دیروز در یک مصاحبه کاری از من پرسیدند، اگر تو میخواستی فردی را استخدام کنی چه ویژگیهایی از او برایت مهم بود؟ به دنبال چه ویژگیهایی از فرد میگشتی؟
من جواب دادم، من به دنبال آدمهای مشتاق میگشتم، آدمهایی که شوق دارند برای پیدا کردن جواب سوالهایشان. آدمهایی که وقتی حرف میزنند از کار چشمانشان برق میزند و هیجانی دارند در صحبتشان از آن کار.
و بیرون که آمدم با خودم فکر کردم که من شاید در گذشته چنین بودم اما این روزها من هم آن آدمی نیستم که اگر خودم روبرویش مینشست، به این دلیل استخدامش میکرد.
من انگار برای پیدا کردن جواب سوالهای بیزینسی، برای اعداد و ارقام مارکتینگی و مالی، برای دودوتا چهارتا کردنها آنقدر مشتاق نیستم که برای ادبیات در این روزها.
این روزها من به دنبال آنهایی میگردم که داستان میخوانند که شعر میخوانند که قصههایشان را تعریف میکنند.
آنها که در میان کلمات زندگی مییابند. آنها که کلمات برایشان ارزش دارد.
من چنین آدمی شدهام این روزها. کلمه را، حرف را، خواندن را و گفتگو را جستجو میکنم.
سرکار که هستم تغییرات را در دیتاهایم اعمال میکنم، محاسباتشان را انجام میدهم و میگذارم که ران شود و میدانم که دقایقی طول میکشد و خوشحال از طول کشیدن. پناه میبرم به شعر به نوشته و امروز به غیاث، غیاث المدهون. به کتابش که تازگی به دستم رسیده، کتابی که مدتها به دنبالش بودم و دیروز به من هدیه داده شد. یک هدیه ارزشمند.
به شعر غیاث پناه میبرم، به قول احسانو؛
اگر در یک تصویر دیگر، در یک انقلاب شکست خورده و بی سرانجام دیگر من از سرزمینم آواره شده بودم و در یک جای دنیا بلاتکلیف بودم، ناله هایی که از حنجره ام بیرون میآمد همین شکلی بود، این طور که غیاث میگوید. در جایی میگوید: جنگ در کشورم صبحانهام شده است و صلح در استکهلم شامم. من چنین پارادوکسیام...
واژهها و نوشتهها این روزها برایم خورشیدکاند و من رو به نور آنها، جان مییابم و حرکت میکنم.
#لحظه
من جواب دادم، من به دنبال آدمهای مشتاق میگشتم، آدمهایی که شوق دارند برای پیدا کردن جواب سوالهایشان. آدمهایی که وقتی حرف میزنند از کار چشمانشان برق میزند و هیجانی دارند در صحبتشان از آن کار.
و بیرون که آمدم با خودم فکر کردم که من شاید در گذشته چنین بودم اما این روزها من هم آن آدمی نیستم که اگر خودم روبرویش مینشست، به این دلیل استخدامش میکرد.
من انگار برای پیدا کردن جواب سوالهای بیزینسی، برای اعداد و ارقام مارکتینگی و مالی، برای دودوتا چهارتا کردنها آنقدر مشتاق نیستم که برای ادبیات در این روزها.
این روزها من به دنبال آنهایی میگردم که داستان میخوانند که شعر میخوانند که قصههایشان را تعریف میکنند.
آنها که در میان کلمات زندگی مییابند. آنها که کلمات برایشان ارزش دارد.
من چنین آدمی شدهام این روزها. کلمه را، حرف را، خواندن را و گفتگو را جستجو میکنم.
سرکار که هستم تغییرات را در دیتاهایم اعمال میکنم، محاسباتشان را انجام میدهم و میگذارم که ران شود و میدانم که دقایقی طول میکشد و خوشحال از طول کشیدن. پناه میبرم به شعر به نوشته و امروز به غیاث، غیاث المدهون. به کتابش که تازگی به دستم رسیده، کتابی که مدتها به دنبالش بودم و دیروز به من هدیه داده شد. یک هدیه ارزشمند.
به شعر غیاث پناه میبرم، به قول احسانو؛
اگر در یک تصویر دیگر، در یک انقلاب شکست خورده و بی سرانجام دیگر من از سرزمینم آواره شده بودم و در یک جای دنیا بلاتکلیف بودم، ناله هایی که از حنجره ام بیرون میآمد همین شکلی بود، این طور که غیاث میگوید. در جایی میگوید: جنگ در کشورم صبحانهام شده است و صلح در استکهلم شامم. من چنین پارادوکسیام...
واژهها و نوشتهها این روزها برایم خورشیدکاند و من رو به نور آنها، جان مییابم و حرکت میکنم.
#لحظه
مرد روز.pdf
159.9 KB
دیروز مقاله مرد روز را خواندم، از محمدعلی اسلامی ندوشن.
این مقاله با کنایه به اطوارها و ژستهای مردانی اشاره میکند که خودشان را بِروز جلوه میدهند ولی درواقع به لحاظ فکری عقب مانده و بیسوادند، هر چند که ظاهرشان، کتابخانهشان و رفت و آمدهایشان چیز دیگری را نشان میدهد.
من با این مقاله واقعا خندیدم، کنایهها بسیار ظریف و با نکته سنجی بهکار برده شده است.
به تاریخ مقاله نگاه کردم، در سال 1337 نوشته شده است. خودتان بخوانید تا ببینید که از این منظر وضعیت امروز و 64 سال پیش تغییر چندانی نکرده و این کمی ترسناک است.
(البته که من خودم را در تمام آن کنایه ها، در گوشه کناری میبینم و میدانم من هم در چند مورد یکی از مخاطبین این نوشته هستم و این ترسناک بودن برای من بخاطر وضع خودم است نه جامعه)
#مقاله
#اسلامی_ندوشن
این مقاله با کنایه به اطوارها و ژستهای مردانی اشاره میکند که خودشان را بِروز جلوه میدهند ولی درواقع به لحاظ فکری عقب مانده و بیسوادند، هر چند که ظاهرشان، کتابخانهشان و رفت و آمدهایشان چیز دیگری را نشان میدهد.
من با این مقاله واقعا خندیدم، کنایهها بسیار ظریف و با نکته سنجی بهکار برده شده است.
به تاریخ مقاله نگاه کردم، در سال 1337 نوشته شده است. خودتان بخوانید تا ببینید که از این منظر وضعیت امروز و 64 سال پیش تغییر چندانی نکرده و این کمی ترسناک است.
(البته که من خودم را در تمام آن کنایه ها، در گوشه کناری میبینم و میدانم من هم در چند مورد یکی از مخاطبین این نوشته هستم و این ترسناک بودن برای من بخاطر وضع خودم است نه جامعه)
#مقاله
#اسلامی_ندوشن
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
داستان سرایی با داده، اگر ۱۰۰ نفر روی زمین زندگی میکردند
امروز به این فکر می کردم که اگر دختری داشتم، اجازه می دادم که او در این اوضاع به مدرسه برود یا نه. هرچند که من در سالهای اخیر به کل از سیستم آموزشی ناامیدم و اصلا نمی دانم که از ابتدای سن تحصیلی فرزندم را در مدرسه ای ثبت نام میکردم یا خیر.
به فرض اینکه فرزند من یکی از دختران این مدارس بود، آیا این روزها او را به مدرسه میفرستادم؟
با خودم می گویم قطعا نه، محکم می گویم نه و بعد به گوشه ای می روم، آهان... این همان چیزی است که این متعصبان بدوی میخواهند. منع تحصیل دختران.
همان چیزی که همتایانشان در افغانستان انجام دادند، تعلیق تحصیل دختران.
به اینترنت فکر میکنم، به کسب دانش از این طریق، و بعد حال دیروز خودم یادم میآید، منی که در حوزه فناوری کار میکنم دیروز ساعت ها زمانم را به خاطر پیدا کردن یک وی پی ان و در درگیری با سرعت بسیار ضعیف اینترنت از دست دادم و آخر شب با خستگی زیاد و عصبانیت از از دست دادن زمان روزم، سرم را گذاشتم روی بالش. ناراضی و خشمگین. حال دختر بچه ای که شاید تنها فرد از خانواده اش باشد که تحصیل می کند یا دختر بچه ای در یک روستا و یا اصلا یک خانواده معمولی با اینترنت معمولی چطور میتواند به طور منظم کسب دانش کند؟
آری؛ آن ها ما را زندانی خویش کرده اند، برای هرکداممان به طریقی جرمی انگاشته اند و حکم صادر کرده اند و اجراییاش کرده اند.
جرممان؛ آگاهی.
حکممان؛ زندگی بی زندگی. خنده بی خنده. آسودگی مطلقا ممنوع. زیبایی هرگز.
به فرض اینکه فرزند من یکی از دختران این مدارس بود، آیا این روزها او را به مدرسه میفرستادم؟
با خودم می گویم قطعا نه، محکم می گویم نه و بعد به گوشه ای می روم، آهان... این همان چیزی است که این متعصبان بدوی میخواهند. منع تحصیل دختران.
همان چیزی که همتایانشان در افغانستان انجام دادند، تعلیق تحصیل دختران.
به اینترنت فکر میکنم، به کسب دانش از این طریق، و بعد حال دیروز خودم یادم میآید، منی که در حوزه فناوری کار میکنم دیروز ساعت ها زمانم را به خاطر پیدا کردن یک وی پی ان و در درگیری با سرعت بسیار ضعیف اینترنت از دست دادم و آخر شب با خستگی زیاد و عصبانیت از از دست دادن زمان روزم، سرم را گذاشتم روی بالش. ناراضی و خشمگین. حال دختر بچه ای که شاید تنها فرد از خانواده اش باشد که تحصیل می کند یا دختر بچه ای در یک روستا و یا اصلا یک خانواده معمولی با اینترنت معمولی چطور میتواند به طور منظم کسب دانش کند؟
آری؛ آن ها ما را زندانی خویش کرده اند، برای هرکداممان به طریقی جرمی انگاشته اند و حکم صادر کرده اند و اجراییاش کرده اند.
جرممان؛ آگاهی.
حکممان؛ زندگی بی زندگی. خنده بی خنده. آسودگی مطلقا ممنوع. زیبایی هرگز.
آندره ژید در زمان جنگ جهانی دوم در یادداشتهایش نوشته بود:
فضا نیمه تاریک و نیمه روشن است، نمیدانم این طلیعه سپیدهدم است یا آغاز شبی دراز.
-بریدهای از مقالات محمدعلی اسلامی ندوشن
فضا نیمه تاریک و نیمه روشن است، نمیدانم این طلیعه سپیدهدم است یا آغاز شبی دراز.
-بریدهای از مقالات محمدعلی اسلامی ندوشن
مارک منسون یه جایی توی کتاب هنر ظریف به هیچ نشمردن، در مورد رنج بودن زندگی صحبت کرده.
اینکه زندگی رنجهای فراوان داره و این ماییم که انتخاب میکنیم کدوم رنج رو به حساب بیاریم و کدومش رو هیچ هم نشمریم.
امروز به رنجی که میخوام انتخاب کنم فکر کردم، کدوم رنج ارزشش رو داره، درگیر شدن با کدوم رنج از من من بهتری میسازه؟
#رنج
#زندگی
#از_کتاب
#هنر_ظریف_به_هیچ_نشمردن
اینکه زندگی رنجهای فراوان داره و این ماییم که انتخاب میکنیم کدوم رنج رو به حساب بیاریم و کدومش رو هیچ هم نشمریم.
امروز به رنجی که میخوام انتخاب کنم فکر کردم، کدوم رنج ارزشش رو داره، درگیر شدن با کدوم رنج از من من بهتری میسازه؟
#رنج
#زندگی
#از_کتاب
#هنر_ظریف_به_هیچ_نشمردن
یک رفیقی داریم که اینجا اسمش را مُ میگذارم. مُ را شاید بیش از هرچیزی به هوش زیادش، تلاش ها و فعالیت های بسیارش و مغز اقتصادیاش و البته توانمندی در مذاکره و شانتاژ :) می شناسیم. مُ معتقد است که ما که پولمان را از کار کردن زیاد به دست می آوریم نباید قرونی را هدر دهیم. رستوران رفتن با مُ یکی از تفریحات ما بود، حتی یکدانه خیارشور هم نباید باقی میماند. او اصلا اینکار را بسیار زشت می دانست، ما باید هرجور شده تمام غذایی که سفارش داده بودیم را می خوردیم و اگر هم اینکار را نمی کردیم او خودش به جای ما اینکار را میکرد. حالا مُ مدتهاست که به کشور دیگری سفر کرده اما یادش در کمترین حالت در رستورانها با ماست. وقتی به رستوران یا کافه ای میروم و نمیتوانم از پس خوردن و تمام کردن غذا یا نوشیدنیام برآیم، با خودم میگویم اگر مُ اینجا بود الان چکار میکرد؟ در همین اثنا معده ام گشاد میشود، متمرکز میشوم روی آن غذا و نوشیدنی و تمامش میکنم! به همین سادگی.(البته اگر یار کمکی داشته باشم او را تشویق میکنم که او این کار را انجام دهد و خودم در میروم)
تصویر: این دمنوش از همانها بود که تک نفری و با یاد مُ تمامش کردم:)
تصویر: این دمنوش از همانها بود که تک نفری و با یاد مُ تمامش کردم:)
به بهانه سرمربی شدن امیر خان
من سرخوشانه ترین روزهای زندگیام را آن زمانی میدانم که وحشیانه فوتبال میدیدم. وحشیانه در معنای مثبتش. یعنی آنجور که هواداران دو آتشه فوتبال آن را تماشا میکنند، بی منطق، مبتنی بر احساس و هیجان و دوست داشتن خیلی شدید یک تیم.
دلم تنگ شده برای اینطور فوتبال دیدن. برای اینکه منطقی فکر نکنم، برای اینکه یک نوجوان بشوم که مهم ترین دغدغه اش فوتبال است و تمام غمش، باخت تیمش. و وقتی تیمش قهرمان میشود انگار خودش در مهمترین تورنمنت جهان صاحب باارزش ترین مدالی شده که یک نفر میتواند به دست آورد. بالا بردن جام توسط کاپیتان مثل یک فیلم اسلو شده هزار بار در ذهنش تکرار شود و هر ثانیه اش را به یاد بیاورد و عشق کند که چه تیمی دارد.
عشق به فوتبال عجیب ترین عشقی است که دیده ام. هیچ چیز نصیبت نمیشود، ولی حاضر نیستی دست بکشی از دوست داشتنش. من هم زمانی از دستش دادم که زیادی منطقی شدم و نمیدانم از این منطقی شدن چه حاصل؟
حالا امیر قلعه نوعی سرمربی تیم ملی شده است، امیرخان یادآور بهترین روزهای فوتبال برای من است، یادآور روزهای بزرگی تیم محبوبم. امیر قلعه نوعی هرجور که باشد، با هر انگی که به او میزدند و میزنند، بدجور در شادیخانهی مغز من جا خوش کرده و بیرون هم نمیرود.
#این_یک_متن_احساسیست_مثل_فوتبال
من سرخوشانه ترین روزهای زندگیام را آن زمانی میدانم که وحشیانه فوتبال میدیدم. وحشیانه در معنای مثبتش. یعنی آنجور که هواداران دو آتشه فوتبال آن را تماشا میکنند، بی منطق، مبتنی بر احساس و هیجان و دوست داشتن خیلی شدید یک تیم.
دلم تنگ شده برای اینطور فوتبال دیدن. برای اینکه منطقی فکر نکنم، برای اینکه یک نوجوان بشوم که مهم ترین دغدغه اش فوتبال است و تمام غمش، باخت تیمش. و وقتی تیمش قهرمان میشود انگار خودش در مهمترین تورنمنت جهان صاحب باارزش ترین مدالی شده که یک نفر میتواند به دست آورد. بالا بردن جام توسط کاپیتان مثل یک فیلم اسلو شده هزار بار در ذهنش تکرار شود و هر ثانیه اش را به یاد بیاورد و عشق کند که چه تیمی دارد.
عشق به فوتبال عجیب ترین عشقی است که دیده ام. هیچ چیز نصیبت نمیشود، ولی حاضر نیستی دست بکشی از دوست داشتنش. من هم زمانی از دستش دادم که زیادی منطقی شدم و نمیدانم از این منطقی شدن چه حاصل؟
حالا امیر قلعه نوعی سرمربی تیم ملی شده است، امیرخان یادآور بهترین روزهای فوتبال برای من است، یادآور روزهای بزرگی تیم محبوبم. امیر قلعه نوعی هرجور که باشد، با هر انگی که به او میزدند و میزنند، بدجور در شادیخانهی مغز من جا خوش کرده و بیرون هم نمیرود.
#این_یک_متن_احساسیست_مثل_فوتبال
پوریا عالمی جایی نوشته بود، چرا زمین به خاورمیانه که میرسد تَرَک برمیدارد؟ پیرمرد هم این را شنیده بود. آخر زمین او هم ترک برداشته بود، از قضا خاورمیانه ای هم بود.
کره زمینش را برداشته بود، با یک ذره بین در دستش تا ببیند کجا بیتَرَک است؟ دنبال بی ترک ترین جای دنیا میگشت تا بساطش را جمع کند و برود در جای بی ترک تری زندگی کند.
کره را میچرخاند و میچرخاند، راستی این نقشه که بیشترش آب بود، آبها که ترک نمیخورند؟ میخورند؟
ته دلش میگفت گیرم که زمین بیترک تری پیدا کردم، آسمانش را چه کنم؟ آسمانش سخاوت دارد؟ از آن آسمانهای خسیس نباشد. آسمانش مثل شهر خودم ستاره دارد؟ نور را از بچههایم دریغ نکنند.
در آن سرزمین بی تَرَکِ پرستاره،
آب چه؟
نان چه؟
آواز چه؟
کُره را میچرخاند و میچرخاند، اینبار دنبال جایی بود که پایش را سفت بگذارد و ترک نخورد، بعد برود مطمئن شود که آنجا نوری باشد و آبی باشد و نانی و آنگاه آوازی.
اما بعد فکر کرد در آن سرزمین بی ترک، در آن سرزمین پر نور، پرآب، پر نان و پر آواز، یارانم چه؟
او نقشه را میچرخاند و به دنبال خوشترین ویرانه یاران میگشت، به دنبال خوی.
عکس از سحر طوسی
#خوی
#پیرمرد
کره زمینش را برداشته بود، با یک ذره بین در دستش تا ببیند کجا بیتَرَک است؟ دنبال بی ترک ترین جای دنیا میگشت تا بساطش را جمع کند و برود در جای بی ترک تری زندگی کند.
کره را میچرخاند و میچرخاند، راستی این نقشه که بیشترش آب بود، آبها که ترک نمیخورند؟ میخورند؟
ته دلش میگفت گیرم که زمین بیترک تری پیدا کردم، آسمانش را چه کنم؟ آسمانش سخاوت دارد؟ از آن آسمانهای خسیس نباشد. آسمانش مثل شهر خودم ستاره دارد؟ نور را از بچههایم دریغ نکنند.
در آن سرزمین بی تَرَکِ پرستاره،
آب چه؟
نان چه؟
آواز چه؟
کُره را میچرخاند و میچرخاند، اینبار دنبال جایی بود که پایش را سفت بگذارد و ترک نخورد، بعد برود مطمئن شود که آنجا نوری باشد و آبی باشد و نانی و آنگاه آوازی.
اما بعد فکر کرد در آن سرزمین بی ترک، در آن سرزمین پر نور، پرآب، پر نان و پر آواز، یارانم چه؟
او نقشه را میچرخاند و به دنبال خوشترین ویرانه یاران میگشت، به دنبال خوی.
عکس از سحر طوسی
#خوی
#پیرمرد
شرقی بودن و فقیر بودن نه گناه است و نه ننگ. گناه و ننگ آن است که جامعهای خود را قابل احترام نداند؛ سرزندگی و عزت نفس خود را از دست بدهد، مانند دنباله رو ها و وارفتهها، به هر سویش میکشانند کشیده شود؛ چون بچههای دهاتی در برابر اسباب بازی دل و دین خود را به اندک چیزی ببازد؛ روح تسلیم و تقلید کورکورانه و دلقکی در خود بپروراند و پیوسته بخواهد خود را فراموش کند و سرگرم شود.
بخشی از "به دنبال سایه همای"
#از_کتاب
بخشی از "به دنبال سایه همای"
#از_کتاب