✍🏻📚✍🏻📚✍🏻📚
📚 #رمان
🌜 #چیزی_شبیه_تو
💠 #قسمت_سیصد_چهل_هشتم
قاشق را برمی دارم و بی هدف، قهوه را هم می زنم:
_آره. راستش نمی تونم برای همیشه اینجا بمونم عزیزه. روح من متعلق به ایرانه. جایی که متولد شدم. جایی که مادر و برادر و اقوامم هستن. اونجا بهم آرامش میده. وطنمه. دیگه مسافر نیستم. می فهمی چی میگم؟
_می فهمم اما پس ترکیه چی؟ جاوید و هامون و... اصلا کار و بارت و کلاسات چی میشن؟
_جاوید دیگه تنها نیست. اون ساچلین و مهرآنا و الین و هامون رو داره. میبینی که، خیلی هم به من نیاز نداره اما قضیهء مامان حدیقه فرق می کنه. دیگه واقعا نمی تونم بیشتر از این چشم انتظار نگهش دارم. من تنها عضوی هستم که از خانوادهش براش باقی مونده. همین حالام خیلی صبوری کرده. قرار بود زودتر ازین برگردم. کلاس چه اهمیتی داره در برابر مامانم؟ ضمنا یکی از دلایلم برای برنگشتن به ایران، روشن شدن تکلیفم با خودم بود. سر داستانِ محمدصدرا... که خب، حالا اونم داره تهش مشخص می شه.
انگشتم را می کشم روی خط میز. حین گفتن این جملات، چیزی به گلویم آویزان شده انگار. شبیه یک توپ گرد کوچولو که صدایم را از درون خراش می دهد:
_به امید خدا، به زودی ازدواج می کنه و میره سر خونه و زندگیش. مثل برادرش محمدسعید. اونوقت من خیلی راحتتر کنار مامان و خاله حوریه می مونم و توی همون کارگاه، که خداروشکر الان کلی رشد کرده، کارم رو شروع میکنم. در واقع نمونه ی اولیه طرح رو همونجا می زنیم و می دوزیم و اگه با استقبال روبه رو شد، یه تعدادی رو هم برای فروش میفرستیم پیش خودت که زحمتش رو بکشی. مطمئنم مشتری های خاصش رو زود پیدا می کنه.
دست روی دستِ ناقصم می گذارد و می گوید:
_می دونی که از یه خواهر واقعی بیشتر دوستت دارم و طاقت دو روز دوریت رو هم ندارم ولی اگه تصمیمت این هست و میلت رفتنِ به ایرانه، باشه عزیزم. حتما بهترین کار همینه. برو در امان خدا. نگران مزون و کار هم نباش. اینجا میشه شعبه دوم کارگاه ایرانت. هوم؟
لبخند می زنم. خوشحالم که هست و امیدوارم می کند به آینده. می دانم از قصد در مورد محمدصدرا حرفی نمی زند. من هم ادامه نمی دهم.
ذهنم مچاله شده و کنار کاغذ توی جیبم چسبیده. حس عجیبی دارم. دل توی دلم نیست. کاش می شد تلفن را بردارم و زنگ بزنم به ایران. از صدرا بپرسم و مطمئن بشوم که کجاست.
با دیدن پیام روی گوشی، فکرم پاره می شود. هاکان است. نوشته: "معذرت. گویا طرف خیلی شهر رو بلد نیست. اگه می شه این یه بارُ شما برو سر قرار. لطفا هم کنسلش نکن. یه آدرس سر راست براش فرستادم تا گم نشه. خودتم بلدی. ساعت پنج، توی کافه گالاتا منتظرته. آشناست، آبروداری کن."
کفری می شوم و می خواهم پیام کنسل کردن را بفرستم که ناگهان با دیدن اسم کافه، خلع سلاح می شوم. کافه گالاتا!
#ادامه_دارد...
#الهام_تیموری
🕌مجتمع مذهبی فرهنگی
مسجدالرضا علیه السلام
@masjedorezadibaji
📚 #رمان
🌜 #چیزی_شبیه_تو
💠 #قسمت_سیصد_چهل_هشتم
قاشق را برمی دارم و بی هدف، قهوه را هم می زنم:
_آره. راستش نمی تونم برای همیشه اینجا بمونم عزیزه. روح من متعلق به ایرانه. جایی که متولد شدم. جایی که مادر و برادر و اقوامم هستن. اونجا بهم آرامش میده. وطنمه. دیگه مسافر نیستم. می فهمی چی میگم؟
_می فهمم اما پس ترکیه چی؟ جاوید و هامون و... اصلا کار و بارت و کلاسات چی میشن؟
_جاوید دیگه تنها نیست. اون ساچلین و مهرآنا و الین و هامون رو داره. میبینی که، خیلی هم به من نیاز نداره اما قضیهء مامان حدیقه فرق می کنه. دیگه واقعا نمی تونم بیشتر از این چشم انتظار نگهش دارم. من تنها عضوی هستم که از خانوادهش براش باقی مونده. همین حالام خیلی صبوری کرده. قرار بود زودتر ازین برگردم. کلاس چه اهمیتی داره در برابر مامانم؟ ضمنا یکی از دلایلم برای برنگشتن به ایران، روشن شدن تکلیفم با خودم بود. سر داستانِ محمدصدرا... که خب، حالا اونم داره تهش مشخص می شه.
انگشتم را می کشم روی خط میز. حین گفتن این جملات، چیزی به گلویم آویزان شده انگار. شبیه یک توپ گرد کوچولو که صدایم را از درون خراش می دهد:
_به امید خدا، به زودی ازدواج می کنه و میره سر خونه و زندگیش. مثل برادرش محمدسعید. اونوقت من خیلی راحتتر کنار مامان و خاله حوریه می مونم و توی همون کارگاه، که خداروشکر الان کلی رشد کرده، کارم رو شروع میکنم. در واقع نمونه ی اولیه طرح رو همونجا می زنیم و می دوزیم و اگه با استقبال روبه رو شد، یه تعدادی رو هم برای فروش میفرستیم پیش خودت که زحمتش رو بکشی. مطمئنم مشتری های خاصش رو زود پیدا می کنه.
دست روی دستِ ناقصم می گذارد و می گوید:
_می دونی که از یه خواهر واقعی بیشتر دوستت دارم و طاقت دو روز دوریت رو هم ندارم ولی اگه تصمیمت این هست و میلت رفتنِ به ایرانه، باشه عزیزم. حتما بهترین کار همینه. برو در امان خدا. نگران مزون و کار هم نباش. اینجا میشه شعبه دوم کارگاه ایرانت. هوم؟
لبخند می زنم. خوشحالم که هست و امیدوارم می کند به آینده. می دانم از قصد در مورد محمدصدرا حرفی نمی زند. من هم ادامه نمی دهم.
ذهنم مچاله شده و کنار کاغذ توی جیبم چسبیده. حس عجیبی دارم. دل توی دلم نیست. کاش می شد تلفن را بردارم و زنگ بزنم به ایران. از صدرا بپرسم و مطمئن بشوم که کجاست.
با دیدن پیام روی گوشی، فکرم پاره می شود. هاکان است. نوشته: "معذرت. گویا طرف خیلی شهر رو بلد نیست. اگه می شه این یه بارُ شما برو سر قرار. لطفا هم کنسلش نکن. یه آدرس سر راست براش فرستادم تا گم نشه. خودتم بلدی. ساعت پنج، توی کافه گالاتا منتظرته. آشناست، آبروداری کن."
کفری می شوم و می خواهم پیام کنسل کردن را بفرستم که ناگهان با دیدن اسم کافه، خلع سلاح می شوم. کافه گالاتا!
#ادامه_دارد...
#الهام_تیموری
🕌مجتمع مذهبی فرهنگی
مسجدالرضا علیه السلام
@masjedorezadibaji
📚 #رمان
🌜 #چیزی_شبیه_تو
✍🏼 #الهام_تیموری
💠 #قسمت_سیصد_چهل_نهم
🕌 #اولین_رمان_تولیدی_مسجدالرضا
💢شنبه تا چهارشنبه ساعت ۲۲:۳۰💢
@masjedorezadibaji
🌜 #چیزی_شبیه_تو
✍🏼 #الهام_تیموری
💠 #قسمت_سیصد_چهل_نهم
🕌 #اولین_رمان_تولیدی_مسجدالرضا
💢شنبه تا چهارشنبه ساعت ۲۲:۳۰💢
@masjedorezadibaji
✍🏻📚✍🏻📚✍🏻📚
📚 #رمان
🌜 #چیزی_شبیه_تو
💠 #قسمت_سیصد_چهل_نهم
آه می کشم و یاد اولین قرارم با محمدصدرا می افتم. درست همانجا بود. چشمم پر از اشک می شود.
لحظه به لحظهء آن دیدار در ذهنم زنده می شود. چرا یاد صدرا امروز انقدر سمج شده و به جانم افتاده؟ آن هم درست وقتی که نباید...
به قول مامان حدیقه:"شاید امتحان الهی باشه. بی حکمت که نیست چیزی." من امتحان دهندهء خوبی می شوم؟ بعید می دانم. هنوز آنقدرها محکم نشده ام ولی امام حسین حتما هوایم را دارد. حالا چرا تقدیر برخلاف دعا و آرزوهایم می چرخد نمی دانم و کمی دلخورم اما به طرز عجیبی حس می کنم باید تسلیم باشم.
حتما حکمتی در این دعوت نطلبیده هم هست. بارها توی این یکی دو سال، هر وقت که دلتنگ می شدم، به همین کافه سر زدم و پشت همان میز تجدید خاطره کردم.
شاید حالا هم باید برای آخرین بار می رفتم... لبخند کجی می زنم و به ساعت نگاه می کنم.
تاکسی می گیرم و بعد از خداحافظی با عزیزه راهی می شوم. از دیر رسیدن خوشم نمی آید. توی ماشین که می نشینم، کاغذ را نگاه می کنم و بو می کشم. چه توجیهی می شود برایش تراشید؟ هیچی!
ماشین پشت چراغ قرمز که میایستد، به عابرین پیاده نگاه می کنم. حتما هرکدام، شبیه به من، داستان زندگی پر فراز و نشیبی دارند ولی حالا فقط در حال عبوراند.
باید گذر کرد. هم خوبی و خوشیها می گذرند و هم بدی و سختیها و هیچ چیز جاودانه نیست.
به صورت مردها و پسران جوان دقت میکنم. برایم جذاب نیستند. غریبه های در حال عبوراند فقط.
بعد از محمدصدرا، هیچ مردی به چشمم نمی آید. قبلترها ظاهر به شدت برایم اهمیت داشت ولی تازگیها باطن و تفکر و اعتقاد و شخصیت است که می تواند جذبم کند. انگار از یک جایی به بعد آنچه برایت مهم می شود، طرز فکر آدمهاست نه قیافه و تیپ و اندامشان.
همهء تحولات درونی ام را در وهلهء اول، مدیون محمد صدرا هستم. پسری که هر رفتارش، کلاس درس بود و حداقل به من یاد داد تمام مردها شبیه آدریان و رفقایش یا حتی جاوید، نیستند.
قبل از شناختن او، دایی عباد با تمام انکارهایی که می کردم، برایم نمونهء بارز مرد تمام عیار و قابل اعتماد بود و بعدها نوهاش... محمدصدرا.
این حس سبکی و حال خوب را مدیون خانوادهء مادریام هستم. از مامان حدیقه بخشش را یاد گرفته بودم. وقتی برگشته بودم ترکیه، با مهرآنا و الین و جاوید حرف زده بودم ولی دعوا و خشم و درگیری... نه! خبری نبود.
آنها در نظرم آدمهای شکست خورده ای بودند که از گذشته پشیمان و نگران آینده بودند.
برخلاف مهرآنا که هیچ ندامتی از کارهای گذشته نداشت و همچنان معتقد بود هرچه کرده برای خوشبختی عزیزانش بوده و بس، عمه الین و جاوید حسابی شرمنده و خجالت زده بودند و سربه زیر.
هیچ دفاعی نداشتند و خب، در مقابل کسانی که سپری برای دفاع ندارند، تیر زدن چه لذتی دارد؟ باید بخشید و رفت. من هم همین کار را کردم تا مطمئنشان کنم دختر حدیقهام.
#ادامه_دارد...
#الهام_تیموری
🕌مجتمع مذهبی فرهنگی
مسجدالرضا علیه السلام
@masjedorezadibaji
📚 #رمان
🌜 #چیزی_شبیه_تو
💠 #قسمت_سیصد_چهل_نهم
آه می کشم و یاد اولین قرارم با محمدصدرا می افتم. درست همانجا بود. چشمم پر از اشک می شود.
لحظه به لحظهء آن دیدار در ذهنم زنده می شود. چرا یاد صدرا امروز انقدر سمج شده و به جانم افتاده؟ آن هم درست وقتی که نباید...
به قول مامان حدیقه:"شاید امتحان الهی باشه. بی حکمت که نیست چیزی." من امتحان دهندهء خوبی می شوم؟ بعید می دانم. هنوز آنقدرها محکم نشده ام ولی امام حسین حتما هوایم را دارد. حالا چرا تقدیر برخلاف دعا و آرزوهایم می چرخد نمی دانم و کمی دلخورم اما به طرز عجیبی حس می کنم باید تسلیم باشم.
حتما حکمتی در این دعوت نطلبیده هم هست. بارها توی این یکی دو سال، هر وقت که دلتنگ می شدم، به همین کافه سر زدم و پشت همان میز تجدید خاطره کردم.
شاید حالا هم باید برای آخرین بار می رفتم... لبخند کجی می زنم و به ساعت نگاه می کنم.
تاکسی می گیرم و بعد از خداحافظی با عزیزه راهی می شوم. از دیر رسیدن خوشم نمی آید. توی ماشین که می نشینم، کاغذ را نگاه می کنم و بو می کشم. چه توجیهی می شود برایش تراشید؟ هیچی!
ماشین پشت چراغ قرمز که میایستد، به عابرین پیاده نگاه می کنم. حتما هرکدام، شبیه به من، داستان زندگی پر فراز و نشیبی دارند ولی حالا فقط در حال عبوراند.
باید گذر کرد. هم خوبی و خوشیها می گذرند و هم بدی و سختیها و هیچ چیز جاودانه نیست.
به صورت مردها و پسران جوان دقت میکنم. برایم جذاب نیستند. غریبه های در حال عبوراند فقط.
بعد از محمدصدرا، هیچ مردی به چشمم نمی آید. قبلترها ظاهر به شدت برایم اهمیت داشت ولی تازگیها باطن و تفکر و اعتقاد و شخصیت است که می تواند جذبم کند. انگار از یک جایی به بعد آنچه برایت مهم می شود، طرز فکر آدمهاست نه قیافه و تیپ و اندامشان.
همهء تحولات درونی ام را در وهلهء اول، مدیون محمد صدرا هستم. پسری که هر رفتارش، کلاس درس بود و حداقل به من یاد داد تمام مردها شبیه آدریان و رفقایش یا حتی جاوید، نیستند.
قبل از شناختن او، دایی عباد با تمام انکارهایی که می کردم، برایم نمونهء بارز مرد تمام عیار و قابل اعتماد بود و بعدها نوهاش... محمدصدرا.
این حس سبکی و حال خوب را مدیون خانوادهء مادریام هستم. از مامان حدیقه بخشش را یاد گرفته بودم. وقتی برگشته بودم ترکیه، با مهرآنا و الین و جاوید حرف زده بودم ولی دعوا و خشم و درگیری... نه! خبری نبود.
آنها در نظرم آدمهای شکست خورده ای بودند که از گذشته پشیمان و نگران آینده بودند.
برخلاف مهرآنا که هیچ ندامتی از کارهای گذشته نداشت و همچنان معتقد بود هرچه کرده برای خوشبختی عزیزانش بوده و بس، عمه الین و جاوید حسابی شرمنده و خجالت زده بودند و سربه زیر.
هیچ دفاعی نداشتند و خب، در مقابل کسانی که سپری برای دفاع ندارند، تیر زدن چه لذتی دارد؟ باید بخشید و رفت. من هم همین کار را کردم تا مطمئنشان کنم دختر حدیقهام.
#ادامه_دارد...
#الهام_تیموری
🕌مجتمع مذهبی فرهنگی
مسجدالرضا علیه السلام
@masjedorezadibaji
📚 #رمان
🌜 #چیزی_شبیه_تو
✍🏼 #الهام_تیموری
💠 #قسمت_سیصد_پنجاه
🕌 #اولین_رمان_تولیدی_مسجدالرضا
💢شنبه تا چهارشنبه ساعت ۲۲:۳۰💢
@masjedorezadibaji
🌜 #چیزی_شبیه_تو
✍🏼 #الهام_تیموری
💠 #قسمت_سیصد_پنجاه
🕌 #اولین_رمان_تولیدی_مسجدالرضا
💢شنبه تا چهارشنبه ساعت ۲۲:۳۰💢
@masjedorezadibaji
✍🏻📚✍🏻📚✍🏻📚
📚 #رمان
🌜 #چیزی_شبیه_تو
💠 #قسمت_سیصد_پنجاه
... تا مطمئنشان کنم دختر حدیقه ام. کسی که هیچ وقت دنبال انتقام نبود و تنها با ذکر و دعا و نذر و نیاز، خودش را به خدا وصل کرده بود؛ نه بنده های خدا. از همه گذشته بودم هرچند دلخوری ها و دلخراشی ها تا سال های سال و بلکه تا آخر عمر همراهم می ماند. اگر نبخشیده بودم و کینه ها روی هم جمع می شد یقینا اول گلوی خودم را می گرفت و خفهام می کرد. مامان حدیقه می گفت:"اگه جایی که می تونی ببخشی، بخشیدی اون وقت بزرگی کردی!"
ناغافل فکر می کنم، پس حتما باید از صدرا هم بگذرم. وقتی سهم دیگری باشد، نباید دلبستنی برای من باقی بماند! دلی که دلبستهء تو نباشد به چه دردی می خورد که در زنجیرش کنی؟
گیرم که دامی هم پهن می شد و بالاخره قلب بازیگوش معشوق را به تله می انداخت، چه سودی داشت وقتی هیچ میل و رغبتی به عاشق نداشت؟! کوشش بیهوده...
اگر قرار بود به چشمش بیایم همان موقع که کنارش بودم اینطور می شد، حالا که حداقل یک سال از ندیدنم می گذرد و به قول معروف از دل برود هرآنکه از دیده برفت.
هرچه من در سودای او بودم، او به سر سودای دیگر داشت. کربلا و هیئت و امام حسین و... حتما دختری هم که انتخاب کرده شبیه خودش است. من این وسط فقط یک شاگرد تازه کار بودم. باید خودم ره عشق را طی می کردم. حالا من هم به سر سودای حسین داشتم و کربلا. خیلی چیزها عوض شده بود، خیلی چیزها... انقدر هم باورنکردنی که دهانم باز ماندهء مدام از تعجب بود هنوز.
موبایلم را برمی دارم و صفحه اش را باز می کنم. بی توجه به قطرات اشکی که چکه می کند روی صفحه، آنفالواش می کنم. حالا تنها تصویری که می توانم از پیج قفل شده اش ببینم، تصویر حرم امام حسین است که عکس کوچک پروفایلش شده. کاش دختر پسندیده شده، بیشتر از من دوستش داشته باشد. کاش...
آه می کشم و اشک هایم را پاک می کنم. موبایلم زنگ می خورد.
اسم اسرا را که می بینم خوشحال می شوم ولی نزدیک کافه شده ام و باید پیاده بشوم. بعدا حتما تماس می گیرم.
ریجکت می کنم و بعد از حساب کردن کرایه؛ پیاده می شوم. باد می وزد و گوشهء روسری آبی ام را به بازی می گیرد. موقع بیرون آمدن، عزیزه گفته بود روسری ام را که لک قهوه افتاده بود رویش، عوض کنم.
از روی رگالهای جدید، یکی از روسری های قواره بزرگ را برداشتم و پوشیدم. با پیراهن آبی بلندم که آستین های پفی و مچدار داشت هارمونی رنگ خوبی ایجاد کرد.
اسرا دوباره زنگ می زند... به سمج بودنش لبخند می زنم و موبایل را توی کیفم می گذارم.
با خودم می گویم:" ببین هاکان چجوری کشیدت بیرون و آوردت اینجا هیما خانوم. برو... برو و از این چند ساعت لذت ببر. کاش می توانستم زمان رو به عقب برگردونم. ولی نه... این همه تجربهء شیرین از دستم می رفت!"
#ادامه_دارد...
#الهام_تیموری
🕌مجتمع مذهبی فرهنگی
مسجدالرضا علیه السلام
@masjedorezadibaji
📚 #رمان
🌜 #چیزی_شبیه_تو
💠 #قسمت_سیصد_پنجاه
... تا مطمئنشان کنم دختر حدیقه ام. کسی که هیچ وقت دنبال انتقام نبود و تنها با ذکر و دعا و نذر و نیاز، خودش را به خدا وصل کرده بود؛ نه بنده های خدا. از همه گذشته بودم هرچند دلخوری ها و دلخراشی ها تا سال های سال و بلکه تا آخر عمر همراهم می ماند. اگر نبخشیده بودم و کینه ها روی هم جمع می شد یقینا اول گلوی خودم را می گرفت و خفهام می کرد. مامان حدیقه می گفت:"اگه جایی که می تونی ببخشی، بخشیدی اون وقت بزرگی کردی!"
ناغافل فکر می کنم، پس حتما باید از صدرا هم بگذرم. وقتی سهم دیگری باشد، نباید دلبستنی برای من باقی بماند! دلی که دلبستهء تو نباشد به چه دردی می خورد که در زنجیرش کنی؟
گیرم که دامی هم پهن می شد و بالاخره قلب بازیگوش معشوق را به تله می انداخت، چه سودی داشت وقتی هیچ میل و رغبتی به عاشق نداشت؟! کوشش بیهوده...
اگر قرار بود به چشمش بیایم همان موقع که کنارش بودم اینطور می شد، حالا که حداقل یک سال از ندیدنم می گذرد و به قول معروف از دل برود هرآنکه از دیده برفت.
هرچه من در سودای او بودم، او به سر سودای دیگر داشت. کربلا و هیئت و امام حسین و... حتما دختری هم که انتخاب کرده شبیه خودش است. من این وسط فقط یک شاگرد تازه کار بودم. باید خودم ره عشق را طی می کردم. حالا من هم به سر سودای حسین داشتم و کربلا. خیلی چیزها عوض شده بود، خیلی چیزها... انقدر هم باورنکردنی که دهانم باز ماندهء مدام از تعجب بود هنوز.
موبایلم را برمی دارم و صفحه اش را باز می کنم. بی توجه به قطرات اشکی که چکه می کند روی صفحه، آنفالواش می کنم. حالا تنها تصویری که می توانم از پیج قفل شده اش ببینم، تصویر حرم امام حسین است که عکس کوچک پروفایلش شده. کاش دختر پسندیده شده، بیشتر از من دوستش داشته باشد. کاش...
آه می کشم و اشک هایم را پاک می کنم. موبایلم زنگ می خورد.
اسم اسرا را که می بینم خوشحال می شوم ولی نزدیک کافه شده ام و باید پیاده بشوم. بعدا حتما تماس می گیرم.
ریجکت می کنم و بعد از حساب کردن کرایه؛ پیاده می شوم. باد می وزد و گوشهء روسری آبی ام را به بازی می گیرد. موقع بیرون آمدن، عزیزه گفته بود روسری ام را که لک قهوه افتاده بود رویش، عوض کنم.
از روی رگالهای جدید، یکی از روسری های قواره بزرگ را برداشتم و پوشیدم. با پیراهن آبی بلندم که آستین های پفی و مچدار داشت هارمونی رنگ خوبی ایجاد کرد.
اسرا دوباره زنگ می زند... به سمج بودنش لبخند می زنم و موبایل را توی کیفم می گذارم.
با خودم می گویم:" ببین هاکان چجوری کشیدت بیرون و آوردت اینجا هیما خانوم. برو... برو و از این چند ساعت لذت ببر. کاش می توانستم زمان رو به عقب برگردونم. ولی نه... این همه تجربهء شیرین از دستم می رفت!"
#ادامه_دارد...
#الهام_تیموری
🕌مجتمع مذهبی فرهنگی
مسجدالرضا علیه السلام
@masjedorezadibaji
📚 #رمان
🌜 #چیزی_شبیه_تو
✍🏼 #الهام_تیموری
💠 #قسمت_سیصد_پنجاه_یکم
🕌 #اولین_رمان_تولیدی_مسجدالرضا
💢شنبه تا چهارشنبه ساعت ۲۲:۳۰💢
@masjedorezadibaji
🌜 #چیزی_شبیه_تو
✍🏼 #الهام_تیموری
💠 #قسمت_سیصد_پنجاه_یکم
🕌 #اولین_رمان_تولیدی_مسجدالرضا
💢شنبه تا چهارشنبه ساعت ۲۲:۳۰💢
@masjedorezadibaji
✍🏻📚✍🏻📚✍🏻📚
📚 #رمان
🌜 #چیزی_شبیه_تو
💠 #قسمت_سیصد_پنجاه_یکم
همین که وارد کافه می شوم، بوی قهوه و نسکافه توی سرم می پیچد. تازه یادم می آید که اصلا از هاکان نپرسیدم، طرف چه شکلی است؟ حتی شماره اش را هم نداده بود که تماس بگیرم. امان از حواسِ پرت...
از راهروی کوچک ورودی که کفپوش سبز و قرمز دارد می گذرم. چشمم به اولین چیزی که می خورد، نمای پشت قاب سفید بزرگ است، دریای آرام و آبی.
یاد شبی می افتم که رسیده بودم جنوب. که رفته بودم دنبال مامان حدیقه. توی بندر، کنار دریا ساعت ها تنها و خسته نشسته بودم و بعد از مدتی ترس هم اضافه شده بود به حسها، ولی تنها که نماندم. ناجیِ آشنا از راه رسیده بود. محمدصدرا. با فلافل هم آمده بود. هی... گلویم از بس بغضم را قورت داده ام درد گرفته.
حالا خیلی جاها با او خاطرات مشترک دارم. دریا... جنوب... ترکیه... و کافه گالاتا! انگار هنوز هم عطرش توی شامه ام هست. حتی وسط کافه. پسر جوان و بوری با لهجهی انگلیسی تعارف می کند که جایی را برای نشستن انتخاب کنم. گمان می کنم تازه کار باشد چون تابحال اینجا ندیدمَش. تشکر می کنم.
راستی ایرانِ بدونِ او چگونه می شود؟ وقتی برگردم و دیگر برایم آدم سابق نباشد؟ نمی دانم و نمی خواهم که بدانم.
گیرهء روسری ام را محکم می کنم و ذکری که اسرا همیشه موقع احوالپرسی می گوید را برای خودم زمزمه می کنم: "الحمدالله علی کل حال"
دستم هنوز به گیره است که سر می چرخانم تا آدم های تک و توک نشستهء پشت میزها را ببینم و به طور حدسی فرد مجهول را پیدا کنم. بیشتر از این خوب نیست معطل بمانم.
ولی با چیزی که می بینم، قلبم شبیه توپ تنیسِ گم کرده راه، خودش را از صد طرف و بی مهابا به سینهام می کوبد. یک لحظه تا مرز سکته می روم.
بعد از کاغذ صبح و دیدن لبخندش دم در مزون، دوباره... ایستاده همانجا. پشت همان میز که بار اول دیده بودمش. هرچند بعد از دو سال، کمی میز و صندلیهای چوبی جابه جا شده اما دکور هیچ تغییر چشم گیری نکرده.
دوست دارم توی خیالاتم به صورتش لبخند بزنم، چند قدم پیشتر بروم و دسته گل زیبا اما کوچکی که روی صندلیِ بیرون کشیده شده، گذاشته را بردارم و با چشمان بسته تک تک گلهایش را بو بکشم.
دوست دارم الان با او قرار داشته باشم. دوست دارم روبه رویش بنشینم و او چای و باقلوا بخورد و من ساعت ها برایش حرف بزنم. از همه چیز بگویم و بگویم و بگویم...
ولی در عوضِ تمام این کارها، گوشهء لبم را به دندان می گیرم. بغض می کنم و برای هزارمین بار در روز، آه می کشم.
دستم انقدر به روسری چسبیده که خشک شده. به گزگز می افتد. می لرزد. احتمالا به همین زودی ها باید سری به متخصصین روانشناسی بزنم. اینطور که معلوم است مالیخولیایی شده ام.
تصویرش ولی واقعیتر از خیال است! انقدر واقعی که وقتی پسر جوان مسئول سفارش، کنارش می رسد، با دست من را نشان می دهد و چیزی می گوید ولی بخاطر آهنگ بلند ترکی که پخش می شود، نمی توانم بشنوم!
#ادامه_دارد...
#الهام_تیموری
🕌مجتمع مذهبی فرهنگی
مسجدالرضا علیه السلام
@masjedorezadibaji
📚 #رمان
🌜 #چیزی_شبیه_تو
💠 #قسمت_سیصد_پنجاه_یکم
همین که وارد کافه می شوم، بوی قهوه و نسکافه توی سرم می پیچد. تازه یادم می آید که اصلا از هاکان نپرسیدم، طرف چه شکلی است؟ حتی شماره اش را هم نداده بود که تماس بگیرم. امان از حواسِ پرت...
از راهروی کوچک ورودی که کفپوش سبز و قرمز دارد می گذرم. چشمم به اولین چیزی که می خورد، نمای پشت قاب سفید بزرگ است، دریای آرام و آبی.
یاد شبی می افتم که رسیده بودم جنوب. که رفته بودم دنبال مامان حدیقه. توی بندر، کنار دریا ساعت ها تنها و خسته نشسته بودم و بعد از مدتی ترس هم اضافه شده بود به حسها، ولی تنها که نماندم. ناجیِ آشنا از راه رسیده بود. محمدصدرا. با فلافل هم آمده بود. هی... گلویم از بس بغضم را قورت داده ام درد گرفته.
حالا خیلی جاها با او خاطرات مشترک دارم. دریا... جنوب... ترکیه... و کافه گالاتا! انگار هنوز هم عطرش توی شامه ام هست. حتی وسط کافه. پسر جوان و بوری با لهجهی انگلیسی تعارف می کند که جایی را برای نشستن انتخاب کنم. گمان می کنم تازه کار باشد چون تابحال اینجا ندیدمَش. تشکر می کنم.
راستی ایرانِ بدونِ او چگونه می شود؟ وقتی برگردم و دیگر برایم آدم سابق نباشد؟ نمی دانم و نمی خواهم که بدانم.
گیرهء روسری ام را محکم می کنم و ذکری که اسرا همیشه موقع احوالپرسی می گوید را برای خودم زمزمه می کنم: "الحمدالله علی کل حال"
دستم هنوز به گیره است که سر می چرخانم تا آدم های تک و توک نشستهء پشت میزها را ببینم و به طور حدسی فرد مجهول را پیدا کنم. بیشتر از این خوب نیست معطل بمانم.
ولی با چیزی که می بینم، قلبم شبیه توپ تنیسِ گم کرده راه، خودش را از صد طرف و بی مهابا به سینهام می کوبد. یک لحظه تا مرز سکته می روم.
بعد از کاغذ صبح و دیدن لبخندش دم در مزون، دوباره... ایستاده همانجا. پشت همان میز که بار اول دیده بودمش. هرچند بعد از دو سال، کمی میز و صندلیهای چوبی جابه جا شده اما دکور هیچ تغییر چشم گیری نکرده.
دوست دارم توی خیالاتم به صورتش لبخند بزنم، چند قدم پیشتر بروم و دسته گل زیبا اما کوچکی که روی صندلیِ بیرون کشیده شده، گذاشته را بردارم و با چشمان بسته تک تک گلهایش را بو بکشم.
دوست دارم الان با او قرار داشته باشم. دوست دارم روبه رویش بنشینم و او چای و باقلوا بخورد و من ساعت ها برایش حرف بزنم. از همه چیز بگویم و بگویم و بگویم...
ولی در عوضِ تمام این کارها، گوشهء لبم را به دندان می گیرم. بغض می کنم و برای هزارمین بار در روز، آه می کشم.
دستم انقدر به روسری چسبیده که خشک شده. به گزگز می افتد. می لرزد. احتمالا به همین زودی ها باید سری به متخصصین روانشناسی بزنم. اینطور که معلوم است مالیخولیایی شده ام.
تصویرش ولی واقعیتر از خیال است! انقدر واقعی که وقتی پسر جوان مسئول سفارش، کنارش می رسد، با دست من را نشان می دهد و چیزی می گوید ولی بخاطر آهنگ بلند ترکی که پخش می شود، نمی توانم بشنوم!
#ادامه_دارد...
#الهام_تیموری
🕌مجتمع مذهبی فرهنگی
مسجدالرضا علیه السلام
@masjedorezadibaji
📚 #رمان
🌜 #چیزی_شبیه_تو
✍🏼 #الهام_تیموری
💠 #قسمت_سیصد_پنجاه_دوم
🕌 #اولین_رمان_تولیدی_مسجدالرضا
💢شنبه تا چهارشنبه ساعت ۲۲:۳۰💢
@masjedorezadibaji
🌜 #چیزی_شبیه_تو
✍🏼 #الهام_تیموری
💠 #قسمت_سیصد_پنجاه_دوم
🕌 #اولین_رمان_تولیدی_مسجدالرضا
💢شنبه تا چهارشنبه ساعت ۲۲:۳۰💢
@masjedorezadibaji
✍🏻📚✍🏻📚✍🏻📚
📚 #رمان
🌜 #چیزی_شبیه_تو
💠 #قسمت_سیصد_پنجاه_دوم
چه بلایی دارد به سرم می آید؟ نمی فهمم. موهایش را بالا زده، پیراهن سورمهای و کت مشکی به تن دارد و همه چیز کاملا شبیه واقعیت است!
یاد پارسال توی ذهنم جان می گیرد. وقتی از کربلا برگشته بودیم و من می خواستم راهی ترکیه بشوم. این بار برای بدرقه ام همراه مامان حدیقه آمده بود فرودگاه. با چند متر فاصله ایستاده بودیم، بی هیچ حرفی. زمان خداحافظی فرا رسیده بود و من راضی به دل کندن نبودم، از مامان، از ایران و...
برای یک لحظه چشم در چشم شدیم. آرزو کردم کاش این لحظه هزار سال طول بکشد، کاش رویا باشد و مهری که انگار در پس چشمانش دیدم، توی ذهنم بماند تا همیشه.
ولی حالا مستاصل شده ام. می ترسم کوچکترین حرکتی بکنم و تصویر خیالی روبه رو به هم بریزد. می خواهم اوهامِ امروز را توی بایگانی مغزم نگه دارم.
اگر واقعیت است، پس چرا شبیه من بی حرکت ایستاده و کاری نمی کند؟!
سرم را تکان می دهم و روی اولین صندلی و پشت به او می نشینم. دستانم هنوز می لرزند. توقع نداشتم انقدر ضعف نشان بدهم. من که می دانستم بالاخره او هم روزی ازدواج می کند. من که با خیلی چیزها کنار آمده بودم. پس چرا ناغافل کم آوردم و اینطور دیوانه شدم؟
وسوسه می شوم به سرم چرخی بدهم و سیر ببینمش اما می ترسم... کیفم را باز می کنم. زیپ کوچکش را می کشم و کاغذ را لمس می کنم. گریه تا پشت چشمانم هجوم می آورد ولی اجازهء ریختن به قطرهها نمی دهم. نمی خواهم وا بدهم.
صدای قدم های مردانه اش را می شناسم. نزدیک می شود. عطر گلها قبل از خودشان می رسند. کنار میز توقف می کند. کفش های مشکی چرمش را می بینم. خدایا... چرا حالا؟ چرا اینجا؟
_سلام هیما خانم.
تمام این دو سال، هر بار که برای کاری تماس می گرفت، میگفت "سلام هیما خانم"، ولی این بار تصور می کنم لحنش تفاوت دارد. همه چیز فرق دارد... سر بلند می کنم و نگاهش می کنم. توی این چشم ها همیشه صداقت دیده ام. حتی حالا!
به خودم تشر می زنم:" پاشو خودتو جمع کن هیما. غافلگیر شدی؟ به درک... صدرا واقعا اومده سر قرار و با هاکان هماهنگ کرده بوده که غافلگیرت کنن؟ خب بازم به درک. لابد یه دلیلی داره. حالا حتما باید بفهمه که دست و پاتو گم کردی؟ تو مگه آبرو نداری؟ بعد از دو سال عاشقی، همین که دم ازدواجش شده باید بو ببره تو دل و سرت چی می گذره؟ خودت رو کوچیک نکن. بلند شو و مثل یه خانم موقر و مودب احوالپرسی کن و خوشامد بگو. نکنه قول و قرارهات با خودت و خدا رو یادت رفته؟ هان؟ اون دیگه الان فقط نوهء دایی عباده. این محمدصدرا دیگه برای تو، نباید اون محمدصدرای قبل باشه. یاعلی بگو و بلند شو دختر. تو می تونی. مثل همهء دفعات قبلی بازم می تونی احساسات رو کنترل کنی و عقلت رو بکشی وسط. نذار فکر کنه تو یه احمقی و مثل گیج و گنگا وسط کافه ادا داری درمیاری. ولی آخه کاغذ... ولش کن هیما. همه چیز دلیل داره. صبر کن تا دلایلش رو بشه. خیلی افتضاح شوکه شدی دختر. یه کاری کن دیگه. یادت نره قول و قرارت رو."
#ادامه_دارد...
#الهام_تیموری
🕌مجتمع مذهبی فرهنگی
مسجدالرضا علیه السلام
@masjedorezadibaji
📚 #رمان
🌜 #چیزی_شبیه_تو
💠 #قسمت_سیصد_پنجاه_دوم
چه بلایی دارد به سرم می آید؟ نمی فهمم. موهایش را بالا زده، پیراهن سورمهای و کت مشکی به تن دارد و همه چیز کاملا شبیه واقعیت است!
یاد پارسال توی ذهنم جان می گیرد. وقتی از کربلا برگشته بودیم و من می خواستم راهی ترکیه بشوم. این بار برای بدرقه ام همراه مامان حدیقه آمده بود فرودگاه. با چند متر فاصله ایستاده بودیم، بی هیچ حرفی. زمان خداحافظی فرا رسیده بود و من راضی به دل کندن نبودم، از مامان، از ایران و...
برای یک لحظه چشم در چشم شدیم. آرزو کردم کاش این لحظه هزار سال طول بکشد، کاش رویا باشد و مهری که انگار در پس چشمانش دیدم، توی ذهنم بماند تا همیشه.
ولی حالا مستاصل شده ام. می ترسم کوچکترین حرکتی بکنم و تصویر خیالی روبه رو به هم بریزد. می خواهم اوهامِ امروز را توی بایگانی مغزم نگه دارم.
اگر واقعیت است، پس چرا شبیه من بی حرکت ایستاده و کاری نمی کند؟!
سرم را تکان می دهم و روی اولین صندلی و پشت به او می نشینم. دستانم هنوز می لرزند. توقع نداشتم انقدر ضعف نشان بدهم. من که می دانستم بالاخره او هم روزی ازدواج می کند. من که با خیلی چیزها کنار آمده بودم. پس چرا ناغافل کم آوردم و اینطور دیوانه شدم؟
وسوسه می شوم به سرم چرخی بدهم و سیر ببینمش اما می ترسم... کیفم را باز می کنم. زیپ کوچکش را می کشم و کاغذ را لمس می کنم. گریه تا پشت چشمانم هجوم می آورد ولی اجازهء ریختن به قطرهها نمی دهم. نمی خواهم وا بدهم.
صدای قدم های مردانه اش را می شناسم. نزدیک می شود. عطر گلها قبل از خودشان می رسند. کنار میز توقف می کند. کفش های مشکی چرمش را می بینم. خدایا... چرا حالا؟ چرا اینجا؟
_سلام هیما خانم.
تمام این دو سال، هر بار که برای کاری تماس می گرفت، میگفت "سلام هیما خانم"، ولی این بار تصور می کنم لحنش تفاوت دارد. همه چیز فرق دارد... سر بلند می کنم و نگاهش می کنم. توی این چشم ها همیشه صداقت دیده ام. حتی حالا!
به خودم تشر می زنم:" پاشو خودتو جمع کن هیما. غافلگیر شدی؟ به درک... صدرا واقعا اومده سر قرار و با هاکان هماهنگ کرده بوده که غافلگیرت کنن؟ خب بازم به درک. لابد یه دلیلی داره. حالا حتما باید بفهمه که دست و پاتو گم کردی؟ تو مگه آبرو نداری؟ بعد از دو سال عاشقی، همین که دم ازدواجش شده باید بو ببره تو دل و سرت چی می گذره؟ خودت رو کوچیک نکن. بلند شو و مثل یه خانم موقر و مودب احوالپرسی کن و خوشامد بگو. نکنه قول و قرارهات با خودت و خدا رو یادت رفته؟ هان؟ اون دیگه الان فقط نوهء دایی عباده. این محمدصدرا دیگه برای تو، نباید اون محمدصدرای قبل باشه. یاعلی بگو و بلند شو دختر. تو می تونی. مثل همهء دفعات قبلی بازم می تونی احساسات رو کنترل کنی و عقلت رو بکشی وسط. نذار فکر کنه تو یه احمقی و مثل گیج و گنگا وسط کافه ادا داری درمیاری. ولی آخه کاغذ... ولش کن هیما. همه چیز دلیل داره. صبر کن تا دلایلش رو بشه. خیلی افتضاح شوکه شدی دختر. یه کاری کن دیگه. یادت نره قول و قرارت رو."
#ادامه_دارد...
#الهام_تیموری
🕌مجتمع مذهبی فرهنگی
مسجدالرضا علیه السلام
@masjedorezadibaji
📚 #رمان
🌜 #چیزی_شبیه_تو
✍🏼 #الهام_تیموری
💠 #قسمت_سیصد_پنجاه_سوم
🕌 #اولین_رمان_تولیدی_مسجدالرضا
💢شنبه تا چهارشنبه ساعت ۲۲:۳۰💢
@masjedorezadibaji
🌜 #چیزی_شبیه_تو
✍🏼 #الهام_تیموری
💠 #قسمت_سیصد_پنجاه_سوم
🕌 #اولین_رمان_تولیدی_مسجدالرضا
💢شنبه تا چهارشنبه ساعت ۲۲:۳۰💢
@masjedorezadibaji