Forwarded from عکس نگار
🌻🌻
🔷 @shahidegomnamm🔷
🌻🌻
کمي قبل از تولد پسرمان آمد بيمارستان. گفتم:"واي حميد! بچه مان آن قدر زشت است، با تو مو نمي زند!!!"
اين چيزها را که مي گفتم، مي خنديد. توي ذوق آدم نمي زد.
تا حرف ديگران به ميان مي آمد مي گفت:"برو بند ب! حرف ديگه اي بزن!"
من دوست داشتم اين حساسيت هايش را که نشان از سالم بودن روحش داشت...
#شهيدحميدباکري
📚نيمه پنهان ماه،ص26
#سبک_زندگي_خانوادگي_شهدا
#خاطره
🔷 @shahidegomnamm🔷
🔷 @shahidegomnamm🔷
🌻🌻
کمي قبل از تولد پسرمان آمد بيمارستان. گفتم:"واي حميد! بچه مان آن قدر زشت است، با تو مو نمي زند!!!"
اين چيزها را که مي گفتم، مي خنديد. توي ذوق آدم نمي زد.
تا حرف ديگران به ميان مي آمد مي گفت:"برو بند ب! حرف ديگه اي بزن!"
من دوست داشتم اين حساسيت هايش را که نشان از سالم بودن روحش داشت...
#شهيدحميدباکري
📚نيمه پنهان ماه،ص26
#سبک_زندگي_خانوادگي_شهدا
#خاطره
🔷 @shahidegomnamm🔷
Forwarded from عکس نگار
🌻🌻
🌻🌻
🔷 @shahidegomnamm🔷
عمه ام گاهي مرا مي ديد مي گفت:
"فاطمه! تو از زندگي ات راضي هستي؟ اين قدر دوري، در به دري، سختي..."
و قبل از اينکه حرفي بزنم خودش مي گفت:
"راضي هستي. معلوم است. سرحال شده اي. لپ هايت گل انداخته....."
دلم مي خواست به عمه ام بگويم من همسفر خوبي دارم. آدم وقتي مي خواهد به مسافرت برود با کي دوست دارد همسفر شود؟
با يکي که روراست باشد؛ با او راحت باشي و من با حميد راحت بودم.
حميد روح و جسمش تميز بود. باصفا بود.
گاهي که مي خواست از خانه بيرون برود مي ايستاد جلوي آينه با موهايش ور مي رفت. من اذيتش مي کردم مي گفتم:"ول کن حميد... اين قدر خودتو زحمت نده! پسنديدم رفت..."
مي گفت:"فرقي نمي کند آدم بايد مرتب باشد..."
#شهيدحميدباکري
📚نيمه پنهان ماه، ص23
#سبک_زندگی_خانوادگی_شهدا
#خاطره
🌷کانال عهدباشهدا🌷
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXetVvs7NM5AbyQ
🌷✨🌷✨🌷✨🌷✨🌷✨
🌻🌻
🔷 @shahidegomnamm🔷
عمه ام گاهي مرا مي ديد مي گفت:
"فاطمه! تو از زندگي ات راضي هستي؟ اين قدر دوري، در به دري، سختي..."
و قبل از اينکه حرفي بزنم خودش مي گفت:
"راضي هستي. معلوم است. سرحال شده اي. لپ هايت گل انداخته....."
دلم مي خواست به عمه ام بگويم من همسفر خوبي دارم. آدم وقتي مي خواهد به مسافرت برود با کي دوست دارد همسفر شود؟
با يکي که روراست باشد؛ با او راحت باشي و من با حميد راحت بودم.
حميد روح و جسمش تميز بود. باصفا بود.
گاهي که مي خواست از خانه بيرون برود مي ايستاد جلوي آينه با موهايش ور مي رفت. من اذيتش مي کردم مي گفتم:"ول کن حميد... اين قدر خودتو زحمت نده! پسنديدم رفت..."
مي گفت:"فرقي نمي کند آدم بايد مرتب باشد..."
#شهيدحميدباکري
📚نيمه پنهان ماه، ص23
#سبک_زندگی_خانوادگی_شهدا
#خاطره
🌷کانال عهدباشهدا🌷
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXetVvs7NM5AbyQ
🌷✨🌷✨🌷✨🌷✨🌷✨
Forwarded from عکس نگار
🌻🌻
🔷 @shahidegomnamm🔷
🌻🌻
دو سه ماه بيشتر از عقدمان نگذشته بود که درگيري هاي بانه پيش آمد😕و حميد به بانه رفت☹️...
از وقتي رفت دوستانم لحظه اي از کنارم نمي رفتند 👩👩👧👦👩👩👧👦 تا احساس دلتنگي نکنم🙄 اما نمي دانستند که دلتنگي به اين چيزها نيست😢..
شبها بالشم خيس مي شد از اشک هايم.😭😭
يک ماه طول کشيد...
بچه ها مي گفتند:"تو اين يک ماه همه اش کنارت بوديم تا خبرهاي بانه به گوشَت نرسد."😰😱
وقتي حميد آمد گفت:"نمي داني چقدر دلم تنگ شده بود!؟😢 از يک اندازه اي که مي گذرد، تحملش سخت مي شود😍☹️..."
براي من هم سخت بود.☹️ حميد شده بود همه کسم.
شيطنت من و مظلوميت او کنار هم خوب جواب مي داد...
#شهيدحميدباکري
📚نيمه پنهان ماه، صص21-22
#خاطره
#سبک_زندگي_خانوادگي_شهدا
🔷 @shahidegomnamm🔷
🔷 @shahidegomnamm🔷
🌻🌻
دو سه ماه بيشتر از عقدمان نگذشته بود که درگيري هاي بانه پيش آمد😕و حميد به بانه رفت☹️...
از وقتي رفت دوستانم لحظه اي از کنارم نمي رفتند 👩👩👧👦👩👩👧👦 تا احساس دلتنگي نکنم🙄 اما نمي دانستند که دلتنگي به اين چيزها نيست😢..
شبها بالشم خيس مي شد از اشک هايم.😭😭
يک ماه طول کشيد...
بچه ها مي گفتند:"تو اين يک ماه همه اش کنارت بوديم تا خبرهاي بانه به گوشَت نرسد."😰😱
وقتي حميد آمد گفت:"نمي داني چقدر دلم تنگ شده بود!؟😢 از يک اندازه اي که مي گذرد، تحملش سخت مي شود😍☹️..."
براي من هم سخت بود.☹️ حميد شده بود همه کسم.
شيطنت من و مظلوميت او کنار هم خوب جواب مي داد...
#شهيدحميدباکري
📚نيمه پنهان ماه، صص21-22
#خاطره
#سبک_زندگي_خانوادگي_شهدا
🔷 @shahidegomnamm🔷
Forwarded from عکس نگار
🌻🌻
🔷 @shahidegomnamm🔷
🌻🌻
آقا مهدي آمد و يک نامه از حميد به دستم داد.
آنقدر خوشحال شدم که نه سلام کردم نه خداحافظي. پاکت را گرفتم و رفتم تو اتاق.
عکس حميد بود در ذوالفقاريه. تکيه داده بود به يکي از نخل ها. يک بادگير سورمه اي هم تنش بود که خودم برايش دوخته بودم...
شبها نامه را باز مي کردم، عکس را هم مي گذاشتم کنارش، مي خواندم و گريه مي کردم.
وقتي برگشت اذيتش مي کردم و مي گفتم:"براي صدام اينطوري ژست گرفتي؟"
مي گفت:"عکس گرفتم که بفرستم براي تو. ژستمم براي اين است که تو بپسندي.عصرها که يادت مي افتادم، تپه اي، تخته سنگي پيدا مي کردم مي نشستم غروب را تماشا مي کردم. آن وقت دلم بيشتر تنگ مي شد. دلم مي خواست داد بزنم."
#شهيدحميدباکري
📚نيمه پنهان ماه، صص25-26
#سبک_زندگی_خانوادگی_شهدا
#خاطره
🌷کانال عهدباشهدا🌷
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXetVvs7NM5AbyQ
🌷✨🌷✨🌷✨🌷✨🌷✨
🔷 @shahidegomnamm🔷
🌻🌻
آقا مهدي آمد و يک نامه از حميد به دستم داد.
آنقدر خوشحال شدم که نه سلام کردم نه خداحافظي. پاکت را گرفتم و رفتم تو اتاق.
عکس حميد بود در ذوالفقاريه. تکيه داده بود به يکي از نخل ها. يک بادگير سورمه اي هم تنش بود که خودم برايش دوخته بودم...
شبها نامه را باز مي کردم، عکس را هم مي گذاشتم کنارش، مي خواندم و گريه مي کردم.
وقتي برگشت اذيتش مي کردم و مي گفتم:"براي صدام اينطوري ژست گرفتي؟"
مي گفت:"عکس گرفتم که بفرستم براي تو. ژستمم براي اين است که تو بپسندي.عصرها که يادت مي افتادم، تپه اي، تخته سنگي پيدا مي کردم مي نشستم غروب را تماشا مي کردم. آن وقت دلم بيشتر تنگ مي شد. دلم مي خواست داد بزنم."
#شهيدحميدباکري
📚نيمه پنهان ماه، صص25-26
#سبک_زندگی_خانوادگی_شهدا
#خاطره
🌷کانال عهدباشهدا🌷
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXetVvs7NM5AbyQ
🌷✨🌷✨🌷✨🌷✨🌷✨
Forwarded from عکس نگار
🌻🌻
🔷 @shahidegomnamm🔷
🌻🌻
دفتري که قرار گذاشته بوديم اشکالاتِ هم را در آن بنويسيم، تقريبا هميشه با ايرادات من پُر مي شد.
حميد مي گفت:"تو به من بي توجهي! چرا اشکالات مرا نمي نويسي؟؟"
گوشه چشمي نگاهش کردم و گفتم:"تو فقط يک اشکال داري! دست هايت خيلي بلند است. تقريبا غير استاندارد است. من هر چه برايت مي دوزم، آستين هايش کوتاه مي آيد..."
حميد مثل هميشه خنديد...
برايم جالب بود و لذت بخش که او به ريزترين کارهاي من دقت مي کند. لباس پوشيدن، غذا خوردن، کتاب خواندن و...
#شهيدحميدباکري
📚نيمه پنهان ماه، صص26-27
#سبک_زندگی_خانوادگی_شهدا
#خاطره
🌷کانال عهدباشهدا🌷
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXetVvs7NM5AbyQ
🌷✨🌷✨🌷✨🌷✨🌷✨
🔷 @shahidegomnamm🔷
🌻🌻
دفتري که قرار گذاشته بوديم اشکالاتِ هم را در آن بنويسيم، تقريبا هميشه با ايرادات من پُر مي شد.
حميد مي گفت:"تو به من بي توجهي! چرا اشکالات مرا نمي نويسي؟؟"
گوشه چشمي نگاهش کردم و گفتم:"تو فقط يک اشکال داري! دست هايت خيلي بلند است. تقريبا غير استاندارد است. من هر چه برايت مي دوزم، آستين هايش کوتاه مي آيد..."
حميد مثل هميشه خنديد...
برايم جالب بود و لذت بخش که او به ريزترين کارهاي من دقت مي کند. لباس پوشيدن، غذا خوردن، کتاب خواندن و...
#شهيدحميدباکري
📚نيمه پنهان ماه، صص26-27
#سبک_زندگی_خانوادگی_شهدا
#خاطره
🌷کانال عهدباشهدا🌷
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXetVvs7NM5AbyQ
🌷✨🌷✨🌷✨🌷✨🌷✨
Forwarded from عکس نگار
🌻🌻
🔷 @shahidegomnamm🔷
🌻🌻
زخمي شده بود. خانم آقا مهدي بدو بدو آمد و گفت :"فاطمه! يک چيزي مي گويم هول نکني!"
گفتم:"چي شده؟"
گفت:"حميد آمده، ولي زخمي است."
گل از گلم شکفت. گفتم:"چه خوب!!! کجايش هست؟ پايش؟ بهتر، ديگه نمي تونه از خانه برود بيرون."
🌀🌀🌀
به حميد گفتم:"واي حميد! خيلي خوشحالم زخمي شده اي!!!"
جلوي خنده اش را به زحمت گرفته بود. گفت:"دختر! اين چه طرز حرف زدنه؟ آدم مي گويد خدايا اگر حميد زخمي شد و رضاي تو در اين بوده، من راضيم به رضاي تو. اگر شهيد هم بشود همين..."
گفتم:"اين حرفهارو جمع کن حميد! خوب شد زخمي شدي. يک ماه پيشِ خودم هستي."
همان شب تب کرد. با اينکه باردار بودم، نصف شب خودم زير بغلش را گرفتم بردمش بيمارستان نزديک خانمان.
براي عمل جراحي فرستادنش تهران و من اروميه ماندم....
#شهيدحميدباکري
📚نيمه پنهان ماه،صص29-30
#سبک_زندگی_خانوادگی_شهدا
#خاطره
🌷کانال عهدباشهدا🌷
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXetVvs7NM5AbyQ
🌷✨🌷✨🌷✨🌷✨🌷✨
🔷 @shahidegomnamm🔷
🌻🌻
زخمي شده بود. خانم آقا مهدي بدو بدو آمد و گفت :"فاطمه! يک چيزي مي گويم هول نکني!"
گفتم:"چي شده؟"
گفت:"حميد آمده، ولي زخمي است."
گل از گلم شکفت. گفتم:"چه خوب!!! کجايش هست؟ پايش؟ بهتر، ديگه نمي تونه از خانه برود بيرون."
🌀🌀🌀
به حميد گفتم:"واي حميد! خيلي خوشحالم زخمي شده اي!!!"
جلوي خنده اش را به زحمت گرفته بود. گفت:"دختر! اين چه طرز حرف زدنه؟ آدم مي گويد خدايا اگر حميد زخمي شد و رضاي تو در اين بوده، من راضيم به رضاي تو. اگر شهيد هم بشود همين..."
گفتم:"اين حرفهارو جمع کن حميد! خوب شد زخمي شدي. يک ماه پيشِ خودم هستي."
همان شب تب کرد. با اينکه باردار بودم، نصف شب خودم زير بغلش را گرفتم بردمش بيمارستان نزديک خانمان.
براي عمل جراحي فرستادنش تهران و من اروميه ماندم....
#شهيدحميدباکري
📚نيمه پنهان ماه،صص29-30
#سبک_زندگی_خانوادگی_شهدا
#خاطره
🌷کانال عهدباشهدا🌷
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXetVvs7NM5AbyQ
🌷✨🌷✨🌷✨🌷✨🌷✨
Forwarded from عکس نگار
🌻🌻
🔷 @shahidegomnamm🔷
🌻🌻
يک شب همان طور که آسيه را روي پايم گذاشته بودم، انگار خوابم برد و در خواب و بيداري احساس کردم جنازه حميد روي زمين است و يک عراقي با پا زد به او...
صبح روز بعد، همين که تلفن همسايه بالايي مان زنگ زد. دويدم بالا و گفتم:"مرا مي خواهند."
خانم همت داشت با تلفن حرف مي زد. من آمدم پايين و شروع کردم به جمع کردن وسايلمان.
دور و بري ها آمدند و گفتند:"چه کار مي کني؟" گفتم:"امروز باباي ما شهيد مي شود. داريم اثاثيه مان را جمع مي کنيم."
وقتي به اروميه رسيديم فهميدم اصلا جنازه اي در کار نيست...
من هميشه از روزي که بايد با جنازه حميد روبرو شوم، مي ترسيدم. حس مي کردم خارج از طاقت من است و حميد خودش انگار اين را مي دانست...
روزهاي اول خيلي گريه مي کردم. يک شب خوابش را ديدم. گفت:"چرا اينقدر گريه مي کني؟"
گفتم:"مي خواهم بدانم چطور شهيد شدي!؟"
گفت:"تو هم به چه چيزهايي فکر ميکني. يک ترکش خورد به اينجا..." اشاره کرد به پيشاني اش"... و شهيد شدم."
#شهيدحميدباکري
📚نيمه پنهان ماه، صص35-37
#سبک_زندگی_خانوادگی_شهدا
#خاطره
🌷کانال عهدباشهدا🌷
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXetVvs7NM5AbyQ
🌷✨🌷✨🌷✨🌷✨🌷✨
🔷 @shahidegomnamm🔷
🌻🌻
يک شب همان طور که آسيه را روي پايم گذاشته بودم، انگار خوابم برد و در خواب و بيداري احساس کردم جنازه حميد روي زمين است و يک عراقي با پا زد به او...
صبح روز بعد، همين که تلفن همسايه بالايي مان زنگ زد. دويدم بالا و گفتم:"مرا مي خواهند."
خانم همت داشت با تلفن حرف مي زد. من آمدم پايين و شروع کردم به جمع کردن وسايلمان.
دور و بري ها آمدند و گفتند:"چه کار مي کني؟" گفتم:"امروز باباي ما شهيد مي شود. داريم اثاثيه مان را جمع مي کنيم."
وقتي به اروميه رسيديم فهميدم اصلا جنازه اي در کار نيست...
من هميشه از روزي که بايد با جنازه حميد روبرو شوم، مي ترسيدم. حس مي کردم خارج از طاقت من است و حميد خودش انگار اين را مي دانست...
روزهاي اول خيلي گريه مي کردم. يک شب خوابش را ديدم. گفت:"چرا اينقدر گريه مي کني؟"
گفتم:"مي خواهم بدانم چطور شهيد شدي!؟"
گفت:"تو هم به چه چيزهايي فکر ميکني. يک ترکش خورد به اينجا..." اشاره کرد به پيشاني اش"... و شهيد شدم."
#شهيدحميدباکري
📚نيمه پنهان ماه، صص35-37
#سبک_زندگی_خانوادگی_شهدا
#خاطره
🌷کانال عهدباشهدا🌷
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXetVvs7NM5AbyQ
🌷✨🌷✨🌷✨🌷✨🌷✨
Forwarded from عکس نگار
🌻🌻
🔷 @shahidegomnamm🔷
🌻🌻
مي خواست برود. دستهايم را دور گردنش حلقه کردم تا آيه اي را که شنيده بودم اگر در گوششان بخوانيم، سالم بر مي گردند را درست توي گوشش بخوانم.
وقتي تمام شد، پرسيد:"تمام شد؟!"
گفتم:"بگذار توي آن گوشَت هم بخوانم."
گفت:"باشد براي دفعه بعد." و رفت...
طولي نکشيد که برگشت و گفت:"فاطمه! ساک نمي خواهم کوله پشتي ام را مي برم."
کوله پشتي اش را آوردم. کلاه اذرکتش را روي سرش کشيدم...
آسيه بيدار شد. چهار دست و پا آمد نزديکمان و چسبيد به پاهاي حميد. احسان هم دنبالش.
حميد نشست احسان را بوسيد و موهاي آسيه را نوازش کرد و گفت:"فاطمه! اگر بخواهي تا ظهر پيشتان مي مانم."
چشمان پر اشکم را از او دزديدم و احسان را از پوتين هايت جدا کردم و گفتم:"احسان، بند پوتينت را هم دوست دارد."
نمي خواستم بغضم حالا، اينجا بترکد. گفتم:"پاشو برو! مهدي بيرون منتظره..."
پايش را که بيرون گذاشت، با خودم گفتم من آيه را خواندم که سالم برگردد، خب برگشت. بايد دوباره مي خواندم. چرا نخواندم؟؟؟
و دويدم دنبالش، اما ديگر رفته بود و کي مي داند که من چه حالي داشتم و چقدر سختم بود...
#شهيدحميدباکري
📚نيمه پنهان ماه، صص34-35
#سبک_زندگی_خانوادگی_شهدا
#خاطره
🌷کانال عهدباشهدا🌷
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXetVvs7NM5AbyQ
🌷✨🌷✨🌷✨🌷✨🌷✨
🔷 @shahidegomnamm🔷
🌻🌻
مي خواست برود. دستهايم را دور گردنش حلقه کردم تا آيه اي را که شنيده بودم اگر در گوششان بخوانيم، سالم بر مي گردند را درست توي گوشش بخوانم.
وقتي تمام شد، پرسيد:"تمام شد؟!"
گفتم:"بگذار توي آن گوشَت هم بخوانم."
گفت:"باشد براي دفعه بعد." و رفت...
طولي نکشيد که برگشت و گفت:"فاطمه! ساک نمي خواهم کوله پشتي ام را مي برم."
کوله پشتي اش را آوردم. کلاه اذرکتش را روي سرش کشيدم...
آسيه بيدار شد. چهار دست و پا آمد نزديکمان و چسبيد به پاهاي حميد. احسان هم دنبالش.
حميد نشست احسان را بوسيد و موهاي آسيه را نوازش کرد و گفت:"فاطمه! اگر بخواهي تا ظهر پيشتان مي مانم."
چشمان پر اشکم را از او دزديدم و احسان را از پوتين هايت جدا کردم و گفتم:"احسان، بند پوتينت را هم دوست دارد."
نمي خواستم بغضم حالا، اينجا بترکد. گفتم:"پاشو برو! مهدي بيرون منتظره..."
پايش را که بيرون گذاشت، با خودم گفتم من آيه را خواندم که سالم برگردد، خب برگشت. بايد دوباره مي خواندم. چرا نخواندم؟؟؟
و دويدم دنبالش، اما ديگر رفته بود و کي مي داند که من چه حالي داشتم و چقدر سختم بود...
#شهيدحميدباکري
📚نيمه پنهان ماه، صص34-35
#سبک_زندگی_خانوادگی_شهدا
#خاطره
🌷کانال عهدباشهدا🌷
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXetVvs7NM5AbyQ
🌷✨🌷✨🌷✨🌷✨🌷✨
Forwarded from عکس نگار
🌻🌻
🔷 @shahidegomnamm🔷
🌻🌻
وقتي خانه بود، هميشه با هم نماز مي خوانديم. بهترين نمازهايم را پشت سر حميد خوانده ام.
نماز شب که مي خواند به من هم مي گفت تو هم بيا.
اما من نمي توانستم مثل او طولاني بخوانم، وسطش خوابم مي گرفت.
مي گفت:"خودت را عادت بده! مستحبات بيشتر آدم را به خدا نزديک مي کند."
#شهيدحميدباکري
📚نيمه پنهان ماه، ص28
#سبک_زندگی_خانوادگی_شهدا
#خاطره
🌷کانال عهدباشهدا🌷
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXetVvs7NM5AbyQ
🌷✨🌷✨🌷✨🌷✨🌷✨
🔷 @shahidegomnamm🔷
🌻🌻
وقتي خانه بود، هميشه با هم نماز مي خوانديم. بهترين نمازهايم را پشت سر حميد خوانده ام.
نماز شب که مي خواند به من هم مي گفت تو هم بيا.
اما من نمي توانستم مثل او طولاني بخوانم، وسطش خوابم مي گرفت.
مي گفت:"خودت را عادت بده! مستحبات بيشتر آدم را به خدا نزديک مي کند."
#شهيدحميدباکري
📚نيمه پنهان ماه، ص28
#سبک_زندگی_خانوادگی_شهدا
#خاطره
🌷کانال عهدباشهدا🌷
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXetVvs7NM5AbyQ
🌷✨🌷✨🌷✨🌷✨🌷✨
Forwarded from عکس نگار
🌻🌻
🔷 @shahidegomnamm🔷
🌻🌻
در اسلام آباد با خانم همّت، دستواره، عباديان، نوراني و... در يک ساختمان بوديم.
يک سرايدار هم داشتيم به اسم مش محمد که با خانواده اش زندگي مي کرد، چون غالباً مردهاي ما نبودند.
سرم را از روي خياطي بلند کردم و حميد را نگاه کردم، داشت مرا نگاه مي کرد. هر دو خنديديم...
گفتم:"حميد! يک شغل خوب برايت پيدا کردم."
گفت:"چه شغلي!؟"
گفتم:"خب بيا جاي مش محمد بمان همين جا. آنوقت هميشه پيش هميم..."
اين طور وقت ها عاقل اندر سفيه نگاهم مي کرد و مي گفت:"فاطمه! حرف هاي بيخودي چرا مي زني؟"
يک بار که اسلام آباد را خيلي زدند بهش گفتم:"خوشم مياد يک بار بيايي ببيني اينجا را زده اند، من کشته شده ام. برايم بخواني فاطمه جان! شهادتت مبارک!!"
مي خنديدم اما ديدم حميد دارد گريه مي کند. جا خوردم، گفتم:"تو خيلي بي انصافي. هر روز مي روي توي دل آتش و تير، من مي مانم چشم به راه. طاقت اشک ريختن مرا هم پشت سرت نداري؛ حالا خودت نشسته اي جلوي من گريه مي کني وقتي هنوز اتفاقي نيفتاده؟!"
گفت:"فاطمه! به خدا قسم اگر تو نباشي، من اصلاً از جبهه برنمي گردم."
#شهيدحميدباکري
📚نيمه پنهان ماه، صص32-33
#سبک_زندگی_خانوادگی_شهدا
#خاطره
🌷کانال عهدباشهدا🌷
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXetVvs7NM5AbyQ
🌷✨🌷✨🌷✨🌷✨🌷✨
🔷 @shahidegomnamm🔷
🌻🌻
در اسلام آباد با خانم همّت، دستواره، عباديان، نوراني و... در يک ساختمان بوديم.
يک سرايدار هم داشتيم به اسم مش محمد که با خانواده اش زندگي مي کرد، چون غالباً مردهاي ما نبودند.
سرم را از روي خياطي بلند کردم و حميد را نگاه کردم، داشت مرا نگاه مي کرد. هر دو خنديديم...
گفتم:"حميد! يک شغل خوب برايت پيدا کردم."
گفت:"چه شغلي!؟"
گفتم:"خب بيا جاي مش محمد بمان همين جا. آنوقت هميشه پيش هميم..."
اين طور وقت ها عاقل اندر سفيه نگاهم مي کرد و مي گفت:"فاطمه! حرف هاي بيخودي چرا مي زني؟"
يک بار که اسلام آباد را خيلي زدند بهش گفتم:"خوشم مياد يک بار بيايي ببيني اينجا را زده اند، من کشته شده ام. برايم بخواني فاطمه جان! شهادتت مبارک!!"
مي خنديدم اما ديدم حميد دارد گريه مي کند. جا خوردم، گفتم:"تو خيلي بي انصافي. هر روز مي روي توي دل آتش و تير، من مي مانم چشم به راه. طاقت اشک ريختن مرا هم پشت سرت نداري؛ حالا خودت نشسته اي جلوي من گريه مي کني وقتي هنوز اتفاقي نيفتاده؟!"
گفت:"فاطمه! به خدا قسم اگر تو نباشي، من اصلاً از جبهه برنمي گردم."
#شهيدحميدباکري
📚نيمه پنهان ماه، صص32-33
#سبک_زندگی_خانوادگی_شهدا
#خاطره
🌷کانال عهدباشهدا🌷
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXetVvs7NM5AbyQ
🌷✨🌷✨🌷✨🌷✨🌷✨
Forwarded from عکس نگار
🌻🌻
🔷 @shahidegomnamm🔷
🌻🌻
وقتي براي وضع حمل داشتم مي رفتم بيمارستان، به حميد گفتم:"دارم ميرم. اگه برنگشتم حلالم کن!"
آمد توي گوشم دعايي خواند و صورتم را بوسيد. گفتم:"حميد! جلوي همه؟ بد است!!"
دزدانه بقيه را نگاه کرد و گفت:"چرا بد باشد؟! نيت مهم است. من هم که،نيتم خير است."
وقتي از بيمارستان برگشتم، خودش بچه را از من گرفت. سرش را خم کرد و خوب نگاهش کرد، بعد هم توي گوشش اذان گفت...
خيلي دختر دوست داشت اسمش را آسيه گذاشتيم.
#شهيدحميدباکري
📚نيمه پنهان ماه، ص30
#سبک_زندگی_خانوادگی_شهدا
#خاطره
🌷کانال عهدباشهدا🌷
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXetVvs7NM5AbyQ
🌷✨🌷✨🌷✨🌷✨🌷✨
🔷 @shahidegomnamm🔷
🌻🌻
وقتي براي وضع حمل داشتم مي رفتم بيمارستان، به حميد گفتم:"دارم ميرم. اگه برنگشتم حلالم کن!"
آمد توي گوشم دعايي خواند و صورتم را بوسيد. گفتم:"حميد! جلوي همه؟ بد است!!"
دزدانه بقيه را نگاه کرد و گفت:"چرا بد باشد؟! نيت مهم است. من هم که،نيتم خير است."
وقتي از بيمارستان برگشتم، خودش بچه را از من گرفت. سرش را خم کرد و خوب نگاهش کرد، بعد هم توي گوشش اذان گفت...
خيلي دختر دوست داشت اسمش را آسيه گذاشتيم.
#شهيدحميدباکري
📚نيمه پنهان ماه، ص30
#سبک_زندگی_خانوادگی_شهدا
#خاطره
🌷کانال عهدباشهدا🌷
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXetVvs7NM5AbyQ
🌷✨🌷✨🌷✨🌷✨🌷✨
Forwarded from عکس نگار
🌻🌻
🔷 @shahidegomnamm🔷
🌻🌻
احساس مي کردم قرآن در تن و روحش نشسته و فقط خواندن تنها نبوده.
خودش همه را از تبريز مي دانست، از روزهايي که پيش مهدي بود.
آقا مهدي با اينکه فقط يک سال از حميد بزرگتر بود، يک نوع حالت پدري نسبت به او داشت. رفتار حميد هم در مقابل او، همين را تداعي مي کرد.
همرزمانشان مي گفتند:"حميد جلوي آقا مهدي فقط دو زانو مي نشست. وقتي هم که آقا مهدي مي رفت باز همه حرفش مهدي بود... به او مي گفتيم آقا حميد ما هم مثل تو آقا مهدي رو شناخته ايم.
آه مي کشيد و مي گفت نه! شما او را نمي شناسيد...."
هميشه مي گفت:"عمر مفيد من از تبريز شروع مي شود از وقتي رفتم پيش مهدي."
اما عمر مفيد من از وقتي شروع شد که با تو ازدواج کردم...
#شهيدحميدباکري
📚نيمه پنهان ماه،صص23-24
#سبک_زندگی_خانوادگی_شهدا
#خاطره
🌷کانال عهدباشهدا🌷
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXetVvs7NM5AbyQ
🌷✨🌷✨🌷✨🌷✨🌷✨
🔷 @shahidegomnamm🔷
🌻🌻
احساس مي کردم قرآن در تن و روحش نشسته و فقط خواندن تنها نبوده.
خودش همه را از تبريز مي دانست، از روزهايي که پيش مهدي بود.
آقا مهدي با اينکه فقط يک سال از حميد بزرگتر بود، يک نوع حالت پدري نسبت به او داشت. رفتار حميد هم در مقابل او، همين را تداعي مي کرد.
همرزمانشان مي گفتند:"حميد جلوي آقا مهدي فقط دو زانو مي نشست. وقتي هم که آقا مهدي مي رفت باز همه حرفش مهدي بود... به او مي گفتيم آقا حميد ما هم مثل تو آقا مهدي رو شناخته ايم.
آه مي کشيد و مي گفت نه! شما او را نمي شناسيد...."
هميشه مي گفت:"عمر مفيد من از تبريز شروع مي شود از وقتي رفتم پيش مهدي."
اما عمر مفيد من از وقتي شروع شد که با تو ازدواج کردم...
#شهيدحميدباکري
📚نيمه پنهان ماه،صص23-24
#سبک_زندگی_خانوادگی_شهدا
#خاطره
🌷کانال عهدباشهدا🌷
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXetVvs7NM5AbyQ
🌷✨🌷✨🌷✨🌷✨🌷✨