🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان #فرمانده_من #قسمت_صدونوزدهم وارد اتاق شدم و لبه ی تخت نشستم .. دستی با گلای ریز پیراهن صورتی رنگم کشیدم . حسام پشت سرم نشست و با ملایمت بافت موهامو باز کرد ... سرم داغ داغ بود ... می ترسیدم بغضم بشکنه ... دلم میخواست بهش بگم با این کاراش منو عاشق…
#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_صدوبیستم
سرمو انداختم پایین و دراز کشیدم .دندونام از شدت لرز بهم می خوردن😬 . چشمامو بستم و سعی کردم به رفتن حسام فکر نکنم😑 . صدای حسام پیچید تو گوشم : فاطمه جان ؟ بهتر شدی ؟ دستاتو بده به من !
بدون اینکه حرکتی بکنم خودش دستامو گرفت تو دستاش ...با نگرانی گفت : داغی😳 هنوز...پاشو ! پاشو بریم بیمارستان ... از جا بلند شد و رفت سمت کمد
سریع چشمامو باز کردم😐 و از جا کنده شدم ... تمام توانمو برای حرف زدن جمع کردم و گفتم : من نمیاما ... بیخودی لباس نیار
همونجور که سرش تو کمد بود گفت : می ریم بیمارستان !
اخمامو تو هم کشیدم😠 . دلم نمی خواست موقع رفتنش خونه نباشم ...خودم میخواستم پشتش آب بریزم .خودم ،می خواستم بدرقه اش کنم .
_ نه نمی رم بیمارستان
رفتم سمت آشپز خونه و آب یخو باز کردم ... چند تا مشت آب خنک پاشیدم رو صورتم و بعد وضو گرفتم ...خواستم از آشپز خونه برم بیرون که جلوم وایستاد و لباسا رو گرفت سمتم . با جدیت گفت : بپوش !
ابروهامو بالا انداختم😒 و گفتم : بیخودی خودتو خسته نکن . من حالم خوبه ... ببین !الانم میخوام برم نماز بخونم📿 ... بدون اینکه منتظر جوابش بمونم از کنارش رد شدم و رفتم تو اتاق ...جانمازمو پهن کردم ... بوی گلبرگای خشک شده ی نرگس 🌺توی هوا پیچید .چادر نماز سفیدمو کشیدم رو سرم ... مثل بید می لرزیدم و نمیخواستم حسام متوجه بشه .قامت بستمو تکبیر گفتم ...احساس می کردم توانایی ایستادن روی پاهامو ندارم . زانوهام خم شده بود ...به رکوع رفتم ...اینجا دقیقا همون جایی بود که خدا ، همدم تنهاییت میشد و تو در برابر عظمت بی نهایتش تسلیم میشدی ... 💚عشق جز با خدا تنها شدن نبود .... و این موقع سجده معنا پیدا میکرد .... وقتی حس میکردی زیر بارون رحمتش🌧 خیس میشی و چشمات به اشک می شینه از سجده ی دوم بلند شدم با تمانینه شروع به خوندن تشهد و سلام کردم ...به وضوح لرزش دستامو حس می کردم ...سرمو که به طرفین چرخوندم ...دیدم حسام با اخم غلیظی 😡کنارم نشسته ... نمی خواستم ناراحتیشو ببینم ... با لبخند😉 گفتم : اخم نکن ... جذاب میشی ...
بدون هیچ حرفی دستمو گرفت تو دستش و وادارم کرد تا لباسامو بپوشم ... به صورت اخمالودش 😠که نگاه میکردم هم می ترسیدم و هم احساس غرور می کردم😌 .ساعت پنج و نیم صبح بود ...حسام با همون لباسای نظامیش سوار ماشین شده بود و منتظر بود تا برم سوار بشم ... بارون تازه بند اومده بود ... قطره های بارون روی گلای شمعدونی شبنم کاشته بود و لکه های بزرگی روی زمین ایجاد کرده بود ...هوا رو به سردی می رفت.... دستمو به پله ها گرفتم و اومدم پایین
حس میکردم بدنم قدرت تحمل وزنمو نداره .... در خونه رو بستم و سوار ماشین شدم🚗 ... توی ماشین مثل یخچال سرد بود ....حسام بخاری ماشینو روشن کرد ...و حرکت کرد . سرمو به شیشه ی ماشین تکیه دادم . خیابونا خلوت بودن ... باد لابلای شاخه های درختا می پیچید و قدرت نمایی میکرد .چند دقیقه بعد جلوی بیمارستان 🏥بودیم . با کمک حسام پیاده شدم ... از بازوم گرفته بود تا تعادلمو از دست ندم ... حسام زیر لب غرولند کرد : که حالت خوبه ! آره ؟
_الانم میگم چیزیم نیست یکم استراحت میکردم خوب می شدم .
_ شما دکتری ؟ نه ؟
_ نه ولی ...
_ نه ولی چی ؟ سر نماز هر آن ممکن بود پس بیفتی ... من رفتمم میخوای اینجوری مواظب خودت باشی ؟
سرم تیر کشید .... حرفاشو تو ذهنم مرور کردم .اگه حسام نباشه...یعنی یه زندگی پوچ...😔
با صدای حسام به خودم اومدم : پهلوون باید دراز بکشی ...
روی تخت سرد بیمارستان دراز کشیدم .... پرستار با یه سرنگ 💉و الکل اومدم سمتم ...بوی الکل زیر دماغم زد ... آستینمو داد بالا و زد عفونی کرد . سوزنو زیر پوستم فرو کرد ... صورتم از درد مچاله شد😣 ... بی اختیار لبمو گاز گرفتم . قطره های بی رنگ سرم پشت سر هم توی لوله جاری شدند ... پلکام سنگین شد و بدنم آروم آروم بی حس شد ... چشمامو بستم ... انگار همه ی افکار منفی برای چند لحظه دست از سرم برداشتند ... با صدای دکتر چشمامو باز کردم😐 ....با سردرگمی گوشیمو از جیبم در آوردم ... ساعت شش بود ...به پهلوی راست چرخیدم . حسام و دکتر کمی اونطرف تر ایستا ده بودن و درباره ی من بحث میکردنند . بعد از چند جمله ی کوتاه که بینشون رد و بدل شددکتر به حسام گفت : خدا رو شکر ... خطررفع شد ... اگر نه احتمال تشنجشون هم وجود داشت ..بعد این حرف دکتر از اتاق خارج شد و من و حسام رو تنها گذشت ... صدای قدم های بلند حسام رو به سمتم شنیدم .... بوی بیمارستان آزارم میداد ... سرمو آوردم بالا و به چشمای مشکیش خیره شدم ... دستاشو کشید به محاسنش ... صدای نفسای نامنظمش حاکی از عصبانیتش بود....رو صورتش اخم غلیظی جا خوش کرده بود ... با دیدن حالاتش ترسیدم ...
ادامه دارد. ...
💠کانال عهدباشهدا💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
#فرمانده_من
#قسمت_صدوبیستم
سرمو انداختم پایین و دراز کشیدم .دندونام از شدت لرز بهم می خوردن😬 . چشمامو بستم و سعی کردم به رفتن حسام فکر نکنم😑 . صدای حسام پیچید تو گوشم : فاطمه جان ؟ بهتر شدی ؟ دستاتو بده به من !
بدون اینکه حرکتی بکنم خودش دستامو گرفت تو دستاش ...با نگرانی گفت : داغی😳 هنوز...پاشو ! پاشو بریم بیمارستان ... از جا بلند شد و رفت سمت کمد
سریع چشمامو باز کردم😐 و از جا کنده شدم ... تمام توانمو برای حرف زدن جمع کردم و گفتم : من نمیاما ... بیخودی لباس نیار
همونجور که سرش تو کمد بود گفت : می ریم بیمارستان !
اخمامو تو هم کشیدم😠 . دلم نمی خواست موقع رفتنش خونه نباشم ...خودم میخواستم پشتش آب بریزم .خودم ،می خواستم بدرقه اش کنم .
_ نه نمی رم بیمارستان
رفتم سمت آشپز خونه و آب یخو باز کردم ... چند تا مشت آب خنک پاشیدم رو صورتم و بعد وضو گرفتم ...خواستم از آشپز خونه برم بیرون که جلوم وایستاد و لباسا رو گرفت سمتم . با جدیت گفت : بپوش !
ابروهامو بالا انداختم😒 و گفتم : بیخودی خودتو خسته نکن . من حالم خوبه ... ببین !الانم میخوام برم نماز بخونم📿 ... بدون اینکه منتظر جوابش بمونم از کنارش رد شدم و رفتم تو اتاق ...جانمازمو پهن کردم ... بوی گلبرگای خشک شده ی نرگس 🌺توی هوا پیچید .چادر نماز سفیدمو کشیدم رو سرم ... مثل بید می لرزیدم و نمیخواستم حسام متوجه بشه .قامت بستمو تکبیر گفتم ...احساس می کردم توانایی ایستادن روی پاهامو ندارم . زانوهام خم شده بود ...به رکوع رفتم ...اینجا دقیقا همون جایی بود که خدا ، همدم تنهاییت میشد و تو در برابر عظمت بی نهایتش تسلیم میشدی ... 💚عشق جز با خدا تنها شدن نبود .... و این موقع سجده معنا پیدا میکرد .... وقتی حس میکردی زیر بارون رحمتش🌧 خیس میشی و چشمات به اشک می شینه از سجده ی دوم بلند شدم با تمانینه شروع به خوندن تشهد و سلام کردم ...به وضوح لرزش دستامو حس می کردم ...سرمو که به طرفین چرخوندم ...دیدم حسام با اخم غلیظی 😡کنارم نشسته ... نمی خواستم ناراحتیشو ببینم ... با لبخند😉 گفتم : اخم نکن ... جذاب میشی ...
بدون هیچ حرفی دستمو گرفت تو دستش و وادارم کرد تا لباسامو بپوشم ... به صورت اخمالودش 😠که نگاه میکردم هم می ترسیدم و هم احساس غرور می کردم😌 .ساعت پنج و نیم صبح بود ...حسام با همون لباسای نظامیش سوار ماشین شده بود و منتظر بود تا برم سوار بشم ... بارون تازه بند اومده بود ... قطره های بارون روی گلای شمعدونی شبنم کاشته بود و لکه های بزرگی روی زمین ایجاد کرده بود ...هوا رو به سردی می رفت.... دستمو به پله ها گرفتم و اومدم پایین
حس میکردم بدنم قدرت تحمل وزنمو نداره .... در خونه رو بستم و سوار ماشین شدم🚗 ... توی ماشین مثل یخچال سرد بود ....حسام بخاری ماشینو روشن کرد ...و حرکت کرد . سرمو به شیشه ی ماشین تکیه دادم . خیابونا خلوت بودن ... باد لابلای شاخه های درختا می پیچید و قدرت نمایی میکرد .چند دقیقه بعد جلوی بیمارستان 🏥بودیم . با کمک حسام پیاده شدم ... از بازوم گرفته بود تا تعادلمو از دست ندم ... حسام زیر لب غرولند کرد : که حالت خوبه ! آره ؟
_الانم میگم چیزیم نیست یکم استراحت میکردم خوب می شدم .
_ شما دکتری ؟ نه ؟
_ نه ولی ...
_ نه ولی چی ؟ سر نماز هر آن ممکن بود پس بیفتی ... من رفتمم میخوای اینجوری مواظب خودت باشی ؟
سرم تیر کشید .... حرفاشو تو ذهنم مرور کردم .اگه حسام نباشه...یعنی یه زندگی پوچ...😔
با صدای حسام به خودم اومدم : پهلوون باید دراز بکشی ...
روی تخت سرد بیمارستان دراز کشیدم .... پرستار با یه سرنگ 💉و الکل اومدم سمتم ...بوی الکل زیر دماغم زد ... آستینمو داد بالا و زد عفونی کرد . سوزنو زیر پوستم فرو کرد ... صورتم از درد مچاله شد😣 ... بی اختیار لبمو گاز گرفتم . قطره های بی رنگ سرم پشت سر هم توی لوله جاری شدند ... پلکام سنگین شد و بدنم آروم آروم بی حس شد ... چشمامو بستم ... انگار همه ی افکار منفی برای چند لحظه دست از سرم برداشتند ... با صدای دکتر چشمامو باز کردم😐 ....با سردرگمی گوشیمو از جیبم در آوردم ... ساعت شش بود ...به پهلوی راست چرخیدم . حسام و دکتر کمی اونطرف تر ایستا ده بودن و درباره ی من بحث میکردنند . بعد از چند جمله ی کوتاه که بینشون رد و بدل شددکتر به حسام گفت : خدا رو شکر ... خطررفع شد ... اگر نه احتمال تشنجشون هم وجود داشت ..بعد این حرف دکتر از اتاق خارج شد و من و حسام رو تنها گذشت ... صدای قدم های بلند حسام رو به سمتم شنیدم .... بوی بیمارستان آزارم میداد ... سرمو آوردم بالا و به چشمای مشکیش خیره شدم ... دستاشو کشید به محاسنش ... صدای نفسای نامنظمش حاکی از عصبانیتش بود....رو صورتش اخم غلیظی جا خوش کرده بود ... با دیدن حالاتش ترسیدم ...
ادامه دارد. ...
💠کانال عهدباشهدا💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝