صبحها🌤 میکنم ازعشق
نگاهے به حسیــــن😍
میڪنم بازازاین فاصله
راهے به❤️ حسیـــــن
کردم امروز سلامے✋
زسر دلتنـــــگے
مردم ازحسرت شش گوشه
الهے🙏 به حسیــــن
#شعر
🕊 @shahidegomnamm 👈
نگاهے به حسیــــن😍
میڪنم بازازاین فاصله
راهے به❤️ حسیـــــن
کردم امروز سلامے✋
زسر دلتنـــــگے
مردم ازحسرت شش گوشه
الهے🙏 به حسیــــن
#شعر
🕊 @shahidegomnamm 👈
روزها اول صبح
بہ درودے
دل خود گرم ڪنيم❤️
و چه زيباست،
ڪنارِ ياران ،
خنده بر صبح زدن .🌤
#صبحتون_معطر_به_عطرشهدا💐
🌷کانال عهدبا شهـ🕊ـدا🌷
@shahidegomnamm
بہ درودے
دل خود گرم ڪنيم❤️
و چه زيباست،
ڪنارِ ياران ،
خنده بر صبح زدن .🌤
#صبحتون_معطر_به_عطرشهدا💐
🌷کانال عهدبا شهـ🕊ـدا🌷
@shahidegomnamm
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان #فرمانده_من #قسمت_صدونوزدهم وارد اتاق شدم و لبه ی تخت نشستم .. دستی با گلای ریز پیراهن صورتی رنگم کشیدم . حسام پشت سرم نشست و با ملایمت بافت موهامو باز کرد ... سرم داغ داغ بود ... می ترسیدم بغضم بشکنه ... دلم میخواست بهش بگم با این کاراش منو عاشق…
#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_صدوبیستم
سرمو انداختم پایین و دراز کشیدم .دندونام از شدت لرز بهم می خوردن😬 . چشمامو بستم و سعی کردم به رفتن حسام فکر نکنم😑 . صدای حسام پیچید تو گوشم : فاطمه جان ؟ بهتر شدی ؟ دستاتو بده به من !
بدون اینکه حرکتی بکنم خودش دستامو گرفت تو دستاش ...با نگرانی گفت : داغی😳 هنوز...پاشو ! پاشو بریم بیمارستان ... از جا بلند شد و رفت سمت کمد
سریع چشمامو باز کردم😐 و از جا کنده شدم ... تمام توانمو برای حرف زدن جمع کردم و گفتم : من نمیاما ... بیخودی لباس نیار
همونجور که سرش تو کمد بود گفت : می ریم بیمارستان !
اخمامو تو هم کشیدم😠 . دلم نمی خواست موقع رفتنش خونه نباشم ...خودم میخواستم پشتش آب بریزم .خودم ،می خواستم بدرقه اش کنم .
_ نه نمی رم بیمارستان
رفتم سمت آشپز خونه و آب یخو باز کردم ... چند تا مشت آب خنک پاشیدم رو صورتم و بعد وضو گرفتم ...خواستم از آشپز خونه برم بیرون که جلوم وایستاد و لباسا رو گرفت سمتم . با جدیت گفت : بپوش !
ابروهامو بالا انداختم😒 و گفتم : بیخودی خودتو خسته نکن . من حالم خوبه ... ببین !الانم میخوام برم نماز بخونم📿 ... بدون اینکه منتظر جوابش بمونم از کنارش رد شدم و رفتم تو اتاق ...جانمازمو پهن کردم ... بوی گلبرگای خشک شده ی نرگس 🌺توی هوا پیچید .چادر نماز سفیدمو کشیدم رو سرم ... مثل بید می لرزیدم و نمیخواستم حسام متوجه بشه .قامت بستمو تکبیر گفتم ...احساس می کردم توانایی ایستادن روی پاهامو ندارم . زانوهام خم شده بود ...به رکوع رفتم ...اینجا دقیقا همون جایی بود که خدا ، همدم تنهاییت میشد و تو در برابر عظمت بی نهایتش تسلیم میشدی ... 💚عشق جز با خدا تنها شدن نبود .... و این موقع سجده معنا پیدا میکرد .... وقتی حس میکردی زیر بارون رحمتش🌧 خیس میشی و چشمات به اشک می شینه از سجده ی دوم بلند شدم با تمانینه شروع به خوندن تشهد و سلام کردم ...به وضوح لرزش دستامو حس می کردم ...سرمو که به طرفین چرخوندم ...دیدم حسام با اخم غلیظی 😡کنارم نشسته ... نمی خواستم ناراحتیشو ببینم ... با لبخند😉 گفتم : اخم نکن ... جذاب میشی ...
بدون هیچ حرفی دستمو گرفت تو دستش و وادارم کرد تا لباسامو بپوشم ... به صورت اخمالودش 😠که نگاه میکردم هم می ترسیدم و هم احساس غرور می کردم😌 .ساعت پنج و نیم صبح بود ...حسام با همون لباسای نظامیش سوار ماشین شده بود و منتظر بود تا برم سوار بشم ... بارون تازه بند اومده بود ... قطره های بارون روی گلای شمعدونی شبنم کاشته بود و لکه های بزرگی روی زمین ایجاد کرده بود ...هوا رو به سردی می رفت.... دستمو به پله ها گرفتم و اومدم پایین
حس میکردم بدنم قدرت تحمل وزنمو نداره .... در خونه رو بستم و سوار ماشین شدم🚗 ... توی ماشین مثل یخچال سرد بود ....حسام بخاری ماشینو روشن کرد ...و حرکت کرد . سرمو به شیشه ی ماشین تکیه دادم . خیابونا خلوت بودن ... باد لابلای شاخه های درختا می پیچید و قدرت نمایی میکرد .چند دقیقه بعد جلوی بیمارستان 🏥بودیم . با کمک حسام پیاده شدم ... از بازوم گرفته بود تا تعادلمو از دست ندم ... حسام زیر لب غرولند کرد : که حالت خوبه ! آره ؟
_الانم میگم چیزیم نیست یکم استراحت میکردم خوب می شدم .
_ شما دکتری ؟ نه ؟
_ نه ولی ...
_ نه ولی چی ؟ سر نماز هر آن ممکن بود پس بیفتی ... من رفتمم میخوای اینجوری مواظب خودت باشی ؟
سرم تیر کشید .... حرفاشو تو ذهنم مرور کردم .اگه حسام نباشه...یعنی یه زندگی پوچ...😔
با صدای حسام به خودم اومدم : پهلوون باید دراز بکشی ...
روی تخت سرد بیمارستان دراز کشیدم .... پرستار با یه سرنگ 💉و الکل اومدم سمتم ...بوی الکل زیر دماغم زد ... آستینمو داد بالا و زد عفونی کرد . سوزنو زیر پوستم فرو کرد ... صورتم از درد مچاله شد😣 ... بی اختیار لبمو گاز گرفتم . قطره های بی رنگ سرم پشت سر هم توی لوله جاری شدند ... پلکام سنگین شد و بدنم آروم آروم بی حس شد ... چشمامو بستم ... انگار همه ی افکار منفی برای چند لحظه دست از سرم برداشتند ... با صدای دکتر چشمامو باز کردم😐 ....با سردرگمی گوشیمو از جیبم در آوردم ... ساعت شش بود ...به پهلوی راست چرخیدم . حسام و دکتر کمی اونطرف تر ایستا ده بودن و درباره ی من بحث میکردنند . بعد از چند جمله ی کوتاه که بینشون رد و بدل شددکتر به حسام گفت : خدا رو شکر ... خطررفع شد ... اگر نه احتمال تشنجشون هم وجود داشت ..بعد این حرف دکتر از اتاق خارج شد و من و حسام رو تنها گذشت ... صدای قدم های بلند حسام رو به سمتم شنیدم .... بوی بیمارستان آزارم میداد ... سرمو آوردم بالا و به چشمای مشکیش خیره شدم ... دستاشو کشید به محاسنش ... صدای نفسای نامنظمش حاکی از عصبانیتش بود....رو صورتش اخم غلیظی جا خوش کرده بود ... با دیدن حالاتش ترسیدم ...
ادامه دارد. ...
💠کانال عهدباشهدا💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
#فرمانده_من
#قسمت_صدوبیستم
سرمو انداختم پایین و دراز کشیدم .دندونام از شدت لرز بهم می خوردن😬 . چشمامو بستم و سعی کردم به رفتن حسام فکر نکنم😑 . صدای حسام پیچید تو گوشم : فاطمه جان ؟ بهتر شدی ؟ دستاتو بده به من !
بدون اینکه حرکتی بکنم خودش دستامو گرفت تو دستاش ...با نگرانی گفت : داغی😳 هنوز...پاشو ! پاشو بریم بیمارستان ... از جا بلند شد و رفت سمت کمد
سریع چشمامو باز کردم😐 و از جا کنده شدم ... تمام توانمو برای حرف زدن جمع کردم و گفتم : من نمیاما ... بیخودی لباس نیار
همونجور که سرش تو کمد بود گفت : می ریم بیمارستان !
اخمامو تو هم کشیدم😠 . دلم نمی خواست موقع رفتنش خونه نباشم ...خودم میخواستم پشتش آب بریزم .خودم ،می خواستم بدرقه اش کنم .
_ نه نمی رم بیمارستان
رفتم سمت آشپز خونه و آب یخو باز کردم ... چند تا مشت آب خنک پاشیدم رو صورتم و بعد وضو گرفتم ...خواستم از آشپز خونه برم بیرون که جلوم وایستاد و لباسا رو گرفت سمتم . با جدیت گفت : بپوش !
ابروهامو بالا انداختم😒 و گفتم : بیخودی خودتو خسته نکن . من حالم خوبه ... ببین !الانم میخوام برم نماز بخونم📿 ... بدون اینکه منتظر جوابش بمونم از کنارش رد شدم و رفتم تو اتاق ...جانمازمو پهن کردم ... بوی گلبرگای خشک شده ی نرگس 🌺توی هوا پیچید .چادر نماز سفیدمو کشیدم رو سرم ... مثل بید می لرزیدم و نمیخواستم حسام متوجه بشه .قامت بستمو تکبیر گفتم ...احساس می کردم توانایی ایستادن روی پاهامو ندارم . زانوهام خم شده بود ...به رکوع رفتم ...اینجا دقیقا همون جایی بود که خدا ، همدم تنهاییت میشد و تو در برابر عظمت بی نهایتش تسلیم میشدی ... 💚عشق جز با خدا تنها شدن نبود .... و این موقع سجده معنا پیدا میکرد .... وقتی حس میکردی زیر بارون رحمتش🌧 خیس میشی و چشمات به اشک می شینه از سجده ی دوم بلند شدم با تمانینه شروع به خوندن تشهد و سلام کردم ...به وضوح لرزش دستامو حس می کردم ...سرمو که به طرفین چرخوندم ...دیدم حسام با اخم غلیظی 😡کنارم نشسته ... نمی خواستم ناراحتیشو ببینم ... با لبخند😉 گفتم : اخم نکن ... جذاب میشی ...
بدون هیچ حرفی دستمو گرفت تو دستش و وادارم کرد تا لباسامو بپوشم ... به صورت اخمالودش 😠که نگاه میکردم هم می ترسیدم و هم احساس غرور می کردم😌 .ساعت پنج و نیم صبح بود ...حسام با همون لباسای نظامیش سوار ماشین شده بود و منتظر بود تا برم سوار بشم ... بارون تازه بند اومده بود ... قطره های بارون روی گلای شمعدونی شبنم کاشته بود و لکه های بزرگی روی زمین ایجاد کرده بود ...هوا رو به سردی می رفت.... دستمو به پله ها گرفتم و اومدم پایین
حس میکردم بدنم قدرت تحمل وزنمو نداره .... در خونه رو بستم و سوار ماشین شدم🚗 ... توی ماشین مثل یخچال سرد بود ....حسام بخاری ماشینو روشن کرد ...و حرکت کرد . سرمو به شیشه ی ماشین تکیه دادم . خیابونا خلوت بودن ... باد لابلای شاخه های درختا می پیچید و قدرت نمایی میکرد .چند دقیقه بعد جلوی بیمارستان 🏥بودیم . با کمک حسام پیاده شدم ... از بازوم گرفته بود تا تعادلمو از دست ندم ... حسام زیر لب غرولند کرد : که حالت خوبه ! آره ؟
_الانم میگم چیزیم نیست یکم استراحت میکردم خوب می شدم .
_ شما دکتری ؟ نه ؟
_ نه ولی ...
_ نه ولی چی ؟ سر نماز هر آن ممکن بود پس بیفتی ... من رفتمم میخوای اینجوری مواظب خودت باشی ؟
سرم تیر کشید .... حرفاشو تو ذهنم مرور کردم .اگه حسام نباشه...یعنی یه زندگی پوچ...😔
با صدای حسام به خودم اومدم : پهلوون باید دراز بکشی ...
روی تخت سرد بیمارستان دراز کشیدم .... پرستار با یه سرنگ 💉و الکل اومدم سمتم ...بوی الکل زیر دماغم زد ... آستینمو داد بالا و زد عفونی کرد . سوزنو زیر پوستم فرو کرد ... صورتم از درد مچاله شد😣 ... بی اختیار لبمو گاز گرفتم . قطره های بی رنگ سرم پشت سر هم توی لوله جاری شدند ... پلکام سنگین شد و بدنم آروم آروم بی حس شد ... چشمامو بستم ... انگار همه ی افکار منفی برای چند لحظه دست از سرم برداشتند ... با صدای دکتر چشمامو باز کردم😐 ....با سردرگمی گوشیمو از جیبم در آوردم ... ساعت شش بود ...به پهلوی راست چرخیدم . حسام و دکتر کمی اونطرف تر ایستا ده بودن و درباره ی من بحث میکردنند . بعد از چند جمله ی کوتاه که بینشون رد و بدل شددکتر به حسام گفت : خدا رو شکر ... خطررفع شد ... اگر نه احتمال تشنجشون هم وجود داشت ..بعد این حرف دکتر از اتاق خارج شد و من و حسام رو تنها گذشت ... صدای قدم های بلند حسام رو به سمتم شنیدم .... بوی بیمارستان آزارم میداد ... سرمو آوردم بالا و به چشمای مشکیش خیره شدم ... دستاشو کشید به محاسنش ... صدای نفسای نامنظمش حاکی از عصبانیتش بود....رو صورتش اخم غلیظی جا خوش کرده بود ... با دیدن حالاتش ترسیدم ...
ادامه دارد. ...
💠کانال عهدباشهدا💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
سنگ نوشته مزار #شهیدرضا_نادری
#وصیتنامه
📌ای برادر کجا می روی⁉️
💥کمی درنگ کن‼️👆
🌷کانال عهدبا شهـ🕊ـدا🌷
@shahidegomnamm
#وصیتنامه
📌ای برادر کجا می روی⁉️
💥کمی درنگ کن‼️👆
🌷کانال عهدبا شهـ🕊ـدا🌷
@shahidegomnamm
#اطلاع_رسـانـے
#مراسم تشییع پیڪر مطهر
#شهـدای_آتش_نشــان
#دوشنبہ ۱۱بهمن
#ساعت۸:۳۰ صبح
#مکان؛از مصلے امام خمینے (ره) بسمت
گلزار شهـداے بهشت زهـرا (س)
🌷کانال عهدباشهدا🌷
🕊 @shahidegomnamm 👈
#مراسم تشییع پیڪر مطهر
#شهـدای_آتش_نشــان
#دوشنبہ ۱۱بهمن
#ساعت۸:۳۰ صبح
#مکان؛از مصلے امام خمینے (ره) بسمت
گلزار شهـداے بهشت زهـرا (س)
🌷کانال عهدباشهدا🌷
🕊 @shahidegomnamm 👈
💠بے تـعارف بگویم ،آن نیرویے کہ نمازش را اول وقت نخـواند،خوب هم نمے تواند بجـنگد ...
#شهـید_حسـن_باقـری 💐
#پیام_شهید
🌷کانال عهدبا شهـ🕊ـدا🌷
@shahidegomnamm
#شهـید_حسـن_باقـری 💐
#پیام_شهید
🌷کانال عهدبا شهـ🕊ـدا🌷
@shahidegomnamm
🌺به شقایق سوگند
که تو برخواهی گشت
من به این معجزه ایمان دارم
منتظر باید بود
تا زمستان برود،
غنچه ها گل بکنند !
#شهیدمدافع_حرم_سیدطباطبایی_مهر
#دلنوشته
🌷کانال عهدبا شهـ🕊ـدا🌷
@shahidegomnamm
که تو برخواهی گشت
من به این معجزه ایمان دارم
منتظر باید بود
تا زمستان برود،
غنچه ها گل بکنند !
#شهیدمدافع_حرم_سیدطباطبایی_مهر
#دلنوشته
🌷کانال عهدبا شهـ🕊ـدا🌷
@shahidegomnamm
Forwarded from اتچ بات
🕊✨🕊✨🕊✨
🌹کانال عهدباشهدا🌹
⚛ @shahidegomnamm 👈
#صوت 🎵
#روایتگری🎙
#راوی،حاج عبدالله گرزین👇👇
💥 #روایت_شهیدی_که_کفترباز_بود..
💢حاج آقا قرائتی میگفت یادم میاد زمان جنگ خیلی شهید میاوردن دم اکثر خونه ها #حجله ی شهدا بود
یه بار دیدم اطراف یه حجله رو #کبوترهایی هستن که هی #دورش میچرخن و پرواز میکنن...
برام خیلی #تعجب_آور بود رفتم از مادر شهید پرسیدم #مادرشهید گفت پسرم کفتر باز بود خیلی هم کبوتراشو دوست داشت قبل رفتن همه ی کبوتراشو پرواز داد یه کبوتر هم بود که خیلی دوسش داشت اونم پروازش داد..حاج آقا همین چند روز پیش دم ظهر همین کبوتره که خیلی #دوسش داشت دیدم یدفعه اومد دم #پنجرمون و هی داره #سرشو به شیشه میکوبه...👇
🌹کانال عهدباشهدا🌹
⚛ @shahidegomnamm 👈
#صوت 🎵
#روایتگری🎙
#راوی،حاج عبدالله گرزین👇👇
💥 #روایت_شهیدی_که_کفترباز_بود..
💢حاج آقا قرائتی میگفت یادم میاد زمان جنگ خیلی شهید میاوردن دم اکثر خونه ها #حجله ی شهدا بود
یه بار دیدم اطراف یه حجله رو #کبوترهایی هستن که هی #دورش میچرخن و پرواز میکنن...
برام خیلی #تعجب_آور بود رفتم از مادر شهید پرسیدم #مادرشهید گفت پسرم کفتر باز بود خیلی هم کبوتراشو دوست داشت قبل رفتن همه ی کبوتراشو پرواز داد یه کبوتر هم بود که خیلی دوسش داشت اونم پروازش داد..حاج آقا همین چند روز پیش دم ظهر همین کبوتره که خیلی #دوسش داشت دیدم یدفعه اومد دم #پنجرمون و هی داره #سرشو به شیشه میکوبه...👇
Telegram
attach 📎
💠 آیت اللہ مجتهدی تهرانے:
✔یڪ #غیبت مساوی با↯↯
هدیه 40 روز حسنات به فرد غیبت شونده...😱😓
❌غـــــیبت نڪــنیم ⛔️😶
#سخنان_بزرگان
🌷کانال عهدبا شهـ🕊ـدا🌷
@shahidegomnamm
✔یڪ #غیبت مساوی با↯↯
هدیه 40 روز حسنات به فرد غیبت شونده...😱😓
❌غـــــیبت نڪــنیم ⛔️😶
#سخنان_بزرگان
🌷کانال عهدبا شهـ🕊ـدا🌷
@shahidegomnamm
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
بسم رب العشق #قسمت_سی_هشت #علمــــدار_عشــــق😍 # شش بار تواین ده بار رفتیم نیروگاه هسته ای غمناک ترین قسمت حضورمون تو نیروگاه حضور درسایت شهید احمدی روشن روز هفتم استاد مرعشی اعلام کردن حاضر باشیم بعداز ناهار برای گردش به سی و سه پل و زاینده رود بریم…
بسم رب العشق
#قسمت_سی_نهم
#علمـــــدار_عشــــق 😍#
وارد خونه شدم
عزیزجون رفته بود خونه همسایمون برای کمک به آش نذری
رفتم لباسام عوض کردم اومدم تو پذیرایی
روم نمیشود به آقاجون بگم
آقاجون : نرگس جان بابا چیزی میخای به من بگی؟
- آقاجون میخام یه چیزی بهتون و باهتون حرف بزنم
آقاجون : باشه بابا بریم حیاط
رفتیم حیاط رو تاپ دونفر نشستیم آقاجون شما به من اطمینان دارید
آقاجون : گل ناز بابا این چه حرفیه
چی شده باباجان
- آقاجون قول بدید ازدستم ناراحت نشید
آقاجون - چشم بابا
بگو چی شده
- حاج بابا استادم ازمن امروز خواستگاری کرد
آقاجون : خب باباجان این اون مقدمه چینی نمیخاستم دخترم
وقتی یه دختر بزرگ میشه
هزارتا خواستگار داره
توام که سه ترم این آقا میشناسی فکرات بکن جواب بده
اما نرگس سادات
تا نگفتی بله
من پشتم
اما با گفتن بله باید تا آخر به پای بله ای که گفتی بمونی
- آقاجون اجازه میدید برم شلمچه فکر کنم جواب بدم
آقاجون : آره بابا برو
نویسنده : بانـــــو....ش
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#قسمت_سی_نهم
#علمـــــدار_عشــــق 😍#
وارد خونه شدم
عزیزجون رفته بود خونه همسایمون برای کمک به آش نذری
رفتم لباسام عوض کردم اومدم تو پذیرایی
روم نمیشود به آقاجون بگم
آقاجون : نرگس جان بابا چیزی میخای به من بگی؟
- آقاجون میخام یه چیزی بهتون و باهتون حرف بزنم
آقاجون : باشه بابا بریم حیاط
رفتیم حیاط رو تاپ دونفر نشستیم آقاجون شما به من اطمینان دارید
آقاجون : گل ناز بابا این چه حرفیه
چی شده باباجان
- آقاجون قول بدید ازدستم ناراحت نشید
آقاجون - چشم بابا
بگو چی شده
- حاج بابا استادم ازمن امروز خواستگاری کرد
آقاجون : خب باباجان این اون مقدمه چینی نمیخاستم دخترم
وقتی یه دختر بزرگ میشه
هزارتا خواستگار داره
توام که سه ترم این آقا میشناسی فکرات بکن جواب بده
اما نرگس سادات
تا نگفتی بله
من پشتم
اما با گفتن بله باید تا آخر به پای بله ای که گفتی بمونی
- آقاجون اجازه میدید برم شلمچه فکر کنم جواب بدم
آقاجون : آره بابا برو
نویسنده : بانـــــو....ش
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
💠 #امام_خامنه_ای :
واقعاًهمسران #شهدا اجرفراوانی دارند
ونصف اجر شهدامتعلق به
همسر وخانواده آنها است
همسر #شهید_سید_حمید_طباطبایی
#همسران_شهدا
🌹کانال عهدباشهدا🌹
💞 @shahidegomnamm 💞
واقعاًهمسران #شهدا اجرفراوانی دارند
ونصف اجر شهدامتعلق به
همسر وخانواده آنها است
همسر #شهید_سید_حمید_طباطبایی
#همسران_شهدا
🌹کانال عهدباشهدا🌹
💞 @shahidegomnamm 💞
💢اگررفتن 13 سالهها به جنگ بد است،پس این همه روضه حضرت قاسم(ع)را چرا میخوانند؟
💢جمله #شهیدمرحمت_بالازاده به مقام معظم رهبری درسال1361برای کسب اجازه برای رفتن به جبهه
#پیام_شهید
@shahidegomnamm 👈
💢جمله #شهیدمرحمت_بالازاده به مقام معظم رهبری درسال1361برای کسب اجازه برای رفتن به جبهه
#پیام_شهید
@shahidegomnamm 👈
هر وقت دلت گرفت
توی خیالت یه خونه بسازبالای یه درخت
پنجره هاش روبه ماه
دلتوبسپار به خدا
فقط یاد خداست که دلتو آروم میکنه
🍃الا بذکر الله تطمئن القلوب🍃
✨ #شبتون_آروم_عزیزان ✨
🍃🔮 @shahidegomnamm
توی خیالت یه خونه بسازبالای یه درخت
پنجره هاش روبه ماه
دلتوبسپار به خدا
فقط یاد خداست که دلتو آروم میکنه
🍃الا بذکر الله تطمئن القلوب🍃
✨ #شبتون_آروم_عزیزان ✨
🍃🔮 @shahidegomnamm
ஜ۩﷽۩ஜ▬▬
#تلاوت_روزانه_یک_صفحه_ازکلام_وحی
🔸صفحه 168
🔹جزء 9
🔸سوره اعراف
🔹آیه 144 الی 149
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🌷کانال عهد با شهدا 🌷
@Shahidegomnamm 👆کلیک
#تلاوت_روزانه_یک_صفحه_ازکلام_وحی
🔸صفحه 168
🔹جزء 9
🔸سوره اعراف
🔹آیه 144 الی 149
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🌷کانال عهد با شهدا 🌷
@Shahidegomnamm 👆کلیک
ஜ۩﷽۩ஜ▬▬
#تلاوت_روزانه_یک_صفحه_ازکلام_وحی
🔸صفحه 168
🔹جزء 9
🔸سوره اعراف
🔹آیه 144 الی 149
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🌷کانال عهد با شهدا 🌷
@Shahidegomnamm 👈کلیک
#تلاوت_روزانه_یک_صفحه_ازکلام_وحی
🔸صفحه 168
🔹جزء 9
🔸سوره اعراف
🔹آیه 144 الی 149
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🌷کانال عهد با شهدا 🌷
@Shahidegomnamm 👈کلیک
💚یابن الحسن
بودنت حتے
زمستانی ترین روزم را بهار عاشقانه میکند
من نہ اهل بارانم🌧
نہ باد
نہ عاشق زمستان❄️
نہ تابستان
من هوایی رادوست دارم ڪه
متبرڪ باشدبه نفسهایت✨
#دلنوشته
🕊 @shahidegomnamm 👈
بودنت حتے
زمستانی ترین روزم را بهار عاشقانه میکند
من نہ اهل بارانم🌧
نہ باد
نہ عاشق زمستان❄️
نہ تابستان
من هوایی رادوست دارم ڪه
متبرڪ باشدبه نفسهایت✨
#دلنوشته
🕊 @shahidegomnamm 👈
گفتند که تا صبـــ🌤ــح
فقط یک راہ ست
با عشـــ💓ـق فقط،
فاصـله ها کوتاہ است
هرچند که رفــتند،
ولی بعد از آن
هر قطـعه ی این خـاک،
زیارتــــگاہ است.✨
#صبحتون_منوربه_نور_شهدا✨
#شعر
🕊 @shahidegomnamm 👈
فقط یک راہ ست
با عشـــ💓ـق فقط،
فاصـله ها کوتاہ است
هرچند که رفــتند،
ولی بعد از آن
هر قطـعه ی این خـاک،
زیارتــــگاہ است.✨
#صبحتون_منوربه_نور_شهدا✨
#شعر
🕊 @shahidegomnamm 👈