ولگشت آزاد
77 subscribers
67 photos
3 videos
5 files
39 links
برای نوشتن...

گاهی #از_کتاب‌ ها
گاهی #از_زندگی
گاهی #از_آدم‌ها

اینجام: @mghahremaani
Download Telegram
راحتی از پس رنج و زحمت
مدتی است که در مواقع خاصی مچ خودم را می‌گیرم، آن مواقعی که می‌بینم در حین انجام یک کار به دنبال یک شادی، خوشی یا جایزه می‌گردم.
مقیاسی که دارم از آن حرف می‌زنم، چه در مورد آن کار و زحمت و چه در مورد شادی و خوشی در بیشتر موارد بسیار کوچک است. مثلا اینکه در یک ظرف پر از تخمه به دنبال یک دانه مغز شده و بدون پوسته می‌گردم. اینکه چرا حاضرم ده بار ظرف را زیر و رو کنم تا آن دانه را پیدا کنم را نمی‌دانم. شاید در آن لحظات مغزم چی‌چی‌این (دوپامین؟ آدرنالین؟...) ترشح می‌کند که انقدر انجام دادمش را دوست دارم. هرچه که هست پیدا کردنش خوشحالم می‌کند. فکر می‌کنم این خوشحالی دقیقا به این دلیل  است که وسطِ یک کار(حالا تو بگو شکستن تخمه) به وجود می‌آید. حالا تو اگر مشتی تخمه مغز شده داشته باشی برایت اهمیتی ندارد و چیزی وسطش هیجان زده‌ات نمی‌کند.
نمی‌دانم چقدر قابل تعمیم است اما من (یا شاید همه آدم‌ها)همیشه ترجیح می‌دهم رنجی و زحمتی برای کشیدن داشته باشم تا وقتی به چیزی بی زحمت برخوردم بتوانم یک خوشحالی معنا دار خلق کنم. این الگو را بارها در خودم دیده‌ام برای همین هر از گاهی به خودم یادآوری می‌کنم که خودم را به زحمت بیاندازم تا لذت کار راحت را بچشم، مثلا مسیرهایی را پیاده طی کنم تا روزی که با ماشین آن مسیر را می‌روم از کوتاهی و راحتی مسیر لذت ببرم. در غذا خوردن هم همین الگو را داشته باشم و در کار کردن، تا لذت آسایش را بچشم.
و وقتی کسی به من می‌گوید چرا فلان کار را نمی‌کنی این‌طوری که راحت‌تر است دوباره فکر کنم که راحتی چقدر برای من هدف است؟
البته که همه این‌ها وقتی زمان محدود می‌شود تغییراتی می‌کند.
همچنین احتمالا خیلی از این حرف‌ها بی‌معنا می‌شود وقتی رنجی اجباری و از بیرون به تو اعمال می‌شود ، چرا که فکر می‌کنم آدم‌ها تا حدودی ظرفیت رنج کشیدن را دارند.
اینجا هم باز به مفهوم آزادی می‌رسم و اینکه من دوست دارم رنجم را خودم برگزینم و می‌دانم که هیچگاه بی رنجی انتخابم نیست.

#از_زندگی
#رنج
راه رفتن حوالی ساعت ده صبح در پارک‌های تهران برای من همیشه نه تنها سرحال کننده نبوده که بسیار ملال‌آور است و حس بسیار ناراحت کننده‌ای از آن می‌گیرم. مهم‌ترین دلیلش دیدن افراد بازنشسته است که یا نشسته و به جایی خیره شده‌اند یا سعی می‌کنند ورزش کنند تا ادای آدم‌های سرحال را درآورند(که شاید هم باشند نمی‌دانم). اما من با دیدنشان به فکر فرو می‌روم، شاید روزهای سالمندی از ترس‌های من باشد، به این فکر می‌کنم چه چیزی می‌تواند من را سرحال نگه دارد وقتی توان کار کردن نداشته باشم و اگر هدف جدید و شوق‌انگیزی نداشته باشم چطور سرپا می‌مانم؟ اصلا دیدن این بازنشسته ها وقتی به یک نقطه خیره شده‌اند غم‌انگیزترین تصویر دنیاست. انگار دارند روز شماری می‌کنند که بالاخره کی تمام می‌شود این زندگی.
همینطور که با این فکرها درگیرم و درحال چیدن برنامه‌هایی برای سالمندی خودم هستم(نه اینکه جوانی را آنطور که شایسته است جوانانه زیسته‌ام، باید هم به سالمندی فکر کنم😏) یاد نوشته‌های مارک منسون درباره ارزش‌ها می‌افتم:

▪️وقتی موفقیت مادی از مهم ترین ارزش‌هایت باشد، مثلا معیارت برای تحقق این ارزش خریدن خانه و ماشین خوب باشد و بیست سال برای رسیدن به آن خودت را جر بدهی وقتی به آن رسیدی دیگر این معیار هیچ فایده‌ای برایت ندارد. آن وقت است که بحران میان‌سالی یقه‌ات را می‌گیرد چون مسئله‌ای که موتور محرک زندگی بزرگسالی‌‌ات بوده از تو گرفته شده. حالا دیگر فرصتی برای رشد و بهبود در کار نیست. اما آنچه آدم را خوشحال می‌کند رشد است، نه فهرست بلندبالایی از دستاوردهای الکی.
به این تعبیر اهدافی مثل فارغ‌التحصیلی از دانشگاه، خریدن خانه کنار دریاچه، یا هفت کیلو وزن کم کردن از آنجا که از روی عرف و عادت اجتماعی تعیین می‌شوند قابلیت محدودی در ایجاد خوشبختی در زندگی ما دارند.

پیکاسو تا آخر عمرش پرکار ماند. نود و اندی سال عمر کرد و تا سال‌های آخر همچنان اثر هنری تولید می‌کرد. اگر معیار او مشهور شدن یا پول زیادی درآوردن از هنر یا کشیدن هزار تابلو بود جایی در مسیر از حرکت باز می‌ماند. اضطراب و تردید به خویشتن او را فرا می‌گرفت. بعید بود مدام خلاق‌تر و کارش بهتر بشود. ارزش اصلی او ارزشی ساده و متواضعانه بود و بی‌پایان هم بود. آن ارزش “بیان صادقانه ” بود.

#از_زندگی
#ارزش
#سالمندی
#۳۲
بله...
یکسال دیگر را گذراندم، و حالا فکر می‌کنم که سرسخت تر و امیدوارترم. این شاید از موهبت‌های رنج باشد. امسال چند بار درباره این واژه نوشتم و به آن فکر کردم. یکبار نوشتم فکر می‌کنم بی رنج زیستن هرگز انتخابم نباشد، اما رنج انتخابی و نه رنج تحمیلی. اما ما در جایی از کره خاکی زندگی می‌کنیم که رنج‌ها خودشان، هر طور شده خود را به ما می‌رسانند.
حالا موهبتش برایم چه بوده؟ این رنج و سختی های امسال بود که به من فرصت نگاه جدید داد. به من فرصت داد درباره گفتگو کردن بخوانم، شنونده بودن و کمی همدلی را یاد بگیرم، حق مطلق نباشم. به من فرصت داد پای صحبت فروسی بزرگ از زبان عرفان نظرآهاری عزیز بنشینم و دریچه‌های جدیدی نه فقط از شعر که از خرد بزرگان این سرزمین به رویم باز شود و در روزهای اوج ناامیدی از زبان بزرگان دعوت بشوم به دیدن تاریخ.
کتابی با ترجمه فرهاد میثمی بخوانم و من را زیر و رو کند.
درباره امید و جسارت فکر کنم و بروم راز شادمانه زیستن در طبیعت را از محمد درویش عزیز بشنوم و از قول او به خودم یادآوری کنم که “ما خیلی چیزها نمی‌دانیم” و از او کنش خردمندانه و بدون در نظر گرفتن اینکه نتیجه چه خواهد شد را یاد بگیرم و یادآوری کنم که من باید در پیشگاه وجدانم آسوده باشم.
ایمان آورده‌ام به آهستگی و به تداوم و سعی دارم بیشتر آن را زندگی کنم. این بر خلاف جریان چند سال اخیر زندگی‌م بوده است. عادت کرده بودم به سرک کشیدن در چند چیز و حریصِ بودن در چند جا شده بودم و این همه عجولانه زیستن فرصت ماندگاری و لذت بردن از عمقی که فقط و فقط حاصل تداوم و ماندگاریست را از من گرفته بود.

آری، شاید زیستن در این دنیا همانقدر تلخ و ناامید کننده باشد که بعضی می‌گویند اما من میل دارم دست‌کم برای مدتی به جهان و به زندگی و به تلخی‌هایش جوری نگاه کنم که هنوز تمام نشده و این قصه پایانش تلخ نیست و میل دارم که ایمان داشته باشم به اینکه:

همیشه خردمند و امیدوار
نبیند جز از شادی روزگار

( و شادی هرکس توسط خودش اندازه‌گیری می‌شود)

#ایستگاه_سی_و_دوم
#از_زندگی
زیستن در محیط‌هایی که "سانسور" در آن از جا افتاده‌ترین و معمول‌ترین امور از سمت بالا دستی‌هاست، تا چه اندازه بر شکل‌گیری افکار و عقاید ما تاثیر گذاشته است؟
اساسا در زمان و فضاهایی که دسترسی‌ها کم بوده و ارتباطات هم کمتر وجود داشته چقدر سانسورچی‌ها در شکل گیری تفکر ما، عقاید ما، طرز زیست ما آنطور که می‌خواسته‌اند اثر خود را گذاشته‌اند؟
در دهه چهارم زندگی وقتی سعی دارم خودآگاه تر باشم و بیشتر رفتارهایم را بررسی می‌کنم می‌بینم خود به یک سانسورگر بدل شده‌ام. بله... سانسورگر خودم. و این در ارتباطاتم هم بی تاثیر نبوده است، مثلا کمتر تاب دیدن افراد با عقاید متفاوت، زیستن متفاوت و آزادی‌های متفاوت را دارم. این‌ها همه شاید نشانی از این باشد که من در جهانی زیسته ام که عادت ندارد به دیدن تفاوت‌ها.
من خودم را سانسور می‌کنم، کلماتم را نقابدار می‌کنم و منظورم را جوری در بین کلمات به ظاهر محترمانه می‌پیچانم که برخورنده نباشد. اینکه خیلی از دوستان و هم رده‌هایم حتی برای خانواده‌هایمان هم خود واقعی مان را سانسور می‌کنیم یعنی که سانسورچی هدفمند زمانمان برای جا انداختن عادت سانسور در بین ما چقدر موفق عمل کرده است.
از بین بردن خود سانسوری و رسیدن به این آگاهی که این رفتار چقدر در ما ریشه دوانده برای من زمان بر بوده و حالا زدودن این عادت و درد ناشی از حذف کردنش چقدر زمان خواهد برد؟

#از_ترس‌ها
#از_زندگی
گاهی در زندگی نیازه که مسیرهایی که رفتیم که اتفاقا به سوی قله هم بودن رو برگردیم، چون شاید شیب زیادی تند بوده و نمیشده ادامه بدیم، عیبی نداره که برگردیم، ببینیم چطوری مسیری طولانی‌تر با شیب ملایم رو پیدا کنیم و یا بسازیم.
پسرفتن همیشه چیز بدی نیست.

دارم یاد می‌گیرم که نقشه‌ی از پیش کشیده شده‌ای برای زندگی وجود نداره.
قطب نما شاید، ولی نقشه راه نه.
ما باید یاد بگیریم مسیرهارو خودمون ایجاد کنیم.
راه‌های جدید بسازیم.
و حتما مشقت فراوان داره راه ساختن. باید این منش رو در خودمون به‌وجود بیاریم.

#از_زندگی
من درباره آدم‌ها یک مدل فکری داشتم که فکر می‌کردم درست‌ترین است و تازه فکر می‌کردم که عاقلانه و منطقی فکر می‌کنم.
من به افکار آدم‌ها وزن سنگینی می‌دادم و آن‌ها را معادل افکارشان در نظر می‌گرفتم و اگر تفکری از نظرم مسخره و سطح پایین بود، آن آدم تنزل مقام می‌گرفت در نظرم.

اما با ارتباطات بیشتر، با بالاتر رفتن سن، با دیدن‌ها و شنیدن‌های جدید، یقین دارم که اشتباه می‌کردم.
آدم ملغمه‌ایست از همه آنچه که مربوط به انسانست.
اخلاقیات و روحیات، رفتارها، افکار، واکنش‌ها، احساسات خوشایند و ناخوشایند ما. و اعتبار دادن به آدمی که تفکرش را می‌پسندی بدون در نظر گرفتن موارد دیگر فقط باید در مورد فردی باشد که در زندگی تو حضور مستقیم ندارد و اعتبارش نزد تو فقط در سطح افکار باشد و نه در سطح شخصیت او.
و اگر آدمی را با احساساتش و رفتارهایش دوست می‌داری، او حتما کسی است که به قلب تو نزدیکتر است، هرچقدر هم که تفکرش از تو دور باشد.

و حالا چقدر دسته بندی دارم از آدم‌های مسیر زندگی‌ام.

و صمیمیت آنجاهایی شکل می‌گیرد که مجموعه‌ی بالا، به طور میانگین به تو نزدیک باشد.

#از_زندگی
در بخشی از خلاصه‌ کتاب  Plan B، نویسنده از تجربه اندوهی که پشت سر گذاشته حرف می‌زند.(درگذشت همسرش)
او از این میگوید که در ایامی که حال بسیار ناخوشی داشته و شدیدا افسرده و مضطرب بوده، احساس تنهایی هم می‌کرده.
چرا که همکاران و دوستان دور و برش برای اینکه حرف نابجایی نزده باشند یا برای اینکه کمک کنند به زندگی عادی نزدیک بشود، همه چیز را عادی جلوه می‌دادند و همان احوال پرسی‌های همیشگی را می‌کردند انگار نه انگار که در زندگی او سوگی به وجود آمده.
نویسنده می‌گوید فهمیدم خودم هم همیشه این رفتار را با اطرافیان درگیر با سوگ و بیماری و خیانت و ... داشته‌ام. مثلا به دوست مبتلا به سرطانم گفتم "زود خوب میشی"، انگار که سرماخوردگی داشته و این یعنی عمق درد او را نفهمیدم.
میگوید در این دوران بود که فهمیدم آدم‌ها اتفاقا چقدر دوست دارند درباره مصیبت عظیمشان حرف بزنند و چقدر نیازمند هم صحبتی برای ابراز احساسات ناخوشایندشان هستند.
و گفتن از دردشان چقدر می‌تواند به آن‌ها کمک کند احساس تنهایی نکنند.
___
به خودم فکر می‌کنم،
که در این مواقع سعی در عادی جلوه دادن اوضاع کرده‌ام.
از صحبت کردن درباره درد دیگران طفره رفته‌ام مبادا حرف نابجایی زده باشم که به دردش بیافزاید.

#از_زندگی
#رنج
#از_کتاب
میل به برتری به جای میل به اصل کار

سال‌های زیادی از زندگی‌ام را اینطور زندگی کرده ام که در آن باید یا برتر می‌بودم یا اول، یا تعریفی تر. خلاصه یک چیزی "تر" و بگذارید از رنج زیستن در چنین مدلی در کار بگویم.
وقتی معنا را در "تر" بودن می‌یابی تا زمانی تلاش می‌کنی که مطمئنی بالاخره یک "تر" خواهی ماند و اگر آن را از دست بدهی نه تنها ترک آن کار را خواهی کرد که امیدت را در آن زمینه به کل از دست می‌دهی و ممکن است هرگز به آن برنگردی.

زمان برد تا یاد گرفتم به دنبال چیزی باشم که می‌خواهم در آن جاری باشم. با زیستنم گره بخورد بی آنکه اصلا به اینکه چقدر در آن خوب یا بدم فکر کنم. اصل بودنم باشد. و حالا اگر قرار است "تر"هایی وارد بازی شوند آنجایی باشد که همان در جریان بودنم را عمق ببخشد، آن را بگسترد و بزرگش کند. اگر قرار است "تر"ی در میان باشد آن "تر" من بهتر، من توسعه یافته باشد نه من در مقایسه با سیل رقیبان فرضی که با آن‌ها در رقابت بودم.
اینجا شکست خوردن، یک راه جدید امتحان کردن است. از پا افتادن نیست. نا امید شدن نیست.
دویدن، میل و شوق به جریانی است که در آن غوطه وری. (مثل کودکی که از شوقش می‌دود و خسته هم نمی‌شود) نه مسابقه با حریفان.
کار نکردن، فرصتی‌ست برای تجدید قوا، برای سرزنده تر شدن، برای عمق دادن نه عذاب وجدان عقب ماندن از جماعت شرکت کننده در دو سرعت زندگی.


راستی من که دنبال تر بودن بودم، چرا تلاشگرتر بودن را انتخاب نکردم؟ احتمالا چون باید بدون تماشاگر هر روز تلاش‌های ریز می‌کردم و مدت‌زمان زیادی برایش صرف می‌کردم! کسی هم نبوده که دست بزند و سوت بکشد!

#از_زندگی
ذهنیت رشد + تاب آوری +کمک گرفتن

این فرمول وقتی تحت فشار زیاد بودم، چطور کمکم کرد که نشکنم و بعد از ساعات طولانی کار کردن احساس رضایت کنم؟

1️⃣ فکر کردن به اینکه از پس حل مشکل برمی‌آیم یا اگر هم تا اینجا نتوانسته‌ام اما می‌دانم که تلاش‌هایی که منجر به ناکامی شده از گزینه‌های پیش رویم کم می‌کند،  پس باز هم رو به جلو رفته‌ام و تا رسیدن به جواب ادامه خواهم داد(جایگزین اینکه: من هیچوقت نتوانستم حلش کنم، همیشه عقبم، نمی‌توانم)

2️⃣فقط اگر اینجا که بنظر می‌رسد به آستانه توانم رسیده‌ام وا ندهم، ممکن است اوضاع بهتر شود، خیلی چیزها را پیش‌بینی نکرده‌ایم و همیشه قرار نیست بدترین اتفاق بیفتد.(به جای رها کردن، به جای اینکه در ذهنم فکر کنم وقتم رو به اتمام است و تمام)

3️⃣نیاز به کمک دارم، به من کمک کنید، هرطور که از دستتان برمی‌آید.(حتی اگر یک نفر باری را بردارد، شما سبک‌تر می‌شوید و بیشتر تاب می‌آورید)

این سه مورد به علاوه مقادیری غُر که کاهنده موثر فشار است امروز به دادم رسید.

#از_زندگی
#ذهنیت_رشد
#تاب‌آوری
هر پله ای که از نردبان عمرمان بالا می‌رویم انگار یک گونی، یک کوله، یک ساک دستی‌ای چیزی بار جدید هم می‌دهند دستمان از تصمیماتی که باید بگیریم. هر روز با چیزهایی مواجهیم که باید درباره شان تصمیم بگیریم و مگر با چند تا ساک و کوله و گونی می‌توانیم برویم پله بعدی. همانجا باید یکسری را بریزیم دور و کیف‌هامان را یکی کنیم و سبکتر برویم.
تصمیم گرفتن جدا از آدم انرژی می‌گیرد.

سرکار این ایده را اجرایی بکنیم یا نه، پیشنهادات جدید را بپذیریم یا نه.
چه غذایی درست کنیم، فلان جا برویم یا نرویم، لباس چه بپوشیم، کدام مهارت را یاد بگیریم، کدام کورس بیشتر به کار ما می‌آید؟
اینجا سرمایه گذاری بکنیم یا نه؟ اگر هم فرزندی داشته باشیم که با کوهی از تصمیمات روزانه مواجهیم.
برای اینکه این فشار تصمیم‌گیری منجر به خستگی ذهنی نشود چه کارهایی می‌شود انجام داد؟
شاید خودکارسازی برخی از امور روزمره کمک‌کننده باشد. این کار باعث می‌شود بدون صرف زمان و انرژی اضافی، تصمیم‌های مؤثرتری بگیریم.
مثلا
🧥👖 لباس‌های کمتری جزو گزینه‌های پیش رویمان باشد و از قبل بدانیم چه چیزی را با چه چیزی بپوشیم .

🥕🥦بدانیم در هفته این چند غذا را خواهیم داشت و خریدهای لازم را اول هفته انجام دهیم.

چند چارچوب و قانون قوی و مشخص برای بررسی یا عدم بررسی پیشنهادات کاری داشته باشیم تا در مواقع سر شلوغی سریعتر گزینه‌های اضافی را حذف کنیم.

شاید بتوان گفت عادت‌سازی از بار تصمیمات مدام کم می‌کند.

گاهی اوقات هم شاید خوب باشد برخی از علاقه‌مندی‌ها را مدیریت کنیم تا نیازی به تصمیم‌گیری‌های پی‌درپی درباره آن‌ها نداشته باشیم. مثلا:

🖥سرگرمی این ماه می‌تواند تماشای فیلم باشد و نیازی به تنوع در فعالیت‌ها نیست.

👥دایره دوستان را در حد مشخصی نگه داشتن در مقطعی می‌تواند از برهم خوردن تعادل زندگی و برنامه‌ریزی مهمانی‌های جدید جلوگیری کند. دوستی‌های جدید هرچند شیرین و پر مزیت است اما ممکن است در مواقعی که آماده نیستیم زندگیمان را تحت تاثیر قرار بدهد.

#از_زندگی
#تصمیم_گیری