روشنفکران
60.1K subscribers
51.4K photos
43.7K videos
2.39K files
8.6K links
به نام حضرت دوست
که
همه عالم از اوست
خوش امدین
مهربانی بلوغ انسانیست
مواردمفیدعلمی وفرهنگی وتاریخی و اقتصادی و هنری وخبری و معرفی کتاب و نجوم و روانشناسی و اموزشی و قصه و رمان و فیلم و ورزشی و ...مدنظر است


روابط عمومی و مدیریت و تبلیغات👇
@Kamranmehrban
Download Telegram
رمان #حس_سیاه

قسمت324
چقدر وقتی خسته بود جذاب تر می شد!
مثل تابلویی چشم نواز...یا جلوه زیبایی و عظمت خدا!
خواهرش اگر زنده بود ، چند خاطرخواه سینه چاک پیدا می کرد ؟
ابهری با این فکر ، آهی کشید.
نتوانست لب به شکلات و چای بزند.
چند قلپ به زور نوشید و بلند شد.
-پدر کیارش داره می رسه...
دیگه به هیچ کدومتون لازم ندارم...
مخصوصا سیما که داره وحشتناک خطری می شه واسه کارم!
فقط الآن پدر خودم ، پدر کیارش حمید و پسرش مهمه برام...دیگه کاری به کارتون ندارم...سهمت ، همونجوری که تعیین کردیم و همونجاست...
دست سیما رو می گیری می بری همونجایی که هماهنگ کردیم...از اونور قاچاقی با یلدا و اسماعیل می رین لب مرز و الفرار...اوکی ؟
مهران نگاه بی حالت و بی جانش را توی چشمان مسرور و جدی ابهری انداخت.
-اگر کارهایی که بهت گفتم رو انجام ندی...متاسفانه واسه حذف این دختره از این بازی مجبورم خودم بکشمش!
یا بدم دست آدمام...به هرحال مهم نیست واسم فقط می خوام دیگه نباشه!
-الآن بریم ؟
الآن...الآن تو گرما من این دختررو کجا ببرم ؟
-همون اتاقی که واسه فرارمون گرفتیم...گرچه من فکر نکنم بتونم بیام...ولی شماها فرار کنید...
مهران پوزخند کجی زد:
-پس لحظه دلخواهم رسید...لحظه خداحافظی همیشگی سیما با کیارش...و بردنش....دیگه ما

ل خودم می شه سعید...نه ؟!
ابهری دستی دور دهانش کشید و منتظر و ساکت ایستاده نگاهش کرد.
-همه چیش مال خودم می شه...
عشقش...قلبش...جسمش!
اما...اما توقع نداری با این لباس های خونی و پاره ببرمش از اینجا بیرون که ؟
ابهری جدی گفت:
-اتاقی که به انتهای سوله راه داره ، پر لباسه...یک چیزی تنش کن و فقط با چمدون دلارها از اینجا فرارکن!
نمی خوام لحظه اومدن پدر نامرد کیارش اینجا باشین!
اما...بیا...
اسلحه را در آورد و کف دست مهران گذاشت.
با دیدن اسلحه ، مهران سرش را کج کرد و زیر لب ، مست و بی حال زمزمه کرد:
-دیشب با همین می خواستم بکشمش...هم اون رو هم اون نامرد رو...نذاشتی ابهری...
-گوش کن ببین چی بهت می گم...

یک لحظه با عقلت تصمیم بگیر!
ببین...سیما باهات نمیاد...پس بهتره فعلا کارت رو به زور پیش ببری...
بعدش ، آروم آروم نرمش کنی تا باهات راه بیاد...اینجا هم ، با تهدید جون کیارش کار درست نمی شه...چون الآن اون می دونه زنده موندن اون پسر از همه چی واسه من مهم تره!
پس طبیعتا اجازه کشتنش رو بهت نمی دم...
حله ؟!
مهران روی پاهای سوزن سوزن شده اش ایستاد.
بدنش حرارت گرفته بود.
پلکش پرید:
-اسلحه ؟ نه...مرسی...مگه خودم چمه ؟
مگه زور بازو ندارم ؟
از حالا به بعد من شوهر اونم...اون مال من شده...هر کاری بخوام انجام می دم...با زور دستم رامش می کنم...چرا اسلحه ؟
مست هستم ولی اون قدرت مردونه ام رو که دارم...ندارم ؟
ابهری وحشت زده ابروهایش را در هم کشید:
-ببینم حالت خوبه ؟
کار دستش ندی! اینجا قبل کیارش ،نمی خوام قتلی اتفاق بیفته...اوکی ؟!
-نه...چرا قتل ؟ می برمش...زنمه...عاشقمه...دوستم داره...باهام میاد...
ابهری ساکت کنار رفت و کلت را درون کمد جاسازی کرد.
مهران نفسش را عمیق بیرون فرستاد و لبخند دردناکی زد:
-مرسی سعید...مرسی که به قولت وفا کردی...کیارش مال خودت...من منتظرتم...تو با اون هوش و ذکاوت بی نظیری که داری هم انتقامت رو می گیری ، هم قبل اینکه پای پلیسی وسط کشیده بشه میای پیش خودمون...ما از مرز خارج می شیم...باهم...تو هم میای...منتظرتم!
پرید و خیلی ناگهانی ، ابهری را محکم در آغوش کشید و بعد دستی به موهایش زد و با قدم های محکم ولی زانوهای لرزان ، راه سوله را در پیش گرفت.
ابهری ترسیده بود.
ته دلش خالی شد.
وحشت زده گوشه لبش را خاراند و چند بار نفس عمیق کشید.
می دانست این جور وقت ها ، مهران دیوانه می شود...می دانست ممکن است سیما را بزند و با زور ببرد...
اما می دانست کارش آدم کشی نیست!
روی صندلی اش نشست و انگشت دست هایش را در هم قفل نمود.
مشت هایش را به پیشانی اش تکیه زد و چشم هایش را بست تا افکارش را متمرکز و آرام کند ؛ که طی چند دقیقه ، از صدای جیغ وحشتناک سیما و داد و ناله های کیارش ، مو بر بدنش راست شد!

ادامه_دارد...
@Roshanfkrane
1
رمان #حس_سیاه

قسمت325
در باز شد.
حتی توان اینکه سرم را به آرامی هم که شده بچرخانم ، نداشتم.
آنقدر جای کبودی ها و زخم هایم درد داشتند که می خواستم زمین را گاز بزنم!
اما دست هایم بسته و خودم معلق بودم...تیره پشتم داشت خرد می شد...کاش زودتر می کشتنم!
خسته شده بودم...دیشب ، پا به پای سیما تا صبح گریه کرده بودم.
از درد...از خستگی...
اشک هایی که چشمان وحشی اش را خیس می کردند ، اشک های من را هم در می آوردند.
نزدیک روشن شدن هوا ، فقط کمی خوابیدیم...فقط کمی!
بعد پریدیم از جا...سیما مثل هر صبح ، با چشم های دور کبود و گود افتاده ، گوشه تخت خونی کز کرده بود و مانتو و ملحفه ای که روی من بود را بغل کرده بود.
نگاهش مسخ زمین شده بود و یک کلمه هم حرف نمی زد...
با باز شدن در و پدیدار شدن قامت مهرانی که تلوتلو خوران وارد سوله می شد ، راست ایستادم.
فهمیدم مست بود...
حرکاتش ، حالت چشم هایش ، نگاه هایش ، همه و همه نشان از مستی می داد و این مرا شدیدا ترساند!
دست هایم را محکم تکان دادم.
خبری از آزادی نبود...نه!
انگار از همیشه زیبا تر شده بود.
موهای پریشان و به هم ریخته و چشمان بی حال و نیمه باز!
نگاهم را به سیما دوختم.
بی چاره وحشت کرده بود.
عقب عقب رفت و به دیوار چسبید.
موهایش صورتش را پوشانده بودند.
از آن شوکی که دیشب بهم وارد شده بود ، نمی توانستم کلمه ای حرف بزنم...همان که یک نفر روبرویت بایستد و قبلت را هدف ونشانه بگیرد و خیلی جدی ماشه را بچکاند...
حس سربازان بی گناه خارجی که تیرباران می شدند چه بود ؟!
لب هایم به هم قفل شده بود.
صدا در گلویم گیر کرده بود و پشتش نفسم هم بالا نمی آمد!
می خواستم فریاد بزنم به زن من چه کار داری ؟! ولی نه حسش را داشتم ، نه می توانستم کلمه ای ادا کنم.
حنجره ام محل لخته های خون شده بود و تا می توانستم فقط سرفه می کردم.
حالم دیگر داشت از طعم غلیظ خون به هم می خورد!
-به به...ببین چی داریم اینجا...
یک دختر خانوم خوشگل و ناز و چشم رنگی...بهت گفته بودم عاشقتم ؟
مو بر تنم راست شد!
مبهوت زل زدم به سیما...
حلقه های اشک دور مردمک هایم منجمد شده بودند...
دیگر تنم آبی نداشت...
سیما ترسیده عقب رفت و با نفرت زیر لب گفت:
-گمشو بیرون...
-کجا گمشم خانومم ؟ می خوایم بریم...باباش داره می رسه...دیگه به ما احتیاجی نیست...پاشو جمع و جور کن بریم...بجنب...
سیما مغموم نگاهم کرد.
گلویم را صاف کردم.
تمام تلاشم را انجام دادم تا کلمه ای حرف بزنم...ولی انگار لال شده بودم!
-ک...کجا...ب...بریم ؟!
مهران خندید و جفت دست هایش را درون جیب هایش فرو برد:
-یک اتاق عالی با تمام امکانات گرفتم واست...باهم می ریم اونجا...
از اون ور فرار می کنیم روسیه...هر جا تو بگی اصلا...از هر مرزی به خاطرت عبور می کنم عشق من...
بجنب لباس هات رو بپوش بریم...
سیما سرش را گرداند.
-پس...پس...کی...کیارش چی؟
-ما به اون کاری نداریم...اختیار جون اون و پدرش دست ابهریه...یالا راه بیفت...
سیما زل زد توی چشم های مهران مست و با ترس گفت:
-من...نم...نمیام...
مهران سرش را خم کرد و خندید:
-چی ؟! یک بار دیگه بگو...
-ن...نمیام...
نفسم گرفت.
ترسیده ایستادم. بی رمق دست و پاهایم را تکان دادم.
-و...و...ولش...کن...
به زور توانستم چند کلمه پشت هم ردیف کنم. صدایم بدجوری گرفته بود.
مهران برگشت زل زد توی صورتم.
بعد جلو آمد و دقیقا یک وجبی صورتم ایستاد و نگاهم کرد.
چشمانش ، آخ عمق چشمانش چقدر خستگی بود!
سرم را عقب کشیدم:
-خوا...خواهش می کنم...ولش...کن...
باز چند تکه خون پرید توی گلویم و سرفه زدم.
مرگ را به این وضعیت اسفناک ارجحیت می دادم!
مهران لبش را کج کرد و با لبخندی گفت:
-کار تورو هم ابهری می سازه...مطمئن باش زنده از اینجا بیرون نمی ری...
اگه نموندم اون بابای بی وجدانت رو ببینم چون نمی خواستم من و سیما موقع رسیدنش اینجا باشیم و البته...اونقدری اعتماد به ابهری دارم که وقتی می گه تورو می کشه ، یعنی می کشه!
داشتم جملاتش را حلاجی می کردم که با سیلی ای که محکم در گوشم خورد ، پرت شدم عقب...

ادامه_دارد...

@Roshanfkrane
1
رمان #حس_سیاه

قسمت326
گوشم داغ شد و سوت کشید.
ابروهایم را در هم بردم و دندان هایم را به هم ساییدم.
درد تنم ، تشدید شد.
چقدر عوضی بود چقدر چقدر چقدر ؟
لعنتی!
از بدنم که دور شد ، نفسم را بیرون فرستادم و به سیما اشاره کردم...
تا فرار کند...در هنوز باز بود...ولی سیما که باز شروع کرد به اشک ریختن ،
مهران فهمید و سمتش قدم برداشت.
قلبم عین طبل می کوبید.
هر کوبش محکم و تندتندش ، وجودم را به لرزه در آورده بود!
-ولم کن آشغال من هیچ جا باهات نمیام...می مونم پیش کیارش...گمشو برو بیرون...ترجیح می دم کنار اون بمیرم تا با تو............
با سیلی که مهران محکم به گوشش کوبید ، عقب پرت شد و دردش ، سبب شد حرفش را بخورد!
آخ که دلم آتش گرفت.
صدایم را با تمام قوت آزاد کردم.
حالم خراب شد...به چه حقی جلوی چشمانم داشت دست روی زن من بلند می کرد؟
-ولش کن...ولش...کن... بی پدر...چ

... چرا می زنیش آ...آخه ؟
مهران لبخند ترسناکی زد و دست سیما را گرفت.
وای که داشتند شیره جانم را می کشیدند!
-من باهات نمیام!
حالا سیما داشت بلند جیغ جیغ می کرد.
خدایا...بلایی سرش نیاورد؟!
تنم رعشه گرفت.
بلند تر ناله زدم:
-ولش کن روانی...تو دیوونه ای می فهمی ؟!

مهران به زور مچ دست ظریف سیما را گرفت و از جا بلندش کرد.
سیما به زمین و زمان چنگ می زد.
من هم فریاد می زدم...دلم آتش گرفته بود...اشک هایم خشکیده بودند و مات و مبهوت نگاهشان می کردم.
سیما زن من بود...هنوز زن من بود...نبود ؟!
-اه بلندشو لعنتی خستم کردی!
دندان به هم سایید و سیما را روی زمین کشید.
سیما جسم ظریف و کوچکی داشت.
راحت می توانست بغلش کند و به زور با خودش ببردش!
اما خوب چنگ می کشید...خوب می توانست با دست هایش ، مهران را زخمی کند!
اولین چیزی که به ذهنم رسید را فریاد زدم:
-سیما نذار ببرتت...سی...ما...ن...نذار...ببرتت...
تا آمدم ادامه بدهم ، مهران با حرکتی عجیب و آنی ، جفت دست های زنم را محکم گرفت و آن گاه همراه خودش او را کشید.
سیما بلند جیغ می کشید وگریه می کرد.
با همان دست های بسته ، به سر و دوش مهران مشت می کوبید.
-کیارش کمکم کن کیارش داره منو با خودش می بره کیارش توروخدا...
دست هایم را محکم تکان دادم.
آخم به هوا برخاست.
این حلقه های لعنتی فلزی به این راحتی باز نمی شدند!
-نذار...ببرتت...
مهران عصبانی تر شده بود.
جفتک و لگد پرانی های سیما ، عاصی اش کرده بود.
با خشم زنم را به دیوار تکیه داد و دست هایش را محکم روی دیوار فشرد.
جفتشان نفس نفس می زدند.
من هم می زدم...
ترسیده نگاهش کردم.
تنش داشت به تن زن من می خورد!
داشت چشم های خیس و نیمه باز سیما را با انگشتانش لمس می کرد ؟
دیوانه شدم...روانی شدم...محکم دست و پا زدم...باید از شر این میله خلاص می شدم...
به جهنم که زخم ساعد دستم باز شد...به جهنم که پاهایم داشتند کنده می شدند!
دیگر نعره کشیدم ؛ بی توجه به سوزش مجاری تنفسی ام...بلند ، بلند ، بلند تر!
آن قدری که گوش هایم سوت کشیدند.
سیما با مهران نمی رفت...مهران به زور توی اتاق انتهای سوله کشاندش...
داشتم می شنیدم...با صدای خودم جیغ های زنم را می شنیدم...داشت فریاد می زد...صدای لرزان زنانه اش تمام سوله را پر کرده بود.
لحظه به لحظه دیوانه تر می شدم...
-ولم کن عوضی...ای گمشو کنار....بهم دست نزن...
وای که انگار به سیخ داغ کشیده بودنم...داشتم خودم را می کشتم...
برایم مجهول بود ؛ آن همه انرژی را موقع از کجا آوردم که توانستم آن قدر بلند فریاد بکشم!
کسی هم وارد آن خراب شده نمی شد...دلم خون بود...مغز استخوانم تیر می کشید...خون خونم را می خورد...
-تو یک بی ناموسی عوضی...ولش کن این چه نوع دوست داشتنیه آخه ؟!
فکرش را هم نمی کردم همان مارمولک زرنگ منفور با چشمان آرایش شده و وحشی سبز رنگ ، تا این حد برایم مهم شود!
که بخواهم به خاطرش ، این قدر فریاد و دست و پا بزنم!
به حالت ناچار سرم را بالا گرفتم.

ادامه_دارد...
@Roshanfkrane
1
رمان #حس_سیاه

قسمت327
نبض گردنم جوری می زد که هر آن احتمال می دادم ممکن است پاره شود.
رو به سقف از خدا کمک گرفتم:
-خدایا این لعنتی چی کار داره می کنه کجا می خواد به زور ببره زنم رو خدایا...
با صدای چندش آوری ، سکوت و ماتم فضای رعب آور و دلگیر سوله را گرفت.
همه جا کاملا ساکت شد...
سیما...سیما چه شد ؟!
دیگر جیغ نمی کشید...چه بلایی سرش آورد؟
دیگر نفس نداشتم...
صدای کشیده شدنش را روی زمین خونی شنیدم.
خودم را تاب می دادم...از درد روی پاهایم بند نبودم!
-دیوانم کرد...دختره ی هرزه...وحشی...نمی ذاشت نفس بکشم...مدام جیغ و داد...حتی...حتی نذاشت با خودم ببرمش از این کارخونه بیرون!
راحت شدم...آروم شدم...
با دیدن جسم بی جان سیما ، جریان خون در رگ هایم متوقف شد!
مهران پاهایش را گرفته بود و کشان کشان روی زمین می کشیدش...
روبروی تخت انداختش و سرش در نور کم بیرون قرار گرفت.
خون!؟
سرش...سرش پر از خون بود...صورتش...صورتش مهتابی بود و خیس...خیس اشک...لب هایش خشک و کبود...زنم را کشت ؟!
زنم را از بین برد ؟!
با چه چیزی کوباند در سرش ؟!
سرش را شکسته بود...سرمای بدن لاغرش از زمین به کف پایم منتقل شد و بعد تمام اجزای تنم درد گرفت و یخ زد!
بی حس و کرخت...رها شدم...
مهران از روی جسد سیما بلند شد.
آنقدر در حال خودش نبود که چند بار نزدیک بود پایش را روی دست و پای سیما بگذارد...
فقط نگاهش کردم...
سیما جلوی چشمانم جان داد.
یک مهره بازی کثیفی که راه انداخته بودند ، از بازی خارج شد...
خونی که تا دهانم بالا آمده بود ، قورت دادم.
مهران خم شد روی گردن سیما و نبضش را گرفت.
بلند شد و عقب عقب رفت.
-کی...کیارش...م...من...من...کشتمش ؟!
مات وسرد نگاهش کردم.
نور بیشتری از راهرو وارد سوله شد.
نفس کم آوردم...تلاشی هم برایش نکردم...تمام زندگی ام جلوی چشمانم جان داد...همان عاشق دل سوخته!
آخ که تمام دل و روده ام در هم پیچید...آخ که چقدر بی چاره بودم...آخ که چقدر اشک داشتم و آه!
-مهران...مهران! ببینم چه غلطی داری.......
ابهری وارد سوله شد و سمت چپم همان وسط ایستاد.
مات و متحیر به جنازه کف زمین خیره شده بود.
آب دهانش را قورت داد.
-چی...چی...چی...کار...ک...کـر...کر...دی؟
مهران دیوانه شده بود.
خندید و با نفرت گفت:

-کش...کشتمش!
خ...خیلی...جیغ می زد...دی...دیوونم کرده...ب...بود...من هم...زدم...کشتمش!
اع...اعصاب صداش رو...ن...نداش...تم.
خیره به سر شکافته اش که خون از آن بیرون می زد ، از حال رفتم.
صداها مبهم و ناواضح شدند و لحظه آخر افتادن مهران را کنار سیما دیدم...
که بیهوش شد و یاخدا گفتن ابهری که در صدای خنده های با نمک سیما در گوشم ، گم شد!
***
ترسیده وارد سوله شد و کنار مهران زانو زد.
مهران به طرز عجیبی ، بعد از گفتن آن جملات بی حال و خسته ، کنار سیما بیهوش شد.
ابهری داشت از ترس قالب تهی می کرد.
نگاهش را به کیارش گرفت که بی حال و بی جان از دست هایش آویزان شده بودند و خون از لای دندان هایش روی زمین می چکید.
دستپاچه شده بود.
زبانش بند آمده بود.
از کنار سیما رد شد و وحشت زده کنار مهران که دراز شده بود نشست و دستش را گرفت:
-چی شدی تو؟
یاخدا...مهران! مهران! لعنتی چشم هات رو باز کن...وای خدایا...
مهران سرد شد.
وحشت ابهری چند برابر شد.
داشت نفس نفس می زد. قلبش بنا داشت آنقدر محکم دیوار استخوانی محکمش را بکوبد که آن جا را بشکافد و از همان جا فرار کند!
تمام بدنش می لرزید و دست و پاهایش سر شده بودند.
-مهران ت...توروخدا...چی...چی شدی تو؟
چشم هایش داشتند از حدقه بیرون می زدند.
خم شد و سرش را روی قفسه سینه مهران گذاشت.
اشتباه نمی کرد...نفس نمی کشید...
همان سعید خونسرد و دل سنگ ، حالا داشت از وحشت جان می داد.
صدای نفس هایش سوله را پر کرده بود.
-مهران!
فریاد زد:
-چی کار کردی با خودت و این دختر؟
به صورت مهتابی مهران کوبید.
موهای آشفته و قشنگش را محکم کشید.
نبض دستش را گرفت.
نه...اشتباه نمی کرد...مهران...مهران نفس نمی کشید!
مگر چش شده بود؟
او که خوب بود!
همان جا که زانو زده بود ، دست کرد داخل جیب مهران و قسمت های خالی کت و شلوارش را گشت.
چیز مشکوک و عجیبی پیدا نکرد.

ادامه_دارد...
@Roshanfkrane
1
رمان #حس_سیاه

قسمت328
ترسیده چانه مهران را گرفت و خواست تنفس مصنوعی بدهد که با احساس گرمی خونی که آرام از یکی از گوش های مهران جاری شد و به پیراهنش رسید ، عقب عقب رفت.
چند بار سکندر خورد و افتاد.
دیگر نفس نداشت.
حالا نگاه وحشتزده اش روی سیما چرخید.
سر سیما پر از خون بود و لای سبزهای نازش باز!
بدن جفتشان سرد شده بود.
چرا از گوش های مهران خون می آمد؟
مگر چه بلایی سرش آمده بود؟
باز هجوم برد روی تنش و لب های نیمه بازش را بست.
-م...مهران...مهران! چت شد؟ مه...مهران! مه...مهران...ت...توروخدا پاشو...پ...پاشو...پاشو...مهران!
عصبی شد.
دندان به هم سایید.
اشک جلوی نگاهش را تار کرد.
مهران در همه شرایط کنارش بود.
دلش سوخته بود...برای عاشقی که این همه مدت برای سیما صبر کرده بود و حالا سیما این گونه جوابش کرده بود.
وای که سینه اش چقدر بد تیر کشید!
لبش را گزید و باز مهران را تکان داد.
دست هایش را زمین کوباند.
تنش را فشرد و در صورتش سیلی زد.
چشم های قشنگ و نافذش بسته بودند و کوچکترین تکانی نمی خورد.
این خواب بود؟!
یا رویا؟
دست هایش را بالا برد و محکم به سینه مهران ضربه زد:
-بلند شو مهران بلند شو!
فریادش ، بقیه را به تلاطم انداخت.
همه وحشت زده وارد سوله شدند.
کریم ، یکی از همان آدم هایش با ترس در را باز کرد:
-چی شده آقا؟
ابهری خیسی مژه هایش را گرفت و فریاد کشید:
-ای...این چرا بلند نمی شه ؟
چش شد یهو؟
و صدایی آرام در گوشش طنین انداخت و دلش را لرزاند!
-چقدر خوابم میاد....
خیلی سرم درد می کنه...خیلی...چشم هام تار می شن...جلوم رو سیاه می بینم...نمی دونم چرا گوش هام هم درد می کنن...چم شده ؟
هیچ وقت اینجوری نشده بودم...
شاید به خاطر ضربه ایه که سیما به سرم زد...شاید هم واسه اون موقعی که خودم محکم سرم رو کوبیدم تو دیوار دیشب...نمی دونم...هرچی هست خیلی مزخرفه!
گوش هام وز وز می کنن...مخم سوت می کشه...
آب دهانش را به سختی پایین فرستاد.
مات و مبهوت مانده بود و نمی دانست باید چه کار کند!
کریم جلوی مهران زانو زد و سرش را روی قفسه سینه اش گذاشت:
-نبض نداره آقا...
ابهری تکانش داد و فریاد کشید:
-می دونم می گم چرا اینجوری شد؟
کریم بهت زده و لال از جواب ، نگاهش کرد.
چند نفر دیگر وارد شدند.
ابهری را از کنار مهران بلند کردند.
مهران ضربه مغزی شده بود؟
چرا؟
همان شب مجهول گذشته...همان که پیاده روی کرده بود تا صبح...کاری کرده بود که هیچ کس نمی دانست!
که سرش این گونه ضربه دیده بود...
مستی و بیش از حد خمار شدنش هم علت این مرگ را بیشتر می کرد.
لعنت به هر چه مواد آرامش زا و مست کننده بود!
ابهری فریاد می کشید.
رگ های گردنش داشتند پاره می شدند!
نفس نفس زنان گوشه سوله ایستاد:
-چی کار کردی با خودت لعنتی؟
تلفن یکی زنگ خورد:
-آقا هاتفه!
-جواب بده...
جان نداشت حرف بزند.
روی صندلی خونی سیما نشست و نفس گرفت.
-پدر کیارش وارد کارخونه شده..
با چند تا از آدم های ما...گشتیمش...چیزی نداشته...کسی هم دنبالش نبوده...دستور چیه ؟
ابهری اشاره به تلفن زد و آن را دستش رساندند.
-الو...ها...هاتف...
-جونم...
-همون جا نگهش دارین تا من بیام...
با قطع گوشی ، بلند شد.
حالش داشت به هم می خورد.
دلش می خواست هر چه حس کرده و دیده بود بالا بیاورد!
کنار رفت و رو به نوچه هایش گفت:
-ببرین جفتشون رو لای ملحفه ای چیزی بپیچین تو بعضی قسمت ها مخفی کنین تا ببینم چه غلطی می تونم بکنم!
چند نفر زیر بغل

مهران را گرفتند و روی زمین کشیدنش و بردنش.
قلب ابهری درد آمده بود.
کلافه دستی به صورتش کشید و روبروی کیارش ایستاد.
تکانش داد.
نیمه جان بود. فقط بیهوش شده بود.
نفس راحتی کشید و سعی کرد بر خودش مسلط باشد.
حداقل جلوی پدر نامرد کیارش!
خب...مهره دوم بازی هم حذف شد!
قصد نداشت مهران را بکشد...
نمی خواست در حق رفیقش نامردی کند...
این همان چیزی بود که ازش متنفر بود!

ادامه_دارد...
@Roshanfkrane
1
رمان #حس_سیاه

قسمت329
همان کثافتکاری حمید در حق پدرش!
اوایل تصمیم داشت...اما چون مهران را نمی شناخت و بی میل نسبت به او بود ، حسی به او نداشت.
اما فکرش را نمی کرد مرگ او ، تا این حد به همش بریزد!
در محکم را تا ته باز کرد.
دو نفر دیگر جسد سیما را بلند کردند.
نگاه فرصت طلبانه و پر ذوقشان را به سیما دید و جلو رفت.
با عصبانیت زیر لب رو به آن ها غرید:
-کاری به کارش داشتین نداشتین!
آن ها چشمی گفتند و بردنش.
زمین پر از خون بود.
پر از نشانه های سیما...پر از عطر مهران...پر از تاریکی و انزوا و سکوت!
حالش داشت به هم می خورد.
هوا شدیدا گرم بود.
اما سوله سرد شده بود.
خیلی سرد!
از سرمای تن سیمای بی گناه...از سرمای تن مهران خسته و عاشق...از آن دو جوان مرگ شده!
دکمه های پیراهنش را باز کرد.
بیرون رفت.
روی روشویی اتاقی که پدرش در آن بود ، خم شد و تا می توانست آب به صورتش زد.
لکه های خون روی پیراهنش ، از دید محمدرضا دور نماند.
روی ویلچر ، مثل همیشه نشسته بود و در سکوت محض تماشایش می کرد.
از حس نگاه تلخش فهمید که پدرش می داند دو انسان کشته شده اند!
سرد و ناراحت صورتش را با کتش خشک کرد و همان طور که بی حرف و دلخور به پدرش زل زده بود ، از آن جا خارج شد.
وارد راهرو شد.
پدر کیارش دست نخورده و سالم بود.
موهای خوش حالتش را عقب داده بود و با همان لباس های شیک همیشگی ، با صورتی معمولی و چشم هایی درشت و سرحال ، تاحدودی شبیه پسر خوش سیمایش ، ایستاده بود.
دو مرد قوی هیکل دستانش را گرفته بودند.
حال سعید ابهری ، خیلی خراب بود.
اما دست لای موهای نرمش برد و سعی کرد لرزش وجود و غم بی اندازه اش را به پدر کیارش نشان ندهد!
حتی...حتی آن نفرت چندین ساله را کنترل کرد تا کاری دست او ندهد!
پدرش خسته و ساکت ، روی ویلچر و حالا پدر کیارش سالم و روی پا!
این چقدر برای مرد بلند قامتی که از ده یازده سالگی افتادگی پدرش را دیده بود ، سخت بود و حرص داشت ؟
جلو رفت و با همان آرامش ساختگی ، لبخند خونسردی زد و زمزمه کرد:
-به به...به به...ببینید کی اینجاست...دلش واسه پسرت سوخت یا عروست که اومدی ؟
از درون داشت متلاشی می شد.
خودش را حفظ کرد تا به او سیلی نزند!
حمید لب به هم فشرد و جدی گفت:
-خیلی بزرگ شدی پسر محمد رضا...
مرد شدی واسه خودت...فکرش هم نمی کردم دوباره روبروی هم قرار بگیریم!
فکرش رو هم نمی کردم که باعث و بانی تمام این ماجراها تو باشی!
ابهری خشمگین خندید و خم شد توی صورت پدر کیارش!
-آره من بودم...فکر کردی راحت می ذاشتم کلاهبرداری کنی و خیانت در امانت و راحت ول کنی بری ؟
به تعداد تک تک سال هایی که پدرم رو افسرده و خونه نشین کردی...
به همون تعداد...همون تعداد سال هایی که مادرم رو از بین بردی و تمام زندگیمون رو از هم پاشوندی و من فقط غصه خوردم ، روی تن پسرت زخم گذاشتم...برو ببین...
پدر کیارش را هل دادند.
آب بینی ابهری داشت جاری می شد.
پنهانی اشک ریخته بود.
نمی خواست ضعفش را حمید ببیند!
چشم هایش باز داشتند تر می شدند.
حمید را وارد سوله کرد.
نفس هایش به شماره افتاده بودند.
قفسه سینه اش را به آهستگی مالش داد.
دیدن پسرش در آن وضعیت ، تنش را سوزاند!
سمت کیارش حمله ور شد که با زور ، نشاندنش روی صندلی سیما و بستنش.
دست و پایش را به زحمت تکان می داد.
-کیارش بابا توروخدا خوبی ؟!
ابهری این بار لامپ سوله را روشن کرد و چنان نوری بر کف تابید که تمام رد خون های روی زمین و زخم های تن کیارش ، پیش چشمش نمایان شدند.
داشت جان می کند.
نگاه خسته اش را به کیارش دوخت:
-چه بلایی سرش...آ...آوردی؟
من...من...جواب...مادرش رو...چی...چی بدم ؟ پسرم...پسرم...
ابهری بلند و دیوانه وار خندید:
-آره آره بگو پسرم...عزیزم...مرد خونه...همون حرف هایی که بابام رو از گفتنشون عاجز کردی...اون هم قبل این که کامل لال بشه و نتونه رو پاهاش هم وایسه ، به من این حرف ها رو می زد.
می گفت پسرم ، تو مرد خونه ای ، تو آقا سعید خودمی و تو محرومم کردی از این حق!
پدر کیارش پوفی کشید و فریاد زد:
-چی بغلور می کنی ابهری ؟
چرا نمی فهمی ؟! اونی که شرکت بابات رو ورشکست کرد و پرتش کرد تو منجلاب من نبودم!
من پا به پاش موندم...ولی اون می خواست حکم استعفام رو بده...
من هم اون موقع میانسال بودم و آس و پاس و بی پول!

ادامه_دارد...
@Roshanfkrane
1
رمان #حس_سیاه

قسمت330
مجبور شدم با اون سهامی آشغال همکاری کنم و بعدش هم رفتم پیش پدرت که بهترین رفیقم بود و بهش گفتم سهامی همچین نقشه ای واست داره اما دیر شده بود و بدبخت شدین!
همه پول هاتون رو کرد یک مشت تیر و تخته بی خاصیت و زمینتون رو مفت فروخت!
چرا یقه اون عوضی رو نگرفتی ؟
چرا اومدی سمت من ؟ چرا با خودت فکر نکردی یک درصد ممکنه بابات اشتباه کرده باشه ؟ چرا ؟ ها ؟
حرفش تمام شد و نفس نفس زد.
ابهری چشم هایش را با حرص پاک کرد و فریاد زد:
-من خر نیستم...سهامی همچین آدمی نبود...تو بیچارمون کردی...تو زیر گوشش وز وز کردی تا شیر بشه و همچین بلایی سرمون بیاره و تو هم به نون و نوایی برسی...
چرا قبول نمی کنی به پسرها و زنت نون حروم دادی خوردن ؟
اینجا دیگه حداقل اعتراف کن و کوتاه بیا لعنتی!
پدر کیارش پوزخند زد و با درماندگی و ترس به کیارش خیره شد:
-ب...باشه...من...من...مقصر بودم...ببین...ببین...بیا کیارش رو...برسونیم بی...بیمارستان...دست و پاهای من رو هم...ب...باز کن...بعدا با هم حرف می زنیم...ب...بخدا...حا...حالش خوب نیست!
ابهری پوزخند زد:
-اتفاقا آخرش همینجاست...
بیمارستانی در کار نیست...اگر طاقت بیاره ، بعد مرگ من ببرش بیمارستان...تا من زنده ام نمی ذارم از این جا فرار کنید!
می دونی اینجا کجاست ؟
همون قبرستونی که تمام وسایل شرکت رو انتقال دادیم...چند سال پیش بود ؟
بیست ؟ سی ؟ بیست و پنج ؟
خندید و اشاره ای به هاتف داد.
هاتف سطل آبی آورد و سر کیارش خالی کرد.
صدای ضربان کرکننده قلب حمید ، زمین و زمان را لرزانده بود.
داشت نفس نفس می زد و خدا خدا می کرد.
صحنه چشم های کیارش و مادر کیارش از جلوی چشمانش کنار نمی رفت.
اگر بلایی سرش می آمد ، نمی توانست خودش را ببخشد!
کیارش با شوکی که بهش وارد شد ، با هین بلندی که کشید ، در جا لرزید و چشم های بی فروغش را باز کرد.
اولین ناله اش سیما بود!
-سی ما...سی...ما...وای...
درک درستی از محیط اطرافش نداشت.
ابروهایش را در هم کشید و در حالی که از درد دندان به هم می سایید ، شروع کرد اشک ریختن.
با چشمان بسته و خسته و کم جان اشک می ریخت.
هذیان می گفت و هر لحظه حمید ، وحشت زده تر می شد!
-چی کارش کردی...ت...تو؟
ابهری لبخند غریبی زد.
-گناهی نداشت...الآن هم نداره...
همون اول که فهمیدم شرکت واسش بنا کردی و یه جاه و مقامی واسش دست و پا شده ، رفتم تو دستگاهش...فکر کردم شاید راحت و سریع بفهمی من کی ام ولی کودن تر از این مزخرفات بودی و هیچ وقت نفهمیدی...شدم وکیل شرکت و کمکش کردم.
دیدم مرد خوبیه...مثل تو نیست...عوضی نیست...اما تا فهمیدم صفری رو از کار اخراج کرده و اون هم ازتون متنفره و کینه داره ، تصمیم6 گرفتم یک نقشه تمیز بکشم...
کشیدم و تا تهش پیش رفتم.
ته تهش اومدم...دیدم چیزی نیست...
انتقامه!
حمید لب های خشکش را با زبان تر کرد و داد کشید:
-انتقام چی آخه کثافتا؟
سعید به میله کنار کنارش تکیه داد و لبخند زد:
-باشه...تو پدر من رو ورشکست نکردی...تو خوب...تو عالی...ما کثافت...ما آشغال...ما حسود...ما جاه طلب و نامرد!
خواهر مهران چی ؟
بغض گلویش را گرفت.
بغص را پس زد.
-خواهر همون بی چاره ای که الآن هم تو همین کارخونه جسدش افتاده ؟
زبان حمید از هر جوابی قاصر ماند.
ترسیده زبانش را گاز گرفت:
-فکر...فکرش هم...نم...نمی کردم...آدم...کش هم...ب...باشی!
ابهری لبخندی زد و با دلخوری گفت:
-من نکشتمش...دیشب یک غلطی کرده بود...امروز جزاش رو دید!

حمید سرش را پایین انداخت و سرفه های خشک کرد.
ابهری جلو پرید و یقه لباسش را محکم گرفت:
-هوی!
قبل مرگت بگو مدارک و اسناد رو کجا گذاشتی! من نه وقت دارم نه حوصله!
می خوام برم از این جا...
سریع بگو و کار رو تموم کن!
تا نگی کجان نمی ذارم هیچ کدومتون سالم از این در خراب شده برین بیرون!
حمید باز سرفه زد.
از صدای سرفه اش ، کیارش لای چشم هایش را باز کرد و بر خود لرزید!
روی پاهای سست و بی جانش به زحمت ایستاد و آرام زمزمه کرد:
-ب...با...با!
حمید سرش را بالا گرفت و لبخندغمگینی زد:
-خوبی بابا ؟
خوبی پسرم ؟ من و مامانت چشم به راهت بودیم...باران به هوش اومده...می دونستی؟ داره دنبالت می گرده...تازه بعد چند روز تونسته رو پاش وایسه! همش خوابت رو می دید...می گفت داری تو یک صحرای بی کران می دووی و پریشون فریاد می زنی...می گفت سیاه پوشیدی...حالت خرابه...نمی دونست اینجایی!
اون هیچی نمی دونست...هیچی!

ادامه_دارد...
@Roshanfkrane
1
رمان #حس_سیاه

قسمت331
کیارش لبخند بی رمقی زد و زمزمه کرد:
-زنم؟ اون رو که...ک...کشتن...مهران...کشت...
و باز از حال رفت.
ابهری پوزخند محوی زد و جلو رفت.
-اسنادومدارکت کجان ؟
بچه ها گفتن نیاوردی...چیزی نبوده تو ماشینت...
حمید جدی و سخت توی چشم های ابهری زل زد و زیر لب گفت:
-می خوام پدرت رو ببینم...
ابهری خندید و از بین کمربندش ، اسلحه سنگین و سردی در آورد.
برق فلزش ، چشم حمید فردین را ترساند!
-پس...می خوای اونی که بدبختش کردی رو ببینی درسته ؟
-من...من...خواهرمهران رو نکشتم...
لب هایش بی رنگ شدند.
ابهری سرش را با شوق تکان داد:
-خب خب تعریف کن واسم آفرین!
نشست روبرویش و روی زانوهایش خم شد.
-اون شب...اون شب...رفتم مهمونی...دیدم اونجاست...دیدم...دیدم...دیدم خواهر همون پسربچه ایه که همسن تو بود اون زمان و چندباری دیده بودمش!
حالا یک نوجوون چهارده پونزده ساله شده بود...داشت...داشت می رفت تو یک اتاقی...مست بود...من هم اون شب اونجا بودم...می دونستم مهران بیست و سه ساله غیرتش اجازه نمی ده خواهرش توهمچین مهمونی ای باشه!
لابد...لابد...خ...خبرنداش...شته...وا...واسه همین...واسه...همین...دویدم تو اتاق و اون پسره رو دیدم...که داشت...داشت...چی کار می کرد با دختره و از حرصم زدم لت و پارش کردم...خب اون موقع جوون بودم و اهل پارتی و عیش ونوش اما نه...د...در اون حد که با وجود...زن...زن و...ب...بچم به کسی تجاوز کنم!
پسره رو بیرون کردم...دیدم...دختره مرده...سنش کم بود واسه اون حجم مستی و حال خراب...تنش سرد شده بود...ترسیدم...ترسیدم من رو متهم کنن...خواستم فرار کنم...دیدم توی لعنتی...من...من رو دیدی...
ابهری خندید:
-آره دیدمت...این هم دروغه ؟
اگه راست می گی...پس چرا فهمیدی وکیل عروست واسه بیرون آوردن اون ، مهرانه ، قبول کردی بیاد بیرون و از کیارش نخواستی که یک وکیل دیگه واسه باران بگیره ؟
تو که می دونستی چه حال خرابی داشت...
حمید لبخند خسته ای زد و مغموم گفت:
-کیارش نمی گفت داره چه غلطی می کنه...هی وکیل عوض می کرد...قرار می ذاشت...سیگار می کشید...نمی فهمیدم تو کلش چیه...من هم از زندان رفتن باران و تمام این ها تو شوک مونده بودم...دیدم شرکت هم داره سقوط می کنه رفتم طرف کار...فکرش هم نمی کردم ابهری نامی که تو لیست کار مند ها بود تو باشی و وکیل باران ، مهران!
-خفه شو...تو که جلسات دادگاه دیده بودیش!
-دیده بودمش...اما نمی دونست چی تو اون مهمونی گذشته...تو بهش گفتی...تو تازگی ها بهش گفتی...تو فقط می خواستی از من به وسیله پسرم انتقام بگیری...اما تا گفتی بهش که من فلک زده عامل مرگ خواهر جوونش هم هستم ، تازه فهمید وکالت عروس کی رو قبول کرده!
اون زمان من دیدم کیه...شناختمش بزرگ تر شده...جذاب تر شده...قشنگ تر شده...وکیل شده...اما...اما گفتم اگر بخوام واقعیت رو به پسرم بگم ممکنه به همه چی شک کنه و یک مسئله بشه واسمون!
واسه همین هیچی نگفتم...گفتم بذارم کارشون رو انجام بدن...
اون اواخر که سیما شرط کرد کیارش باید باهاش ازدواج کنه تا باران آزاد بشه ، تازه فهمیدم داره یک جریاناتی پیش میاد که از هیچ کدومشون خبر نداشتم!
ابهری پوزخند زد.
دست هایش را مشت کرد و با نفرت گفت:
-داری دروغ می گی...
حمید چند سرفه کرد و آرام گفت:
-ن...نه...نه...نه!
ابهری هیچ نگفت.
سرش را بالا گرفت تا قطرات اشکش جاری نشوند.

اشاره ای به در کرد و پدرش را با ویلچر آوردند.
فک محمدرضا ابهری ، منقبض شده بود.
نگاهش حس خاصی نداشت.
فقط مانند یک مجسمه ، به آن ها نگاه می کرد.
ابهری لبخند تلخی زد.
ویلچر پدرش را مقابل پای پدر کیارش نگه داشتند و همگی از سوله روشن خارج شدند.
-می بینیش ؟
همون محمد رضای خوشتیپ و خوش قدو بالاست...همون فوق لیسانس امور مالی...همون که یواش یواش شد همه کاره شرکت سهامی و همه بهش حسرت می بردن!
حالا خانم خوشگلش کجاست ؟
نمی دونم! شاید زیر یک مشت خاک سرد!
خودش چی شد ؟
یک تیکه گوشت لال و بی حرکت رو ویلچر...می بینی چی کار کردی با زندگی ما ها ؟
اشکش بالاخره روی استخوان گونه اش لغزید.
-دیدی ؟!
نگاه حمید ، مات و مبهوت روی اجزای بی حس صورت استخوانی محمد رضا می چرخید.
باورش نمی شد ؛ همان مرد جذاب و دوست داشتنی بذله گوی دیروز ، همین مرد غمگین شکسته ی پیر و تکیده باشد!

#ادامه_دارد...
نوشته : Mary,22

@Roshanfkrane
1
رمان #حس_سیاه

#قسمت333
لب های خشکش را با زبان تر کرد و عربده کشید:
-حمید!
صدایش در کل کارخانه پیچید و بدن پدر کیارش را لرزاند.
رنگ از صورتش رفته بود.
تمام پله ها را دوید.
سروان نیکنام بالای بام ، اسلحه مخصوص را سمت سر ابهری تنظیم کرد.
دستور قتلش صادر شده بود.
حمید پله ها را دوتا یکی کرد تا به محوطه رسید.
زانوهایش جان نداشتند.
جانش کجا بود؟ پسرش؟ داشت می مرد؟
باران بیوه می شد؟
با وحشت و بی حالی روی زمین زانو زد:
-توروخدا ولش کن سعید...خودم واست تخفیف می گیرم...ببین...ببین اینجا پر پلیسه...تمام آدم هات رو گرفتن...نمی تونی فرار کنی...توروخدا...
نفسش بند رفت.
ابهری بلند و دیوانه وار خندید و گفت:
-من...من...من فرار می کنم...
بگو راه رو باز کنن من برم...ب...بگو...راه...رو باز کن...کنن...
سروان از بالا جلو آمد و با بی سیم دستوری داد و سپس فریاد زد:
-جناب سعید ابهری مقدم!
تیراندازی نکن و تسلیم شو که مجبور می شیم تیراندازی کنیم.
حکمت اومده و به علت این همه جرمی که انجام دادی ، کشتنت به نفعمونه!
اگر شلیک کنی ، مجبوریم دستور تیراندازی بدیم...نیروهای من بالای سرتن...با تنها اشاره ی من تیربارونت می کنن...
ابهری آب بینی اش را بالا داد و داد زد:
-با این؟ آره ؟
کیارش را تکانی داد.
از شدت درد ، لای چشم های کدرش باز شدند.
لبش را گزید و باز از حال رفت.
گردنش داشت جدا می شد.
از بس ابهری با آن دست ها ، سر او را کشیده بود.
سروان جواب داد:
-اسلحه ات رو بذار کنار و دستت رو بذار رو سرت و اون پسر بدبخت رو ول کن...شاید بتونیم بهت تخفیف بدیم...گرچه به ما اطلاع داده شده اینجا دو تا جسد هم مخفی شدن!
و این کارت رو سخت می کنه...ده برابر!
می فهمی؟!
ابهری پوزخندی زد.
اشک چشمانش فرو ریخت و لای موهای پریشان و خونی کیارش گم شد.
اسلحه را با حرص محکم تر روی سر کیارش فشرد و فریاد کشید:
-بذارید برم لعنتی ها!
اون هارو من نکشتم!
پلیس اشاره زد.
نیروی کناری اش ، اسلحه را روی سر ابهری کنترل کرد و نزدیک تر شد.
حمید روی زمین رها شد و فریاد زد:
-ولش کن!
ابهری داد کشید:
-بذارید برم من هیچ کاره ام...
من فقط بدبختم...یک بدبخت!
نعره هایش دل خدا را لرزاندند.
یک آن آفتاب رفت و آسمان را ابر پوشاند.
موقعیت حساس و وحشتناکی بود.
ابهری خسته چشمان خیسش را پاک کرد و کیارش را مانند سپر بلای خودش به تنش چسباند و ضامن را کشید که نیکنام از آن بالا فریاد کشید:
-خیلی خب خیلی خب کاریت نداریم...ولش کن...ولش کن!
راهش رو باز کنین...
اشاره ای به حمید زد.
حمید با تمام بی حالی اش از جا برخاست و سمت ابهری رفت که او عقب کشید و فریاد زد:
-به من دست نزن حروم لقمه عوضی!
حمید ترسیده عقب عقب رفت.
صدای نالان مادر کیارش لحظه ای از جلوی چشمانش کنار نمی رفت.
پسر جوان و برازنده اش فقط یک نفس با مرگ فاصله داشت.
نمی دانست می تواند به خاطر این همه زجر فرزندش ، خودش را ببخشد یا نه!
راه باز شد و ابهری بی حال و عصبی همراه کیارش سمت در حرکت کرد که ناگهان برگشت سمت حمید و بلند و غیره منتظره گفت:
-جوونمرگم کردی...از سرت نمی گذرم...کاش می شد یک کم از نفرت و کینه ام بهت کمرنگ می شد...الآن که تو این رنگ و حال وروز ، خودت و پسرت رو می بینم آرومم...
می تونی این رو بف..........
با صدای تیری که شلیک شد ، فضا را دود و بوی باروت گرفت.
حمید با آه واشک چشمانش را روی هم فشرد و عقب عقب

رفت تا جایی که از پشت محکم زمین خورد و روی آسفالت افتاد.
چند صدای تیر اندازی آمد و بعد سکوت مرگبار و حزن انگیزی کل کارخانه را فرا گرفت.
پشت دودها ، تصویری مبهم بود از ابهری نامی که پسر جوان بی گناهی را
سپر بلای خودش کرده بود.
گلوله شلیک شده ، در شانه کیارش فرو رفت و از آن طرف ، به قلب ابهری وارد شد و از کمرش بیرون زد.
کیارش با تمام قوا روی زمین افتاد و خون دستش ، زمین را گرفت.
دیگر جانی در تنش باقی نمانده بود.
نفس هایش کند و کندتر می شدند.
ابهری با اسلحه ، هنوز همان طور ایستاده بود و به خونی که از بدنش سرازیر می شد زل زده بود.

ادامه_دارد...
نوشته : Mary,22
@Roshanfkrane
1
رمان #حس_سیاه

#قسمت334
تنش داغ داغ بود.
چرا تیرخوردن دردی نداشت ؟
اسلحه اش را به زور بالا برد اما با شلیک های بعدی ، روی زمین افتاد.
درست کنار کیارش!
چشم های نیمه بازش را بست و آخرین نفسش را بیرون داد.
ماتم و سکوتی بی مانند ، تمام فضا را گرفت.
گشت ویژه از دیوار ها پایین آمدند.
سروان دستی به صورتش کشید و با ناراحتی اورژانس خبر کرد.
حمید روی زمین خزید و خودش را به پسرش رساند.
چهار دست و پا زمین را چنگ زد.
اشک هایش هویدا شدند.
به پهنای صورت گریه می کرد.
صدای گریه های ملیحه ، مادر کیارش توی گوشش می پیچید.
همه دور جنازه ابهری جمع شدند و بردنش.
مامورین اورژانس می رسیدند.
دیدن چنین صحنه ای ، برای پدر سخت بود.
بالاخره پدر است دیگر...
دلسوز فرزندانش!
همان جوان برازنده و خوش چهره و خوش قامتی که با کت و شلوار در مجالس شرکت می کرد و همه به مردانگی و آن لبخند های جذاب و نفسگیرش ، آفرین می گفتند!
حالا با چهره ای خونین ،موهایی به هم ریخته و بی نفس روی آسفالت دراز شده بود.
حمید فریاد کشید:
-پاشو بابا...توروخدا پاشو...توروخدا پاشو...
جواب زنت رو چی بدم ؟
جواب وجدانم رو...جواب مامانت رو...
پاشو پسرم...پاشو عزیزم...
بوسه ای به پیشانی سردش زد.
بر تنش لرزه افتاده بود.
فقط خدا در ذهنش جان گرفته بود.
خدا بود که می توانست کمکش کند.
نه هیچ کس دیگر!
فریاد زد ، خدا را صدا زد!
از روی زمین بلندش کردند.
نبض کیارش را گرفتند.
ماسک اکسیژن را روی بینی اش گذاشتند و با برانکارد داخل ماشینش کردند.
بوی مرگ ، باروت ، دود ، خون ، نفرت!
وای بر این دنیا!
امان از این دنیا!
حمید کتش را پوشید و خسته و بی حال سوار اورژانس شد و در حالی که دست کیارش را می فشرد و به پلک های بسته و متورمش زل زده بود ، به آرامی و خستگی زمزمه کرد:
-به خاطر باران...باران منتظرته...یادت نره تو دختر داری...بابا شدی...نمی خوای عروسیش رو ببینی ؟
فقط به خاطر دریا...فقط به خاطر باران...
باشه بابا ؟
سروان نیکنام ، دستی به موهایش کشید و روی زمین خم شد.
پارچه سفید را از روی تن کبود شده و برهنه کنار زد و با دیدن صورت خونین و موهای آشفته زنی جوان ، چشم هایش را بست و رو به دیگر نیرو ها و دکتر موسوی ، گفت:
-زدن تو سرش...تنش کجا بوده ؟
تجاوز به عنف هم اینجا مطرحه ؟!
دکتر متاسف سری تکان داد و ماسکش را از روی دهانش پایین آورد.
صدیقی گفت:
-جناب سروان چند تا از نوچه های ابهری بودند...خودشون اعتراف کردن بر اثر مواد مخدر...
جسد دوم را آوردند.
نیکنام با انگشت اشاره و شصتش چشمانش را محکم فشرد.
سر درد گرفته بود.
پارچه را کنار زدند.
مهران با آن صورت سرد و گوش های خونی و پلک های کبود ، زیادی مشکوک بود.
دکتر دست به سینه شد و گفت:
-به مغزش ضربه خورده...الکل و مواد مخدر بیش از حد هم عامل مرگ رو تشدید کرده...متوقف شدن ضربان قلب ، گیج رفتن سر ، سیاهی چشم و...
به هرحال قطعی نمی شه نظر داد...باید کالبد شکافی بشه!
نیکنام از روی زمین بلند شد و آرام گفت:
-ببریدشون...
نفسش را خسته بیرون داد.
ذهنش درگیر شده بود.
صدیقی شانه به شانه اش راه می رفت.
-چهار تا قتل...تو یک روز...خودش ، مهران زندی ، سیما شکوهی و سکته ی نامعلوم محمدرضا ابهری مقدم...
صدیقی لبخند بی روحی زد:
-خوب تونستی بزنیش...
-اما دلم رضا نبود...خودت که می دونی!
خود استاد معین دستورش رو صادر کرد!
مجبور شدم بزنم تو شونه ی کیارش فردین...چون در غیر این صورت نمی تونستم بکشمش!
صدیقی که حال آشفته ی او را دید ،
با مهربانی چشم برهم گذاشت:
-چند ماه تو گچ بمونه برمی گرده حالت اول...نگران کیارش نباش!

*

چشم هایم را باز کردم.
تنم آرام گرفته بود.
باران را در لباس عروس دیدم.
و خودم را در لباس دامادی!
مگر ما بچه نداشتیم ؟!
به لب های لرزانش زل زدم.
بی حرف...در آرامش...

آمدنت چیست؟ تویی که فقط رفتن بلدی!
چه می دانی دلی که خسته و گرفته کنج سینه ات نشسته است ، بودنت را فریاد می زند؟
دیگر باید چکار کند تا باور کنی دوستت دارد و بهانه ات را می گیرد؟
می خواهی اصلا بایستد و به تو فکر نکند؟
نه! این گونه که نمی شود اگر قلب خسته و بهانه گیرم بایستد پس من دیگر چگونه به چشم های طوسی تیره ات خیره شوم!

ادامه_دارد...
نوشته : Mary,22
@Roshanfkrane
1
رمان #حس_سیاه

#قسمت335
نمی توانم؟ نه... پس چکارش کنم این دل زبان نفهم را ؟
چگونه دستان سردم را گرم کنم؟
وقتی گرمایی که بهشان منتقل می کنم را نمی گیرند؟
آن ها انگشتان مردانه ی تو را می خواهند لعنتی! فقط و فقط تو!
می خواهند انگشت هایت لا به لایشان قفل شود...
پس بیا و انتظار این قلب دردمند را دوا کن!
بیا که سینه ام گرفته است...
بیا که می سوزم...بیا!
اگر آمدی و نشستی بر سر خاکم ، گله مند نشو...ببخشید این را می گویم ولی من زبان این قلب درد دیده را نمی فهمم!
نگاهم را در سکوت به عسلی هایش دوختم.
عسلی های روشنش ، لبریز از حرف بودند.
ناراحت و دلخور و خسته!
صد هزار حس متفاوت درون زیبایی شان ، در هم موج می خوردند.
چقدر قشنگ شده بود!
لب های سرخ و حجیم...
موهایی پشت گوش زده و پیچ خورده و لباسی زیبا...
با ناراحتی نگاهش کردم.
با جدیت و دلخوری!
حتی طرفش نرفتم.
اما او یک قدم نزدیکم شد.
تور قشنگش را باد در هوا رقصاند.
تنم زخمی نبود.
آراسته و مرتب روبرویش ایستاده بودم.
نگاه هر دومان خسته بود...غم زده بود!
لبخند محوی لب هایش را پوشاند.
دستش را طرفم دراز کرد.
هیچ حسی نداشتم.
فقط در سکوت و آرامش نگاهش کردم.
تمایل نداشتم دستش را بگیرم.
توی عمق تیله ی چشمانش خیره شدم.
صدای جیغی بلند شد.
سرم را گرداندم.
دور خودم چرخیدم و سرم را پایین انداختم.
صدای جیغ های مادرم بود انگار!
باران را دیدم.
این بار واقعی بود.
پشت شیشه بخش ایستاده بود و داشت بلند بلند گریه می کرد.
انگار درد داشت.
چهره اش را جمع کرده بود و به خودش می پیچید.
ورد زبانش اسمم بود.
صدای گریه نوزادی درون گوشم پیچید.
صداهای مختلف در هم گره می خوردند.
سرم درد گرفته بود.
قدرتی توانا دستم را بالا آورد و کف دست باران گذاشت.
باران مرا کشید و مجبور شدم سمتش بروم.
روبروی هم ایستادیم.
لبه های کتم را با دستان کشیده اش صاف کرد و توی عمق چشمانم خیره شد.
هیچ حرفی نزد.
فقط لبخندش پررنگ شد و محکم به تنم چسبید.
سرش را روی شانه ام فشرد و دستانش را دور کمرم حلقه کرد.
عطر موهایش زد زیر بینی ام.
چانه ام را روی موهایش گذاشتم و آرام نوازش کردم.
همان طور در آغوش هم بودیم.
آستین کتم را طرف خودش کشید.
بوی عطرش در فضا پیچیده بود.
فضایی نامعلوم...نوری عجیب!
من نوازش می کردم ، او می بوسید...
من نوازش می کردم ، او می بوسید...
من نوازش می کردم ، او می بوسید...
و تمام شد...در آرامش ، چشم هایم را بستم و وقتی باز کردم دیگر آن جا نبودم!
دریا را بغل کردم و از پله ها بالا رفتم.
باهر قدم ، تمامی اتفاقات این پنج ماه ، جلوی چشمانم ردیف شدند.
لباس دخترم را مرتب کردم و پشتش کوبیدم.
انگشتش را دور لثه هایش می چرخاند و با آن چشم های درشت کنجکاو طوسی ، به این طرف و آن طرف نگاه می کرد.
آب دهانش همیشه ی خدا آویزان شانه ام بود و مجلسی ترین لباس هایم را هم خیس می کرد!
آرام به کمرش کوبیدم تا آرام گیرد.
از آن روزهایی بود که کنجکاو شده بود و مدام دست و پا می زد و خیال خوابیدن نداشت!
شیرش را داده بودم.
وارد اتاقمان شدم. همه چیز کاملا مرتب و آماده بود.
دریا را روی پتویش روی تخت گذاشتم.
جیغ کوتاهی کشید و با خنده مشغول دست و پا زدن شد.
لبخند پهنی صورتم را پوشاند:
-چیه مامانی به چی نگاه می کنی؟
سرم را چرخاندم و جلوی آیینه ایستادم.
موهای رنگ کرده ام را که روی شانه هایم ریخته بودم ، کنار زدم و به صورت گرد و چشمان آرایش شده ام دقت کردم.
رژلب قرمز جیغ زدم ؛ همان رنگی که عشقم ، شوهرم ، تمام زندگی ام دوستش داشت!
لب هایم را به هم مالیدم.
لباس حریری کبودرنگم را صاف کشیدم و بعد از جلوی آیینه می رفتم.
باید کار را تمام می کردم.
از همه چیز خسته شده بودم.
حالا که از ب بسم الله تا آخرش را می دانستم و شوهرم سالم و صحیح همراه دخترکوچولویم ، کنارم بودند ، باید تنها این مشکل کوچک را از میان بر می داشتم.
دیگر جلسات مشاوره و روان کاوی فایده ای نداشت.
نفسم را آه مانند بیرون دادم و دور دریا پتو پیچیدم و به تراس رفتم.
آهی کشیدم و با غم از پشت شیشه نگاهش کردم.
باز همان کار هر روزه اش!
دستگیره در را پایین کشیدم و در را باز کردم.
مثل همیشه سرش را برنگرداند!
نیم رخش به من ، روی صندلی چوبی لم داده بود و یک پایش را روی پای دیگرش انداخته بود.
همان ژست مغرور و دلنشینی که وجودم را می لرزاند و دلم را مور مور می کرد!
همان طریق نشستنی که در شرکت برای چندمین بار دیده بودم و نفسم برایش می رفت!
محکم و سخت و جدی به روبرو خیره شده بود.

ادامه_دارد...
نوشته : Mary,22

@Roshanfkrane
1
رمان #حس_سیاه

#قسمت336
نمای روبرو ، شهر زیر پایمان بود.
کوچه ها و خیابان ها...درخت ها و...
تراس بهترین نقطه خانه طراحی شده بود.
کنار اتاق ها و به زیباترین شکل ممکن!
خانه جدیدمان را می گویم...
همانی که پدرم برایمان خرید.
خانه ای دوطبقه و دوبلکس با زیباترین نوع معماری و ساختمانی باشکوه در بالاترین نقطه ی شهر!
آرام...حداقل آرام تر و پر آرامش تر از آن آپارتمان نحس کذایی!
به روبرو خیره شده بود.
مثل همیشه زیرسیگاری کریستال زیر دستش روی میز چوبی و یک نخ سیگار که با جدیت و تعمق ، به آن پک می زد و از آن کام می گرفت.
دود دهان و بینی اش را بیرون فرستاد و بعد دقایقی که صدای دریا بلند شد ، برگشت و کوتاه و سرد نگاهم کرد.
سردی تیله های طوسی و کدرش ، دلم را آتش می زدند.
سرم را پایین انداختم و نفس عمیقی کشیدم.
پاهایم را جفت کنار هم گذاشتم و سمت کیارش ، درست روبروی نیم رخش ، روی صندلی نشستم و پتوی دور دریا را باز کردم و اورا روی ران های پاهایم گذاشتم.
کوچک و ریزه میزه بود و بغل کردن و استحمام و خواباندنش هم راحت!
سرم را بالا گرفتم و به همان جایی که خیره شده بود ، زل زدم.
خورشید داشت غروب می کرد.
آسمان پاییزی بدجور گرفته بود.
تازه چهارم پنجم مهر بود.
از آن تابستان لعنتی خارج شده بودیم.
یک سال تمام گذشته بود...یک سال و نیم ، دوسال...دقیق نمی دانستم.
فقط می دانستم تمام تلخی ها تمام شده بود.
پدر کیارش را آزاد کرده بودند.
روابط خانوادگی مان مانند قبل شده بود و حرف فامیل هم خوابیده بود.
من سالم بودم.
دیگر آرامش داشتم!
قلبم سالم بود...دیگر از ضربان تندش نمی هراسیدم...دیگر با هر درد و سوزشی که تنم را بی حال و سرد می کرد ، پی قرص و دارو نمی دویدم و با خودم می گفتم: سلامتی عجب نعمت بزرگیست!
دریا هم سالم بود.
آن اوایل کمی سرفه می کرد ولی مشکل جسمانی نداشت.
دخترم روز به روز بزرگتر می شد.
چشم های قشنگ و طوسی اش به کیارشم رفته بود.
می بوسیدمش ، می خندیدم ، ذوق می کردم و عطر تنش را به ریه می کشیدم.
دخترم بود ، پاره ی تنم بود!
از صدای خنده ها و عطسه های نمکی اش ، دلم ضعف می رفت.
ولی چیزی که آزارم می داد ، حال خراب کیارش بود.
پنج ماه تمام از حادثه آن کتک ها و کارخانه متروک لعنتی می گذشت.
می دانستم چه شده بود...
تا دو ماه با پلیس بودیم.
یک پایمان اداره آگاهی و پای دیگرمان خانه و پای دیگرمان بیمارستان!
کیارش تا سه هفته بیمارستان بود.
ضربات و جراحات آنقدر عمیق بودند که تا سه روز اول نمی توانست از روی تخت بلند شود!
داروهایش را دادیم.
وضعیت ریه هایش خیلی بهتر شدند.
سرم را چرخاندم و با عشق به نیم رخ نفسگیر و جذاب مرد بزرگ زندگی ام ،
زل زدم.
در هلال کمرنگی از نور خورشید ، طوسی های تیره و خسته چشمانش می درخشیدند.
هنوز هم رد های کمرنگی از زخم ها و بریدگی های صورتش بود.
گچ دستش را هم باز کرده بودیم.
از همان روز خلاص

شدنش از کارخانه و آن ماجرای تلخ و زجرآور ، یک کلمه هم حرف نزده بود.
مگر می شد چندین ماه دهان کسی باز نشود؟
او این گونه بود.
صحنه های کشته شدن وکیل علیرضا و حسنا ، همان بی وجدانی که زندگی مان را از هم پاشید وسیما شکوهی از ذهنش پاک نمی شدند.

افتادن مهران راهم دیده بود.
خیلی سخت است با دو چشم خود کشته شدن یک انسان را ببینی و دم نزنی!
یاد آن شکنجه های وحشتناک و زخم های بی شمار بدنش ، همان بدنی که عطرش مامن آرامش و حال خوب من بود ، یاد دست های زخمی و تیر شانه اش ، یاد حرف های بین ابهری و مهران و خودش ، یاد کارهای پدرش در گذشته و و و...رهایش نمی کردند.
مدام پلک های چشمانش می پریدند.
از آن مرد احساسی دوست داشتنی ،
تکه سنگی ساخته شده بود به عنوان انسان!
شب ها زود می خوابید و صبح ها دیر بیدار می شد.
از کار در شرکت و کارخانه متنفر بود و کار جدیدی که پیدا کرده بود ، اداره کردن نمایشگاه ماشینی بود که همراه دوستش ، آن جا را می چرخاندند.
درآمدش بد نبود.

ادامه_دارد...
نوشته : Mary,22
@Roshanfkrane
1
رمان #حس_سیاه

#قسمت337
کار می کرد و دل به کارش می داد.
اما یک کلمه حرف نمی زد.
لب هایش همیشه بسته بود.
حسرت شنیدن صدای مردانه اش ، قلبم را تکه تکه کرده بود.
داروهای رنگاوارنگ آرام بخش و خوابش توی کشوی اتاق خوابمان ، تنم را آن شبی لرزاند که فهمیدم توی کابوس هایش ، دست و پا می زد و خیس عرق می شد و از جا می پرید.
از رفتن به روانشناس و مشاوره متنفر بود.
نمی توانستیم اجبارش کنیم...
آب شدنش را به چشم می دیدم و می سوختم. نمی دانستم باید چه کار کنم همه چیز را فراموش کند!
سیما را فراموش نمی کرد.
چشم های سبز نیمه بازش موقع جان دادن ، تنش را به رعشه می انداخت.
رسما داشت جنون می گرفت.
از عموی بزرگ مادرم تا خود پدر و مادر من و خودش و کیانوش و تمام جد وآبادمان ساعت ها با او صحبت کرده بودند.
اما فقط با بی تفاوتی و سردی سرش را تکان می داد و بعد بلند می شد و می رفت.
از وحشت اینکه خود کشی کند ، شب ها خواب و آرام و قرار نداشتم!
دریا را دوست داشت.
فقط وقتی که با موهای بورش بازی می کرد و در آغوشش می گرفت ، لبخند ضعیف خیلی کمرنگی لبش را می پوشاند و بعد همان را هم می خورد.
از بس بغض هایش را قورت داده بود ، اشک هم در تیله هایش خشکیده بود.
از هزار روانشناس پرسیده بودم دوای درد شوهرم چیست ؟
و آن ها جواب داده بودند باید اشک بریزد...قدم بزند...و...
ولی او فقط نگاه می کرد.
نگاه های مهربان و گرمش...آخ که دلم برایشان می سوخت و جلز و ولز می کرد!
حالا با دو چشم به همان زیبایی و درشتی ، اما سرد و بی حالت...
حالت چهره بی تفاوت و اخم های همیشه در هم کشیده و لب های به هم قفل شده...
صد بار ، صد بار دخترم را خواباندم و تا پای رابطه پیش رفتم ولی او خواب را ترجیح می داد.
از آن نگاه های گرما بخش و عاشقانه اش به اجزای صورتم ، چیزی نمانده بود.
هر چه بود سردی بود و بی تفاوتی!
اما به خودش می رسید.
و این برایم عجیب بود!
کت و شلوار می پوشید ، تیپ رسمی ، تیپ راحتی ، اسپرت و...
حمام ، عطر و شانه موهایش همه چیز طبق نظم بود.
اما نمی خندید...لذت نمی برد...لبخند کوچک هم حتی نمی زد و از همه این ها وحشتناک تر ، دلش پیر شده بود!
قلبش سخت و سرد شده بود!
حالا با چهره ای آرایش شده و با عطری که همیشه دوستش داشت ، روبرویش نشسته بودم.
امشب باید حجت را بر او تمام می کردم.
حالا که خدا خواسته بود با آن اوضاع وخیم فیزیکی اش ، زنده و سالم بماند و برای من و دخترش سایه سر باشد ،
نمی گذاشتم خودش را از بین ببرد.
تقریبا همه چیز تمام شده بود.
فقط همین یک مشکل را داشتیم.
دیگر بریده بودم از جواب ندادن ها و بی مهری هایش!
یک عادت مزخرفی هم که پیدا کرده بود ، زود عصبانی می شد و واکنشش در آن زمان ، ترک آن محیط بود.
هر وقت از نصایح بی اندازه مادرش خسته می شد ، بلند می شد و بی حرف از در بیرون می رفت.
او از همه ما سالم تر بود.
فقط آن صحنه ها را به چشم دیده بود.
همان هایی که اگر ما دیده بودیم ، قطعا از آن حجم عذاب جان می دادیم.
کیارش سیما را دوست داشت.
بهش حسودی نمی کردم...
چون می دانستم چقدر به همسرم در نبود من محبت می ورزید و در تمام بی کسی ها پناهش بود!
نمی توانست قبول کند به چه بی رحمی و نامردی تمامی کشتنش!
مهران کشته بود...بر اساس جنون آنی!
همان چیزی که توی دادگاه ها بر علیه موکلانش استفاده می کرد و خودش هم به این شیوه آدم کشته بود.
اگر زنده می ماند ، حالا پشت میله های زندان بود!
نفس عمیقی گرفتم و نگاه تارم را به دخترم دوختم.
چشم هایش را بست و آرام به خواب رفت.
بوسه ای به پیشانی نرمش زدم و بلند شدم.
باید باهاش حرف می زدم.
داشت دیوانه ام می کرد.
باید حتما کاری می کردم تا از این وضعیت لعنتی خارج شود!
دریا را بردم روی تخت خواباندم و پتو روی تنه ظریفش کشیدم.
در اتاق را نیمه باز گذاشتم و چراغ ها را خاموش کردم.
باز وارد تراس شدم.
این بار ، با پتویی مسافرتی و خوشرنگ.
لباس های کیارش از آن روز طیف سیاه و نقره ای و سفید داشتند.
دلم برای آن رنگ های امروزی دوست داشتنی تنگ شده بود.
پتو را روی دوشش انداختم.
سیگار چندمش بود؟
توی زیر سیگاری فشارش داد و بعد آرام پتو را با دستانش گرفت و تا روی تنه اش کشید.
باز نفس گرفت و به شهر نامرد

خیره شد.
لبخند تلخی زدم و کنارش ایستادم.
خم شدم روی صورتش:
-چایی واست بیارم ؟
جواب نداد.
سرش را بالا انداخت و باز با جدیت به همان ویوی روبرو خیره شد.

ادامه_دارد...
@Roshanfkrane
1
رمان #حس_سیاه

#قسمت338
آب دهانم را قورت دادم و نفسم را لرزان بیرون دادم.
-ببین...ببین...کیا...رش...باید...ب...باهم حرف...بزنیم...اوکی؟!
پوزخندی گوشه لبش را بالا برد.
بلند شد و از کنارم رد شد.
اسپیکرم را روشن کردم و روی میز گذاشتم و با دست هایی لرزان ، همانی را پلی کردم که باعث شد بایستد و یک دستش را با حرص مشت کند!
برد آرامه دلم
یار دلارام کو
آن که آرام برد
از دلم آرام کو
آن که آرام برد
عشق من و جان کو
آن که عاشقش شدم
جانان جانان کو؟

دست دیگرش را از روی دستگیره انداخت و برگشت.
نفس نفس می زد.
زل زد توی چشم های ناراحت و دلخورم و نگاهم کرد.
روی صندلی نشستم و انگشت دست هایم را در هم قفل کردم و روی میز گذاشتم.
دیگر واقعا بریده بودم!
با پایم روی زمین ضرب گرفتم و به چشم هایش خیره شدم.
وای که چقدر در دلم آشوب به پا کردند!
همان نگاه جدی و خسته و نفسگیرش!
سعی کردم لرزش صدای لعنتی ام را کنترل کنم.
باید مثل یک آدم عاقل با او صحبت می کردم.
پس احساسی ودیوانه وار رفتار کردن ، فقط خشم و عصبانیتش را بیشتر می کرد!
بی حوصله پاهایش را تکان داد و بی میل آمد و روبرویم نشست منتها یک دستش را پشت صندلی برد و پای راستش را روی پای چپش انداخت.
سرش را تکان داد و با فکی منقبض شده به صورتم زل زد.
یعنی شروع کن!
مات مانده بودم.
چند مرتبه نفس عمیق کشیدم و بعد با ملایمت نگاهش کردم.
بعضی وقت ها واقعا باورم نمی شد او همان کیارشی باشد که مدام بغلم می کرد و می بوسیدم و سرم را روی شانه هایش می گذاشتم!
سردی نگاهش برای بار هزار و یکم قلبم را شکست.
صدای اسپیکر را کم کردم و به صورتش نگاهی انداختم.
دستم را به موهایم بند کردم و به آرامی گفتم:
-ببین کیارش...می دونم شاید...شاید حرف هام واست تکراری باشه و علاقه ای به شنیدنشون نداشته باشی...
امابدون من دارم کم کم از این وضعیت خسته می شم...
تو همه عمر و زندگی منی...من با تمام وجودم دوستت دارم...یعنی عاشقت بودم...از همون زمان بچگی هامون...
یاد...یادته می اومدی دنبالم ؟
اخم هات رو اینطوری می کردی و همه همکلاسی هام می خندیدن...بعضی هام حسادت می کردن و می گفتن عجب فامیل خوش استایلی دارین!
من هم ذوق می کردم...
باورت می شه چند بار از خدا خواستمت ؟
پوزخند زد.
لبخندم محو شد. چرا پوزخند زد؟
ناراحت دست های سردم را پیش بردم تا به دست های سخت و زخمی اش رسیدم.
انگشت هایم را ناگهانی بین انگشت های دستش قفل کردم.
دست هایش داغ داغ بودند.
جوری که کف دستم آتش گرفت انگار!
-می دونم چیا کشیدی...چیا دیدی...همش هم به خاطر عشق به من لعنتی بود...اگر من اون جنون رو نمی گرفتم ، اگر مریض روانی نمی شدم ، اگر نظارت پدر ومادرم بیشتر روی کارهام بود ، اگر اون ها رو نمی کشتم الآن این جا نبودیم آقای من!
پلک هایم را محکم بر هم فشردم و سرم را بالا گرفتم تا توی چشم هایش نگاه کنم.
چشمانش هنوز حس خاصی نداشتند.
اما دستانش آرام گرفته بودند و اسیر انگشتان دستم بودند.
ریتم نفس کشیدنش هم طبیعی شده بود و دیگر عصبانی نبود!
آخ که کاش برای هر شماره از نفس هایش ، خودم را فدایش می کردم!
کاش می فهمید چقدر دوستش داشتم...حتی با آن همه ماجرا و رنج و بدبختی!
-ببین...تو عشق منی...من دوستت دارم...ما...ما...ا...الآن..
ب...بچه داریم! من مادرم و تو...پدر!
دختر کوچولو داریم...
شنیدم وقتی من تو کما بودم ، مدام پشت شیشه بخش وایمیسادی نگاهم می کردی...یادته تصادفم رو؟
اون هم می دونم...فکر نکن خبر ندارم...تو همیشه و در همه حال کنارم بودی...همیشه حست می کردم...می دونستم چقدر منو می خوای...ولی حالا چی ؟
نتوانستم خودم را کنترل کنم.
آخر قطره اشک از سد چشم راستم بیرون زد و بعد سقوط کرد.
-حرف هایی که بهم می زدی توگوشمه...یادمه چند بارگفتی دووم بیار...دووم بیار بچه رو ببینیم...مادر شدی باران به هوش بیا...بس نیست این همه خوابیدن ؟
همه این ها رو یادمه...همه رو یادمه...
همه جا می دیدمت...من عاشقت بودم...عاشق که نه...دیوونت بودم!
الآن هم هستم...می دونم سختی کشیدی...من هم سختی کشیدم...بعد از مرگ بهنام دلم مرد...شدم حال الآن تو!
نتونستم باهاش کنار بیام...زدم دو تا آدم بی گناه رو کشتم...هنوز هم دارم تاوان می دم...می بینی ؟!

ادامه_دارد...
نوشته : Mary,22
@Roshanfkrane
1
رمان #حس_سیاه

#قسمت339
پیشانی اش را خاراند و دوباره دستم را گرفت.
این بار خودش انگشتان سردم را فشرد و من لبخند تلخی بر لب نشاندم.
به پهنای صورتم اشک می ریختم.
حالا بحث ، بحث یکی دو قطره نبود!
-رفتم زندان...محیط اون جا افتضاح بود...برگشتم و نمی دونستم در ازای چه شرط کثیفی آزادم کردین...
اومدم بیرون ولی تو دستپاچه بودی...حواست پرت بود...خسته بودی...انگار از خیانت به من کلافه بودی و عذاب وجدان داشتی....
دعواهات باهام بالا گرفت...رفتم خونه خودمون...چندین شب نیومدی...یک بار دست روم بلند کردی...
یک دستش را از زیر دستم بیرون کشید و عصبی روی ران پایش مشت کرد.
خیره به دستش زمزمه کردم:
-یادت میاد؟
چشمانش غم دار شدند.
قشنگ حالت

ناراحتی شان را درک می کردم.
آخر از جنس تنهایی ها و غم های خودم بودند!
-من هم رفتم...داشتم باز دیوونه می شدم...همش کنارخودم داشتمت...حست می کردم...چند بار توهم زدم لابد اومدی تو اتاقم...ولی نبودی...همون موقع که از لحاظ کاری و آزار های مهران عاصی شده بودی!
زنگ زدی بهم خبر دادی...خوشحال شدم...همون موقع فهمیدم حامله ام...
همون شبی که داشتم خودم رو می کشتم و تو نجاتم دادی و تا صبح کنارم خوابیدی...از همون شب!
و بعد خواستم بهت بگم...تو درگیر بودی...سیما رو آوردی خونه و من نمی دونستم...
از دوره و مرورخاطرات ، دست دیگرش را از زیر دستم بیرون آورد و با آن دستش هم صورتش را قاب گرفت.
چنگی آشفته به موهای بلند و دلفریبش زد.
-اون شب اومدم جواب آزمایشم رو نشونت بدم...کلی شام پختم و آرایش کردم...

اما...اما حواست نبود...خواب بودی انگار...رفته بودی با سیما شام بیرون و من منتظرت بودم...
مهران پیامک زد کجایی و داری چی کار می کنی...من هم ماشین رو برداشتم و اومدم اونجا...وقتی دیدم خم شدی رو اون دختره و داری چی کار می کنی ،
می خواستم بمیرم!
خ...خب...بهم حق بده...دوستت داشتم!
فقط فرارکردم...فقط فرارکردم...گریه کردم...گریه کردی...اومدی دنبالم و من افتادم...جون تو پاهام نمونده بود...
یک درد شدید تنم رو گرفت و بعد هم یادم نیست چی شد...
لبخند تلخی زد.
-من هم داشتم سکته می کردم...
همونجوری مات و مبهوت مونده بودم...دویدم تو ماشینم نشستم.
حال خودم...اص...اصلا یادم نیست...
لبخند کوچکم ، وسیع شد و لب هایم را قوس داد.
داشتند ته دلم قند آب می کردند!
میان اشک خندیدم!
کابوس بود یا رویا ؟ شروع کرد به حرف زدن...شرو...وای خدا!
-رفتی تو کما و من اون شب که فهمیدم حامله بودی تا صبح گریه کردم و سیگار کشیدم...
ت...تو می دونی با من...چی...چی کار کردی ؟
لبخندم را حفظ کردم.
داشتم از خوش حالی بال در می آوردم!
کاش پرواز می کردم...کاش تمام خیابان های تهران را می دویدم!
بی اختیار جفت دست هایش را گرفتم و مشت کردم و سمت خودم کشیدم و محکم بوسیدم.
اولین قطره اشکش بعد ازپنج ماه تمام جاری شد.
نگاهش حرارت گرفت.
فقط من توانستم یخ نگاهش را بشکنم!
نفس نفس می زدم. از شدت عشق ، هیجان و شگفتی!
ولی صدایش خیلی گرفته بود...
خیلی زیاد!
-هرروز می رفتم شرکت و به زندگی متلاشی شده ام فکر می کردم...
تا اون روز که فهمیدم اسناد و مدارک بابا نیستن و تو هم عمل داری...
داشتم با اهدا قلب آرامش می گرفتم که با ناپدید شدن سیما...
سرش را روی میز کوبید و بلند گریه کرد.
به تندی بلند شدم و کنارش رفتم.
پشتش ایستادم:
-نکن این کار رو کیارش...تموم شد...به خدا همه چی تموم شد!
دست های لرزانم را از کمرش گرفتم و بالا بردم تا روی شانه های عضلانی اش رساندم و بعد محکم از پشت بغلش کردم.
به موهایش بوسه زدم.
عطر موهایش زیر بینی ام پیچید و مستم کرد.
چشم هایم را بستم و دست هایم را از دور شانه هایش باز کردم.
دست هایم را پایین تر آورد و گذاشت روی قفسه سینه اش.
خجالت زده شدم.
اشک هایم را شتاب زده و دستپاچه پاک کردم.
-چی...کار می کنی؟
-حسش می کنی؟
لبخندم را وسعت دادم:
-آره عزیزم...
-داره می گه عاشقته...عاشقت!
ریز خندیدم. میان اشک!
کف دستم را نرم بوسید و بلند شد و کامل بغلم کرد.
دست هایم را دور بازوهایش حلقه کردم.
وای که چقدر محتاج این آغوش بودم!
وای که داشتم از ته قلبم لذت می بردم!
دستش را لای موهایم فرو برد و پریشانشان کرد.

#ادامه_دارد...
نوشته : Mary,22
@Roshanfkrane
1
رمان #حس_سیاه

#قسمت340
سرش را فرو برد لای موهایم و عمیق بو کشید.
مثل آن موقع ها...
لبخندم پاک نمی شد.
اصلا چرا باید پاک می شد؟!
عشق زندگی ام لب باز کرد...به عشقش اعتراف کرد...گریه کرد...آرام شد...خالی شد...خوب شد!
-فراموشش کن کیارش...
فراموشش کن مرد من...
فراموشش کن عشق زندگیم...
فراموشش کن آروم جونم...
فراموشش کن و به آینده دخترمون فکر کن...
ببین من سالمم...می تونیم کل پارک رو راه بریم...زیر بارون بدوییم و ورزش کنیم...با هم بریم برف بازی...با هم بریم تو جاده های شمال...مسافرت...
همش با همیم...می بینی همه چی تموم شد ؟!
به آینده دریا فکر کن...می تونیم بریم شهربازی...می تونیم خیلی جاها بریم...
بریم اصلا دور شیم از این تهران وا مونده...
می تونیم هر کاری انجام بدیم...فقط تو فراموشش کن...آروم باش...قرص نخور...از بین ببرش...با حرف زدن ، گریه کردن ، راه رفتن!
تخلیه اش کن این موج لعنتی منفی رو!
باشه؟
لبخندی بر لب نشاند.
ندیدم ولی حسش کردم.
من تک تک اشاراتش را حس می کردم.
همه را از حفظ بودم!
دستش را از پشت روی کمرم لغزاند و روی شکمم قفل کرد.
-چرا اینجوری شدی کیارش؟
می دونی چند شب من و عذاب دادی؟
می دونی حسرت بغل کردن و شنیدن صدات داشت باهام چی کار می کرد؟
چرا این خوشبختی رو از من و دریا گرفتی؟
چرا؟
-من خسته بودم...
از حرف زدن...دعا کردن...شنیده نشدن...نادیده گرفته شدن...دیدم دنیا حرفی برای گفتن نداره...زبونم بند اومده بود...صحنه های قتل این سه تا آدم می چرخیدن تو مغزم و دیوونم می کردن...
تا حدودی با مرگ سیما و مهران کنار اومدم...اون زمانی که ابهری داشت من رو سپر بلای خودش می کرد ، حال نداشتم ولی می شنیدم صداها رو...
صدای افتادن ابهری و تیرهایی که تنش رو تو هوا رقصوندن...
نفسش را بیرون داد.
چرخیدم توی بغلش. روی پاشنه پا بلند شدم و بوسه ای به گردنش زدم.
به یاد آن زمان ها!
همه چیز را فراموش کرد.
موهایم را چنگ زد و روی هوا بلندم کرد.
همان طور مثل ابربهار اشک می ریختم.
باور نمی کردم شوهرم همانی شده که قبلا بود و باور داشتمش!
خدا را از ته دل هزار مرتبه شکر کردم.
چشم هایم را بستم و زیر لب گفتم:
-وای خدایا عاشقتم شکرت شکرت شکرت!
ایستادم و سمت میز رفتم.
پاکت سیگار را توی دستم گرفتم و با انزجار مچاله اش کردم.
-دیگه نمی کشی...هم واسه ریه هات ضرر داره...هم واسه من و کوچولومون!
لبخند مردانه ای زد و گونه هایش چال افتادند.
دلم به معنای واقعی کلمه ضعف رفت!
-چشم خانومیم...
نزدیکم شد.
جفت دست هایم را محکم گرفت که روی صورتم خم بشود که صدای گریه دریا بلند شد.
جفتمان صاف ایستادیم.
سرم را چرخاندم:
-اومدم مامانی اومدم قربونت برم...
چشمکی به چشم های فروزان و خوشحالش زدم و به تندی سمت اتاق فرار کردم.
دستی به موهای لختش کشید و برای اولین بار در طی این همه مدت ، خندید و گفت:
-بالآخره که دستم بهت می رسه..

از توی کمد ، سارافون شیری زرشکی ام را در آوردم و همان طور که شلوارم را هم اتو می زدم ، دویدم سمت دریا.
-کیارش بیا این رو بگیر من کارهام تموم شه بعد برو...نمی بینی یک ریز داره ونگ می زنه؟
اعصابم خرد شده بود.
کار زیاد داشتم و شبش هم مهمانی داشتم.
هنوز هیچ کاری جز مرتب کردن خانه انجام نداده بودم.
قرار گذاشتم کیارش عصر که از کارش برگشت ، با هم برویم خرید هایمان را انجام بدهیم و شام بگیریم و برگردیم تا مهمان ها برسند.
تمام فامیل امشب دعوت بودند.
خیلی استرس و عجله داشتم!
-چی غر می زنی زیر گوش بچم؟
چی کار به کار تو داره آخه عشق باباش؟
همان طور که مانتو هایم را از نظر سایز و رنگ باهم مقایسه می کردم داد زدم:
-اگه عشق باباییشه باباییش بیاد ببردش بیرون لطفا!
عطر کیارش نزدیک شد.
در را باز گذاشته بودم.
بی اختیار نفس عمیق کشیدم.
خم شدم تا صندلی گوشه اتاق را بردارم که بخیه هایم تیر کشیدند.
ابروهایم را در هم بردم و آرام صاف شدم.
کیارش نزدیکم شد و بازویم را از پشت فشرد:
-چی شد؟
-هیچی...
-کارهای سنگین انجام نده خانمم...
از جراحی هات یک سال نمی گذره!
لبخند ضعیفی زدم:
-ورش دار ببرش بیرون...
لبخندی شیطان زد.
برگشتم و زل زدم به طوسی های سرحال و درشتش.
چقدر خوب بود داشتن حرارت عشق این چشم ها!
-چته...نگاه می کنی؟
لبخندی لب هایش را کش داد.
فدای چال گونه هایش شدم!
-حوصله بچه نداری دیگه نه؟ پس دومی چی؟ من می خواستم تا دو سالش نشده دومی رو هم بیاریم که!

ادامه_دارد...
نوشته : Mary,22
@Roshanfkrane
1
رمان #حس_سیاه

#قسمت341
با حرص به شانه اش مشت زدم:
-برو گمشو! بیشعور!
خندیدم.
رو کردم سمت دخترم که داشت ناله می زد و بی حوصله سرش را روی پتو می چرخاند.
-من هنوز نمی دونم می تونم این و بزرگش کنم یا نه...بعد اونوقت چی می گی تو به من؟
با صدای قهقهه اش ، برگشتم سمتش و لبخند ملیحی زدم.
دیگر دردی نداشتم.
چقدر خوب که همه چیز آرام شده بود.
چقدر خوب که داشت می خندید.
چقدر خوب که با من حرف می زد.
چقدر خوب که توانست به خاطر من و دخترش همه چیز را فراموش کند!
چقدر خوب که حرف هایم را می شنید.
چقدر خوب که چشم های مخمور و خوشرنگش را با آن گرمای همیشگی داشتم!
چقدر خوب که بعد از هر سختی ، آسانی است!
-الو کجایی؟
سرم را مات تکان دادم:
-هوم؟
چشم هایش می خندیدند.
لبخندی مسخره زد:
-رویا پردازی می کنی واسه پسرمون؟
چشم هایم گرد شدند.
هینی کشیدم و سمتش حمله کردم که با خنده از گیرم فرار کرد.
در چارچوب در ایستادم و بلند گفتم:
-واسه ناهار تشریف میارین که حضرت عشق؟
خندید و همانطور که کفش هایش را پا می کرد ، گفت:
-آره زود میام بریم سراغ خریدها...
این ها انقدر زود میان فکر کنم تا شام بگیریم بیایم همه دم در خونه سفره انداخته باشن تو کوچه!
لبخندی زدم:
-دیر نکنی آقا...
-نه زنگ می زنم می گم حاضر شی...
لبم را مکیدم:
-باش...
سمت اتاق رفتم که یاد چیزی افتادم.
سمت در خیز گرفتم:
-کیارش!
برگشت و نگاهم کرد.
-جانم!
-دریارو بذاریم پیش مامان؟
-نه می بریمش خب...
-می خوایم خرید کنیم تو ماشین نمی مونه که!
-باشه زودتر میام بذارش پیش خاله...
-مواظب خودت باش...خدا حافظ...
زل زد توی چشم هایم و با آرامش خاصی گفت:
-هستم...چون قراره مواظب تو هم باشم...هم مواظب تو ، هم دریا!
پس تا زنده ام حواسم رو جمع می کنم که شما ها رو خوشبخت نگهدارم...
آروم نگهدارم...
سرم را پایین انداختم.
گونه هایم گل انداختند. این را از حرارت صورتم فهمیدم.
با شنیدن خداحافظش و رفتنش سمت پله ها ، حسی شیرین وجودم را در برگرفت.
کامم خوش طعم شد.
برگشتم و در را بستم و وارد اتاق شدم.
سیستم را روشن کردم.
دوست داشتم موقع انجام دادن کارهایم ، صدای موزیک توی فضای خانه پخش باشد.
دریا هم موسیقی دوست داشت.
بزرگتر شده بود.
یعنی یک گوله نمک بود!
ولی بی انصافی در کار خدا...
خیلی شبیه کیارش بود!
لب و لوچه ام را از این تصور آویزان کردم و دپرس وارد اتاقم شدم.
بعد به خودم خندیدم.
این خنده های الکی را از ته دل دوست داشتم!
دریا چشم های طوسی تیره اش را سمتم چرخاند و در حالی که آی و اوی می کرد و انگشتش را می مکید ، زل زد به خنده ام و متعجب نگاهم کرد.
خندیدم و کنارش روی تخت نشستم تا نفسی تازه کنم.
یکـدستش را گرفتم و نوازش کردم.
نرم بود.
همیشه عاشق بوی گردن بچه های یک تا هفت هشت ماهه بودم.
بغلش کردم و روی پاهایم نگهش داشتم.
سرش را چرخاند و گردنش رفت.
با دست دیگرم پشت سرش را گرفتم و بوسه ای به پیشانی نرم و سفیدش زدم:
-نی نی خودم نترس!
مامانت دیوونه نشده...فقط خوشحاله همین!
لبخندی به چشمانم زد و حرکت دست و پاهایش را افزایش داد.
روی تخت خواباندمش.
داشت کم کم غلت می خورد.
صدای موسیقی را زیاد کردم.
دوست داشتم صدای خشبختی ام تا توی اتاق برسد!
عاشقتم من یه جور خاص
اونجوری که تو دلت می خواست
کار دادی دستم که همه می گن
شدم بی هوش و حواس
عاشقی بیماریه از حالا گریه و زاریه
دردیه که تکراریه
همینه همینه که هست

من تورو دوست دارمت
تو دلم هرروز دارمت
ثانیه ای میشمارمت
همینه همینه که هست
حال دلم عجیبه واسم
حالم عجیب غریبه واسم
این حس جدید یه کاری کردی که یه بار دیگع گرفت نفسم


(محمدعلیزاده.عاشقتم من)

ادامه_دارد...
نوشته : Mary,22
@Roshanfkrane
1
رمان #حس_سیاه

#قسمت342
حالا مثل همه زن و شوهر ها پای هم می ایستادیم...قهر داشتیم...آشتی داشتیم...غم داشتیم...خنده داشتیم...گریه داشتیم...شادی داشتیم...از همه مهم تر!
دختر کوچولوی ناز داشتیم...سلامت...بانمک...آرام!
با وجود تمام دعوا ها و گریه هایمان،
ولی هم را با تمام قلبمان دوست داشتیم...
با تمام وجودمان!
تا وقتی زنده بودیم...
تا وقتی بودیم!
پای عشقمان می ایستادیم...
یادم آمد آن شبی که تا صبح در خیابان ها بودیم و او سیگار می کشید و از مهران و سیما برایم می گفت و اشک می ریخت ، این آهنگ را برای هم خواندیم!

تنها دلیل حال خوب من
روز روشن بی غروب من
حاشیه نرو حرفت و بزن
طاقتم طاق شده
نزدیکم بمون مرگ فاصله
هرچی توبگی گل بی گله
اسم تو هنوز روی این دله
دلی که داغ شده
همین خوبه که مال منی
دلواپس حال منی
بدجور میای به حال و هوام
تورودیگه نمی شه نخوام
همه دار و ندار منی
تو همیشه بهار منی
بدجور میای به حال و هوام
تورو دیگه نمی شه نخوام
از خودمم بهتر
منو می شناسی
چه باهم جوریم تو که حساسی
منم احساسی
پای تو وایمیسم بی رودروایسی
چی بشه این عشق
تو که حساسی منم احساسی

(رضاصادقی،بابک جهانبخش.توکه حساسی)

***************************

با خیال راحت روی کاناپه ولو شدم.
اندامم از هم در می رفتند.
خسته شده بودم.
با لذت و خستگی نگاهی به خانه و سالن تمیز و مرتب انداختم و نفسم را بیرون دادم.
ناهار هم خورشت قیمه پخته بودم.
حالا فقط منتظر کیارش بودم.
از چیدن جلو جلوی میز خاطره خوبی نداشتم.
پس صبر کردم بیاید.
دریا را هم شیر داده بودم و خوابش برده بود.
حالا کارم فقط خرید کردن بود!
همه چیز را آماده توی یخچال گذاشته بودم تا وقتی برگشتیم ، تنها دغدغه مان چیدن میزشام بعدش و میوه ها باشد!
آرام بلند شدم.
به تن خشکیده ام کش و قوسی دادم و ایستادم روی پاهایم.
طرف پنجره قدی سالن رفتم.
در را باز کردم و پرده های لیمویی رنگ را کنار زدم.
کاناپه ها را قهوه ای سوخته و مبل ها را نسکافه ای رنگ گرفته بودیم.
فرش ها هم که کرم رنگ!
محیط شاد و با نشاطی برای خود ساختیم.
با رنگ های تیره قهر کردیم.
نفس عمیقی کشیدم.
بوی پاییز به مشامم می خورد.
چشم هایم را بستم.
باد موهای بلند شده ام را در هوا رقصاند.
کنار رفتم و موهایم را مرتب شانه زدم و بستم بالای سرم.
یاد چیزی افتادم.
کامم تلخ شد و ابروهایم بی اختیار در هم فرو رفت.
مانتوی زرشکی ام را پوشیدم و روبروی آیینه ایستادم.
شلوارم را سفید رنگ انتخاب کردم.
با جدیت توی آیینه و چهره خودم غرق شده بودم که تلفنم زنگ خورد.
برداشتم و صدایم را صاف کردم:
-الو جانم؟
-من کارم تموم شد خانومی...بیام؟
نفس عمیقی کشید و لبخند یکطرفه ای در آیینه زدم:
-یک کار ناتموم مونده...برم تمومش کنم و برگردم.
کیارش جدی شد.
برای این جدی یا غیرتی شدن هایش ،
قلبم پر در آورد!
-چه کاری؟ کجا بری؟
-نگران نباش برمی گردم دریا رو هم می برم...تو بیا ناهار رو بکش تا من بیام...یک بار من می خوام تو واسم میز بچینی...
-می خوای چی کار کنی اول این و بگو!
-برگشتم می فهمی...
-باران می...من...می ترسم!
لبخند زدم:
-اونقدر احمق نیستم که یک اشتباه رو دوبار تکرار کنم! خیالت راحت...
قول می دم کاری باهاش نداشته باشم...
کیارش پس از مکث کوتاهی نفسش را بیرون داد و گفت:
-آها...اون؟
سرم را تکان دادم:
-آره عزیزم...
-مواظب خودت باش...من دارم از نمایشگاه برمی گردم...
هوا هم داره سرد می شه دریا رو بپوشون!
گوشی را روی میز کنسول انداختم و سمت کمدم رفتم.
شال کرم رنگم را روی موهایم انداختم.
ریمل و فرمژه را توی کار آوردم.
به صورتم کرم زدم و چشم هایم را به زیباترین و صاف ترین شکل ممکن کشیدم و رژ لب را برداشتم.

ادامه دارد...
نوشته : Mary,22

@Roshanfkrane
1
رمان #حس_سیاه

#قسمت343
همان طور که روی لب هایم می کشیدم ، اولین قطره اشکم از چشمانم چکید.
اگر او درست شهادت می داد...اگر آدم دوستی و معرفت بود...اگر پست و حیوان صفت نبود...اگر خودخواه نبود...اگر...
نفس عمیقی کشیدم و چشم هایم را پاک کردم.
تجدید آرایش کردم.
کلید و کیف و دریا را با پتویی آبی رنگ دورش ، بغل کردم و در را بستم.
کفش های پاشنه بلندم راپوشیدم و روانه پارکینگ شدم.
آخ که داشتم می سوختم حرف هایم را به دهانش بکوبم!
مثل مشت دستی که مهارش کرده بودم!

****

عینک آفتابی ام را به صورتم زدم و وارد سالن شدم.
اسم نازنین روی در مطب به چشمم خورد و پوزخندم عمیق تر شد.
تا سر مریض ها و منشی شلوغ شد ،
تقه ای به در زدم و وارد شدم.
نازی روی روشویی دفترش خم شده بود و داشت صورتش را آب می زد.
-خانم صالحی مگه من نگفتم فعلا مـ...
برگشت و با دیدن من ، حرفش را خورد.
عقب عقب رفت و به دیوار سرد چسبید.
زبانش بند آمده بود.
لبخند فاتحانه ام را حفظ کردم.
زل زدم در چشمان بی آرایش و صورت ساده اش.
حالا بعد از گذشت یک سال و نیم می توانستم چروک های ریز و درشت زیر چشمش را ببینم!
شال نقره ای رنگش را صاف کرد:
-ک...کی...تورو...راه...راه داد...بیای...تو؟
حسابی ترسیده بود.
رنگ از لب هایش رفت.
پوزخندی زدم و دریا را روی تخت کوچک کنار مطب گذاشتم.
پتو را از دورش باز کردم.
زل زدم توی چشم هایش.
داشت قالب تهی می کرد!
چون تجربه قتل هم داشتم ، وحشتش چندین برابر شده بود!
لبخندم را حفظ کردم و جلو رفتم.
تق تق پاشنه هایم روی سرامیک مطب ، جری اش کرد.
با حرص فریاد زد:
-چی کارم داری لعنتی؟
لبخندی زدم و جلو رفتم.
با حرکتی آنی گوشه شالش را به دیوار چسباندم و با لحن آرام و مرموزی زمزمه کردم:
-کاش همون اول می فهمیدم چه آدم عقده ای دروغگو و کثافت بی معرفتی هستی!
لبم را با ناراحتی گزیدم:
-وای بر من که اومدم پیش تو درد و دل کردم...توی لعنتی دوستم بودی!
خانم دکتر! خانم روانشناس!
واست متاسفم که با شهادت دروغی که سر تایید داروهای روانیم دادی ، چندین ماه زندونیم کردی و بعدش هم شوهرم و خودم و چندتا آدم بی گناه رو بدبخت کردی!
وحشت زده و نفس نفس زنان به صورتم زل زد.
سرم را کج کردم:
-اگر بدونی چه غلطی کردی با زندگیم از خودت حالت به هم می خوره!
دختره ی نفرت انگیز عوضی!
ترسیده آب دهانش را قورت داد.
سمتش خیز گرفتم که جیغ کوتاهی کشید و جا خالی داد.
بلند خندیدم.
برگشتم سمت تخت و دریا را بغل کردم.
-نترس..

نمی کشمت...
من تاوان دو تا قتلی که انجام دادم رو دادم...خیلی هم وحشتناک تموم شد!
احمق من نیستم که یک اشتباه رو دوبار تکرار کنم سر یک انتقام مزخرف بچگانه!
احمق و بیشعور تویی که به خاطر راحتیت از کلانتری و دادگاه ، شهادت دروغ دادی و به حبسم اضافه کردی!
از خودت شرمنده باش...
چرا حالت از خودت به هم نمی خوره؟
چانه اش لرزید.
راست ایستاد و سرش را پایین انداخت.
پوزخند عصبی ای زدم و دخترم را بغل کردم.
-می بینی چه فرشته نازیه؟
دخترمه...دختر من و پسرخالم ، کیارش!
باهم ازدواج کردیم...مشکلات تموم شدن...حالا آرومیم...حالا خوشبختیم!
من هم مادرشم...

همونی که می گفتید دیوونست!
سرم را چرخاندم و سمت در رفتم.
روی دیوار سر خورد و روی زمین نشست.
اشک هایش سرازیر شدند.
لب باز کرد که در را که باز کردم ، برگشتم توی چشم های بی فروغش زل زدم و با لبخندی ، حرفش را قطع کردم:
-آدم های امثال تو...باید برن زیرخاک...
یک مشت دروغگوی بی رحم!
یک مشت عوضی بی وجدان!
شما فرق درک و مدرک و نمی فهمین...از خودتون خجالت بکشین...
خجالت!
خانم دکتر نازنین!
در را کوبیدم و وارد سالن انتظار شدم.
همه با حیرت نگاهم کردند.
از آسانسور رد شدم و بعد وارد پیاده رو شدم.
نفسم را آزاد کردم و لبخندی به صورت سفید و قرص ماه دخترم زدم.
بوسش کردم و بعد سمت خیابان قدم برداشتم که با دیدن کیارش که با آن کت لی و پیراهن مردانه سفیدی که زیرش پوشیده بود و به پرادویش تکیه زده بود و به ماشین ها نگاه می کرد ،
حرکت پاهایم متوقف شدند!
ضربان قلبم بالا رفت.
با دیدنم که مبهوت سر جایم خشکیده بودم ، خندید و دست تکان داد.
با احتیاط از خیابان عبور کردم.
-تو اینجا چی کار می کنی مگه نرفتی خونه ناهارت...
-میزمون هم آماده است...دیگه؟
دریا را دستش دادم.
-بیا بابایی...
آرام بغلش کرد.
-اینجا رو از کجا بلد بودی؟
لبخندی زد:
-مارو دست کم گرفتی...حالا می دونم دیگه!
تموم شد؟
جفت دست هایم را با آرامش درون جیب های مانتویم فرو بردم و نفس عمیق و آسوده ای کشیدم:
-آره...خیلی راحت...خیلی عاقلانه!
-عالیه...سوار شو بریم!

#ادامه_دارد...
نوشته : Mary,22

@Roshanfkrane
1👍1
قسمت پایانی
کل قسمت های این رمان #جذاب را با لمس 👇 هشتگ
#حس_سیاه
در کانال روشنفکران و سپس با دو فلش کوچک پایین سمت راست صفحه گوشی تان بخوانید

#قسمت 344 (قسمت آخر)
در اتاق را بستم.
-چرا اینجا اومدی زشته دیوانه؟
لبخندش را به صورتم پاشید.
روی تخت نشسته بود و روی زانوهایش خم شده بود.
همان پیراهن سفید مردانه و شلوار لی پایش بود.
چقدر وقتی موهایش مرتب بالا زده شده بودند و صورتش تمیز و چشم هایش خندان بودند ، جذاب تر بود!
حداقل برای منی که حتی برای چشم های خسته و مخمور و موهای آشفته و به هم ریخته اش هم جان می دادم!
-بیا بشین اینجا...
شالم را روبروی آیینه مثلثی اتاق مرتب کردم و دامن خردلی ام را پایین تر کشیدم.
-بیا بریم بیرون مهمون ها چایی می خوان...زشته...صبر کن برن برمی گردیم!
رژ لبم کمرنگ شده بود.
پررنگش کردم و سمت در رفتم:
-پاشو...پاشو بیا...
-بارانم!
برگشتم:
-زشته کیا بیام چی کار کنم؟
-می خوام این لحظه واست بهترین خاطره بشه...
با غرور نگاهم می کرد.
آب دهانم را قورت دادم:
-الآن ؟ وسط مهمونی ؟
-بهشون گفتم کارت دارم...
به صورتم چنگ زدم:
-خاک برسرم!
زشته که اینجـ...
-میای یا نه؟
پوفی کشیدم و در را بستم.
طرفش رفتم و کنارش روی تخت نشستم.
صاف شد و ران پاهایش را نشان داد.
از وقتی بهتر شده بود باشگاه هم می رفت!
نشستم روی ران پایش.
از پشت بغلم کرد و موهایم را کنار زد.
حرارت گرفتم.
سرم را پایین انداختم و با انگشت هایم بازی کردم.
محکم کمرم را میان پنجه های قدرتمندش فشرد و بوسه ای به لاله گوشم زد.
خودم را عقب کشیدم.
لبخندی دندان نما زد و گفت:
-می دونستی امروز...سالگرد عقدمون بود؟
لبخندم را خوردم. مبهوت چرخیدم توی آغوشش و بعد به براق های طوسی اش نگاه انداختم.
-واقعا؟
-آره...
خندید و از توی کشوی کنار تخت ،
یک جعبه با روکش مخمل قرمز در آورد.
ضربان قلبم بالا رفت و دست هایم از شدت هیجان می لرزیدند!
با خوشحالی خندیدم:
-ای...این کارها...چی بود د...دیگه...آخه...دیوونه!؟
لبخندی زد و بازش کرد.
گردنبندی طلا و زیبا. برق نگین های ظریف و طلایی اش ، هر چشمی را به خود خیره می کرد.
زیباترین و ظریف ترین بدلیجاتی بود که تاکنون دیده بودم!
با شوق از جعبه درش آوردم و سنگ هایش را لمس کردم:
-چی کار کردی دیوونه این...این حداقل دو سه تومن قیمتشه!
-ارزش باران خانمم رو داره!
بده...
از دستم گرفت و از پشت موهایم را بالا گرفتم و برایم بست.
طلایی خوشرنگ و برق نگین هایش ،
با سفیدی پوست سینه ام هماهنگی داشت.
حتی با آن لباس شیری خردلی خوشرنگی که برای مهمانی ام خریده بودم!
نگاهش ستاره باران شده بود.
درست مثل نگاه شادو روشن من!
ورد لبم فقط دوستت دارم خدا بود!
برگشتم و جوری محکم بغلش کردم و با هر دو دستم گردنش را گرفتم و به گردنم چسباندم که بی هوا پرت شد روی تخت و دراز کشید.
-وای عاشقتم عاشقتم عاشقتم!
مرد زندگی منی عاشقتم چرا انقدر خوبی آخه؟!
خندید و دست هایم را از دور گردنش باز کردم.
افتاده بودم روی تخت سینه اش!
-ولم کن باران...نمی خوام رنگ رژلبت رو گردنم بیفته بسه بابا!
بلند می خندید.
خودم را جمع و جور کردم و از روی تنه اش بلند شدم.
نشست روی تخت و دستم را گرفت.
از خنده ، اشک توی چشم هایم جمع شد.
باور نمی کردم!
سرم را روی قفسه سینه اش گذاشتم و بوسیدم.
مچاله شدم توی آغوش مردانه اش!
ترس و سیاهی و نفرت کمرنگ وکمرنگ و کمرنگ تر شد...
تا جایی که رفت و دیگر ندیدمش!
چشم هایم را بستم و عطرش را به ریه کشیدم.
نفس آسوده ای کشید.
مرا به بدنش فشرد و زمزمه کرد:
-به تو دارم بازم
قلبم و می بازم
بمون عشق من تا دنیا دنیاست

لبخندم را وسعت دادم:

-من می تونم با تو
حس کنم رویام و
بمون عشق من تا دنیا دنیاست

-من با توفهمیدم خوشبختی یعنی چی
خوشبختی یعنی عشق تو
حس خوبی دارم به دنیا نمی دم
یه لحظه از این رویا رو

-بی قرارم از تو دارم این احساس و
دنیام بی تو دنیای خوبی نیست
حالم خوبه از تو دارم این رویارو
دنیام بی تو دنیای خوبی نیست

(بابک جهانبخش.حالم خوبه)

-تو بمون برام...باشه؟
لبخندی زدم و چانه اش را ریز بوسیدم:
-یعنی این ها خوابه؟
-خواب نیست...اون هایی که طی این یکی دوسال دیدیم خواب بود...کابوس بود...زجر بود...تموم شد...الآن بیداریم...خوشبختیم...آرومیم...نه؟
-به کسی نمیدمت کیارش...
یا تمام وجود دوستت دارم...
توهم برام بمون...دوستت دارم!
چشمک نمکی اش از چشمم دور نماند.
-ما بیشتر!

#پایان
نوشته : Mary,22
با روشنفکران همراه شویم👇
@Roshanfkrane
1