Forwarded from اتچ بات
🕊✨🕊✨🕊✨
🌹کانال عهدباشهدا🌹
⚛ @shahidegomnamm 👈
#صوت 🎵
#روایتگری🎙
#راوی،حاج عبدالله گرزین👇👇
💥 #روایت_شهیدی_که_کفترباز_بود..
💢حاج آقا قرائتی میگفت یادم میاد زمان جنگ خیلی شهید میاوردن دم اکثر خونه ها #حجله ی شهدا بود
یه بار دیدم اطراف یه حجله رو #کبوترهایی هستن که هی #دورش میچرخن و پرواز میکنن...
برام خیلی #تعجب_آور بود رفتم از مادر شهید پرسیدم #مادرشهید گفت پسرم کفتر باز بود خیلی هم کبوتراشو دوست داشت قبل رفتن همه ی کبوتراشو پرواز داد یه کبوتر هم بود که خیلی دوسش داشت اونم پروازش داد..حاج آقا همین چند روز پیش دم ظهر همین کبوتره که خیلی #دوسش داشت دیدم یدفعه اومد دم #پنجرمون و هی داره #سرشو به شیشه میکوبه...👇
🌹کانال عهدباشهدا🌹
⚛ @shahidegomnamm 👈
#صوت 🎵
#روایتگری🎙
#راوی،حاج عبدالله گرزین👇👇
💥 #روایت_شهیدی_که_کفترباز_بود..
💢حاج آقا قرائتی میگفت یادم میاد زمان جنگ خیلی شهید میاوردن دم اکثر خونه ها #حجله ی شهدا بود
یه بار دیدم اطراف یه حجله رو #کبوترهایی هستن که هی #دورش میچرخن و پرواز میکنن...
برام خیلی #تعجب_آور بود رفتم از مادر شهید پرسیدم #مادرشهید گفت پسرم کفتر باز بود خیلی هم کبوتراشو دوست داشت قبل رفتن همه ی کبوتراشو پرواز داد یه کبوتر هم بود که خیلی دوسش داشت اونم پروازش داد..حاج آقا همین چند روز پیش دم ظهر همین کبوتره که خیلی #دوسش داشت دیدم یدفعه اومد دم #پنجرمون و هی داره #سرشو به شیشه میکوبه...👇
Telegram
attach 📎
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان #فرمانده_من #قسمت_صدوچهل_وششم ❣_کاری نکردی که بخوام ببخشمت من نباید تو این موقعیت این حرفارو بهت میزدم میدونم تحملش سخته خودت میدونی که #رضایتت از همه چی واسم مهم تره روزی که رضایت دادی خیلی خوشحال بودم اما تو سوریه وقتی یاد اشکات میافتادم پریشون…
#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_صدوچهل_وهفتم
🌿یادمه بچه که بودم روز مادر یه سال شمال بودیم و من پول نداشتم واسه مامانم چیزی بخرم اومدم ساحل از این صدفا جمع کردم و با کلی دردسر ازشون گردنبند درست کردم
مامانم هنوزم دارتشون...
🌿 با لبخند به حرفش ادامه داد:چه روزگاری داشتیم... تموم #دنیام تو مادرم خلاصه میشد...اخه مسبب این عشقی که به اهل بیت دارم مادرمه... واسه خاطر همین خیلی واسم عزیزه...و حاضر نیستم ناراحتیشو ببینم...اخه یکی نیست بگه نوکرتم خودت منو فرستادی هیئتو روزه ی امام حسین..چرا انقدر بی قراری میکنی وقتی همین پسر كوچولوی اون روز حاضره #جونشو و حتی #سرشو #واسه_بی_بی بده...
🌿اشک تو چشمام جمع شده بود..حسام با حس و حال عجیبی این حرفا رو میزد دلم میخواست ساعت ها پای حرفاش بشینم و برام حرف بزنه... سرمو به شونه های مردونش تکیه دادم... حسامم دیگه حرفی نزد... دستشو جلو اورد و دور کمرم حلقه کرد... اونم مثله من به غروب خورشید نگاه میکرد... لحظه ی عجیبی بود... شاید یکی از بهترین لحظه های عمرم بود که کنار حسام ارامش داشتم..
🌿صدای اذان پیچید تو گوشم ...به اون سمت خیابون نگاه کردم...برگشتم به حسام چیزی بگم که با #چشمای_قرمزش مواجه شدم...نتونستم چیزی بگم حسام سعی میکرد نگاهش رو ازم بگیره از جاش بلند شد و گفت:فاطمه جان میری مسجد؟ همون طور که بهش نگاه میکردم گفتم:اره... _پس بریم خونه اول وضو بگیری... _نه من وضو دارم... _منم دارم پس بریم که به نماز جماعت برسیم..
🌿از خیابون رد شدیم...و وارد کوچه ای شدیم که پر از خونه هایی بود که شیروونی های رنگارنگی داشتن.. سوز هوا بیشتر شده بود..وارد مسجد شدیم گنبدو گلدسته ی فیروزه ایش با چراغ های سبزی تزئین شده بود از حسام جدا و وارد بخش خانوما شدم از رختاویز چادر گلداری برداشتمو باعجله رفتم سمته صف نماز..
🌿بعد از اینکه صحبتای حاج اقا تموم شد همه صلوات فرستادن.و بعد مردم یکی یکی بلند شدند تا از مسجد برن..گوشیمو از تو کیفم برداشتم تا به حسام زنگ بزنم که دیدم چند تا تماس از مامانم داشتم شماره اشوگرفتم بعد از چند تا بوق جواب داد: چه عجب زنگ زدی شما
🌿خندیدم و گفتم: سلام عرض شد ببخشیدهمین الان دیدم که زنگ زدی.. _خب خداروشکر ک ب سلامت رسیدید..نگرانتون شدم زنگ زدم ب رعنا ک بهم گفت مثل اینکه با حسام حرف زده..از اونجا خیالم راحت شد_عه؟ من نمی دونستم
🌿_فاطمه؟
_جانم مامان خوشگلم
_میگم حسام فردا اعزام میشه؟
بدون مکث گفتم:اره چطور مگه؟؟
_اخه میخواستم یه روز دعوتتون کنم خونمون..حسام که نمیاد زیاد اینجا ما هم دلمون واسش تنگ میشه.. _مامان جان خودت که شرایطشو میدونی تقصیری نداره اونم برنامه هاشون یدفعه ای تغییر میکنه..سری بعد میایم اونجا
_میدونم میدونم فقط یکم جا خوردم فهمیدم دوباره میخواد بره بهش سلام برسون خداحافظ
🌿خداحافظی کردم و گوشیو گذاشتم تو کیفم کفشامو از جاکفشی جلوی در برداشتم و رفتم بیرون نگاهم به حسام افتاد که با ادب داشت با حاج اقا حرف میزد خوشم میومد که زود با همه رفیق میشد کفشامو پوشیدم..و رفتم نزدیک حاج اقا همونطور که نگاهش پایین بود.. سلام داد و گفت:خب دیگه اقا حسام خیلی خوشحال شدم از اشنائیتون انشاالله که به #آروزت برسی ما خیلی به شما #رزمنده ها مدیونیم
🌿حسام دستشو رو سینش گذاشت وگفت: اختیار دارید حاج اقا..من که در مقابل اون بچه ها کم ترینم
با دور شدن حاج اقا ازمون به حسام گفتم :قبول باشه حاج اقا
محکم دستمو گرفتو گفت :واسه شما هم قبول باشه حاج خانوم!
از خیابون رد شدیم که حسام گفت:شام چی میخوری؟
میرم یه چیزی درست میکنم..
_نه امشب شام با من..
🌿با چشمای گرد شده گفتم:مگه اشپزی هم میکنید شما؟؟
_بله چند باری بچه ها دست پختم و خوردن
کف دستمو کوبوندم به هم و گفتم :اخ جون
حسام:چند لحظه این جا وایسا الان برمیگردم..با چشمم رفتنشو دنبال کردم وارد مغازه مرغ فروشی شد چند دقیقه بعد همون طور که کیسه مرغ دستش بود بهم نزدیک شد
_خب بریم دیگه
💠ادامه دارد....
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الہے دارد ⛔️🚫
منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat
🕊ڪانال عهـدبا شهـدا👇
💠 @Shahidegomnamm
#فرمانده_من
#قسمت_صدوچهل_وهفتم
🌿یادمه بچه که بودم روز مادر یه سال شمال بودیم و من پول نداشتم واسه مامانم چیزی بخرم اومدم ساحل از این صدفا جمع کردم و با کلی دردسر ازشون گردنبند درست کردم
مامانم هنوزم دارتشون...
🌿 با لبخند به حرفش ادامه داد:چه روزگاری داشتیم... تموم #دنیام تو مادرم خلاصه میشد...اخه مسبب این عشقی که به اهل بیت دارم مادرمه... واسه خاطر همین خیلی واسم عزیزه...و حاضر نیستم ناراحتیشو ببینم...اخه یکی نیست بگه نوکرتم خودت منو فرستادی هیئتو روزه ی امام حسین..چرا انقدر بی قراری میکنی وقتی همین پسر كوچولوی اون روز حاضره #جونشو و حتی #سرشو #واسه_بی_بی بده...
🌿اشک تو چشمام جمع شده بود..حسام با حس و حال عجیبی این حرفا رو میزد دلم میخواست ساعت ها پای حرفاش بشینم و برام حرف بزنه... سرمو به شونه های مردونش تکیه دادم... حسامم دیگه حرفی نزد... دستشو جلو اورد و دور کمرم حلقه کرد... اونم مثله من به غروب خورشید نگاه میکرد... لحظه ی عجیبی بود... شاید یکی از بهترین لحظه های عمرم بود که کنار حسام ارامش داشتم..
🌿صدای اذان پیچید تو گوشم ...به اون سمت خیابون نگاه کردم...برگشتم به حسام چیزی بگم که با #چشمای_قرمزش مواجه شدم...نتونستم چیزی بگم حسام سعی میکرد نگاهش رو ازم بگیره از جاش بلند شد و گفت:فاطمه جان میری مسجد؟ همون طور که بهش نگاه میکردم گفتم:اره... _پس بریم خونه اول وضو بگیری... _نه من وضو دارم... _منم دارم پس بریم که به نماز جماعت برسیم..
🌿از خیابون رد شدیم...و وارد کوچه ای شدیم که پر از خونه هایی بود که شیروونی های رنگارنگی داشتن.. سوز هوا بیشتر شده بود..وارد مسجد شدیم گنبدو گلدسته ی فیروزه ایش با چراغ های سبزی تزئین شده بود از حسام جدا و وارد بخش خانوما شدم از رختاویز چادر گلداری برداشتمو باعجله رفتم سمته صف نماز..
🌿بعد از اینکه صحبتای حاج اقا تموم شد همه صلوات فرستادن.و بعد مردم یکی یکی بلند شدند تا از مسجد برن..گوشیمو از تو کیفم برداشتم تا به حسام زنگ بزنم که دیدم چند تا تماس از مامانم داشتم شماره اشوگرفتم بعد از چند تا بوق جواب داد: چه عجب زنگ زدی شما
🌿خندیدم و گفتم: سلام عرض شد ببخشیدهمین الان دیدم که زنگ زدی.. _خب خداروشکر ک ب سلامت رسیدید..نگرانتون شدم زنگ زدم ب رعنا ک بهم گفت مثل اینکه با حسام حرف زده..از اونجا خیالم راحت شد_عه؟ من نمی دونستم
🌿_فاطمه؟
_جانم مامان خوشگلم
_میگم حسام فردا اعزام میشه؟
بدون مکث گفتم:اره چطور مگه؟؟
_اخه میخواستم یه روز دعوتتون کنم خونمون..حسام که نمیاد زیاد اینجا ما هم دلمون واسش تنگ میشه.. _مامان جان خودت که شرایطشو میدونی تقصیری نداره اونم برنامه هاشون یدفعه ای تغییر میکنه..سری بعد میایم اونجا
_میدونم میدونم فقط یکم جا خوردم فهمیدم دوباره میخواد بره بهش سلام برسون خداحافظ
🌿خداحافظی کردم و گوشیو گذاشتم تو کیفم کفشامو از جاکفشی جلوی در برداشتم و رفتم بیرون نگاهم به حسام افتاد که با ادب داشت با حاج اقا حرف میزد خوشم میومد که زود با همه رفیق میشد کفشامو پوشیدم..و رفتم نزدیک حاج اقا همونطور که نگاهش پایین بود.. سلام داد و گفت:خب دیگه اقا حسام خیلی خوشحال شدم از اشنائیتون انشاالله که به #آروزت برسی ما خیلی به شما #رزمنده ها مدیونیم
🌿حسام دستشو رو سینش گذاشت وگفت: اختیار دارید حاج اقا..من که در مقابل اون بچه ها کم ترینم
با دور شدن حاج اقا ازمون به حسام گفتم :قبول باشه حاج اقا
محکم دستمو گرفتو گفت :واسه شما هم قبول باشه حاج خانوم!
از خیابون رد شدیم که حسام گفت:شام چی میخوری؟
میرم یه چیزی درست میکنم..
_نه امشب شام با من..
🌿با چشمای گرد شده گفتم:مگه اشپزی هم میکنید شما؟؟
_بله چند باری بچه ها دست پختم و خوردن
کف دستمو کوبوندم به هم و گفتم :اخ جون
حسام:چند لحظه این جا وایسا الان برمیگردم..با چشمم رفتنشو دنبال کردم وارد مغازه مرغ فروشی شد چند دقیقه بعد همون طور که کیسه مرغ دستش بود بهم نزدیک شد
_خب بریم دیگه
💠ادامه دارد....
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الہے دارد ⛔️🚫
منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat
🕊ڪانال عهـدبا شهـدا👇
💠 @Shahidegomnamm
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان📚✒️ #فرمانده_من👨✈️ #قسمت_صدو_شصتو_شش📖 ❖ گفتم:مامان؟ حالت خوبه؟ یه حرکتی کن جانم #گلوم تیر کشید به زور آب دهنمو قورت دادم اشکام😭 راهشونو پیدا کردن و #سرازیر شدن رو زمین #زانو زدم و بلند #مامانمو صدا زدم،😔 ❖ #هق هقم اوج گرفت گلوم به خس خس 🍂افتاده…
#داستان📚✒️
#فرمانده_من👨✈️
#قسمت_صدو_شصتو_هفت📖
❖ موهای شقیقه اش کمی #سفید
شده بود خسته و #درمانده بود میون اون محاسن مشکیش چند تار سفید خودنمایی میکرد چه با خودش کرده بود؟😔
❖ #چادرم از سرم افتاد موهام به صورتم شلاق زدن یه قدم👣 عقب
رفتم و #حسام به تبعیت ازم وارد شد،
درو🚪 پشت سرش بست آروم جلو اومد. #پیشونیشو گذاشت رو #پیشونیم سرش داغ داغ بود نفسای #گرمش به صورتم می خورد #گُر گرفتم از این همه نزدیکی #حسام دستشو لای موهام برد
و آروم روشون بوسه زد نگاهشو به
پایین دوخت رد #نگاهشو دنبال کردم درست رو فندق👶 متوقف شده بود#لبخند غم #آلودی زد زانوزد سرشو گذاشت رو شکمم فندق بی وقفه تکون می خورد و لگد می زد👣 مثل اینکه از من خوشحال تر بود😍 مردد دستمو جلو بردم آروم موهاشو نوازش کردم دلم❤️ بی قرار بود،
❖ چقدر دلم❤️ واسه این #مرد تنگ شده بود. بالاخره لب از لب باز کردم😊
و گفتم: یه چیزی بگو دلم واسه #صدات تنگ شده😔 #سرشو بالا اورد و گفت #چشمات قدرت حرف زدنو ازم
میگیره😩 چرا انقدر #شکسته شدی؟
سرشو انداخت زیر شونه هاش بی وقفه می لرزید #قلبم به تپش افتاده بود طاقت این حالشو نداشتم یقین پیدا
کردم که چیزی شده جرات نداشتم بهش دست بزنم وقتی انقدر با #درماندگی گریه میکرد😭 دستشو گرفتم #یاعلی گفت و بلند شد با اون یکی دستش #اشکاشو پاک کرد،
❖ چند #قدم که جلو تر رفتیم متوجه شدم #نمیتونه درست راه بره #کمکش کردم لبه ی تخت بشینه #حالش اصلا خوب نبود😩 اینو میشد به راحتی از #صورتش فهمید کنارش نشستم صدای جیرجیرک فضارو پر کرده بود با صدای ارومی گفتم: نکنه🤔 باز زخمی شدی؟
#این_داستان_ادامه_دارد...
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع
و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫
منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat
🍃🌹ڪانـال عهـدبـا شهـدا🌹🍃
❥❥❥ @Shahidegomnamm
🌾
🍂
💐🍃
🍂🌺🍃💐
💐🍃🌼🍃🌸🍃🌾
#فرمانده_من👨✈️
#قسمت_صدو_شصتو_هفت📖
❖ موهای شقیقه اش کمی #سفید
شده بود خسته و #درمانده بود میون اون محاسن مشکیش چند تار سفید خودنمایی میکرد چه با خودش کرده بود؟😔
❖ #چادرم از سرم افتاد موهام به صورتم شلاق زدن یه قدم👣 عقب
رفتم و #حسام به تبعیت ازم وارد شد،
درو🚪 پشت سرش بست آروم جلو اومد. #پیشونیشو گذاشت رو #پیشونیم سرش داغ داغ بود نفسای #گرمش به صورتم می خورد #گُر گرفتم از این همه نزدیکی #حسام دستشو لای موهام برد
و آروم روشون بوسه زد نگاهشو به
پایین دوخت رد #نگاهشو دنبال کردم درست رو فندق👶 متوقف شده بود#لبخند غم #آلودی زد زانوزد سرشو گذاشت رو شکمم فندق بی وقفه تکون می خورد و لگد می زد👣 مثل اینکه از من خوشحال تر بود😍 مردد دستمو جلو بردم آروم موهاشو نوازش کردم دلم❤️ بی قرار بود،
❖ چقدر دلم❤️ واسه این #مرد تنگ شده بود. بالاخره لب از لب باز کردم😊
و گفتم: یه چیزی بگو دلم واسه #صدات تنگ شده😔 #سرشو بالا اورد و گفت #چشمات قدرت حرف زدنو ازم
میگیره😩 چرا انقدر #شکسته شدی؟
سرشو انداخت زیر شونه هاش بی وقفه می لرزید #قلبم به تپش افتاده بود طاقت این حالشو نداشتم یقین پیدا
کردم که چیزی شده جرات نداشتم بهش دست بزنم وقتی انقدر با #درماندگی گریه میکرد😭 دستشو گرفتم #یاعلی گفت و بلند شد با اون یکی دستش #اشکاشو پاک کرد،
❖ چند #قدم که جلو تر رفتیم متوجه شدم #نمیتونه درست راه بره #کمکش کردم لبه ی تخت بشینه #حالش اصلا خوب نبود😩 اینو میشد به راحتی از #صورتش فهمید کنارش نشستم صدای جیرجیرک فضارو پر کرده بود با صدای ارومی گفتم: نکنه🤔 باز زخمی شدی؟
#این_داستان_ادامه_دارد...
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع
و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫
منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat
🍃🌹ڪانـال عهـدبـا شهـدا🌹🍃
❥❥❥ @Shahidegomnamm
🌾
🍂
💐🍃
🍂🌺🍃💐
💐🍃🌼🍃🌸🍃🌾