رمان #حس_سياه
#قسمت275
حرف های خنده دار دکتر در گوشم اکو شد:
-جناب فردین با این وضعیتی که شما دارید،اگر از سیگارو قلیون و مشروبات الکلی پرهیز نکنید،ممکنه خدایی نکرده به سرطان ریه دچار بشید و اوضاعتون هر لحظه وخیم تر می شه!
اون موقع اصلا نمی تونید تنفس کنید و به وسیله دستگاه فقط می تونید به زندگیتون ادامه بدید...
این رو می خواید که به حرف من گوش نمی کنید و داروهاتون رو مصرف نمی کنید سر ساعت؟
کام بعدی را عمیق تر گرفتم و باز به آن ابرهای درهم گره خورده خیره شدم.
حرف های دکتر باران در گوشم زنگ زد و تمام اتفاقات سرد و تکراری این هفت ماهی که باران در کما بود،برایم پشت سر هم ردیف شدند.
-جناب فردین...همسر شمابارداره و به علت مشکل قلبی حادی که داره باید هر چه سریع تر براشون قلب پیدا کنید...ما یک سری آزمایشات براشون انجام دادیم و مشخص شد تقریبا خانم اسدی در بیهوشی کامله و اگر ادامه پیدا کنه می رن به کما و اون موقع نوزاد سر موعد مورد نظر،به هر صورت دنیا آورده می شه اما ممکنه برای خانمتون مشکل ساز بشه وخدایی نکرده جونشون رو در خطر بدی بندازه!
اما ما تمام تلاشمون رو می کنیم در اسرع وقت که نه ماه تکمیل شد،نوزاد رو با جراحی خارج کنیم اما برای همسرتون باید قلب جدید برای پیوند پیدا کنید که نوزاد بدون مادر نمی تونه دووم بیاره!
هنوز صدای جیغ آن دستگاه های تنفسی لعنتی توی گوشم زنگ می زدند...همان هایی که دکتران را به تلاطم و قلب سنگ مرا به شگفتی و اندوه وا داشتند...
همان دستگاه هایی که جسم ظریف بارانم را زیر حجم انبوهشان در بر داشتند و مرا یاد کمای تصادفش می انداختند...
اما نبض برگشت...خدا نفسم را نبرید...خدا بچه ام را نگرفت!
اما به طور کامل تشخیص داده شد بارانم توی کماست و معلوم نیست چند ماه و سال طول می کشد تا از زیر آن دستگاه های زجر آور بیرون بیاید و باز بغلم کند!
موهایش...حسرت بافتن موهایش،
خیره شدن در آن عسلی های نازنین و زیبایی که هفت ماه تمام بسته بودند،آتشم می زدند!
روز به روز لاغرتر می شد و لب های برجسته و قشنگش کبودتر می شدند!
آرام نفس می کشید و قفسه سینه اش بالا و پایین می رفت اما کابوس صدای زنگ آن دستگاه ها و بی تحرک ماندن زنم،عمرم،زندگیم،خواب را از من ربوده بود!
پوزخندی زدم و به میز خیره شدم که با سوزش شدید انگشتم،ته سیگار را روی زمین انداختم و انگشتم را گزیدم.
خاطراتقصد جانم را کرده بودند انگار!
-تو چه غلطی کردی کیارش؟
کی اینقدر عوضی بزرگت کردم؟
اینقدر بی وجود شدی که بری دنبال یکی دیگه زن مریضت رو به این حال در بیاری؟
آن موقع توی راهروی بیمارستان،
مات بودم....فقط نگاه می کردم...
کیانوش که حالش بهتر شده بود و توی کمپ ترک اعتیاد بود،
آن شب آمد و محکم مشت به شانه ام کوبید! جوری که دستم تا چند روز درد
می کرد اما آن قدر مبهوت وحیرت زده بودم که هیچ نمی فهمیدم!
اگر مثل حالایم بودم،می کوبیدم توی صورتش تا جرأت نکند دست روی برادر بزرگترش بلند کند...ولی آن موقع!
-شیرم رو حلالت نمی کنم کیارش...تو باران رو به این روز آوردی حیوون! من اینجوری تربیتت کردم آخه؟
خودت گفتی می خوامش...بعد اونقدر بی وجودی که گند زدی به رابطه خواهری من و خالت و دخترش رو به تخت مریض خونه کشوندی...پسرش هم که مرد...نون حروم بهت خوروندم که همچین کاری کردی با زندگی تک تکمون مامانی؟!
آن نگاه خیس پر از حیرت و ناباوری مادرم هنوز هم گوشه ذهنم سنگینی می کرد...همان لب های به هم فشرده و صدای گریه بلندش در آن شب نحس بی باران!
و صدای خاله...
سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم و چشم هایم را بستم.
دست از سرم برنمی داشتند این افکار مزخرف قدیمی!
-کیارش من بهت اعتماد کردم دخترم رو دستت سپردم...تو گفتی دوستش داری،پشتشی،مراقبشی،مواظبشی!
چی شد پس؟ بیام ازت رو تخت بیمارستان تحویلش بگیرم؟
باریکلا خاله...آفرین خاله...قربون شکلت برم...قربون اون چشم های خوشرنگت که بارانم عاشقشون بود...قربونت که بی چارمون کردی!
قربونت که دختر جوونم رو ازم گرفتی قربونت!
پلک بر هم فشردم...شقیقه هایم را مالیدم.
#ادامه_دارد...
@Roshanfkrane
#قسمت275
حرف های خنده دار دکتر در گوشم اکو شد:
-جناب فردین با این وضعیتی که شما دارید،اگر از سیگارو قلیون و مشروبات الکلی پرهیز نکنید،ممکنه خدایی نکرده به سرطان ریه دچار بشید و اوضاعتون هر لحظه وخیم تر می شه!
اون موقع اصلا نمی تونید تنفس کنید و به وسیله دستگاه فقط می تونید به زندگیتون ادامه بدید...
این رو می خواید که به حرف من گوش نمی کنید و داروهاتون رو مصرف نمی کنید سر ساعت؟
کام بعدی را عمیق تر گرفتم و باز به آن ابرهای درهم گره خورده خیره شدم.
حرف های دکتر باران در گوشم زنگ زد و تمام اتفاقات سرد و تکراری این هفت ماهی که باران در کما بود،برایم پشت سر هم ردیف شدند.
-جناب فردین...همسر شمابارداره و به علت مشکل قلبی حادی که داره باید هر چه سریع تر براشون قلب پیدا کنید...ما یک سری آزمایشات براشون انجام دادیم و مشخص شد تقریبا خانم اسدی در بیهوشی کامله و اگر ادامه پیدا کنه می رن به کما و اون موقع نوزاد سر موعد مورد نظر،به هر صورت دنیا آورده می شه اما ممکنه برای خانمتون مشکل ساز بشه وخدایی نکرده جونشون رو در خطر بدی بندازه!
اما ما تمام تلاشمون رو می کنیم در اسرع وقت که نه ماه تکمیل شد،نوزاد رو با جراحی خارج کنیم اما برای همسرتون باید قلب جدید برای پیوند پیدا کنید که نوزاد بدون مادر نمی تونه دووم بیاره!
هنوز صدای جیغ آن دستگاه های تنفسی لعنتی توی گوشم زنگ می زدند...همان هایی که دکتران را به تلاطم و قلب سنگ مرا به شگفتی و اندوه وا داشتند...
همان دستگاه هایی که جسم ظریف بارانم را زیر حجم انبوهشان در بر داشتند و مرا یاد کمای تصادفش می انداختند...
اما نبض برگشت...خدا نفسم را نبرید...خدا بچه ام را نگرفت!
اما به طور کامل تشخیص داده شد بارانم توی کماست و معلوم نیست چند ماه و سال طول می کشد تا از زیر آن دستگاه های زجر آور بیرون بیاید و باز بغلم کند!
موهایش...حسرت بافتن موهایش،
خیره شدن در آن عسلی های نازنین و زیبایی که هفت ماه تمام بسته بودند،آتشم می زدند!
روز به روز لاغرتر می شد و لب های برجسته و قشنگش کبودتر می شدند!
آرام نفس می کشید و قفسه سینه اش بالا و پایین می رفت اما کابوس صدای زنگ آن دستگاه ها و بی تحرک ماندن زنم،عمرم،زندگیم،خواب را از من ربوده بود!
پوزخندی زدم و به میز خیره شدم که با سوزش شدید انگشتم،ته سیگار را روی زمین انداختم و انگشتم را گزیدم.
خاطراتقصد جانم را کرده بودند انگار!
-تو چه غلطی کردی کیارش؟
کی اینقدر عوضی بزرگت کردم؟
اینقدر بی وجود شدی که بری دنبال یکی دیگه زن مریضت رو به این حال در بیاری؟
آن موقع توی راهروی بیمارستان،
مات بودم....فقط نگاه می کردم...
کیانوش که حالش بهتر شده بود و توی کمپ ترک اعتیاد بود،
آن شب آمد و محکم مشت به شانه ام کوبید! جوری که دستم تا چند روز درد
می کرد اما آن قدر مبهوت وحیرت زده بودم که هیچ نمی فهمیدم!
اگر مثل حالایم بودم،می کوبیدم توی صورتش تا جرأت نکند دست روی برادر بزرگترش بلند کند...ولی آن موقع!
-شیرم رو حلالت نمی کنم کیارش...تو باران رو به این روز آوردی حیوون! من اینجوری تربیتت کردم آخه؟
خودت گفتی می خوامش...بعد اونقدر بی وجودی که گند زدی به رابطه خواهری من و خالت و دخترش رو به تخت مریض خونه کشوندی...پسرش هم که مرد...نون حروم بهت خوروندم که همچین کاری کردی با زندگی تک تکمون مامانی؟!
آن نگاه خیس پر از حیرت و ناباوری مادرم هنوز هم گوشه ذهنم سنگینی می کرد...همان لب های به هم فشرده و صدای گریه بلندش در آن شب نحس بی باران!
و صدای خاله...
سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم و چشم هایم را بستم.
دست از سرم برنمی داشتند این افکار مزخرف قدیمی!
-کیارش من بهت اعتماد کردم دخترم رو دستت سپردم...تو گفتی دوستش داری،پشتشی،مراقبشی،مواظبشی!
چی شد پس؟ بیام ازت رو تخت بیمارستان تحویلش بگیرم؟
باریکلا خاله...آفرین خاله...قربون شکلت برم...قربون اون چشم های خوشرنگت که بارانم عاشقشون بود...قربونت که بی چارمون کردی!
قربونت که دختر جوونم رو ازم گرفتی قربونت!
پلک بر هم فشردم...شقیقه هایم را مالیدم.
#ادامه_دارد...
@Roshanfkrane
رمان #حس_سیاه
#قسمت276
گذشته جنون وار داشت به آتش خشم و عصبانیتم دامن می زد!
-آقت می کنم کیارش...ازت نمی گذرم که عروسم رو به این وضعیت انداختی با این خیانت مسخره ات و صدای لرزان آن شبم!
-من...خی...خیانتی نکرد...نکردم...ب...بابا!
و صدای سیلی محکمی که سکوت بخش را شکست و پرستاران را تعجب زده کرد!
هنوز هم دردش روی استخوان هایم حس می شدند...من چقدر سختی کشیدم؟
نفرین مادرم...اشک هایش!
همان هایی که فدایشان می رفتم!
نفرین بابا...خاله...شوهر خاله ای که فقط با نفرت نگاهم می کرد و هیچ نمی گفت!
کیانوشی که نیش می زد و کنایه می پراند که چگونه توانستم عشقم را کنار بگذارم و...
چنگی عصبی به موهایم زدم.
آره...بهار بود...
اردیبهشتی نحس و سرد اما من سوزهایش را زمستانی می دانستم!
ابرهایش لطیف و باران هایش بهاری و نم نم نبودند!
صاعقه هایش آتش می زدند و ابرهایش سیاه بودند...درخت ها هنوز برگ و شکوفه در نیاورده بودند و از بس سرد و مرگبار بود،
همه میوه ها ومحصولات کشاورزی استان های متفاوت باهم،از بین رفته بودند.
بهاری تلخ تر از زمستان...من برفی و شوم می دانستمش اما برای دیگران که از غوغای جهان فارغ بودند،زیبا و پراز سرسبزی بود!
روز عید در مغزم تصویرسازی شد...لحظه سال تحویل که پشت شیشه سی سی یو(مراقبت های قلبی) ایستاده بودم و مسخ بارانم شده بودم!
رابطه مان قطع شده بود...مادرم هر روز ناله می کرد و کارش گریه و آه کشیدن بود!
به خاطر این همه لب گزیدن و شرمساری هایش از خاله،هرگز نمی توانستم خودم را ببخشم!
بابا هم کمتر رفت و آمد می کرد و کیانوش هروقت مرا می دید،بس غیرت بی وجدانی نثارم می کرد و از کنارم می گذشت...
دلم آنقدر برای صورت آویزان و چشمان مست بی حالش می سوخت که هر وقت خیز می گرفتم به صورتش بزنم که انقدر بی احترامی نکند،نمی توانستم!
هر کس می رسید،لگدی به قلبم می زد و با کنایه وآزاری،تنم را مچاله می کرد اما باز دم نمی زدم!
نفسم را بیرون فرستادم.
مگر توی بهار هم کلاغ سیاه می خواند؟!
بهار فصل زیبایی و سرسبزی و آواز گنجشک هاست...این را کلاس دوم خواندیم...همه مان! نه؟!
روزها بی رحمانه می گذشتند...
پول توی جیبم را از حساب ذخیره ام می کشیدم و اگر تمام می شد،
دستم به هیچ جا بند نبود!
کلی ضرر کردیم و با هزار مکافات توانستیم عوامل را راضی کنیم دانگ های شرکت را بفروشند و بروند!
حالا از این برج عظیم،تنها مخروبه ای تاریک و خالی باقی مانده بود و سکوتی محض که با صدای وزیدن بادها میشکست
لبم را باز کردم منشی برایم باز قهوه بیاورد،تلخ تر از سیگارهایی که طی چند ساعت کشیده بودم که سوزش مجاری تنفسی ام را به حد نصاب می رساندند!
اما یادم آمد تنهایم...مثل همیشه...هیچ کس نیست...آن موقع مامان این ها نمی دانستند جریان آشنایی من و سیما چه هست اما توی بهار، حالا که می دانستند!
نمی دانستند؟
فهمیدند...برایشان تعریف نکردم اما بی کم و کاستی فهمیدند!
دیگر نفرین نمی کردند اما مثل سنگ سرد شده بودند...مادرم تنها شام و ناهار برایم می گذاشت و به هیئت های مختلف می رفت...
همان اوایل زمستان!
که محرم شروع شده بود!
یادش بخیر...تا همگی کامل و بی نقض ماجرا را شنیدند، ونمی دانم از کی،آمدند همین اتاق تاریک خودم توی شرکت آوار شده و خالی از انسان و دلجویی کردند.
مادرم با مهربانی تصنعی می گفت:
-توروخدا به حرمت همین سیاهی که واسه امامت پوشیدی،واسه خدا پوشیدی،پاشو بیا بریم از این دخمه نمور بیرون و بریم زیر دسته آقا...بریم براش گریه کنیم و ازش صبر بخوایم...بخوایم باران رو بهمون برگردونه تا شرمنده مادر وپدرش نشیم کیا...
اما جواب من،تنها پوزخند سردی بود و نگاهی بی تفاوت تر!
-خدا اگه وجود داشت که الآن وضعیت زندگی نکبت بار ما این نبود!
شما هم دعا نکن...جواب نمی ده!
آره!
و ناامیدی مادر وپدرم و رفتنشان...هرکس با من کار داشت،می دانست اگر خانه یا توی بیمارستان نیستم،توی اتاق شرکتم هستم...سرد بود وبی وسیله گرمایشی...همه چیز را فروخته بودیم و هر وسیله ای هم که مربوط به گرمایش ساختمان شرکت می شد،از کار افتاده بود.
با پالتویی سیاه از جنس مو،
می نشستم و خودم را با بخار ملایم قهوه و تند تند سیگار دود کردن،آرام و گرم می کردم.
تنها دلخوشی من وسط این بار بدبختی،همین به قول مامان،دخمه نمور و خالی از جمعیت شرکت خرابه ام بود!
#ادامه_دارد...
@Roshanfkrane
#قسمت276
گذشته جنون وار داشت به آتش خشم و عصبانیتم دامن می زد!
-آقت می کنم کیارش...ازت نمی گذرم که عروسم رو به این وضعیت انداختی با این خیانت مسخره ات و صدای لرزان آن شبم!
-من...خی...خیانتی نکرد...نکردم...ب...بابا!
و صدای سیلی محکمی که سکوت بخش را شکست و پرستاران را تعجب زده کرد!
هنوز هم دردش روی استخوان هایم حس می شدند...من چقدر سختی کشیدم؟
نفرین مادرم...اشک هایش!
همان هایی که فدایشان می رفتم!
نفرین بابا...خاله...شوهر خاله ای که فقط با نفرت نگاهم می کرد و هیچ نمی گفت!
کیانوشی که نیش می زد و کنایه می پراند که چگونه توانستم عشقم را کنار بگذارم و...
چنگی عصبی به موهایم زدم.
آره...بهار بود...
اردیبهشتی نحس و سرد اما من سوزهایش را زمستانی می دانستم!
ابرهایش لطیف و باران هایش بهاری و نم نم نبودند!
صاعقه هایش آتش می زدند و ابرهایش سیاه بودند...درخت ها هنوز برگ و شکوفه در نیاورده بودند و از بس سرد و مرگبار بود،
همه میوه ها ومحصولات کشاورزی استان های متفاوت باهم،از بین رفته بودند.
بهاری تلخ تر از زمستان...من برفی و شوم می دانستمش اما برای دیگران که از غوغای جهان فارغ بودند،زیبا و پراز سرسبزی بود!
روز عید در مغزم تصویرسازی شد...لحظه سال تحویل که پشت شیشه سی سی یو(مراقبت های قلبی) ایستاده بودم و مسخ بارانم شده بودم!
رابطه مان قطع شده بود...مادرم هر روز ناله می کرد و کارش گریه و آه کشیدن بود!
به خاطر این همه لب گزیدن و شرمساری هایش از خاله،هرگز نمی توانستم خودم را ببخشم!
بابا هم کمتر رفت و آمد می کرد و کیانوش هروقت مرا می دید،بس غیرت بی وجدانی نثارم می کرد و از کنارم می گذشت...
دلم آنقدر برای صورت آویزان و چشمان مست بی حالش می سوخت که هر وقت خیز می گرفتم به صورتش بزنم که انقدر بی احترامی نکند،نمی توانستم!
هر کس می رسید،لگدی به قلبم می زد و با کنایه وآزاری،تنم را مچاله می کرد اما باز دم نمی زدم!
نفسم را بیرون فرستادم.
مگر توی بهار هم کلاغ سیاه می خواند؟!
بهار فصل زیبایی و سرسبزی و آواز گنجشک هاست...این را کلاس دوم خواندیم...همه مان! نه؟!
روزها بی رحمانه می گذشتند...
پول توی جیبم را از حساب ذخیره ام می کشیدم و اگر تمام می شد،
دستم به هیچ جا بند نبود!
کلی ضرر کردیم و با هزار مکافات توانستیم عوامل را راضی کنیم دانگ های شرکت را بفروشند و بروند!
حالا از این برج عظیم،تنها مخروبه ای تاریک و خالی باقی مانده بود و سکوتی محض که با صدای وزیدن بادها میشکست
لبم را باز کردم منشی برایم باز قهوه بیاورد،تلخ تر از سیگارهایی که طی چند ساعت کشیده بودم که سوزش مجاری تنفسی ام را به حد نصاب می رساندند!
اما یادم آمد تنهایم...مثل همیشه...هیچ کس نیست...آن موقع مامان این ها نمی دانستند جریان آشنایی من و سیما چه هست اما توی بهار، حالا که می دانستند!
نمی دانستند؟
فهمیدند...برایشان تعریف نکردم اما بی کم و کاستی فهمیدند!
دیگر نفرین نمی کردند اما مثل سنگ سرد شده بودند...مادرم تنها شام و ناهار برایم می گذاشت و به هیئت های مختلف می رفت...
همان اوایل زمستان!
که محرم شروع شده بود!
یادش بخیر...تا همگی کامل و بی نقض ماجرا را شنیدند، ونمی دانم از کی،آمدند همین اتاق تاریک خودم توی شرکت آوار شده و خالی از انسان و دلجویی کردند.
مادرم با مهربانی تصنعی می گفت:
-توروخدا به حرمت همین سیاهی که واسه امامت پوشیدی،واسه خدا پوشیدی،پاشو بیا بریم از این دخمه نمور بیرون و بریم زیر دسته آقا...بریم براش گریه کنیم و ازش صبر بخوایم...بخوایم باران رو بهمون برگردونه تا شرمنده مادر وپدرش نشیم کیا...
اما جواب من،تنها پوزخند سردی بود و نگاهی بی تفاوت تر!
-خدا اگه وجود داشت که الآن وضعیت زندگی نکبت بار ما این نبود!
شما هم دعا نکن...جواب نمی ده!
آره!
و ناامیدی مادر وپدرم و رفتنشان...هرکس با من کار داشت،می دانست اگر خانه یا توی بیمارستان نیستم،توی اتاق شرکتم هستم...سرد بود وبی وسیله گرمایشی...همه چیز را فروخته بودیم و هر وسیله ای هم که مربوط به گرمایش ساختمان شرکت می شد،از کار افتاده بود.
با پالتویی سیاه از جنس مو،
می نشستم و خودم را با بخار ملایم قهوه و تند تند سیگار دود کردن،آرام و گرم می کردم.
تنها دلخوشی من وسط این بار بدبختی،همین به قول مامان،دخمه نمور و خالی از جمعیت شرکت خرابه ام بود!
#ادامه_دارد...
@Roshanfkrane
رمان #حس_سیاه
#قسمت277
خسته شدم، شانه هایم را مالش دادم.
-ما فهمیدیم تو به خاطر باران زن اون سیمای بی همه چیز شدی...ولی الآن اون آشغال کجاست؟
چرا پیداش نمی کنی کیارش؟ چرا؟
یاد خمارهای سبز روشن سیما،
قلبم را تندتر به دیوار استخوانی سینه ام کوباند...
سیما آن شب که باران را در یک قدمی مرگ و جان کندن در بیمارستان،با چشمان خودش دید،
کلی خود زنی و گریه کرد و به خانه مان رفت.
وسایلش را جمع کرد و همان جایی که برایش دیده بودم اجاره کنم برد و همانجا مشغول شد.
دیگر نرفت...آنقدر که پروانه وکالتش باطل شد و کلی از طرف موکلانش،خسارت و ضرر داد!
وگوشه خانه نشست و مشغول تدریس در فرهنگسراها و کلاس های خصوصی مختلف شد.
گفت که همیشه دوستم دارد و می دانست چون به خاطر بارانم واو به آن وضعیت اسفناک در پاییز، دچار شدم،دیگر کمتر زنگ می زد و پیدایش نمی شد و به قول خودش،خودش را در شروع این بازی تلخ و مسخره مقصر می دانست و از من خجالت می کشید...او ولی تنهایم نمی گذاشت و هرموقع خستگی ام را می خواستم در کنم به خانه اش می رفتم، با روی باز و مهربانی ازم استقبال می کرد تا غم ها و خستگی هایم را فراموش کنم!
دیگر خانه ام نمی رفتم...
یا همین کف اتاق کارم می خوابیدم و تا صبح از سرما،
به خودم می پیچیدم و یا می رفتم پیش سیما...
آن شب،غذا های خوش رنگ و لعاب روی میز،آزمایش روی تلویزیون و لباس های خوشبویش روی تخت و لوازم آرایشی که با هزار شادی و شوق از خانه پدریش آورده بود و من هم با خیانتم،
روحش را زنده زنده خاکستر کردم،
از همان شب لعنتی دیگر خانه نرفتم.
در ها را قفل کردم و یا پیش سیما می خوابیدم، یا توی شرکت.
البته هفته ای دو سه بار می رفتم خانه خاله ای که از شدت سرمای نگاهش نمی توانستم حد تنفرش را از خودم حدس بزنم و روی تخت باران می خوابیدم و عطر تنش را به
ریه می کشیدم تا کمتر فقدان آن دوست داشتنی عزیز را حس کنم!
و از حس آن شبم بگویم...
که فهمیدم زن باردارم را این گونه به حالت مرگ و اغما انداخته ام و داشتم پدر می شدم و او مادر!
بچه ی سیما را انداختم...
بچه ی خودم با باران که دیگر سقط کردنی نبود!
زمانی محکم تر شکستم که فهمیدم باران می خواسته با خبر حاملگی اش،سورپرایزم کند و با شنیدن اینکه کجا هستم و در چه حالتی با سیما قدم می زنم از سوی مهران عوضی،خودش شوکه شد و از پیشم رفت!
روز به روز برجستگی روی شکمش بیشتر می شد و من هم بیشتر خرد می شدم و له می شدم و تکه تکه!
انگار هر کدام از اجزای بدنم دست هر کس از هر جای دنیا بود و داشت آنقدر آن ها را می کشید که داشتم از هم می پاشیدم!
چه جواب فرزندم را می دادم اگر مادرش با بدنیا آوردن او و درست پیوند نکردن قلب سالم اهدایی،
از پیشم و زندگی ام می رفت و کنار دایی اش بهنام جوان زیر خاک می خوابید؟
بزرگ که می شد جوابم چه بود؟!
می گفت تو با خیانتت قاتل مادرم هستی...آن موقع چه جواب می دادم؟
آزمایشاتی که زنان باردار برای کودکانشان انجام می دهند را صدبرابر بیشتر روی بارانم انجام می دادند چون وضعیتش وخیم بود و قلبش دیگر توان تپیدن نداشت و از هر لحظه متوقف شدن ضربانش و کمبود اکسیژن به جنین،هراس داشتیم.
زندگی تلخ هفت ماهمان،شده بود سراسر ترس و وحشت از معلولیت ذهنی یا جسمی جنین، از مرگ باران،از راضی نشدن خانواده پروندی و پیوند ناموفق و چه و چه و چه!
مامان من که سرد و بی حوصله بود و بهارش را با رسیدن به کیانوش و ماندن کنارش در کمپ اختصاص می داد که ماه های آخر ترکش بود و پدرم هم مشغول آب کردن خرده ریز های شرکت و بیش از پیش اخم می کرد و متفکر می ماند.
خاله و شوهر خاله هم عین مجسمه های سرامیکی، سرد و بی حس بودند...هروقت خانه شان می رفتیم، و من توی اتاق باران می خوابیدم، خاله بی هیچ توجه و لبخند و تعارفی،دریغ از یک حرارت دلگرم کننده توی نگاه منجمد و بی احساسش،طردم می کرد اما من...هرشب با بوی لباس های باران می خوابیدم و هرشب با خودم تکرارمی کردم هیچکس برای من تو نمی شود! بیا و برگرد!
#ادامه_دارد..
@Roshanfkrane
#قسمت277
خسته شدم، شانه هایم را مالش دادم.
-ما فهمیدیم تو به خاطر باران زن اون سیمای بی همه چیز شدی...ولی الآن اون آشغال کجاست؟
چرا پیداش نمی کنی کیارش؟ چرا؟
یاد خمارهای سبز روشن سیما،
قلبم را تندتر به دیوار استخوانی سینه ام کوباند...
سیما آن شب که باران را در یک قدمی مرگ و جان کندن در بیمارستان،با چشمان خودش دید،
کلی خود زنی و گریه کرد و به خانه مان رفت.
وسایلش را جمع کرد و همان جایی که برایش دیده بودم اجاره کنم برد و همانجا مشغول شد.
دیگر نرفت...آنقدر که پروانه وکالتش باطل شد و کلی از طرف موکلانش،خسارت و ضرر داد!
وگوشه خانه نشست و مشغول تدریس در فرهنگسراها و کلاس های خصوصی مختلف شد.
گفت که همیشه دوستم دارد و می دانست چون به خاطر بارانم واو به آن وضعیت اسفناک در پاییز، دچار شدم،دیگر کمتر زنگ می زد و پیدایش نمی شد و به قول خودش،خودش را در شروع این بازی تلخ و مسخره مقصر می دانست و از من خجالت می کشید...او ولی تنهایم نمی گذاشت و هرموقع خستگی ام را می خواستم در کنم به خانه اش می رفتم، با روی باز و مهربانی ازم استقبال می کرد تا غم ها و خستگی هایم را فراموش کنم!
دیگر خانه ام نمی رفتم...
یا همین کف اتاق کارم می خوابیدم و تا صبح از سرما،
به خودم می پیچیدم و یا می رفتم پیش سیما...
آن شب،غذا های خوش رنگ و لعاب روی میز،آزمایش روی تلویزیون و لباس های خوشبویش روی تخت و لوازم آرایشی که با هزار شادی و شوق از خانه پدریش آورده بود و من هم با خیانتم،
روحش را زنده زنده خاکستر کردم،
از همان شب لعنتی دیگر خانه نرفتم.
در ها را قفل کردم و یا پیش سیما می خوابیدم، یا توی شرکت.
البته هفته ای دو سه بار می رفتم خانه خاله ای که از شدت سرمای نگاهش نمی توانستم حد تنفرش را از خودم حدس بزنم و روی تخت باران می خوابیدم و عطر تنش را به
ریه می کشیدم تا کمتر فقدان آن دوست داشتنی عزیز را حس کنم!
و از حس آن شبم بگویم...
که فهمیدم زن باردارم را این گونه به حالت مرگ و اغما انداخته ام و داشتم پدر می شدم و او مادر!
بچه ی سیما را انداختم...
بچه ی خودم با باران که دیگر سقط کردنی نبود!
زمانی محکم تر شکستم که فهمیدم باران می خواسته با خبر حاملگی اش،سورپرایزم کند و با شنیدن اینکه کجا هستم و در چه حالتی با سیما قدم می زنم از سوی مهران عوضی،خودش شوکه شد و از پیشم رفت!
روز به روز برجستگی روی شکمش بیشتر می شد و من هم بیشتر خرد می شدم و له می شدم و تکه تکه!
انگار هر کدام از اجزای بدنم دست هر کس از هر جای دنیا بود و داشت آنقدر آن ها را می کشید که داشتم از هم می پاشیدم!
چه جواب فرزندم را می دادم اگر مادرش با بدنیا آوردن او و درست پیوند نکردن قلب سالم اهدایی،
از پیشم و زندگی ام می رفت و کنار دایی اش بهنام جوان زیر خاک می خوابید؟
بزرگ که می شد جوابم چه بود؟!
می گفت تو با خیانتت قاتل مادرم هستی...آن موقع چه جواب می دادم؟
آزمایشاتی که زنان باردار برای کودکانشان انجام می دهند را صدبرابر بیشتر روی بارانم انجام می دادند چون وضعیتش وخیم بود و قلبش دیگر توان تپیدن نداشت و از هر لحظه متوقف شدن ضربانش و کمبود اکسیژن به جنین،هراس داشتیم.
زندگی تلخ هفت ماهمان،شده بود سراسر ترس و وحشت از معلولیت ذهنی یا جسمی جنین، از مرگ باران،از راضی نشدن خانواده پروندی و پیوند ناموفق و چه و چه و چه!
مامان من که سرد و بی حوصله بود و بهارش را با رسیدن به کیانوش و ماندن کنارش در کمپ اختصاص می داد که ماه های آخر ترکش بود و پدرم هم مشغول آب کردن خرده ریز های شرکت و بیش از پیش اخم می کرد و متفکر می ماند.
خاله و شوهر خاله هم عین مجسمه های سرامیکی، سرد و بی حس بودند...هروقت خانه شان می رفتیم، و من توی اتاق باران می خوابیدم، خاله بی هیچ توجه و لبخند و تعارفی،دریغ از یک حرارت دلگرم کننده توی نگاه منجمد و بی احساسش،طردم می کرد اما من...هرشب با بوی لباس های باران می خوابیدم و هرشب با خودم تکرارمی کردم هیچکس برای من تو نمی شود! بیا و برگرد!
#ادامه_دارد..
@Roshanfkrane
رمان #حس_سیاه
#قسمت278
خبری از آن مهران عوضی هم نبود...
معلوم نبود کجا گم و گور شده اما صفری بی همه چیز را دستگیر کردند و با شواهد و اسنادی که من از کثافتکاری هایش داشتم،حکم تبعیدش را در قزلحصار،چهار ساله بریدند.
اما ابهری هنوز ناپیدا بود و طی این هفت ماه،دیگر نمی دیدمشان...
برایم مهم نبود کدام جهنم دره ای قائم شدند چون زهرشان را ریختند و رفتند...
چون همان یک کم محبت و گرمای بین خانواده هامان راهم گرفتند و من هیچ پناهی جز صادق و سیما نداشتم!
صادق هم اوایل که همه چیز را فهمید،مات وسرد و شوکه بود اما حالا مثل برادر درکم می کرد و بدخلقی ها و یاوه گویی هایم از زندگی سگی ام را تحمل می کرد.
سیما هم که مهربان ولی آرام تر...
دیگر جای گرد شیطانی و زرنگ بازی روی تیله های درشت چشمانش،تنها غبار و گرد غم بود وآرامشی یخ زده...همین!
خلاصه آن روزها...می سوختم و آب می شدم...یخ می زدم و وا می رفتم...و هیچکس جز این دو شخص مهم زندگی ام درکم نمی کرد!
حالا به آن جمله آهنگ بیمارم محمد علیزاده می رسیدم...
چه سخته وقتی آدم انتهای زندگیش و می بینه!
مصداق حال خراب من بود...
این انتهای زندگی تک تکمان...هفت ماه کم طول نکشید...هر روز مان با اشک و آه خوابیدیم...حداقل من و سیما !
و بقیه با نفرین من و سیما!
و مهران در آرامش و زهرخند...
و ابهری در آسایش ومست پیروزی انتقام جویی موفقش!
و ترس و وحشت و خستگی!
طولانی...سرد...کسل کننده...
ومن بیش از پیش غصه می خوردم...
گاهی آن قدر از دیدن جنین نه ماهه ام، فرزند کوچکم که حالا نوزادی رسیده شده بود،ماتم زده می شدم که تا صبح می خوردم و مست می شدم و روی تختش می خوابیدم...
چند باری توی راه شهرک صنعتی خلوت و سنگ ریزه،چند نفر هر چه داشتم را به جز ماشین و موبایلم برده بودند...
دیگر از هیچ چیز نمی ترسیدم جز بچه ام...جزمرگ باران...همین!
پاهایم را از روی میز انداختم و بلند شدم.
شب شده بود و داشت باران می گرفت.
دی ماه مزخرف ترین ماهی بود که از کودکی ازش متنفر بودم و امسال دوم دی ماه بود که باران یک نفس با مرگ فاصله داشت و پزشکان نجاتش دادند.
کابوس بچگی هایم،چه قشنگ به واقعیات می پیوستند!
و تنها صدای خود لعنتی ام توی گوشم پیچ می خورد که مست نگاه عسلی باران،زمزمه می کردم:
-نمی ذارم هیچوقت دیر بشه!
و شد...دیر شد و بارانم رفت...
معلوم نبود کی برمی گردد و بچه مان هر روز رشدش بیشتر می شد اما چون مثل مادران سالم و به هوش نمی توانست سیب و کشمش بخورد تا کودکش باهوش یا زیبا شود،جنینمان لاغر بود و طبق مطالعاتی که انجام دادند باید در دستگاه می ماند و چند هفته ای بهتر و کامل تر رشد می کرد...تا انواع و اقسام ویتامین ها را بهش تزریق کنند!
اما...سالم بود...همین کافی بود!
اما اگر بدن باران نمی توانست جراحی جنین مان را تاب بیاورد و بعد زایمان، از بین می رفت آن وقت این بچه ی لعنتی به چه درد من می خورد؟
مخصوصا آن که بزرگ می شد و می پرسید تو مادرم را کشته ای؟
و من مجبور می شدم راستش را بگویم و در اوج پیری، تنها شوم...
همه چی داشت خوب و آرام پیش می رفت تا اینکه به خودمان آمدیم و دیدیم به یک باره بزرگ شدیم!
سراسر زندگی ام تباهی...نفرین...ناله...آه...گریه!
اما...اما مگر گناهم چه بود؟!
پالتویم را پوشیدم و کمربندش را گره زدم که با شنیدن صدای قدم هایی کشیده که مختص صادق بود،
نفسم را بیرون دادم و سمت پنجره برگشتم.
همان با وفای لامصب همیشگی!
-باز این جایی؟
موهایم را با یک دست گرفتم و کشیدم:
-واسه چی اومدی این جا؟
نفسش را بیرون داد:
-خیلی سرده اینجا...نمی دونم امسال چرا گرم نمی کنه هوا...
اومدم ببرمت خونه ام شام بخوریم...بسه هر چی تو این دخمه تاریک موندی...خسته نمی شی از این خراب شده؟!
لبخندی کج زدم...از آن لبخند های دردناک!
نشستم پشت میز و کشوهایش را باز کردم:
-عادت دارم...فقط اینجا می تونم فکرم رو آروم کنم...انقدر گرفتارم که نمی تونم سرم رو بذارم روی بالشت...خودت می دونی لازم نیست چیزی بگم نه؟!
سوییچ و شناسنامه یکی از بچه ها را در آوردم و توی جیبم انداختم.
برگشت و نگاهم کرد.
او هم زیر چشمانش گود افتاده بود و انگار افتاده تر و تکیده به نظر می رسید.
چرا که از این باخت مفتضحانه و این ورشکستگی بزرگ شرکت، او هم به قدری ضرر داده بود که نرگس کم بیاورد و به خانه پدری اش برود که حال،خالی از مادرش بود که تا همین زمستان نحس،زنده بود و بعد...
-چیه نگاه نگاه می کنی؟
صاف ایستادم:
-شکسته شدی...واسه کار کوفتیمونه یا ضررمون نمی دونم...
#ادامه_دارد...
@Roshanfkrane
#قسمت278
خبری از آن مهران عوضی هم نبود...
معلوم نبود کجا گم و گور شده اما صفری بی همه چیز را دستگیر کردند و با شواهد و اسنادی که من از کثافتکاری هایش داشتم،حکم تبعیدش را در قزلحصار،چهار ساله بریدند.
اما ابهری هنوز ناپیدا بود و طی این هفت ماه،دیگر نمی دیدمشان...
برایم مهم نبود کدام جهنم دره ای قائم شدند چون زهرشان را ریختند و رفتند...
چون همان یک کم محبت و گرمای بین خانواده هامان راهم گرفتند و من هیچ پناهی جز صادق و سیما نداشتم!
صادق هم اوایل که همه چیز را فهمید،مات وسرد و شوکه بود اما حالا مثل برادر درکم می کرد و بدخلقی ها و یاوه گویی هایم از زندگی سگی ام را تحمل می کرد.
سیما هم که مهربان ولی آرام تر...
دیگر جای گرد شیطانی و زرنگ بازی روی تیله های درشت چشمانش،تنها غبار و گرد غم بود وآرامشی یخ زده...همین!
خلاصه آن روزها...می سوختم و آب می شدم...یخ می زدم و وا می رفتم...و هیچکس جز این دو شخص مهم زندگی ام درکم نمی کرد!
حالا به آن جمله آهنگ بیمارم محمد علیزاده می رسیدم...
چه سخته وقتی آدم انتهای زندگیش و می بینه!
مصداق حال خراب من بود...
این انتهای زندگی تک تکمان...هفت ماه کم طول نکشید...هر روز مان با اشک و آه خوابیدیم...حداقل من و سیما !
و بقیه با نفرین من و سیما!
و مهران در آرامش و زهرخند...
و ابهری در آسایش ومست پیروزی انتقام جویی موفقش!
و ترس و وحشت و خستگی!
طولانی...سرد...کسل کننده...
ومن بیش از پیش غصه می خوردم...
گاهی آن قدر از دیدن جنین نه ماهه ام، فرزند کوچکم که حالا نوزادی رسیده شده بود،ماتم زده می شدم که تا صبح می خوردم و مست می شدم و روی تختش می خوابیدم...
چند باری توی راه شهرک صنعتی خلوت و سنگ ریزه،چند نفر هر چه داشتم را به جز ماشین و موبایلم برده بودند...
دیگر از هیچ چیز نمی ترسیدم جز بچه ام...جزمرگ باران...همین!
پاهایم را از روی میز انداختم و بلند شدم.
شب شده بود و داشت باران می گرفت.
دی ماه مزخرف ترین ماهی بود که از کودکی ازش متنفر بودم و امسال دوم دی ماه بود که باران یک نفس با مرگ فاصله داشت و پزشکان نجاتش دادند.
کابوس بچگی هایم،چه قشنگ به واقعیات می پیوستند!
و تنها صدای خود لعنتی ام توی گوشم پیچ می خورد که مست نگاه عسلی باران،زمزمه می کردم:
-نمی ذارم هیچوقت دیر بشه!
و شد...دیر شد و بارانم رفت...
معلوم نبود کی برمی گردد و بچه مان هر روز رشدش بیشتر می شد اما چون مثل مادران سالم و به هوش نمی توانست سیب و کشمش بخورد تا کودکش باهوش یا زیبا شود،جنینمان لاغر بود و طبق مطالعاتی که انجام دادند باید در دستگاه می ماند و چند هفته ای بهتر و کامل تر رشد می کرد...تا انواع و اقسام ویتامین ها را بهش تزریق کنند!
اما...سالم بود...همین کافی بود!
اما اگر بدن باران نمی توانست جراحی جنین مان را تاب بیاورد و بعد زایمان، از بین می رفت آن وقت این بچه ی لعنتی به چه درد من می خورد؟
مخصوصا آن که بزرگ می شد و می پرسید تو مادرم را کشته ای؟
و من مجبور می شدم راستش را بگویم و در اوج پیری، تنها شوم...
همه چی داشت خوب و آرام پیش می رفت تا اینکه به خودمان آمدیم و دیدیم به یک باره بزرگ شدیم!
سراسر زندگی ام تباهی...نفرین...ناله...آه...گریه!
اما...اما مگر گناهم چه بود؟!
پالتویم را پوشیدم و کمربندش را گره زدم که با شنیدن صدای قدم هایی کشیده که مختص صادق بود،
نفسم را بیرون دادم و سمت پنجره برگشتم.
همان با وفای لامصب همیشگی!
-باز این جایی؟
موهایم را با یک دست گرفتم و کشیدم:
-واسه چی اومدی این جا؟
نفسش را بیرون داد:
-خیلی سرده اینجا...نمی دونم امسال چرا گرم نمی کنه هوا...
اومدم ببرمت خونه ام شام بخوریم...بسه هر چی تو این دخمه تاریک موندی...خسته نمی شی از این خراب شده؟!
لبخندی کج زدم...از آن لبخند های دردناک!
نشستم پشت میز و کشوهایش را باز کردم:
-عادت دارم...فقط اینجا می تونم فکرم رو آروم کنم...انقدر گرفتارم که نمی تونم سرم رو بذارم روی بالشت...خودت می دونی لازم نیست چیزی بگم نه؟!
سوییچ و شناسنامه یکی از بچه ها را در آوردم و توی جیبم انداختم.
برگشت و نگاهم کرد.
او هم زیر چشمانش گود افتاده بود و انگار افتاده تر و تکیده به نظر می رسید.
چرا که از این باخت مفتضحانه و این ورشکستگی بزرگ شرکت، او هم به قدری ضرر داده بود که نرگس کم بیاورد و به خانه پدری اش برود که حال،خالی از مادرش بود که تا همین زمستان نحس،زنده بود و بعد...
-چیه نگاه نگاه می کنی؟
صاف ایستادم:
-شکسته شدی...واسه کار کوفتیمونه یا ضررمون نمی دونم...
#ادامه_دارد...
@Roshanfkrane
رمان #حس_سیاه
#قسمت279
گلو صاف کرد:
-خدا کار رو می رسونه...خدا روشکر همه بدهی ها رو دادیم و تموم شد رفت...راستی عبدی رو چی کار کردی؟
-سهمش رو خریدم تا کمپلت شرکت رو تصاحب کنم...
پوزخند زد؛خسته!
-به چه دردت می خوره مرد حسابی این همه پول بالاش دادی!
لبخندی زدم و دستم را از جیبم در آوردم:
-به درد می خوره لابد...
تو چته؟
-نرگس...طلاق می خواد!
ناباور ابروهایم بالا پریدند.
عین احمق ها خندیدم...بلند!
-یعنی چی؟! سر هیچ و پوچ؟
خنده هایم انقدر روی هم تلنبار شده بودند که با مسخره ترین مسئله،می خندیدم و آنقدر ادامه اش می دادم که طرف مقابل به سلامت روانم شک می کرد!
شده بودم روانی...هر کس جای من بود روانی می شد...نمی شد؟!
-نخند....دوستش دارم...اما اون می گه دیگه دوستم نداره...نمی دونم چه غلطی کنم...بیا بریم اینجا خیلی سرده!
موهایم را بالا دادم و از اتاق خارج شدیم.
در ها را قفل کردم و به محوطه رسیدیم.
شرکت مخروبه سرد تر از هوای بیرون بود!
نشستیم توی ماشین.
-ماشینت چی پس؟
لبخندی زدم:
-فردا میام می برمش...ظهرش هم با تاکسی میام...بشین بریم!
سوار شد و در ها را بست.
نفس عمیقی بیرون دادم که ماشین به حرکت در آمد و از جاده شهرک خارج شدیم تا رسیدیم به خیابان های حومه و اتوبان های اصلی!
چشمانم را بستم و نفس کشیدم.
-خوب نیستی کیارش؟
شیشه را پایین دادم.
حس خفه گی گاهی عذاب آور می شد!
گلویم را با چند سرفه خشک و سنگین صاف کردم:
-هوم؟ نه...خ...خوبم...
-همه رو که بی چاره کردی...با خودت داری چی کار می کنی؟!
پوزخند زدم و سرم را به پشتی صندلی تکیه زدم:
-خودم؟ من کی هستم؟
یک بدبخت آشغال که همه می زنن تو سرش و به خاطر گند هایی که بالا آورده نمی تونم لام تا کام چیزی بگم!
-خب...
سرش را تکان داد و منطقی گفت:
-سیگار درکت می کنه؟
ودکای قوی درکت می کنه؟
ویسکی درصد بالا قویت می کنه؟
نه برادر من...پس کمترش کن...
سرطان ریه شوخی نیست کیا...
لجبازی رو داری با بچت می کنی و زندگیت!
پس فردا باران به هوش بیاد می خوای چی بهش بگی؟
اگه اون موقع تو سرطان بگیری زبونم لال،زن و بچت چی می شن؟
نیشخند زدم:
-اگه خوب بشن اول...دوم اینکه خوب بشه و یادش بیفته سر چی تو اون خراب شده دراز به دراز افتاده،به نظرت باهام می مونه یا بچه رو ور می داره الفرار؟
اون متنفره از من صادق...متنفر!
گلویم سوخت و صدایم خشدار شد.
با انگشت هایم گردنم را فشردم تا بتوانم ادامه حرفم را بزنم:
-خودش اون شب گفت...چه از کما خارج بشه چه نه من رو نمی بخشه...به هیچ وجه!
صادق آهی کشید و پشت چراغ قرمز متوقف شد:
-اون دوستت داره کیارش...بفهم!
خندیدم:
-دوستم داشت! اگر تازه به هوش بیاد و یادش بیفته طلاق می خواد...حالا هر چقدر هم خرش کنم که با سیما رابطه ای نداشتم!
لم دادم به صندلی...
مجاری تنفسی و راه گلویم بدجور می سوخت...
مجبور به سرفه شدم.
صادق گوشه ای متوقف شد و برایم از هایپر استار،آب معدنی آورد.
کمی نوشیدم و گلویم خنک شد اما راه تنفسی ام آن چنان تلخ می سوخت که مجبور به بستن چشمانم و بلند سرفه زدن شدم!
-چی شد بابا یهویی؟
پوفی کشیدم و به صندلی لم دادم:
-چی...چیزی نیست...بشین راه بیفت...خو...بم...
صادق عصبی خم شد روی بدنم و پاکت سیگار را از جیبم بیرون آورد و پرت کرد توی سطل زباله!
-همش...همش تقصیر من بی عرضه است که نتونستم ترکت بدم که حالا به این حال و روز نیفتی!
دندان به هم سایید و پشت رل نشست.
-چی کار کردی؟....من لازم...دا...رم...
-بی خود کردی...سراسر ضرره!
مخصوصا واسه تو!
بدبخت داری می میری! رنگ صورتت رو ببین!
صاف نشستم و دکمه های پالتویم را باز کردم و زیرش هم زیپ کوتاه قسمت گردن تا سینه لباسم را پایین کشیدم تا هوا بهم بخورد..
-بمیرم...چه اشکالی داره؟
چی از این دنیای چرت کم می شه؟
کدوم یکی از آدم های حیوون صفت وپستش دلشون برام تنگ می شه؟
ولش کن بذار به مردنم
ادامه بدم چون این زندگی نیست که من دارم انجام می دم!
صادق خم شد روی فرمان و لا اله اله اللهی زیر لب زمزمه کرد و خسته گفت:
-کلافه می کنی آدم رو...کلافه با این چرندیاتی که به زبون میاری!
چشم هایم را بستم:
-حقیقته!
با صدای زنگ موبایلم،آرام دست در جیب بردم و با دیدن اسم خاله روی صفحه ی لمسی،سیخ نشستم و چشمان خسته و دردناکم باز تر از حد معمول شدند!
-ب....ب...بله؟
-پاشو راه بیفت بیمارستان بجنب!
#ادامه_دارد...
@Roshanfkrane
#قسمت279
گلو صاف کرد:
-خدا کار رو می رسونه...خدا روشکر همه بدهی ها رو دادیم و تموم شد رفت...راستی عبدی رو چی کار کردی؟
-سهمش رو خریدم تا کمپلت شرکت رو تصاحب کنم...
پوزخند زد؛خسته!
-به چه دردت می خوره مرد حسابی این همه پول بالاش دادی!
لبخندی زدم و دستم را از جیبم در آوردم:
-به درد می خوره لابد...
تو چته؟
-نرگس...طلاق می خواد!
ناباور ابروهایم بالا پریدند.
عین احمق ها خندیدم...بلند!
-یعنی چی؟! سر هیچ و پوچ؟
خنده هایم انقدر روی هم تلنبار شده بودند که با مسخره ترین مسئله،می خندیدم و آنقدر ادامه اش می دادم که طرف مقابل به سلامت روانم شک می کرد!
شده بودم روانی...هر کس جای من بود روانی می شد...نمی شد؟!
-نخند....دوستش دارم...اما اون می گه دیگه دوستم نداره...نمی دونم چه غلطی کنم...بیا بریم اینجا خیلی سرده!
موهایم را بالا دادم و از اتاق خارج شدیم.
در ها را قفل کردم و به محوطه رسیدیم.
شرکت مخروبه سرد تر از هوای بیرون بود!
نشستیم توی ماشین.
-ماشینت چی پس؟
لبخندی زدم:
-فردا میام می برمش...ظهرش هم با تاکسی میام...بشین بریم!
سوار شد و در ها را بست.
نفس عمیقی بیرون دادم که ماشین به حرکت در آمد و از جاده شهرک خارج شدیم تا رسیدیم به خیابان های حومه و اتوبان های اصلی!
چشمانم را بستم و نفس کشیدم.
-خوب نیستی کیارش؟
شیشه را پایین دادم.
حس خفه گی گاهی عذاب آور می شد!
گلویم را با چند سرفه خشک و سنگین صاف کردم:
-هوم؟ نه...خ...خوبم...
-همه رو که بی چاره کردی...با خودت داری چی کار می کنی؟!
پوزخند زدم و سرم را به پشتی صندلی تکیه زدم:
-خودم؟ من کی هستم؟
یک بدبخت آشغال که همه می زنن تو سرش و به خاطر گند هایی که بالا آورده نمی تونم لام تا کام چیزی بگم!
-خب...
سرش را تکان داد و منطقی گفت:
-سیگار درکت می کنه؟
ودکای قوی درکت می کنه؟
ویسکی درصد بالا قویت می کنه؟
نه برادر من...پس کمترش کن...
سرطان ریه شوخی نیست کیا...
لجبازی رو داری با بچت می کنی و زندگیت!
پس فردا باران به هوش بیاد می خوای چی بهش بگی؟
اگه اون موقع تو سرطان بگیری زبونم لال،زن و بچت چی می شن؟
نیشخند زدم:
-اگه خوب بشن اول...دوم اینکه خوب بشه و یادش بیفته سر چی تو اون خراب شده دراز به دراز افتاده،به نظرت باهام می مونه یا بچه رو ور می داره الفرار؟
اون متنفره از من صادق...متنفر!
گلویم سوخت و صدایم خشدار شد.
با انگشت هایم گردنم را فشردم تا بتوانم ادامه حرفم را بزنم:
-خودش اون شب گفت...چه از کما خارج بشه چه نه من رو نمی بخشه...به هیچ وجه!
صادق آهی کشید و پشت چراغ قرمز متوقف شد:
-اون دوستت داره کیارش...بفهم!
خندیدم:
-دوستم داشت! اگر تازه به هوش بیاد و یادش بیفته طلاق می خواد...حالا هر چقدر هم خرش کنم که با سیما رابطه ای نداشتم!
لم دادم به صندلی...
مجاری تنفسی و راه گلویم بدجور می سوخت...
مجبور به سرفه شدم.
صادق گوشه ای متوقف شد و برایم از هایپر استار،آب معدنی آورد.
کمی نوشیدم و گلویم خنک شد اما راه تنفسی ام آن چنان تلخ می سوخت که مجبور به بستن چشمانم و بلند سرفه زدن شدم!
-چی شد بابا یهویی؟
پوفی کشیدم و به صندلی لم دادم:
-چی...چیزی نیست...بشین راه بیفت...خو...بم...
صادق عصبی خم شد روی بدنم و پاکت سیگار را از جیبم بیرون آورد و پرت کرد توی سطل زباله!
-همش...همش تقصیر من بی عرضه است که نتونستم ترکت بدم که حالا به این حال و روز نیفتی!
دندان به هم سایید و پشت رل نشست.
-چی کار کردی؟....من لازم...دا...رم...
-بی خود کردی...سراسر ضرره!
مخصوصا واسه تو!
بدبخت داری می میری! رنگ صورتت رو ببین!
صاف نشستم و دکمه های پالتویم را باز کردم و زیرش هم زیپ کوتاه قسمت گردن تا سینه لباسم را پایین کشیدم تا هوا بهم بخورد..
-بمیرم...چه اشکالی داره؟
چی از این دنیای چرت کم می شه؟
کدوم یکی از آدم های حیوون صفت وپستش دلشون برام تنگ می شه؟
ولش کن بذار به مردنم
ادامه بدم چون این زندگی نیست که من دارم انجام می دم!
صادق خم شد روی فرمان و لا اله اله اللهی زیر لب زمزمه کرد و خسته گفت:
-کلافه می کنی آدم رو...کلافه با این چرندیاتی که به زبون میاری!
چشم هایم را بستم:
-حقیقته!
با صدای زنگ موبایلم،آرام دست در جیب بردم و با دیدن اسم خاله روی صفحه ی لمسی،سیخ نشستم و چشمان خسته و دردناکم باز تر از حد معمول شدند!
-ب....ب...بله؟
-پاشو راه بیفت بیمارستان بجنب!
#ادامه_دارد...
@Roshanfkrane
رمان #حس_سیاه
#قسمت280
آهی کشیدم. صدایش هم خشک بود آن خاله ی مهربان و زیبای من!
-چی...چیزی شده؟ با...باران...
-اولا اسم دخترمن رو نیار تو دهنت...دوما این سیماست شیداست هر کی هست دستش رو بگیر از اینجا ببرش بیرون...
چشم دیدنش رو نداریم یک کاری دستش می دیم یهویی اومده اینجا جیغ و داد می کنه می خوام باران رو ببینم!
دهانم باز ماند!
حیرت زده آب دهانم را قورت دادم و لب هایم را جنباندم:
-باشه اومدم...دور بزن صادق!
پشت شیشه ایستاده بود.
نمی دانست چقدر گذشته...
یک دستش را روی نوار قرمز رنگ مراقبت های قلبی گذاشته بود و آرام و بی صدا مسخ باران،اشک می ریخت.
موهای به هم ریخته و آشفته اش را داخل شال سیاهش فرو برد.
همان شال سیاهی که ماه ها با رنگ نحس وشومش خو گرفته بود.
سبزهای شفافش باران را تار می دیدند.
صورت لاغرش خیس اشک شده بود و نگاه خسته اش،تنها زوم روی برجستگی شکم بارانی بود که چند روزی بیشتر تا عمل برایش زمانی نمانده بود.
تصمیم گرفته بود به کیارش بگوید نوکر بچه ات هستم و هروقت نوزادش بدنیا آمد،تا به هوش آمدن باران بزرگش کند.
کیف سیاه دستی اش را از روی زمین بخش برداشت و زیر لب زمزمه کرد:
-باران من رو ببخش...
اما باران مدت ها بود آرام خوابیده بود.
با پلک هایی متورم که ماه های طولانی باز نشده بود...و آن لب های حجیم کبودی که زیر ماسک اکسیژن هیچ تحرکی نداشتند.
و آن موهایی که ماه ها بود نرم کننده های آن چنانی بهشان نخورده بود و بوی عطر نمی دادند...
و قلبی که گاهی بازی اش می گرفت و همه تیم پزشکان را به هراس انداخته بود که بی موقع ضربانش را قطع کند و جنینی که حالا نوزادی رسیده شده بود را نابود و خفه کند!
وآن سیمای زرنگ و مغرور همیشگی،حالا شکسته و غمگین پشت پنجره بخش ایستاده بود و به همان زن تکیده با صورت سفید و بی رنگ خیره شده بود.
وای که اگر ضربان قلبش را روی مانیتور نمی دیدند، بی شک شکل جسدی بی جان و سفید رنگ شده بود!
یا بهنامی که به آن جا ها نرسید اما روحش کنار باران در اتاق نشسته بود و با انگشتان لطیف و سردش،گونه های آبی رنگ ویخ زده باران را نوازش می کرد و با لبخند می گفت:
-خواهری خودم...بلند شو...بچت داره به دنیا میاد...حیفه بیای پیش من وقتی همین دنیا اینقدر خاطرخواه داری!
یک عده رو منتظر وچشم به راه خودت گذاشتی که چی؟
پاشو...پاشو با کیارش زندگیت رو بساز...بلند شو...
سیما انگار روح بهنام را می دید.
حرف های بهنام پیچیدند توی گوش های باران و سردترش کردند.
گونه هایش از لمس انگشتان دست بهنام،یخ بسته بود!
ضربان قلب نامرتب شد و سیما را از جا پراند و وحشت زده اش کرد!
سیما عقب کشید و خیره به پزشکان ماند.
عقب عقب رفت.
به دیوار چسبید و لب های خشکش را که از فرط گریه به هم چسبیده شده بودند را گزید.
صدای مادر کیارش را شنید.
وحشت زده شالش را مرتب کرد و بلند شد.
از شدت استرس،قلبش داشت در می آمد.
بلایی سر باران نیاید؟
با ترس در راهرو قدم گذاشت و سرش را چرخاند اما با پنجه های محکم زنانه ای که بازویش را حصار کرد،ناچار برگشت.
مادرکیارش بی حس و سخت با فکی منقبض در چشمان بی حال سیما خیره شده بود.
چقدر سرمای چشمان خوشرنگش با آن اشک های داغ روان بر گونه اش،تضاد داشتند!
شبیه کیارش بود؛کم و بیش!
مدل و کشیدگی چشمانش به کیارش شبیه بود اما کیارش و آن تیله های طوسی مخمورش،بیشتر مشابه پدرش بودند.
استخوان بندی صورتش و چهارشانه بودنش به پدرش رفته بود.
آنقدر در خیال آن صورت زیبا غرق شد که نفهمید مادر کیارش، به عبارتی مادرشوهرش،دندان به هم می سایید و با نفرت نگاهش می کرد.
-جای تو خونه مردهای غریبه است هرزه...اومدی اینجا چه غلطی کنی؟
سیما لب به هم فشرد.
قطره اشکش روی دست مادر کیارش چکید و او با نفرت دستش را از روی بازوی بی رمق سیما کشید:
-گمشو که هممون رو بدبخت کردی عوضی...پسر من آدم بود،اهل بود،
تربیتش کرده بودیم...درست...حلال...عین آدم!
تو گند زدی تو مردونگی و غرورش...باعث تمام این اتفاقات توی آشغالی و اون پسر بی همه چیزم که راحت خام تو شد!
زنش رو می بینی؟!
می بینی عین یک مرده افتاده رو تخت بیمارستان؟
بیا نشونت بدم...
سیما لال شده بود.
لب باز کرد چیزی بگوید که مادر کیارش یا حرص تمام،باز بازویش را گرفت و کشید و سمت سی سی یو بردش...
سیما هق زنان و به زحمت گفت:
-ص...صب...صبر...کنید...
#ادامه_دارد...
@Roshanfkrane
#قسمت280
آهی کشیدم. صدایش هم خشک بود آن خاله ی مهربان و زیبای من!
-چی...چیزی شده؟ با...باران...
-اولا اسم دخترمن رو نیار تو دهنت...دوما این سیماست شیداست هر کی هست دستش رو بگیر از اینجا ببرش بیرون...
چشم دیدنش رو نداریم یک کاری دستش می دیم یهویی اومده اینجا جیغ و داد می کنه می خوام باران رو ببینم!
دهانم باز ماند!
حیرت زده آب دهانم را قورت دادم و لب هایم را جنباندم:
-باشه اومدم...دور بزن صادق!
پشت شیشه ایستاده بود.
نمی دانست چقدر گذشته...
یک دستش را روی نوار قرمز رنگ مراقبت های قلبی گذاشته بود و آرام و بی صدا مسخ باران،اشک می ریخت.
موهای به هم ریخته و آشفته اش را داخل شال سیاهش فرو برد.
همان شال سیاهی که ماه ها با رنگ نحس وشومش خو گرفته بود.
سبزهای شفافش باران را تار می دیدند.
صورت لاغرش خیس اشک شده بود و نگاه خسته اش،تنها زوم روی برجستگی شکم بارانی بود که چند روزی بیشتر تا عمل برایش زمانی نمانده بود.
تصمیم گرفته بود به کیارش بگوید نوکر بچه ات هستم و هروقت نوزادش بدنیا آمد،تا به هوش آمدن باران بزرگش کند.
کیف سیاه دستی اش را از روی زمین بخش برداشت و زیر لب زمزمه کرد:
-باران من رو ببخش...
اما باران مدت ها بود آرام خوابیده بود.
با پلک هایی متورم که ماه های طولانی باز نشده بود...و آن لب های حجیم کبودی که زیر ماسک اکسیژن هیچ تحرکی نداشتند.
و آن موهایی که ماه ها بود نرم کننده های آن چنانی بهشان نخورده بود و بوی عطر نمی دادند...
و قلبی که گاهی بازی اش می گرفت و همه تیم پزشکان را به هراس انداخته بود که بی موقع ضربانش را قطع کند و جنینی که حالا نوزادی رسیده شده بود را نابود و خفه کند!
وآن سیمای زرنگ و مغرور همیشگی،حالا شکسته و غمگین پشت پنجره بخش ایستاده بود و به همان زن تکیده با صورت سفید و بی رنگ خیره شده بود.
وای که اگر ضربان قلبش را روی مانیتور نمی دیدند، بی شک شکل جسدی بی جان و سفید رنگ شده بود!
یا بهنامی که به آن جا ها نرسید اما روحش کنار باران در اتاق نشسته بود و با انگشتان لطیف و سردش،گونه های آبی رنگ ویخ زده باران را نوازش می کرد و با لبخند می گفت:
-خواهری خودم...بلند شو...بچت داره به دنیا میاد...حیفه بیای پیش من وقتی همین دنیا اینقدر خاطرخواه داری!
یک عده رو منتظر وچشم به راه خودت گذاشتی که چی؟
پاشو...پاشو با کیارش زندگیت رو بساز...بلند شو...
سیما انگار روح بهنام را می دید.
حرف های بهنام پیچیدند توی گوش های باران و سردترش کردند.
گونه هایش از لمس انگشتان دست بهنام،یخ بسته بود!
ضربان قلب نامرتب شد و سیما را از جا پراند و وحشت زده اش کرد!
سیما عقب کشید و خیره به پزشکان ماند.
عقب عقب رفت.
به دیوار چسبید و لب های خشکش را که از فرط گریه به هم چسبیده شده بودند را گزید.
صدای مادر کیارش را شنید.
وحشت زده شالش را مرتب کرد و بلند شد.
از شدت استرس،قلبش داشت در می آمد.
بلایی سر باران نیاید؟
با ترس در راهرو قدم گذاشت و سرش را چرخاند اما با پنجه های محکم زنانه ای که بازویش را حصار کرد،ناچار برگشت.
مادرکیارش بی حس و سخت با فکی منقبض در چشمان بی حال سیما خیره شده بود.
چقدر سرمای چشمان خوشرنگش با آن اشک های داغ روان بر گونه اش،تضاد داشتند!
شبیه کیارش بود؛کم و بیش!
مدل و کشیدگی چشمانش به کیارش شبیه بود اما کیارش و آن تیله های طوسی مخمورش،بیشتر مشابه پدرش بودند.
استخوان بندی صورتش و چهارشانه بودنش به پدرش رفته بود.
آنقدر در خیال آن صورت زیبا غرق شد که نفهمید مادر کیارش، به عبارتی مادرشوهرش،دندان به هم می سایید و با نفرت نگاهش می کرد.
-جای تو خونه مردهای غریبه است هرزه...اومدی اینجا چه غلطی کنی؟
سیما لب به هم فشرد.
قطره اشکش روی دست مادر کیارش چکید و او با نفرت دستش را از روی بازوی بی رمق سیما کشید:
-گمشو که هممون رو بدبخت کردی عوضی...پسر من آدم بود،اهل بود،
تربیتش کرده بودیم...درست...حلال...عین آدم!
تو گند زدی تو مردونگی و غرورش...باعث تمام این اتفاقات توی آشغالی و اون پسر بی همه چیزم که راحت خام تو شد!
زنش رو می بینی؟!
می بینی عین یک مرده افتاده رو تخت بیمارستان؟
بیا نشونت بدم...
سیما لال شده بود.
لب باز کرد چیزی بگوید که مادر کیارش یا حرص تمام،باز بازویش را گرفت و کشید و سمت سی سی یو بردش...
سیما هق زنان و به زحمت گفت:
-ص...صب...صبر...کنید...
#ادامه_دارد...
@Roshanfkrane
رمان #حس_سیاه
#قسمت281
مادر کیارش که حالا عین دیوانه ها رفتار می کرد،با خشم سیما را دنبال خودش کشید و به شیشه چسبانید و به عقب پرتش کرد.
سیما با تمام توانی که سعی می کرد تعادلش راحفظ کند،خودش را نگه داشت اما باز هم به عقب پرت شد و کف زمین افتاد.
از سرو صدای آن ها،مادر باران و شوهرش یاسر هم به جمع آن ها پیوستند و نظاره گر جان کندن باران شدند.
پزشکان بیرون آمدند و نفسی راحت کشیدند:
-خطر هر لحظه داره بیشتر می شه...دیگه نمی تونیم بیشتر از این ریسک کنیم...فرم رو امضا کنید تا آخر هفته باید عمل جراحی رو برای به دنیا آوردن بچه انجام بدیم!
با رفتنشان،مادر شوهر سیما سیما را با موهای بافته اش که حالا تا پایین کتفش می رسیدند بلند کرد و با عصبانیت به شیشه چسباند:
-می بینی؟! این همونیه که مرد متاهلش رو بدبخت کردی!
داره جون می کنه! قلبش نمی کشه! خانواده اهدا کننده رضایت نمی دن!
می فهمی؟!
می گن نمی خوایم بچمون تیکه تیکه شه...بچش بی مادر بزرگ می شه...می فهمی حیوون؟
مادر باران سرد دست خو
اهرش را گرفت و بلند گفت:
-ولش کن! چی کارش داری؟
خون این هم می افته گردنمون...
بذار بره...
با رها کردن سیما،مادر کیارش روی زمین بخش آوار شد و شوهرش حمید همراه کیارش و صادق داخل راهرو پیچیدند...
***************
داخل راهرو پیچیدم و بادیدن سیمای رنگ پریده و اشک ریزان،
نفسم رفت!
جلو رفتیم و دور هم جمع شدیم.
-چی شده؟
با دیدن مادرم که روی زمین افتاده بود و نفس نفس می زد،ترسیده یا خدایی گفتم و خم شدم کنارش:
-مامان...مامان! خوبی؟!
مادرم سخت نفس می کشید.
داد زدم:
-من بهت گفته بودم اینقدر سر پا نباش...خاله هست،همه هستن!
خبری بشه...
مامان سرش را بلند کرد و چنان با نفرت نگاهم کرد که به معنای واقعی کلمه،لال لال شدم!
نگاهش هوای باریدن داشت...
حق داشت مثل تک تک روزهایی که ملامتم می کرد،باز فریاد بکشد سرم و ملامتم کند.
چرا که می دانستم چقدر نگاهش به باران خریدارانه است و دوستش دارد!
و من...به آن روزش آوردم!
بعضی وقت ها واقعا باورم نمی شد زندگی مان به اینجا کشیده شده باشد!
-دست به من نزن...برو اونور...
مامان با کمک بابایی که با اخم و فک منقبض روی تنش خم شده بود،از جا بلند شد و کناری رفت.
خاله پوزخندی تلخ زد:
-ما کاریش نداریم...ببرش مال خودت خاله...باران هم نیست که عذاب بکشه...نیست که ببینه عشقش داره خیانت می کنه...راحت باش کیا جان!
تحملم طاق شد.
راست ایستادم و با دست مشت شده جلو رفتم که صادق کنترلم کرد و آرام رو به خاله گفت:
-چرا اینجوری می کنید شما ها؟!
چیزی نشده...بچه رو که سالم بدنیا میارن و باران خانم هم حتما به هوش میان...چتونه؟
فکر کردید همه تقصیر ها بعد هفت ماه تموم گردن کیارشه؟!
چیزیه که شده...چی کارش می تونیم بکنیم که انقدر بهش نیش و کنایه می زنید؟!
شوهرخاله پوزخندی زد و از راهرو خارج شد.
سیما شالش را روی موهایش درست کرد و مامان با سرعت و توانی عجیب و باورنکردنی،باز سمتش هجوم برد اما خاله ساکت به دیوار تکیه داده بود و خیره به بارانم،چانه اش می لرزید.
با صادق و بابا سمت مامان و سیما قدم برداشتیم و از هم جدایشان کردیم.
-مامان ولش کن!
صدای جیغ خفیف سیما،حسابی بخش را شلوغ کرد و پرستاران با توپ پر سمتمان آمدند:
-لطفا اگه دعوا دارید تشریف ببرید بیرون...اینجا بخشه باید مراعات کنید!
وگرنه مجبور می شیم زنگ بزنیم حراست بیمارستان!
اون موقع براتون بد می شه!
ساکت نگاهشان کردیم و مامان با نفرت دستم را پس زد و همراه بابا از راهرو بیرون زد.
باورنمی کردم...مادر ها همیشه مهربانند...حتی وقتی بهشان بد شود!
حتی وقتی بفهمند پسرشان چه کار کرده...حتی وقتی...
نفسم بند آمد و قلبم تیر کشید.
پشت گردنم را با دوانگشت مالیدم.
-شما چرا اومدی اینجا؟
سیما اشک هایش را پاک کرد.
در کیفش را بست و آن را به شانه اش آویخت.
-اوم...اومدم باران...رو ببینم...خواستم...خواستم گان(لباس مخصوص) بپوشم برم تو...که مامانت اومد...کی...کیا!
خیلی حرف ها بهم زد!
هض...هضمش...برام...س...سنگین بود!
سرم را خسته تکان دادم.
-بیا بریم تو ماشین...
آستین مانتوی خفاشی قهوه ای سوخته اش را گرفتم و کشیدم.
صادق همانجا بلاتکلیف ایستاد و پالتویش را در آورد.
آنقدر سرد بود که نمی توانستیم لباس های زمستانی را کنار بگذاریم!
شاید هوا ملایم و مطبوع بود...
ما سرد بودیم!
-کیارش به خدا نمی خواستم...
از شدت گریه، سکسکه می کرد.
با قدم های بلند و عصبی، رساندمش به پله ها و بعد از روی لباس،بازویش را گرفتم و کشیدم همراه خودم داخل ماشین.
نشاندمش کنارم و در را جوری کوبیدم که عابران نگاهم کردند.
مهم نبود!
#ادامه_دارد...
@Roshanfkrane
#قسمت281
مادر کیارش که حالا عین دیوانه ها رفتار می کرد،با خشم سیما را دنبال خودش کشید و به شیشه چسبانید و به عقب پرتش کرد.
سیما با تمام توانی که سعی می کرد تعادلش راحفظ کند،خودش را نگه داشت اما باز هم به عقب پرت شد و کف زمین افتاد.
از سرو صدای آن ها،مادر باران و شوهرش یاسر هم به جمع آن ها پیوستند و نظاره گر جان کندن باران شدند.
پزشکان بیرون آمدند و نفسی راحت کشیدند:
-خطر هر لحظه داره بیشتر می شه...دیگه نمی تونیم بیشتر از این ریسک کنیم...فرم رو امضا کنید تا آخر هفته باید عمل جراحی رو برای به دنیا آوردن بچه انجام بدیم!
با رفتنشان،مادر شوهر سیما سیما را با موهای بافته اش که حالا تا پایین کتفش می رسیدند بلند کرد و با عصبانیت به شیشه چسباند:
-می بینی؟! این همونیه که مرد متاهلش رو بدبخت کردی!
داره جون می کنه! قلبش نمی کشه! خانواده اهدا کننده رضایت نمی دن!
می فهمی؟!
می گن نمی خوایم بچمون تیکه تیکه شه...بچش بی مادر بزرگ می شه...می فهمی حیوون؟
مادر باران سرد دست خو
اهرش را گرفت و بلند گفت:
-ولش کن! چی کارش داری؟
خون این هم می افته گردنمون...
بذار بره...
با رها کردن سیما،مادر کیارش روی زمین بخش آوار شد و شوهرش حمید همراه کیارش و صادق داخل راهرو پیچیدند...
***************
داخل راهرو پیچیدم و بادیدن سیمای رنگ پریده و اشک ریزان،
نفسم رفت!
جلو رفتیم و دور هم جمع شدیم.
-چی شده؟
با دیدن مادرم که روی زمین افتاده بود و نفس نفس می زد،ترسیده یا خدایی گفتم و خم شدم کنارش:
-مامان...مامان! خوبی؟!
مادرم سخت نفس می کشید.
داد زدم:
-من بهت گفته بودم اینقدر سر پا نباش...خاله هست،همه هستن!
خبری بشه...
مامان سرش را بلند کرد و چنان با نفرت نگاهم کرد که به معنای واقعی کلمه،لال لال شدم!
نگاهش هوای باریدن داشت...
حق داشت مثل تک تک روزهایی که ملامتم می کرد،باز فریاد بکشد سرم و ملامتم کند.
چرا که می دانستم چقدر نگاهش به باران خریدارانه است و دوستش دارد!
و من...به آن روزش آوردم!
بعضی وقت ها واقعا باورم نمی شد زندگی مان به اینجا کشیده شده باشد!
-دست به من نزن...برو اونور...
مامان با کمک بابایی که با اخم و فک منقبض روی تنش خم شده بود،از جا بلند شد و کناری رفت.
خاله پوزخندی تلخ زد:
-ما کاریش نداریم...ببرش مال خودت خاله...باران هم نیست که عذاب بکشه...نیست که ببینه عشقش داره خیانت می کنه...راحت باش کیا جان!
تحملم طاق شد.
راست ایستادم و با دست مشت شده جلو رفتم که صادق کنترلم کرد و آرام رو به خاله گفت:
-چرا اینجوری می کنید شما ها؟!
چیزی نشده...بچه رو که سالم بدنیا میارن و باران خانم هم حتما به هوش میان...چتونه؟
فکر کردید همه تقصیر ها بعد هفت ماه تموم گردن کیارشه؟!
چیزیه که شده...چی کارش می تونیم بکنیم که انقدر بهش نیش و کنایه می زنید؟!
شوهرخاله پوزخندی زد و از راهرو خارج شد.
سیما شالش را روی موهایش درست کرد و مامان با سرعت و توانی عجیب و باورنکردنی،باز سمتش هجوم برد اما خاله ساکت به دیوار تکیه داده بود و خیره به بارانم،چانه اش می لرزید.
با صادق و بابا سمت مامان و سیما قدم برداشتیم و از هم جدایشان کردیم.
-مامان ولش کن!
صدای جیغ خفیف سیما،حسابی بخش را شلوغ کرد و پرستاران با توپ پر سمتمان آمدند:
-لطفا اگه دعوا دارید تشریف ببرید بیرون...اینجا بخشه باید مراعات کنید!
وگرنه مجبور می شیم زنگ بزنیم حراست بیمارستان!
اون موقع براتون بد می شه!
ساکت نگاهشان کردیم و مامان با نفرت دستم را پس زد و همراه بابا از راهرو بیرون زد.
باورنمی کردم...مادر ها همیشه مهربانند...حتی وقتی بهشان بد شود!
حتی وقتی بفهمند پسرشان چه کار کرده...حتی وقتی...
نفسم بند آمد و قلبم تیر کشید.
پشت گردنم را با دوانگشت مالیدم.
-شما چرا اومدی اینجا؟
سیما اشک هایش را پاک کرد.
در کیفش را بست و آن را به شانه اش آویخت.
-اوم...اومدم باران...رو ببینم...خواستم...خواستم گان(لباس مخصوص) بپوشم برم تو...که مامانت اومد...کی...کیا!
خیلی حرف ها بهم زد!
هض...هضمش...برام...س...سنگین بود!
سرم را خسته تکان دادم.
-بیا بریم تو ماشین...
آستین مانتوی خفاشی قهوه ای سوخته اش را گرفتم و کشیدم.
صادق همانجا بلاتکلیف ایستاد و پالتویش را در آورد.
آنقدر سرد بود که نمی توانستیم لباس های زمستانی را کنار بگذاریم!
شاید هوا ملایم و مطبوع بود...
ما سرد بودیم!
-کیارش به خدا نمی خواستم...
از شدت گریه، سکسکه می کرد.
با قدم های بلند و عصبی، رساندمش به پله ها و بعد از روی لباس،بازویش را گرفتم و کشیدم همراه خودم داخل ماشین.
نشاندمش کنارم و در را جوری کوبیدم که عابران نگاهم کردند.
مهم نبود!
#ادامه_دارد...
@Roshanfkrane
رمان #حس_سياه
#قسمت282
مشتم را با حرص باز کردم و به موهایم چنگ زدم و کنارش نشستم.
-مگه من به تو نگفتم نیا هیچوقت اینجا؟
مامان من دیوانه شده از همه چی می ترسه از من که بچشم متنفره چرا تو نمی فهمی؟
دفعه قبلی نفهمیدن اومدی...این بار خونت حلال می شه و اگر یک بلایی سرت بیارن من چه غلطی بکنم آخه؟!
-کی...کیار...رش...م...من...به...خدا
خم شدم و بی اعصاب داد کشیدم:
-بسه بسه بسه لعنتی!
گریه نکن آشغال گریه نکن!
سیما بلند گریه می کرد و صدایش می لرزید...عین باران...عین آن زمانی که بارانم گریه می کرد!
وجود داشت، سلامت بود،می خندید،گریه می کرد!
سیما ترسیده اشک هایش را پاک کرد و لب هایش را به هم دوخت.
به صندلی تکیه زدم؛ جوری که صدای شکستن محافظ پشتش بلند شد!
نفس هایم را با خشم بیرون دادم و روی فرمان ضرب گرفتم:
-صدات عین باران می شه...عین اون شبی که اومد تو خوابم و گفت دارم می رم...اما به هیچ وجه نمی بخشمت!
پس گریه نکن...
توانم تحلیل رفت و نفسم آهسته آهسته به هوا رفت.
دست روی ران پایم گذاشت و با مظلومیت و بغ کرده نگاهم کرد:
-نمی خوام آزارت بدم...می...می دونم...به اندازه...کا...کافی...داری...ع...عذاب می کشی...خواستم...بگم...من...نوزادت رو نگه...می دارم...
برگشتم سمتش.
خودش را ترسان جمع و جور کرد.
-یعنی چی؟ فکرکردی مامان من و خاله ام راحت می ذارن؟
خودشون ازش مواظبت می کنن...
گرچه تا چند هفته باید توی دستگاه بمونه!
لبخندی کمرنگ و محو تحویلم داد:
-من هیچوقت بچه ای نداشتم...
تااومدم حس مادرشدن رو تجربه کنم،یا خودم کشتمش...یا شوهرم کشته...اولیش خودم،دومیش تو!
می دونی...دوست دارم بچه داشته باشم...من هیچوقت زندگی عادی نداشتم...هیچوقت نتونستم از ته دل بخندم...هیچوقت نمی تونستم آروم باشم!
یا خاطرات آشنایی با امیرسام و ازدواجمون...یا...خیانتش،مرگ پدرومادرم...اختلافم با عموم وحالام که راحت انگ هرزه بودن بهم می زنن و شوهرم که بی چاره است و از وحشت اینکه زیر مشت و لگد بگیریم نمی تونم باهات ارتباط برقرار کنم!
نفسش را خسته بیرون فرستاد.
با غم به خیابان روبروی بیمارستان خیره شده بود.
حالا بهتر می توانستم دلتنگی و حزن زجر آورش را از روی تیله های سبز و قشنگش بخوانم!
دلم آتش گرفت! از بس بداخلاق و تلخ شده بودم زنم، نزدیک ترین کسم به من نمی توانست باهام ارتباط برقرار کند!
موهایم را کشیدم.
شانه هایم سنگینی می کردند انگار!
-نه...من واسه تو همیشه وقت دارم...چون تنهام نمی ذاری...چون دوستم داری...چون به حرف هام گوش می دی...چون عین مامان و بابای خودم و باران طردم نکردی!
چون شاید عین خودم زجر کشیدی...چون دنبال جبران اون تصمیم احمقانه و شرط مزخرفی...
چون دیوانه دار باران و بچمون رو دوست داری و از اینکه به کما رفته خوشحال نیستی!
چون این فرق ها رو با بقیه هوو های حسود و سگ اخلاق داری!
چون من هم بهت حس دارم...
چون جفتمون رو وسط این بازی مقصرمی دونم...چون درکم می کنی!
پس باهام راحت باش و هرچی می خوای باهام در میون بذار...باشه؟
لبخندی محو زد و سرش را گرداند:
-خیلی دوستت دارم...خیلی کیارش!
نفسی راحت کشیدم...چه خوب بود آرام کردن موجود ظریفی که مانند خودت،سال ها زجر کشیده و چه آسیب هایی که ندیده بود!
کنارش نشستم و روی زانوهایم خم شدم.
آنقدر لوله به دست های کوچک و لاغرش وصل بود که جرأت نمی کردم تکانش بدهم!
یک دستش را از روی تخت برداشتم و با جفت دست هایم،
انگشتانش را مشت کردم.
دستش سرد بود...خیلی سرد!
آرام مشت دستش را بالا آوردم و به لب هایم چسباندم و محکم بوسیدم.
جوری که چشم هایم محکم به هم فشرده شدند!
-بلندشو باران...چشم هات رو باز کن...من رو ببین...
از پشت شیشه،خاله ایستاده بود و نگاهمان می کرد.
خم شدم و دستش را باز بوسیدم.
به انگشت هایش نگاهی انداختم...
انگشت هایی ظریف و کشیده...
انگشت هایی زیبا و پوستی سفید!
دستانش چقدر زبر شده بودند...
مانند همان زمان ها که از زندان آمده بود!
از پشت ماسک اکسیژن به صورت سفید و سردش زل زدم.
پلک هایش...چرا لب های کبودش نمی جنبیدند؟
نکند نفس نمی کشید؟
با ترس به بالای سرم خیره شدم.
#ادامه_دارد...
@Roshanfkrane
#قسمت282
مشتم را با حرص باز کردم و به موهایم چنگ زدم و کنارش نشستم.
-مگه من به تو نگفتم نیا هیچوقت اینجا؟
مامان من دیوانه شده از همه چی می ترسه از من که بچشم متنفره چرا تو نمی فهمی؟
دفعه قبلی نفهمیدن اومدی...این بار خونت حلال می شه و اگر یک بلایی سرت بیارن من چه غلطی بکنم آخه؟!
-کی...کیار...رش...م...من...به...خدا
خم شدم و بی اعصاب داد کشیدم:
-بسه بسه بسه لعنتی!
گریه نکن آشغال گریه نکن!
سیما بلند گریه می کرد و صدایش می لرزید...عین باران...عین آن زمانی که بارانم گریه می کرد!
وجود داشت، سلامت بود،می خندید،گریه می کرد!
سیما ترسیده اشک هایش را پاک کرد و لب هایش را به هم دوخت.
به صندلی تکیه زدم؛ جوری که صدای شکستن محافظ پشتش بلند شد!
نفس هایم را با خشم بیرون دادم و روی فرمان ضرب گرفتم:
-صدات عین باران می شه...عین اون شبی که اومد تو خوابم و گفت دارم می رم...اما به هیچ وجه نمی بخشمت!
پس گریه نکن...
توانم تحلیل رفت و نفسم آهسته آهسته به هوا رفت.
دست روی ران پایم گذاشت و با مظلومیت و بغ کرده نگاهم کرد:
-نمی خوام آزارت بدم...می...می دونم...به اندازه...کا...کافی...داری...ع...عذاب می کشی...خواستم...بگم...من...نوزادت رو نگه...می دارم...
برگشتم سمتش.
خودش را ترسان جمع و جور کرد.
-یعنی چی؟ فکرکردی مامان من و خاله ام راحت می ذارن؟
خودشون ازش مواظبت می کنن...
گرچه تا چند هفته باید توی دستگاه بمونه!
لبخندی کمرنگ و محو تحویلم داد:
-من هیچوقت بچه ای نداشتم...
تااومدم حس مادرشدن رو تجربه کنم،یا خودم کشتمش...یا شوهرم کشته...اولیش خودم،دومیش تو!
می دونی...دوست دارم بچه داشته باشم...من هیچوقت زندگی عادی نداشتم...هیچوقت نتونستم از ته دل بخندم...هیچوقت نمی تونستم آروم باشم!
یا خاطرات آشنایی با امیرسام و ازدواجمون...یا...خیانتش،مرگ پدرومادرم...اختلافم با عموم وحالام که راحت انگ هرزه بودن بهم می زنن و شوهرم که بی چاره است و از وحشت اینکه زیر مشت و لگد بگیریم نمی تونم باهات ارتباط برقرار کنم!
نفسش را خسته بیرون فرستاد.
با غم به خیابان روبروی بیمارستان خیره شده بود.
حالا بهتر می توانستم دلتنگی و حزن زجر آورش را از روی تیله های سبز و قشنگش بخوانم!
دلم آتش گرفت! از بس بداخلاق و تلخ شده بودم زنم، نزدیک ترین کسم به من نمی توانست باهام ارتباط برقرار کند!
موهایم را کشیدم.
شانه هایم سنگینی می کردند انگار!
-نه...من واسه تو همیشه وقت دارم...چون تنهام نمی ذاری...چون دوستم داری...چون به حرف هام گوش می دی...چون عین مامان و بابای خودم و باران طردم نکردی!
چون شاید عین خودم زجر کشیدی...چون دنبال جبران اون تصمیم احمقانه و شرط مزخرفی...
چون دیوانه دار باران و بچمون رو دوست داری و از اینکه به کما رفته خوشحال نیستی!
چون این فرق ها رو با بقیه هوو های حسود و سگ اخلاق داری!
چون من هم بهت حس دارم...
چون جفتمون رو وسط این بازی مقصرمی دونم...چون درکم می کنی!
پس باهام راحت باش و هرچی می خوای باهام در میون بذار...باشه؟
لبخندی محو زد و سرش را گرداند:
-خیلی دوستت دارم...خیلی کیارش!
نفسی راحت کشیدم...چه خوب بود آرام کردن موجود ظریفی که مانند خودت،سال ها زجر کشیده و چه آسیب هایی که ندیده بود!
کنارش نشستم و روی زانوهایم خم شدم.
آنقدر لوله به دست های کوچک و لاغرش وصل بود که جرأت نمی کردم تکانش بدهم!
یک دستش را از روی تخت برداشتم و با جفت دست هایم،
انگشتانش را مشت کردم.
دستش سرد بود...خیلی سرد!
آرام مشت دستش را بالا آوردم و به لب هایم چسباندم و محکم بوسیدم.
جوری که چشم هایم محکم به هم فشرده شدند!
-بلندشو باران...چشم هات رو باز کن...من رو ببین...
از پشت شیشه،خاله ایستاده بود و نگاهمان می کرد.
خم شدم و دستش را باز بوسیدم.
به انگشت هایش نگاهی انداختم...
انگشت هایی ظریف و کشیده...
انگشت هایی زیبا و پوستی سفید!
دستانش چقدر زبر شده بودند...
مانند همان زمان ها که از زندان آمده بود!
از پشت ماسک اکسیژن به صورت سفید و سردش زل زدم.
پلک هایش...چرا لب های کبودش نمی جنبیدند؟
نکند نفس نمی کشید؟
با ترس به بالای سرم خیره شدم.
#ادامه_دارد...
@Roshanfkrane
رمان #حس_سیاه
قسمت331
کیارش لبخند بی رمقی زد و زمزمه کرد:
-زنم؟ اون رو که...ک...کشتن...مهران...کشت...
و باز از حال رفت.
ابهری پوزخند محوی زد و جلو رفت.
-اسنادومدارکت کجان ؟
بچه ها گفتن نیاوردی...چیزی نبوده تو ماشینت...
حمید جدی و سخت توی چشم های ابهری زل زد و زیر لب گفت:
-می خوام پدرت رو ببینم...
ابهری خندید و از بین کمربندش ، اسلحه سنگین و سردی در آورد.
برق فلزش ، چشم حمید فردین را ترساند!
-پس...می خوای اونی که بدبختش کردی رو ببینی درسته ؟
-من...من...خواهرمهران رو نکشتم...
لب هایش بی رنگ شدند.
ابهری سرش را با شوق تکان داد:
-خب خب تعریف کن واسم آفرین!
نشست روبرویش و روی زانوهایش خم شد.
-اون شب...اون شب...رفتم مهمونی...دیدم اونجاست...دیدم...دیدم...دیدم خواهر همون پسربچه ایه که همسن تو بود اون زمان و چندباری دیده بودمش!
حالا یک نوجوون چهارده پونزده ساله شده بود...داشت...داشت می رفت تو یک اتاقی...مست بود...من هم اون شب اونجا بودم...می دونستم مهران بیست و سه ساله غیرتش اجازه نمی ده خواهرش توهمچین مهمونی ای باشه!
لابد...لابد...خ...خبرنداش...شته...وا...واسه همین...واسه...همین...دویدم تو اتاق و اون پسره رو دیدم...که داشت...داشت...چی کار می کرد با دختره و از حرصم زدم لت و پارش کردم...خب اون موقع جوون بودم و اهل پارتی و عیش ونوش اما نه...د...در اون حد که با وجود...زن...زن و...ب...بچم به کسی تجاوز کنم!
پسره رو بیرون کردم...دیدم...دختره مرده...سنش کم بود واسه اون حجم مستی و حال خراب...تنش سرد شده بود...ترسیدم...ترسیدم من رو متهم کنن...خواستم فرار کنم...دیدم توی لعنتی...من...من رو دیدی...
ابهری خندید:
-آره دیدمت...این هم دروغه ؟
اگه راست می گی...پس چرا فهمیدی وکیل عروست واسه بیرون آوردن اون ، مهرانه ، قبول کردی بیاد بیرون و از کیارش نخواستی که یک وکیل دیگه واسه باران بگیره ؟
تو که می دونستی چه حال خرابی داشت...
حمید لبخند خسته ای زد و مغموم گفت:
-کیارش نمی گفت داره چه غلطی می کنه...هی وکیل عوض می کرد...قرار می ذاشت...سیگار می کشید...نمی فهمیدم تو کلش چیه...من هم از زندان رفتن باران و تمام این ها تو شوک مونده بودم...دیدم شرکت هم داره سقوط می کنه رفتم طرف کار...فکرش هم نمی کردم ابهری نامی که تو لیست کار مند ها بود تو باشی و وکیل باران ، مهران!
-خفه شو...تو که جلسات دادگاه دیده بودیش!
-دیده بودمش...اما نمی دونست چی تو اون مهمونی گذشته...تو بهش گفتی...تو تازگی ها بهش گفتی...تو فقط می خواستی از من به وسیله پسرم انتقام بگیری...اما تا گفتی بهش که من فلک زده عامل مرگ خواهر جوونش هم هستم ، تازه فهمید وکالت عروس کی رو قبول کرده!
اون زمان من دیدم کیه...شناختمش بزرگ تر شده...جذاب تر شده...قشنگ تر شده...وکیل شده...اما...اما گفتم اگر بخوام واقعیت رو به پسرم بگم ممکنه به همه چی شک کنه و یک مسئله بشه واسمون!
واسه همین هیچی نگفتم...گفتم بذارم کارشون رو انجام بدن...
اون اواخر که سیما شرط کرد کیارش باید باهاش ازدواج کنه تا باران آزاد بشه ، تازه فهمیدم داره یک جریاناتی پیش میاد که از هیچ کدومشون خبر نداشتم!
ابهری پوزخند زد.
دست هایش را مشت کرد و با نفرت گفت:
-داری دروغ می گی...
حمید چند سرفه کرد و آرام گفت:
-ن...نه...نه...نه!
ابهری هیچ نگفت.
سرش را بالا گرفت تا قطرات اشکش جاری نشوند.
اشاره ای به در کرد و پدرش را با ویلچر آوردند.
فک محمدرضا ابهری ، منقبض شده بود.
نگاهش حس خاصی نداشت.
فقط مانند یک مجسمه ، به آن ها نگاه می کرد.
ابهری لبخند تلخی زد.
ویلچر پدرش را مقابل پای پدر کیارش نگه داشتند و همگی از سوله روشن خارج شدند.
-می بینیش ؟
همون محمد رضای خوشتیپ و خوش قدو بالاست...همون فوق لیسانس امور مالی...همون که یواش یواش شد همه کاره شرکت سهامی و همه بهش حسرت می بردن!
حالا خانم خوشگلش کجاست ؟
نمی دونم! شاید زیر یک مشت خاک سرد!
خودش چی شد ؟
یک تیکه گوشت لال و بی حرکت رو ویلچر...می بینی چی کار کردی با زندگی ما ها ؟
اشکش بالاخره روی استخوان گونه اش لغزید.
-دیدی ؟!
نگاه حمید ، مات و مبهوت روی اجزای بی حس صورت استخوانی محمد رضا می چرخید.
باورش نمی شد ؛ همان مرد جذاب و دوست داشتنی بذله گوی دیروز ، همین مرد غمگین شکسته ی پیر و تکیده باشد!
#ادامه_دارد...
نوشته : Mary,22
@Roshanfkrane
قسمت331
کیارش لبخند بی رمقی زد و زمزمه کرد:
-زنم؟ اون رو که...ک...کشتن...مهران...کشت...
و باز از حال رفت.
ابهری پوزخند محوی زد و جلو رفت.
-اسنادومدارکت کجان ؟
بچه ها گفتن نیاوردی...چیزی نبوده تو ماشینت...
حمید جدی و سخت توی چشم های ابهری زل زد و زیر لب گفت:
-می خوام پدرت رو ببینم...
ابهری خندید و از بین کمربندش ، اسلحه سنگین و سردی در آورد.
برق فلزش ، چشم حمید فردین را ترساند!
-پس...می خوای اونی که بدبختش کردی رو ببینی درسته ؟
-من...من...خواهرمهران رو نکشتم...
لب هایش بی رنگ شدند.
ابهری سرش را با شوق تکان داد:
-خب خب تعریف کن واسم آفرین!
نشست روبرویش و روی زانوهایش خم شد.
-اون شب...اون شب...رفتم مهمونی...دیدم اونجاست...دیدم...دیدم...دیدم خواهر همون پسربچه ایه که همسن تو بود اون زمان و چندباری دیده بودمش!
حالا یک نوجوون چهارده پونزده ساله شده بود...داشت...داشت می رفت تو یک اتاقی...مست بود...من هم اون شب اونجا بودم...می دونستم مهران بیست و سه ساله غیرتش اجازه نمی ده خواهرش توهمچین مهمونی ای باشه!
لابد...لابد...خ...خبرنداش...شته...وا...واسه همین...واسه...همین...دویدم تو اتاق و اون پسره رو دیدم...که داشت...داشت...چی کار می کرد با دختره و از حرصم زدم لت و پارش کردم...خب اون موقع جوون بودم و اهل پارتی و عیش ونوش اما نه...د...در اون حد که با وجود...زن...زن و...ب...بچم به کسی تجاوز کنم!
پسره رو بیرون کردم...دیدم...دختره مرده...سنش کم بود واسه اون حجم مستی و حال خراب...تنش سرد شده بود...ترسیدم...ترسیدم من رو متهم کنن...خواستم فرار کنم...دیدم توی لعنتی...من...من رو دیدی...
ابهری خندید:
-آره دیدمت...این هم دروغه ؟
اگه راست می گی...پس چرا فهمیدی وکیل عروست واسه بیرون آوردن اون ، مهرانه ، قبول کردی بیاد بیرون و از کیارش نخواستی که یک وکیل دیگه واسه باران بگیره ؟
تو که می دونستی چه حال خرابی داشت...
حمید لبخند خسته ای زد و مغموم گفت:
-کیارش نمی گفت داره چه غلطی می کنه...هی وکیل عوض می کرد...قرار می ذاشت...سیگار می کشید...نمی فهمیدم تو کلش چیه...من هم از زندان رفتن باران و تمام این ها تو شوک مونده بودم...دیدم شرکت هم داره سقوط می کنه رفتم طرف کار...فکرش هم نمی کردم ابهری نامی که تو لیست کار مند ها بود تو باشی و وکیل باران ، مهران!
-خفه شو...تو که جلسات دادگاه دیده بودیش!
-دیده بودمش...اما نمی دونست چی تو اون مهمونی گذشته...تو بهش گفتی...تو تازگی ها بهش گفتی...تو فقط می خواستی از من به وسیله پسرم انتقام بگیری...اما تا گفتی بهش که من فلک زده عامل مرگ خواهر جوونش هم هستم ، تازه فهمید وکالت عروس کی رو قبول کرده!
اون زمان من دیدم کیه...شناختمش بزرگ تر شده...جذاب تر شده...قشنگ تر شده...وکیل شده...اما...اما گفتم اگر بخوام واقعیت رو به پسرم بگم ممکنه به همه چی شک کنه و یک مسئله بشه واسمون!
واسه همین هیچی نگفتم...گفتم بذارم کارشون رو انجام بدن...
اون اواخر که سیما شرط کرد کیارش باید باهاش ازدواج کنه تا باران آزاد بشه ، تازه فهمیدم داره یک جریاناتی پیش میاد که از هیچ کدومشون خبر نداشتم!
ابهری پوزخند زد.
دست هایش را مشت کرد و با نفرت گفت:
-داری دروغ می گی...
حمید چند سرفه کرد و آرام گفت:
-ن...نه...نه...نه!
ابهری هیچ نگفت.
سرش را بالا گرفت تا قطرات اشکش جاری نشوند.
اشاره ای به در کرد و پدرش را با ویلچر آوردند.
فک محمدرضا ابهری ، منقبض شده بود.
نگاهش حس خاصی نداشت.
فقط مانند یک مجسمه ، به آن ها نگاه می کرد.
ابهری لبخند تلخی زد.
ویلچر پدرش را مقابل پای پدر کیارش نگه داشتند و همگی از سوله روشن خارج شدند.
-می بینیش ؟
همون محمد رضای خوشتیپ و خوش قدو بالاست...همون فوق لیسانس امور مالی...همون که یواش یواش شد همه کاره شرکت سهامی و همه بهش حسرت می بردن!
حالا خانم خوشگلش کجاست ؟
نمی دونم! شاید زیر یک مشت خاک سرد!
خودش چی شد ؟
یک تیکه گوشت لال و بی حرکت رو ویلچر...می بینی چی کار کردی با زندگی ما ها ؟
اشکش بالاخره روی استخوان گونه اش لغزید.
-دیدی ؟!
نگاه حمید ، مات و مبهوت روی اجزای بی حس صورت استخوانی محمد رضا می چرخید.
باورش نمی شد ؛ همان مرد جذاب و دوست داشتنی بذله گوی دیروز ، همین مرد غمگین شکسته ی پیر و تکیده باشد!
#ادامه_دارد...
نوشته : Mary,22
@Roshanfkrane
رمان #حس_سیاه
#قسمت339
پیشانی اش را خاراند و دوباره دستم را گرفت.
این بار خودش انگشتان سردم را فشرد و من لبخند تلخی بر لب نشاندم.
به پهنای صورتم اشک می ریختم.
حالا بحث ، بحث یکی دو قطره نبود!
-رفتم زندان...محیط اون جا افتضاح بود...برگشتم و نمی دونستم در ازای چه شرط کثیفی آزادم کردین...
اومدم بیرون ولی تو دستپاچه بودی...حواست پرت بود...خسته بودی...انگار از خیانت به من کلافه بودی و عذاب وجدان داشتی....
دعواهات باهام بالا گرفت...رفتم خونه خودمون...چندین شب نیومدی...یک بار دست روم بلند کردی...
یک دستش را از زیر دستم بیرون کشید و عصبی روی ران پایش مشت کرد.
خیره به دستش زمزمه کردم:
-یادت میاد؟
چشمانش غم دار شدند.
قشنگ حالت
ناراحتی شان را درک می کردم.
آخر از جنس تنهایی ها و غم های خودم بودند!
-من هم رفتم...داشتم باز دیوونه می شدم...همش کنارخودم داشتمت...حست می کردم...چند بار توهم زدم لابد اومدی تو اتاقم...ولی نبودی...همون موقع که از لحاظ کاری و آزار های مهران عاصی شده بودی!
زنگ زدی بهم خبر دادی...خوشحال شدم...همون موقع فهمیدم حامله ام...
همون شبی که داشتم خودم رو می کشتم و تو نجاتم دادی و تا صبح کنارم خوابیدی...از همون شب!
و بعد خواستم بهت بگم...تو درگیر بودی...سیما رو آوردی خونه و من نمی دونستم...
از دوره و مرورخاطرات ، دست دیگرش را از زیر دستم بیرون آورد و با آن دستش هم صورتش را قاب گرفت.
چنگی آشفته به موهای بلند و دلفریبش زد.
-اون شب اومدم جواب آزمایشم رو نشونت بدم...کلی شام پختم و آرایش کردم...
اما...اما حواست نبود...خواب بودی انگار...رفته بودی با سیما شام بیرون و من منتظرت بودم...
مهران پیامک زد کجایی و داری چی کار می کنی...من هم ماشین رو برداشتم و اومدم اونجا...وقتی دیدم خم شدی رو اون دختره و داری چی کار می کنی ،
می خواستم بمیرم!
خ...خب...بهم حق بده...دوستت داشتم!
فقط فرارکردم...فقط فرارکردم...گریه کردم...گریه کردی...اومدی دنبالم و من افتادم...جون تو پاهام نمونده بود...
یک درد شدید تنم رو گرفت و بعد هم یادم نیست چی شد...
لبخند تلخی زد.
-من هم داشتم سکته می کردم...
همونجوری مات و مبهوت مونده بودم...دویدم تو ماشینم نشستم.
حال خودم...اص...اصلا یادم نیست...
لبخند کوچکم ، وسیع شد و لب هایم را قوس داد.
داشتند ته دلم قند آب می کردند!
میان اشک خندیدم!
کابوس بود یا رویا ؟ شروع کرد به حرف زدن...شرو...وای خدا!
-رفتی تو کما و من اون شب که فهمیدم حامله بودی تا صبح گریه کردم و سیگار کشیدم...
ت...تو می دونی با من...چی...چی کار کردی ؟
لبخندم را حفظ کردم.
داشتم از خوش حالی بال در می آوردم!
کاش پرواز می کردم...کاش تمام خیابان های تهران را می دویدم!
بی اختیار جفت دست هایش را گرفتم و مشت کردم و سمت خودم کشیدم و محکم بوسیدم.
اولین قطره اشکش بعد ازپنج ماه تمام جاری شد.
نگاهش حرارت گرفت.
فقط من توانستم یخ نگاهش را بشکنم!
نفس نفس می زدم. از شدت عشق ، هیجان و شگفتی!
ولی صدایش خیلی گرفته بود...
خیلی زیاد!
-هرروز می رفتم شرکت و به زندگی متلاشی شده ام فکر می کردم...
تا اون روز که فهمیدم اسناد و مدارک بابا نیستن و تو هم عمل داری...
داشتم با اهدا قلب آرامش می گرفتم که با ناپدید شدن سیما...
سرش را روی میز کوبید و بلند گریه کرد.
به تندی بلند شدم و کنارش رفتم.
پشتش ایستادم:
-نکن این کار رو کیارش...تموم شد...به خدا همه چی تموم شد!
دست های لرزانم را از کمرش گرفتم و بالا بردم تا روی شانه های عضلانی اش رساندم و بعد محکم از پشت بغلش کردم.
به موهایش بوسه زدم.
عطر موهایش زیر بینی ام پیچید و مستم کرد.
چشم هایم را بستم و دست هایم را از دور شانه هایش باز کردم.
دست هایم را پایین تر آورد و گذاشت روی قفسه سینه اش.
خجالت زده شدم.
اشک هایم را شتاب زده و دستپاچه پاک کردم.
-چی...کار می کنی؟
-حسش می کنی؟
لبخندم را وسعت دادم:
-آره عزیزم...
-داره می گه عاشقته...عاشقت!
ریز خندیدم. میان اشک!
کف دستم را نرم بوسید و بلند شد و کامل بغلم کرد.
دست هایم را دور بازوهایش حلقه کردم.
وای که چقدر محتاج این آغوش بودم!
وای که داشتم از ته قلبم لذت می بردم!
دستش را لای موهایم فرو برد و پریشانشان کرد.
#ادامه_دارد...
نوشته : Mary,22
@Roshanfkrane
#قسمت339
پیشانی اش را خاراند و دوباره دستم را گرفت.
این بار خودش انگشتان سردم را فشرد و من لبخند تلخی بر لب نشاندم.
به پهنای صورتم اشک می ریختم.
حالا بحث ، بحث یکی دو قطره نبود!
-رفتم زندان...محیط اون جا افتضاح بود...برگشتم و نمی دونستم در ازای چه شرط کثیفی آزادم کردین...
اومدم بیرون ولی تو دستپاچه بودی...حواست پرت بود...خسته بودی...انگار از خیانت به من کلافه بودی و عذاب وجدان داشتی....
دعواهات باهام بالا گرفت...رفتم خونه خودمون...چندین شب نیومدی...یک بار دست روم بلند کردی...
یک دستش را از زیر دستم بیرون کشید و عصبی روی ران پایش مشت کرد.
خیره به دستش زمزمه کردم:
-یادت میاد؟
چشمانش غم دار شدند.
قشنگ حالت
ناراحتی شان را درک می کردم.
آخر از جنس تنهایی ها و غم های خودم بودند!
-من هم رفتم...داشتم باز دیوونه می شدم...همش کنارخودم داشتمت...حست می کردم...چند بار توهم زدم لابد اومدی تو اتاقم...ولی نبودی...همون موقع که از لحاظ کاری و آزار های مهران عاصی شده بودی!
زنگ زدی بهم خبر دادی...خوشحال شدم...همون موقع فهمیدم حامله ام...
همون شبی که داشتم خودم رو می کشتم و تو نجاتم دادی و تا صبح کنارم خوابیدی...از همون شب!
و بعد خواستم بهت بگم...تو درگیر بودی...سیما رو آوردی خونه و من نمی دونستم...
از دوره و مرورخاطرات ، دست دیگرش را از زیر دستم بیرون آورد و با آن دستش هم صورتش را قاب گرفت.
چنگی آشفته به موهای بلند و دلفریبش زد.
-اون شب اومدم جواب آزمایشم رو نشونت بدم...کلی شام پختم و آرایش کردم...
اما...اما حواست نبود...خواب بودی انگار...رفته بودی با سیما شام بیرون و من منتظرت بودم...
مهران پیامک زد کجایی و داری چی کار می کنی...من هم ماشین رو برداشتم و اومدم اونجا...وقتی دیدم خم شدی رو اون دختره و داری چی کار می کنی ،
می خواستم بمیرم!
خ...خب...بهم حق بده...دوستت داشتم!
فقط فرارکردم...فقط فرارکردم...گریه کردم...گریه کردی...اومدی دنبالم و من افتادم...جون تو پاهام نمونده بود...
یک درد شدید تنم رو گرفت و بعد هم یادم نیست چی شد...
لبخند تلخی زد.
-من هم داشتم سکته می کردم...
همونجوری مات و مبهوت مونده بودم...دویدم تو ماشینم نشستم.
حال خودم...اص...اصلا یادم نیست...
لبخند کوچکم ، وسیع شد و لب هایم را قوس داد.
داشتند ته دلم قند آب می کردند!
میان اشک خندیدم!
کابوس بود یا رویا ؟ شروع کرد به حرف زدن...شرو...وای خدا!
-رفتی تو کما و من اون شب که فهمیدم حامله بودی تا صبح گریه کردم و سیگار کشیدم...
ت...تو می دونی با من...چی...چی کار کردی ؟
لبخندم را حفظ کردم.
داشتم از خوش حالی بال در می آوردم!
کاش پرواز می کردم...کاش تمام خیابان های تهران را می دویدم!
بی اختیار جفت دست هایش را گرفتم و مشت کردم و سمت خودم کشیدم و محکم بوسیدم.
اولین قطره اشکش بعد ازپنج ماه تمام جاری شد.
نگاهش حرارت گرفت.
فقط من توانستم یخ نگاهش را بشکنم!
نفس نفس می زدم. از شدت عشق ، هیجان و شگفتی!
ولی صدایش خیلی گرفته بود...
خیلی زیاد!
-هرروز می رفتم شرکت و به زندگی متلاشی شده ام فکر می کردم...
تا اون روز که فهمیدم اسناد و مدارک بابا نیستن و تو هم عمل داری...
داشتم با اهدا قلب آرامش می گرفتم که با ناپدید شدن سیما...
سرش را روی میز کوبید و بلند گریه کرد.
به تندی بلند شدم و کنارش رفتم.
پشتش ایستادم:
-نکن این کار رو کیارش...تموم شد...به خدا همه چی تموم شد!
دست های لرزانم را از کمرش گرفتم و بالا بردم تا روی شانه های عضلانی اش رساندم و بعد محکم از پشت بغلش کردم.
به موهایش بوسه زدم.
عطر موهایش زیر بینی ام پیچید و مستم کرد.
چشم هایم را بستم و دست هایم را از دور شانه هایش باز کردم.
دست هایم را پایین تر آورد و گذاشت روی قفسه سینه اش.
خجالت زده شدم.
اشک هایم را شتاب زده و دستپاچه پاک کردم.
-چی...کار می کنی؟
-حسش می کنی؟
لبخندم را وسعت دادم:
-آره عزیزم...
-داره می گه عاشقته...عاشقت!
ریز خندیدم. میان اشک!
کف دستم را نرم بوسید و بلند شد و کامل بغلم کرد.
دست هایم را دور بازوهایش حلقه کردم.
وای که چقدر محتاج این آغوش بودم!
وای که داشتم از ته قلبم لذت می بردم!
دستش را لای موهایم فرو برد و پریشانشان کرد.
#ادامه_دارد...
نوشته : Mary,22
@Roshanfkrane
رمان #حس_سیاه
#قسمت343
همان طور که روی لب هایم می کشیدم ، اولین قطره اشکم از چشمانم چکید.
اگر او درست شهادت می داد...اگر آدم دوستی و معرفت بود...اگر پست و حیوان صفت نبود...اگر خودخواه نبود...اگر...
نفس عمیقی کشیدم و چشم هایم را پاک کردم.
تجدید آرایش کردم.
کلید و کیف و دریا را با پتویی آبی رنگ دورش ، بغل کردم و در را بستم.
کفش های پاشنه بلندم راپوشیدم و روانه پارکینگ شدم.
آخ که داشتم می سوختم حرف هایم را به دهانش بکوبم!
مثل مشت دستی که مهارش کرده بودم!
****
عینک آفتابی ام را به صورتم زدم و وارد سالن شدم.
اسم نازنین روی در مطب به چشمم خورد و پوزخندم عمیق تر شد.
تا سر مریض ها و منشی شلوغ شد ،
تقه ای به در زدم و وارد شدم.
نازی روی روشویی دفترش خم شده بود و داشت صورتش را آب می زد.
-خانم صالحی مگه من نگفتم فعلا مـ...
برگشت و با دیدن من ، حرفش را خورد.
عقب عقب رفت و به دیوار سرد چسبید.
زبانش بند آمده بود.
لبخند فاتحانه ام را حفظ کردم.
زل زدم در چشمان بی آرایش و صورت ساده اش.
حالا بعد از گذشت یک سال و نیم می توانستم چروک های ریز و درشت زیر چشمش را ببینم!
شال نقره ای رنگش را صاف کرد:
-ک...کی...تورو...راه...راه داد...بیای...تو؟
حسابی ترسیده بود.
رنگ از لب هایش رفت.
پوزخندی زدم و دریا را روی تخت کوچک کنار مطب گذاشتم.
پتو را از دورش باز کردم.
زل زدم توی چشم هایش.
داشت قالب تهی می کرد!
چون تجربه قتل هم داشتم ، وحشتش چندین برابر شده بود!
لبخندم را حفظ کردم و جلو رفتم.
تق تق پاشنه هایم روی سرامیک مطب ، جری اش کرد.
با حرص فریاد زد:
-چی کارم داری لعنتی؟
لبخندی زدم و جلو رفتم.
با حرکتی آنی گوشه شالش را به دیوار چسباندم و با لحن آرام و مرموزی زمزمه کردم:
-کاش همون اول می فهمیدم چه آدم عقده ای دروغگو و کثافت بی معرفتی هستی!
لبم را با ناراحتی گزیدم:
-وای بر من که اومدم پیش تو درد و دل کردم...توی لعنتی دوستم بودی!
خانم دکتر! خانم روانشناس!
واست متاسفم که با شهادت دروغی که سر تایید داروهای روانیم دادی ، چندین ماه زندونیم کردی و بعدش هم شوهرم و خودم و چندتا آدم بی گناه رو بدبخت کردی!
وحشت زده و نفس نفس زنان به صورتم زل زد.
سرم را کج کردم:
-اگر بدونی چه غلطی کردی با زندگیم از خودت حالت به هم می خوره!
دختره ی نفرت انگیز عوضی!
ترسیده آب دهانش را قورت داد.
سمتش خیز گرفتم که جیغ کوتاهی کشید و جا خالی داد.
بلند خندیدم.
برگشتم سمت تخت و دریا را بغل کردم.
-نترس..
نمی کشمت...
من تاوان دو تا قتلی که انجام دادم رو دادم...خیلی هم وحشتناک تموم شد!
احمق من نیستم که یک اشتباه رو دوبار تکرار کنم سر یک انتقام مزخرف بچگانه!
احمق و بیشعور تویی که به خاطر راحتیت از کلانتری و دادگاه ، شهادت دروغ دادی و به حبسم اضافه کردی!
از خودت شرمنده باش...
چرا حالت از خودت به هم نمی خوره؟
چانه اش لرزید.
راست ایستاد و سرش را پایین انداخت.
پوزخند عصبی ای زدم و دخترم را بغل کردم.
-می بینی چه فرشته نازیه؟
دخترمه...دختر من و پسرخالم ، کیارش!
باهم ازدواج کردیم...مشکلات تموم شدن...حالا آرومیم...حالا خوشبختیم!
من هم مادرشم...
همونی که می گفتید دیوونست!
سرم را چرخاندم و سمت در رفتم.
روی دیوار سر خورد و روی زمین نشست.
اشک هایش سرازیر شدند.
لب باز کرد که در را که باز کردم ، برگشتم توی چشم های بی فروغش زل زدم و با لبخندی ، حرفش را قطع کردم:
-آدم های امثال تو...باید برن زیرخاک...
یک مشت دروغگوی بی رحم!
یک مشت عوضی بی وجدان!
شما فرق درک و مدرک و نمی فهمین...از خودتون خجالت بکشین...
خجالت!
خانم دکتر نازنین!
در را کوبیدم و وارد سالن انتظار شدم.
همه با حیرت نگاهم کردند.
از آسانسور رد شدم و بعد وارد پیاده رو شدم.
نفسم را آزاد کردم و لبخندی به صورت سفید و قرص ماه دخترم زدم.
بوسش کردم و بعد سمت خیابان قدم برداشتم که با دیدن کیارش که با آن کت لی و پیراهن مردانه سفیدی که زیرش پوشیده بود و به پرادویش تکیه زده بود و به ماشین ها نگاه می کرد ،
حرکت پاهایم متوقف شدند!
ضربان قلبم بالا رفت.
با دیدنم که مبهوت سر جایم خشکیده بودم ، خندید و دست تکان داد.
با احتیاط از خیابان عبور کردم.
-تو اینجا چی کار می کنی مگه نرفتی خونه ناهارت...
-میزمون هم آماده است...دیگه؟
دریا را دستش دادم.
-بیا بابایی...
آرام بغلش کرد.
-اینجا رو از کجا بلد بودی؟
لبخندی زد:
-مارو دست کم گرفتی...حالا می دونم دیگه!
تموم شد؟
جفت دست هایم را با آرامش درون جیب های مانتویم فرو بردم و نفس عمیق و آسوده ای کشیدم:
-آره...خیلی راحت...خیلی عاقلانه!
-عالیه...سوار شو بریم!
#ادامه_دارد...
نوشته : Mary,22
@Roshanfkrane
#قسمت343
همان طور که روی لب هایم می کشیدم ، اولین قطره اشکم از چشمانم چکید.
اگر او درست شهادت می داد...اگر آدم دوستی و معرفت بود...اگر پست و حیوان صفت نبود...اگر خودخواه نبود...اگر...
نفس عمیقی کشیدم و چشم هایم را پاک کردم.
تجدید آرایش کردم.
کلید و کیف و دریا را با پتویی آبی رنگ دورش ، بغل کردم و در را بستم.
کفش های پاشنه بلندم راپوشیدم و روانه پارکینگ شدم.
آخ که داشتم می سوختم حرف هایم را به دهانش بکوبم!
مثل مشت دستی که مهارش کرده بودم!
****
عینک آفتابی ام را به صورتم زدم و وارد سالن شدم.
اسم نازنین روی در مطب به چشمم خورد و پوزخندم عمیق تر شد.
تا سر مریض ها و منشی شلوغ شد ،
تقه ای به در زدم و وارد شدم.
نازی روی روشویی دفترش خم شده بود و داشت صورتش را آب می زد.
-خانم صالحی مگه من نگفتم فعلا مـ...
برگشت و با دیدن من ، حرفش را خورد.
عقب عقب رفت و به دیوار سرد چسبید.
زبانش بند آمده بود.
لبخند فاتحانه ام را حفظ کردم.
زل زدم در چشمان بی آرایش و صورت ساده اش.
حالا بعد از گذشت یک سال و نیم می توانستم چروک های ریز و درشت زیر چشمش را ببینم!
شال نقره ای رنگش را صاف کرد:
-ک...کی...تورو...راه...راه داد...بیای...تو؟
حسابی ترسیده بود.
رنگ از لب هایش رفت.
پوزخندی زدم و دریا را روی تخت کوچک کنار مطب گذاشتم.
پتو را از دورش باز کردم.
زل زدم توی چشم هایش.
داشت قالب تهی می کرد!
چون تجربه قتل هم داشتم ، وحشتش چندین برابر شده بود!
لبخندم را حفظ کردم و جلو رفتم.
تق تق پاشنه هایم روی سرامیک مطب ، جری اش کرد.
با حرص فریاد زد:
-چی کارم داری لعنتی؟
لبخندی زدم و جلو رفتم.
با حرکتی آنی گوشه شالش را به دیوار چسباندم و با لحن آرام و مرموزی زمزمه کردم:
-کاش همون اول می فهمیدم چه آدم عقده ای دروغگو و کثافت بی معرفتی هستی!
لبم را با ناراحتی گزیدم:
-وای بر من که اومدم پیش تو درد و دل کردم...توی لعنتی دوستم بودی!
خانم دکتر! خانم روانشناس!
واست متاسفم که با شهادت دروغی که سر تایید داروهای روانیم دادی ، چندین ماه زندونیم کردی و بعدش هم شوهرم و خودم و چندتا آدم بی گناه رو بدبخت کردی!
وحشت زده و نفس نفس زنان به صورتم زل زد.
سرم را کج کردم:
-اگر بدونی چه غلطی کردی با زندگیم از خودت حالت به هم می خوره!
دختره ی نفرت انگیز عوضی!
ترسیده آب دهانش را قورت داد.
سمتش خیز گرفتم که جیغ کوتاهی کشید و جا خالی داد.
بلند خندیدم.
برگشتم سمت تخت و دریا را بغل کردم.
-نترس..
نمی کشمت...
من تاوان دو تا قتلی که انجام دادم رو دادم...خیلی هم وحشتناک تموم شد!
احمق من نیستم که یک اشتباه رو دوبار تکرار کنم سر یک انتقام مزخرف بچگانه!
احمق و بیشعور تویی که به خاطر راحتیت از کلانتری و دادگاه ، شهادت دروغ دادی و به حبسم اضافه کردی!
از خودت شرمنده باش...
چرا حالت از خودت به هم نمی خوره؟
چانه اش لرزید.
راست ایستاد و سرش را پایین انداخت.
پوزخند عصبی ای زدم و دخترم را بغل کردم.
-می بینی چه فرشته نازیه؟
دخترمه...دختر من و پسرخالم ، کیارش!
باهم ازدواج کردیم...مشکلات تموم شدن...حالا آرومیم...حالا خوشبختیم!
من هم مادرشم...
همونی که می گفتید دیوونست!
سرم را چرخاندم و سمت در رفتم.
روی دیوار سر خورد و روی زمین نشست.
اشک هایش سرازیر شدند.
لب باز کرد که در را که باز کردم ، برگشتم توی چشم های بی فروغش زل زدم و با لبخندی ، حرفش را قطع کردم:
-آدم های امثال تو...باید برن زیرخاک...
یک مشت دروغگوی بی رحم!
یک مشت عوضی بی وجدان!
شما فرق درک و مدرک و نمی فهمین...از خودتون خجالت بکشین...
خجالت!
خانم دکتر نازنین!
در را کوبیدم و وارد سالن انتظار شدم.
همه با حیرت نگاهم کردند.
از آسانسور رد شدم و بعد وارد پیاده رو شدم.
نفسم را آزاد کردم و لبخندی به صورت سفید و قرص ماه دخترم زدم.
بوسش کردم و بعد سمت خیابان قدم برداشتم که با دیدن کیارش که با آن کت لی و پیراهن مردانه سفیدی که زیرش پوشیده بود و به پرادویش تکیه زده بود و به ماشین ها نگاه می کرد ،
حرکت پاهایم متوقف شدند!
ضربان قلبم بالا رفت.
با دیدنم که مبهوت سر جایم خشکیده بودم ، خندید و دست تکان داد.
با احتیاط از خیابان عبور کردم.
-تو اینجا چی کار می کنی مگه نرفتی خونه ناهارت...
-میزمون هم آماده است...دیگه؟
دریا را دستش دادم.
-بیا بابایی...
آرام بغلش کرد.
-اینجا رو از کجا بلد بودی؟
لبخندی زد:
-مارو دست کم گرفتی...حالا می دونم دیگه!
تموم شد؟
جفت دست هایم را با آرامش درون جیب های مانتویم فرو بردم و نفس عمیق و آسوده ای کشیدم:
-آره...خیلی راحت...خیلی عاقلانه!
-عالیه...سوار شو بریم!
#ادامه_دارد...
نوشته : Mary,22
@Roshanfkrane
دیدار شهبانو فرح پهلوی با مرجع تقلید بزرگ دهه 50 ایت الله خویی که از مخالفین آیتالله خمینی محسوب می شد...
#بخش_اول..
در سال های اخیر کتاب های زیادی از سوی مراکز اسناد و مطالعات تاریخی درباره انقلاب اسلامی منتشر می شوند که بعضا داده های بسیار مهم، خیره کننده و راهگشا برای فهم رخدادهای دهه های اخیر در لابلای آنها یافت می شود.
یکی از این موارد در جلد اول از دوره چهارجلدی مجموعه تاریخ شفاهی است که توسط مرکز اسناد و کتابخانه ملی منتشر شده اند.
جلد نخست آن خاطرات دکتر سیدحسین نصر است.
بخشی از آن درباره دیدار آیت الله خویی با فرح پهلوی و ماجرای جنجالی اهدای انگشتری است که نیازمند ارزیابی علمی پژوهشگران است.
در عین حال به دلیل وجود قراین و شواهد و اهمیت روایت و شخصت راوی، نقل آن سودمند است.
دکتر سید حسین نصر درباره دیدار فرح و خودش با آیتالله خویی در ۲۸ آبان ۱۳۵۷ در نجف با بیان اینکه آیت الله خویی گفته بود برای شاه پیغامی دارم و چون شاه نمی توانست برود فرح را به عراق فرستاد،
افزوده است:
یک روز شهبانو به من گفتند که من برای دو روز دارم می روم عراق شما هم حتما باید بیایید.
دولت عراق یک مهماندار برای شهبانو تعیین کرد که وزیر و همسر وزیر بهداری عراق بودند
در حالیکه اصلاً قرار نبود تماسی با صدام حسین گرفته بشود ملاقات سیاسی اصلاً قرار نبود انجام بپذیرد
منتها چون ایشان شهبانو بود دولت عراق هم کسی را به عنوان مهماندار تعیین کرده بود.
به یک ویلای بزرگی بردند که در آنجا اقامت داشتیم.
وزیر بهداری به شهبانو گفت که صدام حسین میخواهد شما را ببیند.
شهبانو اجازه شاه را گرفت. تلفنی با شاه صحبت کرد و شاه هم گفت که مانعی
ندارد.
بعد از ظهر بود که صدام حسین به دیدن ملکه آمد
در حالیکه یک لباس سفید شیک فرنگی پوشیده بود و یک عبای بسیار زیبا روی دوشش بود...
صدام به عنوان مهمان آمده بود و طبق پروتکل،
شهبانو حاضرین را به زبان انگلیسی معرفی کردند.
صدام یک مقدار انگلیسی
می فهمید،
شهبانو هم عربی نمی توانست صحبت کند.
وقتی مرا معرفی کردند
گفتند
فلانی سیدحسین نصر رئیس دفتر مخصوص من، به من دست داد.
من به جای اینکه بگویم سلام علیکم،
با لهجه عربی گفتم السلام علیکم.
گفت علیکم السلام و با من شروع کرد به عربی صحبت کردن
و پرسید شما عربی بلدید؟ میتوانید ترجمه کنید؟
گفتم بله میتوانم.
گفت من می خواهم یک حرف هایی بزنم و نمیخواهم هیچ مترجمی باشد.
فقط من و شما و ملکه...
پیغام او برای تاریخ خاورمیانه خیلی خیلی مهم است...
بعد از آن به اتاق دیگری رفتیم.
اول تعارف و سلام و علیک. بعد گفت.
کیف اَخی الشاه؟
حال برادرم پادشاه چطور است؟
و گفت من این پیغام را برای برادر خودم شاه دارم.
به او بگویید
«تانک ها را بیاورند در خیابان و فقط آنجا نگه ندارند هر کسی شلوغ کرد لوله توپ را متوجه مردم کنند و در کنند».
این جمله بعدی خیلی قابل توجه است:
«بهتر این است که ۳۰۰ نفر الان بمیرند تا اینکه یک میلیون ایرانی و عراقی بعداً بمیرند».
#ادامه_دارد👇👇
#تاریخ #سیاسی
@Roshanfkrane
#بخش_اول..
در سال های اخیر کتاب های زیادی از سوی مراکز اسناد و مطالعات تاریخی درباره انقلاب اسلامی منتشر می شوند که بعضا داده های بسیار مهم، خیره کننده و راهگشا برای فهم رخدادهای دهه های اخیر در لابلای آنها یافت می شود.
یکی از این موارد در جلد اول از دوره چهارجلدی مجموعه تاریخ شفاهی است که توسط مرکز اسناد و کتابخانه ملی منتشر شده اند.
جلد نخست آن خاطرات دکتر سیدحسین نصر است.
بخشی از آن درباره دیدار آیت الله خویی با فرح پهلوی و ماجرای جنجالی اهدای انگشتری است که نیازمند ارزیابی علمی پژوهشگران است.
در عین حال به دلیل وجود قراین و شواهد و اهمیت روایت و شخصت راوی، نقل آن سودمند است.
دکتر سید حسین نصر درباره دیدار فرح و خودش با آیتالله خویی در ۲۸ آبان ۱۳۵۷ در نجف با بیان اینکه آیت الله خویی گفته بود برای شاه پیغامی دارم و چون شاه نمی توانست برود فرح را به عراق فرستاد،
افزوده است:
یک روز شهبانو به من گفتند که من برای دو روز دارم می روم عراق شما هم حتما باید بیایید.
دولت عراق یک مهماندار برای شهبانو تعیین کرد که وزیر و همسر وزیر بهداری عراق بودند
در حالیکه اصلاً قرار نبود تماسی با صدام حسین گرفته بشود ملاقات سیاسی اصلاً قرار نبود انجام بپذیرد
منتها چون ایشان شهبانو بود دولت عراق هم کسی را به عنوان مهماندار تعیین کرده بود.
به یک ویلای بزرگی بردند که در آنجا اقامت داشتیم.
وزیر بهداری به شهبانو گفت که صدام حسین میخواهد شما را ببیند.
شهبانو اجازه شاه را گرفت. تلفنی با شاه صحبت کرد و شاه هم گفت که مانعی
ندارد.
بعد از ظهر بود که صدام حسین به دیدن ملکه آمد
در حالیکه یک لباس سفید شیک فرنگی پوشیده بود و یک عبای بسیار زیبا روی دوشش بود...
صدام به عنوان مهمان آمده بود و طبق پروتکل،
شهبانو حاضرین را به زبان انگلیسی معرفی کردند.
صدام یک مقدار انگلیسی
می فهمید،
شهبانو هم عربی نمی توانست صحبت کند.
وقتی مرا معرفی کردند
گفتند
فلانی سیدحسین نصر رئیس دفتر مخصوص من، به من دست داد.
من به جای اینکه بگویم سلام علیکم،
با لهجه عربی گفتم السلام علیکم.
گفت علیکم السلام و با من شروع کرد به عربی صحبت کردن
و پرسید شما عربی بلدید؟ میتوانید ترجمه کنید؟
گفتم بله میتوانم.
گفت من می خواهم یک حرف هایی بزنم و نمیخواهم هیچ مترجمی باشد.
فقط من و شما و ملکه...
پیغام او برای تاریخ خاورمیانه خیلی خیلی مهم است...
بعد از آن به اتاق دیگری رفتیم.
اول تعارف و سلام و علیک. بعد گفت.
کیف اَخی الشاه؟
حال برادرم پادشاه چطور است؟
و گفت من این پیغام را برای برادر خودم شاه دارم.
به او بگویید
«تانک ها را بیاورند در خیابان و فقط آنجا نگه ندارند هر کسی شلوغ کرد لوله توپ را متوجه مردم کنند و در کنند».
این جمله بعدی خیلی قابل توجه است:
«بهتر این است که ۳۰۰ نفر الان بمیرند تا اینکه یک میلیون ایرانی و عراقی بعداً بمیرند».
#ادامه_دارد👇👇
#تاریخ #سیاسی
@Roshanfkrane
دیدار شهبانو فرح پهلوی با ایت الله خویی که از مخالفین آیتالله خمینی محسوب می شد...
#بخش_دوم..
پیامهای خیرهکنندهای از صدام حسین و آیتالله خویی برای شاه در پاییز ۱۳۵۷
از «خاطرات دکتر سیدحسین نصر» :
آنها برنامهریزی کرده بودند از قبل که اگر مثلاً اوضاع بهم بخورد به ایران حمله کنند.
بعد هم همان رقم یک میلیون که دولت ایران همیشه میگوید و خود سازمان ملل میگوید،
جوان های بیچاره ایران و جوان های عراق که به زور آورده بودندشان کشته و زخمی شدند، همان رقم یک میلیون بود.
من ترجمه کردم برای شهبانو و بعد به هم نگاه نگاه کردیم یعنی این چه دارد میگوید.
دو روز بعد به تهران آمدیم....
صبح زود سر صبحانه.-معمولا شاه و شهبانو با هم صبحانه نمیخوردند.
شاه به سنت مردهای ایرانی نسل خودشان همیشه صبح زود مثلا شش، هفت صبح صبحانه میخوردند
و خیلی اوقات ساعت هفت و نیم می رفتند دفترشان...
گزارش مملکتی را خیلی زود میخواندند و شهبانو دیرتر راه می افتادند.
شاه پرسید سفر چطور بود؟
من هم گفتم ملاقات آیت الله خویی و زیارت و پذیرایی.
و ضمن توضیح اینکه سفر چطور بود پیغام صدام را گفتم.
ایشان یک نگاهی کرد و همین طورکه قدم می زد، گفت:
«من یک سرهنگی نیستم که کودتا کرده باشم.
من پادشاه ایرانم!!.
من نمی توانم دستم را به خون آغشته کنم به طوری که صدام انتظار دارد و این کار را نخواهم کرد».
البته سربازها آمده بودند حمله شده بود در میدان بهارستان،
در عین الدوله و جلوی دانشگاه تهران و یک عده از جوان های بیچاره ایرانی زخمی و کشته شده بودند
ولی چیزی که صدام
می خواست این نبود
او می خواست که وقتی تانکها به خیابان آمدند واقعاً توپ شلیک کنند.
صدام می ترسید ایران بهم بخورد
و مثلاً یک انقلاب شیعه بشود که بیایند عراق را بگیرند.
ترس صدام این بود که یک انقلاب شیعه برخیزد ۶۰ درصد مردم عراق شیعه اند
بیایند مملکت را بگیرند و تمام شود و برود پی کارش...
صدام نمی خواست نظام سلطنتی ایران از بین برود!
نه این که خودش طرفدار سلطنت بود.!
صدام رئیس مملکتی بود که ۱۵ سال آیت الله خمینی آنجا بود....
در سال ۱۳۵۶ اگر شما به عنوان یک جوان ایرانی به خیابان می رفتید
هیچ وقت اسم آیت الله را نشنیده بودید.
در سال1341 که اولین بار آن نهضت شروع شد اسمشان در روزنامه بود یک مقدار اشتهار پیدا شد ولی سالها گذشته بود و مردم فراموش کرده
بودند.
در کوچه میپرسیدند آیت الله خمینی کیست؟...
چطور شد صدام اقدامی علیه آیت الله خمینی نکرد؟
میتوانست با یک تلفن همانطور که ایت الله صدر را از بین برد خدای ناکرده
آیت الله خمینی را هم از بین ببرد...
#ادامه_دارد👇👇
#تاریخ #سیاسی
@Roshanfkrane
#بخش_دوم..
پیامهای خیرهکنندهای از صدام حسین و آیتالله خویی برای شاه در پاییز ۱۳۵۷
از «خاطرات دکتر سیدحسین نصر» :
آنها برنامهریزی کرده بودند از قبل که اگر مثلاً اوضاع بهم بخورد به ایران حمله کنند.
بعد هم همان رقم یک میلیون که دولت ایران همیشه میگوید و خود سازمان ملل میگوید،
جوان های بیچاره ایران و جوان های عراق که به زور آورده بودندشان کشته و زخمی شدند، همان رقم یک میلیون بود.
من ترجمه کردم برای شهبانو و بعد به هم نگاه نگاه کردیم یعنی این چه دارد میگوید.
دو روز بعد به تهران آمدیم....
صبح زود سر صبحانه.-معمولا شاه و شهبانو با هم صبحانه نمیخوردند.
شاه به سنت مردهای ایرانی نسل خودشان همیشه صبح زود مثلا شش، هفت صبح صبحانه میخوردند
و خیلی اوقات ساعت هفت و نیم می رفتند دفترشان...
گزارش مملکتی را خیلی زود میخواندند و شهبانو دیرتر راه می افتادند.
شاه پرسید سفر چطور بود؟
من هم گفتم ملاقات آیت الله خویی و زیارت و پذیرایی.
و ضمن توضیح اینکه سفر چطور بود پیغام صدام را گفتم.
ایشان یک نگاهی کرد و همین طورکه قدم می زد، گفت:
«من یک سرهنگی نیستم که کودتا کرده باشم.
من پادشاه ایرانم!!.
من نمی توانم دستم را به خون آغشته کنم به طوری که صدام انتظار دارد و این کار را نخواهم کرد».
البته سربازها آمده بودند حمله شده بود در میدان بهارستان،
در عین الدوله و جلوی دانشگاه تهران و یک عده از جوان های بیچاره ایرانی زخمی و کشته شده بودند
ولی چیزی که صدام
می خواست این نبود
او می خواست که وقتی تانکها به خیابان آمدند واقعاً توپ شلیک کنند.
صدام می ترسید ایران بهم بخورد
و مثلاً یک انقلاب شیعه بشود که بیایند عراق را بگیرند.
ترس صدام این بود که یک انقلاب شیعه برخیزد ۶۰ درصد مردم عراق شیعه اند
بیایند مملکت را بگیرند و تمام شود و برود پی کارش...
صدام نمی خواست نظام سلطنتی ایران از بین برود!
نه این که خودش طرفدار سلطنت بود.!
صدام رئیس مملکتی بود که ۱۵ سال آیت الله خمینی آنجا بود....
در سال ۱۳۵۶ اگر شما به عنوان یک جوان ایرانی به خیابان می رفتید
هیچ وقت اسم آیت الله را نشنیده بودید.
در سال1341 که اولین بار آن نهضت شروع شد اسمشان در روزنامه بود یک مقدار اشتهار پیدا شد ولی سالها گذشته بود و مردم فراموش کرده
بودند.
در کوچه میپرسیدند آیت الله خمینی کیست؟...
چطور شد صدام اقدامی علیه آیت الله خمینی نکرد؟
میتوانست با یک تلفن همانطور که ایت الله صدر را از بین برد خدای ناکرده
آیت الله خمینی را هم از بین ببرد...
#ادامه_دارد👇👇
#تاریخ #سیاسی
@Roshanfkrane