🔻 داستان کوتاه «کوران» از #زهراسادات_ثابتی :
▪️ «...مادر را برانداز کردم که به رعشه افتاده بود حتی مردمک بادمجانیرنگ چشمهایش. امکان نداشت جای کتابهایم را او لو داده باشد، خودم بیاحتیاطی کرده بودم. گذاشتن کتاب توی خورجین موتورگازی که بالاخره روزی آقا به سرش میزند که دستی به سر و گوشش بکشد، حماقت بود و حالا نیز حماقتی دیگر که مثل پیرمردهای فرتوت، خم شدهام روی کمرم و چیزی را زیر لباسم چنگ زدهام...»
goo.gl/Xxezf1
ادامۀ داستان «کوران» را، که چندی پیش در #یک_شنبه_های_داستان شهرستان ادب بررسی شد، در سایت شهرستان ادب بخوانید:
🔗 shahrestanadab.com/Content/ID/7875
☑️@ShahrestanAdab
▪️ «...مادر را برانداز کردم که به رعشه افتاده بود حتی مردمک بادمجانیرنگ چشمهایش. امکان نداشت جای کتابهایم را او لو داده باشد، خودم بیاحتیاطی کرده بودم. گذاشتن کتاب توی خورجین موتورگازی که بالاخره روزی آقا به سرش میزند که دستی به سر و گوشش بکشد، حماقت بود و حالا نیز حماقتی دیگر که مثل پیرمردهای فرتوت، خم شدهام روی کمرم و چیزی را زیر لباسم چنگ زدهام...»
goo.gl/Xxezf1
ادامۀ داستان «کوران» را، که چندی پیش در #یک_شنبه_های_داستان شهرستان ادب بررسی شد، در سایت شهرستان ادب بخوانید:
🔗 shahrestanadab.com/Content/ID/7875
☑️@ShahrestanAdab
🔻صدّیق | داستان کوتاهی از #زهراسادات_ثابتی
«اگر به بوقزدن بود، اینراه باید نیمساعت پیش باز میشد، اما با اینوجود باز هم بدون وقفه صدای بوق را درمیآورم. فقط میخواهم احساس کنم یککاری دارم انجام میدهم تا راه باز شود و هیچ دلم نمیخواهد به مزخرفبودن یا نبودن اینکار فکر کنم. یکپلیس راهور از لابهلای ماشینها جلو میآید و از کنار ماشین من که میگذرد، میفهمم با صدای بلند میگوید: "کوه ریزش کرده، جاده تا فردا...".
تا فردایش را که میشنوم قلبم هُری میریزد. موبایلم را برمیدارم. چنددرصد بیشتر شارژ ندارد. سریع به مرتضی زنگ میزنم. میرود روی پیغامگیر:
ـ سلام اخوی! خوبی؟ من به مراسم نمیرسم. کوه، ریزش کرده... توروخدا یککاری کن ببین نمیتونی مراسم رو عقب بیندازی. کاش اصلاً آخر هفته رو نمیرفتم شهرستان که حالا توی برگشتن گیر کنم. ایخدا... اصلاً از اولش میدونستم داغ عمامه سرگذاشتن به دلم میمونه. سر من کجا و دست حاجآقا کجا؟! توروخدا با حاجآقا صحبت کن ببین...»
🔗 متن کامل این داستان را در سایت شهرستان ادب بخوانید.
☑️ @ShahrestanAdab
«اگر به بوقزدن بود، اینراه باید نیمساعت پیش باز میشد، اما با اینوجود باز هم بدون وقفه صدای بوق را درمیآورم. فقط میخواهم احساس کنم یککاری دارم انجام میدهم تا راه باز شود و هیچ دلم نمیخواهد به مزخرفبودن یا نبودن اینکار فکر کنم. یکپلیس راهور از لابهلای ماشینها جلو میآید و از کنار ماشین من که میگذرد، میفهمم با صدای بلند میگوید: "کوه ریزش کرده، جاده تا فردا...".
تا فردایش را که میشنوم قلبم هُری میریزد. موبایلم را برمیدارم. چنددرصد بیشتر شارژ ندارد. سریع به مرتضی زنگ میزنم. میرود روی پیغامگیر:
ـ سلام اخوی! خوبی؟ من به مراسم نمیرسم. کوه، ریزش کرده... توروخدا یککاری کن ببین نمیتونی مراسم رو عقب بیندازی. کاش اصلاً آخر هفته رو نمیرفتم شهرستان که حالا توی برگشتن گیر کنم. ایخدا... اصلاً از اولش میدونستم داغ عمامه سرگذاشتن به دلم میمونه. سر من کجا و دست حاجآقا کجا؟! توروخدا با حاجآقا صحبت کن ببین...»
🔗 متن کامل این داستان را در سایت شهرستان ادب بخوانید.
☑️ @ShahrestanAdab