✍🏻📚✍🏻📚✍🏻📚✍🏻📚
📔 #داستان_کوتاه
🌹 #ناگهان_تو
💠 #قسمت_شانزدهم
ولی یونس، تو شهید زندهء من بودی. جای جای تنت زخمی تیر و ترکش عراقیها بود و باز هم ایستادگی میکردی. ریههای شیمیایی شدهات گاهی زندگی را برایت سخت میکرد و باز هم لابهلای سرفهها، الهی شکر میگفتی. با این حد از صبر و تحمل و توان و مقاومت، بیاغراق شده بودی الگوی خیلیها که با دیدن لبخند همیشگیات انرژی میگرفتند، مثل خودِ من!
قطعنامه که امضا شد و رسما اعلام کردند جنگ تمام شده، من دنیا دنیا خوشحال شدم و تو... معلوم نبود چه حالی داری. شادی یا غمگین؟ هرچه در صورتت میگشتم، نمیفهمیدم درگیر چه نوع احساسی هستی اما عزیزم! خوب میشناختمت و از چیزی مطمئن بودم؛ آن هم اینکه تو مردی نیستی که از مبارزه نکردن استقبال کنی و حالا شش دانگ بچسبی به خانه و زندگی جدید و همسر و مادیات.
از تابلوی خطاطیات مشخص بود که شعارت چیست: "موجیم که آسودگیِ ما عدمِ ماست...".
الحق که همین بودی. از لحظه به لحظهای که داشتی، استفاده میکردی.
تازه عروسی کرده بودیم که باهم و به پیشنهاد تو کنکور دادیم و قبول شدیم، من ادبیات و تو پزشکی. چه روزهای ملس و شیرینی بود. کار کردن، خشت خشت روی هم چیدن و زندگی ساختن و درس و تحصیل و بعد هم به دنیا آمدن پسرمان، میثم.
توی آن شرایط واقعا اگر کمکهای تو نبود من وارد دانشگاه نمیشدم، مخصوصا حمایتهای بیدریغت زمانی که مبینا را حامله بودم و مدرسه هم میرفتم و شده بودم معلم ادبیات. در کنار تو داشتم به تک تک آرزوهایم میرسیدم. عادتم شده بود که بعد از هر نماز صبح، دو رکعت نماز شکرانه بخوانم تا خدا را باخبر کنم که بابت داشتنت تا چه حد شاکرم.
دخترمان که از راه رسید، چشمانت از شادی برق میزد. میگفتی دختر برکت و رحمت و نعمت است. روز جمعه بود و هم وزنش خرما خریدی و پخش کردی. حالا جمعمان کاملتر شده بود و پاقدم مبینا انقدر خوب بود که تو وارد دورهء تخصصی شدی.
هیچکس به جز من، خبر نداشت که آقای دکتر، چقدر به مردم بیبضاعت کمک میکرد و چطور بیتاب میشد وقتی بو میبرد جایی هست که به حضورش نیاز دارند. روزهای گذراندن طرحت را فراموش نکردهام. ما سختیهای زیادی کشیدیم یونس جان.
بالا و پایینهای زندگی خیلی وقتها تاب و توانمان را به کمترین حد ممکن رساند و دوباره توکل کردیم و دست به زانو زدیم و بلند شدیم. توی همان ایام سختی هم خیلی پیش میآمد که از خرج خودمان میزدیم برای کمک به دیگران.
هرجایی که سیل بود و زلزله و آشوب، تو هم پاکار بودی. مطب و خانواده را رها میکردی تا بلکه اگر کاری از دستت برمیآید دریغ نکرده باشی. کرمانشاه و گلستان و خوزستان و حمیدیه...
یونس... یونسِ عزیزم... تو هنوز هم همان مرد مقاوم سالهای دوری. نه؟ همان رزمندهء بی سربند و بی نام و نشانی که تمام عمرش به جهاد گذشته.
دوباره دست میکشم روی قاب. فقط دیگر شبیه این عکس نیستی. اسلحه و لباس رزم نداری و آنقدرها جوان نیستی. حالا گرد نقرهای پاشیده شده روی موها و محاسنت و برق چشمانت بیشتر از قبل به چشم من میآید. لبخندت عمیقتر شده و چین کنار پلکهایت انگشت شمار شده.
تو دوست داشتنیتر شدی یونس. برای من، بچهها، خانوادهات و دوستانت. حتی برای تکتک بیمارانت...
💢 #ادامه_دارد...
✍🏻 #الهام_تیموری
🕌مجتمع مذهبی فرهنگی
مسجدالرضا علیه السلام
@masjedorezadibaji
📔 #داستان_کوتاه
🌹 #ناگهان_تو
💠 #قسمت_شانزدهم
ولی یونس، تو شهید زندهء من بودی. جای جای تنت زخمی تیر و ترکش عراقیها بود و باز هم ایستادگی میکردی. ریههای شیمیایی شدهات گاهی زندگی را برایت سخت میکرد و باز هم لابهلای سرفهها، الهی شکر میگفتی. با این حد از صبر و تحمل و توان و مقاومت، بیاغراق شده بودی الگوی خیلیها که با دیدن لبخند همیشگیات انرژی میگرفتند، مثل خودِ من!
قطعنامه که امضا شد و رسما اعلام کردند جنگ تمام شده، من دنیا دنیا خوشحال شدم و تو... معلوم نبود چه حالی داری. شادی یا غمگین؟ هرچه در صورتت میگشتم، نمیفهمیدم درگیر چه نوع احساسی هستی اما عزیزم! خوب میشناختمت و از چیزی مطمئن بودم؛ آن هم اینکه تو مردی نیستی که از مبارزه نکردن استقبال کنی و حالا شش دانگ بچسبی به خانه و زندگی جدید و همسر و مادیات.
از تابلوی خطاطیات مشخص بود که شعارت چیست: "موجیم که آسودگیِ ما عدمِ ماست...".
الحق که همین بودی. از لحظه به لحظهای که داشتی، استفاده میکردی.
تازه عروسی کرده بودیم که باهم و به پیشنهاد تو کنکور دادیم و قبول شدیم، من ادبیات و تو پزشکی. چه روزهای ملس و شیرینی بود. کار کردن، خشت خشت روی هم چیدن و زندگی ساختن و درس و تحصیل و بعد هم به دنیا آمدن پسرمان، میثم.
توی آن شرایط واقعا اگر کمکهای تو نبود من وارد دانشگاه نمیشدم، مخصوصا حمایتهای بیدریغت زمانی که مبینا را حامله بودم و مدرسه هم میرفتم و شده بودم معلم ادبیات. در کنار تو داشتم به تک تک آرزوهایم میرسیدم. عادتم شده بود که بعد از هر نماز صبح، دو رکعت نماز شکرانه بخوانم تا خدا را باخبر کنم که بابت داشتنت تا چه حد شاکرم.
دخترمان که از راه رسید، چشمانت از شادی برق میزد. میگفتی دختر برکت و رحمت و نعمت است. روز جمعه بود و هم وزنش خرما خریدی و پخش کردی. حالا جمعمان کاملتر شده بود و پاقدم مبینا انقدر خوب بود که تو وارد دورهء تخصصی شدی.
هیچکس به جز من، خبر نداشت که آقای دکتر، چقدر به مردم بیبضاعت کمک میکرد و چطور بیتاب میشد وقتی بو میبرد جایی هست که به حضورش نیاز دارند. روزهای گذراندن طرحت را فراموش نکردهام. ما سختیهای زیادی کشیدیم یونس جان.
بالا و پایینهای زندگی خیلی وقتها تاب و توانمان را به کمترین حد ممکن رساند و دوباره توکل کردیم و دست به زانو زدیم و بلند شدیم. توی همان ایام سختی هم خیلی پیش میآمد که از خرج خودمان میزدیم برای کمک به دیگران.
هرجایی که سیل بود و زلزله و آشوب، تو هم پاکار بودی. مطب و خانواده را رها میکردی تا بلکه اگر کاری از دستت برمیآید دریغ نکرده باشی. کرمانشاه و گلستان و خوزستان و حمیدیه...
یونس... یونسِ عزیزم... تو هنوز هم همان مرد مقاوم سالهای دوری. نه؟ همان رزمندهء بی سربند و بی نام و نشانی که تمام عمرش به جهاد گذشته.
دوباره دست میکشم روی قاب. فقط دیگر شبیه این عکس نیستی. اسلحه و لباس رزم نداری و آنقدرها جوان نیستی. حالا گرد نقرهای پاشیده شده روی موها و محاسنت و برق چشمانت بیشتر از قبل به چشم من میآید. لبخندت عمیقتر شده و چین کنار پلکهایت انگشت شمار شده.
تو دوست داشتنیتر شدی یونس. برای من، بچهها، خانوادهات و دوستانت. حتی برای تکتک بیمارانت...
💢 #ادامه_دارد...
✍🏻 #الهام_تیموری
🕌مجتمع مذهبی فرهنگی
مسجدالرضا علیه السلام
@masjedorezadibaji
✍🏻📚✍🏻📚✍🏻📚✍🏻📚
📔 #داستان_کوتاه
🌹 #ناگهان_تو
💠 #قسمت_هفدهم
قطرههای اشک از کنار چشمم سر میخورند و روبالشتی سبز را آبیاری میکنند. تمام شب، قاب عکست را بغل زدم و خاطراتت را مرور کردم. از همیشه بیشتر کمَت دارم یونس.
هنوز خاطرههای ریز و درشتت توی سرم غوغا میکنند ولی عجیب خستهام. کاش میشد خوابید و دردها را جایی توی پستوهای قدیمیِ خوابها جا گذاشت و بعد بیدار شد و دوباره از نو شروع کرد!
صدای اذان را که از گوشیِ تو پخش میشود، میشنوم ولی توان بلند شدن ندارم. انگار یک مشت قرص اعصاب را بلعیده باشم، پلکهایم سنگین و همه جا تاریک میشود. پشت پلکهایم اما هنوز تصویر لبخندِ تو پررنگ و هزار رنگ است.
"حی علی خیر العمل" میخواهم دست مشت شدهام را باز کنم و بلند بشوم ولی قدرت بیهوشی بیشتر است. فقط کمی میخوابم. مثل همیشه خودت برای نماز بیدارم کن. لطفا...
نمیدانم چقدر گذشته ولی نجوای آرام نماز خواندنِ تو به گوشم میخورد. با چشم بسته لبخند میزنم.
تمام اجزای صورتم بس که گریه کردهام کش میآید و میسوزد... صدایم میزنی:" فرشته... فرشته جان... فرشته خانوم... نماز مومنها رفت بالا، جا نمونی"
لبخندم عمیقتر میشود. انگار جان دوباره به رگهایم تزریق کرده باشند...
چشم که باز میکنم، نور آفتاب مستقیم میخورد به صورتم و آه میکشم. زیرلب مینالم:"نمازم قضا شد؟"
_خیلی صدات زدم ولی خوابت عمیق بود.
با تعجب سر برمیگردانم و مبینا را میبینم که نشسته کنارم روی تخت. نگاه سرگردانم را میچرخانم ولی نمیبینمت.
میپرسم:"بابات کجاست؟ اونم منو صدا زد ولی..."
حقیقت ناگهان حمله میکند به مغز و قلبم. حرف در دهنم میماسد و کامم زهر میشود. مبینا دستم را میگیرد و میبوسد:
_الهی فدات شم مامان. تو از همه بیشتر داری زجر میکشی. تو رو خدا منو ببخش، دیشب خیلی حالم بد بود. اصلا نمیفهمیدم دارم چیکار میکنم...
دلم میخواهد مثل همیشه دست بکشم روی سرش و بگویم هیچ دلخوری ازش ندارم اما تا بوده اینها حواشی زندگی ما بوده، اصل زندگی تویی یونس که گمت کردهایم.
میخواهم بگویم:
_مبینا جان، دخترم... بابات خودش خواست که بمونه بیمارستان و نیاد خونه! ناسلامتی دکتر بخش عفونی بوده. تازه مگه دفعهء اولش بود که من بگم نه؟ اصلا مگه میتونست طاقت بیاره ببینه این بلا افتاده به جون مردم و دقیقا وقتی به کمکش احتیاج دارن، اون دو دستی جونش رو برداره و بره؟ مبینا جان، بابا یونست قویه... روی قولی که به ما میده هم حساسه. بهم گفت سلامت میمونه. مواظبه! حالا اگه گرفتار شده حتما حکمتی داشته که ما بیخبریم. یونس صدبار مجروح شد و تا دم مرگ رفتُ برگشت. اون روزا سخت بود ولی گذشت... من دلم روشنه مادر. دلم روشنه که ایندفعه هم به خیر میگذره. نذر کردم براش. کرونا که بره، میریم باهم زیارت آقا امام رضا.
میخواستم همهء اینها را بگویم ولی کلمهها فقط توی دهنم چرخ میخورند و توی فضا پخش نمیشوند. هنوز دارم با خودم کلنجار میروم که در با صدای بدی باز میشود و میثم میآید تو.
با وحشت مینشینم و زل میزنم به چشمانش و موبایل توی دستش!
یا امام رضا...
💢 #ادامه_دارد...
✍🏻 #الهام_تیموری
🕌مجتمع مذهبی فرهنگی
مسجدالرضا علیه السلام
@masjedorezadibaji
📔 #داستان_کوتاه
🌹 #ناگهان_تو
💠 #قسمت_هفدهم
قطرههای اشک از کنار چشمم سر میخورند و روبالشتی سبز را آبیاری میکنند. تمام شب، قاب عکست را بغل زدم و خاطراتت را مرور کردم. از همیشه بیشتر کمَت دارم یونس.
هنوز خاطرههای ریز و درشتت توی سرم غوغا میکنند ولی عجیب خستهام. کاش میشد خوابید و دردها را جایی توی پستوهای قدیمیِ خوابها جا گذاشت و بعد بیدار شد و دوباره از نو شروع کرد!
صدای اذان را که از گوشیِ تو پخش میشود، میشنوم ولی توان بلند شدن ندارم. انگار یک مشت قرص اعصاب را بلعیده باشم، پلکهایم سنگین و همه جا تاریک میشود. پشت پلکهایم اما هنوز تصویر لبخندِ تو پررنگ و هزار رنگ است.
"حی علی خیر العمل" میخواهم دست مشت شدهام را باز کنم و بلند بشوم ولی قدرت بیهوشی بیشتر است. فقط کمی میخوابم. مثل همیشه خودت برای نماز بیدارم کن. لطفا...
نمیدانم چقدر گذشته ولی نجوای آرام نماز خواندنِ تو به گوشم میخورد. با چشم بسته لبخند میزنم.
تمام اجزای صورتم بس که گریه کردهام کش میآید و میسوزد... صدایم میزنی:" فرشته... فرشته جان... فرشته خانوم... نماز مومنها رفت بالا، جا نمونی"
لبخندم عمیقتر میشود. انگار جان دوباره به رگهایم تزریق کرده باشند...
چشم که باز میکنم، نور آفتاب مستقیم میخورد به صورتم و آه میکشم. زیرلب مینالم:"نمازم قضا شد؟"
_خیلی صدات زدم ولی خوابت عمیق بود.
با تعجب سر برمیگردانم و مبینا را میبینم که نشسته کنارم روی تخت. نگاه سرگردانم را میچرخانم ولی نمیبینمت.
میپرسم:"بابات کجاست؟ اونم منو صدا زد ولی..."
حقیقت ناگهان حمله میکند به مغز و قلبم. حرف در دهنم میماسد و کامم زهر میشود. مبینا دستم را میگیرد و میبوسد:
_الهی فدات شم مامان. تو از همه بیشتر داری زجر میکشی. تو رو خدا منو ببخش، دیشب خیلی حالم بد بود. اصلا نمیفهمیدم دارم چیکار میکنم...
دلم میخواهد مثل همیشه دست بکشم روی سرش و بگویم هیچ دلخوری ازش ندارم اما تا بوده اینها حواشی زندگی ما بوده، اصل زندگی تویی یونس که گمت کردهایم.
میخواهم بگویم:
_مبینا جان، دخترم... بابات خودش خواست که بمونه بیمارستان و نیاد خونه! ناسلامتی دکتر بخش عفونی بوده. تازه مگه دفعهء اولش بود که من بگم نه؟ اصلا مگه میتونست طاقت بیاره ببینه این بلا افتاده به جون مردم و دقیقا وقتی به کمکش احتیاج دارن، اون دو دستی جونش رو برداره و بره؟ مبینا جان، بابا یونست قویه... روی قولی که به ما میده هم حساسه. بهم گفت سلامت میمونه. مواظبه! حالا اگه گرفتار شده حتما حکمتی داشته که ما بیخبریم. یونس صدبار مجروح شد و تا دم مرگ رفتُ برگشت. اون روزا سخت بود ولی گذشت... من دلم روشنه مادر. دلم روشنه که ایندفعه هم به خیر میگذره. نذر کردم براش. کرونا که بره، میریم باهم زیارت آقا امام رضا.
میخواستم همهء اینها را بگویم ولی کلمهها فقط توی دهنم چرخ میخورند و توی فضا پخش نمیشوند. هنوز دارم با خودم کلنجار میروم که در با صدای بدی باز میشود و میثم میآید تو.
با وحشت مینشینم و زل میزنم به چشمانش و موبایل توی دستش!
یا امام رضا...
💢 #ادامه_دارد...
✍🏻 #الهام_تیموری
🕌مجتمع مذهبی فرهنگی
مسجدالرضا علیه السلام
@masjedorezadibaji
📚🕌📚🕌📚🕌
📚#داستان_گوهرشاد
🌸 #مرضیه
💠 #قسمت_اول
بیتاب بود. ناشتایی نخورده بود و از بعد نماز صبح تابحال ته دهانش مزهء زهرمار میداد و تلخ بود.
خواب بدی که دیده بود، دلش را آشوب و اوقاتش را تلخ کرده بود. کنار حوض نقلی آبی رنگ، زیر تیغ آفتاب نشست و چند مشت آب به صورتش پاشید و به عمه نگاه کرد که ظرفهای دیشب مانده را با آرامش میشست و یکی دوتایی هم از زیر دستش، چرب و چیلی در میرفت.
زیرلب هم برای خودش شعری که همیشه دوست داشت را زمزمه میکرد.
هنوز نفهمیده بود این را، عمه که چشم نداشت پس چطور همیشه در حال کار کردن بود؟
البته که چشم داشت، اما چشمانی که کور بودند و تاریک. یعنی او هم خواب میدید؟!
آفتاب اول صبحِ چله ی تابستان، گرمش میکرد. به خواهرش نگاه کرد که دست به کمر از پلههای پشت بام پایین میآمد.
کاش عجالتا خبری از آقاجان و آقاسید می رسید تا حداقل خیال راضیه کمی راحت می شد.
خوب می دانست بقیه هم دست کمی از او ندارند ولی لب بسته بودند.
با صدای بیبی، به خود آمد:
_چی شده مرضیه؟ چرا از خروسخون تا حالا مثل مرغ پر کنده شدی و بالا و پایین میری و میای؟ باز چه آتیشی به جونت افتاده دختر؟
فقط بیبی بود که حال و احوال او را همیشه زیر نظر داشت! گوشهء چارقدش را چند دوری، دور انگشت پیچید و جواب داد:
_نمیدونم بیبی... حال خوشی ندارم. راستش دیشب انقدر ستاره شمردم تا بلکم خواب به چشمم بیاد ولی همین که خوابم برد، یه خوابای آشفتهای دیدم که...
_استغفراله!
عمه گویی صلاح ندیده بود تا آخر حرفش را بزند. ظرف مسی را زیر بغلش زد و ایستاد. پایین پیراهن گلدارش خیس شده بود. صلواتی فرستاد و در ادامهء "استغفراله" گفت:
_اگه شب دو لقمه کمتر بخوری راحتتر سر زمین میذاری. خوبیت نداره خواب بدُ تعریف کنی دختر. زن آبستن تو این خونهست. هول میفته به جونش زبونم لال. اونوقت خر بیار و باقالی بار کن! مادر خدابیامرزم همیشه میگفت عقل، چیزه شیرینیه! چهمیدونم والا... پاشو پاشو اگه دلت می خواد این لگنُ از من پیرزن بگیر و ببر گوشه مطبخ...
مرضیه حرفش را قورت داد. آقاجان و آقا سید دیشب خانه نیامده بودند. شهر شلوغ بود.
هرچند او بیشتر از همه نگران راضیه بود.
اذان ظهر را که گفتند و خبری از مردها نشد، فکر و خیالات زیادتر از قبل افتاد به جانش.
انگار شیطان بیخ گوشش خیمه زده بود و مدام آیه یأس و ناامیدی میخواند و صد البته، مشتاقش میکرد به اینکه چادر قجریاش را سر بیندازد و بیخبر، از در بیرون بزند تا پی مردانشان را بگیرد...
💢#ادامه_دارد...
✍🏻#الهام_تیموری
🧕🏻#به_مناسبت_هفته_عفاف_حجاب
🕌مجتمع مذهبی فرهنگی
مسجدالرضا علیه السلام
@masjedorezadibaji
📚#داستان_گوهرشاد
🌸 #مرضیه
💠 #قسمت_اول
بیتاب بود. ناشتایی نخورده بود و از بعد نماز صبح تابحال ته دهانش مزهء زهرمار میداد و تلخ بود.
خواب بدی که دیده بود، دلش را آشوب و اوقاتش را تلخ کرده بود. کنار حوض نقلی آبی رنگ، زیر تیغ آفتاب نشست و چند مشت آب به صورتش پاشید و به عمه نگاه کرد که ظرفهای دیشب مانده را با آرامش میشست و یکی دوتایی هم از زیر دستش، چرب و چیلی در میرفت.
زیرلب هم برای خودش شعری که همیشه دوست داشت را زمزمه میکرد.
هنوز نفهمیده بود این را، عمه که چشم نداشت پس چطور همیشه در حال کار کردن بود؟
البته که چشم داشت، اما چشمانی که کور بودند و تاریک. یعنی او هم خواب میدید؟!
آفتاب اول صبحِ چله ی تابستان، گرمش میکرد. به خواهرش نگاه کرد که دست به کمر از پلههای پشت بام پایین میآمد.
کاش عجالتا خبری از آقاجان و آقاسید می رسید تا حداقل خیال راضیه کمی راحت می شد.
خوب می دانست بقیه هم دست کمی از او ندارند ولی لب بسته بودند.
با صدای بیبی، به خود آمد:
_چی شده مرضیه؟ چرا از خروسخون تا حالا مثل مرغ پر کنده شدی و بالا و پایین میری و میای؟ باز چه آتیشی به جونت افتاده دختر؟
فقط بیبی بود که حال و احوال او را همیشه زیر نظر داشت! گوشهء چارقدش را چند دوری، دور انگشت پیچید و جواب داد:
_نمیدونم بیبی... حال خوشی ندارم. راستش دیشب انقدر ستاره شمردم تا بلکم خواب به چشمم بیاد ولی همین که خوابم برد، یه خوابای آشفتهای دیدم که...
_استغفراله!
عمه گویی صلاح ندیده بود تا آخر حرفش را بزند. ظرف مسی را زیر بغلش زد و ایستاد. پایین پیراهن گلدارش خیس شده بود. صلواتی فرستاد و در ادامهء "استغفراله" گفت:
_اگه شب دو لقمه کمتر بخوری راحتتر سر زمین میذاری. خوبیت نداره خواب بدُ تعریف کنی دختر. زن آبستن تو این خونهست. هول میفته به جونش زبونم لال. اونوقت خر بیار و باقالی بار کن! مادر خدابیامرزم همیشه میگفت عقل، چیزه شیرینیه! چهمیدونم والا... پاشو پاشو اگه دلت می خواد این لگنُ از من پیرزن بگیر و ببر گوشه مطبخ...
مرضیه حرفش را قورت داد. آقاجان و آقا سید دیشب خانه نیامده بودند. شهر شلوغ بود.
هرچند او بیشتر از همه نگران راضیه بود.
اذان ظهر را که گفتند و خبری از مردها نشد، فکر و خیالات زیادتر از قبل افتاد به جانش.
انگار شیطان بیخ گوشش خیمه زده بود و مدام آیه یأس و ناامیدی میخواند و صد البته، مشتاقش میکرد به اینکه چادر قجریاش را سر بیندازد و بیخبر، از در بیرون بزند تا پی مردانشان را بگیرد...
💢#ادامه_دارد...
✍🏻#الهام_تیموری
🧕🏻#به_مناسبت_هفته_عفاف_حجاب
🕌مجتمع مذهبی فرهنگی
مسجدالرضا علیه السلام
@masjedorezadibaji
📚🕌📚🕌📚🕌
📚#داستان_گوهرشاد
🌸 #مرضیه
💠 #قسمت_دوم
مرضیه زیرلب شیطان را لعنت کرد. بادیهء کشک را روی زمین گذاشت و از ترس این که صدایش به گوش خواهر نرسد، آهسته گفت:
_بیبی، یعنی چی میشه؟
بیبی، حبههای سیر توی سبد حصیری را زیر و رو کرد. صدایش میلرزید:
_الله اعلم! انگاری تو دلم دارن رخت میشورن. آقات دیگه تا الان باید اقلکن یه سری به خونه می زد. گمونم حرف آقاسید شد. لابد جمع شدن به تحصن.
و مسیر نگاهش چرخید و از درز سفال هایی که نور را می تاباندند به زیرزمینِ مطبخ، گذشت.
مرضیه حس کرد، توی صورت مادرش، ترس سایه انداخته.
_میدونستم که بالاخره همین روزا مردم کاری میکنن. دست روی دست گذاشتن و تو حجره و اندرونی خونه نشستن که نشد کار؟ زیر بار زور که نمی شه رفت. مرضیه... نذر کردم اگه این قائله ختم بخیر بشه، بدم یکی از پسرای محل، شب جمعهء اول همین ماه، سر خاک آقا سید تقی خدابیامرز چندتایی شمع روشن کنه. بلکه جدش دستگیری کنه برامون.
_آخ که چقدر آدم هوس میکنه مثل قبلا چادر بندازه سرش و روبند ببنده و خودش بره قبرستون به فاتحه خونی و زیارت اهل قبور. بخدا که دلم لک زده بیبی...
بیبی دست از کار کشید و آه بلندش درد را به جان دختر انداخت.
_دیگه حساب کتابش از دستم در رفته که چند مدته که از در این خونه یه تک پا بیرون نذاشتم. نه مجلسی، نه روضهای، نه مسجدی. از همه چی بدتر داغ زیارت آقا به دلم چنگ می زنه. ما به عشق حرم از تهرون کوچ کردیم و اومدیم مشهد. خدا لعنت کنه باعث و بانی این فتنهها رو که این روزُ به روزمون آورده!
این را که گفت، اشک هایش جوشید و شانه های مادرانه اش شروع به تکان خوردن کرد.
مرضیه هم بغض کرد و چشم به انگشت های حنا زدهء تپل عمه انداخت که خمیر را مشت و مال میداد و زیرلب چیزهایی هم میگفت. عمه عادتش بود. حرفهای بودار نمیزد.
_چه بویی پیچیده بیبی. کاش شیره هم داشتیم با کشک...
راضیه که گویی خودش را به آن راه زده و تازه رسیده بود به مطبخ، توی همان نور کم بو برد که احوال بقیه روبه راه نیست.
کلام در دهانش ماسید. دستمال گردگیری را توی مشتش فشرد و گفت:
_چی شده؟
مرضیه بغضش را نگه داشت که مبادا سر وا کند، دستی به کمر زد و شوخ گفت:
_تو بگو چی نشده! بیبی میگه دلش هوای زیارت کرده و روضه رفتن... ولی من میگم حالا که خدا میخواد به این زودی ها اولین نوه رو تو دامنش بذاره، هوس کرده بره بازار و چند قواره پارچه بخره از علی بزاز و بیاره بده ملوک خانم تا رخت و لباس بچه بدوزه و قند تو دل ما آب بکنه.
اسم بچه که به میان آمد گونههای راضیه گل انداخت و سرش به زیر افتاد.
شرم میکرد که پیش روی بزرگترها از این چیزها حرفی بشود...
#ادامه_دارد...
#الهام_تیموری
🕌مجتمع مذهبی فرهنگی
مسجدالرضا علیه السلام
@masjedorezadibaji
📚#داستان_گوهرشاد
🌸 #مرضیه
💠 #قسمت_دوم
مرضیه زیرلب شیطان را لعنت کرد. بادیهء کشک را روی زمین گذاشت و از ترس این که صدایش به گوش خواهر نرسد، آهسته گفت:
_بیبی، یعنی چی میشه؟
بیبی، حبههای سیر توی سبد حصیری را زیر و رو کرد. صدایش میلرزید:
_الله اعلم! انگاری تو دلم دارن رخت میشورن. آقات دیگه تا الان باید اقلکن یه سری به خونه می زد. گمونم حرف آقاسید شد. لابد جمع شدن به تحصن.
و مسیر نگاهش چرخید و از درز سفال هایی که نور را می تاباندند به زیرزمینِ مطبخ، گذشت.
مرضیه حس کرد، توی صورت مادرش، ترس سایه انداخته.
_میدونستم که بالاخره همین روزا مردم کاری میکنن. دست روی دست گذاشتن و تو حجره و اندرونی خونه نشستن که نشد کار؟ زیر بار زور که نمی شه رفت. مرضیه... نذر کردم اگه این قائله ختم بخیر بشه، بدم یکی از پسرای محل، شب جمعهء اول همین ماه، سر خاک آقا سید تقی خدابیامرز چندتایی شمع روشن کنه. بلکه جدش دستگیری کنه برامون.
_آخ که چقدر آدم هوس میکنه مثل قبلا چادر بندازه سرش و روبند ببنده و خودش بره قبرستون به فاتحه خونی و زیارت اهل قبور. بخدا که دلم لک زده بیبی...
بیبی دست از کار کشید و آه بلندش درد را به جان دختر انداخت.
_دیگه حساب کتابش از دستم در رفته که چند مدته که از در این خونه یه تک پا بیرون نذاشتم. نه مجلسی، نه روضهای، نه مسجدی. از همه چی بدتر داغ زیارت آقا به دلم چنگ می زنه. ما به عشق حرم از تهرون کوچ کردیم و اومدیم مشهد. خدا لعنت کنه باعث و بانی این فتنهها رو که این روزُ به روزمون آورده!
این را که گفت، اشک هایش جوشید و شانه های مادرانه اش شروع به تکان خوردن کرد.
مرضیه هم بغض کرد و چشم به انگشت های حنا زدهء تپل عمه انداخت که خمیر را مشت و مال میداد و زیرلب چیزهایی هم میگفت. عمه عادتش بود. حرفهای بودار نمیزد.
_چه بویی پیچیده بیبی. کاش شیره هم داشتیم با کشک...
راضیه که گویی خودش را به آن راه زده و تازه رسیده بود به مطبخ، توی همان نور کم بو برد که احوال بقیه روبه راه نیست.
کلام در دهانش ماسید. دستمال گردگیری را توی مشتش فشرد و گفت:
_چی شده؟
مرضیه بغضش را نگه داشت که مبادا سر وا کند، دستی به کمر زد و شوخ گفت:
_تو بگو چی نشده! بیبی میگه دلش هوای زیارت کرده و روضه رفتن... ولی من میگم حالا که خدا میخواد به این زودی ها اولین نوه رو تو دامنش بذاره، هوس کرده بره بازار و چند قواره پارچه بخره از علی بزاز و بیاره بده ملوک خانم تا رخت و لباس بچه بدوزه و قند تو دل ما آب بکنه.
اسم بچه که به میان آمد گونههای راضیه گل انداخت و سرش به زیر افتاد.
شرم میکرد که پیش روی بزرگترها از این چیزها حرفی بشود...
#ادامه_دارد...
#الهام_تیموری
🕌مجتمع مذهبی فرهنگی
مسجدالرضا علیه السلام
@masjedorezadibaji
📚🕌📚🕌📚🕌
📚#داستان_گوهرشاد
🌸#مرضیه
💠#قسمت_سوم
بیبی تشر زد که:
_بیخود حرف درنیار دختر. زن اگه زن باشه، کارش به بازار نیفته هم زندگی میگذرونه! تو یخدون تا دلت بخواد تیکه پارچه نگه داشتم برای روز مبادا. هنوزم که وقتش نشده. پابه ماه که شد راضیه، همه رو خودم رخت بچه می کنم و تو بقچه میچینم و تو طبق میفرستم خونهی آقا سید! بچه روزی خودشو میاره.
عمه خمیر را برای هزارمین بار، پرت کرد توی لگن و "انشاالله" غلیظی گفت.
راضیه به زبان آمد:
_من خیلی دلم شور می زنه. کاش آقام و آقا سید سر برسن و سر سفره ناهار جمع بشیم دوباره. نکنه بلایی سرشون اومده باشه. دیشب که سر و صدا به گوشم می خورد.
بیبی دست به زانو و یاعلی گویان بلند شد.
_زبونتُ گاز بگیر مادر. بد به دلت راه نده. خیره هرچی هست
_از صبح که اون کلاغک سیاه اومد لب بوم به غارغار، گمون کردم شوم و نحسه امروز!
_برو وضو بگیر دو رکعت نماز بخون تا شیطون دور شه ازت دختر. صدقه هم بذار کنار.
مرضیه نشست روی پله کوتاه سیمانی و نفس عمیقی کشید. او هم حسرت داشت برای پابوس آقا.
کاش قدر روزهای قبل را بیشتر میدانستند.
آن وقتها که همگی چادر چاقچور میکردند و میرفتند حرم، آن روزها که برای گذران اموراتشان میرفتند بیرون و به باغ و بازار و مسجد هم سری میزدند.
یا وقتی فصل میوه چینی با درشکهء کرایهای به ده میرفتند و چند روزی توی خانه باغ دورهم جمع میشدند و میوههای درختان را میچیدند و بار خر و الاغ میکردند تا آقاجان برای فروش به شهر ببرد. چه خاطرات دور و ملسی شده بود.
حالا شده بودند شبیه پرندگان پر و بال شکسته ای که از ترس آبرو و ایمان و دین، خودشان را توی چهاردیواری های کاهگلی محبوس کرده و حاضر بودند که تا جان دارند هرگز رنگ آفتاب را به چشم نبینند اما مثل دختر مشتی عباس، وسط گذر زیر دست و پای آژانها بی حجاب نشوند.
وای که حتی از تصورش هم تمام تنش میلرزید و تب به جانش مینشست.
بیچاره مشتی عباس که از غصهء این بیآبرویی دق کرد و مرد!
حتی اگر آقاجان هم همان اولین روزهایی که زمزمه کشف حجاب شده بود، برای آنها خط و نشان نکشیده بود که پا نگذارند بیرون، محال بود که خودشان تن به چنین خفتهایی بدهند!
از وقتی تابستان و هوا گرمتر شده بود، تنها دل خوشی که داشتند، خوابیدن توی پشه بند و زیر سقف آسمان بود، اگرنه که دلشان از غصه مثل انارهای خشک توی زیرزمین می ترکید...
#ادامه_دارد...
#الهام_تیموری ✍🏻
🕌مجتمع مذهبی فرهنگی
مسجدالرضا علیه السلام
@masjedorezadibaji
📚#داستان_گوهرشاد
🌸#مرضیه
💠#قسمت_سوم
بیبی تشر زد که:
_بیخود حرف درنیار دختر. زن اگه زن باشه، کارش به بازار نیفته هم زندگی میگذرونه! تو یخدون تا دلت بخواد تیکه پارچه نگه داشتم برای روز مبادا. هنوزم که وقتش نشده. پابه ماه که شد راضیه، همه رو خودم رخت بچه می کنم و تو بقچه میچینم و تو طبق میفرستم خونهی آقا سید! بچه روزی خودشو میاره.
عمه خمیر را برای هزارمین بار، پرت کرد توی لگن و "انشاالله" غلیظی گفت.
راضیه به زبان آمد:
_من خیلی دلم شور می زنه. کاش آقام و آقا سید سر برسن و سر سفره ناهار جمع بشیم دوباره. نکنه بلایی سرشون اومده باشه. دیشب که سر و صدا به گوشم می خورد.
بیبی دست به زانو و یاعلی گویان بلند شد.
_زبونتُ گاز بگیر مادر. بد به دلت راه نده. خیره هرچی هست
_از صبح که اون کلاغک سیاه اومد لب بوم به غارغار، گمون کردم شوم و نحسه امروز!
_برو وضو بگیر دو رکعت نماز بخون تا شیطون دور شه ازت دختر. صدقه هم بذار کنار.
مرضیه نشست روی پله کوتاه سیمانی و نفس عمیقی کشید. او هم حسرت داشت برای پابوس آقا.
کاش قدر روزهای قبل را بیشتر میدانستند.
آن وقتها که همگی چادر چاقچور میکردند و میرفتند حرم، آن روزها که برای گذران اموراتشان میرفتند بیرون و به باغ و بازار و مسجد هم سری میزدند.
یا وقتی فصل میوه چینی با درشکهء کرایهای به ده میرفتند و چند روزی توی خانه باغ دورهم جمع میشدند و میوههای درختان را میچیدند و بار خر و الاغ میکردند تا آقاجان برای فروش به شهر ببرد. چه خاطرات دور و ملسی شده بود.
حالا شده بودند شبیه پرندگان پر و بال شکسته ای که از ترس آبرو و ایمان و دین، خودشان را توی چهاردیواری های کاهگلی محبوس کرده و حاضر بودند که تا جان دارند هرگز رنگ آفتاب را به چشم نبینند اما مثل دختر مشتی عباس، وسط گذر زیر دست و پای آژانها بی حجاب نشوند.
وای که حتی از تصورش هم تمام تنش میلرزید و تب به جانش مینشست.
بیچاره مشتی عباس که از غصهء این بیآبرویی دق کرد و مرد!
حتی اگر آقاجان هم همان اولین روزهایی که زمزمه کشف حجاب شده بود، برای آنها خط و نشان نکشیده بود که پا نگذارند بیرون، محال بود که خودشان تن به چنین خفتهایی بدهند!
از وقتی تابستان و هوا گرمتر شده بود، تنها دل خوشی که داشتند، خوابیدن توی پشه بند و زیر سقف آسمان بود، اگرنه که دلشان از غصه مثل انارهای خشک توی زیرزمین می ترکید...
#ادامه_دارد...
#الهام_تیموری ✍🏻
🕌مجتمع مذهبی فرهنگی
مسجدالرضا علیه السلام
@masjedorezadibaji
🕌📚🕌📚🕌📚
📚#داستان_گوهرشاد
🌸#مرضیه
💠#قسمت_چهارم
حالا چند روزی می شد که اوضاع بهم ریخته تر و بدتر شده بود.
با استماع اخبار و دستور جدید رضاخان، خون زن و مرد به جوش آمده و دست به اعتراض و تحصن زده بودند.
هیچکسی درست و حسابی نمی فهمید، کلاه شاپو و کشف حجاب چه صیغه ای بود دیگر...
یاد خواب دیشب افتاد. دورتادور حیاط را پارچه های عزا زده بودند و صدای گریه و ناله از هر سو بلند بود.
زن ها توی اتاق های تو در تو و مردها توی حیاط جمع شده و عزاداری می کردند.
از زیر گلدان های شمعدانی و حسن یوسفِ آقاجان که روی لبه ی بیرونی حوض ردیف شده بودند، قطره قطره خون می چکید.
هیچ آشنایی نمی دید. آقاجان و بیبی نبودند. صوت قرآنِ کَبلایی ممد توی گوش هایش پیچ و تاب می خورد.
چرا روضه ی امام حسین نمی خواند؟ چرا الرحمن؟!
زیر دیگ های مسی با کوپه های هیزم آتش گرفته روشن بود.
یکی از دیگ ها سر رفت و بجای آب و کف سفید، خون سر ریز کرد بیرون...
داشت از وحشت چیزهایی که می دید، می مرد. دست جلوی صورتش گذاشت و جیغ کشید. صدایی از حنجره اش بیرون نمیآمد.
ناگهان چیز سنگینی خورد توی صورتش.
چشم باز کرده و سقف نازک پشه بند را دیده بود از لابه لای انگشتانِ حنا زده و تپل عمه خانم که احتمالا توی خواب غلت خورده و افتاده بود روی او...
مگر خوابی از این بدتر هم می شد دید؟ دست عمه را کنار زده و خودش را چپانده بود زیر شمد گلدار و تا می شد هق زده بود بی صدا.
و حالا مطمئن بود با همه ی دلخوشی های بیخودی، باید منتظر چیزی باشند!
دلش گواهی بد می داد و نمی توانست صبر کند. باید می رفت و برای راضیه و مادرش و عمه، خبر خوش می آورد.
#ادامه_دارد...
#الهام_تیموری ✍🏻
🕌مجتمع مذهبی فرهنگی
مسجدالرضا علیه السلام
@masjedorezadibaji
📚#داستان_گوهرشاد
🌸#مرضیه
💠#قسمت_چهارم
حالا چند روزی می شد که اوضاع بهم ریخته تر و بدتر شده بود.
با استماع اخبار و دستور جدید رضاخان، خون زن و مرد به جوش آمده و دست به اعتراض و تحصن زده بودند.
هیچکسی درست و حسابی نمی فهمید، کلاه شاپو و کشف حجاب چه صیغه ای بود دیگر...
یاد خواب دیشب افتاد. دورتادور حیاط را پارچه های عزا زده بودند و صدای گریه و ناله از هر سو بلند بود.
زن ها توی اتاق های تو در تو و مردها توی حیاط جمع شده و عزاداری می کردند.
از زیر گلدان های شمعدانی و حسن یوسفِ آقاجان که روی لبه ی بیرونی حوض ردیف شده بودند، قطره قطره خون می چکید.
هیچ آشنایی نمی دید. آقاجان و بیبی نبودند. صوت قرآنِ کَبلایی ممد توی گوش هایش پیچ و تاب می خورد.
چرا روضه ی امام حسین نمی خواند؟ چرا الرحمن؟!
زیر دیگ های مسی با کوپه های هیزم آتش گرفته روشن بود.
یکی از دیگ ها سر رفت و بجای آب و کف سفید، خون سر ریز کرد بیرون...
داشت از وحشت چیزهایی که می دید، می مرد. دست جلوی صورتش گذاشت و جیغ کشید. صدایی از حنجره اش بیرون نمیآمد.
ناگهان چیز سنگینی خورد توی صورتش.
چشم باز کرده و سقف نازک پشه بند را دیده بود از لابه لای انگشتانِ حنا زده و تپل عمه خانم که احتمالا توی خواب غلت خورده و افتاده بود روی او...
مگر خوابی از این بدتر هم می شد دید؟ دست عمه را کنار زده و خودش را چپانده بود زیر شمد گلدار و تا می شد هق زده بود بی صدا.
و حالا مطمئن بود با همه ی دلخوشی های بیخودی، باید منتظر چیزی باشند!
دلش گواهی بد می داد و نمی توانست صبر کند. باید می رفت و برای راضیه و مادرش و عمه، خبر خوش می آورد.
#ادامه_دارد...
#الهام_تیموری ✍🏻
🕌مجتمع مذهبی فرهنگی
مسجدالرضا علیه السلام
@masjedorezadibaji
🕌📚🕌📚🕌📚
📚#داستان_گوهرشاد
🌸#مرضیه
💠#قسمت_پنجم
سفرهء ناهار با نان خشک های درونش، جمع شده و کاسه ها روی هم توی سینی گوشه اتاق بود.
بیبی و عمه سر گذاشته بودند روی بالش های مخمل قرمز سیگاری و چرت بعدازظهر میزدند.
امروز زودتر از همیشه غذا خورده و خوابیده بودند. تازه صلاه ظهر شده بود!
بند چادر را محکم کرد، روبندش را انداخت و پاورچین پاورچین خودش را به حیاط رساند.
خوب میدانست دارد چه خطری میکند، ولی چاره ای نبود. باید میرفت...
همین که بسم اللهی گفت و پرده را بالا داد، کسی مچش را گرفت.
با ترس برگشت و از پشت تور جلوی چشمش، راضیه را دید.
نفس راحتی کشید و پچپچ کرد:
_گمون کردم داری چرت میزنی
_مگه با این همه دلآشوبه میشه سرمُ بذارم زمین؟ کجا چادرچاقچور کردی مرضیه؟
_تا بیبی و عزیز از خواب بیدار بشن برگشتم. میرم تا نزدیکیهای حرم. شاید فرجی بشه و آقاجون رو ببینم.
_مگه یادت رفته آژان ها چه بلایی سر طیبه آوردن میونه گذر؟ همین که برسی سر کوچه، دست از پا درازتر برمی گردی!
_حواسم جمعِ. اینو ببین.
روبند را بالا زد، از زیر چادر، پارچه سبز نازکی را بیرون کشید و بویید. نزدیک کرد به خواهرش:
_همونه که دلت میخواست دخیل کنی به حرم. برداشتم که اگه امام رضا تصدقش بشم طلبیدم، جای تو ببرم
چشمان شهلای راضیه به نم اشک نشست. لب هایش لرزید:
_آقا سید وعده کرده که اگه بچه پسر باشه، اسمشو بذاره غلامرضا. اگه دختر شد که معصومه. میگه یک سالش که شد موهاشو از ته می تراشه و هم وزنش طلا میبره صحن آقا... کاش... کاش بلایی سرش نیاورده باشن این از خدا بی خبرا... نکنه بچهم هنوز نیومده یتیم شه؟
مرضیه بوسه ای پشت دست خواهرش زد و با مهر گفت:
_دور سرت بگردم. خدا بزرگه. حرص و جوش نزن انقدر. جدش نگهدارشه.
_مرضیه تو رو پیغمبر قسم مواظب خودت باش. اگه بری و چادر از سرت بکشن این لامذهبها، ما چه خاکی به سرمون کنیم؟ آخه این روزا هارتر از پیش شدن...
هرطور بود بالاخره دل راضیه را قرص کرد و به راه افتاد. نمی توانست مدعی باشد که نترسیده. در بند بند وجودش هراس رخنه کرده بود. گاهی پا تند می کرد و گاهی آرام و با تانی قدم برمی داشت.
از پیچ کوچه که گذشت، فکر کرد"نکنه آقاجون دلخور بشه بابت این کار؟ اما نه... همین که دلیل براش بیارم و یقین کنه دلمون شور می زده، حق رو به حقدار میده. یا ضامن آهو... خودم رو به شما سپردم. ضمانت آبروی ما رو بکن".
#ادامه_دارد...
#الهام_تیموری
🕌مجتمع مذهبی فرهنگی
مسجدالرضا علیه السلام
@masjedorezadibaji
📚#داستان_گوهرشاد
🌸#مرضیه
💠#قسمت_پنجم
سفرهء ناهار با نان خشک های درونش، جمع شده و کاسه ها روی هم توی سینی گوشه اتاق بود.
بیبی و عمه سر گذاشته بودند روی بالش های مخمل قرمز سیگاری و چرت بعدازظهر میزدند.
امروز زودتر از همیشه غذا خورده و خوابیده بودند. تازه صلاه ظهر شده بود!
بند چادر را محکم کرد، روبندش را انداخت و پاورچین پاورچین خودش را به حیاط رساند.
خوب میدانست دارد چه خطری میکند، ولی چاره ای نبود. باید میرفت...
همین که بسم اللهی گفت و پرده را بالا داد، کسی مچش را گرفت.
با ترس برگشت و از پشت تور جلوی چشمش، راضیه را دید.
نفس راحتی کشید و پچپچ کرد:
_گمون کردم داری چرت میزنی
_مگه با این همه دلآشوبه میشه سرمُ بذارم زمین؟ کجا چادرچاقچور کردی مرضیه؟
_تا بیبی و عزیز از خواب بیدار بشن برگشتم. میرم تا نزدیکیهای حرم. شاید فرجی بشه و آقاجون رو ببینم.
_مگه یادت رفته آژان ها چه بلایی سر طیبه آوردن میونه گذر؟ همین که برسی سر کوچه، دست از پا درازتر برمی گردی!
_حواسم جمعِ. اینو ببین.
روبند را بالا زد، از زیر چادر، پارچه سبز نازکی را بیرون کشید و بویید. نزدیک کرد به خواهرش:
_همونه که دلت میخواست دخیل کنی به حرم. برداشتم که اگه امام رضا تصدقش بشم طلبیدم، جای تو ببرم
چشمان شهلای راضیه به نم اشک نشست. لب هایش لرزید:
_آقا سید وعده کرده که اگه بچه پسر باشه، اسمشو بذاره غلامرضا. اگه دختر شد که معصومه. میگه یک سالش که شد موهاشو از ته می تراشه و هم وزنش طلا میبره صحن آقا... کاش... کاش بلایی سرش نیاورده باشن این از خدا بی خبرا... نکنه بچهم هنوز نیومده یتیم شه؟
مرضیه بوسه ای پشت دست خواهرش زد و با مهر گفت:
_دور سرت بگردم. خدا بزرگه. حرص و جوش نزن انقدر. جدش نگهدارشه.
_مرضیه تو رو پیغمبر قسم مواظب خودت باش. اگه بری و چادر از سرت بکشن این لامذهبها، ما چه خاکی به سرمون کنیم؟ آخه این روزا هارتر از پیش شدن...
هرطور بود بالاخره دل راضیه را قرص کرد و به راه افتاد. نمی توانست مدعی باشد که نترسیده. در بند بند وجودش هراس رخنه کرده بود. گاهی پا تند می کرد و گاهی آرام و با تانی قدم برمی داشت.
از پیچ کوچه که گذشت، فکر کرد"نکنه آقاجون دلخور بشه بابت این کار؟ اما نه... همین که دلیل براش بیارم و یقین کنه دلمون شور می زده، حق رو به حقدار میده. یا ضامن آهو... خودم رو به شما سپردم. ضمانت آبروی ما رو بکن".
#ادامه_دارد...
#الهام_تیموری
🕌مجتمع مذهبی فرهنگی
مسجدالرضا علیه السلام
@masjedorezadibaji
🕌📚🕌📚🕌📚
📚#داستان_گوهرشاد
🌸#مرضیه
💠#قسمت_ششم
انقدر تن و جانش از ترس لرزیده بود که وقتی به اطراف نگاه کرد باورش نشد بالاخره با هر خفت و بدبختی که بوده به حرم رسیده.
لبخندی از سر شوق زد، سر به سوی آسمان بلند کرد و گفت:
_خدایا شکرت که دوباره حرم آقامو دیدم. چقدر جای بیبی و عمه و راضیه خالیه! یا امام هشتم، بطلبشون...
کمی خم شد و زیر لب و از همان راه دور، سلام داد و بعد خواست به قدر چند لحظه نفسی چاق کند.
تکیه زد به دیوار سنگی پشتش و دست روی قلب بی قرارش گذاشت.
صدای جیغ که به گوشش خورد سر برگرداند. چند قدمی پیش رفت تا ببیند چه خبر شده.
همه جا شلوغ بود. از پشت تورِ روبند دید که چندتایی آژان با عربده کشی جلوی یک درشکه را گرفتند.
پشت دیوار پنهان شد و به تماشا ایستاد.
یکی از آژان ها زنی که توی درشکه نشسته بود را پایین کشید.
دل مرضیه هری ریخت. صدای جیغ زدن زن و شیههی اسب و داد و فریاد مردی که داشتند به زور از سر لابد عیالش، حجاب می کشیدند درهم پیچیده بود.
مامور نامرد، یک پایش را بالا برد و به زن که برای نگه داشتن چادر روی سرش مقاومت می کرد، لگدی محکم زد.
انگار به جان مرضیه نشست دردش.
چشمش را بست و نالید:"آخ... ای بی مروت... خدا لعنتت کنه بی غیرت"
شوهرِ بیچارهی زن، حتی توانِ دست به یقه شدن با مامورین را نداشت.
چند نفری با چوب و چماق رویش ریختند و حالا نزن کی بزن.
مرضیه جگرش برای زن و مرد بینوا آتش گرفت. اما کاری از دستش برنمی آمد.
بغض کرد و ناگهان خیال کرد یکی از مامورها که سبیلش از بناگوش در رفته بود، بِرُّ بر به او زل زده.
پر چادر را گرفت و زیر گلویش را کیپ کرد. دوباره پشت دیوار چپید و بعد از چند صلوات و ذکر و توسل، چشم چرخاند و با ندیدن مرد سبیلو، خیالش جمع شد که چیزی نیست! شرش را کم کرده.
راستِ دیوار را گرفت و بی آن که جایی را نگاه کند راهش را کشید و رفت طرف در حرم.
ولی هنوز نرسیده، چندتایی مرد پیر و جوان و روحانی و زن های چادری، با مشت های گره کرده و چهره هایی که برافروخته بود، از دور و ور ریختند به نیت ورود به حرم.
تا به خودش بجنبد لابه لای سیل جمعیتِ زن و مرد پیش رفت و پیش رفت.
هنوز درست نمی دانست چه بلایی به سرشان نازل شده و چیزهایی که به چشم می دید را باور نمی کرد.
گویی خوابِ دیشبش بود که کش می آمد و تمامی نداشت. کاش دست عمه باز روی صورتش می افتاد و بیدارش می کرد...
#ادامه_دارد...
#الهام_تیموری ✍🏻
🕌مجتمع مذهبی فرهنگی
مسجدالرضا علیه السلام
@masjedorezadibaji
📚#داستان_گوهرشاد
🌸#مرضیه
💠#قسمت_ششم
انقدر تن و جانش از ترس لرزیده بود که وقتی به اطراف نگاه کرد باورش نشد بالاخره با هر خفت و بدبختی که بوده به حرم رسیده.
لبخندی از سر شوق زد، سر به سوی آسمان بلند کرد و گفت:
_خدایا شکرت که دوباره حرم آقامو دیدم. چقدر جای بیبی و عمه و راضیه خالیه! یا امام هشتم، بطلبشون...
کمی خم شد و زیر لب و از همان راه دور، سلام داد و بعد خواست به قدر چند لحظه نفسی چاق کند.
تکیه زد به دیوار سنگی پشتش و دست روی قلب بی قرارش گذاشت.
صدای جیغ که به گوشش خورد سر برگرداند. چند قدمی پیش رفت تا ببیند چه خبر شده.
همه جا شلوغ بود. از پشت تورِ روبند دید که چندتایی آژان با عربده کشی جلوی یک درشکه را گرفتند.
پشت دیوار پنهان شد و به تماشا ایستاد.
یکی از آژان ها زنی که توی درشکه نشسته بود را پایین کشید.
دل مرضیه هری ریخت. صدای جیغ زدن زن و شیههی اسب و داد و فریاد مردی که داشتند به زور از سر لابد عیالش، حجاب می کشیدند درهم پیچیده بود.
مامور نامرد، یک پایش را بالا برد و به زن که برای نگه داشتن چادر روی سرش مقاومت می کرد، لگدی محکم زد.
انگار به جان مرضیه نشست دردش.
چشمش را بست و نالید:"آخ... ای بی مروت... خدا لعنتت کنه بی غیرت"
شوهرِ بیچارهی زن، حتی توانِ دست به یقه شدن با مامورین را نداشت.
چند نفری با چوب و چماق رویش ریختند و حالا نزن کی بزن.
مرضیه جگرش برای زن و مرد بینوا آتش گرفت. اما کاری از دستش برنمی آمد.
بغض کرد و ناگهان خیال کرد یکی از مامورها که سبیلش از بناگوش در رفته بود، بِرُّ بر به او زل زده.
پر چادر را گرفت و زیر گلویش را کیپ کرد. دوباره پشت دیوار چپید و بعد از چند صلوات و ذکر و توسل، چشم چرخاند و با ندیدن مرد سبیلو، خیالش جمع شد که چیزی نیست! شرش را کم کرده.
راستِ دیوار را گرفت و بی آن که جایی را نگاه کند راهش را کشید و رفت طرف در حرم.
ولی هنوز نرسیده، چندتایی مرد پیر و جوان و روحانی و زن های چادری، با مشت های گره کرده و چهره هایی که برافروخته بود، از دور و ور ریختند به نیت ورود به حرم.
تا به خودش بجنبد لابه لای سیل جمعیتِ زن و مرد پیش رفت و پیش رفت.
هنوز درست نمی دانست چه بلایی به سرشان نازل شده و چیزهایی که به چشم می دید را باور نمی کرد.
گویی خوابِ دیشبش بود که کش می آمد و تمامی نداشت. کاش دست عمه باز روی صورتش می افتاد و بیدارش می کرد...
#ادامه_دارد...
#الهام_تیموری ✍🏻
🕌مجتمع مذهبی فرهنگی
مسجدالرضا علیه السلام
@masjedorezadibaji
🕌📚🕌📚🕌📚
📚#داستان_گوهرشاد
🌸#مرضیه
💠#قسمت_هفتم
گویی مردم بیل و چماق و کلنگ به دست آمده بودند تا بجنگند!
مگر می شد بین آن جمعیتِ خروشان از پشت روبند، به همین راحتی ها آقاجان و آقاسید را پیدا کند؟
صدای تیر و تفنگ که بلند شد، درگیری ها بد و بدتر شد.
دل مرضیه با بیشتر شدن صداها، گواهی بد می داد.
کسی داد زد:"آی مردم... برادرا، خواهرا، مسجد گوهرشاد... ریختن این از خدا بی خبرای بی ناموس دارن مرد و زنُ به خون میکشن!... آی مسلمونا..."
مرد به فاصلهی چند وجب از مرضیه ایستاده بود و هنوز دستان عدالت خواهش به سمت آسمان بلند بود که تیری قلبش را نشانه رفت.
مرضیه به صورتش کوبید و جیغ کشید...
قطره ای خون به روبند سفیدش پاشیده شد.
زانوان مرد خم شد و با صورت به زمین افتاد. شهیدش کردند!
مرضیه حالا تارتر از قبل می دید. اشک های روی صورت و خونِ روبند، همه جا را تار کرده بود.
مثل خیلی ها دوید به طرف گوهرشاد.
یک لنگه کفشش از پایش درآمده بود ولی او شبیه غزالِ رم کرده بی امان می دوید.
خیال نمی کرد این لحظه ها را زندگی می کند. انگار یک عده اجنبی بی دین آمده بودند و داشتند حرمت حرم آقا را می شکستند اگرنه که مامور هرچقدر هم معذور بود، خدا و پیغمبرش را که به دنیا نمی فروخت!
اما اجنبی ها که حرمت شکنی نمی فهمیدند.
پس بعید نبود که خیلی غلط ها بکنند که نباید!
به واقع داشت جنگ می دید. کف حیاط مسجد گوهرشاد، جنازه روی جنازه ریخته بود و از کاشی و نقش نگارهای روی دیوار، خون سرخ بود که چکه می کرد...
وحشت زده بود. مردم به او می خورند و رد می شدند.
تمام تنش درد بود. حوض فیروزه ای لب پر شده و در عوضه آب زلال، خونابه درونش جریان داشت.
به مردان و زنانی که غرق خون، هر گوشه ای افتاده بودند نگاه می کرد. خدایا...
"حسین... حسین جان... برادرم"
دختر جوانی بالای سر برادرش که شهیدش کرده بودند، نشسته بود و با ناله، نامش را صدا می زد.
ماموری حمله کرد و چادر دخترک را کشید و با قنداق تفنگ به سرش کوفت.
مرضیه مرد و زنده شد. مقتل و قتلگاه به نظرش آمد و توی گوشش نوای نوحه و روضه های عاشورایی که کبلایی ممد می خواند تکرار می شد.
"از حرم تا قتلگه
زینب صدا می زد حسین...
ناله ها می زد حسین...
زینب صدا می زد حسین"
#ادامه_دارد...
#الهام_تیموری
🕌مجتمع مذهبی فرهنگی
مسجدالرضا علیه السلام
@masjedorezadibaji
📚#داستان_گوهرشاد
🌸#مرضیه
💠#قسمت_هفتم
گویی مردم بیل و چماق و کلنگ به دست آمده بودند تا بجنگند!
مگر می شد بین آن جمعیتِ خروشان از پشت روبند، به همین راحتی ها آقاجان و آقاسید را پیدا کند؟
صدای تیر و تفنگ که بلند شد، درگیری ها بد و بدتر شد.
دل مرضیه با بیشتر شدن صداها، گواهی بد می داد.
کسی داد زد:"آی مردم... برادرا، خواهرا، مسجد گوهرشاد... ریختن این از خدا بی خبرای بی ناموس دارن مرد و زنُ به خون میکشن!... آی مسلمونا..."
مرد به فاصلهی چند وجب از مرضیه ایستاده بود و هنوز دستان عدالت خواهش به سمت آسمان بلند بود که تیری قلبش را نشانه رفت.
مرضیه به صورتش کوبید و جیغ کشید...
قطره ای خون به روبند سفیدش پاشیده شد.
زانوان مرد خم شد و با صورت به زمین افتاد. شهیدش کردند!
مرضیه حالا تارتر از قبل می دید. اشک های روی صورت و خونِ روبند، همه جا را تار کرده بود.
مثل خیلی ها دوید به طرف گوهرشاد.
یک لنگه کفشش از پایش درآمده بود ولی او شبیه غزالِ رم کرده بی امان می دوید.
خیال نمی کرد این لحظه ها را زندگی می کند. انگار یک عده اجنبی بی دین آمده بودند و داشتند حرمت حرم آقا را می شکستند اگرنه که مامور هرچقدر هم معذور بود، خدا و پیغمبرش را که به دنیا نمی فروخت!
اما اجنبی ها که حرمت شکنی نمی فهمیدند.
پس بعید نبود که خیلی غلط ها بکنند که نباید!
به واقع داشت جنگ می دید. کف حیاط مسجد گوهرشاد، جنازه روی جنازه ریخته بود و از کاشی و نقش نگارهای روی دیوار، خون سرخ بود که چکه می کرد...
وحشت زده بود. مردم به او می خورند و رد می شدند.
تمام تنش درد بود. حوض فیروزه ای لب پر شده و در عوضه آب زلال، خونابه درونش جریان داشت.
به مردان و زنانی که غرق خون، هر گوشه ای افتاده بودند نگاه می کرد. خدایا...
"حسین... حسین جان... برادرم"
دختر جوانی بالای سر برادرش که شهیدش کرده بودند، نشسته بود و با ناله، نامش را صدا می زد.
ماموری حمله کرد و چادر دخترک را کشید و با قنداق تفنگ به سرش کوفت.
مرضیه مرد و زنده شد. مقتل و قتلگاه به نظرش آمد و توی گوشش نوای نوحه و روضه های عاشورایی که کبلایی ممد می خواند تکرار می شد.
"از حرم تا قتلگه
زینب صدا می زد حسین...
ناله ها می زد حسین...
زینب صدا می زد حسین"
#ادامه_دارد...
#الهام_تیموری
🕌مجتمع مذهبی فرهنگی
مسجدالرضا علیه السلام
@masjedorezadibaji
🌹🍃
📚 #داستان_گوهرشاد
🌸 #مرضیه
💠 #قسمت_هشتم
جانش داشت بالا می آمد. دخترک دستانش را روی گیسوان بلندش گذاشت و زار زد.
چاره ای نبود. غیرت زنانه مرضیه به جوش آمد. جلیقهی بته جقه اش را کند و خودش را به دخترک رساند.
جلیقه را پهن کرد روی سر دختر.
دست انداخت و خواست گوشه ی چارقدش را جر بدهد اما شدنی نبود.
پارچهاش محکم تر از آن بود که با دستان بی جان مرضیه پاره شود.
این بار، روبندش را کند و دور پیشانی شکسته دختر بست.
چشمان معصوم و داغدار دختر را به خاطر سپرد و از جا بلند شد.
ناگهان چیزی مثل صاعقه خورد به شانه اش. نفسش توی سینه محبوس شد از درد باتونی که آژان چندبار پیاپی به شانه اش زد.
میان آن همه آشوب و هیاهو، تق و تق صدای شکستن استخوانش را شنید.
مرد شروع کرد به فحاشی و با پنجه ی وحشی مردانه اش چادر مرضیه را کشید.
هر چه می کرد نمی توانست فرار کند تا بلکه اقلا اجازه ندهد این مرتبه، حجابش را بردارند.
_ولش کن مزدوره بی همه چیز
فکر و خیال نبود. آقاجانش بود! سر و کلهاش پیدا شده بود به هواخواهی دختر کوچکش.
با مامور دست به یقه شد.
حاجت روا شده بود. معجزه بود دیدار پدر در آن وانفسا و صحرای محشر.
مرضیه نفس نفس می زد. گرما و درد و غم و غصه داشت از پا درش می آورد.
اگر می افتاد روی زمین، زیر دست و پای جمعیت له می شد.
_برو مرضیه. برو آقاجون. حلالم کن بابا. اشهد ان لا اله الا الله...
زبانش را گاز گرفت. چه میگفت آقاجان؟ حالا وقت رفتن بود؟
داشت اشهدش را می خواند؟ از کنار پیراهنش فهمید که زخمی شده.
داشت قربان صدقه ی آقاجانش می رفت که دستی دور بازویش حلقه شد و کشیدش عقب.
زنی میانسال بود که به لاغری اش نمی خورد آن همه بنیه و توان!
مرضیه نالید:
_چرا همچین می کنی خانوم؟ آقامه...
زن داد می زد تا صدایش به گوش مرضیه برسد:
_مگه نشنفتی آقات چی گفت؟ باید از این مهلکه فرار کنی دختر. نمی بینی خون جلو چشاشونو گرفته؟ می خوای پیش روی آقات... لا اله الا الله! بیا... بدو ننه...
_میگم آقامه. تنها نیومدم که تنها هم برگردم! بذار دستم به دستش برسه. تو رو ابوالفضل ولم کن. زخمی شده. جوابه بیبی رو چی بدم بی آقام؟
#ادامه_دارد...
#الهام_تیموری ✍🏻
🕌مجتمع مذهبی فرهنگی
مسجدالرضا علیه السلام
@masjedorezadibaji
📚 #داستان_گوهرشاد
🌸 #مرضیه
💠 #قسمت_هشتم
جانش داشت بالا می آمد. دخترک دستانش را روی گیسوان بلندش گذاشت و زار زد.
چاره ای نبود. غیرت زنانه مرضیه به جوش آمد. جلیقهی بته جقه اش را کند و خودش را به دخترک رساند.
جلیقه را پهن کرد روی سر دختر.
دست انداخت و خواست گوشه ی چارقدش را جر بدهد اما شدنی نبود.
پارچهاش محکم تر از آن بود که با دستان بی جان مرضیه پاره شود.
این بار، روبندش را کند و دور پیشانی شکسته دختر بست.
چشمان معصوم و داغدار دختر را به خاطر سپرد و از جا بلند شد.
ناگهان چیزی مثل صاعقه خورد به شانه اش. نفسش توی سینه محبوس شد از درد باتونی که آژان چندبار پیاپی به شانه اش زد.
میان آن همه آشوب و هیاهو، تق و تق صدای شکستن استخوانش را شنید.
مرد شروع کرد به فحاشی و با پنجه ی وحشی مردانه اش چادر مرضیه را کشید.
هر چه می کرد نمی توانست فرار کند تا بلکه اقلا اجازه ندهد این مرتبه، حجابش را بردارند.
_ولش کن مزدوره بی همه چیز
فکر و خیال نبود. آقاجانش بود! سر و کلهاش پیدا شده بود به هواخواهی دختر کوچکش.
با مامور دست به یقه شد.
حاجت روا شده بود. معجزه بود دیدار پدر در آن وانفسا و صحرای محشر.
مرضیه نفس نفس می زد. گرما و درد و غم و غصه داشت از پا درش می آورد.
اگر می افتاد روی زمین، زیر دست و پای جمعیت له می شد.
_برو مرضیه. برو آقاجون. حلالم کن بابا. اشهد ان لا اله الا الله...
زبانش را گاز گرفت. چه میگفت آقاجان؟ حالا وقت رفتن بود؟
داشت اشهدش را می خواند؟ از کنار پیراهنش فهمید که زخمی شده.
داشت قربان صدقه ی آقاجانش می رفت که دستی دور بازویش حلقه شد و کشیدش عقب.
زنی میانسال بود که به لاغری اش نمی خورد آن همه بنیه و توان!
مرضیه نالید:
_چرا همچین می کنی خانوم؟ آقامه...
زن داد می زد تا صدایش به گوش مرضیه برسد:
_مگه نشنفتی آقات چی گفت؟ باید از این مهلکه فرار کنی دختر. نمی بینی خون جلو چشاشونو گرفته؟ می خوای پیش روی آقات... لا اله الا الله! بیا... بدو ننه...
_میگم آقامه. تنها نیومدم که تنها هم برگردم! بذار دستم به دستش برسه. تو رو ابوالفضل ولم کن. زخمی شده. جوابه بیبی رو چی بدم بی آقام؟
#ادامه_دارد...
#الهام_تیموری ✍🏻
🕌مجتمع مذهبی فرهنگی
مسجدالرضا علیه السلام
@masjedorezadibaji