🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
218 subscribers
10.3K photos
590 videos
108 files
3.01K links
امروزفضیلت زنده نگهداشتن یادوخاطره ی #شهدا کمتراز #شهادت نیست
#امام_خامنه_ای
🌺شادی روح شهدا وسلامتی امام خامنه ای صلوات
!!این کانال هیچ صفحه ای دربرنامه های مجازی دیگر ندارد و متعلق به هیچ نهاد و موسسه ای نیست
ارتباط باخادم کانال:↙️↙️
@Ali_Faghiri
Download Telegram
💠 شهیدان را، شهیدان مےشناسند...
#شهـید_حسین_محرابی
ڪنار مزار شهیــدان
مصطفے صدرزادہ ،
سجاد عفتے و محمد آژند
#دلتنگ_یـاران_بـود ...😔
#شهادتت_مبارڪ_مردآسمانے

🌹کانال عهدباشهدا🌹

↪️ @shahidegomnamm
Forwarded from عکس نگار
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹

💠حاشیه دیدار خانواده‌های شهدای مدافع حرم با رهبر انقلاب

#بخش_اول

بهش می‌آید #چهار_پنج_ساله باشد؛ مدام تلاش می‌کند جلو برود و آخر سر هم می‌رود.
#آقا می‌گوید: «بذار جلوتر بیاد اگر می‌خواد...»
می‌رود و می‌ایستد جلوی آقا؛ حرف‌هایش نامفهوم است. اطرافیانش می‌گویند می‌خواهد #سلام_نظامی بدهد.
- «ماشاءالله! داری چی کار می‌کنی؟ می‌خوای احترام بگذاری؟»
آقا این را می‌گوید و می‌خندد و بعد اسم کودک را می‌پرسد. کودک به‌درستی نمی‌تواند تلفّظ کند. محمدرضا؟! مادرش سریع می‌گوید معین‌رضا.

🔸معین‌رضا با جنب‌وجوش و شیطنت‌هایش و لباس و سلام نظامی‌اش به آقا، می‌شود مطلع این دیدار؛ قبل از این کارِ معین‌رضا هر کسی مشغول خودش بود. از گوشه و کنار صدای #گریه می‌آمد؛ شاید از #سردلتنگی خانواده برای #شهیدشان. بعد که آقا آمدند و گفتند خانم‌ها جلوتر بیایند. بعدش هم که معین‌رضا و سلامش، #اشکها و #لبخندها را مخلوط کرد.
 
🔸زمانی از صداوسیما شعر و نوایی از آهنگران پخش می‌شد که با سوز و گداز می‌خواند: "مرا اسب سپیدی بود روزی * شهادت را امیدی بود روزی". بقیه‌ی مصرع‌ها هم بوی گله داشت و حسرت تا جایی که  می‌رسید به "حبیبم قاصدی از پی فرستاد" و مژده‌ی "در باغ شهادت باز باز است". وقتی آهنگران این شعر را بار اول می‌خوانده، پدربزرگ معین‌رضا یک جوان رعنا بوده. لابد او این مژده را باور کرده و بعدها وقتی "خبر بد" را شنیده، #بند_پوتینش را محکم بسته و همراه عد‌ه‌ای رفته.

🔸خبر پر از بغض بوده: عصر روز دهم عاشورای 61 سرها بر نیزه شد و بعد نوبت به خیمه‌های حرم رسید. هزار و اندی سال بعد دوباره همین اتفاق تکرار می‌شود که باز نوبت خیمه‌ها رسیده و #تکفیری‌ها دارند سمت حرم می‌تازند. پدربزرگ معین‌رضا هم همراه عده‌ای #می‌رود_که_روضه‌ها_دوباره_اتفاق_نیفتند.

🔸از پدربزرگ معین‌رضا و همراهانش، مانده خانواده‌ای سینه‌سوخته که البته راضی‌اند؛ عده‌ای‌شان هم امروز اینجا هستند برای دیدار. به قول برادر یکی‌شان دلتنگند و مشتاق دیدار رهبر؛ بعد هم اضافه می‌کند #دلتنگ "آقا"؛ انگار دومی بیشتر به جانش می‌نشیند.
 
🔸آقا روی درجه‌های نظامی معین‌رضا می‌زند: «ماشاءالله! چه افسری! ان‌شاءالله از #افسرهای_آینده‌ی اسلام بشی!

«اذیّتش نکن؛ بذار راحت باشه.»
آقا این را خطاب به محافظی می‌گوید که سعی دارد معین‌رضا را از نزدیک آقا دور کند و ادامه می‌دهد.....

ادامه دارد....

🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان #فرمانده_من #قسمت_هفتاد_وهفت بعد از اینکه ماشین حسام کاملا ازم دور شد ، برگشتم سمت حیاط و درو بستم .😢 به خونه نگاه کردم برقا خاموش بود فقط نور کمرنگی از اتاقم سوسو میزد، وارد خونه شدم و آروم در اتاقو باز کردمو بعدش هم با احتیاط بستمش تا سر و صدایی…
#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_هفتاد_وهشت

سرمو به علامت مثبت تکون دادم پشت بندش بابا گفت :چرا صبحونتو نخوردی باباجان ؟ 🙁
_ میل ندارم ،وارد اتاقم شدم .🚶🏻 گوشیمو برداشتم و رو صندلیم نشستم .رفتم تو گالریمو به عکسمون نگاه کردم رو لبخند دلبرانه حسام زوم کردمو با حسرت نگاهش کردم .😍
بی هدف تو برنامه های گوشیم گشت میزدم تابالاخره یه فکری به ذهنم خطور کرد . شماره سپیده رو گرفتم.
با صدای خواب الودش گفت:
_الو؟😫
از زنگ زدنم پشیمون شدم ، با صدای تحلیل رفته گفتم : ببخشید . خواب بودی؟؟؟😢
بعد این حرفم انگار که تازه منو شناخته باشه لحنش عوض شد و با صدای جیغ جیغوش گفت : وای فاطی تویی؟ دلم اندازه مژه کوچیکه چشم راست شپش واست تنگ شده بود .😍
از لحن حرف زدنش خندم گرفت .
_راستی سلاااام . زیارت قبول
_ سلام ... جات خالی بود . ممنون💚
_ چرا صدات گرفته ؟ اشکال نداره اشکان ما ام رفت ... ☹️
چشم رو هم بذاری برمیگردن . بعد با شیطنت خاصی گفت : نذار کسی اشکتو ببینه #گل_من😁
اصلا دل و دماغ خندیدن نداشتم با این حال گفتم : سپیده تو نمیدونی کی برمیگردن ؟؟؟😓
_ راستش به ما همیشه میگه ۴۸ ساعته ، دو سال بعد میاد ...😣
قلبم به تپش افتاد ، با صدای لرزون گفتم : بگو به جان من؟😰
_وای چت شد خواهرم، نگران نباش سقفش یه ماهه دیگه ...حالا ازینا که بگذریم سوغاتی موغاتی که یادت نرفته ؟🤔
_ نه خیالت راحت . میگم امروز میای بریم عکاسی؟🤔
_اوهوم منکه پایه ام حالا کجا بریم ؟
_نمیدونم یه جا که خارج از شهر باشه ... یکم ازتهران دور باشه ☹️
#آخر_بدون_تو
#با_غم_انگیزترین_حالت_تهران_چه_کنم؟😭
_اوم ... باشه ... ساعت چند؟🤔
_ من ساعت چهار جلوی درتونم . فقط نشونیتونو واسم بفرس ...☺️
_باشد خواهر . کاری نداری؟
_نه ، قربانت ، خداحافظ✋🏻
_فدات،یاعلی 💚
تلفونو قطع کردم . با کلافگی به موهام چنگی زدمو رفتم پست پنجره ایستادم . هعی ! با اینکه کمتر از ۲۴ ساعت از رفتن حسام میگذشت ولی عجیب حال بدی داشتم ‌ انگار ۲۴ سال ازش دور بودم .😭 شاید عکاسی می تونست حالمو بهتر کنه ...
شال آبی کاربنیمو رو سرم مرتب کردمو چادرمو انداختم رو سرم . کیف دوربینمو برداشتم و بعد خداحافظی از مامان و بابا از خونه خارج و سوار ماشین شدم . تو خیابونا طبق آدرسی که سپیده فرستاده بود میرفتم تا بالاخره با چهره سپیده مواجه شدم که جلوی یه ساختمون وایستاده بود و داشت به ساعتش نگاه میکرد .😐
ماشینو جلوش نگه داشتم . از صدای جیغ لاستیکای ماشین سپیده سرشو بالا آورد و لبخند رو لباش نشست ...🙂
از ماشین پیاده شدمو تو آغوش کشیدمش ، از هم که جدا شدیم سپیده قبل از گفتن زیارت قبول و سلام و اینا گفت : جوووون چ ماشینی😍
خندیدمو گفتم: سلامتو خوردی ...
درحالیکه با دقت دور ماشین چرخ میزد و نگاش میکرد گفت : راس میگیا، هلو مای فرند، اهلا و سهلا ، هارا گدک!؟؟؟؟
(این جمله آخر ترکیه یعنی کجا بریم ؟؟؟؟)
_ اولا سلام دوما فارسی را پاس بداریم. سوما هر جا تو بگی ...😋
_ خیلی خب، سوار شو بریم یه جای توپ .
به مقصد که رسیدیم یه نگاه تحسین آمیز به اطرافم انداختمو پیاده شدم ‌‌.... چ جای قشنگی ... رو به سپیده که جلوتر از من پیاده شده بود گفتم : اینجا رو از کجا پیدا کردی؟ 😍
جای خلوت و دنجی بود و البته سرسبزی و صفاشو‌ نمیشد نادیده گرفت .
_ دیگه دیگه ... تو عکستو بنداز
خم شد و گلبرگای گلی رو نوازش کرد . روبه روش نشستمو گفتم : من واسه عکاسیم سوژه میخوام ‌...😌
_ در خدمتیم .ازمن بهتر هیچ جا پیدا نمیکنی
به دور و برش نگاهی کردو گفت : میخوای درختا رو نگاه کنم شاید کوالا پیدا کردم واسه سوژت. ها؟😁
خندیدمو پشت سرش حرکت کردم .
_ میدونستی اگه یه کوالا تو شبانه روز کمتر از ۱۸ ساعت بخوابه میمیره ؟😂
_ احتمالا از این نظر باهاشون نسبت داری ...
_ ههه اره ... به یه درخت اشاره کردو گفت : فاطی بیا از همینجا شروع کن عکساتو بنداز دیگه ...🙄
دوربینو گرفتم سمتش و رو چهرش تنظیم کردم
_ یک ، دو ، سه
به عکس نگاه کردم و گفتم : عالی شد👌🏻


#دلتنگ
#عاشق
#فراق
#درد_جدایی
#هعی_روزگار
#فاطمه_دلتنگ_است

#ادامه_دارد...

💠کانال عهدباشهدا💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
🍃🌸

💚 #یـا_مــهدی

🌺کـاش امـروز
نسیمی بوزد موسم #افـطار
نسیمی که فقط عـطر تـو بر
شامه دلـها برساند


#دلتنگ_جمکرانت😔
#سہ_شنبہ_دلم_هوایےتوسٺ🍃
#دلنوشته💌

🌷کانال عهدبا شهــدا🌷
🆔 @shahidegomnamm
Forwarded from عکس نگار
🍃🌸| #طنز_جبهه

نوجوانی که با تقلیدِ 🤣
#صدای_بز🐐 اسیر گرفت...


#پسرک صدایِ بز رو، از خودِ بُز هم
بهتر در می آورد.😊

می گفت: #چوپانی همین چیزهاش خوبه...
هر وقت #دلتنگ بزهایش🐐 می شد،
می رفت توی یه #سنگر و مع مع 😅
می کرد.

یه شب #هفت_عراقی😲 اومده بودند شناسایی. با شنیدنِ #صدای_بز، 😉هوس کرده بودند #کباب🍖بخورند.

تا واردِ سنگر⛺️ میشن پسرک اسلحه🔫 کشیده و هفت نفرشون رو #اسیر 👊
می کنه. همه شون رو دست به سر آورده بود عقب.✌️

توی راه هم کلی براشون #صدای_بز🐐 درآورده بود...😂

🍃🌹ڪانال عهـدبـا شهـدا🍃🌹
🍃🌸| @Shahidegomnamm
🍂 #شب_جمعہ سٺ
وحسرٺ یک برگ براٺ
شب جمعہ و
دلم تنگ تو اے راه نجاٺ

🍂باز هم فاصلہ ها
بغض گلوگيرشده سٺ
السلام اے شہ بے يار و قتيل العبراٺ

#دلتنگ_حرمم_آقا😭
#شب_زیارتی_اباعبدالله💫

💠 @Shahidegomnamm
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان #فرمانده_من #قسمت_صدوپنجاه_وپنجم 🌿با نگرانی گفت : یعنی تو این خونه تنهایی ؟می ترسیدم بهش اعتماد کنم . من شناختی ازش نداشتم . اما تنها همدم الانم اون بود . معترضانه گفت : خانوم خانوما من همسایه رو به روییتونم ... همسرم با همسرت سلام علیک داره، چند…
#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_صدوپنجاه_وششم

🌸دو دل بودم ، نمی دونستم کارم درسته یا نه .... از این حال زارم به تنگ اومده بودم ... #دلتنگ استخاره های حسام بودم ...

🌸بلاخره تسلیم شدم ، با قدمای سست به دنبالش راه افتادم ... وارد یه اتاقی شدیم که چند تا پرستار اونجا بودن و مشغول خون گرفتن از بیمارا بودن . حالم از بوی بیمارستان بد میشد . دستمو جلوی دهنم گرفتم تا اذیت نشم .

🌸با اشاره ی پرستار بهم ، به خودم اومدم . با بلاتکلیفی از جام بلند شدم و رفتم روی صندلی مخصوص نشستم . آستینمو بالا زدم . سرمو انداختم پایین و چشمامو بستم . سوزش بدی تو دستم حس کردم ، احساس کردم دستم سر شده ...چشمامو باز کردم ، نگاهم به سرنگ افتاد که توش پر از خون بود.

🌸ناخودآگاه حالم بد شد و ضعف کردم . از جام بلند شدم .دستمو رو قفسه ی سینم فشار می دادم .حالت تهوع بدی گرفته بودم . خانوم همسایه سریع اومد شونه هامو نگه داشت و با نگرانی پرستارو صدا زد . چشمامو بستم و دیگه چیزی نفهمیدم .

🌸وقتی چشمامو باز کردم خودمو تو یه راهرو بی انتها دیدم .حسام با فاصله ازم ایستاده بود و من هرچی تلاش می کردم بهش نمی رسیدم . .

🌸فریاد می زدم اما هر فریادم بی صدا تر از قبلی بود ...بغض کردم ... حسام از من دور می شد و من قدرت حرکت نداشتم .توی مغزم آواز عجیبی تداعی شد . اضطراب وجودمو فرا گرفت .

🌸_ #بالی دهید به وسعت هفت آسمانم ، من هرچه می دوم به #شهیدان نمی رسم
نفسم بالا نمیومد . انگار لحظه ی مرگم بود ... با پرتاب شدن چیزی تو وجودم چشمام باز شد ...

🌸با هراس اطرافمو نگاه کردم . خیس عرق بودم . با دیدن چهره ی نگران مامان ، چشمای خستمو بهش دوختم ... نفس نفس می زدم ...مامان صورتمو با دستاش قاب کرد ...

🌸 پیشونیشو رو پیشونیم گذاشت و با لحن آورمی گفت : آروم باش عزیز دلم ... جان دلم ... هیچی نیست ... داشتی #خواب میدیدی ...با این حرفاش مسکن محبتشو تو وجود بی قرارم تزریق می کرد .

🌸آروم آروم ضربان قلبم به حالت عادی برگشت ...
دوباره اطرافو نگاه کردم ، پنجره ی اتاق باز بود و هوای مرطوب و لطیف بعد از بارون ، حال و هوای بهاری رو به ارمغان می آورد ...

💠 ادامــه دارد.....

👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الہے دارد ⛔️🚫

منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat

🕊ڪانال عهـدبا شهـدا👇
💠 @Shahidegomnamm
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
تشنه ام... #چای نداری بدی #لیوانی؟ لرزش #سینی و #چشمان تُ دیدن دارد... #داستان_فرمانده_من📚🔎 #رمان_عاشقانه💔 #مدافعان_حرم🥀 🍃🌹ڪانـال عهـدبـا شهـدا🍃🌹 ➣ID @Shahidegomnamm
#داستان📚✒️
#فرمانده_من👮
#قسمت_صدو_نودو_هفت 📖

┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅
❥• مگه میشه یادم بره؟ #حسام بدنبال حرفم ادامه داد:هیچی نمیتونه منو تو رو از هم #جدا ڪنه حتی #مرگ آروم دستمو نزدیڪ لبش برد و روش بوسه زد
من همیشه به شوخی بهش میگفتم اگه من زودتر مردم تڪلیف #انگشترم چی میشه؟
اینجور وقتا لپامو میگرفت و میڪشید و نگه میداشت تا دیگه حرف نزنم باز میگفت: یه بار دیگه بگو چی گفتی؟ بعدش من #تسلیم میشدمو حرفی نمیزدم...

❥• اما وقتی خودش این حرفو میزد میگفت: هرموقع خواستم برم زودتر میام این #انگشترو بهت تحویل میدم اخه برام #مقدسه و از طرف #آقاست... خانمم حواست هست؟
جانم؟
جانت بی بلا... جانان چشاتو ببند،
چرا ببندم؟ شما ببند
آروم چشامو بستم اما یڪی از چشمامو از رو #ڪنجڪاوی باز گذاشتم نگاهش ڪه بهم افتاد یه لبخند ملیح زد از همون
لبخندهایی ڪه #دلبرو دیوونه میڪرد
دلم طاقت نیاوردو چشمامو باز ڪردم تا به صورتش #خیره بشن این بار اخم خفیفی رو #پیشونیش نشوند و گفت:
چشاتو ببند دیگه،محڪم چشامو رو گذاشتم خیلی ڪنجڪاو بودم ببینم چیڪار میخواد بڪنه دست راستمو گرفت تو دستش و چیزی گذاشت توش

❥• بعد با احتیاط انگشتامو هدایتشون ڪرد تا بسته بشن صدای #قدماشو میشنیدم ڪه پشت سرم ایستاده وچیزیو دور سرم گره زد صدای #مردونشو شنیدم ڪه زیر گوشم میگفت:
همیشه دوست داشتم اینڪارو تو روز #عروسیم انجام بدم فڪر ڪنم به آرزوم رسیدم دوباره از صدای #پوتیناش تشخیص دادم ڪه روبروم ایستاده تو
حال خودم بودم یه بوسه آرومی رو پیشونیم نشوند هجوم #خونو تو صورتم حس ڪردم گر گرفتم حس میڪردم این بوسه هاش فرق داره بوی #وداع میداد
دیگه طاقت نداشتم چشمامو باز ڪردم ازم دورترو دورتر میشد صداش زدم اما
نمی شنید به نفس نفس افتاده بودم رو زمین #زانو زدم دستمو باز ڪردم چشم به همون #انگشتر فیروزه ایش افتاد

❥• اشڪام سرازیر شدن بی وفا تو ڪه گفتی هیچی نمی تونه منو تورو ازهم جدا ڪنه دست ڪشیدم رو سرم و چیزیو ڪه دور سرم بسته بود و باز ڪردم #سربند_لبیڪ_یازینب بود
هق هقم اوج گرفت سربندشو بو ڪشیدم بوی همون موقعی رو میداد ڪه لباساشو برای اولین بار وقتی از سوریه برگشته بود پنهانی میشستم فڪر ڪنم بوی #حرمه بی بی رو میداد اشڪام بی محابا می ریخت همه نامرد بودن این اشڪا، این لباس عروس، پوتینای خاڪیش ، لباسای نظامیش...
هیچ ڪی به فڪر من نبود من #دلتنگ فاطمه گفتناش بودم
#دلتنگ پوتینای همیشه خاڪیش..

#این_داستان_ادامه_دارد..‍

👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع
و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫
منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat

🍃🌹ڪانـال عهـدبـاشهـدا🍃🌹
❥❥❥ @Shahidegomnamm

┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅
#سال_روز_شهادت🍂🥀🍂

🔴دلتنگ پدر شده بود با "بغض و گریه" خوابید ‌

🔻به روایت همسر شهید:

دلتنگی خانواده شهدا هیچ‌گاه رفع نمی‌شود. چند شب گذشته فاطمه زهرا #دلتنگ پدر شده بود. شب با بغض و گریه خوابید. ‌

🔻در خواب #پدرش را دیده بود که به او می‌گوید، فاطمه زهرای بابا، من #زنده هستم. تو مرا نمی‌بینی، اما من می‌بینمت. #همیشه همراهت هستم.

من هم سخنان پدرش را تایید کردم، اما فاطمه زهرا با #بی_قراری می‌گفت، می‌خواهم بابا من را در آغوش بگیرد. می‌خواهم دستانم را بگیرد.‌

#شهید_سعید_انصاری‌🌷
#شهید_مدافع_حرم

🍃🌹ڪانال عهدبا شهدا🍃🌹
❥• @Shahidegomnamm🕊
#دلنوشته_شهید

حرفی نزدم از غم دوری تو اما

ای کاش بدانی که چه آورده به روزم ...

مزار مطهر #شهید_علی_خلیلی
#به_عشق_لبخند_آقا_جلو_رفتم
#دلتنگ_قطعه_24_بهشت_زهرا

🍃🌹ڪانال عهدبا شهدا🍃🌹
❥• @Shahidegomnamm🕊