🔻زمستان پیرزاد
بازخوانی داستان #زمستان
از مجموعهداستان #مثل_هم_عصرها اثر #زویا_پیرزاد
▪️«...برف میبارد. دو طرف کوچۀ باریک و دراز ردیف خانهها انگار برای گرمشدن تنگ دل هم چسبیدهاند.
پشت پنجرهای، زنی پرده را کنار میزند و بیرون را نگاه میکند. گربهای خاکستری روی درگاهی پنجره میپرد و موهای سفید زن با سفیدی پردۀ تور، یکی میشود. آنطرف کوچه جلوی خانۀ روبهرو، آمبولانسی از لابهلای دانههای برف پیداست. گربه خمیازه میکشد و تن میلرزاند. دست زن پرده را چنگ میزند و دست دیگرش با رگهای کبود در جیب دامن سیاهش گم میشود.
از خانۀ روبهرو، دو مرد جوان هیکل نحیف زنی را روی برانکار بیرون میآورند. دانههای برف روی موهای نقرهای زن میریزد. درهای عقب آمبولانس باز میشود.
پشت پنجره، چشمهای سبز گربه، دانۀ برفی را دنبال میکند و چروکهای دور چشمهای زن در هم میرود. روی برانکار سر زنی میچرخد و به پنجرۀ روبهرو نگاه میکند. پشت پنجره، زن با دو دست دهان نیمهبازش را میپوشاند. از لابهلای نخریز برف، دو نگاه راه باز میکنند و پیش میروند و به هم میرسند.
*
برف میبارد. در کوچۀ تنگ و دراز، دو دختربچه بازی میکنند. یکی موهای صاف و بلند دارد و روبانی نارنجی بر نوک گیس بافتۀ دومی، پروانهای ساخته. دختربچهها میخندند و میدوند و به هم برف پرت میکنند.
*
برف میبارد. دو دختر جوان وسط کوچه ایستادهاند. یکی از دخترها دستش را پیش میآورد. دانۀ برفی روی حلقۀ طلای انگشتش مینشیند و درجا آب میشود. گلولۀ برفی به سر دختر دیگر میخورد و موهای صاف و بلندش را درهم میریزد. دختربچهها خندهکنان دور میشوند. دخترهای جوان میخندند. یکی از آنها خم میشود و از روی برفها، روبان نارنجیرنگی را برمیدارد دور انگشت میپیچاند....»
goo.gl/Li2UJ5
متن کامل داستان زمستان را در سایت شهرستان ادب بخوانید:
shahrestanadab.com/Content/ID/7773/
☑️ @ShahrestanAdab
بازخوانی داستان #زمستان
از مجموعهداستان #مثل_هم_عصرها اثر #زویا_پیرزاد
▪️«...برف میبارد. دو طرف کوچۀ باریک و دراز ردیف خانهها انگار برای گرمشدن تنگ دل هم چسبیدهاند.
پشت پنجرهای، زنی پرده را کنار میزند و بیرون را نگاه میکند. گربهای خاکستری روی درگاهی پنجره میپرد و موهای سفید زن با سفیدی پردۀ تور، یکی میشود. آنطرف کوچه جلوی خانۀ روبهرو، آمبولانسی از لابهلای دانههای برف پیداست. گربه خمیازه میکشد و تن میلرزاند. دست زن پرده را چنگ میزند و دست دیگرش با رگهای کبود در جیب دامن سیاهش گم میشود.
از خانۀ روبهرو، دو مرد جوان هیکل نحیف زنی را روی برانکار بیرون میآورند. دانههای برف روی موهای نقرهای زن میریزد. درهای عقب آمبولانس باز میشود.
پشت پنجره، چشمهای سبز گربه، دانۀ برفی را دنبال میکند و چروکهای دور چشمهای زن در هم میرود. روی برانکار سر زنی میچرخد و به پنجرۀ روبهرو نگاه میکند. پشت پنجره، زن با دو دست دهان نیمهبازش را میپوشاند. از لابهلای نخریز برف، دو نگاه راه باز میکنند و پیش میروند و به هم میرسند.
*
برف میبارد. در کوچۀ تنگ و دراز، دو دختربچه بازی میکنند. یکی موهای صاف و بلند دارد و روبانی نارنجی بر نوک گیس بافتۀ دومی، پروانهای ساخته. دختربچهها میخندند و میدوند و به هم برف پرت میکنند.
*
برف میبارد. دو دختر جوان وسط کوچه ایستادهاند. یکی از دخترها دستش را پیش میآورد. دانۀ برفی روی حلقۀ طلای انگشتش مینشیند و درجا آب میشود. گلولۀ برفی به سر دختر دیگر میخورد و موهای صاف و بلندش را درهم میریزد. دختربچهها خندهکنان دور میشوند. دخترهای جوان میخندند. یکی از آنها خم میشود و از روی برفها، روبان نارنجیرنگی را برمیدارد دور انگشت میپیچاند....»
goo.gl/Li2UJ5
متن کامل داستان زمستان را در سایت شهرستان ادب بخوانید:
shahrestanadab.com/Content/ID/7773/
☑️ @ShahrestanAdab
شهرستان ادب
Photo
🔻«برف و بوستان»
(در آغازین روزهای #زمستان ستون شعر سایت شهرستان ادب را با شعر زمستانی از زندهیاد #پروین_اعتصامی شاعر بزرگ معاصر تازه میکنیم)
▪️به ماه دی، گلستان گفت با برف
که ما را چند حیران میگذاری
بسی باریدهای بر گلشن و راغ
چه خواهد بود گر زین پس نباری
بسی گلبن، کفن پوشید از تو
بسی کردی بخوبان سوگواری
شکستی هر چه را، دیگر نپیوست
زدی هر زخم، گشت آن زخم کاری
هزاران غنچه نشکفته بردی
نوید برگ سبزی هم نیاری
چو گستردی بساط دشمنی را
هزاران دوست را کردی فراری
بگفت ای دوست، مهر از کینه بشناس
ز ما ناید به جز تیمارخواری
هزاران راز بود اندر دل خاک
چه کردستیم ما جز رازداری
بهر بی توشه ساز و برگ دادم
نکردم هیچگه ناسازگاری
بهار از دکهٔ من حله گیرد
شکوفه باشد از من یادگاری
من آموزم درختان کهن را
گهی سرسبزی و گه میوهداری
مرا هر سال، گردون میفرستد
به گلزار از پی آموزگاری
چمن یکسر نگارستان شد از من
چرا نقش بد از من مینگاری
به گل گفتم رموز دلفریبی
به بلبل، داستان دوستاری
ز من، گلهای نوروزی شب و روز
فرا گیرند درس کامکاری
چو من گنجور باغ و بوستانم
درین گنجینه داری هر چه داری
مرا با خود ودیعتهاست پنهان
ز دوران بدین بی اعتباری
هزاران گنج را گشتم نگهبان
بدین بی پائی و ناپایداری
دل و دامن نیالودم به پستی
بری بودم ز ننگ بد شعاری
سپیدم زان سبب کردند در بر
که باشد جامهٔ پرهیزکاری
قضا بس کار بشمرد و بمن داد
هزاران کار کردم گر شماری
برای خواب سرو و لاله و گل
چه شبها کردهام شب زندهداری
به خیری گفتم اندر وقت سرما
که میل خواب داری؟ گفت آری
به بلبل گفتم اندر لانه بنشین
که ایمن باشی از باز شکاری
چو نسرین اوفتاد از پای، گفتم
که باید صبر کرد و بردباری
شکستم لاله را ساغر، که دیگر
ننوشد می بوقت هوشیاری
فشردم نرگس مخمور را گوش
که تا بیرون کند از سر خماری
چو سوسن خسته شد گفتم چه خواهی
بگفت ار راست باید گفت، یاری
ز برف آماده گشت آب گوارا
گوارائی رسد زین ناگواری
بهار از سردی من یافت گرمی
منش دادم کلاه شهریاری
نه گندم داشت برزیگر، نه خرمن
نمیکردیم گر ما پردهداری
اگر یکسال گردد خشکسالی
زبونی باشد و بد روزگاری
از این پس، باغبان آید به گلشن
مرا بگذشت وقت آبیاری
روان آید به جسم، این مردگانرا
ز باران و ز باد نو بهاری
درختان، برگ و گل آرند یکسر
بدل بر فربهی گردد نزاری
بچهر سرخ گل، روشن کنی چشم
نه بیهوده است این چشم انتظاری
نثارم گل، ره آوردم بهار است
رهآورد مرا هرگز نیاری
عروس هستی از من یافت زیور
تو اکنون از منش کن خواستگاری
خبر ده بر خداوندان نعمت
که ما کردیم این خدمتگزاری
☑️ @ShahrestanAdab
(در آغازین روزهای #زمستان ستون شعر سایت شهرستان ادب را با شعر زمستانی از زندهیاد #پروین_اعتصامی شاعر بزرگ معاصر تازه میکنیم)
▪️به ماه دی، گلستان گفت با برف
که ما را چند حیران میگذاری
بسی باریدهای بر گلشن و راغ
چه خواهد بود گر زین پس نباری
بسی گلبن، کفن پوشید از تو
بسی کردی بخوبان سوگواری
شکستی هر چه را، دیگر نپیوست
زدی هر زخم، گشت آن زخم کاری
هزاران غنچه نشکفته بردی
نوید برگ سبزی هم نیاری
چو گستردی بساط دشمنی را
هزاران دوست را کردی فراری
بگفت ای دوست، مهر از کینه بشناس
ز ما ناید به جز تیمارخواری
هزاران راز بود اندر دل خاک
چه کردستیم ما جز رازداری
بهر بی توشه ساز و برگ دادم
نکردم هیچگه ناسازگاری
بهار از دکهٔ من حله گیرد
شکوفه باشد از من یادگاری
من آموزم درختان کهن را
گهی سرسبزی و گه میوهداری
مرا هر سال، گردون میفرستد
به گلزار از پی آموزگاری
چمن یکسر نگارستان شد از من
چرا نقش بد از من مینگاری
به گل گفتم رموز دلفریبی
به بلبل، داستان دوستاری
ز من، گلهای نوروزی شب و روز
فرا گیرند درس کامکاری
چو من گنجور باغ و بوستانم
درین گنجینه داری هر چه داری
مرا با خود ودیعتهاست پنهان
ز دوران بدین بی اعتباری
هزاران گنج را گشتم نگهبان
بدین بی پائی و ناپایداری
دل و دامن نیالودم به پستی
بری بودم ز ننگ بد شعاری
سپیدم زان سبب کردند در بر
که باشد جامهٔ پرهیزکاری
قضا بس کار بشمرد و بمن داد
هزاران کار کردم گر شماری
برای خواب سرو و لاله و گل
چه شبها کردهام شب زندهداری
به خیری گفتم اندر وقت سرما
که میل خواب داری؟ گفت آری
به بلبل گفتم اندر لانه بنشین
که ایمن باشی از باز شکاری
چو نسرین اوفتاد از پای، گفتم
که باید صبر کرد و بردباری
شکستم لاله را ساغر، که دیگر
ننوشد می بوقت هوشیاری
فشردم نرگس مخمور را گوش
که تا بیرون کند از سر خماری
چو سوسن خسته شد گفتم چه خواهی
بگفت ار راست باید گفت، یاری
ز برف آماده گشت آب گوارا
گوارائی رسد زین ناگواری
بهار از سردی من یافت گرمی
منش دادم کلاه شهریاری
نه گندم داشت برزیگر، نه خرمن
نمیکردیم گر ما پردهداری
اگر یکسال گردد خشکسالی
زبونی باشد و بد روزگاری
از این پس، باغبان آید به گلشن
مرا بگذشت وقت آبیاری
روان آید به جسم، این مردگانرا
ز باران و ز باد نو بهاری
درختان، برگ و گل آرند یکسر
بدل بر فربهی گردد نزاری
بچهر سرخ گل، روشن کنی چشم
نه بیهوده است این چشم انتظاری
نثارم گل، ره آوردم بهار است
رهآورد مرا هرگز نیاری
عروس هستی از من یافت زیور
تو اکنون از منش کن خواستگاری
خبر ده بر خداوندان نعمت
که ما کردیم این خدمتگزاری
☑️ @ShahrestanAdab