شهرستان ادب
1.41K subscribers
4.39K photos
730 videos
14 files
2.07K links
موسسه فرهنگی هنری شهرستان ادب
ShahrestanAdab.com

ارتباط با مدیر کانال:
@ShahrestaneAdab

ایمیل شهرستان ادب:
[email protected]
Download Telegram
🔻 داستان کوتاه «بار» از #علی_الله_سلیمی :

▪️ «اولین پیچ بعد از کوهستان را که رد کردم، چشم‌انداز درّه‌ای سبز در مقابل چشم‌هایم جان گرفت. منظره‌ای که شب‌های زیادی در تاریکی و گاهی هم زیر نور مهتاب به تنهایی تا انتهای آن رفته و برگشته بودم.

از دور مردی را دیدم که سر راه ایستاده بود و با دیدن ماشین من دست بلند کرد. تا به‌حال، در این مسیر، کسی را سوار نکرده بودم. فقط گاهی افرادی را در طول مسیر می‌دیدم، و زود از کنارشان رد می‌شدم و سعی می‌کردم چهره به چهره نشویم تا مجبور نباشیم با هم حرف بزنیم. نمی‌خواستم کسی به من نزدیک شود. با سوار کردن کسی که احتمالاً در آن حوالی زندگی می‌کرد و محیط را خوب می‌شناخت، برای خودم و کارم دردسر درست می‌کردم، و این را خوب می‌دانستم. یک لحظه ماندم سر دو راهی که آیا این مرد ناشناس را سوار کنم یا نه؟ »...

goo.gl/GDkn4k

ادامۀ داستان «بار» را، که چندی پیش در #یک_شنبه_های_داستان شهرستان ادب بررسی شد، در سایت شهرستان ادب بخوانید:
🔗shahrestanadab.com/Content/ID/7835

☑️@ShahrestanAdab
🔻 داستان کوتاه «کوران» از #زهراسادات_ثابتی :

▪️ «...مادر را برانداز کردم که به رعشه افتاده بود حتی مردمک بادمجانی‌رنگ چشم‌هایش. امکان نداشت جای کتاب‌هایم را او لو داده باشد، خودم بی‌احتیاطی کرده‌ بودم. گذاشتن کتاب توی خورجین موتور‌گازی که بالاخره روزی آقا به سرش می‌زند که دستی به سر و گوشش بکشد، حماقت بود و حالا نیز حماقتی دیگر که مثل پیرمردهای فرتوت، خم شده‌ام روی کمرم و چیزی را زیر لباسم چنگ زده‌ام...»

goo.gl/Xxezf1

ادامۀ داستان «کوران» را، که چندی پیش در #یک_شنبه_های_داستان شهرستان ادب بررسی شد، در سایت شهرستان ادب بخوانید:
🔗 shahrestanadab.com/Content/ID/7875

☑️@ShahrestanAdab
🔻 داستان کوتاه «قطعۀ 206» اثر #علیرضا_عیوضی :

▪️ «...چند متر آن‌طرف‌تر زنش را می‌دید که ضجّه می‌زد. دورش را گرفته بودند. انگار ده سال پیر شده بود. وسط شلوغی جمعیت، دست‌های لاغر و کشیده‌اش را می‌دید که بالا می‌رفت و به سر و صورتش فرود می‌آمد. سردرگم بود. با خودش نالید:
«دنیا که به آخر نرسیده؛ بازم می‌تونیم بچه‌دار بشیم!».
عینکش را جابه‌جا کرد. از اشک خبری نبود. یک قطره باران افتاد روی عینکش.
«آوردنش!».

تابوت فلزی روی دست جمعیت بالا رفت. یک تاج گُل بزرگ روی جنازه بود. مستخدم شعبه را دید که سرتا پا سیاه پوشیده بود و گریه می‌کرد. قاب عکس تروتمیزی دستش بود که گوشۀ سمت چپش روبان مشکی، خودنمایی می‌کرد. و در دست دیگرش، تابلوی سیاه‌رنگی که با رنگ سفید، مشخصات جنازه را روی آن نوشته بودند.

دو نفر زیر بغل‌هایش را گرفتند و بلندش کردند. آرام و بی‌اراده به طرف تابوت حرکت کرد. هر چه نزدیک‌تر می‌شد، خطوط سفید روی تابلو واضح‌تر می‌شد.
سید مسعود حسینی، قطعۀ ۲۰۶»

bit.do/edYKb

ادامۀ داستان کوتاه «قطعۀ 206» را که پیش از این در #یک_شنبه_های_داستان شهرستان ادب خوانده و نقد شده است، در سایت شهرستان ادب بخوانید:

🔗 shahrestanadab.com/Content/ID/7950

☑️ @ShahrestanAdab
شهرستان ادب
Photo
🔻 دنیای متهوّر و و حشت‌آور نو
( داستان کوتاهی از #محمدقائم_خانی که در #یک_شنبه_های_داستان شهرستان ادب نقد و بررسی شد)

▪️ «... موضوع «هشدار مرگ دسته‌جمعی ایرانیان» را به گوگل گفت و در توضیح بعدی‌اش هم چهار کلمه «آینده»، «نرخ مرگ»، «آمار» و «درمان استراتژیک» را اضافه کرد. طبق انتظارم اوّلین یافته‌های نتایج جستجو بر می‌گشت به پارسال؛ به ماجرای مقالۀ مسعودی. آن‌ها را به‌سرعت رد کرد. رسید به اوّلین یافته؛ بعد از آنکه مربوط می‌شد به 1407. چیزهایی یادم آمد از ارائۀ پزشکی همدانی در کنفرانس ملی نرخ توالد در کشور. آن سال‌ها هنوز بحث نرخ پایین رشد جمعیّت مطرح بود و گاهی به این چیزها توجه می‌شد؛ ولی آخرین سال‌های بحث دربارۀ این مسایل بود و کسی آن کنفرانس با آن موضوع تکراری را جدّی نمی‌گرفت. حتماً به همین دلیل بوده که از ذهن من هم زود خارج شده بود. وقتی این همه کنفرانس بین‌المللی هست که به درد ارتقا می‌خورد، آدم که مغز خر نخورده ذهنش را از این چیزها پر بکند...»

ادامه‌ی داستان کوتاه «دنیای متهور و وحشت‌آور نو» از محمدقائم خانی را در سایت شهرستان ادب بخوانید:

🔗 shahrestanadab.com/Content/ID/9402

☑️ @ShahrestanAdab