبل گذاشتم و با لحنی نیش دار گفتم:
_چیزی اذیتت می کنه؟! تو ایران رسم نیست مهمون یهویی داشته باشید؟
_چی بگم والا...
از رک بودنم متعجب تر شد ولی به روی خودش نیاورد. کنار بخاری نشست و کاری را که مادرش گفته بود انجام داد.
صدای تلویزون زیاد بود و فوتبال پخش می شد. از بالش های جلوی تلویزیون و پوست های تخمه ای که اطراف آن ریخته شده بود، معلوم بود سخت مشغول دیدن مسابقه بوده و خب حتما من آرامشش را به هم ریخته بودم.
فاطی خانوم به طرفم آمد و گفت:
_بیا عزیزم یه چایی نبات بخور گرم شی. حالا وسط مسافرت یه وقت سرما نخورده باشی! آخ آخ، ببین چقدرم خیس شدی.
درست می گفت. لباس هایم خیس شده بود و لرز خفیفی سر تا پایم را گرفته بود.
قبل از این که لیوان چای را بردارم، دستم را گرفت و گفت:
_اینجوری که نمی شه، پاشو پاشو اول لباس هات رو عوض کن.
بینی ام را بالا کشیدم و گفتم:
_من که لباسی ندارم. همین چایی رو بخورم گرم می شم.
_تو این خونه منم زندگی می کنم نا سلامتی، بالاخره یه دست لباس پیدا می شه که شما بپوشی. پاشو قربونت. یا علی
#ادامه_دارد...
#الهام_تیموری
🏡#در_خانه_بمانیم
🕌مجتمع مذهبی فرهنگی
مسجدالرضا علیه السلام
@masjedorezadibaji