#خاطره 🔸 واپسين تصويرها
▫️#يونس_شكرخواه
هميشه به سلام بيشتر محتاجيم تا به وداع؛ اما هميشه يك نفر هم بايد برود و نمیدانستم در آن مهمانی شبانه؛ دو نفر بايد بروند و اين بار ما را براي هميشه تنها بگذارند؛ با تكه ابري در قلب.
دو باسواد؛ دو محترم؛ دو اميدوار؛ دو نافذ؛ دو مهرورز؛ دو زلال؛ دو نازنين؛ دو صبور؛ دو كشاننده به لبخند..... آن شب؛ آن اتاق خيلی بزرگ بود؛ هرجا دوستان جمع ميشوند؛ ديوارها عقب میكشند.
آن شب، دل ميزبان هم در شهر وجودش بزرگتر از هميشه بود؛ رفيق نازنينم #حسن_نمكدوست با همه وجود؛ با همه بيدريغیهايش؛ چاي میچرخاند و شيرينی در ظروف نقرهاي تا ثانيهها نرم بگذرند در آن شب طلایی.
حرفها گل انداخته بود؛ ثانيهها؛ ساعتها شده بودند و ساعتها؛ روزها و اين خاصيت ديدار دوستهاست.
انگار آن شب؛ فقط شب ميانهها بود؛ نه شب آغاز؛ نه شب پايان. ما دههها بود كه دل در گرو هم داشتيم.
از آن ميانه به حياط رفتيم كنار باغچهای كه تازه آب خورده بود؛ #عليرضا فرهمند بود؛ من و #سيدفريد_قاسمي با سيگارهايي كه نقطه بگذارند در پايان سطرهاي آن اتاق بزرگ.
از سايتهاي بينالمللي حرف زديم، از #روزنامهنگاری و #ارتباطات گفتيم و باز عليرضا بود و حرفهايي از جنس خودش؛ حرفهای ريشهدار؛ كه #غلظت مهم است، نه #كثرت؛ كه #تاريخ آموزگار بزرگ است، كه #زاويه مهمتر از #خط است، كه #روزنامهنگار اين است نه آن؛ كه #صحت مهم است نه #سرعت؛ كه درد اين است نه آن.
ميزبان آمد با لبخند. اين بار با سينی ليوانهای آب پرتقال كه انعكاس داشت در قاب گرد عينك عليرضا؛ در قاب هميشگی آن چشمان نافذ و لبخند آورد بر لب عليرضا، كه پس هنوز وقت گپ زدن هست.
- "قدر استاد را بدانيد"
عليرضا حالا داشت از دكتر #كاظم_معتمدنژاد حرف میزد، از مردی كه آن شب چلچراغ آن اتاق بزرگ بود.
اتاق بزرگ سرازير شد به حياط؛ روبوسیها و خداحافظیها... دكتر هم صورت عليرضا را بوسيد و رفت.
سينی را با ليوانهای خالی كنار ديواره مرمرين باغچه گذاشتيم...
هيچكس نمیدانست اين واپسين تصويري است كه بايد از دو نازنين بر ديوارهاي سرد حافظه آويخت. هيچكس نمیدانست؛ بايد تنها ماند؛ تنها با تكه ابری در قلب.
@younesshokrkhah
▫️#يونس_شكرخواه
هميشه به سلام بيشتر محتاجيم تا به وداع؛ اما هميشه يك نفر هم بايد برود و نمیدانستم در آن مهمانی شبانه؛ دو نفر بايد بروند و اين بار ما را براي هميشه تنها بگذارند؛ با تكه ابري در قلب.
دو باسواد؛ دو محترم؛ دو اميدوار؛ دو نافذ؛ دو مهرورز؛ دو زلال؛ دو نازنين؛ دو صبور؛ دو كشاننده به لبخند..... آن شب؛ آن اتاق خيلی بزرگ بود؛ هرجا دوستان جمع ميشوند؛ ديوارها عقب میكشند.
آن شب، دل ميزبان هم در شهر وجودش بزرگتر از هميشه بود؛ رفيق نازنينم #حسن_نمكدوست با همه وجود؛ با همه بيدريغیهايش؛ چاي میچرخاند و شيرينی در ظروف نقرهاي تا ثانيهها نرم بگذرند در آن شب طلایی.
حرفها گل انداخته بود؛ ثانيهها؛ ساعتها شده بودند و ساعتها؛ روزها و اين خاصيت ديدار دوستهاست.
انگار آن شب؛ فقط شب ميانهها بود؛ نه شب آغاز؛ نه شب پايان. ما دههها بود كه دل در گرو هم داشتيم.
از آن ميانه به حياط رفتيم كنار باغچهای كه تازه آب خورده بود؛ #عليرضا فرهمند بود؛ من و #سيدفريد_قاسمي با سيگارهايي كه نقطه بگذارند در پايان سطرهاي آن اتاق بزرگ.
از سايتهاي بينالمللي حرف زديم، از #روزنامهنگاری و #ارتباطات گفتيم و باز عليرضا بود و حرفهايي از جنس خودش؛ حرفهای ريشهدار؛ كه #غلظت مهم است، نه #كثرت؛ كه #تاريخ آموزگار بزرگ است، كه #زاويه مهمتر از #خط است، كه #روزنامهنگار اين است نه آن؛ كه #صحت مهم است نه #سرعت؛ كه درد اين است نه آن.
ميزبان آمد با لبخند. اين بار با سينی ليوانهای آب پرتقال كه انعكاس داشت در قاب گرد عينك عليرضا؛ در قاب هميشگی آن چشمان نافذ و لبخند آورد بر لب عليرضا، كه پس هنوز وقت گپ زدن هست.
- "قدر استاد را بدانيد"
عليرضا حالا داشت از دكتر #كاظم_معتمدنژاد حرف میزد، از مردی كه آن شب چلچراغ آن اتاق بزرگ بود.
اتاق بزرگ سرازير شد به حياط؛ روبوسیها و خداحافظیها... دكتر هم صورت عليرضا را بوسيد و رفت.
سينی را با ليوانهای خالی كنار ديواره مرمرين باغچه گذاشتيم...
هيچكس نمیدانست اين واپسين تصويري است كه بايد از دو نازنين بر ديوارهاي سرد حافظه آويخت. هيچكس نمیدانست؛ بايد تنها ماند؛ تنها با تكه ابری در قلب.
@younesshokrkhah