خورخه ماریو برگولیو در 12 سالگى عاشق یک دختر در محله ی خود میشود و به او میگوید: "یا با تو ازدواج میکنم یا یک کشیش میشوم!"
او اكنون كشيش اول جهان "پاپ فرانسيس" مى باشد.
#جالب
@Roshanfkrane
او اكنون كشيش اول جهان "پاپ فرانسيس" مى باشد.
#جالب
@Roshanfkrane
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
خداداد عزیزی پته احسان علیخانی رو ریخت رو آب 😂
#ورزش
#ورزش
تصویر بالا،تصویر کاخ نیست بلکه تصویر ایستگاه مترو مسکوست!
ایستگاههای مترو مسکو با تزیینات مجلل، ستونهای مرمرین،چلچراغ،کفپوشهایی از جنس سنگ خارا زیباترین در جهانند
#جالب
#جذاب
@Roshanfkrane
ایستگاههای مترو مسکو با تزیینات مجلل، ستونهای مرمرین،چلچراغ،کفپوشهایی از جنس سنگ خارا زیباترین در جهانند
#جالب
#جذاب
@Roshanfkrane
عقيده اى كه هـيچ جايى
براى«شك كردن» باقى
نمى گذارد،عقيده نيست
بلكه «خـرافات» است !
#اجتماعی
#تفکر
@Roshanfkrane
براى«شك كردن» باقى
نمى گذارد،عقيده نيست
بلكه «خـرافات» است !
#اجتماعی
#تفکر
@Roshanfkrane
روشنفکران
رمان #حس_سیاه #قسمت91 دستمال کاغذی را دور لب هایم کشیدم وچنگالم را توی بشقاب انداختم تا از تماشایم دست بردارد! -خب...ممنون من سیر شدم! کیارش نگاهش را آهسته برداشت وریز خندید. -چته؟ -می دونی داشتم به چی فکرمی کردم؟! لبخند زدم.انگشت هایم را درهم گره زدم:…
رمان #حس_سیاه
#قسمت92
کیارش لبخندی زد و کمربندش را باز کرد:
-اوهوم...عالی شد!
منفی هم می شد من از دستت نمی دادم دخترخاله...
خندیدم:
-حاضربودی یک عمر آزگار بایک دختر بداخلاق غرغرو زندگی کنی بدون بچه؟
لبخند جذابی زد وجواب داد:
-خب...من بدون بچه هم می تونستم همین دخترکوچولوی غرغرو وبداخلاق رو بزرگ کنم!
پشت چشمی نازک کردم.
-چی می گی همه می دونن مردها بچه ای هستن که زن هافقط می تونن بزرگشون کنن تا بالغ شن واز کودکی دربیان!
بعد اونوقت تومی خوای من رو بزرگ کنی؟
شانه بالا انداخت:
-اون مثال زن های عاقله نه شما!
ازخونسردی اش حرصم گرفت.
خندیدم وکیفم را به شانه اش کوبیدم.
کیفم را خندان در هوا گرفت و به زحمت میان خنده اش گفت:
-آروم عشق من آروم! ببین عین دختر بچه های کوچولو وشیطون داری اذیتم می کنی! ببینم مگه خسته نبودی؟
خنده ام تمام شد.تنفسی عمیق انجام دادم وهمراهش پیاده شدم:
-چرا هنوزهم می گم خوابم میاد...
اگه حال داشتم همچین موهات رو از ری
شه درمی آوردم که بفهمی کی دختر کوچولوی غرغرو و شیطونه وکی پسربچه ی کوچولوی پرزور!
بلند قهقهه زد و گفت:
-آره...کاش حال داشتی!
دستم را از پشت بازویش عبور دادم وآرام دستش را گرفتم.
دوست داشتم انگشتانم را لای انگشتان مردانه اش گره بزنم اما خب...نمی خواستم کوچکترین کاری قبل از عقد انجام بگیرد!
هم من خانم درک کردنش بودم،
هم او آقای جوانمرد وقابل اعتماد ودانای من!
نگاهم کرد ولبخندی زد.
کنارهم راه افتادیم.
بادخنکی برخلاف قسمت های مرکزی شهر،می وزید وآن موقع شب،دریاچه خلوت بود.
عده کمی در ساحل سنگی اش نشسته بودند و مشغول سنگ پرتاب کردن به داخل آب بودند.
کمی جلوتر رفتیم تاجایی که کفش های مردانه ی او وکفش های عروسکی ظریف وکوچک من،
فقط چهارپنج سانت با آب فاصله داشته باشد.
جفتمان به دور دست هاخیره شدیم.
کیارش دست هایش را در جیب هایش فرو کرد و کمی جلوتر از من ایستاد.
شالم را آرام روی شانه ام انداختم و خجالت زده نگاهش کردم.
سمت من برگشت ودقیقاسینه به سینه ام بود!
گرچه بلندبود ومن مجبور بودم سرم را بالا کنم تا بتوانم چشم های پر شور واشتیاقش را ببینم،اما به هرحال آنقدری جلو آمد که روبرویم قرار گرفت!
نگاهم به سینه ی محکمش گره خورد و چشم فرو بستم.
انگار صدها چلچراغ درون طوسی های قشنگش روشن کرده بودند!
آن شب بیشترازهمیشه،چشم هایش می درخشیدند!
-خب...راستی راستی داریم زن وشوهر می شیم! من که حرفام رو زدم...توهم تاییدم کردی! مونده باقی حرف هات بارانم!
نفسی عمیق کشیدم...آنقدر عمیق که عضلات سینه ام درگیرشوند!
نگاهم را به نگاهش دوختم و شگفت زده خندیدم.
-من که شب خواستگاری حرفام رو گفتم! دیگه حرفی نمونده...مقدار مهریه و همه چیزهم از قبل تعیین شده...
کیارش جدی توی چشم هایم زل زد:
-نه...از اون دردی بگو که چشم های خوشحالت رو به این روز انداخته!
ناشیانه خندیدم.
پیشانی ام را خاراندم:
-خب...چه دردی؟ من که...
انگشت کیارش روی لبم ایست کرد.
-به من دروغ نگوباران! خواهش می کنم بگو...چه راز مرموزی توی دلت داری که هروقت یادش میفتی تن وبدنت رو می لرزونه وباعث می شه حالت بد بشه؟
اخمی تصنعی کردم:
-حالت خوب نیست تو...چه رازی بابا؟
تنم حرارت گرفته بود. گرمای نگاه طوسی اش،آتشم زده بود!
نکند صدای کرکننده قلبم را می شنید؟!
نگاه نافذش تا استخوان هایم رسید و آن هاراهم سوزاند!
-پس چی؟
لبخندی ساختگی بر لب نشاندم:
-چی و چی؟
-هیچ رازی رو توی دلت نگه ندار!
هیچ وقت! چون ممکنه همونجا بمونه...همون زیر...گنگ ومبهم بشه واست اما اون جا زیر احساست دفن بشه وبعدا سراز جای خطرناکی در بیاره!
به زور داشتم خودم را کنترل می کردم. نباید اشکم می چکید وگرنه شک می کرد! نباید!
دست هایم مشت شدند:
-م...مثلا...ا...ازکجا؟!
لبخندی زد و آهسته گفت:
-تومور مغزی...سرطان!
من نمی تونم یک لحظه ناراحتیت رو تحمل کنم باران! به من بگو چت شده تا هم از این جور مریضی های لعنتی در امان بمونی..وهم این که چیز نگفته ای بینمون نباشه!
دست های سردم را پشت کمرم بردم:
-خب...خب چرا...تو...اول شروع نمی...کنی؟
لبخندی زد و کنار کشید:
-حوصله اش رو داری بشنوی؟
لبخندی زدم.راه تنفسم آزاد شد.
استرسم کم شدو درنهایت کنجکاوی وآرامش جانشینش شد!
-خب بگو!
کیارش نفسی عمیق کشید و مردانه وجدی به کنارش روی تکه سنگ بزرگی با چشم اشاره کرد:
-بیا بشین کنارم...
لبخندی مهربان زدم و کنارش نشستم.
کنارم روی سنگ جاخوش کرد و یک دستش را روی شانه ام گذاشت.
مرا جوری به خودنزدیک کرد که چاره ای جز اینکه سرم را روی شانه های پهن وآرامش دهنده اش بگذارم،نداشتم!
ادامه_دارد...👇👇👇
@Roshanfkrane
#قسمت92
کیارش لبخندی زد و کمربندش را باز کرد:
-اوهوم...عالی شد!
منفی هم می شد من از دستت نمی دادم دخترخاله...
خندیدم:
-حاضربودی یک عمر آزگار بایک دختر بداخلاق غرغرو زندگی کنی بدون بچه؟
لبخند جذابی زد وجواب داد:
-خب...من بدون بچه هم می تونستم همین دخترکوچولوی غرغرو وبداخلاق رو بزرگ کنم!
پشت چشمی نازک کردم.
-چی می گی همه می دونن مردها بچه ای هستن که زن هافقط می تونن بزرگشون کنن تا بالغ شن واز کودکی دربیان!
بعد اونوقت تومی خوای من رو بزرگ کنی؟
شانه بالا انداخت:
-اون مثال زن های عاقله نه شما!
ازخونسردی اش حرصم گرفت.
خندیدم وکیفم را به شانه اش کوبیدم.
کیفم را خندان در هوا گرفت و به زحمت میان خنده اش گفت:
-آروم عشق من آروم! ببین عین دختر بچه های کوچولو وشیطون داری اذیتم می کنی! ببینم مگه خسته نبودی؟
خنده ام تمام شد.تنفسی عمیق انجام دادم وهمراهش پیاده شدم:
-چرا هنوزهم می گم خوابم میاد...
اگه حال داشتم همچین موهات رو از ری
شه درمی آوردم که بفهمی کی دختر کوچولوی غرغرو و شیطونه وکی پسربچه ی کوچولوی پرزور!
بلند قهقهه زد و گفت:
-آره...کاش حال داشتی!
دستم را از پشت بازویش عبور دادم وآرام دستش را گرفتم.
دوست داشتم انگشتانم را لای انگشتان مردانه اش گره بزنم اما خب...نمی خواستم کوچکترین کاری قبل از عقد انجام بگیرد!
هم من خانم درک کردنش بودم،
هم او آقای جوانمرد وقابل اعتماد ودانای من!
نگاهم کرد ولبخندی زد.
کنارهم راه افتادیم.
بادخنکی برخلاف قسمت های مرکزی شهر،می وزید وآن موقع شب،دریاچه خلوت بود.
عده کمی در ساحل سنگی اش نشسته بودند و مشغول سنگ پرتاب کردن به داخل آب بودند.
کمی جلوتر رفتیم تاجایی که کفش های مردانه ی او وکفش های عروسکی ظریف وکوچک من،
فقط چهارپنج سانت با آب فاصله داشته باشد.
جفتمان به دور دست هاخیره شدیم.
کیارش دست هایش را در جیب هایش فرو کرد و کمی جلوتر از من ایستاد.
شالم را آرام روی شانه ام انداختم و خجالت زده نگاهش کردم.
سمت من برگشت ودقیقاسینه به سینه ام بود!
گرچه بلندبود ومن مجبور بودم سرم را بالا کنم تا بتوانم چشم های پر شور واشتیاقش را ببینم،اما به هرحال آنقدری جلو آمد که روبرویم قرار گرفت!
نگاهم به سینه ی محکمش گره خورد و چشم فرو بستم.
انگار صدها چلچراغ درون طوسی های قشنگش روشن کرده بودند!
آن شب بیشترازهمیشه،چشم هایش می درخشیدند!
-خب...راستی راستی داریم زن وشوهر می شیم! من که حرفام رو زدم...توهم تاییدم کردی! مونده باقی حرف هات بارانم!
نفسی عمیق کشیدم...آنقدر عمیق که عضلات سینه ام درگیرشوند!
نگاهم را به نگاهش دوختم و شگفت زده خندیدم.
-من که شب خواستگاری حرفام رو گفتم! دیگه حرفی نمونده...مقدار مهریه و همه چیزهم از قبل تعیین شده...
کیارش جدی توی چشم هایم زل زد:
-نه...از اون دردی بگو که چشم های خوشحالت رو به این روز انداخته!
ناشیانه خندیدم.
پیشانی ام را خاراندم:
-خب...چه دردی؟ من که...
انگشت کیارش روی لبم ایست کرد.
-به من دروغ نگوباران! خواهش می کنم بگو...چه راز مرموزی توی دلت داری که هروقت یادش میفتی تن وبدنت رو می لرزونه وباعث می شه حالت بد بشه؟
اخمی تصنعی کردم:
-حالت خوب نیست تو...چه رازی بابا؟
تنم حرارت گرفته بود. گرمای نگاه طوسی اش،آتشم زده بود!
نکند صدای کرکننده قلبم را می شنید؟!
نگاه نافذش تا استخوان هایم رسید و آن هاراهم سوزاند!
-پس چی؟
لبخندی ساختگی بر لب نشاندم:
-چی و چی؟
-هیچ رازی رو توی دلت نگه ندار!
هیچ وقت! چون ممکنه همونجا بمونه...همون زیر...گنگ ومبهم بشه واست اما اون جا زیر احساست دفن بشه وبعدا سراز جای خطرناکی در بیاره!
به زور داشتم خودم را کنترل می کردم. نباید اشکم می چکید وگرنه شک می کرد! نباید!
دست هایم مشت شدند:
-م...مثلا...ا...ازکجا؟!
لبخندی زد و آهسته گفت:
-تومور مغزی...سرطان!
من نمی تونم یک لحظه ناراحتیت رو تحمل کنم باران! به من بگو چت شده تا هم از این جور مریضی های لعنتی در امان بمونی..وهم این که چیز نگفته ای بینمون نباشه!
دست های سردم را پشت کمرم بردم:
-خب...خب چرا...تو...اول شروع نمی...کنی؟
لبخندی زد و کنار کشید:
-حوصله اش رو داری بشنوی؟
لبخندی زدم.راه تنفسم آزاد شد.
استرسم کم شدو درنهایت کنجکاوی وآرامش جانشینش شد!
-خب بگو!
کیارش نفسی عمیق کشید و مردانه وجدی به کنارش روی تکه سنگ بزرگی با چشم اشاره کرد:
-بیا بشین کنارم...
لبخندی مهربان زدم و کنارش نشستم.
کنارم روی سنگ جاخوش کرد و یک دستش را روی شانه ام گذاشت.
مرا جوری به خودنزدیک کرد که چاره ای جز اینکه سرم را روی شانه های پهن وآرامش دهنده اش بگذارم،نداشتم!
ادامه_دارد...👇👇👇
@Roshanfkrane
روشنفکران
رمان #حس_سیاه #قسمت92 کیارش لبخندی زد و کمربندش را باز کرد: -اوهوم...عالی شد! منفی هم می شد من از دستت نمی دادم دخترخاله... خندیدم: -حاضربودی یک عمر آزگار بایک دختر بداخلاق غرغرو زندگی کنی بدون بچه؟ لبخند جذابی زد وجواب داد: -خب...من بدون بچه هم می…
رمان #حس_سیاه
#قسمت93
سرم را به شانه اش تکیه دادم وعطرش بیشتر بینی ام را قلقلک داد.
-من نمی خوام چیزی بینمون از هم مخفی بمونه باران...دوست ندارم زندگی رویایی وقشنگ نوپایی که داریم شروعش می کنیم،با همون راز پنهون خراب بشه و ازهم بپاشه!
تلخندی زدم.
من...من باید رسما خودم را مرده فرض می کردم!
جدیت و استواری این مرد کنارم،
می توانست با فهمیدن این راز وحشتناک و دردناک،بشکند یابهتر بگویم،خرد شود!
او عاشق بود...اما اگر می فهمید با زندگی اش چه کردم،قطعا همان دم جوری گلویم را با دو دستش می فشرد و خفه ام می کرد که قبل از رسیدن پلیس ها به خانه ام، جان ببازم!
او که می دانست قلبم دیگر نمی کشد! نمی دانست؟!
همان بلایی که سرآن جوان بدبخت فلک زده آورده بودم،سرم می آورد وبدون آن که بداند،به شیوه همان قتل مشکوک،مرا می کشت!
برای او،آبرو ومردانگی اش مهم تر از احساسات وعشق های چرت وبدرد نخور دوران جوانی اش بود!
چشمانم را تلخ بستم وسرم را از روی شانه اش برداشتم.
گاهی این افکار تلخ وشوم،دیوانه ام می کردند. هروقت جدی باهم حرف می زدیم ومحکم بودن وسماجتش را می دیدم، موریانه هایی ترسناک به مغزم حمله می کردند و هرکدام تکه از آن را گاز می زدند!
اما هروقت ازعشق می گفتیم ومی خندیدیم،کمتر به فکر غلطی که کرده بودم،گند کثیفی که به زندگی قشنگش زده بودم،می
افتادم و خودم را عذاب نمی دادم!
-کیارش؟
تنفس عمیقش،تنش را جابه جا کرد:
-جانم؟
لبخندی زدم:
-چرا عاشق من شدی؟!
کیارش مات ومبهوت نگاهم کرد:
-این چه سئوالیه جوجه کوچولو؟!
دستم را زیر چانه ی استخوانی ام زدم وخندیدم:
-خب...می خوام بدونم...توفکرکن کنجکاوی عشقت!
خندید وبه موهایش چنگ زد:
-چی بگم آخه من؟!
از چشم هات بگم خوشت میاد بیشتر یا از اون نگاه خمار عسلیت!؟
آرام خندیدم وبه آب هاخیره شدم.
نگاه سنگین و پرعلاقه آن طوسی های پرشورش را روی چهره ام حس می کردم!
-از موهات بگم یا اون صورت بامزه وچشم های معصومت؟!
چیزی به سرم زد.
آرام نگاهم را از دریاچه آرام گرفتم وموشکافانه نگاهش کردم:
-ببینم...نکنه فقط بخاطر چشم های عسلیم و...؟!
کیارش که محو تماشای چهره ام بود،خندید وسرش را بالا آورد:
-نه بابا...از کله شقیت خوشم میاد!
دخترآروم احساساتی در صورتی که می تونه یاغی هم بشه و خیلی گستاخ ولجباز! وهراز گاهی هم عصبانی وناراحت!
دختردوست داشتنی ای که عشقش روتوی قلبم موندگار کرده!
بااون رفتارهای بعضی مواقع سرسخت وخانومانه اش...و بعضی وقت هاهم خنده دار،بامزه وکودکانه اش!
لبخندی نرم روی لب هایم نشاندم.
موهای مواج وحالتدارم توی هوا تکان می خوردند.حس آرامش خاصی مرا به خلسه برد!
کیارش نگاهش را از آب گرفت وبرگشت توی صورتم زل زد.
روی زانوهایش خم شده بود و انگشت های دستش را توی هم قفل کرده بود.
-خب...توچی؟
مات نگاه آرام و خندانش شدم.
به نظر می رسید خسته است یا خوابش می آید اما...به خاطر من حفظ ظاهرمی کند.
خستگی را به وضوح توی عمق تیله های خوشرنگش درک می کردم.
-خب...
لبخندی زدم و من هم به چشمان چراغانی اش خیره شدم.
-تو...نزدیکترین پسر فامیل بودی!
بازی هامون،خوردوخوراکمون،شیطنت هامون...حتی اون موقعی که از مدرسه می اومدی دنبالم...همه وهمه برنامه ها وخاطراتمون باهم بود!
یکی این...یکی این که همیشه عاشق رنگ طوسی بودم!
بلند خندید:
-ای بی معرفت...تلافی کردی مثلا؟
خندیدم:
-خب...نه...کیارش من عاشق مردی شدم که می دونستم تو عشق ومحبت اصلا کم نمی ذاره اما توی بحث ها ومطالعات کاری،درسی،روابطش با دخترهاوزن های دیگه،حالا ظاهرشون هرچی می خواد باشه، همیشه جدی و سردومغرور بود...
من از حیایی که داری...از مردونگی ونجابتی که داری...از اون احساس پاکت خوشم اومد!
وراحت هم بهت بله دادم...
چون می دونستم مردی وهیچوقت بهم خیانت نمی کنی!
چون می دونستم اونقدر باوجود هستی که اهل کثافتکاری نباشی!
چون نون حلال خوردی وسر سفره خانوادت بزرگ شدی!
چون...چون می دونی کجا وبا کی پسربچه ی شیطون ولجبازی بشی وچه وقت هایی با کی و کجا برگردی توی تن همون مرد جدی ومغروری که من عاشقشم!
بلند بلند خندید وآهسته به موهایم بوسه ای نرم و کوتاه زد.
لبخندهایی زیباوپرآرامش،روی لب های هردومان بود...
به آب خیره شده وترجیح دادیم سکوت کنیم وبه صدای نوازش باد گوش کنیم...
همان صدایی که آرام توی خانه ی متروکه خانواده داغدار مرندی می پیچید و دروپنجره هایشان را باز وبسته می کرد...
ادامه_دارد...👇👇👇
@Roshanfkrane
#قسمت93
سرم را به شانه اش تکیه دادم وعطرش بیشتر بینی ام را قلقلک داد.
-من نمی خوام چیزی بینمون از هم مخفی بمونه باران...دوست ندارم زندگی رویایی وقشنگ نوپایی که داریم شروعش می کنیم،با همون راز پنهون خراب بشه و ازهم بپاشه!
تلخندی زدم.
من...من باید رسما خودم را مرده فرض می کردم!
جدیت و استواری این مرد کنارم،
می توانست با فهمیدن این راز وحشتناک و دردناک،بشکند یابهتر بگویم،خرد شود!
او عاشق بود...اما اگر می فهمید با زندگی اش چه کردم،قطعا همان دم جوری گلویم را با دو دستش می فشرد و خفه ام می کرد که قبل از رسیدن پلیس ها به خانه ام، جان ببازم!
او که می دانست قلبم دیگر نمی کشد! نمی دانست؟!
همان بلایی که سرآن جوان بدبخت فلک زده آورده بودم،سرم می آورد وبدون آن که بداند،به شیوه همان قتل مشکوک،مرا می کشت!
برای او،آبرو ومردانگی اش مهم تر از احساسات وعشق های چرت وبدرد نخور دوران جوانی اش بود!
چشمانم را تلخ بستم وسرم را از روی شانه اش برداشتم.
گاهی این افکار تلخ وشوم،دیوانه ام می کردند. هروقت جدی باهم حرف می زدیم ومحکم بودن وسماجتش را می دیدم، موریانه هایی ترسناک به مغزم حمله می کردند و هرکدام تکه از آن را گاز می زدند!
اما هروقت ازعشق می گفتیم ومی خندیدیم،کمتر به فکر غلطی که کرده بودم،گند کثیفی که به زندگی قشنگش زده بودم،می
افتادم و خودم را عذاب نمی دادم!
-کیارش؟
تنفس عمیقش،تنش را جابه جا کرد:
-جانم؟
لبخندی زدم:
-چرا عاشق من شدی؟!
کیارش مات ومبهوت نگاهم کرد:
-این چه سئوالیه جوجه کوچولو؟!
دستم را زیر چانه ی استخوانی ام زدم وخندیدم:
-خب...می خوام بدونم...توفکرکن کنجکاوی عشقت!
خندید وبه موهایش چنگ زد:
-چی بگم آخه من؟!
از چشم هات بگم خوشت میاد بیشتر یا از اون نگاه خمار عسلیت!؟
آرام خندیدم وبه آب هاخیره شدم.
نگاه سنگین و پرعلاقه آن طوسی های پرشورش را روی چهره ام حس می کردم!
-از موهات بگم یا اون صورت بامزه وچشم های معصومت؟!
چیزی به سرم زد.
آرام نگاهم را از دریاچه آرام گرفتم وموشکافانه نگاهش کردم:
-ببینم...نکنه فقط بخاطر چشم های عسلیم و...؟!
کیارش که محو تماشای چهره ام بود،خندید وسرش را بالا آورد:
-نه بابا...از کله شقیت خوشم میاد!
دخترآروم احساساتی در صورتی که می تونه یاغی هم بشه و خیلی گستاخ ولجباز! وهراز گاهی هم عصبانی وناراحت!
دختردوست داشتنی ای که عشقش روتوی قلبم موندگار کرده!
بااون رفتارهای بعضی مواقع سرسخت وخانومانه اش...و بعضی وقت هاهم خنده دار،بامزه وکودکانه اش!
لبخندی نرم روی لب هایم نشاندم.
موهای مواج وحالتدارم توی هوا تکان می خوردند.حس آرامش خاصی مرا به خلسه برد!
کیارش نگاهش را از آب گرفت وبرگشت توی صورتم زل زد.
روی زانوهایش خم شده بود و انگشت های دستش را توی هم قفل کرده بود.
-خب...توچی؟
مات نگاه آرام و خندانش شدم.
به نظر می رسید خسته است یا خوابش می آید اما...به خاطر من حفظ ظاهرمی کند.
خستگی را به وضوح توی عمق تیله های خوشرنگش درک می کردم.
-خب...
لبخندی زدم و من هم به چشمان چراغانی اش خیره شدم.
-تو...نزدیکترین پسر فامیل بودی!
بازی هامون،خوردوخوراکمون،شیطنت هامون...حتی اون موقعی که از مدرسه می اومدی دنبالم...همه وهمه برنامه ها وخاطراتمون باهم بود!
یکی این...یکی این که همیشه عاشق رنگ طوسی بودم!
بلند خندید:
-ای بی معرفت...تلافی کردی مثلا؟
خندیدم:
-خب...نه...کیارش من عاشق مردی شدم که می دونستم تو عشق ومحبت اصلا کم نمی ذاره اما توی بحث ها ومطالعات کاری،درسی،روابطش با دخترهاوزن های دیگه،حالا ظاهرشون هرچی می خواد باشه، همیشه جدی و سردومغرور بود...
من از حیایی که داری...از مردونگی ونجابتی که داری...از اون احساس پاکت خوشم اومد!
وراحت هم بهت بله دادم...
چون می دونستم مردی وهیچوقت بهم خیانت نمی کنی!
چون می دونستم اونقدر باوجود هستی که اهل کثافتکاری نباشی!
چون نون حلال خوردی وسر سفره خانوادت بزرگ شدی!
چون...چون می دونی کجا وبا کی پسربچه ی شیطون ولجبازی بشی وچه وقت هایی با کی و کجا برگردی توی تن همون مرد جدی ومغروری که من عاشقشم!
بلند بلند خندید وآهسته به موهایم بوسه ای نرم و کوتاه زد.
لبخندهایی زیباوپرآرامش،روی لب های هردومان بود...
به آب خیره شده وترجیح دادیم سکوت کنیم وبه صدای نوازش باد گوش کنیم...
همان صدایی که آرام توی خانه ی متروکه خانواده داغدار مرندی می پیچید و دروپنجره هایشان را باز وبسته می کرد...
ادامه_دارد...👇👇👇
@Roshanfkrane
ایشون علیرضا سلیمی عضو هیئت نظارت بر رفتار نمایندگان هستند.
گویندهی جملهی" دختر خوشگلا رو نشونم بده" !!
#فرهنگ
#سیاسی
@Roshanfkrane
گویندهی جملهی" دختر خوشگلا رو نشونم بده" !!
#فرهنگ
#سیاسی
@Roshanfkrane
با قامتی کشیده
با کفشهای پنج سانتی
موهای بلند و مواج
چشمان درشت و سیاه شده
لبهای سرخ
از قامت ِزنانگیش فریب می دهد دلها را
شلیک ِنگاه های هوس آلود
لبخند های هرز نشسته بر کُنج لب
زهر کشنده ِ کلامهای تشنج بار
این تلاطم امواج برهنگی افکار
آیا زنانگی در این عصر بی مرز معنا دارد
فریبندگاه هنرمند؟
جزر و مد رفتار را تا کجا به دست امواج می دهید
تا به کی زنان را به بوم نقاشی تشبیه میکند
و برای ظاهرش شما تصمیم می گیرید
انصاف هم چیز خوبی ست
زنان بازیچه ِ افکار و دستان هرز پرست نیستند
#اجتماعی
#بانوان
@Roshanfkrane
با کفشهای پنج سانتی
موهای بلند و مواج
چشمان درشت و سیاه شده
لبهای سرخ
از قامت ِزنانگیش فریب می دهد دلها را
شلیک ِنگاه های هوس آلود
لبخند های هرز نشسته بر کُنج لب
زهر کشنده ِ کلامهای تشنج بار
این تلاطم امواج برهنگی افکار
آیا زنانگی در این عصر بی مرز معنا دارد
فریبندگاه هنرمند؟
جزر و مد رفتار را تا کجا به دست امواج می دهید
تا به کی زنان را به بوم نقاشی تشبیه میکند
و برای ظاهرش شما تصمیم می گیرید
انصاف هم چیز خوبی ست
زنان بازیچه ِ افکار و دستان هرز پرست نیستند
#اجتماعی
#بانوان
@Roshanfkrane
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🔴 ایراندوست باديگارد ايراني جنيفر لوپز وخیراتی که جنیفر لوپز برای 15000 یتیم و نیازمند میکند.
#هنر
#جالب
@Roshanfkrane
#هنر
#جالب
@Roshanfkrane
@Roshanfkrane
دو قرن سکوت 11
📕دو قرن سکوت
گوش🎧 کنیم
اثر :
✍️ عبدالحسین زرین کوب
بخش 11
همه بخش های
این کتاب ارزشمند را با لمس هشتگ👈 #دو_قرن_سکوت
در کانال روشنفکران گوش کنید👇
@Roshanfkrane
گوش🎧 کنیم
اثر :
✍️ عبدالحسین زرین کوب
بخش 11
همه بخش های
این کتاب ارزشمند را با لمس هشتگ👈 #دو_قرن_سکوت
در کانال روشنفکران گوش کنید👇
@Roshanfkrane
@Roshanfkrane
Ze Man Negaram
آهنگ زیبای
« زِ من نگارم» با صدای
بی نظیر
استاد « #شجریان »
ز من نگارم خبر ندارد
به حال زارم نظر ندارد
خبر ندارم من از دل خود
دل من از من خبر ندارد
#محمدرضا_شجریان
#موسیقی
@Roshanfkrane
« زِ من نگارم» با صدای
بی نظیر
استاد « #شجریان »
ز من نگارم خبر ندارد
به حال زارم نظر ندارد
خبر ندارم من از دل خود
دل من از من خبر ندارد
#محمدرضا_شجریان
#موسیقی
@Roshanfkrane
@Roshanfkrane
دو قرن سکوت 12
📕دو قرن سکوت
گوش🎧 کنیم
اثر :
✍️ عبدالحسین زرین کوب
بخش 12
همه بخش های
این کتاب ارزشمند را با لمس هشتگ👈 #دو_قرن_سکوت
در کانال روشنفکران گوش کنید👇
@Roshanfkrane
گوش🎧 کنیم
اثر :
✍️ عبدالحسین زرین کوب
بخش 12
همه بخش های
این کتاب ارزشمند را با لمس هشتگ👈 #دو_قرن_سکوت
در کانال روشنفکران گوش کنید👇
@Roshanfkrane
🔹بالاترین ارزش را پروتئین سفیده تخم مرغ دارد . بعد از آن شیر ، ماست و پنیر قرار دارد و پروتئین گوشت ها بعد از این در گروه قرار دارد
#تغذیه
@Roshanfkrane
#تغذیه
@Roshanfkrane
احمد زادهوش پس از واکنش مردم به پیشنهادی که برای تبدیل قم به کشور قم داده بود گفت: نباید حرفهای حسابی و عالمانه را در فضای کثیف تلگرام میزدم...!!!😳
#خبر
#اجتماعی
@Roshanfkrane
#خبر
#اجتماعی
@Roshanfkrane
تولباسی که آدیداس برای تیم ژاپن طراحی کرده، عکس شخصیتهای کارتون فوتبالیستها درشماره بازیکنان قرارگرفته
اونوقت ما خیلی راحت سمبل پرمعنای یوزپلنگ رواز لباس تیم ملی حذف کردیم.😕
#ورزش
@Roshanfkrane
اونوقت ما خیلی راحت سمبل پرمعنای یوزپلنگ رواز لباس تیم ملی حذف کردیم.😕
#ورزش
@Roshanfkrane
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
نمایش "آ واز قو " اثر نویسنده و نمایشنامه نویس وپزشک روسی آ نتوان چخوف ؛سعید پور صمیمی بازیگر پیشکسوت سینما بعد از گذشت ده سال با اجرای نمایشنامه خوانی آ واز قو به تئاتر بر میگردد.
#هنر
@Roshanfkrane
#هنر
@Roshanfkrane
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
روحانی: چقدر در گزینش ها سینجیم میکنند؛ از غسل و آبا و اجداد و همسایگان میپرسند، اما مهمترین سوال را نمیپرسند که آیا تو متعهد هستی که به مردم خدمت کنی؟
#سیاسی
@Roshanfkrane
#سیاسی
@Roshanfkrane