روشنفکران
81.8K subscribers
49.9K photos
41.9K videos
2.39K files
6.92K links
به نام حضرت دوست
که
همه عالم از اوست
خوش امدین
مهربانی بلوغ انسانیست
مواردمفیدعلمی وفرهنگی وتاریخی و اقتصادی و هنری وخبری و معرفی کتاب و نجوم و روانشناسی و اموزشی و قصه و رمان و فیلم و ورزشی و ...مدنظر است


روابط عمومی و مدیریت و تبلیغات👇
@Kamranmehrban
Download Telegram
رمان #حس_سياه

#قسمت275
حرف های خنده دار دکتر در گوشم اکو شد:
-جناب فردین با این وضعیتی که شما دارید،اگر از سیگارو قلیون و مشروبات الکلی پرهیز نکنید،ممکنه خدایی نکرده به سرطان ریه دچار بشید و اوضاعتون هر لحظه وخیم تر می شه!
اون موقع اصلا نمی تونید تنفس کنید و به وسیله دستگاه فقط می تونید به زندگیتون ادامه بدید...
این رو می خواید که به حرف من گوش نمی کنید و داروهاتون رو مصرف نمی کنید سر ساعت؟
کام بعدی را عمیق تر گرفتم و باز به آن ابرهای درهم گره خورده خیره شدم.
حرف های دکتر باران در گوشم زنگ زد و تمام اتفاقات سرد و تکراری این هفت ماهی که باران در کما بود،برایم پشت سر هم ردیف شدند.
-جناب فردین...همسر شمابارداره و به علت مشکل قلبی حادی که داره باید هر چه سریع تر براشون قلب پیدا کنید...ما یک سری آزمایشات براشون انجام دادیم و مشخص شد تقریبا خانم اسدی در بیهوشی کامله و اگر ادامه پیدا کنه می رن به کما و اون موقع نوزاد سر موعد مورد نظر،به هر صورت دنیا آورده می شه اما ممکنه برای خانمتون مشکل ساز بشه وخدایی نکرده جونشون رو در خطر بدی بندازه!
اما ما تمام تلاشمون رو می کنیم در اسرع وقت که نه ماه تکمیل شد،نوزاد رو با جراحی خارج کنیم اما برای همسرتون باید قلب جدید برای پیوند پیدا کنید که نوزاد بدون مادر نمی تونه دووم بیاره!
هنوز صدای جیغ آن دستگاه های تنفسی لعنتی توی گوشم زنگ می زدند...همان هایی که دکتران را به تلاطم و قلب سنگ مرا به شگفتی و اندوه وا داشتند...
همان دستگاه هایی که جسم ظریف بارانم را زیر حجم انبوهشان در بر داشتند و مرا یاد کمای تصادفش می انداختند...
اما نبض برگشت...خدا نفسم را نبرید...خدا بچه ام را نگرفت!
اما به طور کامل تشخیص داده شد بارانم توی کماست و معلوم نیست چند ماه و سال طول می کشد تا از زیر آن دستگاه های زجر آور بیرون بیاید و باز بغلم کند!
موهایش...حسرت بافتن موهایش،
خیره شدن در آن عسلی های نازنین و زیبایی که هفت ماه تمام بسته بودند،آتشم می زدند!
روز به روز لاغرتر می شد و لب های برجسته و قشنگش کبودتر می شدند!
آرام نفس می کشید و قفسه سینه اش بالا و پایین می رفت اما کابوس صدای زنگ آن دستگاه ها و بی تحرک ماندن زنم،عمرم،زندگیم،خواب را از من ربوده بود!
پوزخندی زدم و به میز خیره شدم که با سوزش شدید انگشتم،ته سیگار را روی زمین انداختم و انگشتم را گزیدم.
خاطراتقصد جانم را کرده بودند انگار!
-تو چه غلطی کردی کیارش؟
کی اینقدر عوضی بزرگت کردم؟
اینقدر بی وجود شدی که بری دنبال یکی دیگه زن مریضت رو به این حال در بیاری؟
آن موقع توی راهروی بیمارستان،
مات بودم....فقط نگاه می کردم...
کیانوش که حالش بهتر شده بود و توی کمپ ترک اعتیاد بود،
آن شب آمد و محکم مشت به شانه ام کوبید! جوری که دستم تا چند روز درد

می کرد اما آن قدر مبهوت وحیرت زده بودم که هیچ نمی فهمیدم!
اگر مثل حالایم بودم،می کوبیدم توی صورتش تا جرأت نکند دست روی برادر بزرگترش بلند کند...ولی آن موقع!
-شیرم رو حلالت نمی کنم کیارش...تو باران رو به این روز آوردی حیوون! من اینجوری تربیتت کردم آخه؟
خودت گفتی می خوامش...بعد اونقدر بی وجودی که گند زدی به رابطه خواهری من و خالت و دخترش رو به تخت مریض خونه کشوندی...پسرش هم که مرد...نون حروم بهت خوروندم که همچین کاری کردی با زندگی تک تکمون مامانی؟!
آن نگاه خیس پر از حیرت و ناباوری مادرم هنوز هم گوشه ذهنم سنگینی می کرد...همان لب های به هم فشرده و صدای گریه بلندش در آن شب نحس بی باران!
و صدای خاله...
سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم و چشم هایم را بستم.
دست از سرم برنمی داشتند این افکار مزخرف قدیمی!
-کیارش من بهت اعتماد کردم دخترم رو دستت سپردم...تو گفتی دوستش داری،پشتشی،مراقبشی،مواظبشی!
چی شد پس؟ بیام ازت رو تخت بیمارستان تحویلش بگیرم؟
باریکلا خاله...آفرین خاله...قربون شکلت برم...قربون اون چشم های خوشرنگت که بارانم عاشقشون بود...قربونت که بی چارمون کردی!
قربونت که دختر جوونم رو ازم گرفتی قربونت!
پلک بر هم فشردم...شقیقه هایم را مالیدم.

#ادامه_دارد...
@Roshanfkrane