🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
218 subscribers
10.3K photos
590 videos
108 files
3.01K links
امروزفضیلت زنده نگهداشتن یادوخاطره ی #شهدا کمتراز #شهادت نیست
#امام_خامنه_ای
🌺شادی روح شهدا وسلامتی امام خامنه ای صلوات
!!این کانال هیچ صفحه ای دربرنامه های مجازی دیگر ندارد و متعلق به هیچ نهاد و موسسه ای نیست
ارتباط باخادم کانال:↙️↙️
@Ali_Faghiri
Download Telegram
Forwarded from عکس نگار
🔷 @shahidegomnamm🔷


احترام به همسر

ولي الله توي خانه "عليا مخدّره" صدايم مي زد...
هيکل درشتي داشت و من ريزه بودم.
خيلي متواضع بود تا حدي که کفش هايم را جلوي پايم جفت مي کرد.

مي شنيدم که به طعنه مي گويند:"آقا ولي الله کفشاي اين جوجه رو برايش جفت مي کنه..."

و بسيار حساس بود...
روحيه بسيار لطيفي داشت...

شهيد ولي الله چراغچي
📚نيمه پنهان ماه

#سبک_زندگي_خانوادگي_شهدا
#خاطره


🔷 @shahidegomnamm🔷
Forwarded from عکس نگار
🔷 @shahidegomnamm🔷

شب دير وقت آمد خانه. صورتش سياه سياه بود. توي موها، گوشه هاي چشم و همه صورتش پُر از شن بود.

بعد از سلام و احوال پرسي گفتم:"انگار خيلي خسته اي."
گفت:"آره چند شبه نخوابيدم."
رفتم غذا گرم کنم و سفره بيندازم. پنج دقيقه بعد برگشتم ديدم همان جا دم در با پوتين خوابش برده.
نشستم و بند پوتين هايش را باز کردم. مي خواستم جوراب هايش را در بياورم که بيدار شد. مرا که در آن حالت ديد عصباني شد و گفت:
"من از اين کار خيلي بدم مي آيد. چه معني دارد که تو بخواهي جوراب من را در بياوري؟"

سر اين چيزها خيلي حساس بود. دوست نداشت زن بَرده باشد.
مي گفت:"از زماني که خودم را شناخته ام به کسي اجازه نداده ام که جوراب و زيرپوشم را بشويد."

شهيد مهدي زين الدين
📚نيمه پنهان ماه، صص34-35

#سبک_زندگي_خانوادگي_شهدا
#خاطره

🔷 @shahidegomnamm🔷
Forwarded from عکس نگار
🔷 @shahidegomnamm🔷

هيچ وقت سر زهرا داد نمي زد. اگر خيلي خسته بود، آهسته مي گفت:"بچه را ساکت کن، من مي خوام دراز بکشم." يا "بچه را بگير من کار دارم."

اما يک بار آشتي کردنش با زهرا را ديدم. دعوايشان را نديدم. بعد از ظهر يک روز زود آمد خانه. با کلي خوراکي و يک ماشين کوچک اسباب بازي.

زهرا را بغل کرده بود و پشت سر هم مي بوسيد و مي گفت:"زهرا بابايي را مي بخشد."
من را که ديد گفت:"امروز اصلا کارم پيش نمي رفت ديروز بچه را دعوا کردم."

شهيد اصغر قجاوند
📚نيمه پنهان ماه، ص46

#خاطره
#سبک_زندگي_خانوادگي_شهدا

🔷 @shahidegomnamm🔷
Forwarded from عکس نگار
🔷 @shahidegomnamm🔷

تربيت فرزند

اهل حرف زدن نبود، بچه ها را هم نصيحت نمي کرد.
مي نوشت روي کاغذ و مي زد به ديوار.

روي يک مقوا نوشته بود:"کم بگو، کم بخور، کم بخواب..." و زده بود بالاي تخت بچه ها.

#شهيدحسن_آبشناسان

📚نيمه پنهان ماه

#سبک_زندگي_خانوادگي_شهدا
#خاطره

🔷 @shahidegomnamm🔷
Forwarded from عکس نگار
🔷 @shahidegomnamm🔷

ليلا چهل روزه شده بود که آمد. صبح زود بود.

صدايش را از آن اتاق مي شنيدم که به پدرم مي گفت:"حاج آقا اصلا نمي دانم جواب زحمت هاي شما را چطور بدهم!؟"
....
وقتي وارد اتاق شد، آمد و ليلا را بغل کرد و فقط نگاهش کرد.

ليلا سه ماهه بود که برگشتيم اهواز.

شهيد مهدي زين الدين
📚نيمه پنهان ماه، ص33

#خاطره
#سبک_زندگي_خانوادگي_شهدا

🔷 @shahidegomnamm🔷
Forwarded from عکس نگار
🔷 @shahidegomnamm🔷

بعد از به دنيا آمدن فاطمه، آمد بالاي سرم. پيشاني ام را بوسيد، گفت:"فدات بشم عزيزم. خسته نباشي."

اشک در چشمانم جمع شد. خدا را شکر ميکردم که پيشم است.

دستش را کرد توي جيبش و يک جعبه درآورد و گذاشت توي دستم و گفت:"اين هم تقديم به شما. ناقابله."

بازش کردم.
يک جفت النگوي طلا براي من و يک زنجير طلا براي فاطمه.

#شهيدحاج_رضاکريمي

📚هزار از بيست، ص41

#سبک_زندگي_خانوادگي_شهدا
#خاطره

🔷 @shahidegomnamm🔷
Forwarded from عکس نگار
🔷 @shahidegomnamm🔷

اهميت به رزق حلال

آن سال شب عيد معوقه ها را داده بودند، حدود ده هزار تومان مي شد. خوشحال نبود.
مي گفت:"خدا کند ايمان ما از دست نرود، ببين چقدر پول داده اند."

اصغر خيلي براي حلال بودن پولش، تلاش مي کرد.


شهيد اصغر قجاوند
📚نيمه پنهان ماه، ص80

#خاطره
#سبک_زندگي_خانوادگي_شهدا

🔷 @shahidegomnamm🔷
Forwarded from عکس نگار
سلام دوستان همراه

"با اين ستاره ها راه را مي توان پيدا کرد..."

در نظر داريم با قرار دادن #سبک_زندگي_خانوادگي_شهدا در کانال #عهدباشهدا علاوه بر آشنايي با سيره و روش زندگي آن خوبان، سعي کنيم خودمان را به آنها شبيه کنيم...

لطفا نظرات خود را پيرامون #سبک_زندگي_خانوادگي_شهدا به آيدي مدير ارسال نماييد...

@Ali_Faghiri

🔷 @shahidegomnamm🔷
Forwarded from عکس نگار
🔷 @shahidegomnamm🔷

اهميت دادن به ورزش

حسن هر روز صبح، گرم کن ورزشي و کتاني هايم 👟👟را تميز و مرتب مي گذاشت جلوي در و مي رفت پادگان.

توي رودربايستي مي رفتم ورزش مي کردم و دور حياط مي دويدم.

فردا، دوباره گرم کن و کتاني هايم تميز و تا کرده جلوي در بود که تنبلي نکنم.

خودش ورزش هاي باستاني، واليبال، دوي استقامت را تا حدّ قهرماني پيش رفته بود...

#شهيدحسن_آبشناسان
📚نيمه پنهان ماه

#سبک_زندگي_خانوادگي_شهدا
#خاطره

🔷 @shahidegomnamm🔷
Forwarded from عکس نگار
🌻🌻

🔷 @shahidegomnamm🔷
🌻🌻

دو سه ماه بيشتر از عقدمان نگذشته بود که درگيري هاي بانه پيش آمد😕و حميد به بانه رفت☹️...

از وقتي رفت دوستانم لحظه اي از کنارم نمي رفتند 👩‍👩‍👧‍👦👩‍👩‍👧‍👦 تا احساس دلتنگي نکنم🙄 اما نمي دانستند که دلتنگي به اين چيزها نيست😢..
شبها بالشم خيس مي شد از اشک هايم.😭😭

يک ماه طول کشيد...

بچه ها مي گفتند:"تو اين يک ماه همه اش کنارت بوديم تا خبرهاي بانه به گوشَت نرسد."😰😱

وقتي حميد آمد گفت:"نمي داني چقدر دلم تنگ شده بود!؟😢 از يک اندازه اي که مي گذرد، تحملش سخت مي شود😍☹️..."

براي من هم سخت بود.☹️ حميد شده بود همه کسم.
شيطنت من و مظلوميت او کنار هم خوب جواب مي داد...

#شهيدحميدباکري
📚نيمه پنهان ماه، صص21-22

#خاطره
#سبک_زندگي_خانوادگي_شهدا

🔷 @shahidegomnamm🔷
Forwarded from عکس نگار
🔷 @shahidegomnamm🔷

با همان لباس سپاه به خواستگاريم آمد. خيلي مرتب و تميز. فهميدم که بايد در زندگيش آدم منظم و دقيقي باشد.

از چهره گشاده اش هم مي شد حدس زد شوخ است و از سؤالاتي که مي پرسيد فهميدم آدم ريزبيني است و همه جنبه هاي زندگي را مي بيند.

دو روز بعد دوباره آمد و در مورد مدت عقد، مهريه، اينکه چه جوري بايد خانه بگيريم و اين چيزها صحبت کرد.

آقا مهدي اصلا موافق مراسم نبود. مي گفت:"من اصلا وقت ندارم و الان هم موقعيت جنگ اجازه نمي دهد."

سختگيري هاي مادرم را خوش رويي و تواضع آقا مهدي جبران کرد و همه موافقت خود را اعلام کردند.

شهيد مهدي زين الدين
📚نيمه پنهان ماه،ص17

#خاطره
#سبک_زندگي_خانوادگي_شهدا

🔷 @shahidegomnamm🔷
Forwarded from عکس نگار
🔷 @shahidegomnamm🔷

شب تولد سه سالگي زهرا، با يک جعبه شيريني 🎂و يک هديه آمد خانه🎁.

شيريني را گذاشت و گفت:"تو سه سال قبل اين موقع کجا بودي؟"🤔🙂

و تا من بيايم و فکر کنم گفت:"خانه نبودي،😊 بيمارستان بودي."🤒

از سال بعدش ديگر يادم نرفت🙃

#شهيداصغرقجاوند
📚نيمه پنهان ماه، ص65

#سبک_زندگي_خانوادگي_شهدا
#خاطره

🔷 @shahidegomnamm🔷
Forwarded from عکس نگار
🔷 @shahidegomnamm🔷

تفاهم از نوع خودمان😉

حسن معمولا اهل کوتاه آمدن نبود😶 من هم همين طور.🙄بلاخره او فرمانده بود و من مدير.😊
هر دو عادت داشتيم دستور بدهيم.😎

اگر مي گفت"نه"؛ معنايش نه بود و اگر من مي گفتم:"اين کار بايد بشود." بايد مي شد...🤐

اما بلاخره راهش پيدا شد. نمي گذاشتم آن "نه" گفته شود.🙃
اگر به نظرم ميز بايد آنجا باشد، يکي به دو نمي کردم. 😌
مي بردم مي گذاشتمش آنجا.😉

حسن معمولا کارم را مي پسنديد يا قبول مي کرد که ايده خوبي بوده اگر هم نمي پسنديد، چيزي نمي گفت😁 چون کار از کار گذشته بود و مخالفت، فايده اي نداشت...🙃

#شهيدحسن_آبشناسان
📚نيمه پنهان ماه

#خاطره
#سبک_زندگي_خانوادگي_شهدا

🔷 @shahidegomnamm🔷