🔸تونس
#رخنما #خاطره #دوستان
سال ۲۰۰۵ بود در فرودگاه مهراباد منتظر پرواز استانبول بودیم که به استادم پروفسور #کاظم_معتمدنژاد گفتم یک مقاله عالی درباره جامعه اطلاعاتی از Sage خواندم یادتان باشد #تونس در اختیارتان بگذارم و همینکه عنوان مقاله را گفتم؛ استاد در جواب گفتند مقاله نه از Sage بلکه از Gazette است و سال ۲۰۰۳ منتشر شده و ضمنا اسامی دو نویسنده دیگر را هم که در همان شماره Gazette مطلب داشتند گفتند.
من از رو نرفتم و چون مقاله را در موبایلم داشتم در اوردم و به استاد گفتم بفرمائید اینجاست:
از تعجب خشکم زد؛ به منبع انتهای مقاله که نگاه کردم این بود: 2003 Gazette
هوک سنگینی خورده بودم؛ به استاد گفتم به من حق بدهید با این شوک تا به تونس برسیم دست کم ده تا اشتباه دیگر هم داشته باشم و بعد هم زل زدم به سقف فرودگاه! خب انتخاب دیگری هم نداشتم.
#یونس_شکرخواه
#رخنما #خاطره #دوستان
سال ۲۰۰۵ بود در فرودگاه مهراباد منتظر پرواز استانبول بودیم که به استادم پروفسور #کاظم_معتمدنژاد گفتم یک مقاله عالی درباره جامعه اطلاعاتی از Sage خواندم یادتان باشد #تونس در اختیارتان بگذارم و همینکه عنوان مقاله را گفتم؛ استاد در جواب گفتند مقاله نه از Sage بلکه از Gazette است و سال ۲۰۰۳ منتشر شده و ضمنا اسامی دو نویسنده دیگر را هم که در همان شماره Gazette مطلب داشتند گفتند.
من از رو نرفتم و چون مقاله را در موبایلم داشتم در اوردم و به استاد گفتم بفرمائید اینجاست:
از تعجب خشکم زد؛ به منبع انتهای مقاله که نگاه کردم این بود: 2003 Gazette
هوک سنگینی خورده بودم؛ به استاد گفتم به من حق بدهید با این شوک تا به تونس برسیم دست کم ده تا اشتباه دیگر هم داشته باشم و بعد هم زل زدم به سقف فرودگاه! خب انتخاب دیگری هم نداشتم.
#یونس_شکرخواه
#خاطره #دورونزدیک
🔸رقابت
سالها پیش در یکی از ایمیلهائی که داشتم یک ماجرای واقعی به زبان انگلیسی برایم نقل شده بود که درسها در آن بود. ماجرا در واقع یک مسابقه دو صد متر بود که برای ده معلول ذهنی و جسمی برگزار شده بود: یکی از شرکت کنندگان در مسابقه در همان چند متر اول که شروع به دویدن کرد - اگر بتوان نام دویدن را بر آن گذاشت - به زمین خورد و از شدت درد گریه کرد. یکی دیگر از آنها ایستاد و به طرف او برگشت و در آغوشش گرفت و از او پرسید بهتر شدی؟ بقیه هم به طرف آنها امدند و دورشان حلقه زدند و بعد هم که انگار حس کردند حال او بد نیست شانه به شانه با هم به طرف خط پایان به راه افتادند.
تماشاگران این رقابت چارهای نداشتند جز اینکه بایستند و برای مدتی طولانی برای همه انها کف بزنند.
▫️مقایسه کنید با #ارزشخبری شهرت! با قهرمانان دو صد متر؛ هزار متر؛ ماراتن! با خودمان که میخواهیم از همه عبور کنیم؛ از همه به هر قیمتی
🔸رقابت
سالها پیش در یکی از ایمیلهائی که داشتم یک ماجرای واقعی به زبان انگلیسی برایم نقل شده بود که درسها در آن بود. ماجرا در واقع یک مسابقه دو صد متر بود که برای ده معلول ذهنی و جسمی برگزار شده بود: یکی از شرکت کنندگان در مسابقه در همان چند متر اول که شروع به دویدن کرد - اگر بتوان نام دویدن را بر آن گذاشت - به زمین خورد و از شدت درد گریه کرد. یکی دیگر از آنها ایستاد و به طرف او برگشت و در آغوشش گرفت و از او پرسید بهتر شدی؟ بقیه هم به طرف آنها امدند و دورشان حلقه زدند و بعد هم که انگار حس کردند حال او بد نیست شانه به شانه با هم به طرف خط پایان به راه افتادند.
تماشاگران این رقابت چارهای نداشتند جز اینکه بایستند و برای مدتی طولانی برای همه انها کف بزنند.
▫️مقایسه کنید با #ارزشخبری شهرت! با قهرمانان دو صد متر؛ هزار متر؛ ماراتن! با خودمان که میخواهیم از همه عبور کنیم؛ از همه به هر قیمتی
#خاطره 🔸 واپسين تصويرها
▫️#يونس_شكرخواه
هميشه به سلام بيشتر محتاجيم تا به وداع؛ اما هميشه يك نفر هم بايد برود و نمیدانستم در آن مهمانی شبانه؛ دو نفر بايد بروند و اين بار ما را براي هميشه تنها بگذارند؛ با تكه ابري در قلب.
دو باسواد؛ دو محترم؛ دو اميدوار؛ دو نافذ؛ دو مهرورز؛ دو زلال؛ دو نازنين؛ دو صبور؛ دو كشاننده به لبخند..... آن شب؛ آن اتاق خيلی بزرگ بود؛ هرجا دوستان جمع ميشوند؛ ديوارها عقب میكشند.
آن شب، دل ميزبان هم در شهر وجودش بزرگتر از هميشه بود؛ رفيق نازنينم #حسن_نمكدوست با همه وجود؛ با همه بيدريغیهايش؛ چاي میچرخاند و شيرينی در ظروف نقرهاي تا ثانيهها نرم بگذرند در آن شب طلایی.
حرفها گل انداخته بود؛ ثانيهها؛ ساعتها شده بودند و ساعتها؛ روزها و اين خاصيت ديدار دوستهاست.
انگار آن شب؛ فقط شب ميانهها بود؛ نه شب آغاز؛ نه شب پايان. ما دههها بود كه دل در گرو هم داشتيم.
از آن ميانه به حياط رفتيم كنار باغچهای كه تازه آب خورده بود؛ #عليرضا فرهمند بود؛ من و #سيدفريد_قاسمي با سيگارهايي كه نقطه بگذارند در پايان سطرهاي آن اتاق بزرگ.
از سايتهاي بينالمللي حرف زديم، از #روزنامهنگاری و #ارتباطات گفتيم و باز عليرضا بود و حرفهايي از جنس خودش؛ حرفهای ريشهدار؛ كه #غلظت مهم است، نه #كثرت؛ كه #تاريخ آموزگار بزرگ است، كه #زاويه مهمتر از #خط است، كه #روزنامهنگار اين است نه آن؛ كه #صحت مهم است نه #سرعت؛ كه درد اين است نه آن.
ميزبان آمد با لبخند. اين بار با سينی ليوانهای آب پرتقال كه انعكاس داشت در قاب گرد عينك عليرضا؛ در قاب هميشگی آن چشمان نافذ و لبخند آورد بر لب عليرضا، كه پس هنوز وقت گپ زدن هست.
- "قدر استاد را بدانيد"
عليرضا حالا داشت از دكتر #كاظم_معتمدنژاد حرف میزد، از مردی كه آن شب چلچراغ آن اتاق بزرگ بود.
اتاق بزرگ سرازير شد به حياط؛ روبوسیها و خداحافظیها... دكتر هم صورت عليرضا را بوسيد و رفت.
سينی را با ليوانهای خالی كنار ديواره مرمرين باغچه گذاشتيم...
هيچكس نمیدانست اين واپسين تصويري است كه بايد از دو نازنين بر ديوارهاي سرد حافظه آويخت. هيچكس نمیدانست؛ بايد تنها ماند؛ تنها با تكه ابری در قلب.
@younesshokrkhah
▫️#يونس_شكرخواه
هميشه به سلام بيشتر محتاجيم تا به وداع؛ اما هميشه يك نفر هم بايد برود و نمیدانستم در آن مهمانی شبانه؛ دو نفر بايد بروند و اين بار ما را براي هميشه تنها بگذارند؛ با تكه ابري در قلب.
دو باسواد؛ دو محترم؛ دو اميدوار؛ دو نافذ؛ دو مهرورز؛ دو زلال؛ دو نازنين؛ دو صبور؛ دو كشاننده به لبخند..... آن شب؛ آن اتاق خيلی بزرگ بود؛ هرجا دوستان جمع ميشوند؛ ديوارها عقب میكشند.
آن شب، دل ميزبان هم در شهر وجودش بزرگتر از هميشه بود؛ رفيق نازنينم #حسن_نمكدوست با همه وجود؛ با همه بيدريغیهايش؛ چاي میچرخاند و شيرينی در ظروف نقرهاي تا ثانيهها نرم بگذرند در آن شب طلایی.
حرفها گل انداخته بود؛ ثانيهها؛ ساعتها شده بودند و ساعتها؛ روزها و اين خاصيت ديدار دوستهاست.
انگار آن شب؛ فقط شب ميانهها بود؛ نه شب آغاز؛ نه شب پايان. ما دههها بود كه دل در گرو هم داشتيم.
از آن ميانه به حياط رفتيم كنار باغچهای كه تازه آب خورده بود؛ #عليرضا فرهمند بود؛ من و #سيدفريد_قاسمي با سيگارهايي كه نقطه بگذارند در پايان سطرهاي آن اتاق بزرگ.
از سايتهاي بينالمللي حرف زديم، از #روزنامهنگاری و #ارتباطات گفتيم و باز عليرضا بود و حرفهايي از جنس خودش؛ حرفهای ريشهدار؛ كه #غلظت مهم است، نه #كثرت؛ كه #تاريخ آموزگار بزرگ است، كه #زاويه مهمتر از #خط است، كه #روزنامهنگار اين است نه آن؛ كه #صحت مهم است نه #سرعت؛ كه درد اين است نه آن.
ميزبان آمد با لبخند. اين بار با سينی ليوانهای آب پرتقال كه انعكاس داشت در قاب گرد عينك عليرضا؛ در قاب هميشگی آن چشمان نافذ و لبخند آورد بر لب عليرضا، كه پس هنوز وقت گپ زدن هست.
- "قدر استاد را بدانيد"
عليرضا حالا داشت از دكتر #كاظم_معتمدنژاد حرف میزد، از مردی كه آن شب چلچراغ آن اتاق بزرگ بود.
اتاق بزرگ سرازير شد به حياط؛ روبوسیها و خداحافظیها... دكتر هم صورت عليرضا را بوسيد و رفت.
سينی را با ليوانهای خالی كنار ديواره مرمرين باغچه گذاشتيم...
هيچكس نمیدانست اين واپسين تصويري است كه بايد از دو نازنين بر ديوارهاي سرد حافظه آويخت. هيچكس نمیدانست؛ بايد تنها ماند؛ تنها با تكه ابری در قلب.
@younesshokrkhah
#رخنما #خاطره🔸ما و کولهها
▫️#یونس_شکرخواه
روزگاری دور چندین نفر در یکی از طبقات هتل آزادی تهران جمع میشدیم.
علت: سودایی که #محمد_اینانلو در سر داشت.
اینانلو میخواست نشریهای به راه بیندازد تحت عنوان "راه ابریشم" که گردشگری را سرمه چشم داشته باشد. از همه کارهای پیش رو یکی سریع حل شد و آن انتخاب اسم انگلیسی برای نشریه بود که گذاشتیم Silk Road.
نشریات شبیه مدیر مسئول خود میشوند؛ هیبت اینانلو از آن هیبتهایی بود که صورتگر چین هم از پسش برنمیآمد: وه چه بیرنگ و بینشان که منم، کی ببینی مرا ...
همین هیبت باعث شد که جلسات طول بکشد و این شانس من بود. الان میگویم چرا.
یک حلقه نسبتا ثابت اطراف آقای اینانلو جمع میشدیم: دکتر #کاظم_معتمدنژاد، دکتر #مهدی_محسنیانراد؛ دکتر #حمید_نطقی و من.
این حلقه با چهرههای دیگری هم همراه و همگام میشد؛ #مرتضی_ممیز، #اسماعیل_میرفخرایی، #مسعود_معصومی، #جواد_قاسمی و ...
جمع جذاب اطراف اینانلو؛ حلاوتی ویژه مییافت با خاطرات شیرین دکتر حمید نطقی درباره ازدواج خودش و درس خواندنش در زمینه حقوق و نکات طنز آمیز ناب درباب روابط عمومی ایرانی.
هیچوقت یادم نمیرود ماجرای فردی را که حمید خان گفت خیال کرده بود بهشت رفته اما آنجا سالن روابط عمومی جهنم بود.
من از آن جمع چیزهای زیادی آموختم؛ متانت معتمدنژاد، دقت محسنیانراد، تیزبینیهای دکتر نطقی و حتی دعوا کردن را از مرتضی ممیز که با هم برای اسلایدهای نشریه به یک لیتوگرافی رفته بودیم و مرتضی خان به دلایلی که بماند؛ زد و کرک و پر لیتوگراف را ریخت که ریخت.
آقای نطقی دوست داشتنی و شیکپوش، بذلهگو و پرنکته برایم در آن جلسات به یک شخصیت جذاب ماندگار تبدیل شد. او را دوست یافتم و دوست داشتم به گونه یک پدر؛ و این ربطی به لقب پدر روابط عمومی ایران نداشت.
در دلم بود که بیدوست نباشم هرگز؛ چه توان کرد که ...
دوستم دوباره پس از سالها در سال ۱۳۹۳ به سراغم آمد؛ موسسه کارگزار روابطعمومی مرا به عنوان منتخب جایزه بینالمللی دکتر حمید نطقی برگزید و جایزه ویژه او را که نشانی طلایی از چهره مهربانش در یک قاب بود؛ به من داد. جایزه را گرفتم و کمی دست و پایم را گم کردم. اما تردیدی ندارم که هیچکس نفهمید چقدر دلم ریخت؛ من یک چهره در دست نداشتم؛ یک تاریخ داشتم.
روزها میآیند و میروند و یادها در کولههای ما میمانند، شیرینترین یادها همانهایی هستند که با دیگران و با هم آنها را ساختهایم. شما هم حتما تجربه کردهاید وقتی کسانی را که دوست دارید به خاطره تبدیل میشوند؛ آن خاطرات ارزشمندترین داشتههای شما میمانند.
دکتر حمید نطقی؛ دکتر کاظم معتمد نژاد، محمد اینانلو؛ مرتضی ممیز و مسعود معصومی حالا به خاطره تبدیل شدهاند، روزها میآیند و میروند؛ ما و کولهها.
▫️#یونس_شکرخواه
روزگاری دور چندین نفر در یکی از طبقات هتل آزادی تهران جمع میشدیم.
علت: سودایی که #محمد_اینانلو در سر داشت.
اینانلو میخواست نشریهای به راه بیندازد تحت عنوان "راه ابریشم" که گردشگری را سرمه چشم داشته باشد. از همه کارهای پیش رو یکی سریع حل شد و آن انتخاب اسم انگلیسی برای نشریه بود که گذاشتیم Silk Road.
نشریات شبیه مدیر مسئول خود میشوند؛ هیبت اینانلو از آن هیبتهایی بود که صورتگر چین هم از پسش برنمیآمد: وه چه بیرنگ و بینشان که منم، کی ببینی مرا ...
همین هیبت باعث شد که جلسات طول بکشد و این شانس من بود. الان میگویم چرا.
یک حلقه نسبتا ثابت اطراف آقای اینانلو جمع میشدیم: دکتر #کاظم_معتمدنژاد، دکتر #مهدی_محسنیانراد؛ دکتر #حمید_نطقی و من.
این حلقه با چهرههای دیگری هم همراه و همگام میشد؛ #مرتضی_ممیز، #اسماعیل_میرفخرایی، #مسعود_معصومی، #جواد_قاسمی و ...
جمع جذاب اطراف اینانلو؛ حلاوتی ویژه مییافت با خاطرات شیرین دکتر حمید نطقی درباره ازدواج خودش و درس خواندنش در زمینه حقوق و نکات طنز آمیز ناب درباب روابط عمومی ایرانی.
هیچوقت یادم نمیرود ماجرای فردی را که حمید خان گفت خیال کرده بود بهشت رفته اما آنجا سالن روابط عمومی جهنم بود.
من از آن جمع چیزهای زیادی آموختم؛ متانت معتمدنژاد، دقت محسنیانراد، تیزبینیهای دکتر نطقی و حتی دعوا کردن را از مرتضی ممیز که با هم برای اسلایدهای نشریه به یک لیتوگرافی رفته بودیم و مرتضی خان به دلایلی که بماند؛ زد و کرک و پر لیتوگراف را ریخت که ریخت.
آقای نطقی دوست داشتنی و شیکپوش، بذلهگو و پرنکته برایم در آن جلسات به یک شخصیت جذاب ماندگار تبدیل شد. او را دوست یافتم و دوست داشتم به گونه یک پدر؛ و این ربطی به لقب پدر روابط عمومی ایران نداشت.
در دلم بود که بیدوست نباشم هرگز؛ چه توان کرد که ...
دوستم دوباره پس از سالها در سال ۱۳۹۳ به سراغم آمد؛ موسسه کارگزار روابطعمومی مرا به عنوان منتخب جایزه بینالمللی دکتر حمید نطقی برگزید و جایزه ویژه او را که نشانی طلایی از چهره مهربانش در یک قاب بود؛ به من داد. جایزه را گرفتم و کمی دست و پایم را گم کردم. اما تردیدی ندارم که هیچکس نفهمید چقدر دلم ریخت؛ من یک چهره در دست نداشتم؛ یک تاریخ داشتم.
روزها میآیند و میروند و یادها در کولههای ما میمانند، شیرینترین یادها همانهایی هستند که با دیگران و با هم آنها را ساختهایم. شما هم حتما تجربه کردهاید وقتی کسانی را که دوست دارید به خاطره تبدیل میشوند؛ آن خاطرات ارزشمندترین داشتههای شما میمانند.
دکتر حمید نطقی؛ دکتر کاظم معتمد نژاد، محمد اینانلو؛ مرتضی ممیز و مسعود معصومی حالا به خاطره تبدیل شدهاند، روزها میآیند و میروند؛ ما و کولهها.
#دورونزدیک #خاطره #دوستان
دلتنگیهای آدمی را، باد ترانهای میخواند
رویاهایش را آسمان پر ستاره نادیده میگیرد
و هر دانهی برفی به اشکی ناریخته میماند....
#هادی_خانیکی #یونس_شکرخواه
دلتنگیهای آدمی را، باد ترانهای میخواند
رویاهایش را آسمان پر ستاره نادیده میگیرد
و هر دانهی برفی به اشکی ناریخته میماند....
#هادی_خانیکی #یونس_شکرخواه
Forwarded from عرصههای ارتباطی
#رخنما #خاطره #یونس_شکرخواه
🔸مدال نوشین از دستان چکناوریان
▫️مهر ١٣٩٣ مدال #عبدالحسین_نوشین از سوی انجمن منتقدان و نویسندگان تئاتر ایران به من تعلق گرفت. برایم افتخار بود که این مدال را از دست موسیقدان شهیر ایرانی #لوریس_چکناوریان دریافت کنم.
🔸مدال نوشین از دستان چکناوریان
▫️مهر ١٣٩٣ مدال #عبدالحسین_نوشین از سوی انجمن منتقدان و نویسندگان تئاتر ایران به من تعلق گرفت. برایم افتخار بود که این مدال را از دست موسیقدان شهیر ایرانی #لوریس_چکناوریان دریافت کنم.
Forwarded from عرصههای ارتباطی
#خاطره🔸ما و کولهها
▫️#یونس_شکرخواه
روزگاری دور چندین نفر در یکی از طبقات هتل آزادی تهران جمع میشدیم.
علت: سودایی که #محمد_اینانلو در سر داشت.
اینانلو میخواست نشریهای به راه بیندازد تحت عنوان "راه ابریشم" که گردشگری را سرمه چشم داشته باشد. از همه کارهای پیش رو یکی سریع حل شد و آن انتخاب اسم انگلیسی برای نشریه بود که گذاشتیم Silk Road.
نشریات شبیه مدیر مسئول خود میشوند؛ هیبت اینانلو از آن هیبتهایی بود که صورتگر چین هم از پسش برنمیآمد: وه چه بیرنگ و بینشان که منم، کی ببینی مرا ...
همین هیبت باعث شد که جلسات طول بکشد و این شانس من بود. الان میگویم چرا.
یک حلقه نسبتا ثابت اطراف آقای اینانلو جمع میشدیم: دکتر #کاظم_معتمدنژاد، دکتر #مهدی_محسنیانراد؛ دکتر #حمید_نطقی و من.
این حلقه با چهرههای دیگری هم همراه و همگام میشد؛ #مرتضی_ممیز، #اسماعیل_میرفخرایی، #مسعود_معصومی، #جواد_قاسمی و ...
جمع جذاب اطراف اینانلو؛ حلاوتی ویژه مییافت با خاطرات شیرین دکتر حمید نطقی درباره ازدواج خودش و درس خواندنش در زمینه حقوق و نکات طنز آمیز ناب درباب روابط عمومی ایرانی.
هیچوقت یادم نمیرود ماجرای فردی را که حمید خان گفت خیال کرده بود بهشت رفته اما آنجا سالن روابط عمومی جهنم بود.
من از آن جمع چیزهای زیادی آموختم؛ متانت معتمدنژاد، دقت محسنیانراد، تیزبینیهای دکتر نطقی و حتی دعوا کردن را از مرتضی ممیز که با هم برای اسلایدهای نشریه به یک لیتوگرافی رفته بودیم و مرتضی خان به دلایلی که بماند؛ زد و کرک و پر لیتوگراف را ریخت که ریخت.
آقای نطقی دوست داشتنی و شیکپوش، بذلهگو و پرنکته برایم در آن جلسات به یک شخصیت جذاب ماندگار تبدیل شد. او را دوست یافتم و دوست داشتم به گونه یک پدر؛ و این ربطی به لقب پدر روابط عمومی ایران نداشت.
در دلم بود که بیدوست نباشم هرگز؛ چه توان کرد که ...
دوستم دوباره پس از سالها در سال ۱۳۹۳ به سراغم آمد؛ #موسسه_کارگزار_روابطعمومی مرا به عنوان منتخب جایزه بینالمللی دکتر حمید نطقی برگزید و جایزه ویژه او را که نشانی طلایی از چهره مهربانش در یک قاب بود؛ به من داد. جایزه را گرفتم و کمی دست و پایم را گم کردم. اما تردیدی ندارم که هیچکس نفهمید چقدر دلم ریخت؛ من یک چهره در دست نداشتم؛ یک تاریخ داشتم.
روزها میآیند و میروند و یادها در کولههای ما میمانند، شیرینترین یادها همانهایی هستند که با دیگران و با هم آنها را ساختهایم. شما هم حتما تجربه کردهاید وقتی کسانی را که دوست دارید به خاطره تبدیل میشوند؛ آن خاطرات ارزشمندترین داشتههای شما میمانند.
دکتر حمید نطقی؛ دکتر کاظم معتمد نژاد، محمد اینانلو؛ مرتضی ممیز و مسعود معصومی حالا به خاطره تبدیل شدهاند، روزها میآیند و میروند؛ ما و کولهها.
▫️#یونس_شکرخواه
روزگاری دور چندین نفر در یکی از طبقات هتل آزادی تهران جمع میشدیم.
علت: سودایی که #محمد_اینانلو در سر داشت.
اینانلو میخواست نشریهای به راه بیندازد تحت عنوان "راه ابریشم" که گردشگری را سرمه چشم داشته باشد. از همه کارهای پیش رو یکی سریع حل شد و آن انتخاب اسم انگلیسی برای نشریه بود که گذاشتیم Silk Road.
نشریات شبیه مدیر مسئول خود میشوند؛ هیبت اینانلو از آن هیبتهایی بود که صورتگر چین هم از پسش برنمیآمد: وه چه بیرنگ و بینشان که منم، کی ببینی مرا ...
همین هیبت باعث شد که جلسات طول بکشد و این شانس من بود. الان میگویم چرا.
یک حلقه نسبتا ثابت اطراف آقای اینانلو جمع میشدیم: دکتر #کاظم_معتمدنژاد، دکتر #مهدی_محسنیانراد؛ دکتر #حمید_نطقی و من.
این حلقه با چهرههای دیگری هم همراه و همگام میشد؛ #مرتضی_ممیز، #اسماعیل_میرفخرایی، #مسعود_معصومی، #جواد_قاسمی و ...
جمع جذاب اطراف اینانلو؛ حلاوتی ویژه مییافت با خاطرات شیرین دکتر حمید نطقی درباره ازدواج خودش و درس خواندنش در زمینه حقوق و نکات طنز آمیز ناب درباب روابط عمومی ایرانی.
هیچوقت یادم نمیرود ماجرای فردی را که حمید خان گفت خیال کرده بود بهشت رفته اما آنجا سالن روابط عمومی جهنم بود.
من از آن جمع چیزهای زیادی آموختم؛ متانت معتمدنژاد، دقت محسنیانراد، تیزبینیهای دکتر نطقی و حتی دعوا کردن را از مرتضی ممیز که با هم برای اسلایدهای نشریه به یک لیتوگرافی رفته بودیم و مرتضی خان به دلایلی که بماند؛ زد و کرک و پر لیتوگراف را ریخت که ریخت.
آقای نطقی دوست داشتنی و شیکپوش، بذلهگو و پرنکته برایم در آن جلسات به یک شخصیت جذاب ماندگار تبدیل شد. او را دوست یافتم و دوست داشتم به گونه یک پدر؛ و این ربطی به لقب پدر روابط عمومی ایران نداشت.
در دلم بود که بیدوست نباشم هرگز؛ چه توان کرد که ...
دوستم دوباره پس از سالها در سال ۱۳۹۳ به سراغم آمد؛ #موسسه_کارگزار_روابطعمومی مرا به عنوان منتخب جایزه بینالمللی دکتر حمید نطقی برگزید و جایزه ویژه او را که نشانی طلایی از چهره مهربانش در یک قاب بود؛ به من داد. جایزه را گرفتم و کمی دست و پایم را گم کردم. اما تردیدی ندارم که هیچکس نفهمید چقدر دلم ریخت؛ من یک چهره در دست نداشتم؛ یک تاریخ داشتم.
روزها میآیند و میروند و یادها در کولههای ما میمانند، شیرینترین یادها همانهایی هستند که با دیگران و با هم آنها را ساختهایم. شما هم حتما تجربه کردهاید وقتی کسانی را که دوست دارید به خاطره تبدیل میشوند؛ آن خاطرات ارزشمندترین داشتههای شما میمانند.
دکتر حمید نطقی؛ دکتر کاظم معتمد نژاد، محمد اینانلو؛ مرتضی ممیز و مسعود معصومی حالا به خاطره تبدیل شدهاند، روزها میآیند و میروند؛ ما و کولهها.