✨همیشه آیه ی (وَ جَعَلْنا) را زمزمه می کرد...
⚡️گفتم: آقا ابراهیم این آیه برای محافظت در مقابل دشمنه؛ اینجا که دشمن نیست!!
.
نگاهی کرد و گفت:
مگه دشمنی بزرگتر از شیطان هم وجود⚡️ دارد...
.
#شهید ابراهیم هادی
📚وَجَعَلْنَا مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ سَدًّا و َمِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا فَأَغْشَيْنَا هُمْ فَهُمْ لَا يُبْصِرُونَ...
✨ @ziaossalehin
⚡️گفتم: آقا ابراهیم این آیه برای محافظت در مقابل دشمنه؛ اینجا که دشمن نیست!!
.
نگاهی کرد و گفت:
مگه دشمنی بزرگتر از شیطان هم وجود⚡️ دارد...
.
#شهید ابراهیم هادی
📚وَجَعَلْنَا مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ سَدًّا و َمِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا فَأَغْشَيْنَا هُمْ فَهُمْ لَا يُبْصِرُونَ...
✨ @ziaossalehin
#یادی_از_شهدا
🌷🌷🌷 آمده بود دفتر انتشارات. می گفت: تعدادی کتاب داش ابرام میخوام. ما منزلمان هیئت داریم. می خوام همراه غذای مادی، غذای معنوی هم بدهم.
از لحن بیانش فهمیدم آقا ابراهیم را می شناسد. گفتم: خاطره ای از این شهید دارید؟
گفت: ما قبل انقلاب تو خیابون زیبا سکونت داشتیم. جوانهای این خیابون همه ابراهیم را می شناختند.
یک روز ظهر تابستان جلوی خانه نشسته بودم. ابراهیم از دور به سمت من می آمد. همینطور که نزدیک میشد دیدم کفش ندارد! پایش را همینطور بلند میکرد. روی آسفالت داغ می سوخت.
سریع بلند شدم و گفتم: کفشات چی شد؟ تو مسجد دزد برد؟
گفت: نه بابا. یه پیرمرد جلو مسجد گدایی می کرد، کفش نداشت، من هم چیزی همراهم نبود کفش هام رو دادم بهش....🌷🌷🌷
#شهید_ابراهیم_هادی
👇👇👇
🆔 @ziaossalehin
🌷🌷🌷 آمده بود دفتر انتشارات. می گفت: تعدادی کتاب داش ابرام میخوام. ما منزلمان هیئت داریم. می خوام همراه غذای مادی، غذای معنوی هم بدهم.
از لحن بیانش فهمیدم آقا ابراهیم را می شناسد. گفتم: خاطره ای از این شهید دارید؟
گفت: ما قبل انقلاب تو خیابون زیبا سکونت داشتیم. جوانهای این خیابون همه ابراهیم را می شناختند.
یک روز ظهر تابستان جلوی خانه نشسته بودم. ابراهیم از دور به سمت من می آمد. همینطور که نزدیک میشد دیدم کفش ندارد! پایش را همینطور بلند میکرد. روی آسفالت داغ می سوخت.
سریع بلند شدم و گفتم: کفشات چی شد؟ تو مسجد دزد برد؟
گفت: نه بابا. یه پیرمرد جلو مسجد گدایی می کرد، کفش نداشت، من هم چیزی همراهم نبود کفش هام رو دادم بهش....🌷🌷🌷
#شهید_ابراهیم_هادی
👇👇👇
🆔 @ziaossalehin
#یادی_از_شهدا
کاری که برای خداست گفتن ندارد
🌷🌷🌷 رفته بودم دیدن دوستم در عملیات منطقه غرب، مجروح شده بود. پای او شدیدا آسیب دیده بود. به محض اینکه مرا دید خوشحال شد و خیلی از من تشکر کرد. دلیل تشکرکردن او را نمیفهمیدم!
دوستم گفت: سید جون خیلی زحمت کشیدی، اگر تو مرا عقب نمیآوردی حتما اسیر میشدم!
گفتم معلوم هست چی میگی؟ من زودتر از بقیه با خودرو مهمات عقب امدم و به مرخصی رفتم.
دوستم با تعجب گفت: نه بابا! خودت بودی. کمکم کردی و زخم پای مرا هم بستی!
اما من هرچه می گفتم: این کار را نکرده ام بی فایده بود. مدتی گذشت. دوباره به حرفای دوستم فکر میکردم. یک دفعه چیزی به ذهنم رسید. رفتم سراغ ابراهیم. او هم در آن عملیات حضور داشت و به مرخصی آمده بود.
با ابراهیم به خانه دوستم رفتیم. به او گفتم: کسی را که باید از او تشکر کنی، آقا ابراهیم است نه من! چون من اصلا آدمی نبودم که بتوانم کسی را هشت کیلومتر! آن هم در کوه با خودم عقب بیارم. برای همین فهمیدم باید کار چه کسی باشد! آدمی کم حرف و هم هیکل من باشد و قدرت بدنی بالایی داشته باشد. من را هم بشناسد. فهمیدم کار خودش است!
اما ابراهیم چیزی نمیگفت.
گفتم: آقا ابرام به جدم! اگر حرف نزنی از دستت ناراحت میشم.
ابراهیم از کار من خیلی عصبانی شده بود! گفت: سید چی بگم؟! بعد مکثی کرد و با آرامش ادامه داد: من دست خالی میآمدم عقب. ایشان در گوشه ای افتاده بود. پشت سر من هم کسی نبود. من تقریبا آخرین نفر بودم. در آن تاریکی خونریزی پایش را با بند پوتین بستم و حرکت کردیم. در راه به من میگفت سید! من هم فهمیدم که باید از رفقای شما باشد. برای همین چیزی نگفتم تا رسیدیم به بچههای امدادگر.
بعد از آن، ابراهیم از دست من خیلی عصبانی شد. چند روزی با من حرفی نمیزد. علتش را می دانستم او همیشه میگفت: کاری که برای خداست گفتن ندارد…🌷🌷🌷
#شهید_ابراهیم_هادی
👇👇👇
🆔 @ziaossalehin
کاری که برای خداست گفتن ندارد
🌷🌷🌷 رفته بودم دیدن دوستم در عملیات منطقه غرب، مجروح شده بود. پای او شدیدا آسیب دیده بود. به محض اینکه مرا دید خوشحال شد و خیلی از من تشکر کرد. دلیل تشکرکردن او را نمیفهمیدم!
دوستم گفت: سید جون خیلی زحمت کشیدی، اگر تو مرا عقب نمیآوردی حتما اسیر میشدم!
گفتم معلوم هست چی میگی؟ من زودتر از بقیه با خودرو مهمات عقب امدم و به مرخصی رفتم.
دوستم با تعجب گفت: نه بابا! خودت بودی. کمکم کردی و زخم پای مرا هم بستی!
اما من هرچه می گفتم: این کار را نکرده ام بی فایده بود. مدتی گذشت. دوباره به حرفای دوستم فکر میکردم. یک دفعه چیزی به ذهنم رسید. رفتم سراغ ابراهیم. او هم در آن عملیات حضور داشت و به مرخصی آمده بود.
با ابراهیم به خانه دوستم رفتیم. به او گفتم: کسی را که باید از او تشکر کنی، آقا ابراهیم است نه من! چون من اصلا آدمی نبودم که بتوانم کسی را هشت کیلومتر! آن هم در کوه با خودم عقب بیارم. برای همین فهمیدم باید کار چه کسی باشد! آدمی کم حرف و هم هیکل من باشد و قدرت بدنی بالایی داشته باشد. من را هم بشناسد. فهمیدم کار خودش است!
اما ابراهیم چیزی نمیگفت.
گفتم: آقا ابرام به جدم! اگر حرف نزنی از دستت ناراحت میشم.
ابراهیم از کار من خیلی عصبانی شده بود! گفت: سید چی بگم؟! بعد مکثی کرد و با آرامش ادامه داد: من دست خالی میآمدم عقب. ایشان در گوشه ای افتاده بود. پشت سر من هم کسی نبود. من تقریبا آخرین نفر بودم. در آن تاریکی خونریزی پایش را با بند پوتین بستم و حرکت کردیم. در راه به من میگفت سید! من هم فهمیدم که باید از رفقای شما باشد. برای همین چیزی نگفتم تا رسیدیم به بچههای امدادگر.
بعد از آن، ابراهیم از دست من خیلی عصبانی شد. چند روزی با من حرفی نمیزد. علتش را می دانستم او همیشه میگفت: کاری که برای خداست گفتن ندارد…🌷🌷🌷
#شهید_ابراهیم_هادی
👇👇👇
🆔 @ziaossalehin
#یادی_از_شهدا
🌷🌷🌷پائیز سال 1361 بود. بار دیگر به همراه ابراهیم عازم مناطق عملیاتی شدیم. این بار نَقل همه ی مجالس توسل های ابراهیم به حضرت زهرا علیها سلام بود. هرجا میرفتیم حرف از او بود!
خیلی از بچه ها داستان ها و حماسه آفرینی های او را در عملیات ها تعریف می کردند. همه ی آن ها با توسل به حضرت صدیقه ی طاهره علیها سلام انجام شده بود.
به منطقه ی سومار رفتیم. به هر سنگری می رفتیم از ابراهیم می خواستند که برای آن ها مداحی کند و از حضرت زهرا علیها سلام بخواند.
شب بود. ابراهیم در جمع بچه های یکی از گردان ها شروع به مداحی کرد. صدای ابراهیم به خاطر خستگی و طولانی شدن مجالس گرفته بود!
بعد از تمام شدن مراسم، یکی دو نفر از رفقا با ابراهیم شوخی کردند و صدایش را تقلید کردند. بعد هم چیزهایی گفتند که او خیلی ناراحت شد.
آن شب قبل از خواب ابراهیم خیلی عصبانی بود و گفت: من مهم نیستم، این ها مجلس حضرت را شوخی گرفتند. برای همین دیگر مداحی نمی کنم!
هر چه می گفتم: حرف بچه ها را به دل نگیر، آقا ابراهیم تو کار خودت را بکن، اما فایده ای نداشت.
آخر شب برگشتیم مقر، دوباره قسم خورد که: دیگر مداحی نمی کنم!
ساعت یک نیمه شب بود. خسته و کوفته خوابیدم.
قبل از اذان صبح احساس کردم کسی دستم را تکان می دهد. چشمانم را به سختی باز کردم. چهره ی نورانی ابراهیم بالای سرم بود. من را صدا زد و گفت: پاشو الان موقع اذانه.
من بلند شدم. با خودم گفتم: این بابا انگار نمی دونه خستگی یعنی چی؟! البته می دانستم که او هر ساعتی بخوابد، قبل از اذان بیدار می شود و مشغول نماز.
ابراهیم دیگر بچه ها را هم صدا زد. بعد هم اذان گفت و نماز جماعت صبح را برپا کرد.
بعد از نماز و تسبیحات، ابراهیم شروع به خواندن دعا کرد. بعد هم مداحی حضرت زهرا علیها سلام!!
اشعار زیبای ابراهیم اشک چشمان همه ی بچه ها را جاری کرد. من هم که دیشب قسم خوردن ابراهیم را دیده بودم از همه بیش تر تعجب کردم! ولی چیزی نگفتم.
بعد از خوردن صبحانه به همراه بچه ها به سمت سومار برگشتیم. بین راه دائم در فکر کار های عجیب او بودم.
ابراهیم نگاه معنی داری به من کرد و گفت: می خواهی بپرسی با اینکه قسم خوردم، چرا روضه خواندم؟!
گفتم: خب آره، شما دیشب قسم خوردی که... پرید تو حرفم و گفت: چیزی که می گویم تا زنده ام جایی نقل نکن.
بعد کمی مکث کرد و ادامه داد: دیشب خواب به چشمم نمی آمد، نیمه های شب کمی خوابم برد. یکدفعه دیدم وجود مقدس حضرت صدیقه ی طاهره علیها سلام تشریف آوردند و گفتند:
نگو نمی خوانم، ما تو را دوست داریم.
هر که گفت بخوان تو هم بخوان
دیگر گریه امان صحبت کردن به او نمی داد. ابراهیم بعد از آن به مداحی کردن ادامه داد.🌷🌷🌷
📚 کتاب سلام بر ابراهیم – ص 190
#شهید_ابراهیم_هادی
👇👇👇
🆔 @ziaossalehin
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌷🌷🌷پائیز سال 1361 بود. بار دیگر به همراه ابراهیم عازم مناطق عملیاتی شدیم. این بار نَقل همه ی مجالس توسل های ابراهیم به حضرت زهرا علیها سلام بود. هرجا میرفتیم حرف از او بود!
خیلی از بچه ها داستان ها و حماسه آفرینی های او را در عملیات ها تعریف می کردند. همه ی آن ها با توسل به حضرت صدیقه ی طاهره علیها سلام انجام شده بود.
به منطقه ی سومار رفتیم. به هر سنگری می رفتیم از ابراهیم می خواستند که برای آن ها مداحی کند و از حضرت زهرا علیها سلام بخواند.
شب بود. ابراهیم در جمع بچه های یکی از گردان ها شروع به مداحی کرد. صدای ابراهیم به خاطر خستگی و طولانی شدن مجالس گرفته بود!
بعد از تمام شدن مراسم، یکی دو نفر از رفقا با ابراهیم شوخی کردند و صدایش را تقلید کردند. بعد هم چیزهایی گفتند که او خیلی ناراحت شد.
آن شب قبل از خواب ابراهیم خیلی عصبانی بود و گفت: من مهم نیستم، این ها مجلس حضرت را شوخی گرفتند. برای همین دیگر مداحی نمی کنم!
هر چه می گفتم: حرف بچه ها را به دل نگیر، آقا ابراهیم تو کار خودت را بکن، اما فایده ای نداشت.
آخر شب برگشتیم مقر، دوباره قسم خورد که: دیگر مداحی نمی کنم!
ساعت یک نیمه شب بود. خسته و کوفته خوابیدم.
قبل از اذان صبح احساس کردم کسی دستم را تکان می دهد. چشمانم را به سختی باز کردم. چهره ی نورانی ابراهیم بالای سرم بود. من را صدا زد و گفت: پاشو الان موقع اذانه.
من بلند شدم. با خودم گفتم: این بابا انگار نمی دونه خستگی یعنی چی؟! البته می دانستم که او هر ساعتی بخوابد، قبل از اذان بیدار می شود و مشغول نماز.
ابراهیم دیگر بچه ها را هم صدا زد. بعد هم اذان گفت و نماز جماعت صبح را برپا کرد.
بعد از نماز و تسبیحات، ابراهیم شروع به خواندن دعا کرد. بعد هم مداحی حضرت زهرا علیها سلام!!
اشعار زیبای ابراهیم اشک چشمان همه ی بچه ها را جاری کرد. من هم که دیشب قسم خوردن ابراهیم را دیده بودم از همه بیش تر تعجب کردم! ولی چیزی نگفتم.
بعد از خوردن صبحانه به همراه بچه ها به سمت سومار برگشتیم. بین راه دائم در فکر کار های عجیب او بودم.
ابراهیم نگاه معنی داری به من کرد و گفت: می خواهی بپرسی با اینکه قسم خوردم، چرا روضه خواندم؟!
گفتم: خب آره، شما دیشب قسم خوردی که... پرید تو حرفم و گفت: چیزی که می گویم تا زنده ام جایی نقل نکن.
بعد کمی مکث کرد و ادامه داد: دیشب خواب به چشمم نمی آمد، نیمه های شب کمی خوابم برد. یکدفعه دیدم وجود مقدس حضرت صدیقه ی طاهره علیها سلام تشریف آوردند و گفتند:
نگو نمی خوانم، ما تو را دوست داریم.
هر که گفت بخوان تو هم بخوان
دیگر گریه امان صحبت کردن به او نمی داد. ابراهیم بعد از آن به مداحی کردن ادامه داد.🌷🌷🌷
📚 کتاب سلام بر ابراهیم – ص 190
#شهید_ابراهیم_هادی
👇👇👇
🆔 @ziaossalehin
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#آتش_به_اختیار یعنی مدرسه خاص به نام شهید خاص
#محمد_انصاری، مدرسه فوتبال پهلوان #شهید_ابراهیم_هادی را با حضور خواهر شهید با مدیریت خود، افتتاح کرد.
🆔 t.iss.one/ziaossalehin
#محمد_انصاری، مدرسه فوتبال پهلوان #شهید_ابراهیم_هادی را با حضور خواهر شهید با مدیریت خود، افتتاح کرد.
🆔 t.iss.one/ziaossalehin
#یادی_از_شهدا
پیش بینی یک شهید از پیاده روی باشکوه اربعین
🌷🌷🌷جبار ستوده و مهدی فریدوند می گویند: سال اول جنگ به همراه چند نفر از بچههای گروه اندرزگو به یکی از ارتفاعات شمال منطقه گیلانغرب رفتیم. صبح زود بود و ما بر فراز یکی از تپههای مشرف به مرز قرار گرفتیم. پاسگاه مرزی در دست عراقیها بود و خودروهای عراقی راحت در جادههای اطراف آن تردد میکردند.
ابراهیم کتابچه دعا را باز کرد و به همراه بچهها زیارت عاشورا خواندیم. بعد از آن در حالی که با حسرت به مناطق تحت نفوذ دشمن نگاه میکردم، گفتم: “ابرام جون این جاده رو ببین که به سمت مرز میره. ببین چقدر راحت عراقیها توی اون تردد میکنن”. بعد با حسرت گفتم: “یعنی میشه یه روزی مردم ما راحت از این جادهها رد بشن و به شهرهای خودشون برن.”
ابراهیم که انگار حواسش به حرفهای من نبود و با نگاهش داشت دوردستها رو میدید، لبخندی زد و گفت:”چی میگی! یه روز میاد که از همین جاده مردم خودمون دستهدسته میرن کربلا رو زیارت میکنن”.
در مسیر برگشت از بچهها پرسیدم: ” اسم اون پاسگاه مرزی رو میدونین؟” یکی از بچهها گفت: ” مرز خسروی”.
بیست سال بعد به سمت کربلا میرفتیم. نگاهم به همان ارتفاعی افتاد که ابراهیم بر فراز آن زیارت عاشورا خوانده بود. گوئی ابراهیم را میدیدم که ما را بدرقه میکرد. آن ارتفاع درست روبروی منطقه مرزی خسروی قرار داشت. آن روز اتوبوسها از همان جاده به سمت مرز در حرکت بودند و از همان جاده دستهدسته مردم ما به زیارت کربلا میرفتند.🌷🌷🌷
#شهید_ابراهیم_هادی
👇
🆔 @ziaossalehin
پیش بینی یک شهید از پیاده روی باشکوه اربعین
🌷🌷🌷جبار ستوده و مهدی فریدوند می گویند: سال اول جنگ به همراه چند نفر از بچههای گروه اندرزگو به یکی از ارتفاعات شمال منطقه گیلانغرب رفتیم. صبح زود بود و ما بر فراز یکی از تپههای مشرف به مرز قرار گرفتیم. پاسگاه مرزی در دست عراقیها بود و خودروهای عراقی راحت در جادههای اطراف آن تردد میکردند.
ابراهیم کتابچه دعا را باز کرد و به همراه بچهها زیارت عاشورا خواندیم. بعد از آن در حالی که با حسرت به مناطق تحت نفوذ دشمن نگاه میکردم، گفتم: “ابرام جون این جاده رو ببین که به سمت مرز میره. ببین چقدر راحت عراقیها توی اون تردد میکنن”. بعد با حسرت گفتم: “یعنی میشه یه روزی مردم ما راحت از این جادهها رد بشن و به شهرهای خودشون برن.”
ابراهیم که انگار حواسش به حرفهای من نبود و با نگاهش داشت دوردستها رو میدید، لبخندی زد و گفت:”چی میگی! یه روز میاد که از همین جاده مردم خودمون دستهدسته میرن کربلا رو زیارت میکنن”.
در مسیر برگشت از بچهها پرسیدم: ” اسم اون پاسگاه مرزی رو میدونین؟” یکی از بچهها گفت: ” مرز خسروی”.
بیست سال بعد به سمت کربلا میرفتیم. نگاهم به همان ارتفاعی افتاد که ابراهیم بر فراز آن زیارت عاشورا خوانده بود. گوئی ابراهیم را میدیدم که ما را بدرقه میکرد. آن ارتفاع درست روبروی منطقه مرزی خسروی قرار داشت. آن روز اتوبوسها از همان جاده به سمت مرز در حرکت بودند و از همان جاده دستهدسته مردم ما به زیارت کربلا میرفتند.🌷🌷🌷
#شهید_ابراهیم_هادی
👇
🆔 @ziaossalehin
(https://modir-robot.ir/axnegar/gNysm2Wt06JF15/2572445.jpg) #یادی_از_شهدا
🌷🌷🌷 آمده بود دفتر انتشارات. می گفت: تعدادی کتاب داش ابرام میخوام. ما منزلمان هیئت داریم. می خوام همراه غذای مادی، غذای معنوی هم بدهم.
از لحن بیانش فهمیدم آقا ابراهیم را می شناسد. گفتم: خاطره ای از این شهید دارید؟
گفت: ما قبل انقلاب تو خیابون زیبا سکونت داشتیم. جوانهای این خیابون همه ابراهیم را می شناختند.
یک روز ظهر تابستان جلوی خانه نشسته بودم. ابراهیم از دور به سمت من می آمد. همینطور که نزدیک میشد دیدم کفش ندارد! پایش را همینطور بلند میکرد. روی آسفالت داغ می سوخت.
سریع بلند شدم و گفتم: کفشات چی شد؟ تو مسجد دزد برد؟
گفت: نه بابا. یه پیرمرد جلو مسجد گدایی می کرد، کفش نداشت، من هم چیزی همراهم نبود کفش هام رو دادم بهش....🌷🌷🌷
#شهید_ابراهیم_هادی
🌷🌷🌷 آمده بود دفتر انتشارات. می گفت: تعدادی کتاب داش ابرام میخوام. ما منزلمان هیئت داریم. می خوام همراه غذای مادی، غذای معنوی هم بدهم.
از لحن بیانش فهمیدم آقا ابراهیم را می شناسد. گفتم: خاطره ای از این شهید دارید؟
گفت: ما قبل انقلاب تو خیابون زیبا سکونت داشتیم. جوانهای این خیابون همه ابراهیم را می شناختند.
یک روز ظهر تابستان جلوی خانه نشسته بودم. ابراهیم از دور به سمت من می آمد. همینطور که نزدیک میشد دیدم کفش ندارد! پایش را همینطور بلند میکرد. روی آسفالت داغ می سوخت.
سریع بلند شدم و گفتم: کفشات چی شد؟ تو مسجد دزد برد؟
گفت: نه بابا. یه پیرمرد جلو مسجد گدایی می کرد، کفش نداشت، من هم چیزی همراهم نبود کفش هام رو دادم بهش....🌷🌷🌷
#شهید_ابراهیم_هادی
✅ طرح قرض گره گشا🌷 #سیره_خوبان ش 219
از جبهه برمی گشتم. هیچ پولی همراهم نبود. به سمت خانه در حرکت بودم. اما مشغول فکر، الآن برسم خانه همسرم و بچه هایم از من پول می خواهند. تازه اجاره خانه را چه کنم؟! به چه کسی رو بیندازم؟
خواستم بروم خانه برادرم، اما او هم وضع خوبی نداشت. سر چهارراه ایستاده بودم. با خودم گفتم : فقط باید خدا کمک کند. من اصلاً نمی دانم چه کنم!
یک دفعه ابراهیم سوار بر موتور آمد. خیلی خوشحال شدم. مرا در آغوش کشید. چند دقیقه ای صحبت کردیم. وقتی می خواست برود، پرسید : حقوق گرفتی؟! گفتم : نه، هنوز نگرفتم ولی مهم نیست.
دست کرد توی جیب و یک دسته اسکناس درآورد. گفتم : به جون آقا ابرام نمی گیرم، خودت احتیاج داری.
گفت : این قرض الحسنه است. هر وقت حقوق گرفتی، پس می دی. بعد هم پول را داخل جیبم گذاشت و سوار شد و رفت.
آن پول خیلی برکت داشت. خیلی از مشکلاتم را حل کرد.
📚 کتاب سلام بر ابراهیم، ص 92. ( #شهید_ابراهیم_هادی رضوان الله تعالی علیه)
📥 دریافت تصویر بزرگ و با کیفیت جهت نصب در تابلو اعلانات:
👇
🌐 https://www.ziaossalehin.ir/fa/content/27545
از جبهه برمی گشتم. هیچ پولی همراهم نبود. به سمت خانه در حرکت بودم. اما مشغول فکر، الآن برسم خانه همسرم و بچه هایم از من پول می خواهند. تازه اجاره خانه را چه کنم؟! به چه کسی رو بیندازم؟
خواستم بروم خانه برادرم، اما او هم وضع خوبی نداشت. سر چهارراه ایستاده بودم. با خودم گفتم : فقط باید خدا کمک کند. من اصلاً نمی دانم چه کنم!
یک دفعه ابراهیم سوار بر موتور آمد. خیلی خوشحال شدم. مرا در آغوش کشید. چند دقیقه ای صحبت کردیم. وقتی می خواست برود، پرسید : حقوق گرفتی؟! گفتم : نه، هنوز نگرفتم ولی مهم نیست.
دست کرد توی جیب و یک دسته اسکناس درآورد. گفتم : به جون آقا ابرام نمی گیرم، خودت احتیاج داری.
گفت : این قرض الحسنه است. هر وقت حقوق گرفتی، پس می دی. بعد هم پول را داخل جیبم گذاشت و سوار شد و رفت.
آن پول خیلی برکت داشت. خیلی از مشکلاتم را حل کرد.
📚 کتاب سلام بر ابراهیم، ص 92. ( #شهید_ابراهیم_هادی رضوان الله تعالی علیه)
📥 دریافت تصویر بزرگ و با کیفیت جهت نصب در تابلو اعلانات:
👇
🌐 https://www.ziaossalehin.ir/fa/content/27545
ضیاءالصالحین
طرح قرض گره گشا | سیره خوبان ش 219 | ضیاءالصالحین
طرح قرض گره گشا | سیره خوبان ش 219 طرح قرض گره گشا شماره 219 از سری طرح های سیره خوبان جهت استفاده و نصب در تابلو اعلانات اماکن عمومی از سوی مدرسه نما منتشر شد... برای دسترسی به سایر شماره های طرح های "سیره خوبان" اینجا و یا روی کلمه کلیدی آن کلیک کنید. توجه…