🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
218 subscribers
10.3K photos
590 videos
108 files
3.01K links
امروزفضیلت زنده نگهداشتن یادوخاطره ی #شهدا کمتراز #شهادت نیست
#امام_خامنه_ای
🌺شادی روح شهدا وسلامتی امام خامنه ای صلوات
!!این کانال هیچ صفحه ای دربرنامه های مجازی دیگر ندارد و متعلق به هیچ نهاد و موسسه ای نیست
ارتباط باخادم کانال:↙️↙️
@Ali_Faghiri
Download Telegram
Forwarded from عکس نگار
🕊🕊🕊🕊🕊
🕊
🕊

💠 #مصطفے_صدرزاده متولد ۱۹ شهریور۱۳۶۵
درشهرستان شوشتراستان خوزستان در خانواده ای مذهبے به دنیا آمد .

💠پدرش پاسداروجانبازجنگ تحمیلے و مادرش ازخاندان جلیله سادات هستند.

💠مصطفے۱۱ ساله بود ڪه از اهواز به همراه خانواده به استان مازندران و پس ازدوسال به شهرستان شهریاراستان تهران نقل مڪان و درآنجا ساکن گردید .

💠ایشان دوران نوجوانے خود را با شرڪت درمساجد وهیئت های مذهبے، انجام کارهاے فرهنگی وعضویت در بسیج و یادگیری فنون نظامی سپری کردند، دردوران جوانی درحوزه علمیه به فراگیری علوم دینی پرداخت، سپس در دانشگاه دانشجوی رشته ادیان و عرفان شدند، همزمان مشغول جذب نوجوانان و جوانان مناطق اطراف شهریار و برپایے کلاسها و اردوهای فرهنگے و نظامے وجلسات سخنرانی و..برای آنان بودند.

💞نتیجه ازدواج ایشان در سال ۸۶، دخترے ۷ ساله به نام فاطمه و پسرے ۷ ماهه به نام محمدعلے است.

💠مصطفی صدرزاده درسال۹۲برای دفاع ازدین و حرم بی بی زینب (س) با نام جهادی سید ابراهیم داوطلبانه به سوریه عزیمت و به بعلت رشادت درجنگ با دشمنان دین، فرمانده ی گردان عمار و جانشین تیپ فاطمیون شد،سرانجام پس از چندین بار زخمی شدن دردرگیری با داعش، #ظهر_روز_تاسوعا مقارن با ۱ آبان ۹۴ در #عملیات_محرم در حومه #حلب_سوریه به آرزوی خود،یعنے #شهادت در راه خدا رسید و به دیدارمعبود شتافت و در گلزار شهدای بهشت رضوان شهریار آرام گرفت .

🌹روحش شاد و یادش گرامی باد🌹

#شهید_مصطفی_صدرزاده
#شهیدمدافع_حرم


🌹کانال عهدباشهدا🌹

https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
Forwarded from عکس نگار
🕊🕊🕊

#شهیدمدافع_حرم_محمودرضا_بیضایی
#قسمت_سی_ویکم
#خاطرات

💠خاطره ای از زبان مادر شهید؛

📌 #زلزله_رودبار

در ایام زلزله رودبار که محمودرضا #کودکى٩ ساله بود پس از وقوع زلزله که #اعلام شد و سازمان هاى #امدادى شروع به جمع آورى #کمک هاى مردمى کردند به خانه آمد و گفت مادر #میخواهم به زلزله زدگان کمک کنم. گفتم #پسرم آفرین کار خوبى میکنى بگذار شب پدرت بیاید خانه از او #پول میگیریم میبرى در محل جمع آورى تحویل میدى.
🔷محمودرضا گفت نه مادر #الان وضعیت آنها خیلى #اضطرارى است و باید هر چه #سریعتر به آنها کمک برسد تا شب #دیر میشود من میخواهم از #وسایل خانه چیزى بدهم.
وقتى شب پدرش به خانه آمد جریان را گفتم که هزینه اى را کمک کند اما محمودرضا پول را نگرفت و گفت من #ظهر کمک کردم خودم.
بعد از چند سال متوجه شدیم #پتوى نو اما قدیمى که در خانه داشتیم را برداشته و #برده به محل جمع آورى #تحویل داده است.

🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان #فرمانده_من قسمت_صدوچهارم بسم الله الرحمن الرحیم ففدینا بذبح عظیم... دوباره دلامون شده کربلا دوباره سر سفره ی زینبیم بعد از پارک کردن ماشین حسام ظبطو خاموش کرد و پیاده شدیم...🚶🏻 ماه محرم شده بود و امشب تاسوعا بود... هردومون سرتا پا مشکی پوشیده بودیم…
#داستان
#فرمانده_من
قسمت_صدوپنجم

نزدیک اذان صبح بود...حسام اومد داخل خونه و درحالیکه حواسش به من نبود مشغول پوشیدن لباسای مشکیش شد... از پشتش زو شونه اش زدمو گفتم: حسام کجا میری؟؟؟
حسام یه لحظه جا خورد و متعجب به سمتم برگشت و گفت: فاطمه کی بیدار شدی؟
_بیدار شدم دیگه...
با سماجت پرسیدم: کجا میــــــــــری؟؟؟؟؟؟
با صدای ارومی جواب داد: میرم هیئت کمک بچه ها امروز نذریه اباعبدا... س...
حاجت میده بانو😊
_منم باهات بیام؟؟؟
_رفتن به مجلس امام حسین که اجازه نمی خواد...حاضر شو دوتایی بریم...
با عجله رفتم سمت کمد لباسام و کامل مشکی پوشیدم چادرمم سرم کردم و با حسام حرکت کردیم سمت مسجد...قرار شد نمازمونو به جماعت بخونیم...
بعد نماز از مسجد خارج شدم و رفتم سمت حسام به دیوار تکیه داده بود وسرش پایین بود وقتی متوجه حضورم شد به سمت هیئت رفتیم توی راه هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد و این نگرانیمو تشدید میکرد...وارد هیئت شدم زیر لب گفتم: ارباب سلام!
چادرمو دراوردمو رفتم سمتشون روز خادمی بود روز واقعه حس عجیبی داشتم...به خانوما سلام کردمو گفتم: من اومدم کمک کنم...
یکیشون با مهربونی گفت: عزیزم اگه میتونی چای بریز... واسه اقایون ببر... با سردرگمی اطرافو نگاه کردم چشمم به سماور یزرگ گوشه هیئت افتاد به سمتش رفتم و نشستم... استکانای چایی رو برداشتم و توشون چایی ریختم... از جا بلند شدم و رفتم سمت در اقایون...چای رو جلوی در گذاشتم تقه ای به در زدم و برگشتم کمکم هیئت داشت شلوغ میشد اخه به #ظهر_عاشورا نزدیک می شدیم...مداحی شروع شده بود و هیچکس تو حاله خودش نبود... دیده های پر اب همه حاکی از قلب شکسته شون بود...همه منتظر بودن...منتظر منتقم خون ثار ا... اشک می ریختم برای غربت امام حسین داغ برادر داغ پسر داغ نوزاد داغ رفیق برای صبر زینب برای دل شکسته ی امام سجاد برای بغض رقیه برای زجه های رباب...
نزدیک ظهر بود از هیئت بیرون اومدم قرار شد با سپیده بریم محل خوندن زیارت عاشورا... زیر اسمون حس و الش شبیه تر بود به عاشورای سال 61 هجری...نشستیم ودقایقی بعد دعا شروع شد جمعیت زیادی اومده بود افتاب سوزان نورشو همه جا پخش میکرد... و چادرهامون داغ شده بود...با این حال از شور و حال مون کم نمی شد غصه مون بیشتر میشد زیارت هرلحظه به اوج خودش می رسید اشکام بی محابا سرازیر میشدن سوز صدای مداح نا خوداگاه ادمو به هق هق می انداخت... اخر زیارت عاشورا بود که همه سجده کردند و یکصدا بخش سجدرو خوندیم....
زیارت عاشورا که تموم شد از سپیده جداشدم تصمیم گرفتم برم خونه...
کلیدو تو قفل در چرخوندم و وارد حیاط شدم از میون درختا گذاشتم و وارد خونه شدم بعد از عوض کردن لباسام...تلویزیونو روشن کردم ارتباط مستقیم با کربلای معلی بود... دلم یدفعه ای پر کشید سمت کربلا چه شور عجیبی داشتن زائرا...چه جمعیته عاشقی بودن... با اونکه تا حالا نرفته بودم اما دوست داشتم با حسام تجربه اش کنم...با صدای زنگ خونه تلویزینو خاموش کردم و رفتم دم در یه دخترک 12_13 ساله پشت در بود که تو دستش یه ظرف نذری بود...باخوشرویی تشکر کردم و نذریو برداشتم... و درو بستم رو ایوون نشستم و دره ظرفو باز کردم ...قیمه بود خیلی خوش عطر بود همیشه نذری های امام حسین با همه ی نذریا فرق داشت...رفتم تو خونه تا میزو بچینم دو تابشقاب گذاشتم و غذا رو گرم کردم سرمیز نشستم و منتظر حسام مونوم ساعت 4 شده بود و هنوز حسام نیومده بود خونه رفتم سمت تلفن و شمارشو گرفتم...جواب نمی داد...نگران نشدم مطمئن بودم سرش شلوغه و نتونسته جواب بده شب شده بود و صدای سینه زنی و مداحی به وضوح شنیده
میشد با عجله حاضر شدم و دوربینمو انداختم گردنم... از بین جمعیت رد شدم و روی یه بلندی ایستادم دسته ی عزاداری کم کم نزدیک می شد هدفم علِمِ چهل چراغ بود نور سبز رنگی از اون طرف توجهمو جلب کرد.. از نمای دور عکس انداختم اما زیاد خوب نشد... بعد از چند دقیقه علم دقیقا رو بروم بود... دوربینمو گرفتم جلوی چشمم و کمی خم شدم و عکس انداختم ...رفتم تو حافظه ی دوربین تا عکسو ببینم یکم که دقت کردم یه نفز شکل حسام تو عکس افتاده بود... دوربینو گرفتم پایین و به روبروم نگاه کردم دقیقا روبروم ایستاده بود و داشت سینه میزد یه لحظه قلبم اومد تو دهنم چهرش خیلی عجیب شده بود چشماش سرخ سرخ بود دور سرش یه سربند سبز رنگ بسته بود... که عبارت #یا_ثار_الله نوشته شده بود...لباسش مشکی بود یکم که حرکت کرد توجهم به پشتش لباسش جلب شد... با خط شکسته و گلی نوشته بود #خادم_الحسین
#محرم
#امام_حسین
#علمدار_نیامد #سپهدار_نیامد
#یا_ابوالفضل_العباس
#ماه_سرخ
#سینه_زنی
#زیارت_عاشورا

ادامه_دارد...

💠کانال عهدباشهدا💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝